Sunday, November 24, 2013

 
گامی بلند در  راستای ایرانی ماندن و جهانی شدن

 ره یافتی به گستره ی پژوهش های زبان شناسیک 
دکتر محمّد حیدری ملایری


استاد و پژوهشگر والای ایرانی در
نپاهشگاه پاریس 
 و
نگارنده ی فرهنگ سه زبانی ی (فارسی- انگلیسی - فرانسه) ی 
اخترشناسی و اختر فیزیک 

 An Etymological Dictionary of Astronomy and Astrophysics

English-French-Persian

در پیوندنشانی های زیر، پی گیری کنید.

http://heydarimalayeri.blog.ir

https://www.facebook.com/pages/Dr-Heydari-Malayeri-Mohammad-%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%AD%DB%8C%D8%AF%D8%B1%DB%8C-%D9%85%D9%84%D8%A7%DB%8C%D8%B1%DB%8C/250063335143251
* * *
شناخت نامه ی کوتاه ِ استاد
دكتر محمد حیدری ملایری ، اختر فیزیكدانِ رصد خانه ی پاریس
و
 دانشمند سرشناس جهانی در رشته ی اخترشناسی و اختر فیزیك

Mohammad Heydari-Malayeri :
 Astrophysicien et  Observatoire de Paris

دكتر محمد حیدری ملایری ، اختر فیزیكدانِ رصد خانه ی پاریس یكی از دانشمندانِ سرشناس جهانی در اخترشناسی و اختر فیزیك به شمار می رود . كشف هایش در زمینه ی ستارگانِ پُرجرم ( massive  ) ، یعنی ستارگانی كه جرمشان دست كم 10 برابر از جرم خورشید بیشتر است ، شناخته ی متخصصانِ این رشته است .
دكتر محمد حیدری ملایری در سال 1326 در ملایر زاده شد و در خانواده ای فرهنگ دوستپرورش یافت . پدر بزرگِ مادری ایشان می توانست صدها بیت از حافظ ، فردوسی ، خیام و مولوی را از بربخواند و اگر بیتی را فراموش می كرد حتا اگر وسط شب بود همه ی اهل خانه را بیدار می كرد تا آن بیت را پیدا كنند . دكتر محمد حیدری ملایری از كودكی چنان  به داستان های شاهنامه علاقه پیدا كرده بود كه پیش از رفتن به دبستان شعر های فردوسی را از بر می خواند . كلاس های اول و دوم دبستان را در ملایر گذراند و سپس با خانواده اش به تهران نقل مكان كرد .
وی در سال 1348 به دریافت لیسانس فیزیك از دانشكده ی علوم دانشگاه تهران موفق شد . سپس دو سال را در خدمت سربازی ( با درجه ی ستوان دوم وظیفه در رشته ی توپخانه ) گذرانید ، و سه سال هم در موسسه ی انتشارات فرانكلین به ویراستاری كتاب های مربوط به دانش فیزیك پرداخت ودر طی این مدت خود بیش از 10 كتاب فیزیك و اختر شناسی را از انگلیسی به فارسی ترجمه كرد .
در سال 1353 با بورس دولت فرانسه به پاریس رفت تا در رشته های اختر شناسی و اختر فیزیك مطالعه كند و موفق شد  تا در سال 1358 دكترای سیكل سوم و در سال 1362 دكترای دولتی را ، كه بالاترین مدرك تحصیلی فرانسه به شمار می آید ، از دانشگاه پاریس اخذ نماید  . در سال 1359 با گذراندن كنكور ، موفق به دریافت پست رسمی « اختر شناس » در رصد خانه یا نپاهشگاهِ ( nepâhešgâh ) پاریس شد . 
در سال 1362 ، در جریان پژوهش برای تز دكترای خود ، به كشف جسم های ناشناخته ای در دو كهكشان همسایه ی ما ( كه ابرهای ماژلان  Magellanic Clouds خوانده می شود ) نایل آمد . قبلا تصور می شد كه این جسم ها ستاره اند ، ولی او نشان داد كه در واقع میغ ها یا سحابی های ویژه ای هستند كه توسط ستارگان پُرجرمِ نوزاد به وجود آمده اند . از آن زمان تا كنون بخش عمده ای از فعالیت های وی بر مطالعه ی این جسم ها متمركز شده است و نتیجه های پژوهش هایش تا كنون در بیش از 100 مقاله ی علمی به چاپ رسیده اند .
دكتر حیدری ملایری رهبر گروهی از اختر فیزیكدانان بین المللی است كه در باره ی پیدایش ستاره های پُرجرم و تاثیر این ستارگان بر محیط پیرامونشان مطالعه می كنند . به ویژه نتایج مطالعات و پژوهش های چند سال اخیر ایشان بر پایه داده هایی است كه او با به كار بردن تلسكوپ فضایی هابل ، متعلق به سازمان ناسا (NASA ) ، به دست آورده است .

