Saturday, January 25, 2014

 

فصلی از تاریخ ادب معاصر ایران: گفت و شنود "دویچه وله" (صدای آلمان) با "حسین منصوری"، پسر خوانده ی فروغ فرّخ زاد

وقتی فروغ فرخزاد برای ساختن  فيلم «خانه سياه است» به آسایشگاه باباباغی تبریز رفت،
حسين را از پدر و مادری مبتلا به جُذام گرفت و با خود به تھران آورد.  حسين
منصوری، حالا مردی ميان سال و ساکن مونيخ است و با ما از فروغ می گوید.
***
در مونيخ آلمان با مردی ملاقات می کنم که راه درازی را پیموده است. از جایی که برای کمتر کسی آشناست.
 نام او حسين منصوری است. نامش به یک نام بزرگ در ادبيات معاصر ایران گرهخورده است. او پسر خوانده ی فروغ فرّخ زاد  و اکنون، شاعر و مترجمی تواناست.
 از جُذام خانه ی باباباغی ی تبریز تا خانه ی فروغ در تھران و سپس خيلی زود
تا مونبخ  در آلمان، راه درازی است. اما او این راه را پیموده است. 
*
خانه سياه است عنوان فيلمی است که فروغ فرّخ زاد در سال ١٣۴١ آن را با تھيّه کنندگی ابراھيم
گلستان در جُذامخانه ی تبریز ساخت. فيلمی که به آشنایی او با حسين، یکی از پسر بچه ھای حاضر
در فيلم، انجاميد. این آشنایی در طول ١٣ روز فيلم برداری، سرانجام به این تصميم فروغ انجامید که
حسين را از خانواده اش بگیرد و با خود به تھران ببرد.
برای دیدن تصویرهایی از حسين منصوری و تماشای فیلم هایی ازشعرخوانی و گفت و شنودهای با او، به جستجوگر گوگل، روی بیاورید. 
*
آنچه در پی می آید، متن گفت و شنودی است با حسين منصوری، درباره زندگی اش پيش از فروغ، با فروغ و پس از فروغ.
*
- از روز اول دیدار با فروغ شروع کنيم. چه جور روزی بود؟
- اولين بار فروغ را دراوایل پایيز ١٣۴١ دیدم. این ملاقات در جُذام خانهزی باباباغی تبریز صورت گرفت. فروغ
تابستان ۴١ یک بار سفر کرده بود به باباباغی که ببيند آنجا میتواند فيلمبرداری کند یا نه و بعد
برگشته بود تھران و به ابراھيم گلستان گفته بود که این کار را انجام میدھد. ظاھراَ ابتدا یک مقدار
از کار ميان جذامیھا واھمه داشته است.
یک سناریوی کوچک ھم نوشته بود که با خود برد به تبریز، مشخصاَ در رابطه با آن صحنهای که درمسجد شما می بينيد، اصلاَ مسجد در آن جا وجود نداشت، آن را برای فيلمبرداری ساخته بودند.
ھمچنين کلاس درس، آن کلاس درس بچه ھا ھم نبود.
* 
دفعه اول که فروغ رفته بود به باباباغی، ما در آن جا  نبودیم. ما در جذامخانه ی محراب خان مشھد
بودیم. آن زمان ایران دو محل نگھداری جذاميان داشت، یکی خارج شھر مشھد، یکی ھم در خارج
از تبریز. من خودم در محراب خان به دنيا آمدم. اصلاَ باباباغی را زیاد ندیدم. دو سه ھفته قبل از
این که فروغ برای بار دوم بياید به باباباغی و این بار برای فيلمبرداری فيلم، ما از جذامخانه ی محرابخان فرستاده شدیم به جذامخانه ی باباباغی.
کافی بود یک ھفته دیر بيایيم، ھيچ وقت دیدار با فروغ اتفاق نمی افتاد. این ھم که چرا ما آمدیم به
باباباغی، خودش داستانی دارد.
- چه داستانی؟
- من را از خانواده ام گرفته بودند، یکی دو سالی در یک خانه با بچه ھای سالم دیگر نگھداری
می شدم، تا بيمار نشوم. خانه ای خارج محراب خان. این طور که مادرم بعدھا گفت مننزدیک دو سال در این خانه بودم. تا این که یک روزدیدم اسم فاميل من را دارند به زبان می آورند: منصوری. تعجب کردم. مطلع شدم اتفاقی برای پدرم افتاده است. پدرم آدم جالبی بود. تنھا آدم باسواد جذامخانه بود. نامه ھایش به فروغ ھنوز ھست.
