Tuesday, May 30, 2006
367. انديشه هاي اهريمني از ذهن ِ ايرانيان دورباد!
ایرانیان باید اندیشه های اهریمنی را از خود دور کنند !
با سپاس از آقاي سپنتا براي انجام ِ اين گفت و شنود و رساندن ِ خبر ِ آن بدين دفتر، فرصت را غنيمت مي شمارم و براي بزرگداشت ِ استاد برومند و آشنايي ي خوانندگان ِ اين تارنما با كارنامه ي ِ ايشان، نشاني ي ِ ايران نامه را در اين جا مي آورم:
Thursday, May 25, 2006
364. فردوسي شناسي و شاهنامه پژوهي: هيجانْ زدگي و شعارْبارگي يا جُستار و ژرفانگري؟
Monday, May 22, 2006
361. آغاز به كار ِ يك خبرنامه ي ِ تازه ي ايران شناختي
نخستین شماره ی خبرنامه ی " پایگاه اطلاع رسانی برای نجات یادمانهای باستانی" (دشت پاسارگاد) برای شما فرستاده شده است.
در این شماره می خوانید:
كشف بقایای كاخ داریوش در تنگه بلاغی
همایشی درباره سیوند در دانشگاه علم و صنعت
اعتراض به نابود سازی چهار باغ
یادواره سالروز آزاد سازی خرمشهر در اصفهان
منتظر دیدگاهها و نگرش های شما عزیزان هستیم. با ما در این راه دشوار همراه شوید.
امید است که برای شما سودمند باشد. فرّ ِ ایران را می ستاییم. خدا یار و نگهدارتان.
360. اُپراي ِ "رُستم و سهراب": سومين اجرا در ايران، همزمان با روز ِ بزرگداشت ِ فردوسي
نگاهی به اپرای عروسکی 'رستم و سهراب'
جواد اعرابی
عکس های اپرای عروسکی ي رستم و سهراب از رضا معطريان
اين اپرا در تالار فردوسی برگزارشد و نمايش آن تا پايان اسفند ماه ۱۳۸۳ ادامه داشت. تالار فردوسی که رو به روی تالار وحدت (رودكي) قرار دارد، روز ۲۹ شهريور ماه ۱۳۸۳ همزمان با آيين ِ پاياني ِ دهمين جشنواره بين المللی ِ تآتر ِ عروسکی تهران افتتاح شد.
اپرای عروسکی از قرن هفدهم در اتريش مرسوم بوده است و موسيقيدانان بزرگی چون موتزارت برای اين شيوه اجرای نمايشی آثاری را نوشته اند.
اگرچه در تاريخ نمايش ايران بازيهای نمايشی و رقص های آئينی وجود دارند ولی به رغم ِ وجود داستانهای فراوان مانند داستانهای شاهنامه و داستانهای عاشقانه نظامی گنجوی وغيره... که از وجوه دراماتيک برخوردارند، تئاتر صحنه ای مانند آنچه در يونان وجود داشت ، ديده نمی شود.
ولی در عوض در نمايش عروسکی، ايران از کشورهای صاحب نام دراين عرصه است، که خيمه شب بازی، پهلوان کچل يا ( پنش ، پنج) و سايه بازی از آن جمله است.
"اپرای رستم و سهراب" عروسکی به شيوه نخی اجرا می شود، به همين دليل حرکت عروسکها با توجه با دقتی که در ساخت آنها به کار رفته است ، بسيار به نوع طبيعی شان نزديک اند. اين عروسکها طی دوسال در اتريش طراحی و ساخته شده اند.
عروسکهای نخی يا ماريونت دارای سابقه در هند، چين، ايران، ايتاليا و فرانسه هستند. اين شيوه عروسکی نسبت به ساير شيوه ها به خاطر تعداد نخها و مفاصل حرکتی محدود از دامنه حرکتی کمتری برخوردارند؛ ولی به خاطر شبيه سازی کامل به آناتومی انسان و حيوان حرکات آن طبيعی تر به نظر می آيد.
داستان اپرا با فردوسی شروع می شود که مشغول خلق داستان رستم و سهراب است و در شروع نمايش دو فرشته سهراب را به صحنه می آورند که نشان پاک بودن اوست.
در بخش هايی حرکات ِ رقص گونه ي عروسکها هماهنگ با آواز اُپرا، به قدری طبيعی است که انگار انسانهای واقعی آن را اجرا می کنند. يکی ازابتکارات اين اُپرا استفاده از سايه بازی برای نبردهای رستم و سهراب است. ولی با وجود اين شيوه های متفاوت اجرايی، نمايش هنوز به نسبت زمان موسيقی نيازمند طرّاحی ي ِ شيوه های متفاوت اجرايی بيشتری است. ظرفيّت نمايش برای يک ساعت کار، بسيار تازه است ولی بعد از آن دچار تکرار می شود.
اپرای رستم و سهراب هشت سال پيش به رهبری لوريس چکناواريان در تهران اجرا شد
صحنه اپرا به شکل قابی در ميان ديوار درست شده است که با يک شيشه از سالن تماشاگر جدا شده است و نمايش از پشت آن در معرض ديد تماشگران قرار می گيرد. نوع نورپردازی بر روی حرکات عروسکها و به همراه بازی
شايد بتوان گفت که اُپرا عالی ترين شکل ِ اجرايی صحنه ای است كه درآن اجرای ِ هماهنگ ِ آواز و رقص و حرکات نمايشی نيازمند هنرمندان ورزيده می باشد؛ چون کوچکترين اشتباهی در زمان بندی عمل اين سه هنر با همديگر،غير ِ قابل ِ جبران است و در مورد ِ اپرای ِ عروسکی هم، به ويژه آن که به شيوه نخی اجرا شود، اين موضوع صادق است.
در "اپرای رستم و سهراب" حرکت عروسکها که بازی دهندگان آنها ترکيبی از هنرمندان شناخته شده پيش کسوت و جوان اين نوع نمايش هستند، خيلی دقيق و زيبا انجام می شود.
