Thursday, January 30, 2014

 

یک خبر مهمّ برای دوستداران پژوهش در تاریخ و فرهنگ ایران: نشر هفتمین دفتر ِ "ساسانیکا".

NEWSLETTERS

Newsletter 7 – February 2014

Author:
Sasanika Team

Wednesday, January 29, 2014

 

مجموعه ی بزرگ عکسهای یادمانی و دیدنی از اصفهان دوره ی قاجار (سده ی نوزدهم میلادی)

بخشی از عکسهایی را که مهندس آلمانی ارنست هولتسر از اصفهان گرفته است، در پیوند نشانی ی زیر، ببینید:


 

همواره به ایران بیندیشیم، از ایران سخن بگوییم و به ایران دوستان و ایران شناسان، رو ترش نکنیم!

 ،با دریغ، دیروز آگاهی یافتم که پخش ایران شناخت درایران، بازداشته شده است و دوستداران نیک دل و نیک اندیش ِ ایران، از دیدن و شنیدن و خواندن آن، بی بهره مانده اند!
به گفته ی خواجه ی بزرگمان : "جای آن است که خون موج زند در دل ِ لعل ...".
*
درهمین فاصله ی کوتاه، شمار زیادی رایان پیام به دفتر ِ کانون رسیده است که نویسندگان آنها با نیک اندیشی و همدلی و گرایش ژرف ایران دوستانه، از این بازداری ی ناروا، ابراز تأسّف کرده اند. آقای مسعود لقمان، مدیر روزنامه ی قانون و سامانه ی ایرانشهر، این پرسش تلخ کامانه را به میان آورده است: "مگر در ایران شناخت چه  چیزی جز نیک اندیشی و نیک خواهی برای ایران، بوده است که آن را ممنوع کرده  اند؟!"
 :دوست دیگری از یک"کشور خارج از کشور"، با لطف بسیار، نوشته است:
"دوست بزرگوارم
.بسیار غمگین شدم 
امید وارم هرچه زودتر دست اندرکاران به سست اندیشی ی خود پی ببرند و ایران شناخت را که دفتری ارجمند برای شناساندن میهن  ما ست ارج بگزارند.
بدرود
".ا. ب
*
ای کاش همه ی دست اندر کاران، اندرز گوهرین دهخدای بزرگ (← درآمد ِ دیروز) را آویزه ی گوش خود کنند و بیش و پیش از هرچیز، به ایران بیندیشند. چُنین باد!




 

چُنین گفت دهخدای بزرگ:

RedWine 
 
ما، از شاه تا گدا مهمان‌های چندروزه یا چندساله این مملکتیم، تنها خداوند متعال جاویدان است. این مملکت مال اخلاف ماست، همانطور که اجداد ما به‌ما سپردند ما باید به‌اخلاف خود بسپاریم. برای کامرانی چندروزه خود نباید راضی شویم که مورد نفرت معاصرین و نفرین و لعن فرزندان خود شویم.
~ علی‌اکبر دهخدا ~
 
۲ روز قبل 
RedWine
 منتشر شده: ۶ بهمن ۱۳۹۲، ۱۴:۵۵
آخرین ویرایش: ۶ بهمن ۱۳۹۲، ۱۴:۵۵


Tuesday, January 28, 2014

 

من ایرانم ... من ایرانم ... من ایرانم.


ترانه- سرودی شورانگیز در ستایش ایران
با آوای چهره هایی از همه ی ایرانیان یک دل و یک زبان
 
 
ترانه از هوشنگ محمودی

آهنگ و اجرا از
سنبل طائفی

Monday, January 27, 2014

 

گزارشی تصویری از زندگی ی دشوار و پُربار ِ "مجید نفیسی" شاعر ِ ایرانی مانده ی جهانی شده، در یک فیلم مستند

در این پیوند نشانی، ببینید و بشنوید. 

 https://www.youtube.com/watch?v=2bpZloDZaMw

 

پور سینا / ابن سینا/ ابوعلی سینا، ایرانی ی جهانی شده و تأثیر گذار در دانش و فلسفه ی باخترزمین

ملاحظاتی در تاثیرات ابن سینا بر علم و فلسفه ی جهانی 

فرهاد قابوسی
• آنچه که ورای این دانسته های مشهور در مورد ابن سینا مهم است، ولی دست ِ کم در ایران شناخته نیست، تحقیقات و تاثیرات جهان ساز او در روش شناسی (متدولوژی) علمی و نیز تحقیقاتش در مبانی علوم تجربی (فیزیک) و در فلسفه روانشناسی است که من خلاصه ای از آنرا در این مقاله می آورم ...
يکشنبه  ۶ بهمن ۱٣۹۲ -  ۲۶ ژانويه ۲۰۱۴

خلاصه و منظور: شهرت علمی عمومی شیخ الرئیس ابو علی ابن سینا در جهان و خصوصأ ایران به دانش پزشکی و فلسفی اوست (1). کمااینکه کتاب معروف وی «قانون» تا قرن هفدم میلادی در دانشکده های طبی جهان تدریس می شد و آراء علمی ـ فلسفی وی بواسطه شرحیاتی که «ابن رشد اندلسی» بر آثار او نوشته است در سراسر اروپا رایج و موثر شده اند. ازاینروست که برجسته ترین مورخین علوم نظیر «جرج سارتن» او را مشهورترین عالِم اسلامی دانسته و همکارانش آثار ابن سینا را بعنوان اوج فلسفه قرون وسطی جهان! معرفی کرده اند. اما آنچه که ورای این دانسته های مشهور در مورد ابن سینا مهم است، ولی دستکم در ایران شناخته نیست، تحقیقات و تاثیرات جهانساز او در روش شناسی (متدولوژی) علمی و نیز تحقیقاتش در مبانی علوم تجربی (فیزیک) و در فلسفه روانشناسی است که من خلاصه ای از آنرا در این مقاله می آورم. این تحقیقات و تاثیرات شامل «تجربی سازی علم»، ابداع کمیت "مِیل" یا "پتانسیل" و یا "اندازه حرکت" در علم فیزیک و طرح "تجربه فکری" «انسان معلق» (2) در توضیح روان از دید علم پزشکی قدیم است.

..........  
تفاوت روش علم در شرق قدیم (تمدن های سومری، بابلی در بین النهرین و مصر) با روال بعدی علم در یونان این بود که علوم اولیه شرقی نظیر "حساب" و "هندسه" بر پایه تجارب! مستمر نظیر اندازه گیری مسحات، شمارش و مشاهدات طولانی نجومی شکل گرفته بودند. در حالیکه چون یونانیان علم و فلسفه اولیه را از فرهنگهای بین النهرین، مصر، مینوی (جزیره کِرت) و آسیای صغیر (مکتب ملطی یا میله) فرا گرفته بودند؛ لذا آنان عادت بر این یافتند که اندیشه های برگرفته از شرق را به صرف تفکر! ادامه و تکمیل کنند. عادتی که در ادامه به ایجاد فلسفه یونانی و منطقی که برای تصحیح و ترتّب آن فلسفه ضروری بود، انجامید. نتیجه این بود که در طی قرون بعدی خصیصه تجربی علم در یونان و اروپا از میان رفت و پس از تعطیل هزارساله تفکر در اروپای قرون وسطی (قرن سوم تا سیزدهم میلادی) بقایای علم در اروپا منحصر به مقولات اندیشه گشت. و یعنی با تعطیل اندیشه در اروپا، علم و فلسفه نیز مگر در شرق! تعطیل شد. از اینروست که مورخین علوم تجدید حیات علم را در قرون وسطی در شرق سراغ گرفته و آنرا مدیون مساعی دوتن از برجستگان تاریخ علم بواسطه "تجربی کردن علم" دانسته اند (3). این دو دانشمند ابو علی الحسن ابن الحسین (الحسن) ابن الهیثم (تقریبأ متولد سال 956 میلادی در بصره (اهواز) و متوفی در سال 1039 میلادی در قاهره) (4)؛ و ابو علی الحسین ابن عبدالله ابن سینا (متولد سال 980 میلادی در افشنه بخارا و متوفی در سال 1037 میلادی در همدان) بودند (5).

اما سهم ابن سینا در تجربی سازی علم بجهت استدلال عمومی وی در ضرورت روشهای تجربی علوم، نفوذ بارز او در فلسفه علمی جهان و اساسی بودن زمینه تحقیقات علمی او در علم الحرکات (مکانیک) اساسی تر از آن «ابن هیثم» بوده است. کمااینکه او در بخش "البرهان" شفا پس از اعتراض به نظر ارسطو که مطابق اندیشه یونانی "روش استقراء" را کافی به تحقیق "اصول اولیه" علم حتی در "علوم قیاسی" می دانست، "تجربه" را بعنوان روش تحقیق یا متد علمی اساسی علوم تعیین می کند. و تذکر می دهد که "هرچند تجربه نیز قادر به یافتن "اصول مطلق" یا اولیه علم نیست، اما تجربه قادر به کشف "اصول مشروط" عمومی علم می باشد" (6). مورخین علوم وارد کردن "تجربه بعنوان روش ضروری تحقیق علمی" وسیله ابن سینا را مهمترین تغییری در فلسفه علوم می شناسند که سبب پیشرفت و تجدید حیات علم در دوران رنسانس و عصر کنونی شده است   (3). کمااینکه بدون این تغییر "متدولوژی علم" و فلسفه علوم، و یعنی تاسیس مستدل "روشهای تجربی در علم" وسیله ابن سینا و نمایش توانائی هائی این روش بواسطه تجارب مطرح شده وسیله او در مبحث مکانیک و نیز توسط ابن هیثم در «علم اپتیک»، تجدید حیات و پیشرفت علم در ادوار بعدی (رنسانس) و دوران معاصر میسر نمی شد.