- مشھدی ھستيد؟
- خير. من در مشھد به دنيا آمدم. در جذامخانه ی محراب خان. اما پدرم کرد کرمانشاه بود و مادرم اھل دھستان الموت قزوین. در جذامخانه با ھم ازدواج کردند. خلاصه پدرم چون خواندن و نوشتن بلد بود، نماینده و سخنگوی بيماران بود. بيمارھا ھر مشکلی داشتند می آمدند که او به دکترھا یا اداره
بھداری نامه بنویسد. یک بار یک پزشکی گویا به حال بيمارھا رسيدگی نمی کرده و بيمارھا شاکی
بودند، آمدند پيش پدر من و گفتند نامه بنویس به بھداری و از دست این دکتر شکایت کن. پدر من
ھم یک نامه ی بلند بالا نوشت و بيمارھا ھم ھمه انگشت زدند، فرستادند به بھداری میآید سراغ پدر
من و شروع می کند به فحاشی کردن. مشاجره بالا می گيرد. بعد به پدرم توھين می کند.
درست است پدر من مریض بود، ولی غرور داشت دیگر، این طور که مادرم تعریف کرد، یک داسی در آن نزدیکی بود که پدرم با آن به دست دکتر می زند. من شخصاَ مخالف ھرگونه ضرب و شتم ھستم. ولی اگر این ضربه نبود، من الآن این جا نبودم. چون پدر من را دستگير و محاکمه کردند ولی خب آدم جذامی را که شما نمی توانيد زندانی کنيد چون بيماری مسری دارد، در نتيجه حکم دادگاه این بود که منصوری به اتفاق خانواده از جذامخانه محراب خان مشھد به جذامخانه ی باباباغی تبریز تبعيد می شود. قبل از این که فروغ بياید به بابا باغی. گویی تمام شرایط آماده شده بود که ما ھم به باباباغی برویم. دو سه ھفته ھم بيشتر نبودیم در باباباغی. اصلا من باباباغی را نشناختم. اصلاَ
تصویری ندارم.
- از آمدن فروغ می گفتيد...
- فروغ آمد به باباباغی و به بيمارھا گفت که می خواھد چه کار کند. اما بيمارھا نمی فھميدند چون
آذری زبان بودند. به او گفتند برو پيش نور محمد منصوری چون فارسی زبان است و حرف تو را
می فھمد. ما برای خودمان به اصطلاح یک "بنگالو" داشتيم با یک حياط کوچولو. فروغ آمد. 
*
کودکی حسين منصوری، پسرخوانده فروغ فرّخ زاد
نشسته بودم روی زمين. مادرم می خواست محيط جدید زیاد اذیتم نکند، به من یک قل دو قل یاد
داده بود. روی زمين داشتم این بازی را تمرین می کردم. پدرم شروع کرد به صحبت کردن، اولاَ خيلی حيرت کرد که یک زن آمده این کار خير را انجام دھد. شروع کرد به قدردانی کردن از فروغ. فروغ از اوپرسيد من چطور می توانم مسایل شما را در فيلم مطرح کنم؟ پدرم جمله ی خيلی جالبی گفت.
گفت: ما بيمارھا از این بيماری آن قدر رنج نمی بریم که از نگاه تحقيرآميز انسانھای سالم. فکر
می کنم فروغ خيلی خوب این نکته را گرفت چون که با خودش ھم در آن جامعه مثل یک جذامی
برخورد شده بود.
در ھمين حين چشمش افتاد به من. من اصلاَ متوجه نشده بودم کسی آمده و دارد با پدرم صحبت می کند. سنگ را می انداختم بالا. صداگفت سلام، اسم من فروغ است، اسم توچیست؟ من شاید اغراق آميز به نظر بياید اما واقعا می گویم  تا به امروز نفھميدم چه اتفاقی افتاد. فقط می دانم سنگ را نگرفتمیک حالت فلج عصبی به من دست داد. نمی توانستم حرف بزنم. نمی توانستم بگویم که اسمم چی است. من چھل سال درباره این داستان با کسی صحبت نکردم برای این که فکرنکنند که دارم اغراق می کنم. بچه ای خجالتی نبودم. در دو جذامخانه مرا به اسم بلبل  می شناختند، خيلی خوش سر و زبان بودم.  پدرم آمد به کمکم و با ان ادبيات مؤدّبانه خودشِ، گفت:
علام شما حسين. این صدا ماند توی گوشم و بعدھا که آمدم پيش فروغ، فکر می کردم پدرم واقعا
من را فرستاده به غلامی پيش فروغ.
فروغ فکر کرد چی کار کند که من را از آن حالت زبان بریدگی خلاص کند. از این دوربينھای شکاری داشت. گفت: حسين نگاه کن، من نگاه کردم دیدم اوه پدرم چند کيلومتر رفت دور. شما فکر کنيد بچه ای برای اولين بار در زندگی اش دارد ھمچين چيزی می بيند. گفت از این طرف نگاه کن. دیدم پدرم آمد در دسترس. ھمين شگفتی زدگی باعث شد از آن حالت که حرف نزنم آمدم بيرون.