داستان های فردوسی جدا از آنکه يک اثر حماسی رسمی ي ِ ملّی است، در بين مردم ايران از محبوبيّت خاصی برخوردار است. در زمانهای ِ گذشته اين داستانها در قهوه خانه ها توسط ِ نقال ها با استقبال مردم کوچه وبازار روبرو می شده است. به همين دليل مثل هايی بسياری در زبان مردم ايران رايج است که ريشه آن در داستان های شاهنامه نهفته است. از جمله اين مثل ها چشم اسفنديار است که مانند پاشنه آشيل نقطه ضعف اسفنديار رويين تن بوده است. نوشداروي پس از مرگ سهراب و بکار بردن اصطلاح سهراب کشی از اين جمله است؛ که اين آخری اشاره به فرزند کشی دارد.
غم انگيزترين داستان شاهنامه فردوسی، همين داستان رستم وسهراب است که فردوسی در پايان داستان می گويد:
"!"يکی داستان ست پر آب ِ چشم / دل ِ نازک از رستم آيد به خشم
برگرفته از شاهنامه ي حکيم ابوالقاسم فردوسی
خلاصه داستان رستم و سهراب
روزی رستم برای شکار به نزديکی های مرز توران می رود، پس از شکار به خواب می رود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار تُرک به سختی گرفتار می شود. رستم پس از بيداری از رخش اثری جز ردّ ِ پای او نمی بيند. درپی اثر پای او به سمنگان می رسد. خبر رسيدن رستم به سمنگان سبب می شود كه بزرگان و ناموران ِ شهر به استقبال او بيايند. رستم ايشان را تهديد می کند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر ِ بسياری را از تن جدا خواهد کرد. شاه ِ سمنگان از او دعوت می کند شبی را دربارگاه ِ او بگذراند تا صبح رخش را برای او پيدا کنند. رستم با خشنودی می پذيرد.
در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمينه رو به رومی شود و عاشق او می شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می کند. فردای آن روز رستم، مهره ای را به عنوان يادگاری به تهمينه می دهد و می گويد چنانچه فرزندشان دختر بود، اين مهره را به گيسوی ِ او ببندد و چنانچه پسر بود، به بازوي ِ او. پس از آن رستم روانه ايران می شود و اين راز را با کسی در ميان نمی گذارد.
پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر می پرسد. مادر حقيقت را به او می گويد و مهره ي نشان پدر را بر بازوي او می بندد و به او هشدار می دهد که افراسياب دشمن رستم از اين راز نبايد آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را می شنود، تصميم می گيرد که ابتدا به ايران حمله کند و پدرش را به جای ِ کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسياب را سرنگون سازد.
افراسياب با حيله به عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به ياری او می فرستد و به آنان سفارش می کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ايران حمله ورمی شود و کاووس شاه، رستم را به ياری می طلبد. رستم و سهراب باهم رو به رو می شوند. سهراب از ظاهر او حدس می زند که شايد او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان می کند. در نبرد ِ اوّل سهراب بر رستم چيره می شود و می خواهد که او را از پای در آورد؛ ولی رستم با نيرنگ به او می گويد که رسم آنان اين است که در دومين نبرد پيروز، حريف را از پای درمی آورد.
ولی در نبرد بعدی که رستم پيروز ِ آن است به سهراب رحم نمی کند و همين که او را از پای در می آورد، مهره نشان خود را در بازوی او می بيند. سهراب اينک به نوشداروی که نزد کاوس شاه است می تواند زنده بماند؛ ولی او از روی کينه، از دادن آن خودداری می کند. پس از آن که او را راضی می کنند که نوشدارو را بدهد، سهراب ديگر دار فانی را وداع گفته است.
غمنامه رستم و سهراب اتفاق می افتد چون رستم بايد يگانه باشد و قدرتمدارن تاب دونمونه مانند رستم را ندارند، چه کاووس شاه ايران که رستم به او خدمات بسيار کرده است ( هم اوست که از رساندن نوشدارو برای التيام زخم سهراب امتناع می کند) و چه شاه توران که از رستم لطمه خورده است. سهراب که از پشت رستم است، ويژگی های او را دارد، حتی اسبی که می تواند به اوسواری دهد، اسبی است که ازپشت رخش( اسب رستم) به دنيا آمده است. بنابراين تزوير و زور قدرتمداران به همراه خامی وبلند پروازی سهراب و غرور رستم که نام خودرا برای فرزند فاش نمی کند، به فاجعه دامن می زند که به پايان غم انگيز خود برسد.
Saturday, May 20, 2006
359. دايي جان ناپلئون: چهره نماي ِ ايرانيان
The secret garden Belying the grim image of modern Iran, My Uncle Napoleon explores a culture full of humour and irony, sensuality and tenderness. For Azar Nafisi it is the perfect introduction to her country
My Uncle Napoleon is in many ways a refutation of the grim and hysterical images of Iran that have dominated the western world for almost three decades. On so many different levels this novel represents Iran's confiscated and muted voices, revealing a culture filled with a deep sense of irony and humour, as well as sensuality and tenderness. The very structure of the novel, its use of farce, and its frank and entertaining investigation of love and eroticism go against any fundamentalist or puritanical doctrine, be it Islamic or otherwise.
The novel is firmly rooted in an important Iranian literary tradition, one that traces its roots back at least 700 years ago to the satiric poetry of Obeyd Zakani. Since the beginning of the 20th century some of the best Iranian writers and poets have used satire and farce to articulate the dilemmas of modern Iran, among them Sadegh Hedayat, Hossein Moghadam, Dehkhoda, Iraj Mirza.
My Uncle Napoleon is the story of a pathetic and pathological man who, because of his failure in real life, turns himself into a Napoleon in his fantasies and becomes convinced of a British plot to destroy him. It gripped the Iranian imagination to such an extent that since its publication in 1973 it has sold millions of copies and has been turned into perhaps the most popular television series in the history of modern Iran. Banned by the censors of the Islamic Republic in 1979, both the book and television serial have thrived underground.
Part of this phenomenal success is because, like all good works of fiction, My Uncle Napoleon is rooted in the reality it fictionalises. It reveals an essential truth about life in contemporary Iran. In a speech at the University of California at Los Angeles, Pezeshkzad traced the origins of Uncle Napoleon's character to his own childhood, when, listening to grown-ups, he was baffled by the way they indiscriminately labelled most politicians "British lackeys". This obsession was so pervasive that some Iranians even claimed Hitler was a British stooge and Germany's bombing of London a nefarious plot hatched by British Intelligence. Similar sinister musings were spouted recently when, after the bombings in London last July, the powerful Iranian cleric Ahmad Janati, chair of the Council of Guardians of the Revolution, claimed in a nationally broadcast sermon that "the British government itself created this situation". Janati also blamed the Americans for the attacks on September 11 2001.