یاد آوری این نکته ضروری است که در هزارسال قرون وسطی علم و فلسفه در اروپا تعصیل گشته و پس از آن نیز اندیشه فلسفی اروپا تحت تاثیر کلیسای مسیحی منحصر به تفکر دینی مغایر با تجربه شده بود. لذا تجربی سازی علم و تدریجأ فلسفه به دنبال آن تحت تاثیر رواج نظریات ابن سینا در اروپا را باید از مهمترین عوامل احیاء اندیشه فلسفی و علمی در اروپا تلقی کرد. همچنانکه نه تنها تاسیس «نظریه کوانتوم» بدون تجربه گرایی (مطالعه طیف جسم سیاه) و اتکاء به تجارب مستمر «طیف نگاری» ممکن نمی شد. بلکه ایجاد «نظریه نسبیت» نیز بدون تجربه گرایی (ترتّب قوانین حرکت مطابق موضع ناظر) و اتکاء به «تجارب مایکلسن ـ مورلی» میسر نمی گشت (7).

تجربه گرائی ابن سینا و اثر متدیک روش تجربی او در علوم دقیقه را مثلأ می توان در استدلال تجربی او در اعتراض به ارسطو در مبحث حرکت علم فیزیک ملاحظه کرد که بنظر مورخین علوم نظیر «سامبورسکی» بواسطه طرح خاصیت "میل" یا "پتانسیل" در اندیشه علمی غرب تاثیر شگرفی داشته است (3):

ارسطو در «فیزیک» نوشته بود که: "حرکات بر دوقسم اند، حرکات طبیعی که نیازی به نیرو ندارند و حرکات اجباری (قسری) که نیازمند نیرو هستند". ابن سینا در «شفا» در اعتراض بر این نظر بعد از توضیح تجربه! به سکون آوردن یک جسم متحرک بوسیله اعمال نیروئی در جهت مخالف حرکت آن، استدلال میکند که: "چون حتی برای توقف هر متحرکی و آوردنش به سکون نیاز به نیروی بازدارنده ایست، پس هر حرکتی توام با نیروئی است که مخالف با نیروی بازدارنده عمل می کرده است. و لذا هر متحرکی «میل» ای از محرّک دریافت می کند که حرکت اورا در تفاصل با محرک سبب می شده است" (نقل به مضمون ترجمه (2 ، 3 )). لذا شیخ الرئیس نظریه ارسطو را در اینکه حرکات طبیعی احتیاج به نیرو ندارند، رد می کند. مطالعه دقیق این متن از شفا روشن می کند که ابن سینا در تاریخ اولین عالمی است که (در حدود امکانات آن عصر) اولأ بدرستی به نیرو و نیز به «میل» بعنوان مقوله ای کمّی! نگریسته است. و ثانیأ «میل» را معطوف به اثر و ارتباط میان دو عامل و یعنی محرک و متحرک ارزیابی کرده است. به این لحاظ است که این خاصیت «میل» و اثر محرک بر متحرک بعد ها معادل آن کمیت پتانسیل یا اندازه حرکتی انگاشته می شود که محرک داراست. کمااینکه در علم معاصر نیز حرکت زمین به دور خورشید ناشی از نیروی جاذبه خورشید یا پتانسیل جاذبه ای خورشید (موثر بر زمین) تلقی می شود.

لذا مورد دوم از تحقیقات و ابداع اساسی ابن سینا در علم فیزیک همین صورتبندی نظریه «میل» (به لاتین «ایمپتوس» (8)) یا «اندازه حرکت» (9) و یا «پتانسیل» (10) بواسطه تجربه گرائی مذکور در کتابش «شفا» است که امروزه بخش اعظم علم فیزیک مدرن نظیر "مدل استاندارد فیزیک" متکی بر عملکرد نظری آنست (11). احتمالأ این ابداع علمی مهم متاثر از اندیشه های علمی فیلسوف عرب «الکِندی» (الکیندی) (12) در توام دیدن "جرم" و " حرکت" اجسام متحرک، و در اندیشه های ابتدائی غیر ارسطوئی تنها فیلسوف غیر اسلامی قرون وسطی در اروپا «یوهانس فیلوفونس» (13) بوده است. بنظر مورخین علوم صورتبندی یا طرح علمی نظریه «میل» یا پتانسیل در فیزیک وسیله ابن سینا نیز معادل طرح «قانون ماند (اینرسی)» در فیزیک است (2 ، 3 )). اما ارجحیت ابن سینا بعنوان یک عالم تجربی نسبت به همعصرانش نظیر "ابوبکر رازی" در اینست که ابن سینا برخلاف آنان معتقد به مقولاتی نظیر مکان مطلق نبود. و همواره در حد امکانات اندیشه، روش و بیان آن عصر! سعی در پرهیز از استفاده از مقولات مطلق کرده است. و گرنه قادر به طرح علمی نظریه یاد شده «میل» نمی بود. یادآوری این نکته لازم است که حتی اصطلاح عمومی و اساسی ریاضی کمیت پتانسیل در لاتین "التصاق متمایل" (14) دقیقأ ترجمه اصطلاح "میل" وضع شده وسیله ابن سینا به لاتین است. چه اصطلاح "آفینیتی" در لاتین "میل" یا "تمایل" معنی میدهد (14،1). و این مورد نشان میدهد که کمیت پتانسیل و صورتبندی عمومی ریاضی آن مشخصأ . مستقیمأ از نظر ابن سینا ترجمه و اقتباس شده است.

برای ملاحظه علل و زمینه این ابداع علمی وسیله ابن سینا باید دانست که بحث "قوه و فعل" یکی از مباحث مهم فلسفه ابن سینا بوده است که در بحث متعاقب ارجحیت "نیرو یا اندازه حرکت" در فیزیک کلاسیک اروپای بعد از قرون وسطی موثر واقع شده است (15). از اینرو، همچنان که از معانی اصطلاحات مذکور و مباحث مربوطه در فلسفه‍ی اسلامی بر می آید، "قوه" برخلاف "فعل" به منزله‍ی "قابلیت" موجود ماده به وجهی انفعالی و یعنی بصورت غیر "فعال" شناخته می شده است. لذا خصیصه‍ی "قوه" قابل تعبیر به و تحویل به خصیصه‍ی "میل" بوده، و از اینرو چنین بنظر می رسد که زمینه‍ی طرح نظریه‍ی "میل" در مکانیک به وسیله‍ی ابن سینا مرجوع به بحث "قوه و فعل" در فلسفه‍ی اسلامی بوده است.


این مبحث در ارتباط با مبحث "مکان مطلق و نسبی" شاید مهمترین مبحث هنوز مطرح علم معاصر است. چه اگر دقت شود ابن سینا در اعتراض به نظر ارسطو در مورد "حرکت طبیعی غیر نیازمند به نیرو" بود که کمیت "میل" را طرح کرده است. اما علت آن نظر ارسطو اعتقاد وی به "مکان مطلق" بود (3). لذا ابن سینا در واقع در اعتراض به اعتقاد ارسطو به "مکان مطلق" است که کمیت "میل" را برای حل بحث "حرکت" طرح کرده است. کمااینکه ابن سینا به تصور کلی ارسطو از توام بودن "مکان و ظرف (ماده)" معترض است که منجر به تصور مکان مطلق وسیله ارسطو شده است. از آنجائیکه تکامل کمیت "میل" به "پتانسیل" و "التصاق" و تبدیل "نیرو" به کمیت ریاضی "انحناء" مشتق از همان "التصاق" در نظریه نسبیت سبب جایگزینی مکان نسبی بجای مکان مطلق ارسطو و اصحابش نظیر نیوتن و کانت شد، لذا شایسته اینست که اعتراض ابن سینا به مکان ارسطوئی را سرآغاز تصحیح اعتقاد علم نسبت به مکان مطلق و اتکاء آن به مکان نسبی بدانیم.     

مورد دیگر از تاثیرات جهانی فلسفه ابن سینا که تاکنون کم توضیح و تحلیل شده است اقتباس «دکارت» (14) و «دیوید هیوم» (15) از "تجربه فکری" (16) «مرد معلق»" ابن سینا برای توضیح علمی «روان» انسان در روانشناسی است (17).