وی در سال 1364 با گذراندن كنكور به گروه اختر شناسان رصد خانه ی بزرگ اروپا (  ESO) ، كه در كشور شیلی در آمریكای جنوبی قرار دارد ، پیوست . اقامت ایشان و خانواده اش در شیلی به مدت 7 سال ، تا سال 1371 ، به طول انجامید . گفتنی است  در ضمن فعالیت های پژوهشی اش از 1367 تا 1370 ،   معاونت دپارتمان اختر شناسی رصد خانه اروپایی را هم به عهده داشت .
« جرم پیشینه یا ماكسیموم ستارگان »  یكی از نتایج مطالعات علمی  و جالب دکتر حیدری ملایری به شمار می رود . قبلا تصور می شد كه ستارگان می توانند جرمی تا حدود 500 برابر جرم خورشید داشته باشند اما دکتر حیدری ملایری ثابت كرد كه چنین ستاره هایی وجود ندارد و نشان داده است كه ستاره های پُرجرم تر از 120 برابر جرم خورشید در واقع یك ستاره نیستند ، بلكه از گروهی ستاره ی كم جرم تر تشكیل شده اند كه چون بسیار تنگاتنگ هم قرار گرفته اند و آنها را یك ستاره می پنداشته اند . این دستاورد پیامد های مهمی برای شناخت چگونگی به وجود آمدن ستارگان پُرجرم داشته است .
نتایج به دست آمده از مطالعات و پژوهش های دكتر حیدری ملایری بارها توسط اطلاعیه های علمی از جانب سازمان فضایی آمریكا (  NASA ) ، سازمان فضایی اروپا ( ESA ) ، مركز پژوهش های علمی فرانسه ( CNRS ) ، و رصد خانه ی پاریس به آگاهی همگان رسانده شده  و در رسانه های گوناگون بازتاب جهانی یافته اند .
دكتر حیدری ملایری بارها مشاور علمی سازمان های گوناگون پژوهشی اختر شناسی اروپایی و آمریكایی بوده است و تا كنون رهبری تز دكترای اختر فیزیك چندین پژوهشگر اروپایی را بر عهده داشته است .
دكتر حیدری ملایری علاوه بر اختر شناسی ، به زبان شناسی و تاریخ نیز دلبستگی دارد  و به ویژه در زبان شناسی تطبیقی و ریشه شناسی زبان های هند – و - اروپایی پژوهش بسیار كرده است . با زبان های پهلوی ، فارسی باستان ، اوستایی ، سنسكریت ، یونانی ، و لاتین آشنایی دارد ، و در باره ی در حدود 20 گویش زبان فارسی مطالعه كرده است . همچنین سال هاست كه در باره ی سیستم اصطلاح شناسی علمی در زبان فارسی به پژوهش می پردازد . نتیجه این كوشش ها ، فراهم آوردن « فرهنگ ریشه شناختی اختر شناسی و اختر فیزیك » به زبان های انگلیسی – فرانسه – فارسی است ، كه ایشان به عنوان كاری فرعی در دست دارد و تا كنون حرف های A  تا  K را در منزلگاه اینترنتی خود در دسترس همگان نهاده است .
*
(برگرفته از سامانه ی محمّدحسین نعمتی در شبکه ی جهانی)


Thursday, November 21, 2013

 