- چند ساله بودید؟
- شش ساله. تقریباَ ھر روز ھم می آمد و با ھم صحبت می کردیم. در ضمن این را بگویم که بعدھا
خيلی ھا گفتند که من شباھتی به پسر فروغ، کامی داشتم. من با کامی نزدیک به ٢٠ ماه در لندن
زندگی کردم، شباھتی ندیدم. تا این که یک روز عکسی دیدم که از تھران برایم فرستاده بودند که
کامی شش، ھفت سالش بود و کنار پدرش ایستاده بود. واقعاَ اولين بار که عکس را دیدم فکر کردم
خودمم. حتی به خانم فرزانه ميلانی ھم نشان دادم وگفتم: ببينيد من و پرویز شاپور. اول گفت چه
جالب. بعد یک مقدار فکرکرد و گفت شما نمی توانستيد در آن سن با آقای شاپور عکس داشته
باشيد. گفتم نه من نيستم، این کامی است.
*
- از دیدارھای بعدی تان با فروغ بگویيد.
فروغ ھر روز می آمد.
- چقدر طول کشيد این ماجرا؟
- فروغ ١٢ روز فيلم برداری می کرد. روز سیزدهم، بار را بستيم و آمدیم تھران.
- پس شما ھم ھمزمان با فروغ آمدید تھران؟
- بله، مساله ضربتی بود! فروغ به خواھرش گلوریا گفته بود که تا روز آخر تصميم نداشت. واقعا در
لحظه تصميم گرفت. فروغ  قبل از این که صحنه ی فيلم برداری ی کلاس شروع شود، گفت: حسين، من می خواھم تو چھار تا چيز را بگویی. می توانیبگویی؟
اگرچه ھنوز درست نمی توانستم درمقابلش حرف بزنم؛ امّا در دلم گفتم: صبر کن، من جوری برایت بگویم که متوجّه شوی می توانم خوب حرف بزنم. من که نمی دانستم فيلم برداری و فيلمچيست، چھار تا کلمه را فقط به خاطر خودش گفتم.  فروغ ھمان جا متوجّه شد که بچه دارد با اوحرف می زند. بچه دارد می گوید که می توانم حرف بزنم. بعد به گلوریا گفته بود، ھمان لحظه بود که فکرکردم ھر اتفاقی  می خواھد بيفتد، بيفتد؛ من این بچه را با خودم می برم.
فروغ ھميشه به ندای درون خودش وفادار بود. این صدا ھمان صدایی ست که شعرھای او را به او
دیکته کرده است. فروغ یک شاعر الھامی ست. روز آخر که می خواستند از باباباغی بروند، فروغ از تک تک بيمارھا خداحافظی کرد. بيمارھا خيلی به او علاقه مند شده بودند. در یک مجلس عروسی که قسمتی ش را شما در فيلم می بينيد، فروغ در آن مجلس رقصيد. حيف که فيلم برداری نشد.
حتی بيمارھا برای سلامتی ی او دعا می کردند، و نکته ی عجيب ماجرا ھمين جاست که بيمارھا برای سلامتی او دعا می کردند. این نشان می دھد که چقدر بيمارھا علاقه مند شده بودند به فروغ وبيش از ھمه پدر خود من. درست فروغ را شناخته بودند. آن ھم درست در دورانی که در مجله یفردوسی، [به اصطلاح] روشنفکران مرکز، آن مقالات را می نوشتند و فروغ را رنج می دادند.
آدمھای بيمار و گمنام، فروغ را بھتر شناخته بودند نسبت به آن منتقدان [نمایان] ِ ادبی که آن مقالات پرت را می نوشتند و باعث شدند فروغ به آنھا در آن شعر "تنھا صداست که میماند" جواب بدھد. بعد ازانتشار تولدی دیگر اسم فروغ مطرح شد. یک عدّه ای که خود را شاعر می دانستند از این که این طوری فروغ  گوی سبقت را ربوده، به دست و پا افتادند و سعی کردند متوقفش کنند. در مقالاتشان
شعر فروغ را شعر رختخوابی قلمداد کرده بودند و این، فروغ را خيلی رنج داد.  فروغ سعی کرد
بفھمد چرا به او می تازند. خيلی خوب سنجيد که این طور شعر را شروع کرد: 
"چرا توقف کنم؟ چرا؟"
فروغ آمده بود خداحافظی کند. این صحنه را درست یادم است. از پدرم پرسيد چه کار می توانم برای
شما بکنم؟ پدرم گفت ما در این جا احساس خوبی نداریم. خيلی این جا محيط آلوده ایست. واقعا ھم ھمين طور بود، باباباغی خيلی محيط فشرده ای بود. خواھش کرد اگر رفت مرکز کاری کند که ما
را دوباره به محراب خان بفرستند. که ھمين طور ھم شد، فروغ که رفت تھران کاری کردند که دوباره خانواده ام به محراب خان برگردند.