در بخش «روانشناسی» کتاب «شفا» پس از اینکه ابن سینا در طی یک «تجربه فکری» (18) خلق شدن شخص کوری را معلق در هوا فرض کرده و در مورد "تفکر او نسبت به وجود خویش در عین عدم تماس و تجربه معمول وی با محیط و لذا عدم امکان درک اعضایش" بحث میکند (19): با این استدلال که "اگر می گذاشتیم شخص مذکور بیاندیشید که آیا او وجود خویشتن خویش را تایید می کند؛ شکی نیست که او وجود خویش را تایید می کرد، اما نه واقعیت اعضاء داخلی و خارجی خویش را" (20). این مثال «مرد معلق» چنان در اروپا تا قرون اخیر مشهور بود که حتی پس از عصر دکارت فلاسفه ای نظیر «دیوید هیوم» نیز استدلال خود را در روانشناسی بر آن استوار کرده اند. کمااینکه نفوذ دانش پزشکی ابن سینا در اروپا و مخصوصأ در فرانسه تا به امروز مداوم بوده است (21). لذا با توجه به معروفیت علمی و فلسفی ابن سینا مخصوصأ در اروپای عصر دکارت و شهرت تجربه فکری مرد معلق ابن سینا در اروپا روشن است که آنچه دکارت شش قرن پس از او درمورد "دوالیسم جسم و روان" با سخن معروف "می اندیشم پس هستم" بیان کرده، به اتکاء و اقتباس سخن ابن سینا بوده است. چه اگر کسی نوشته دکارت را در این مورد به دقت بخواند، متوجه می شود که محتوی نوشته دکارت: "آنگاه بادقت مطالعه کردم که چه هستم و دیدم که می توانم قائل شوم که مطلقأ تن ندارم ... اما نمی توانم تصور کنم که خود وجود ندارم. ... و بنابرین این من یعنی روح (نفس) که بواسطه او آنچه هستم هستم، کاملأ از تنم متمایز است ... و اگر هم تن نمی بود روح تمامأ همان بود که هست" (22)؛ عین نظر مذکور ابن سینا در بالا در "تایید وجود خویش در عین عدم تایید تن یا بدن خویش" است که آوردم. چه "قائل شدن به نداشتن تن" به اصطلاح دکارت در واقع تکرار همان "عدم تایید اعضاء داخلی و خارجی" تشکیل دهنده "تن" در نظر ابن سیناست (20). کمااینکه ابن سینا بعنوان پزشک و جراح به تن همچون مجموعه اعضاء تشکیل دهنده اش می نگریسته است. همچنانکه نه تنها "نا توانی تصور عدم وجود خویش" در بیان دکارت نیز تکرار (نفی در نفی) "تایید وجود خویش" در نوشته ابن سیناست. بلکه اشاره دکارت به "تمایز روح از تن" یادآور " روانش بعنوان چیزی غیر از جسم (اش)" در استدلال ابن سینا بنظر می رسد (20).

از سوی دیگر مسلم است که چون دکارت اهل اندیشه و کمتر اهل تجربه بوده است، لذا نوع "مطالعه" یاد شده در نوشته او علی الاصول مرجوع به مطالعه نظریات دیگرانی می بوده است که اهل تجربه با تن و بدن و یعنی نظیر ابن سینا طبیب بوده اند. و نیز برای تاکید آنچه که به آن قائل خواهد شد، دکارت نیازمند نظری باصطلاح "قابل تجربه " همچون نظر ابن سینا بوده که امکان صحت نظر خویش را در عصری که اروپا متمایل به استدلال تجربی میگشت، تایید کند. همچنانکه نظر و استدلال دکارت در این مورد برخلاف نظر ابن سینا بسیار کلی و به لحاظ منطقی تعمیمی از نظریاتی بنظر می رسد که در نوشته دکارت موجود نیستند. اما جزئیاتی که تعمیمشان بتواند منجر به نظر دکارت بشود، صرفأ در استدلال ابن سینا در "تجربه فکری انسان معلق" موجودند. یعنی دکارت هیج دلیل و توجیهی منطقی برای نتیجه گیری خود اراءه نمی دهد که چرا "می اندیشم، پس هستم". در حالیکه ابن سینا در "تایید روان بعنوان چیزی غیر از بدن" استدلال بر اساس تجربه‍ی فکری یاد شده کرده است. لذا محتوی نظر، نحوه استدلال دکارت و جوّ فکری اروپای بعد از رنسانس که در متن آن این نظر مطرح شده است، همه نشان می دهند که نظر دکارت متکی بر نظریات و اندیشه های تجربه گرایانه مشهور اروپای معاصرش بوده اند. اما تنها نظری که در این مورد مشخص در اروپای آنعصر از شهرت کافی برخوردار بوده است، نظر ابن سینا در رابطه با "تجربه فکری انسان معلق" بوده است، چنان که حتی بر «دیوید هیوم» نیز موثر واقع شده است.

لازم به یاد آوری است که تفّوق استدلال تجربی ابن سینا بر تخیل ذهنی اقتباس دکارت از او در اینست که ابن سینا بعنوان عالم تجربی به روان نگریسته و در توضیح آن بر اساس تجربه فکری مستعمل در علم استدلال کرده است (23). اما دکارت همچنانکه خود معترف است صرفأ "اندیشیده است". و به همین دلیل، یعنی رجوع و تکیه به تجربه است که ابن سینا توانسته پیشتر ابداع کند و دکارت پس از او ملزم به اقتباس از او بوده است! همچنانکه بنظر من همه فلسفه علمی پیش از آنکه بصورت مجرد بیان شود به تجربه دریافت شده است.

لذا سخن معروف "می اندیشم پس هستم" بعنوان اصل نخستین فلسفه دکارت، اقتباس مستقیم نظر ابن سینا است. و این تنها اهمال تحقیقی نظر اندیشه "اروپا مرکز" خصوصأ در قرون پیش بوده است که منجر به انتساب اصل این اندیشه به دکارت شده است (24).

حواشی و توضیحات:

(1) برای شرح حال ابن سینا بنگرید به زندگینامه اش به تقریر او و تحریر شاگردش ابوعبیدالله عبدالواحد بن محمد جوزجانی (980 تا 1038 میلادی). اهمّ آثار معروف ابن سینا در علوم و فلسفه عبارتند از کتابهای، "شفا" (در علم و فلسفه)، "قانون" (در طب) و "دانشنامه علائی" (در علم و فلسفه).


(2) schwebende Mann: suspending man: Floating man.

(3) بنگرید به:

1) G. Sarton, „Introduction to the history of science” (Carnegie Institution of Washington, 1921).

یا ترجمه فارسی آن: جرج سارتن، "مقدمه بر تاریخ علم"، انتشارات علمی و فرهنگی ، تهران، 1389؛ و مثلأ کتاب:

2) S. Sambursky, „Der Weg der Physik“, (dtv., Germany, 1978).

(4) Alhazen.

(5) Avicenna.

(6) غیر از مورخینی که در حاشیه سوم آوردم، در سالهای اخیر نیز دیگران به تاثیر تجربه گرایی ابن سینا در علم جهانی و خصوصأ مشابهت نظر وی در ضرورت روش تجربی علم با متدولوی جدید علوم نوشته اند. مثلأ رجوع کنید به:

McGinnis, Jon (July 2003). "Scientific Methodologies in Medieval Islam". Journal of the History of Philosophy 41 (3): 307–327.

(7) Spectroskopy; Michelson – Morley experiment.

(8) Impetus.

(9) Impuls.

کمّیت «اندازه حرکت» در علم فیزیک معادل حاصلضرب جرم در سرعت است. این کمیت در مکانیک ریاضی یا توضیح دقیق ریاضی مکانیک (هندسه «سیمپلکتیک») معادل «پتانسیل حرکت» تلقی می شود (10).

(10) Potential („gauge” potential), in mathematics: (connexion).

کمیت پتانسیل در فیزیک کلاسیک و در فیزیک جدید (پتانسیل "مطابق اندازه")، و در تلقی ریاضیش در هندسه (التصاق) یا (ارتباط) نامیده می شود. اصطلاح "التصاق" را مرحوم محسن هشترودی که تخصصش در هندسه بود برای اصطلاح "کنکسیون" فرانسوی طرح کرده است. در «نظریه نسبیت عمومی اینشتین» که مبنای ریاضیش هندسه ریمانی است، نیروی جاذبه وارد بر جسم معادل کمیت انحناء فضائی محسوب می شود که حرکت جسم در آن صورت می گیرد. لذا همچنانکه نیرو را «مشتق» اندازه حرکت تعریف کرده اند، انحنای مذکور نیز مشتق پتانسیل یا التصاق مربوطه قلمداد می شود. لازم به یاد آوری است که بعضی از مصطلحات و "کمیات" علوم جدید نظیر "نیرو" و یا "انرژی" که از لحاظ کلی و ریاضی "پتانسیل" محسوب می شود، هنوز تعاریق دقیق جامع و مانعی ندارند تا بتوان آنها را بر توضیح ابن سینا از «میل» ترجیح داد. کمااینکه حتی برای کمیت متداول "جرم" نیز تعریف علمی دقیقی ارائه نشده است.     