"...شاعر ِ حسرت بر دل، در آرزوی ِ "روز و روزگار ِ بهی

تأمل تهمتن بر منازل

منوچهر آتشی

برای مریم حسین‌زاده (مختاری)
1
به بامداد، روبرویم
بر انحنای افق ایستاده است
واپس نگران،
به هیئت کامل بدگمانی
آهوئی
که بهرام‌ها را به مغاره بی‌ژرفا می‌کشاند.
به پسین‌گاه
پریزادی
هراسان از دیدارم
از دالبُر بستر رود
سرازیر می‌شود به جانب نیزار سبز
و آب زلال آن سوتر
تصویری بر می‌تاباند
معوج و مخوف
از عجوزه‌ای که ترسیمش نتوانم کرد.
[تا کجا خواهی رفت
ای سر هوسناک!
پریزادی به دامگاهت می‌کشاند و آهویی به چشمه‌سار
اما
کدام را خواهی گزید
وقتی که هردوان به هیئت آهو
                                      یا پریزاد باشند !]
2
بهرام یا کیخسرو
چه یادمان می‌دهد این حکایت‌ها؟
آن‌که جاودانه شده است
بهرام است
              ـ یا کیخسرو ـ
و آن‌که نومید می‌گردد
در حاشیه شهرهای بی‌افسانه ماییم
ماییم
که "جاودانگی" را
در مغاره‌های جادو
افسانه می‌سراییم
و صخره‌ای می‌گذاریم سنگین
بر حفره تاریک روح‌مان
تا کبوتر آزادگی‌اش
پر نکشید در آفتاب
و دود نشود در هوا !
3
مگر چه کسی خواهد آمد
نه دغل‌کارتر از قدیس پیشین
که چنین برهنه و تنها
به یاری دیوانه‌ای
در وادی‌های روح
                     سرگردان شده‌ام؟
آن‌که رفته از او نفرت داشته‌ام
آن‌که آمده از من نفرت دارد
و آن‌که نیامده نمی‌شناسمش
پس چه می‌کنم اینجا
نزدیک بوی دیو و کنار نفس اژدها ؟
زنی زیبا
که خطوط برهنگی‌اش
از روحم عبور کرده
به اردوگاه دیوانم می‌کشاند
و قوچ بی‌گناهی
که به کشتارش کمان کشیده بودم
به آبخوار نجاتم رهنمون می‌شود
چه اتفاق می‌افتاد
 اگر شور نخستینم را
 در ابتدای واقعه فرمان می‌بردم؟
شگفتا
رهانندۀ من
 نه خردم بود نه شوقم.
4
رخشم را جاودان برده‌اند
 بگذار کاووس دیوانه
 هرگز شیهۀ امید بخشی نشنود!
اژدها
در این حوالی بیدار است
و کودکانم هنوز در خوابند و نمی‌دانند
که من در چه سودا و مرحله‌ام.
5
زین و برگم سنگین است
بگذارم و به کاشانه متروکم برگردم .
گلیم نخ‌نمای روحم را
بر داربستی نو بیاویزم
و تارهای سبز خیال
و پودهای قرمز رویا
آرایش کهنگی‌اش کنم .
6
منزل آخرم
در خنکای سایه‌سار همین دره‌هاست
که شبانان گرسنه
                       به تاریکی‌شان
چون اشباح باز نیافتنی اعصار فراموش
نان خشکی به شیر می‌زنند
 و رویای دور دست شهرهای چراغان را
به تسخر و زهرخند بازگو می‌کنند
برای کودکان دیر باور خود.
منزل آخرم در همین رویاهاست
رویاهای فراموش
که با دهان درها و کوچه‌های فراموش
برای کودکان نیامده باز گو می‌شود
و قصه‌های فراموش
که گوشی برای شنیدشان درنگ نمی‌کند.
7
داربستم را
بر چار راه کوچه‌های امروز بیاویزم
و گلیم نخ‌نمای روحم را
به نقش‌های زنده بیارایم.
عبرت
فرزندانم، نواده‌هایم
                        سهراب!
                                 فرامرز!
                                        برزو!
شما
به زمانۀ فرسودگی آیین‌ها زاده شدید
در قلمرو غرورهای نفرینی
از این روست که جگر پرطراوت‌تان
بر انتهای خنجر پدر
در ماه می‌درخشد
تا برق شادی از چشم قد کوتاهان برتاباند
سهراب من!
پادافره سودازدگی‌هامان اینک
بالای خندق خونین،
                       نابرادران
از خنده ریسه رفته‌اند
از رنج پایان ناپذیر "ما"
جم و ریز، فروردین 69
از مجموعۀ "گندم و گیلاس"
صدای شاعر را می توانید اینجا بشنوید


 

"یکی داستان است پُر آب ِ چشم!"



جفا بر فردوسی در توس

آیدین آغداشلو

 