After the publication of My Uncle Napoleon many, including the late prime minister Amir Abbass Hoveyda -who, in a macabre twist of fate, was accused of being an imperialist stooge, among other charges, and was murdered by the Islamic regime - were convinced that Dear Uncle Napoleon was based on a family member.
Although the book is not political, it is politically subversive, targeting a certain mentality and attitude. Its protagonist is a small-minded and incompetent personality who blames his failures and his own insignificance on an all-powerful entity, thereby making himself significant and indispensable. Uncle Napoleonites can be found anywhere in the world and among the different strata of any society. In Iran, for example, as Pezeshkzad has mentioned elsewhere, this attitude is not limited to "common" people but is in fact more prevalent among the so-called political and intellectual elite.
In My Uncle Napoleon, as in another and very different Iranian masterpiece, The Blind Owl by Sadegh Hedayat, the tension between reality and fiction is an integral part of the story's plot. The conflict between what exists and what is imagined to exist shapes the characters and their relations. The plot's tragicomic resolution depends on the way this tension is resolved. But the absurdities that cause us to laugh at a ludicrous fictional character can become sources of great suffering when practised in real life. Pezeshkzad's Dear Uncle Napoleon can only exercise his petty tyrannies within his own household, yet he also represents far grimmer dictators with much greater power to harm.
Sometimes it seemed to me when I still lived in Iran that My Uncle Napoleon predicted and articulated in farcical terms the mindset ruling over the Islamic Republic. Like all totalitarian systems, the Iranian government feeds and grows on paranoia. To justify its rule the regime had to replace reality with its own mythologies. The Islamic regime based its absurd justice on Uncle Napoleonic logic, destroying the lives of millions of Iranians through its laws, jailing and torturing and killing all imagined enemies and accusing them of being agents of the Great Satan, namely America and its allies. If Uncle Napoleon felt that the delay in his nephew's train was a British plot, the guardians of morality in Iran saw a woman's lipstick or a man's tie as props/accessories in an imperialist plot to destroy Islam.
The story of My Uncle Napoleon takes place in a vast garden lodging three different households: that of our hero, his sister, and his younger brother, who is called "the colonel", although he retired from the military with a far lower rank. An astonishing array of characters representing various strata of society - police investigators, government officials, housewives, a medical doctor, a butcher, a sycophantic preacher, servants, a shoeshine man, and an Indian or two - all pass through the garden that becomes the set for many conflicts, machinations, and humorous entanglements.
Inside the garden, life is run according to hierarchical and familial codes and regulations. In all three households decisions are made through family councils, daughters marry with their fathers' consent. Preservation of "family honour" - in this case as much a sham as our Napoleon - is of prime importance, demanding elaborate lies and deceptions. Over this unruly lot Dear Uncle Napoleon rules with an almost iron hand, shaping all their decisions and moves.
Within such a context characters live without a sense of accountability or individual responsibility. Their individuality is sacrificed to the common good, and all their efforts are directed at diverting the ill effects of Dear Uncle's malady. To lie is a way of life, and it is justified because telling the truth has unpleasant and sometimes fatal consequences. Thus a community is created based on illusions and fantasies. Yet we are touched by these deeply flawed characters, liking them even as we laugh at them. This is because of the writer's compassion, especially in regard to Dear Uncle Napoleon, who emerges as tyrannical and absurd but also vulnerable and almost tragic.
Dear Uncle Napoleon and his paranoia rule the garden. But in such a world invisible powers can play an even more potent role than visible ones. There are no British characters, except for the comely wife of an Indian brigadier. It is interesting how Pezeshkzad defines the foreign presence through its absence and through the anxious fantasies of his characters. There are references to three western countries in the book. The Americans are treated lightly: this was a time when they still had not won the title of the Great Satan. They are immortalised in the words of Uncle Asadollah, the good-natured Don Juan, for whom "going to San Francisco" is a euphemism for having sex. Throughout the novel Uncle Asadollah is seen to be either going to San Francisco or sometimes to Los Angeles, or encouraging others to do so. As for the main villains, the British, suffice it to say that while even the lowliest citizens of that empire are not in the least aware of, or interested in, the shenanigans of our Uncle Napoleon and his household, these in return cannot eat or sleep without thinking of the British. The fact that our anti-hero identifies with a French emperor and not with the many national heroes of his own country points to his self-alienation.
What triumphs over this corrupt and decadent society, what is "real" and authentic, is the narrator's account of falling in love aged 13 with his uncle's daughter Layli. This love story is a humorous version of the many Romeo-and-Juliet-style love affairs in Persian literature, such as Vamegh and Azra, Viss and Ramin, Shirin and Frahad.
The narrator's obsessive passion for Layli fuels his investigations into the actions of other family members. To gain a few stolen moments with his love, or to prevent her from marrying a hated cousin, he has to eavesdrop, plan and conspire, thus becoming intimately involved in everyone else's stories. From the very first page, love becomes its own subject of investigation. Is he in love? What is love? Why is he feeling so tormented? Is it worth it? And what is the difference between what he feels and what the roguish Uncle Asadollah prescribes for almost all maladies, namely sex? Thus Uncle Napoleon's obsession runs parallel to the narrator's own obsession, but while one is blind and turns away from the world, the other opens the eyes of the 13-year-old boy and makes him see outside the narrow world of his garden.
The garden in more ways than one becomes a microcosm of modern Iranian society, a society in the grip of a severe identity crisis. On a larger scale the novel addresses the consequences of the dilemma faced by Iranian society from the middle of the 19th century, when Iran was in a period of transition and on the brink of modern times. This period, coinciding with the rule of the Qhajar kings, was marked by cultural, political, social and economic crises, created by inept and corrupt despots and equally reactionary religious leaders.
Although My Uncle Napoleon is highly critical of the society it depicts, it is also the best testament to the complexity, vitality, and flexibility of Iranian culture and society. Ultimately, the novel turns the tables against the reality it portrays. It is a timely reminder that Persians, like the British, can overcome their own shortcomings and failures through their works of imagination with humour and self-deprecation. The best way to defeat the Uncle Napoleon mentality is to acknowledge it and to recreate it through fiction.
Perhaps this is a good time to be reminded of the urgent need to form a conspiracy of sorts among the lovers of books in England and America, Iran, and the world over. Let the narrow mindsets tremble and fear at the possibility of such a movement.