- خواھر و برادر ھم داشتيد؟
- بله، وقتی فروغ مرا برد، یک خواھر داشتم که دو سال از من کوچکتر بود به اسم مرضيه و یک
خواھری که تازه به دنيا آمده بود به اسم راضيه. بعد از آن ھم یک خواھر دیگر به دنيا آمد به اسم
منيژه. بعدھا فروغ باعث شد یکی از خواھرھایم را ھم یک خانمی در تھران به فرزندی بپذیرد. آن
خواھرم الآن در کانادا به سر می برد.
خلاصه، صحبت فروغ با پدرم که تمام شد، پدرم گفت اگر ممکن است حسين یک لحظه از اتاق برود بيرون. من رفتم بيرون. ھنوز شک نبرده بودم که چه اتفاقی می خواھد بيفتد. در آن دو سالی که در یتيم خانه ی محراب خان خارج مشھد نگھداری می شدم خيلی رنج برده بودم و خوشحال بودم که تازه پيوسته ام به خانواده ام. یھو خواھرم مرضيه آمد و ھيجان زده با لھجه ی مشھدی گفت:
 "حسين!حسين! می خواھند تو را ببرند!"
خواھرم شدید مضطرب بود. با خودم فکر کردم اگر خواستند من را ببرند، پا می گذارم به فرار. در باز شد دیدم مادرم یک چمدان کوچک در دستش است. پدرم با چوب زیر بغلش می آمد. پدرم شروع کرد به صحبت کردن که:
 - "حسين جان! این جا تو مریض می شوی، برایت خوب است که با خانم فرّخ زاد به تھران بروی. آن جا مدرسه می روی."
 من منتظر بودم که صحبتھای پدرم تمام شود تا فرار کنم. فروغ آن جا بود و فکر می کنم که فھميد بچه چه نقشه ای دارد و کاری کرد که تا آن لحظه نکرده بود. دست مرا گرفت. دست  فروغ، دستی است که در باغچه بعدھا در باغچه کاشته شد و سبز شد! ("دستهایم را در باغچه خواهم کاشت/ سبز حواهم شد/ می دانم / می دانم / می دانم/ و پرستوها در گودی ی انگشتان ِ جوهری ام/ تخم خواهند گداشت ...").
من خشکم زد و ھيچ کاری نکردم. در قطار که نشسته بودیم به خود آمدم. من قطار به زندگی ام ندیده بودم. شروع کردم به لرزیدن و فروغ ھمه راه مرا در آغوش گرفته بود.
- آمدید تھران کجا مستقر شدید؟
- وقتی آمدیم تھران به خانه فروغ رفتيم، خانه ای در محله ی مزیّن الدوله، طرف ھای استادیوم امجدیه.یک آپارتمان دو سه اتاقه بود که یک بالکن بزرگ داشت و نمای بيرونی اش نمای شھر بود. شب بود که رسيدیم و ھيچ کس نبود. فروغ دو تا مرغ عشق داشت یکی سبز و یکی آبی. آنھا را به من نشان داد. خوابيدیم و روز بعد رفتيم استودیو گلستان. چند ماه بعد شاید ھشت نُه ماه بعد، فروغ رفت به منزلی در دَرّوس شميران. خانه ای که زمينش را گلستان خریده بود.
کلاس دوم دبستان بودم که فروغ به آن منزل جدید رفت. سال ۴٢ یا ۴٣ . این تنھا سالی بود که تمام وقت با فروغ بودم. سال اول من در یک پانسيون بودم. اسمش بود پانسيون پروین. چون ھيچ جا اسم من را نمی نوشتند و فروغ ھم اصرار داشت اسم من را بنویسند در کلاس سوم. می گفتند خانم این بچه شش ساله است کلاس اول ھم نمی شود نوشت اسمش را.  فروغ می گفت: "این بچه روزنامه می تواند بخواند."
راست ھم می گفت چون در آن خانه ای که دو سال بودم، خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم. یکی از
دلایلی ھم که من را آورد، ھمين بود.
از مدرسه ای به مدرسه ی دیگر می رفتيم.
دفعه آخر فریاد زد که: "به خدا این بچه روزنامه ... روزنامه!"
- «. حسين جان! بخون! » 
من خواندم . ھمه «! دلایل جنگ کَره » : را برداشتم و خواندم.