 
آرامگاه حکیم ابوالقاسم فردوسی در توس، بنای ظریف و موزون و باشکوهی است که به‌خاطر مراسم‌ هزاره فردوسی در سال 1313 ساخته شده و از تماشای آن آدم سیر نمی‌شود: پوششی از سنگ مرمر سپید نجیب دارد و طوری با دقت درز‌گیری شده که یکپارچه به نظر می‌آید. این بنا هم مثل هر آرامگاه محتشمی - آرامگاه کوروش کبیر مثلا - روی پله‌هایی بنا شده تا رسیدن به ورودی آن آسان و فوری نباشد و کار ببرد. هشت ستون به سبک هخامنشی - چهارتا کوتاه و چهارتا بلند - بر سطح‌ها و زاویه‌های چهارگانه بنا طراحی شده‌اند و اشعاری از شاهنامه، به خط نستعلیق خوب، بر این بدنه‌ها حک شده است. این عمارت زیبا در طول عمر 80ساله‌اش آسیب بسیار دیده است، از جمله تخریب و نشستی که در دهه 40 مرمت شد و اما هنوز هم زخم‌هایی از قدیم را بر پیکر خود دارد، مثل محوطه‌سازی بدسلیقه همان سال‌های 40 که در شأن بنا نبود یا ستون‌های وصله‌پینه شده زیرزمین که مطمئن نیستم مال چه دورانی است. داخل آرامگاه دوطبقه است که بالکن عریضی طبقه بالا را مشرف به محوطه اصلی اطراف سنگ مزار می‌کند و هر چهار دیوار را دور می‌زند و از بالا می‌شود پایین را تماشا کرد. و چه تماشایی! که بعدا به آن می‌رسیم. از لطف و شکوه بنایی که در سال 1313 ساخته شده، جز بدنه اصلی بنا، کمتر اثر و نشانه‌ای باقی مانده است؛ در یکی، دو دهه گذشته نوشته‌ها و کتیبه‌های بیرون بنا را دستکاری کرده‌اند و به خط نستعلیقی ناهنجار و کج‌وکوله اصلاحات لازم! را به عمل آورده‌اند و در کنار این اصلاحات، سهوا دو، سه سطری باقی مانده از سال‌های دور که در آنها از «جور و جفایی که از طرف ابنای زمان درباره آن حکیم...» روا شده سخن رفته و جا مانده و پاک نشده است! و این کار حک و اصلاح چنان از سر تعجیل و بی‌اعتنایی و بدسلیقگی انجام شده که هر چشم بی‌تجربه‌ای هم فورا و به‌وضوح می‌تواند بخش‌های حک و اضافه‌شده‌ای را که با روشی سخیف و زننده اعمال شده تشخیص دهد. سنگ گور حکیم ابوالقاسم فردوسی‌توسی هم حاصل همین سلیقه فرودست است و با چنان خط نستعلیق پیش‌پاافتاده‌ای نوشته و اجرا شده که سنگ مزار‌های معمولی در قیاس با آن به خط میرعماد می‌مانند! محوطه اطراف باغ آرامگاه پر از غرفه‌های متعددی است که اشیای یادگاری خراسان و توس و فردوسی را - همراه با «سی‌دی» فیلم‌های مزخرف و موسیقی‌های دری‌وری و آت‌وآشغال‌های مختلف - می‌فروشند. نوازندگان ویولن و تار و قیچک هم زیر سایه درختان نشسته‌اند و به‌محض نزدیک‌شدن بازدیدکنندگان شروع می‌کنند به ساززدن. بیرون پارکینگ دراندشت و خلوت محوطه هم در اختیار مغازه‌هایی است که بلندترین و مفصل‌ترینشان «چلوکبابی شاهنامه» است! اما این غرفه‌ها و ویترین‌های پایه‌دار فقط به محوطه بیرونی آرامگاه محدود نمی‌شوند و به‌صورتی باورنکردنی و خزنده! تا نزدیکی‌های سنگ گور فردوسی پیشروی می‌کنند!
طبقه بالا و بالکن‌های عریضش که کاملا در تصرف ویترین‌های خرت‌وپرت‌فروشی‌هاست و چهار طرف طبقه اصلی هم: ویترین‌های فروش جاسوییچی، کله‌های گچی فردوسی، شاهنامه‌های بدچاپ، کارت‌پستال‌های آکاردئونی... و چندتایی هم به دیزی‌های سنگی مشهد، از کوچک تا بزرگ، اختصاص پیدا کرده است! (دوروبرم را نگاه می‌کنم. اینجا دیگر کجاست؟ حتی اگر قصد و عمد بددلانه‌ای برای هتک‌حرمت حکیم بزرگوار در میان نباشد این بدسلیقگی و فضاحت را به چه می‌شود تعبیر کرد و چطور می‌شود فرو داد و دم نزد؟ مگر می‌شود ملتی بزرگ، بزرگ‌ترین شاعر ملی و حماسی خود را که تجدید خاطره حیثیت و فخر تاریخی و زبان فاخرش را مدیون اوست چنین تحقیر کند؟ نه که فردوسی اولین شاعر بزرگ شیعی این سرزمین است؟ نه که نام او با حماسه‌سرایی - و نه‌فقط در ایران که در ادبیات جهان - گره خورده است؟ این بی‌حرمتی را چه کسی و کدام دستگاهی به گردن می‌گیرد و پاسخ می‌دهد؟ به‌راستی جز اعلام سرافکندگی و سقوط و انحطاط سلیقه مسوولان و مدیران و طراحان و برنامه‌ریزان فرهنگی، چه پاسخی را می‌توان انتظار داشت؟)