"دايي جان ناپلئون" در گاردين
بياييد فکر کنيم که مي خواهيم فهرست مهم ترين کتاب هايي را که براي تحليل مسائل ايران و ارائه نظريات کارشناسانه به آنها احتياج داريم، تهيه کنيم. من کتاب دائي جان ناپلئون را در جايي نزديک به بالاي ليست قرار مي دهم. يک دليل اين انتخاب اين است که اين کتاب بسيار خواندني است. ديگر اين که من معتقدم که اين رمان براي خوانندگانش با ارائه تصويري روشن از ايران و رفتارها سياسي غلط ايرانيان، فرهنگ و سنت، تداخل حال و گذشته تاريخي و رابطه پارادوکسيکال ايرانيان و غرب، زمينه شناخت اين کشور را فراهم کرده است.
دائي جان ناپلئون از بسياري جهات چهره ترسناک و هيستريکي که غربي ها به مدت سي سال در ذهن خود از ايران ساخته بودند، مي زدايد. در قسمت هاي مختلف کتاب، صداهاي خاموش و سرکوب شده را به گوش مي رساند و فرهنگي را که انباشته از احساسات پر شور و لطيف است با زبان طنز، نشان مي دهد. ساختار اصلي رمان با استفاده از لودگي و رک گويي و بازجويي هاي سرگرم کننده اش از عشق و اروتيزم، به جنگ با اصولگرايان يا پيروان دکترين پاک دينان، چه از نوع اسلامي و چه از نوع غير اسلامي آن مي رود.
ريشه رمان از لحاظ ادبي بر مي گردد به يکي از مهم ترين دوره هاي ادبيات ايران که به 700 سال پيش و به اشعار عبيد زاکاني بر مي گردد. در آغاز قرن بيستم در ايران بعضي از بزرگترين نويسندگان و شعراي مطرح، از جمله صادق هدايت، حسن مقدم، دهخدا و ايرج ميرزا با استفاده از زبان طنز و لودگي، وضعيت دشوارايران مدرن را نشان دادند.
دائي جان ناپلئون داستان مرد پريشان احوالي است که به دليل ناکامي هايش در زندگي واقعي، در ذهنش از خود ناپلئوني ساخته است و گمان مي کند که انگليسي ها قصد نابودي اش را دارند. اين کتاب چنان بر دل ايراني ها نشست که بعد از انتشارش در سال 1973 ميليون ها نسخه از آن به فروش رفت و يک سريال تلويزيوني که بر اساس آن ساخته شد، شايد يکي از پرطرفدارترين سريال هاي تلويزيوني در تاريخ ايران معاصر باشد. بعد از انقلاب ايران در سال 1979، هم سريال و هم کتاب، توقيف شد.
يکي از موفقيت هاي رمان مثل اکثر رمان هاي داستاني موفق، به اين دليل بود که ريشه در واقعيت داشت. رمان، واقعيت مهمي را درباره زندگي در ايران دوره معاصر نشان مي داد. پزشکزاد در سخنراني اش در دانشگاه کاليفرنيا در لس آنجلس، گفت که منشا دائي جان ناپلئون به دوران کودکي خودش بر مي گردد که بايد فقط به حرف بزرگتر ها گوش مي داد و اينکه آنها به هر شخصيت سياسي انگ انگليسي بودن مي زدند. چنين وسواسي آنقدر در ايران رايج بود که حتي بسياري از ايرانيان ادعا مي کردند که هيتلر دست نشانده انگليس است و بمباران لندن هم توسط اداره جاسوسي انگليسي هاي شرور، صورت گرفته است. چنين افکاري هنوز هم رايج است. آيت الله جنتي رئيس شوران نگهبان، بعد از بمب گذاري ماه جولاي سال گذشته در لندن، در برنامه اي که در داخل ايران پخش مي شد گفت: "اين وضعيت را خود دولت انگليس بوجود آورده است." جنتي همين اظهارات را درباره حملات يازده سپتامبر آمريکا هم کرده بود.
با وجود اين که دائي جان ناپلئون رماني سياسي نيست، اما با هدف قرار دادن بعضي از ذهنيات و رفتار هاي سياسي، برعکس عمل مي کند. قهرمان داستان، شخصيت کوته فکر و بي عرضه اي است که ناکامي ها و بي لياقتي هايش را به گردن يک ابر قدرت مي اندازد و به اين وسيله خودش را شخصيتي قابل توجه و مهم نشان مي دهد. دائي جان ناپلئون را در هر کجاي دنيا و در هر جامعه اي مي توان پيدا کرد. به عنوان مثال در ايران، پزشکزاد به ما نشان مي دهد که اين رفتاربه افراد عامي محدود نمي شود و اتفاقا در بسياري از نخبگان روشنفکر سياسي هم وجود دارد.
در رمان دائي جان ناپلئون هم مانند يکي ديگر از شاهکار هاي ادبيات فارسي، بوف کور صادق هدايت، تقابل واقعيت و داستان شالوده رمان را تشکيل مي دهد. تضاد بين آنچه وجود دارد و چيزي که تصور مي شود که وجود دارد، شخصيت ها و روابطشان را شکل مي دهد. اينکه داستان به شکل تراژيک پايان بگيرد يا کمدي، بستگي به اين دارد که اين تقابل چگونه حل شود. اما موضوعات خنده داري که باعث مي شود که ما به شخصيت هاي داستان بخنديم، وقتي در زندگي واقعي خودمان تجربه اش مي کنيم، تبديل به رنجي بزرگ مي شوند. دائي جان ناپلئون پزشکزاد، فقط قادر است استبداد رقت انگيزش را در خانه خودش بکار ببندد.
وقتي هنوز در ايران زندگي مي کردم، بعضي وقت ها به نظرم مي رسيد که دائي جان ناپلئون به شگلي بذله گويانه و صريح تفکري که بر جمهوري اسلامي حاکم است را، نشان مي دهد. حکومت ايران هم مثل تمامي حکومت هاي مستبد ديگر، در بستر پارانويا رشد کرده است. رژيم ايران براي توجيه قوانينش، اسطوره ها را جايگزين واقعيت مي کند. رژيم اسلامي که بر منطق عجيب و غريب دائي جان ناپلئون گونه اي استوار است، با قوانيني که وضع کرد، زندگي ميليون ها ايراني را نابود کرد و تمام دشمنان خيالي اش را به اتهام جاسوسي براي شيطان بزرگ، اسمي که بر روي آمريکا گذاشته اند، زنداني کرد و شکنجه کرد و کشت. اگر دائي جان ناپلئون، خواهرزاده هايش را جاسوس انگليس تصور مي کرد، اکنون محافظان اخلاق در ايران، زنان ماتيک زده و مردان کراواتي را عوامل امپرياليسم مي دانند مي خواهند اسلام را نابود کنند.