(11) Standard model of physics.

(12) Alkindi.

ابو یوسف یعقوب ابن اسحاق الکندی فیلسوف عرب (متولد کوفه حدود 801 تا 873 میلادی).


(13) Johannes Philophones (ca. 485 – ca. 555).

(14) Affine connection.

(14, 1) Affinity.

(15) Force or momentum.

(16) Des Cartes, Rene (1596 – 1650).

(17) David Hume (1711 – 1776).

(18) Gedanken-Experiment (thought experiment).



(19) در مورد طرح تجربه فکری "انسان معلق" وسیله ابن سینا اما نه تاثیر پذیری مشخص دکارت از وی مراجعه کنید به منابع زیر:

Hasse, Dag Nikolaus (2000). Avicenna's De Anima in the Latin West. London: Warburg Institute. p. 81.
Nader El-Bizri, The Phenomenological Quest between Avicenna and Heidegger (Binghamton, N.Y.: Global Publications SUNY, 2000), pp. 149–171.
Nader El-Bizri, "Avicenna's De Anima between Aristotle and Husserl," in The Passions of the Soul in the Metamorphosis of Becoming, ed. Anna-Teresa Tymieniecka (Dordrecht: Kluwer Academic Publishers, 2003), pp. 67–89.
Nasr, Seyyed Hossein; Oliver Leaman (1996). History of Islamic philosophy. Routledge. pp. 315, 1022–3.

(20) بنگرید به متن عربی کتاب شفای ابن سینا، "الفن السادس من الطبیعیات (علم النفس) من کتاب الشفا". و در منابع لاتین مثلأ به:

G. Sarton, “Introduction to the history of science” (Carnegie Institution of Washington, 1921), volume I, page 694.

متن کامل نوشته ابن سینا در این مورد به ترجمه راقم از منبع آلمانی چنین است (محتوی پرانتز اضافات مترجم است):

" فرض کنیم که انسانی به یک باره خلق شده و کاملأ رشد کرده و بالکل شکل یافته است، اما نگاه او ممنوع از رویت همه اعیان خارجی است؛ او در هوا یا معلق در فضا خلق شده و جریان های قابل حس هوایی که حامل اوست به او نمی رسند. اعضای بدنش از هم جدا شده و تماسی با هم ندارند، تا یکدیگر را حس کنند. سپس بگزاریم که شخص مذکور بیاندیشد، که آیا وجود خویشتن خویش را تایید می کند. شکی نیست که او وجود خویش را تایید میکند، اما نه واقعیت اعضاء و جوارح داخلی بدنش را.

کسی که این را تایید کند، وسیله ای دارد که او را متوجه روانش بعنوان چیزی غیر از جسم (اش) کند، اما نیز (او را) متوجه این (می کند) که او آشنا به هستی خویش و واقف به آن است."

(21) نه تنها دانشگاه های متعددی در دنیا به اسم ابن سینا هستند، بلکه در شهرت ابن سینا در اروپا این کافی است که به روایت ایرانیان ساکن پاریس تنها در این شهر دو بیمارستان به اسم "ابن سینا" وجود دارد!

(22) برای نظر دکارت بنگرید به اصل فرانسه یا ترجمه فارسی نوشته دکارت "در روش راه بردن عقل ..." به ترجمه محمد علی فروغی در کتاب «سیر حکمت در اروپا» و یا در کتاب «فلسفه علمی»، جلد اول، کتابهای جیبی، 1348 و 1338. یاد آوری این نکته ضروری است که ترجمه فروغی با متن اصلی کاملأ مطابق نیست! در زیر ترجمه آلمانی متن را که برای راقم مطمئن تر است می آورم:

2. Dann, mit Aufmerksamkeit untersuchend, was ich denn wäre, und beobachtend, dass ich mir einbilden könnte, dass ich keinen Körper hätte und dass es keine Welt gäbe, noch einen Ort, wo ich wäre, aber dass ich deswegen nicht vorgeben könnte, dass ich selbst nicht wäre; ganz im Gegenteil, aus dem sogar, dass ich an der Wahrheit der anderen Dinge zu zweifeln dachte, folgte sehr offensichtlich [évidemment] und sicher, dass ich sei; dagegen, sobald ich nur aufgehört hätte zu denken, selbst wenn alles übrige, was ich mir jemals vorgestellt habe, wahr gewesen wäre, hätte ich doch keinen Grund mehr zu der Überzeugung, dass ich gewesen sei: Ich erkannte daraus, dass ich eine Substanz bin, deren ganzes Wesen oder deren Natur nichts ist, außer zu denken, und die, um zu sein, keinen Ort braucht, noch von irgendeiner materiellen Sache abhängt. So dass dieses Ich, das heißt die Seele, durch die ich das bin, was ich bin, völlig verschieden ist vom Körper, ja dass sie sogar leichter zu erkennen ist als er, und dass, selbst wenn er überhaupt nicht wäre, sie nicht aufhörte alles das, was sie ist, zu sein.

(23) در علم معاصر نیز استدلال اینشتین در تاسیس «نظریه خصوصی نسبیت» در مقاله معروف وی در سال    (1905) متکی بر تحلیل وی از "تجربه فکری" «سوار شدن بر روی اشعه نور» است. همچنین استدلال «ورنر هایزنبرگ» در تاسیس اصل مشهور «عدم قطعیت» فیزیک کوانتومی در مقاله معرفش (1927) نیز متکی بر تحلیل وی از "تجربه فکری" «برخورد ذره نور (فوتون) به الکترون» است. احتمالأ اولین مورد مدّون "تجربه فکری" در علم و فلسفه همان "مُثل افلاطون" یا "غار افلاطون" است که به احتمال متاثر از افسانه های قدیمی شرقی بوده است که "فیثاغورثیان" به اروپا منتقل کرده بودند. لازم به یاد آوری است که تا نیمه دوم قرن بیستم نیز ذکر منبع و مرجع نظریات حتی در نوشته های علمی اروپا چندان رایج نبود، چه رسد به نوشته های فلسفی قرن هفدهم میلادی.

(24) در مورد روش نادرست عدم معرفی مراجع و منابع اندیشه های علمی در آن عصر و در مورد شخص دکارت کافی است دقت شود که «قانون انکسار نور» که کشف آن به دکارت ( و «سنل») نسبت داده می شود؛ قرنها پیش از او ابتدا وسیله «ابن سهل» (تقریبأ متولد سال 940 و متوفی در سال 1000 میلادی) در بغداد کشف شده و متعاقبأ بواسطه تعمیم و صورتبندی مشابهی وسیله ابن هیثم مشهور در اروپا معروف شده بود. قدر مسلم اینست که دکارت از کارهای ابن هیثم در «اپتیک» که میان علمای اروپا مشهور بودند، باخبر بوده است. متاسفانه تنها در دهه های اخیر است که کیفیت تحقیقات ابن سهل و ابن هیثم در این موارد از طریق ترجمه های دقیق میان مورخین علوم غربی انعکاس یافته و آنان به تاثیر اساسی ایندو عالم شرقی، مخصوصأ بواسطه شهرت آثار ابن هیثم در تاسیس علم اپتیک، واقف شده اند. لذا اگر که مورخین غربی هنوز در مورد تاثیر تحقیقات ابن سهل و یا ابن هیثم بر دکارت مرددند، این امر ناشی از تاخیر در ترجمه های دقیق معاصر ماست. چه اهل علم نظیر دکارت به سبب آشنائی به مبانی مباحث علمی مربوطه، به صرف دقت در بعضی از نتایج متقدمین بدون احتیاج به ترجمه کامل و دقیق آثار آنها، قادر به درک و اقتباس از نظریات آنان بوده اند.