در باغ اطراف آرامگاه و در دو جانب استخر طویل مقابل آن، دو مجسمه بزرگ را قرار داده‌اند؛ یکی مجسمه زیبای مرمرین فردوسی است که قلم را در دست راست گرفته و «نامه» را بر زانوی چپ تکیه داده و صورت زیبای چروکیده و اندوهگینش به جایی در دوردست خیر مانده و انگار از پروای زمان و فضاحت و ناروایی‌ هزارساله آن عبور کرده و بی‌فروتنی یا تکبری، آشکار می‌کند که جایگاه عظیمش را می‌شناسد و به‌جا می‌آورد. مجسمه‌ای است زیبا، کار استاد ابوالحسن‌خان صدیقی، شاگرد کمال‌الملک، که هرچه در عمر پربرکتش ساخت و نقاشی کرد – از پیکره فردوسی تا صورت سعدی و ابن‌سینا - ماندگار و ثبت شد برای همیشه و در دل‌ها و در ذهن‌ها و باور‌ها جا افتاد. ابوالحسن‌خان صدیقی، مهم‌ترین مجسمه‌ساز ایرانی عصر ما بود که سال‌های آخر عمرش را با چه ناباوری و چه تلخی‌ای گذراند. اما در سوی دیگر و در مقابل آن، مجسمه رستم دستان را کار گذاشته‌اند از گچ و سیمان و هر خرت‌وپرت دیگری، که عین پهلوان خلیل عقاب! زانو زده و افعی نحیف و ضجه‌زنی را دور چماقش «چماق‌پیچ» کرده و با غرور و خودستایی تمام دارد به این موجود فلک‌زده نگاه می‌کند! مجسمه نمونه‌ای است از یک ارتکاب بزن‌دررو که احتمالا در چندسال گذشته و به قصد ‌روکم‌کنی در مقابل مجسمه ابوالحسن‌خان صدیقی قرار داده‌اند!
یعنی یک خوشنویس و سنگ‌تراش و حکاک لایق در تمامی خراسان پیدا نمی‌شد که بی‌هیچ پروایی نوشته‌های دیوارهای آرامگاه فردوسی را با چنین فضاحتی سرهم‌بندی و «تصحیح»! نکند؟ یعنی نمی‌شد به احترام آن شاعر بزرگ و آن حکیم بزرگوار، دستنوشته سنگ روی گورش را کمی با کاردانی و ظرافت انتخاب می‌کردند و به‌جای این چند سطر نستعلیق نپخته ابتدایی، از خط «کوفی – نسخ» متداول در اوایل قرن پنجم هجری - یعنی همزمان با درگذشت فردوسی - استفاده می‌شد که خوانا هم هست و نمونه‌های آن هم چه بسیار و بهترینش هم در نسخه خطی «کتاب معانی‌الله» که تقریبا در همان سال‌ها عثمان بن حسین وراق نوشته و تذهیب کرده و از زیبا‌ترین قلم‌های خوشنویسی مکتب خراسان است؟ (وقتی مادرم درگذشت از استاد جلیل رسولی تقاضا کردم تا نوشته روی سنگ گورش را به خط زیبایش بنگارد و او هم اجابت کرد و نقوش سنگ را هم خودم در خانه‌ام تراشیدم. یعنی حرمت شاعری به عظمت فردوسی همین مقدار اندک ادب و مراعات را هم نمی‌طلبید؟)و آیا هیچ مسوولی به فکرش نرسیده - یا جرات نکرده - دستفروشان متصرف‌کننده فضای داخل آرامگاه را به محوطه خارجی و حاشیه باغ هدایت کند تا حرمت و خلوت این مکان محترم محفوظ بماند؟
موزه‌ای هم کنار آرامگاه تاسیس کرده‌اند؛ فقیرترین و بی‌معنی‌ترین موزه موجود در ایران! موزه‌ای بدون هدف و انباری انباشته از همه‌چیز: از دیزی‌های سنگی تا پیه‌سوزهای دوره ایلخانی، تا نقاشی‌های مضحک و پرت! معلوم نیست از تماشای این اشیای اغلب نامربوط قرار است بیننده به کجا برسد؟ آیا این موزه اشیا و لوازم زندگی مردم ایران در دوران فردوسی است؟ موزه جنگ‌افزار پهلوانان و جنگجویان است؟ موزه متون و دستنوشته‌های حماسی است؟ خدا می‌داند! کمی بالاتر از موزه، گور مهدی اخوان‌ثالث - شاعر بزرگ معاصر - قرار دارد؛ با مجسمه‌ای نیم‌تنه و ساخته شده با کج‌سلیقگی تمام و با شباهتی اندک به او، که تا جایی که من دیده بودم و آن صورت مطبوع در یادم است، این شکلی نبود اصلا و نشناختمش ابدا!