قصه دائي جان ناپلئون در باغ بزرگي اتفاق مي افتد که سه عمارت در آن وجود دارند: خانه قهرمان داستان، خواهرش و برادر کوچکترش که با وجود اينکه با درجه پاييني از ارتش بازنشسته شده، به او "سرهنگ" مي گويند. شخصيت پردازي هنرمندانه نويسنده، طبقات مختلف اجتماع را به تصوير مي کشد: مامور اداره آگاهي، مامور دولت، زنان خانه دار، پزشک، قصاب، واعظ چاپلوس، خدمتکار، واکسي و يکي دو نفر هندي. تمام اين افراد به باغي رفت و آمد مي کنند که صحنه تمام دعوا ها، دسيسه ها و گرفتاري هاي خنده دار است.
زندگي در درون باغ بر اساس سلسله مراتب و کد هاي شناخته شده وقوانين در جريان است. تصميم گيري در هر سه عمارت توسط شوراي خانواده صورت مي گيرد و دخترها فقط با رضايت پدرشان ازدواج مي کنند. حفظ آبروي خانوادگي، مهم ترين موضوع است و براي رسيدن به آن دروغ هاي بزرگي گفته مي شود. دائي جان ناپلئون با دست هاي آهنين براين باغ حکومت مي کنند و قادر است سرنوشت همه را تغيير بدهد و عوض کند.
شخصيت هاي داستان بدون داشتن احساس جوابگويي و مسئوليت پذيري فردي، در اين باغ زندگي مي کنند. فرديت آنها قرباني مصلحت عمومي شده است و تمام تلاش آنها معطوف به هدايت تاثير بيمارگونه بيماري دائي جان شده است. گفتن دروغ ، روش زندگي شان است و چنين توجيه مي شود که راستگويي بعضي وقت ها عواقب ناخوش آيند و کشنده اي را به همراه دارد. به همين دليل، جامعه بر پايه اوهام و خيالات شکل مي گيرد. هنوز هم که هنوز است اين شخصيت ها عميقا بر زندگي ما تاثير مي گذارند، دوستشان داريم و به آنها مي خنديم . اين به دليل همدردي است که نويسنده نسبت به آنها حس مي کند، بخصوص نسبت به دائي جان ناپلئون که شخصيتي مستبد و شرورو در عين حال آسيب پذير و غمگين است.
دائي جان ناپلئون و بيماري پارانويايش بر باغ حکم مي رانند. اما در چنين دنيايي اين قدرت هاي نا پيدا هستند که مي توانند نقش قدرتمندانه اي نسبت به قدرت هاي آشکار بازي کنند. هيچ شخصيت انگليسي به غيراز همسر سرجوخه هندي در داستان وجود ندارد. پزشکزاد با ترفندي جالب انگليسي ها را از طريق غيبت شان و از خيالات و نگراني هاي شخصيت هاي رمان، نشان مي دهد. در کتاب به سه کشور غربي اشاره شده است. آمريکا که از آنها به بدي ياد نمي شود: هنوز آمريکا به نام شيطان بزرگ خوانده نمي شد. آمريکا را بارها از زبان عمو اسدالله مي شنويم که يک دون ژوان خوش ذات است و به زعم او "رفتن به سانفرانسيسکو" همان سکس کردن است. در طول داستان بارها شاهد هستيم که عمو اسدالله يا خودش به سانفرانسيسکو و بعضي وقت ها به لس آنجلس مي رود، يا ديگران را به اين کار تشويق مي کند. و اما انگليسي ها که حتي نبايد از کوچکترين افراد اين امپراطوري بزرگ هم غافل شد و فکر انگليس ها خواب از چشم دائي جان ناپلئون و نوکرش ربوده است. نکته اينجاست که ضد قهرمان داستان ما با قهرمانان ملي کشور خود قهرمان سنجيده نمي شود و فقط با امپراطوري فرانسه است که مقايسه مي شود.
تنها چيزي که در اين جامعه فاسد و منحط به برتري مي رسد و تنها چيزي که واقعي و اصيل است، ماجراي عاشقانه راوي است که در سن سيزده سالگي عاشق ليلي، دختر دائي جان ناپلئون، مي شود. اين داستان عاشقانه، نسخه خنده دار عشق هاي رومئو- ژوليت گونه در ادبيات ايران، مثل وامق و عذرا، ويس و رامين و شيرين و فرهاد است.
عشق راوي به ليلي باعث مي شود که او دائما به زندگي افراد فاميل سرکشي کند. او براي بدست آوردن لحظه اي کوتاه براي ديدن ليلي يا براي جلوگيري از ازدواج او با پسر عموي نفرت انگيزش، مجبور است استراق سمع بکند، توطئه بچيند و به همين دليل به داستان زندگي بقيه افراد وارد مي شود. از همان اولين صفحات کتاب، عشق سوژه اي براي فضولي مي شود. آيا او واقعا عاشق شده است؟ عشق چيست؟ چرا او انقدر احساس عذاب مي کند؟ آيا ارزشش را دارد؟ چه تفاوتي ميان آنچه که او احساس مي کند و آنچه عمو اسدالله با دغل کاري به عنوان دواي همه درد ها يعني سکس از آن ياد مي کند، وجود دارد؟ وسواس دائي جان ناپلئون و راوي داستان به شکلي موازي در کنار هم حرکت مي کنند تا جايي که يکي از پلانها چشمانش را به روي حقايق مي بندد و در اين جا است که چشمان پسرک سيزده ساله باز مي شود و دنياي بيرون از باغ را مي بيند.
باغ داستان از بسياري از جهات شبيه به جامعه ايران امروزي است، جامعه اي که دچارمشکل جدي بحران هويت است. درمقياس وسيع تر، رمان به وضعيت دشواري که جامعه ايران در نيمه قرن نوزدهم ، زماني که اين کشور در بحبوحه گذار و قدم گذاشتن به دنياي مدرن با آن دست به گريبان بود، اشاره مي کند. اين دوره هم زمان بود با اواخر دوره قاجار و مشخصه آن بحران فرهنگي، سياسي، اجتماعي و اقتصادي بود که توسط حاکمان فاسد و بي عرضه و رهبران مذهبي مرتجع ايجاد شده بود.