فرهاد قابوسی، استاد محقق
خاستگاه: فصلنامه ی ِ «ایران نامه» ، سال 28، شماره ی 4 - زمستان 2013

Saturday, January 25, 2014

 

فصلی از تاریخ ادب معاصر ایران: گفت و شنود "دویچه وله" (صدای آلمان) با "حسین منصوری"، پسر خوانده ی فروغ فرّخ زاد

وقتی فروغ فرخزاد برای ساختن  فيلم «خانه سياه است» به آسایشگاه باباباغی تبریز رفت،
حسين را از پدر و مادری مبتلا به جُذام گرفت و با خود به تھران آورد.  حسين
منصوری، حالا مردی ميان سال و ساکن مونيخ است و با ما از فروغ می گوید.
***
در مونيخ آلمان با مردی ملاقات می کنم که راه درازی را پیموده است. از جایی که برای کمتر کسی آشناست.
 نام او حسين منصوری است. نامش به یک نام بزرگ در ادبيات معاصر ایران گرهخورده است. او پسر خوانده ی فروغ فرّخ زاد  و اکنون، شاعر و مترجمی تواناست.
 از جُذام خانه ی باباباغی ی تبریز تا خانه ی فروغ در تھران و سپس خيلی زود
تا مونبخ  در آلمان، راه درازی است. اما او این راه را پیموده است. 
*
خانه سياه است عنوان فيلمی است که فروغ فرّخ زاد در سال ١٣۴١ آن را با تھيّه کنندگی ابراھيم
گلستان در جُذامخانه ی تبریز ساخت. فيلمی که به آشنایی او با حسين، یکی از پسر بچه ھای حاضر
در فيلم، انجاميد. این آشنایی در طول ١٣ روز فيلم برداری، سرانجام به این تصميم فروغ انجامید که
حسين را از خانواده اش بگیرد و با خود به تھران ببرد.
برای دیدن تصویرهایی از حسين منصوری و تماشای فیلم هایی ازشعرخوانی و گفت و شنودهای با او، به جستجوگر گوگل، روی بیاورید. 
*
آنچه در پی می آید، متن گفت و شنودی است با حسين منصوری، درباره زندگی اش پيش از فروغ، با فروغ و پس از فروغ.
*
- از روز اول دیدار با فروغ شروع کنيم. چه جور روزی بود؟
- اولين بار فروغ را دراوایل پایيز ١٣۴١ دیدم. این ملاقات در جُذام خانهزی باباباغی تبریز صورت گرفت. فروغ
تابستان ۴١ یک بار سفر کرده بود به باباباغی که ببيند آنجا میتواند فيلمبرداری کند یا نه و بعد
برگشته بود تھران و به ابراھيم گلستان گفته بود که این کار را انجام میدھد. ظاھراَ ابتدا یک مقدار
از کار ميان جذامیھا واھمه داشته است.
یک سناریوی کوچک ھم نوشته بود که با خود برد به تبریز، مشخصاَ در رابطه با آن صحنهای که درمسجد شما می بينيد، اصلاَ مسجد در آن جا وجود نداشت، آن را برای فيلمبرداری ساخته بودند.
ھمچنين کلاس درس، آن کلاس درس بچه ھا ھم نبود.
* 
دفعه اول که فروغ رفته بود به باباباغی، ما در آن جا  نبودیم. ما در جذامخانه ی محراب خان مشھد
بودیم. آن زمان ایران دو محل نگھداری جذاميان داشت، یکی خارج شھر مشھد، یکی ھم در خارج
از تبریز. من خودم در محراب خان به دنيا آمدم. اصلاَ باباباغی را زیاد ندیدم. دو سه ھفته قبل از
این که فروغ برای بار دوم بياید به باباباغی و این بار برای فيلمبرداری فيلم، ما از جذامخانه ی محرابخان فرستاده شدیم به جذامخانه ی باباباغی.
کافی بود یک ھفته دیر بيایيم، ھيچ وقت دیدار با فروغ اتفاق نمی افتاد. این ھم که چرا ما آمدیم به
باباباغی، خودش داستانی دارد.
- چه داستانی؟
- من را از خانواده ام گرفته بودند، یکی دو سالی در یک خانه با بچه ھای سالم دیگر نگھداری
می شدم، تا بيمار نشوم. خانه ای خارج محراب خان. این طور که مادرم بعدھا گفت مننزدیک دو سال در این خانه بودم. تا این که یک روزدیدم اسم فاميل من را دارند به زبان می آورند: منصوری. تعجب کردم. مطلع شدم اتفاقی برای پدرم افتاده است. پدرم آدم جالبی بود. تنھا آدم باسواد جذامخانه بود. نامه ھایش به فروغ ھنوز ھست.
- مشھدی ھستيد؟
- خير. من در مشھد به دنيا آمدم. در جذامخانه ی محراب خان. اما پدرم کرد کرمانشاه بود و مادرم اھل دھستان الموت قزوین. در جذامخانه با ھم ازدواج کردند. خلاصه پدرم چون خواندن و نوشتن بلد بود، نماینده و سخنگوی بيماران بود. بيمارھا ھر مشکلی داشتند می آمدند که او به دکترھا یا اداره
بھداری نامه بنویسد. یک بار یک پزشکی گویا به حال بيمارھا رسيدگی نمی کرده و بيمارھا شاکی
بودند، آمدند پيش پدر من و گفتند نامه بنویس به بھداری و از دست این دکتر شکایت کن. پدر من
ھم یک نامه ی بلند بالا نوشت و بيمارھا ھم ھمه انگشت زدند، فرستادند به بھداری میآید سراغ پدر
من و شروع می کند به فحاشی کردن. مشاجره بالا می گيرد. بعد به پدرم توھين می کند.
درست است پدر من مریض بود، ولی غرور داشت دیگر، این طور که مادرم تعریف کرد، یک داسی در آن نزدیکی بود که پدرم با آن به دست دکتر می زند. من شخصاَ مخالف ھرگونه ضرب و شتم ھستم. ولی اگر این ضربه نبود، من الآن این جا نبودم. چون پدر من را دستگير و محاکمه کردند ولی خب آدم جذامی را که شما نمی توانيد زندانی کنيد چون بيماری مسری دارد، در نتيجه حکم دادگاه این بود که منصوری به اتفاق خانواده از جذامخانه محراب خان مشھد به جذامخانه ی باباباغی تبریز تبعيد می شود. قبل از این که فروغ بياید به بابا باغی. گویی تمام شرایط آماده شده بود که ما ھم به باباباغی برویم. دو سه ھفته ھم بيشتر نبودیم در باباباغی. اصلا من باباباغی را نشناختم. اصلاَ
تصویری ندارم.
- از آمدن فروغ می گفتيد...
- فروغ آمد به باباباغی و به بيمارھا گفت که می خواھد چه کار کند. اما بيمارھا نمی فھميدند چون
آذری زبان بودند. به او گفتند برو پيش نور محمد منصوری چون فارسی زبان است و حرف تو را
می فھمد. ما برای خودمان به اصطلاح یک "بنگالو" داشتيم با یک حياط کوچولو. فروغ آمد. 
*
کودکی حسين منصوری، پسرخوانده فروغ فرّخ زاد
نشسته بودم روی زمين. مادرم می خواست محيط جدید زیاد اذیتم نکند، به من یک قل دو قل یاد
داده بود. روی زمين داشتم این بازی را تمرین می کردم. پدرم شروع کرد به صحبت کردن، اولاَ خيلی حيرت کرد که یک زن آمده این کار خير را انجام دھد. شروع کرد به قدردانی کردن از فروغ. فروغ از اوپرسيد من چطور می توانم مسایل شما را در فيلم مطرح کنم؟ پدرم جمله ی خيلی جالبی گفت.
گفت: ما بيمارھا از این بيماری آن قدر رنج نمی بریم که از نگاه تحقيرآميز انسانھای سالم. فکر
می کنم فروغ خيلی خوب این نکته را گرفت چون که با خودش ھم در آن جامعه مثل یک جذامی
برخورد شده بود.
در ھمين حين چشمش افتاد به من. من اصلاَ متوجه نشده بودم کسی آمده و دارد با پدرم صحبت می کند. سنگ را می انداختم بالا. صداگفت سلام، اسم من فروغ است، اسم توچیست؟ من شاید اغراق آميز به نظر بياید اما واقعا می گویم  تا به امروز نفھميدم چه اتفاقی افتاد. فقط می دانم سنگ را نگرفتمیک حالت فلج عصبی به من دست داد. نمی توانستم حرف بزنم. نمی توانستم بگویم که اسمم چی است. من چھل سال درباره این داستان با کسی صحبت نکردم برای این که فکرنکنند که دارم اغراق می کنم. بچه ای خجالتی نبودم. در دو جذامخانه مرا به اسم بلبل  می شناختند، خيلی خوش سر و زبان بودم.  پدرم آمد به کمکم و با ان ادبيات مؤدّبانه خودشِ، گفت:
علام شما حسين. این صدا ماند توی گوشم و بعدھا که آمدم پيش فروغ، فکر می کردم پدرم واقعا
من را فرستاده به غلامی پيش فروغ.
فروغ فکر کرد چی کار کند که من را از آن حالت زبان بریدگی خلاص کند. از این دوربينھای شکاری داشت. گفت: حسين نگاه کن، من نگاه کردم دیدم اوه پدرم چند کيلومتر رفت دور. شما فکر کنيد بچه ای برای اولين بار در زندگی اش دارد ھمچين چيزی می بيند. گفت از این طرف نگاه کن. دیدم پدرم آمد در دسترس. ھمين شگفتی زدگی باعث شد از آن حالت که حرف نزنم آمدم بيرون.
- چند ساله بودید؟
- شش ساله. تقریباَ ھر روز ھم می آمد و با ھم صحبت می کردیم. در ضمن این را بگویم که بعدھا
خيلی ھا گفتند که من شباھتی به پسر فروغ، کامی داشتم. من با کامی نزدیک به ٢٠ ماه در لندن
زندگی کردم، شباھتی ندیدم. تا این که یک روز عکسی دیدم که از تھران برایم فرستاده بودند که
کامی شش، ھفت سالش بود و کنار پدرش ایستاده بود. واقعاَ اولين بار که عکس را دیدم فکر کردم
خودمم. حتی به خانم فرزانه ميلانی ھم نشان دادم وگفتم: ببينيد من و پرویز شاپور. اول گفت چه
جالب. بعد یک مقدار فکرکرد و گفت شما نمی توانستيد در آن سن با آقای شاپور عکس داشته
باشيد. گفتم نه من نيستم، این کامی است.
*
- از دیدارھای بعدی تان با فروغ بگویيد.
فروغ ھر روز می آمد.
- چقدر طول کشيد این ماجرا؟
- فروغ ١٢ روز فيلم برداری می کرد. روز سیزدهم، بار را بستيم و آمدیم تھران.
- پس شما ھم ھمزمان با فروغ آمدید تھران؟
- بله، مساله ضربتی بود! فروغ به خواھرش گلوریا گفته بود که تا روز آخر تصميم نداشت. واقعا در