خندیدند. 
خلاصه آن پانسيون اسم مرا - البته برای کلاس اوّل- قبول کرد بنویسد، که کاشنمی نوشت. آن خانمی که مدیر آن شبانه روزی بود، بلایی بر سر من آورد که من آرزوی بودن در خانه ی سياه را می کردم! 
بعدھا البته من با گمانه زنی ھای خودم به این نتيجه رسيدم که این خانم با فروغ از روی حسادت دشمنی داشت. چون از ميان زنان ھم کم نبودند کسانی که با فروغ دشمنی میکردند.
- در آن مدت فروغ را چند وقت یک بار دیدید؟
- پنجشنبه ھا ظھر می آمد. با ماشين آلفاروی آبی اش و من را می برد خانه و شنبه صبح ھم
برم می گرداند و گاھی اوقات شنبه صبحھا خودم را می زدم به مریضی. آن خانم ھم خيلی جفا
می کرد. یادم است که بچه ھا غروبھا می نشستند تلویزیون تماشا می کردند تا برنامه شروع می شد
به من می گفت: 
- "حسين تو برو بخواب!"
 واقعا ً با من مثل یک بچه ی جُذامی رفتار می کرد.  من می رفتم تویسالن بزرگ که  پر از تختخواب بود، گریه می کردم.  خيلی وقتھا تازه باز می آمد در اتاق و من رامی زد. خيلی نامردی بود!  ولی من به فروغ ھيچ چيزی نمی گفتم. چون نمی خواستم آزرده شود از مسایل مربوط به بودن من پيشش و این طور نباشد که سربارش باشم.
- با خانواده تان هم تماس داشتيد؟
- نه! خانواده ی من و فرّخ زاد درست نقطه ی مقابل ھمدیگر بودند. برای این که بتوانيد خودتان را با
شرایط خانواده ی جدید وفق دھيد، باید پل را پشت سرتان خراب می کردید و من چنان وابستگی
شدیدی به فروغ پيدا کردم که این پل، خود به خود فروریخت. یک عکس به شما نشان می دھم که
فردای روزیست که فروغ من را آورده ، شما این عکس را که می بينيد نمی توانيد باور کنيد این
عکس یک بچه از خانواده ای جُذامی ست و روز قبلش در جُذامخانه بوده است. یکی از ترسھای
بزرگ من این بود که فروغ مرا دوباره برگرداند به جای اولم.  وابستگی ی شدید و وحشتناکی داشتم
به فروغ.  یک نوع عشق!
*
 حسين منصوری حالا مردی ميان سال و ساکن مونيخ است و با ما از فروغ می گوید. ازاو ، درباره  ی زندگی اش پيشاز فروغ، با او و پس از او، پرس و جو می کنم.
- از چه کسانی در خانواده ی فرّخ زاد خاطره ی مشخصی دارید؟
- از ھمه شان کم و بيش خاطره دارم...  البته زمانی که مرا آوردند به تھران، ببسترشان در  ایران نبودند، بعد یکی یکی برگشتند. آن زمان مھرداد و مھران بودند و پوران. که پوران ھيچ وقت ایران را ترک نکرد. مھران و مھرداد ھم دو سه سال بعدش آمدند آلمان و من ماندم و مادر فروغ. 
فروغ  که می رفت مسافرت، مرا می گذاشت پيش مامانش. بعد از درگذشت فروغ ھم مامان فروغ مرا بزرگ کرد.
*
مادر پسرخوانده فروغ فرخزاد، سياهپوش در مرگ فروغ!

- بعد از پانسيون چه شد؟
- فروغ رفت به منزل جدید و من را ھم برد پيش خودش. در یک دبستان آن نزدیکی اسمم را نوشت.
آن سال تنھا سالی بود که به طور کامل با فروغ بودم. کلاس سوم که بودم، فروغ باید می رفت به اروپا.  مرا برد پيش مامانش. مامانش می خواست اسم من را بنویسد یک مدرسه آن طرف خيابان. بعد به این نتيجه رسيد که نه، این بچه ھَپروتی ست، می ترسم از این طرف خيابان برود آن طرف ماشين بزند به ش!  سر ِ کوچه خودمان یک مدرسه دخترانه بود و من را ھم برد و اصرار کرد اسم من را بنویسند. آخر سر، قبول کردند. من را تصور کنيد! پسر بچه ای در ميان آن ھمه دختر! البته امروز پشيمانم که چرا آن زمان، آن قدر ناراحت بودم.