با وجود اينکه رمان دائي جان ناپلئون با توصيفاتش جامعه را به نقد مي کشد، اما با اين حال نشان دهنده پيچيدگي، سرزندگي و انعطاف پذير بودن فرهنگ و جامعه ايراني هم هست. در نهايت، رمان واقعيتي که به تصوير کشيده بود، دگرگون مي کند. به موقع به ما يادآوري مي کند که ايراني ها هم مانند انگليسي ها، ناکامي ها و شکست هايشان را از طريق طنز به نمايش مي گذارند. بهترين راه غلبه بر تفکر دائي جان ناپلئوني، قدرداني ازآن و نوشتن داستاني درباره او بود.
شايد الان وقت خوبي براي هم قسم شدن تمام دوستداران اين کتاب در انگليس و آمريکا و ايران و همه جاي دنيا باشد. بگذاريد ذهنمان ازاحتمال استيلاي چنين تفکري از ترس بلرزد.
358. نقد واشنگتن پست در باره ی ترجمه ی دیک دیویس از شاهنامه ی فردوسی
شاهنامه ی فردوسی به ترجمه ی انگلیسی ی دیک دیویس در885 صفحه به وسیله نشر وایکینگ منتشر شد. دیک دیویس مترجمی توانا در برگردان متنهای فارسی به انگلیسی است و پیشتر دائی جان ناپلئون به قلم ایرج پزشکزاد را به انگلیسی برگردانده است. مایکل دیردا نقدنویس واشنگتن پست نگاهی دارد به شاهنامه و نقطه ها ی بس فراوان مشتر ک آن با دیگر اسطوره های حماسی بزرگ جهان. مایکل دیردا می نویسد شاهنامه حماسه بزرگ ایران باستان با آفرینش جهان به روایت افسانه های کهن ایرانی آغاز می شود و با شکست شاهنشاهی فرسوده ساسانی به دست عربهای مسلمان پایان می یابد. شاهنامه نبرد بیپایان ایرانیان است با تورانیان در زمان پادشاهی افراسیاب برتوران و کیقبادو کیکاووس بر ایران. وی داستان عشقی زال و رودابه را همانند میداند با داستانهای عاشق ها یا تروبادورهای اروپای سده های میانه. داستان تراژدی ناشی از هویتهای به اشتباه گرفته شده است که اشاره به داستان رستم و سهراب است، اثری که پیشتر توسط ماتیو آرنولد به انگلیسی برگردانده شده. داستان تعهدهای اخلاقی غیر قابل سازش، همانها که الهام بخش سوفوکل نمایشنامه نویس یونان باستان هم بوده. از 3 پسر فریدون شاه افسانهای می گوید و تقسیم ایرا ن زمین میان 3 پسر او و حسادت دو برادر به برادر سوم که سرچشمه جنگها می شود و ظهور رستم با رخش و هفت خوان هرکولی، دیو سپید در البرز کوه. زندگی بودا گونه کیکاووس و تصمیم رفتن به آسمان و ترک تاج و تخت. داستان عشق سودابه زن کیکاووس به ناپسری اش سیاوش و رد این عشق و درد ناکامی در عشق به جوانی زیبا که سودابه میان سال می کشد. و همانندی داستان با افسانه فیدرا در غرب. داستان وفاداریهای متعارض، که در سراسر شاهنامه موج میزند. تنش پدران و پسران که سرچشمهاش قدرتدوستی شاهانی است که نمیخواهند تاج و تخت را به فرزند واگذارند و نمونه درخشان آن داستان رستم و اسفندیار و ترفند گشتاسب به فرستادن پهلوان اسفندیار به نبرد رستم. نبردی که او خود انجام تلخش را می داند. سفر رستم به سرزمین جادوگران همانند سفرهای اودیسه، و عمر 500 ساله رستم و به همان اندازه عمر افراسیاب تورانی.. شاهنامه پر است از افسانه ها و اسطوره ها. افسانه پری و دیو، زادنهای معجزه اسا، نفرینها، سیمرغ افسانه ای و این همه سرچشمه الهام هنرمندان همه زمانها، خاصه نقاشان مینیاتور بوده است. مایکل دیردا شاهنامه را تلفیق ایلیاد هومر با کتاب داوران تورات میداند ومیپرسد آیا آمریکا در قرن 21 می تواند چیزی در خور در شاهنامه بیابد؟ و پاسخ می دهد آری. میگوید فردوسی نامی از کورش و داریوش و خشایارشا نبرده اما از بهرام گور و حملهاش به چین سخن گفته است، نام اسکندررا هم آورده و داستان پایان دادن به شاهنشاهی هخامنشی توسط اسکندر. و در پایان نقدی که خود آنرا بس کوتاه برای اثر بزرگی همچون شاهنامه می داند، مایکل دیردا ترجمه شعر زیبای فردوسی راآورده است که: نمیرم از این پس که من زندهام / که تخم سخن را پرا کندهام
Michael Dirda
This marvelous translation of an ancient Persian classic brings these stories alive for a new audience.
The Persian Book of Kings
By Abolqasem Ferdowsi
Translated from the Persian by Dick Davis
But even these grand comparisons don't do the poem justice. Embedded in the Shahnameh are love stories, like that of Zal and Rudabeh, that recall the heartsick yearnings of Provençal troubadours and their ladies; tragedies of mistaken identity, hubris and irreconcilable moral obligations that might have attracted Sophocles; and meditations on the brevity of life that sound like Ecclesiastes or Horace. Though ostensibly historical, the poem is also full of myth and legend, of fairies and demons, of miraculous births and enchanted arrows and terrible curses, of richly caparisoned battle-elephants and giant birds straight out of the Arabian Nights. Little wonder that artists have often taken its stories as the inspiration for those manuscript illuminations we sometimes call Persian miniatures.
All this is swell, a modern reader is likely to think, but can Americans living in the 21st century actually turn the pages of the Shahnameh with anything like enjoyment? Yes, they can, thanks to Dick Davis, our pre-eminent translator from the Persian (and not only of medieval poems, but also of Iraj Pezeshkzad's celebrated comic novel, My Uncle Napoleon ). Davis's diction in this largely prose version of the Shahnameh possesses the simplicity and elevation appropriate to an epic but never sounds grandiose; its sentences are clear, serene and musical. At various heightened moments -- usually of anguish or passion -- Davis will shift into aria-like verse, and the results remind us that the scholar and translator is also a noted poet:
Our lives pass from us like the wind, and why
Should wise men grieve to know that they must die?