لحظه تصميم گرفت. فروغ  قبل از این که صحنه ی فيلم برداری ی کلاس شروع شود، گفت: حسين، من می خواھم تو چھار تا چيز را بگویی. می توانیبگویی؟
اگرچه ھنوز درست نمی توانستم درمقابلش حرف بزنم؛ امّا در دلم گفتم: صبر کن، من جوری برایت بگویم که متوجّه شوی می توانم خوب حرف بزنم. من که نمی دانستم فيلم برداری و فيلمچيست، چھار تا کلمه را فقط به خاطر خودش گفتم.  فروغ ھمان جا متوجّه شد که بچه دارد با اوحرف می زند. بچه دارد می گوید که می توانم حرف بزنم. بعد به گلوریا گفته بود، ھمان لحظه بود که فکرکردم ھر اتفاقی  می خواھد بيفتد، بيفتد؛ من این بچه را با خودم می برم.
فروغ ھميشه به ندای درون خودش وفادار بود. این صدا ھمان صدایی ست که شعرھای او را به او
دیکته کرده است. فروغ یک شاعر الھامی ست. روز آخر که می خواستند از باباباغی بروند، فروغ از تک تک بيمارھا خداحافظی کرد. بيمارھا خيلی به او علاقه مند شده بودند. در یک مجلس عروسی که قسمتی ش را شما در فيلم می بينيد، فروغ در آن مجلس رقصيد. حيف که فيلم برداری نشد.
حتی بيمارھا برای سلامتی ی او دعا می کردند، و نکته ی عجيب ماجرا ھمين جاست که بيمارھا برای سلامتی او دعا می کردند. این نشان می دھد که چقدر بيمارھا علاقه مند شده بودند به فروغ وبيش از ھمه پدر خود من. درست فروغ را شناخته بودند. آن ھم درست در دورانی که در مجله یفردوسی، [به اصطلاح] روشنفکران مرکز، آن مقالات را می نوشتند و فروغ را رنج می دادند.
آدمھای بيمار و گمنام، فروغ را بھتر شناخته بودند نسبت به آن منتقدان [نمایان] ِ ادبی که آن مقالات پرت را می نوشتند و باعث شدند فروغ به آنھا در آن شعر "تنھا صداست که میماند" جواب بدھد. بعد ازانتشار تولدی دیگر اسم فروغ مطرح شد. یک عدّه ای که خود را شاعر می دانستند از این که این طوری فروغ  گوی سبقت را ربوده، به دست و پا افتادند و سعی کردند متوقفش کنند. در مقالاتشان
شعر فروغ را شعر رختخوابی قلمداد کرده بودند و این، فروغ را خيلی رنج داد.  فروغ سعی کرد
بفھمد چرا به او می تازند. خيلی خوب سنجيد که این طور شعر را شروع کرد: 
"چرا توقف کنم؟ چرا؟"
فروغ آمده بود خداحافظی کند. این صحنه را درست یادم است. از پدرم پرسيد چه کار می توانم برای
شما بکنم؟ پدرم گفت ما در این جا احساس خوبی نداریم. خيلی این جا محيط آلوده ایست. واقعا ھم ھمين طور بود، باباباغی خيلی محيط فشرده ای بود. خواھش کرد اگر رفت مرکز کاری کند که ما
را دوباره به محراب خان بفرستند. که ھمين طور ھم شد، فروغ که رفت تھران کاری کردند که دوباره خانواده ام به محراب خان برگردند.
- خواھر و برادر ھم داشتيد؟
- بله، وقتی فروغ مرا برد، یک خواھر داشتم که دو سال از من کوچکتر بود به اسم مرضيه و یک
خواھری که تازه به دنيا آمده بود به اسم راضيه. بعد از آن ھم یک خواھر دیگر به دنيا آمد به اسم
منيژه. بعدھا فروغ باعث شد یکی از خواھرھایم را ھم یک خانمی در تھران به فرزندی بپذیرد. آن
خواھرم الآن در کانادا به سر می برد.
خلاصه، صحبت فروغ با پدرم که تمام شد، پدرم گفت اگر ممکن است حسين یک لحظه از اتاق برود بيرون. من رفتم بيرون. ھنوز شک نبرده بودم که چه اتفاقی می خواھد بيفتد. در آن دو سالی که در یتيم خانه ی محراب خان خارج مشھد نگھداری می شدم خيلی رنج برده بودم و خوشحال بودم که تازه پيوسته ام به خانواده ام. یھو خواھرم مرضيه آمد و ھيجان زده با لھجه ی مشھدی گفت:
 "حسين!حسين! می خواھند تو را ببرند!"
خواھرم شدید مضطرب بود. با خودم فکر کردم اگر خواستند من را ببرند، پا می گذارم به فرار. در باز شد دیدم مادرم یک چمدان کوچک در دستش است. پدرم با چوب زیر بغلش می آمد. پدرم شروع کرد به صحبت کردن که:
 - "حسين جان! این جا تو مریض می شوی، برایت خوب است که با خانم فرّخ زاد به تھران بروی. آن جا مدرسه می روی."
 من منتظر بودم که صحبتھای پدرم تمام شود تا فرار کنم. فروغ آن جا بود و فکر می کنم که فھميد بچه چه نقشه ای دارد و کاری کرد که تا آن لحظه نکرده بود. دست مرا گرفت. دست  فروغ، دستی است که در باغچه بعدھا در باغچه کاشته شد و سبز شد! ("دستهایم را در باغچه خواهم کاشت/ سبز حواهم شد/ می دانم / می دانم / می دانم/ و پرستوها در گودی ی انگشتان ِ جوهری ام/ تخم خواهند گداشت ...").
من خشکم زد و ھيچ کاری نکردم. در قطار که نشسته بودیم به خود آمدم. من قطار به زندگی ام ندیده بودم. شروع کردم به لرزیدن و فروغ ھمه راه مرا در آغوش گرفته بود.
- آمدید تھران کجا مستقر شدید؟
- وقتی آمدیم تھران به خانه فروغ رفتيم، خانه ای در محله ی مزیّن الدوله، طرف ھای استادیوم امجدیه.یک آپارتمان دو سه اتاقه بود که یک بالکن بزرگ داشت و نمای بيرونی اش نمای شھر بود. شب بود که رسيدیم و ھيچ کس نبود. فروغ دو تا مرغ عشق داشت یکی سبز و یکی آبی. آنھا را به من نشان داد. خوابيدیم و روز بعد رفتيم استودیو گلستان. چند ماه بعد شاید ھشت نُه ماه بعد، فروغ رفت به منزلی در دَرّوس شميران. خانه ای که زمينش را گلستان خریده بود.
کلاس دوم دبستان بودم که فروغ به آن منزل جدید رفت. سال ۴٢ یا ۴٣ . این تنھا سالی بود که تمام وقت با فروغ بودم. سال اول من در یک پانسيون بودم. اسمش بود پانسيون پروین. چون ھيچ جا اسم من را نمی نوشتند و فروغ ھم اصرار داشت اسم من را بنویسند در کلاس سوم. می گفتند خانم این بچه شش ساله است کلاس اول ھم نمی شود نوشت اسمش را.  فروغ می گفت: "این بچه روزنامه می تواند بخواند."
راست ھم می گفت چون در آن خانه ای که دو سال بودم، خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم. یکی از
دلایلی ھم که من را آورد، ھمين بود.
از مدرسه ای به مدرسه ی دیگر می رفتيم.
دفعه آخر فریاد زد که: "به خدا این بچه روزنامه ... روزنامه!"
- «. حسين جان! بخون! » 
من خواندم . ھمه «! دلایل جنگ کَره » : را برداشتم و خواندم.
خندیدند. 
خلاصه آن پانسيون اسم مرا - البته برای کلاس اوّل- قبول کرد بنویسد، که کاشنمی نوشت. آن خانمی که مدیر آن شبانه روزی بود، بلایی بر سر من آورد که من آرزوی بودن در خانه ی سياه را می کردم! 
بعدھا البته من با گمانه زنی ھای خودم به این نتيجه رسيدم که این خانم با فروغ از روی حسادت دشمنی داشت. چون از ميان زنان ھم کم نبودند کسانی که با فروغ دشمنی میکردند.
- در آن مدت فروغ را چند وقت یک بار دیدید؟
- پنجشنبه ھا ظھر می آمد. با ماشين آلفاروی آبی اش و من را می برد خانه و شنبه صبح ھم
برم می گرداند و گاھی اوقات شنبه صبحھا خودم را می زدم به مریضی. آن خانم ھم خيلی جفا
می کرد. یادم است که بچه ھا غروبھا می نشستند تلویزیون تماشا می کردند تا برنامه شروع می شد
به من می گفت: 
- "حسين تو برو بخواب!"
 واقعا ً با من مثل یک بچه ی جُذامی رفتار می کرد.  من می رفتم تویسالن بزرگ که  پر از تختخواب بود، گریه می کردم.  خيلی وقتھا تازه باز می آمد در اتاق و من رامی زد. خيلی نامردی بود!  ولی من به فروغ ھيچ چيزی نمی گفتم. چون نمی خواستم آزرده شود از مسایل مربوط به بودن من پيشش و این طور نباشد که سربارش باشم.
- با خانواده تان هم تماس داشتيد؟
- نه! خانواده ی من و فرّخ زاد درست نقطه ی مقابل ھمدیگر بودند. برای این که بتوانيد خودتان را با
شرایط خانواده ی جدید وفق دھيد، باید پل را پشت سرتان خراب می کردید و من چنان وابستگی
شدیدی به فروغ پيدا کردم که این پل، خود به خود فروریخت. یک عکس به شما نشان می دھم که
فردای روزیست که فروغ من را آورده ، شما این عکس را که می بينيد نمی توانيد باور کنيد این
عکس یک بچه از خانواده ای جُذامی ست و روز قبلش در جُذامخانه بوده است. یکی از ترسھای
بزرگ من این بود که فروغ مرا دوباره برگرداند به جای اولم.  وابستگی ی شدید و وحشتناکی داشتم
به فروغ.  یک نوع عشق!
*
 حسين منصوری حالا مردی ميان سال و ساکن مونيخ است و با ما از فروغ می گوید. ازاو ، درباره  ی زندگی اش پيشاز فروغ، با او و پس از او، پرس و جو می کنم.
- از چه کسانی در خانواده ی فرّخ زاد خاطره ی مشخصی دارید؟
- از ھمه شان کم و بيش خاطره دارم...  البته زمانی که مرا آوردند به تھران، ببسترشان در  ایران نبودند، بعد یکی یکی برگشتند. آن زمان مھرداد و مھران بودند و پوران. که پوران ھيچ وقت ایران را ترک نکرد. مھران و مھرداد ھم دو سه سال بعدش آمدند آلمان و من ماندم و مادر فروغ. 
فروغ  که می رفت مسافرت، مرا می گذاشت پيش مامانش. بعد از درگذشت فروغ ھم مامان فروغ مرا بزرگ کرد.
*
مادر پسرخوانده فروغ فرخزاد، سياهپوش در مرگ فروغ!