در ادامه هواخوری و ضمن عبور از کنار مجسمه رستم - و از هول آن! - راهم را کج می‌کنم به طرف آرامگاه فردوسی - که مانند معبد سلیمان به روایت انجیل - تبدیل شده به بازار مکاره دستفروشان! از پله‌ها پایین می‌روم تا برسم به فضای اطراف سنگ گور. بر دیوار‌های سه طرف - یا چهار طرف؟ - مجسمه‌ها و نقش‌برجسته‌هایی از قصه‌های شاهنامه نصب شده که نور نمایشی تند و ناجوری از پایین به آنها تابانده‌اند. نه نام و نشان شخصیت‌ها درست معلوم است و نه قصه‌ها را می‌شود به‌راحتی دنبال کرد. مشکل مجسمه‌ها – به‌جز خامدستی - در ابعاد و تناسبات سر و اندام پهلوانان و قهرمانان است که تماما کوتوله‌اند و مضحک و فربه و لمیده و درازکش! خدا کند این مجسمه‌ها را در سال افتتاح نصب نکرده باشند چون بدجوری اعتقادم به سلیقه مطلوب ایرانیان آن زمان از دست می‌رود! و ناچار دلگرمی به خودم می‌دهم که حتما کار، کار مرمتگران دهه 40 است یا همین هفت، هشت‌سال گذشته!
آیا این جفا به خاطر نام حماسه شاهنامه است که بر آرامگاه شاعر بزرگ ما روا شده؟ یا تنها حاصل بی‌توجهی و بی‌مسوولیتی و بی‌اعتنایی مسوولان گذرای زمانه است؟ یادمان باشد شاهنامه در تحسین پادشاهان باستانی ایران سروده نشده، شاهنامه تاریخ حماسی ملتی بزرگ است که ذکر نبردهای ‌هزارساله‌اش با مهاجمان تورانی شمال‌شرقی باید بازگو می‌شد تا بزرگی ما در یادمان بماند و در یادمان بماند که قهرمانانمان - از رستم و اسفندیار تا دیگران - چگونه سرسخت ایستادند در برابر بیگانگان و در برابر زیاده‌خواهی شاهان ستمگری که «فر» ایزدی خود را به‌خاطر ستمگری، دیرزمانی بود که از دست داده بودند و خود نمی‌دانستند که «فریدون فرخ فرشته نبود»... و اینها را هر کودک دبستانی هم می‌داند – و یا باید بداند - چون نمی‌دانم که در کتاب‌های درسی هم این قصه‌ها ذکر می‌شود یا نه؟ و باز باید یادمان باشد که همان مهاجمان مغول تورانی وقتی ایران‌زمین را گرفتند، خود از اولین سفارش‌دهندگان شاهنامه‌های مصوری بودند که شکست اجدادشان در برابر ایرانیان دلیر را تصویر می‌کرد - که چه انصاف و شعوری داشتند! و اما همچنان و هنوز هم در این سال‌ها، قیل‌وقال و بددلی و بددهنی در حق جایگاه آن حکیم والامقام – از «چپ» و «راست» - به‌راه است و ادامه دارد. آیا از همین خاستگاه است که به تلافی و با بی‌اعتنایی آرامگاه او را به چنین روزی نشانده‌ایم؟
دیگر به آرامگاه حکیم توس پا نخواهم گذاشت. عهد کرده‌ام تا وقتی که آن جایگاه شریف در تصرف دستفروشان است به آنجا نروم تا شاهد این بی‌حرمتی مداوم نشوم. اگر هم گذارم به توس بیفتد و بخواهم بنایی به‌درستی و پاکیزگی مرمت‌شده را تماشا کنم می‌روم به چندقدمی آن و عمارت «هارونیه» را می‌بینم که بقعه یا خانقاهی است از عصر ایلخانان مغول و بحق نمونه‌ای است از بازسازی و کار عالی مرمتگران این سال‌های سازمان میراث‌فرهنگی. در چهاردیواری زیر گنبد بلند آن - و بی‌حضور حتی یک ویترین پایه‌دار دستفروشان - چند ماکت ظریف و دقیق از بعضی از بناهای تاریخی خراسان قدیم را در ویترین‌های بزرگ و محفوظ قرار داده‌اند و نکته - یا طنز - در این است که عمارت هارونیه - بی‌هیچ نشانه یا سندی - قرن‌های دراز مقبره هارون‌الرشید عباسی فرض می‌شد و از همین‌رو هم مورد اکراه خراسانیان بوده و چه خوب است که در تصحیح این عقیده قدیمی، اینچنین بازسازی و تکمیل شده است! اگر بر عمارت بی‌نام‌ونشان هارونیه جفا روا نشده - و چه درست است که جفا روا نشده - و اگر بر آرامگاه فردوسی چنین میزانی از جفا روا شده - که جبران آن را هیچ امید ندارم - اما دلگرمی می‌دهم خودم را که نام و نشان آن شاعر بزرگ همچنان در دل مردم ما تا سال‌های دراز - تا وقتی که به زبان زیبا و فاخر پارسی سخن می‌گوییم - باقی خواهد ماند و البته باقی خواهد ماند.