The Judas blossom fades, the lovely face
Of light is dimmed, and darkness takes its place.
The world is pleasure first, then grief, and then
We leave this fleeting world of living men --
Our beds are dust, for all eternity,
Why should we plant the tree we'll never see?
"But look at me now," she implores Seyavash. "What excuse can you have to reject my love, why do you turn away from my body and beauty? I have been your slave ever since I set eyes on you, weeping and longing for you; pain darkens all my days, I feel the sun itself is dimmed. Come, in secret, just once, make me happy again, give me back my youth for a moment."
The story of Seyavash is a study in conflicting loyalties, like so much of the Shahnameh . The blood relations between Iran and Turan are intricate, as many of the major characters can trace their lineage back to Feraydun, and even traditional enemies occasionally intermarry. In fact, the most common theme of the epic is the tension between fathers and sons, often of kings who don't want to relinquish power and younger men who want to prove they deserve it. Aging Goshtasp can't bear to give up his kingship, even to his own son. So he sends the noble young warrior on an impossible mission: to bring the proud and invincible Rostam back to the court in chains. In truth, there's no good reason for this order, as that hero has long been a loyal defender of one unworthy Iranian king after another. But Esfandyar owes obedience to his father and his sovereign, even as he recognizes the injustice, indeed the senselessness of the command. Worse yet, Rostam admires the young man and so urges every possible escape clause, even agreeing to return to the Persian court -- but not in chains, for he has pledged never to be bound. In the end, two admirable men, caught between mutually opposing vows, must reluctantly meet in armed combat to the death.
Rostam is a recurrent figure throughout the first half of the Shahnameh . He lives for 500 years, swings his mace like a Middle Eastern Thor, and is usually called upon when times grow truly desperate. When young, Rostam searched for a horse that could support his mammoth size and weight. He finally found Rakhsh, as famous in Persian lore as Pegasus in Greek mythology. What, he asks, is the cost of this formidable animal? The herdsman replies, "If you are Rostam, then mount him and defend the land of Iran. The price of this horse is Iran itself, and mounted on his back you will be the world's savior."
Rostam also shares, with Odysseus, a liking for sly humor. Once, on a secret mission to a land of sorcerers, people begin to suspect him of being Rostam because of his great strength. He innocently replies: "I don't know if I'm worthy even to be Rostam's servant. I can't do the things he does; he is a champion, a hero, a great horseman." Another time in battle, he seizes an enemy by his belt, which breaks, and the man escapes. Rostam berates himself, "Why didn't I tuck him under my arm, instead of hanging on to his belt?" The old hero finally dies in a trap constructed by his own stepbrother, but not before he uses his last ounce of strength to notch an arrow and send it through the trunk of the tree behind which the murderer thinks he is safe.
The wily Turanian King Afrasyab is nearly as long-lived as Rostam and somehow manages to escape time and again from certain death. His machinations power much of the first half of the Shahnameh . Afrasyab is nothing if not a Machiavellian realist and one of the most vivid and complex characters in the poem. As a young man, he recognizes the folly of war with Iran's Kay Qobad and so advises his shortsighted father: "War with Iran seemed like a game to you, but this has proven to be a hard game for your army to play. Consider how many golden helmets and golden shields, how many Arab horses with golden bridles, how many Indian swords with golden scabbards, and how many famous warriors Qobad has ruined. And worse than this, your name and reputation, which can never be restored, have been destroyed." He concludes by saying, "Don't think of past resentments, try to be reconciled." The lessons of history, as they say.
There's much more to the Shahnameh than I've touched on here. Because the poem's geography is largely the Eastern empire, Ferdowsi makes no mention of such famous Persian kings as Darius or Xerxes (though Alexander the Great does appear under the name Sekandar). Instead we learn about figures like Bahram Gur, who enjoyed hunting with cheetahs, once killed a rhinoceros with a dagger and eventually thwarted an invasion by the emperor of China.
For all their richness, though, long poems sometimes fall prey to a certain repetitiousness, and the wise reader will want to parcel out this one over time. Yet the epic scale of the book shouldn't overshadow its memorable smaller moments, or even some of its single sentences. One beautiful woman's mouth is described as "small, like the contracted heart of a desperate man." A seductive witch appears to Rostam, "full of tints and scents." A king's three daughters, "as lovely as the gardens of paradise, were brought before him, and he bestowed jewelry and crowns on them that were so heavy they were a torment to wear." As Ferdowsi quietly writes, "So the world went forward, and things that had been hidden were revealed." The Shahnameh eventually concludes with the death of the last king of the Sasanian dynasty and the passing of pre-Islamic Iran. Yet the poet can rightly sing:
I shall not die, these seeds I've sown will save
My name and reputation from the grave,
And men of sense and wisdom will proclaim,
When I have gone, my praises and my fame.
Michael Dirda's "Book by Book: Notes on Reading and Life" has just been published. His online discussion of books takes place each Wednesday at 2 p.m. on
357. فردوسي و شاهنامه در آلمان و همايش ايران شناختي در انگلستان
فردوسی و شاهنامه ي ِ او در آلمان
خسرو ناقد
پيش درآمد ِ گزارنده
The Idea of Iran: the early Sasanian period
Saturday 10 June, 9.30-4.30pm
Khalili Lecture Theatre, SOAS
Following the success of the first and second series on 'The Idea of Iran', we are
pleased to announce the third series of lectures which will be held as a one day symposium. Contributions by six eminent scholars will cover aspects of the early to mid-Sasanian period in Iran:
Michael Alram, Vienna
Early Sasanian Coinage
Prudence Harper, New York
Image and Identity: Early Sasanian Art and Iconography
Touraj Daryaee, California State University, Fullerton
The "King of Kings" who is from the "Race of Gods": the idea of kingship in the early Sasanian period
Philip Kreyenbroek, Göttingen
Zoroastrianism in the Early Sasanian Period
Yuri Stoyanov, Research Fellow,
Council for British Research in the Levant, Jerusalem
Interrelations between Iranian religious traditions and Christian heterodoxy in the late Parthian and early Sasanian period
Dietrich Huff,
German Archaeological Institute, Eurasia Dept. Berlin
The plan of the city of Ardashir Khorreh and Ardashir Papakan's state ideology
* * *
Admission 15.00 GBP, LMEI Affiliates and conc. 10.00 GBP to include lunch and refreshments. Students free.