- بعد از پانسيون چه شد؟
- فروغ رفت به منزل جدید و من را ھم برد پيش خودش. در یک دبستان آن نزدیکی اسمم را نوشت.
آن سال تنھا سالی بود که به طور کامل با فروغ بودم. کلاس سوم که بودم، فروغ باید می رفت به اروپا.  مرا برد پيش مامانش. مامانش می خواست اسم من را بنویسد یک مدرسه آن طرف خيابان. بعد به این نتيجه رسيد که نه، این بچه ھَپروتی ست، می ترسم از این طرف خيابان برود آن طرف ماشين بزند به ش!  سر ِ کوچه خودمان یک مدرسه دخترانه بود و من را ھم برد و اصرار کرد اسم من را بنویسند. آخر سر، قبول کردند. من را تصور کنيد! پسر بچه ای در ميان آن ھمه دختر! البته امروز پشيمانم که چرا آن زمان، آن قدر ناراحت بودم.
- فروغ را چی صدا می کردید؟
- خيلی جالب است. ھيچی! فروغ ھی می گفت: حسين چرا من را مامان صدا نمی کنی؟ من وقتی
آمدم به تھران دیدم بچه ھا مادرشان را مامان صدامی کنند، در صورتی که ما مادرمان را ننه صدا
می کردیم. حساسيّت زبانی، به من می گفت من
نمی توانم فروغ یا مادرش را ننه صدا کنم. بهعلاوه، خب من می دانستم فروغ مادرم نيست و این کلمه نمی آمد در دھانم.
- فروغ کی از سفر خارج برگشت؟
کلاس سومم را من به آن مدرسه ی دخترانه رفتم. فروغ ھفت یا ھشت ماه در سفر بود و وقتی ھم
که برگشت، مدرسه ی من ادامه داشت و او نمی توانست مرا ببرد پيش خودش. مضافاً بر این که مامان فروغ آدم ساده ای بود. من در کنار فروغ ھميشه نگران بودم. نحوه ی زندگی ی او، وقتی شعر می گفت، من می ترسيدم. اصلا نمی دانستم شعرچی ھست. فروغ با خودش صحبت می کرد، ھيجان زدهمی شد و گریه می کرد. من می ترسيدم و فکر می کردم فروغ بيماری دارد. ھميشه فکر می کردم
فروغ در خطر است. خب این احساس ھا را در کنار مادرش نداشتم. فروغ ھم این را دید که من آن جا
راحت ترم. مامانش ھم تنھا بود. من می چسبيدم به خانم جان و خانم جان ھم خواست پيشش بمانم.
- پس شما شاھد شعر گفتن فروغ ھم بودید؟
- بله. یکی دو بار در آن منزل مزیّن الدّوله شاھد بودم که بار اول جا خوردم و ترسيدم و ھر جا رفت
دنبالش رفتم. رفت در بالکن خيلی ترسيدم. فکر کردم الان خودش را پرت می کند. رفتم جلویش
وایسادم که گفت: 
- چه می خواھی حسين؟ برو کنار!
یک بار ھم در زمستان ۴٣ ناراحتی ی روحی ی شدیدی داشت. مستخدمه ای ھم داشت به نام زھرا که به او کمک می کرد. فروغ  او را فرستاد به مرخصی و مرا آورد به خانه ی دَرّوس.
 چند روزی حالش وحشتناک بود.  من ھم مثل بيد می لرزیدم و فروغ در آن روزھای بحرانی دی
ماه ۴٣ بود که شعر بلند "ایمان بياوریم به آغاز فصل سرد" را در چند روز در یک حالت روحی  ی خيلی خيلی بحرانی نوشت و آخرش ھم که گویا قرص خورد و زھرا خانم آمد و متوجّه شد که فروغ قرص خورده اشت و تلفن زد. گلستان آمد و فروغ را انداخت در ماشين و برد بيمارستان.
- شما آن جا بودید؟
- بله. من آن جا بودم و وحشت کرده بودم و نمی دانستم که  داستان اصلاً چی ھست.
- بعد از سال سوم که مدرسه ی دخترانه بودید، دیگر ھيچ وقت با فروغ زندگی نکردید؟
- نه دیگر. سال چھارم رفتم مدرسه ی پسرانه؛ ولی باز ھم نزدیک خانه ی مامان ِ فروغ. رفتم دبستان دادگر. سال پنجم، باز فروغ رفت مسافرت. ھمان سال ۴۵ که فوت شد بھار و تابستانش در مسافرت بود. بعد برگشت و زمستان ۴۵ آن اتفاق افتاد.
- چه چيزی از آن روز یادتان می آید؟
- شما می دانيد ماه بھمن ماه عجيب و غریبی است. گویا آرامش قبل از توفان است، قبل از این که
بھار یواش یواش برسد. این جا ھم روزھای فوریه روزھای خيلی عجيب و غریبی ست. آن روز ھم
یادم است یک روز بیرنگ، یک روزی که اصلاً نمی خواستيد از خواب بيدار شوید بود. ظھر آن روز، فروغ برای نھار پيش ما آمد. خيلی ھم گرفته بود. ھر وقت می آمد خيلی خندان و بشاش بود و من عاشق این بودم که فروغ بياید و شروع کند به صحبت کردن. آن روز ولی خيلی گرفته بود. ساعت نزدیکی ھای دو بود. گفت برو برایم سيگار بگير. رفتم سيگار خریدم و او ھم بقيه پول، پنج قران، را داد به من. رفتم مدرسه و برگشتم اميد داشتم جيپ ھنوز جلوی منزل باشد که نبود و معلوم بود که رفته. ھيچی! شب ھم خانم جان گفت حسين بيا امشب زود شام بخوریم، می خواھم امشب
زود بخوابم. من ھم خوشحال بودم که زود بخوابيم. چون واقعا روز کسل کننده ای بود. شام خوردیم.
خانم جان داشت در آشپزخانه ظرفھا را می شست. من ھم علاقه داشتم قایم شوم و خانم جان
دنبالم بگردد.  رفتم پشت یک صندلی که مال سرھنگ فرخزاد بود، قایم شدم. آمد. گفت: حسين!
حسين!...
یھو تلفن زنگ زد. ژوليت سلمانی بود. خيلی ھم بدجور به خانم جان گویا گفت. خانم جان
شروع کرد به فریاد زدن. دیگر لباس پوشيدیم. چند ساعت طول کشيد تا تاکسی بگيریم و به
بيمارستان تجریش برسيم. ساعت ده، دوازده شب بود. نگذاشتند برویم تو. خانم جان گفت فقط
بگویيد بچه ام زنده است یا مرده؟ 
یک آقایی آن جا بود گفت، حالا شما فرض کنيد که مرده.
 خانم جانافتاد روی زمين!
برایمان تاکسی گرفتند برگشتيم منزل و وقتی برگشتيم منزل ھمه بودند. گلستان بود، طاھباز بود، سرھنگ فرّخ زاد بود. ھمه آمده بودند و چھل روز تمام خانه ی ما از آدم پر و خالی می شد و یک سوگواری ی که اميدوارم شما ھيچ وقت نبينيد!
- از برخوردتان با خانواده ی گلستان بگویيد. چه زمانی آنھا را دیدید؟
روزی را که رفتيم خانه ی گلستان یادم است. البته گلستان را از روز اول دیدیم. گلستان در فيلمی
که در آلمان از سرگذشت من ساخته شده، صحبت کرده است. می گوید فروغ به من گفت من یک
کاری کرده ام. نمی دانم تو می پذیری یا نه.  گفتم چی کار کردی؟  گفت من آن جا یک بچه ای را دیدم که خيلی خوشم آمد . آن بچه را با خودم آوردم. گلستان می گوید که به فروغ گفته که کار درستی