خاستگاه : شرق، زوزنامه ی بامداد تهران. 


Monday, November 18, 2013

 
تصویر پیوست ِ درآمد ِ پیش:
 تصویر هوشنگ گلشیری و مجید نفیسی را - که به دلیلی فنّی همراه با متن ِ گفتار نیامد - در این پیوند نشانی 
http://www.akhbar-rooz.com/
و در زیر ِ عنوان ِ برادر بزرگم هوشنگ، ببینید. 



 
از روزگار ِ رفته، حکایت ...
یادواره ای از سالهای ِ سخت کوشی برای شکل بخشی به ادب ِ روزگارمان
* * *
برادر بزرگم هوشنگ! 



مجید نفیسی
سه‌شنبه  ۲٨ آبان ۱٣۹۲ -  ۱۹ نوامبر ۲۰۱٣

 



در مقدمه‌ی "نیمه‌ی تاریک ماه" نوشته ای که من پدرکُشی کرده‌ام.*‌خوشا که تو برادر بزرگ من بودی نه پدرم. تحرک و گرمایی در تو بود که مرز نسل‌ها را در می‌نوردید و فقط از یک برادر برمی‌آمد. اول بار که دیدمت در خانه‌ی محمد حقوقی شاعر بود در نزدیکی گذرگاه "شیخ یوسف". دوچرخه را دم هشتی گذاشتم و در حجره‌ی بیرونی را کوبیدم. دو هفته‌ی پیش‏ دو دفترچه‌ی شعرم را داده بودم به برادرم مهدی تا بدهد به معلم انشاءشان حقوقی. من سال اول دبیرستان سعدی بودم و مهدی سال سوم. حقوقی اول خیال کرده بود که شعرهای خود مهدی‌ست و بعد که فهمیده بود مال کیست از من خواسته بود که بروم و ببینمش. آن روز صبح برای اولین‌بار رفتم طبقه‌ی دوم ساختمان مدرسه که مال بزرگترها بود و او همان دم در کلاس‏ به من گفت که عصر جمعی در خانه‌ی او هستند و بد نیست که بیایم آنجا و شعری بخوانم. در را که باز کردم هفت هشت نفری را دیدم که دور تا دور اتاقی کوچک روی قالی نشسته بودند و فقط یکیشان که بعداً فهمیدم فریدون مختاریان بود با لباس‏ اتو کشیده و کفش‏های واکس‏زده روی صندلی نشسته بود ـ مثل عکس‏های دوران انقلاب مشروطیت. ظاهراً جلسه داشت متفرق می‌شد که من رسیده بودم. حقوقی از من خواست که شعری بخوانم و چون نور اتاق برای من کافی نبود یک چراغ مطالعه آوردند که سرپوش‏ آن‌را برداشتند و نور خیره‌کننده ای همه جا را پر کرد. من شعر بلندی به نام "مرثیه‌ای برای خودم" را که با تاثیر از والت ویتمن سروده بودم خواندم و اول صدایی که شنیدم صدای مخصوص‏ تو بود که هم زیر بود و هم بم، مثل آوای آدمی که سرماخورده باشد. من این صدا را در طول این سی و شش‏ سال همیشه با خود حمل کرده‌ام، مثل صدای مادر یا پدرم و با همان لحن طنزآمیز و لهجه‌ی اصفهانی بارها به خود خطاب کرده‌ام:‌"‌نفیسی!‌" آن شب چه گفتی یادم نیست.
بار دوم خانه‌ی خودت بود که دیدمت، توی آن کوچه‌ی درازی که درختان توت داشت و تو بدون این که از خیابان‌های اصلی بگذری می‌توانستی به موازات خیابان چهارباغ ساعت‌ها راه بروی و حرف بزنی بی‌آنکه نگاه نامحرمی دنبال تو باشد. آن شب داستان "دهلیز" را خواندی که راجع به کارگری بود که می‌آید خانه و با جسد سه بچه‌اش‏ روبرو می‌شود که روی آب حوض‏ تاب می‌خورده‌اند. "دهلیز" در شماره‌ی اول "جُنگ" چاپ شد، تابستان 44‌. خانه‌ات مثل خانه‌ی توی داستانت بود، با همان حوض‏ و اتاقی که ته یک راهرو درازی بود، با دوچرخه‌ی پدرت، که همیشه دم در بود ـ کم‌حرف و اخمو. بعدها برایم گفتی که کارگر شرکت نفت در جنوب بوده‌.