- فروغ را چی صدا می کردید؟
- خيلی جالب است. ھيچی! فروغ ھی می گفت: حسين چرا من را مامان صدا نمی کنی؟ من وقتی
آمدم به تھران دیدم بچه ھا مادرشان را مامان صدامی کنند، در صورتی که ما مادرمان را ننه صدا
می کردیم. حساسيّت زبانی، به من می گفت من
نمی توانم فروغ یا مادرش را ننه صدا کنم. بهعلاوه، خب من می دانستم فروغ مادرم نيست و این کلمه نمی آمد در دھانم.
- فروغ کی از سفر خارج برگشت؟
کلاس سومم را من به آن مدرسه ی دخترانه رفتم. فروغ ھفت یا ھشت ماه در سفر بود و وقتی ھم
که برگشت، مدرسه ی من ادامه داشت و او نمی توانست مرا ببرد پيش خودش. مضافاً بر این که مامان فروغ آدم ساده ای بود. من در کنار فروغ ھميشه نگران بودم. نحوه ی زندگی ی او، وقتی شعر می گفت، من می ترسيدم. اصلا نمی دانستم شعرچی ھست. فروغ با خودش صحبت می کرد، ھيجان زدهمی شد و گریه می کرد. من می ترسيدم و فکر می کردم فروغ بيماری دارد. ھميشه فکر می کردم
فروغ در خطر است. خب این احساس ھا را در کنار مادرش نداشتم. فروغ ھم این را دید که من آن جا
راحت ترم. مامانش ھم تنھا بود. من می چسبيدم به خانم جان و خانم جان ھم خواست پيشش بمانم.
- پس شما شاھد شعر گفتن فروغ ھم بودید؟
- بله. یکی دو بار در آن منزل مزیّن الدّوله شاھد بودم که بار اول جا خوردم و ترسيدم و ھر جا رفت
دنبالش رفتم. رفت در بالکن خيلی ترسيدم. فکر کردم الان خودش را پرت می کند. رفتم جلویش
وایسادم که گفت: 
- چه می خواھی حسين؟ برو کنار!
یک بار ھم در زمستان ۴٣ ناراحتی ی روحی ی شدیدی داشت. مستخدمه ای ھم داشت به نام زھرا که به او کمک می کرد. فروغ  او را فرستاد به مرخصی و مرا آورد به خانه ی دَرّوس.
 چند روزی حالش وحشتناک بود.  من ھم مثل بيد می لرزیدم و فروغ در آن روزھای بحرانی دی
ماه ۴٣ بود که شعر بلند "ایمان بياوریم به آغاز فصل سرد" را در چند روز در یک حالت روحی  ی خيلی خيلی بحرانی نوشت و آخرش ھم که گویا قرص خورد و زھرا خانم آمد و متوجّه شد که فروغ قرص خورده اشت و تلفن زد. گلستان آمد و فروغ را انداخت در ماشين و برد بيمارستان.
- شما آن جا بودید؟
- بله. من آن جا بودم و وحشت کرده بودم و نمی دانستم که  داستان اصلاً چی ھست.
- بعد از سال سوم که مدرسه ی دخترانه بودید، دیگر ھيچ وقت با فروغ زندگی نکردید؟
- نه دیگر. سال چھارم رفتم مدرسه ی پسرانه؛ ولی باز ھم نزدیک خانه ی مامان ِ فروغ. رفتم دبستان دادگر. سال پنجم، باز فروغ رفت مسافرت. ھمان سال ۴۵ که فوت شد بھار و تابستانش در مسافرت بود. بعد برگشت و زمستان ۴۵ آن اتفاق افتاد.
- چه چيزی از آن روز یادتان می آید؟
- شما می دانيد ماه بھمن ماه عجيب و غریبی است. گویا آرامش قبل از توفان است، قبل از این که
بھار یواش یواش برسد. این جا ھم روزھای فوریه روزھای خيلی عجيب و غریبی ست. آن روز ھم
یادم است یک روز بیرنگ، یک روزی که اصلاً نمی خواستيد از خواب بيدار شوید بود. ظھر آن روز، فروغ برای نھار پيش ما آمد. خيلی ھم گرفته بود. ھر وقت می آمد خيلی خندان و بشاش بود و من عاشق این بودم که فروغ بياید و شروع کند به صحبت کردن. آن روز ولی خيلی گرفته بود. ساعت نزدیکی ھای دو بود. گفت برو برایم سيگار بگير. رفتم سيگار خریدم و او ھم بقيه پول، پنج قران، را داد به من. رفتم مدرسه و برگشتم اميد داشتم جيپ ھنوز جلوی منزل باشد که نبود و معلوم بود که رفته. ھيچی! شب ھم خانم جان گفت حسين بيا امشب زود شام بخوریم، می خواھم امشب
زود بخوابم. من ھم خوشحال بودم که زود بخوابيم. چون واقعا روز کسل کننده ای بود. شام خوردیم.