Organised by the London Middle East Institute and the British Museum with the support of the Soudavar Memorial Foundation.
For further information please click here. To register please e-mail: http://au.f511.mail.yahoo.com/ym/Compose?To=lmei@soas.ac.uk
Enquiries for travel, accommodation and visas:
The Iran Heritage Foundation, 5 Stanhope Gate, London W1K
Wednesday, May 17, 2006
356. ديدگاهي ايراني نسبت به جامعه ي آمريكا: رماني تازه از "ان تايلر"
http://www.amazon.com/gp/product/0307263940/002-3635528-3204861?v=glance&n=283155
رمان ِ تازه ي ِ ان تايلر منتشر شد. او یکی از نویسندگان ِ شناخته شده و مهمّ ِ آمریکاست. بیشتر رُمانهای ِ او درونمایه ای از زندگی ي ِ آمریکایی دارد. امّا کتاب ِ آخر ِ او ديگينگ تو آمريكا (/ کند و کاو در آمريكا)
ان تايلر و دكتر تقي مُدرّسي
عكس، برگرفته از دفتر ِ هنر، شماره ي 9- اسفند 1376))
355. پيامي شورانگيز براي نسل ِ جوان ِ ايران شناس
"... از خبر و كار ِ آريا شادمان شدم. بي گمان، كوشش ِ نسل سوم -- كه يكي از ويژگي هايش چندين و چند زبانه بودن و رشد در جامعه ي دموكراسي است -- نويدي است براي آينده ي ايران شناسي. اينان در كار ِپژوهش ژرف نگرند و آزاد انديش.
Monday, May 15, 2006
پيوست ِ درآمد 347ِ : همايش بزرگ ِ شناخت و بزرگداشت ِ فردوسي در تهران و توس
يادداشت ويراستار
پيش از اين، در درآمد ِ 347 مژده ي برگزاري ي ِ همايش ِ شناخت و بزرگداشت ِ فردوسي در ايران را به خوانندگان ارجمند ِ اين تارنما داده بودم. امروز خبر رسيد كه اين همايش، ديروز (25 ارديبهشت) -- كه براي ِ بزرگداشت ِ فردوسي نامزدشده است -- همزمان، در تهران و شيراز و توس برگزار گرديده است.
بيست و ششم ارديبهشت 1385
همزمان با روز ِ بزرگداشت حكيم ابوالقاسم فردوسی، از تنديس تازه اي از اين شاعر حماسه سرای ايرانی، در دانشگاه فردوسی مشهد پرده برداری شد. دو همايش نيز در بزرگداشت حكيم فردوسی در دانشگاه تهران و دانشگاه فردوسی مشهد برگزارگرديد.
Mon - 15 /05 /2006 - 17:06
354.دانشنامه ي ايران، گنج شايگان دانش و فرهنگ و ميراثي گرانبها براي نسل هاي آينده
جلسه ي سالانه ي ایرانیکا در سان فرانسیسکو:
دائرة المعارفی برای نسل آینده
جلسه سالانه جذب منابع مالی برای دائرة المعارف "ایرانیکا" با حضور جمعی از ایرانیان علاقه مند درشهر سان فرانسیسکو برگزارشد. در این نشست احسان یارشاطر سردبیر این مجموعه باتشکر از همه ایرانیانی که برای بهتر شدن این مجموعه می پردازند گفت که "ایرانیکا" میراثی برای فرزندان آینده ایران است. اوگفت که ایرانیکا با کمک ایرانیان طی بیست پنج سال گذشته حمایت شده است. احسان یارشاطر که به سختی سخن می گفت ابراز امیدواری کرد که این کمک ها همچنان ادامه داشته باشد.
آرنولد شواتزنگر فرماندار ایالات کالیفرنیا نیز در پیامی به این جلسه با اشاره به سابقه ایالات کالیفرنیا در تنوع قومی گفت که امید وار است نشست دائرة المعارف ايرانیکا، افزايش دهنده همکاری و مشارکت ایرانیان دراین ایالت باشد. او دراین نامه به نقش مهم ایرانی های ایالت کالیفرنیا در آموزش، تجارت ودرجامعه اشاره کرده است.همچنین شهردار وسوپروایزر شهر سان فرانسیسکو نیز در پیام های مشابهی از حضور گردانندگان دائرة المعارف ایرانیکا ابراز خشنودی کرده اند. راس میرکریمی، سوپروایزر ایرانی تبار شهر سان فرانسیسکوکه یکی از سخنرانان این برنامه نیز بود، درسخنانی به نقش ایرانی-آمریکایی های ایالت کالیفرنیا در توسعه علمی و فن آوری وهمچنین بهبود وضعیت زندگی دراین شهر پرداخت.
در ادامه ي این برنامه خسرو بایگان سمنانی از حامیان اصلی این دائرة المعارف سخنانی را در خصوص اهمیّت حمایت از وجود چنین مجموعه ای بیان کرد. از جمله مهمانان ویژه ي این مراسم می توان از سیمین بهبهانی یاد کرد که چندین بار توسط جمع مورد تشویق قرار گرفت. بهروز وثوقی هنرپیشه ایراني به اتفاق همسر و دخترش ونیز صدرالدّین الهی روزنامه نگار واستاد ِ سابق ِ دانشگاه نیز از دیگر میهمانان این برنامه بودند. اجرای ِ این برنامه را آسیه نامدار به عهده داشت که از گویندگان شبکه جهانی "سی ان ان" است. همچنين، امید کردستانی معاون شرکت "گوگل" از میهمانان این برنامه بود.
شهره آغداشلو به اتفاق همسرش هوشنگ توزیع نیز از میهمانان برنامه بودند که برای اخذ کمک های شرکت کنندگان به برگزارکنندگان یاری می رساندند. برنامه همراه با موسیقی ي ِ ایراني وحرکات ِ موزون ِ گروه باله ي افسانه بود که مورد توجه ایرانیان حاضر در این نشست قرار گرفت.
جلسات ِ کمک به دائرة المعارف ایرانیکا، از سال 1991 درنیویورک برگزارشده است. در سالهاي ِ 1992 و