کردی، حتما اگر نمی آوردی کار اشتباھی کرده بودی.
دفعه اول ھم یادم است که رفتيم خانه شان. خانمش بود، دخترش و چند نفر دیگر بودند. کاوه ھم بود. یادم است از کاوه خيلی خوشم آمده بود. البته از من بزرگتر بود. به من گفت دارد می رود
انگليس که خيلی ناراحت شدم.
- فروغ چه قدر روی زندگی ی فکری ی شما تاثير گذاشت؟
- من که شش ساله بودم، نمی دانستم شعر چی ھست، شاعر کی ھست و می دانيد که
علاقه مندی به زبان و رؤیای کلمات به نظر من، امری  اکتسابی نيست. حالتی ست که باید با شما
به دنيا بياید. حالا این که راه من و فروغ جایی تلاقی کرد جالب است. او ھم یک جایی گفته بود که
دلم می خواھد پسرم نویسنده باشد. یادم ھست که خانه ی جدید که رفته بود گفت:
- حسين بيا تا خانه را نشانت دھم. از جلوی قفسه ھای کتاب که رد می شدیم، فروغ متوجّه شد که این بچه، چشم از کتابھا برنمی دارد. من نگاه می کردم خيلی کنجکاو به کتابھا. فروغ دید و فکرکرد  که اتفاقی است. یادم است که رفتيم و ھمين طور که دستم در دستش بود، گفت: حسين بيا یک بار دیگر برگردیم.
وقتی که برگشتيم دید باز ھم با کنجکاوی نگاه می کنم. گفت: حسين انگار خيلی کتاب دوست
داری، می خواھی یکی از این کتابھا را بخوانی؟ دست کرد کتاب تام سایر را داد و من با علاقه
شروع کردم به خواندن.
در ضمن این را ھم بگویم که من در کنار فروغ ھيچ وقت حرف نمی زدم. زبان بریدگی که لحظه ی اوّل به من دست داد ھميشه با من بود. تا چھل سال بعد از مرگش ھم نتوانستم درباره اش حرفبزنم.  یادم است تام سایر را که می خواندم بعضی وقتھا معنی بعضی کلمات را نمی فھميدم، می رفتم از فروغ می پرسيدم این یعنی چه؟ بعد فروغ شروع می کرد خيلی با ھيجان شرح دادن که این کلمه یعنی چه. بعد متوجّه شدم که از این طریق می شود با فروغ ارتباط برقرار کرد. گاھی ھم معنی ی کلمات را می دانستم اما برای اینکه با فروغ حرف بزنم می رفتم می پرسيدم این کلمه یعنی چه؟
بعد ھم من را مشترک کرد با دو مجله ی بچه ھا، یکی "دختران، پسران" و یکی ھم "کيھان بچه ھا"
و من با علاقه ھر ھفته منتظر بودم این مجلات به دستم برسد که بتوانم بخوانم.
- رابطه ی فروغ با ھمسر سابقش و کامی، پسرش، چه طور بود؟ ھيچ وقت آنھا را با ھم دیدید؟
- خير.  فقط یک بار در خيابانی م یرفتيم که یھو فروغ، کامران را دید. چه بسا که فروغ از قصد
رفته بود سر ِ راه ِ کامی. بچه را که دید، شروع کرد
با او صحبت کردن و گفت:  "ببين. این حسيناست و ... ". ولی بچه تمام مدّت سرش پایين بود و ھيچی نمی گفت. ترسيده بود. من ھم تعجّب کرده بودم که چرا حرف نمی زند و یھو بچه پا گذاشت به فرار و رفت. و فروغ  کاملاً به ھم ریخت.
بعدھا البته کامیار را دیدم ولی تا زمانی که فروغ زنده بود، ھيچ وقت.
- بعد از فوت فروغ زندگی شما به چه شکلی درآمد؟
- من در آن دنيای کودکانه ی خودم فقط از واکنش انسانھای بيرون متوجّه می شدم که برای فروغ
اتفاق بدی افتاده است. خودم ھيچ تصوّری از مرگ نداشتم. بچه ھيچ تصوّری ندارد، نه از مرگ نه از زندگی.  فقط صدای درون من می گفت این یک چيزی مثل سفر کردن فروغ است. این من را آرام
می کرد. فقط عکس العمل آدمھای بيرون خيلی بد بود.  در ایران خيلی بد عزاداری می کنند. انگار
مفھوم مرگ درست جا نيفتاده است. ولی خود فروغ، می بينيد که چقدر خوب مرگ را در شعر تنھا
صداست که می ماند، توصيف کرده است: پيوستن به اصل روشن خورشيد و ریختن به شعور نور.
امّا من فقط سعی می کردم فکر کنم که فروغ به مسافرت رفته است.
 روز خاک سپاری فروغ، خواھر بزرگ او گفت: این بچه اصلا عاطفه ندارد نبریمش. و من ماندم تنھا با بابوشکا، سگ خانه. و از ترس چسبيده بودم به سگ و جُم نمی خوردم آن ھم در خانه ای که چند روز ِ تمام، پر از آدم بود و ھمه ھم عزاداری می کردند. بالاخره آن قدر تنھا ماندم تا برگشتند.
بعد از فوت فروغ، پيش خانم جان ماندم تا وقتی که در ١٩٧۵ برای تحصيل و زندگی به اروپا آمدم.
- بعد از آن، دیگر پيش خانوادهتان نرفتيد؟
- قبل از این که از ایران خارج شوم، سرھنگ فرّخ زاد به من گفت: "پسر جان؛ قبل از این که بروی فرنگ، بيا برو جایی که به دنيا آمدی سری بزن، مادرت را ببين."
 ١٨ ساله بودم. با اتوبوس رفتم به مشھد، مادرم را دیدم، پدرم دیگر فوت شده بود. محيط را دیدم. جُذامی ھایی که من را می شناختند، آمدند مرا دیدند. حتی راھبه ھای فرانسوی و آلمانی که کار می کردند آمدند. محراب خان البته بعدھا برچيده شد و ھمه بيمارھا را فرستادند به با باغی. من رفتم لندن پيش کامران پسر فروغ، ٢٠ ماه بودم. رفتم کلاس زبان و کالج و بعد ھم تابستان ١٩٧٧ آمدم به مونيخ و تا به امروز ھم  این جا ھستم. این جا ترجمه ی شعر می کنم.  دارم روی کتابی درباره فروغ ھم کار می کنم.
- در تصویری ھم که شما از باباباغی دارید، خانه ی « خانه سياه است »، اسم فيلم فروغسياه است؟
- برای بچه ای که در جُذامخانه به دنيا آمده است، سياھی و سفيدی معنا ندارد. آن زمان شاید آدمھایی که از شھر آمده بودند، برای من عجيب بودند نه جُذامی ھای باباباغی. چھره ھای دور و برم برایم طبيعیبود.  زندگی ی آن جا طبيعی بود. رنگھا ھم اصلاَ برایم مفھومی نداشتند. فقط سرنوشت خواست که من از خانه ی سياه بروم به خانه ی فروغ  که معنای اسمش نور است. من خودم یک بچه بودم و چيزی نمی دانستم. من حتی بعد از این که فروغ فوت شد و روزنامه ھا نوشتند که یک شاعر مرد، تازه فھميدم فروغ شاعر بود و با پدیده ای به نام شاعری آشنا شدم. قبلش چيزی نمی دانستم.


This page is powered by Blogger. Isn't yours?