خانم جان داشت در آشپزخانه ظرفھا را می شست. من ھم علاقه داشتم قایم شوم و خانم جان
دنبالم بگردد.  رفتم پشت یک صندلی که مال سرھنگ فرخزاد بود، قایم شدم. آمد. گفت: حسين!
حسين!...
یھو تلفن زنگ زد. ژوليت سلمانی بود. خيلی ھم بدجور به خانم جان گویا گفت. خانم جان
شروع کرد به فریاد زدن. دیگر لباس پوشيدیم. چند ساعت طول کشيد تا تاکسی بگيریم و به
بيمارستان تجریش برسيم. ساعت ده، دوازده شب بود. نگذاشتند برویم تو. خانم جان گفت فقط
بگویيد بچه ام زنده است یا مرده؟ 
یک آقایی آن جا بود گفت، حالا شما فرض کنيد که مرده.
 خانم جانافتاد روی زمين!
برایمان تاکسی گرفتند برگشتيم منزل و وقتی برگشتيم منزل ھمه بودند. گلستان بود، طاھباز بود، سرھنگ فرّخ زاد بود. ھمه آمده بودند و چھل روز تمام خانه ی ما از آدم پر و خالی می شد و یک سوگواری ی که اميدوارم شما ھيچ وقت نبينيد!
- از برخوردتان با خانواده ی گلستان بگویيد. چه زمانی آنھا را دیدید؟
روزی را که رفتيم خانه ی گلستان یادم است. البته گلستان را از روز اول دیدیم. گلستان در فيلمی
که در آلمان از سرگذشت من ساخته شده، صحبت کرده است. می گوید فروغ به من گفت من یک
کاری کرده ام. نمی دانم تو می پذیری یا نه.  گفتم چی کار کردی؟  گفت من آن جا یک بچه ای را دیدم که خيلی خوشم آمد . آن بچه را با خودم آوردم. گلستان می گوید که به فروغ گفته که کار درستی
کردی، حتما اگر نمی آوردی کار اشتباھی کرده بودی.
دفعه اول ھم یادم است که رفتيم خانه شان. خانمش بود، دخترش و چند نفر دیگر بودند. کاوه ھم بود. یادم است از کاوه خيلی خوشم آمده بود. البته از من بزرگتر بود. به من گفت دارد می رود
انگليس که خيلی ناراحت شدم.
- فروغ چه قدر روی زندگی ی فکری ی شما تاثير گذاشت؟
- من که شش ساله بودم، نمی دانستم شعر چی ھست، شاعر کی ھست و می دانيد که
علاقه مندی به زبان و رؤیای کلمات به نظر من، امری  اکتسابی نيست. حالتی ست که باید با شما
به دنيا بياید. حالا این که راه من و فروغ جایی تلاقی کرد جالب است. او ھم یک جایی گفته بود که
دلم می خواھد پسرم نویسنده باشد. یادم ھست که خانه ی جدید که رفته بود گفت:
- حسين بيا تا خانه را نشانت دھم. از جلوی قفسه ھای کتاب که رد می شدیم، فروغ متوجّه شد که این بچه، چشم از کتابھا برنمی دارد. من نگاه می کردم خيلی کنجکاو به کتابھا. فروغ دید و فکرکرد  که اتفاقی است. یادم است که رفتيم و ھمين طور که دستم در دستش بود، گفت: حسين بيا یک بار دیگر برگردیم.
وقتی که برگشتيم دید باز ھم با کنجکاوی نگاه می کنم. گفت: حسين انگار خيلی کتاب دوست
داری، می خواھی یکی از این کتابھا را بخوانی؟ دست کرد کتاب تام سایر را داد و من با علاقه
شروع کردم به خواندن.
در ضمن این را ھم بگویم که من در کنار فروغ ھيچ وقت حرف نمی زدم. زبان بریدگی که لحظه ی اوّل به من دست داد ھميشه با من بود. تا چھل سال بعد از مرگش ھم نتوانستم درباره اش حرفبزنم.  یادم است تام سایر را که می خواندم بعضی وقتھا معنی بعضی کلمات را نمی فھميدم، می رفتم از فروغ می پرسيدم این یعنی چه؟ بعد فروغ شروع می کرد خيلی با ھيجان شرح دادن که این کلمه یعنی چه. بعد متوجّه شدم که از این طریق می شود با فروغ ارتباط برقرار کرد. گاھی ھم معنی ی کلمات را می دانستم اما برای اینکه با فروغ حرف بزنم می رفتم می پرسيدم این کلمه یعنی چه؟
بعد ھم من را مشترک کرد با دو مجله ی بچه ھا، یکی "دختران، پسران" و یکی ھم "کيھان بچه ھا"
و من با علاقه ھر ھفته منتظر بودم این مجلات به دستم برسد که بتوانم بخوانم.
- رابطه ی فروغ با ھمسر سابقش و کامی، پسرش، چه طور بود؟ ھيچ وقت آنھا را با ھم دیدید؟
- خير.  فقط یک بار در خيابانی م یرفتيم که یھو فروغ، کامران را دید. چه بسا که فروغ از قصد
رفته بود سر ِ راه ِ کامی. بچه را که دید، شروع کرد
با او صحبت کردن و گفت:  "ببين. این حسيناست و ... ". ولی بچه تمام مدّت سرش پایين بود و ھيچی نمی گفت. ترسيده بود. من ھم تعجّب کرده بودم که چرا حرف نمی زند و یھو بچه پا گذاشت به فرار و رفت. و فروغ  کاملاً به ھم ریخت.
بعدھا البته کامیار را دیدم ولی تا زمانی که فروغ زنده بود، ھيچ وقت.
- بعد از فوت فروغ زندگی شما به چه شکلی درآمد؟
- من در آن دنيای کودکانه ی خودم فقط از واکنش انسانھای بيرون متوجّه می شدم که برای فروغ
اتفاق بدی افتاده است. خودم ھيچ تصوّری از مرگ نداشتم. بچه ھيچ تصوّری ندارد، نه از مرگ نه از زندگی.  فقط صدای درون من می گفت این یک چيزی مثل سفر کردن فروغ است. این من را آرام
می کرد. فقط عکس العمل آدمھای بيرون خيلی بد بود.  در ایران خيلی بد عزاداری می کنند. انگار
مفھوم مرگ درست جا نيفتاده است. ولی خود فروغ، می بينيد که چقدر خوب مرگ را در شعر تنھا
صداست که می ماند، توصيف کرده است: پيوستن به اصل روشن خورشيد و ریختن به شعور نور.
امّا من فقط سعی می کردم فکر کنم که فروغ به مسافرت رفته است.
 روز خاک سپاری فروغ، خواھر بزرگ او گفت: این بچه اصلا عاطفه ندارد نبریمش. و من ماندم تنھا با بابوشکا، سگ خانه. و از ترس چسبيده بودم به سگ و جُم نمی خوردم آن ھم در خانه ای که چند روز ِ تمام، پر از آدم بود و ھمه ھم عزاداری می کردند. بالاخره آن قدر تنھا ماندم تا برگشتند.
بعد از فوت فروغ، پيش خانم جان ماندم تا وقتی که در ١٩٧۵ برای تحصيل و زندگی به اروپا آمدم.
- بعد از آن، دیگر پيش خانوادهتان نرفتيد؟
- قبل از این که از ایران خارج شوم، سرھنگ فرّخ زاد به من گفت: "پسر جان؛ قبل از این که بروی فرنگ، بيا برو جایی که به دنيا آمدی سری بزن، مادرت را ببين."
 ١٨ ساله بودم. با اتوبوس رفتم به مشھد، مادرم را دیدم، پدرم دیگر فوت شده بود. محيط را دیدم. جُذامی ھایی که من را می شناختند، آمدند مرا دیدند. حتی راھبه ھای فرانسوی و آلمانی که کار می کردند آمدند. محراب خان البته بعدھا برچيده شد و ھمه بيمارھا را فرستادند به با باغی. من رفتم لندن پيش کامران پسر فروغ، ٢٠ ماه بودم. رفتم کلاس زبان و کالج و بعد ھم تابستان ١٩٧٧ آمدم به مونيخ و تا به امروز ھم  این جا ھستم. این جا ترجمه ی شعر می کنم.  دارم روی کتابی درباره فروغ ھم کار می کنم.
- در تصویری ھم که شما از باباباغی دارید، خانه ی « خانه سياه است »، اسم فيلم فروغسياه است؟
- برای بچه ای که در جُذامخانه به دنيا آمده است، سياھی و سفيدی معنا ندارد. آن زمان شاید آدمھایی که از شھر آمده بودند، برای من عجيب بودند نه جُذامی ھای باباباغی. چھره ھای دور و برم برایم طبيعیبود.  زندگی ی آن جا طبيعی بود. رنگھا ھم اصلاَ برایم مفھومی نداشتند. فقط سرنوشت خواست که من از خانه ی سياه بروم به خانه ی فروغ  که معنای اسمش نور است. من خودم یک بچه بودم و چيزی نمی دانستم. من حتی بعد از این که فروغ فوت شد و روزنامه ھا نوشتند که یک شاعر مرد، تازه فھميدم فروغ شاعر بود و با پدیده ای به نام شاعری آشنا شدم. قبلش چيزی نمی دانستم.




<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?