در همان شماره‌ی "جُنگ" شعر "تخت سمنبر" از تو چاپ شده که علاقه‌ات به شعر اخوان را می‌توان در آن دید. هنوز پس‏ از این همه سال مطلع آن در ذهن من طنین دارد:‌"بهاران بود و باران بود و ما در جان‌پناه سنگ..." این شعر را بر اساس‏ افسانه‌ای که در باره‌ی تخت سمنبر نزدیک کوه کلاه قاضی می‌گفتند ساخته بودی و در آن از ترانه‌های محلی استفاده کرده بودی. علاقمندی به ادبیات و فرهنگ عوام تا پایان عمر با تو ماند:‌ رمان "‌جن‌نامه". آن زمان جلیل دوستخواه چند ترانه‌ای را که از روستاهای اصفهان گردآوری کرده بودی در مجله ی "پیام نوین" چاپ کرد. یکی از این ترانه‌ها را در حین یک پیاده‌روی ی نُه فرسنگی همراه با کمال ‌حسینی در روستاهای لنجان شنیده بودی. نمی‌دانم آیا قصه‌ی "حسینا" که در شماره‌ی دوم "جُنگ" درآمده گرده آورده ی تو بود یا جلیل.
بعد به خانه‌ای ته خیابان فروغی نزدیک دروازه تهران نقل مکان کردی که دو طبقه بود و تو در طبقه‌ی بالا می‌نشستی و گاهی توی مهتابی بزرگ آن که به خیابان‌های اطراف مشرف بود دو تا صندلی می‌گذاشتی، طوری که رخت‌هایی که مادرت روی بند پهن کرده بود حایل شود و ما را از نگاه نامحرم بپوشاند، و برایم فصل‌هایی از دستنوشته‌ی رمان "بره‌ی گمشده‌ی راعی" را می‌خواندی که در آن مردی که در بازداشتِ ساواک بوده زیر پتو شیشه‌ی عینک خود را می‌شکند و با آن رگ دست خود را می‌زند. می‌گفتی که فکر ایجاد این صحنه با دیدن عینک ته‌استکانی من به تو الهام شده. کتاب را وقتی که سال‌ها بعد درآمد نخواندم ولی از همان بخش‏هایی که برایم خواندی می‌شد علاقه‌ی تو را به ادبیات کهن ایران پیش – و بویژه - پس از اسلام دید. تو معلم ادبیات بودی و متون کهن را به دقت می‌خواندی‌. تأثیر آن را می‌توان در آثار بعدیت نیز دید: "فتحنامه‌ی مغان"،‌"سلامان و ابسال" و "دوازده رخ" و...
برادر مهربانت احمد مترجم ادبیات انگلیسی بود. ولی تو خودت هم به زور فرهنگ لغات این ادبیات را می‌خواندی. در انجمن ایران و انگلیس‏ آن طرف سی و سه پل بود که با باربارا آشنا شدی. من، او و شوهرش‏ و دو بچه‌ی کوچکشان را در آنجا دیدم‌. از ایرلند آمده بودند. باربارا اندامی ظریف داشت و لباسی ساده به تن می‌کرد. برایم از سه شبی گفتی که با هم در اتاق تو سر کرده بودید و او رمان "اولیس‏" را جا به جا برایت خوانده بود. مادرت برایتان توی سینی غذا می‌آورده و پشت در می‌گذاشته و شما تا سه روز مشغول بوده‌اید. مادرت را هرگز به طور کامل ندیدم. در که می‌زدم از همان پشت در حرف می‌زد و اگر تو نبودی می‌گفت‌:‌"‌هوشنگ گفته بروید بالا تا او برسد." کتاب "کریستین و کید" محصول شورِ باربارایی تو بود و عنایت‌ات به ادبیات و فرهنگ غرب.
ابوالحسن نجفی که از فرانسه به اصفهان برگشت برای تو و همه‌ی ما دریچه‌ی دیگری را باز کرد به دنیای آزاد. رمان نوی فرانسه و آلن روب گری یه را از طریق او شناختیم. در سفری که با چند تن از اصحاب "جنگ" و از جمله نجفی به دهی نزدیک زاینده‌رود کرده بودید تو دستنوشته‌ی "شازده احتجاب" را برایشان خوانده بودی. در زنگ تنفس‏ تو ایستاده بوده‌ای بالای سر نجفی که داشته با رفیق دیگری زیر درختی شطرنج بازی می‌کرده و دو بار چنان دچار هیجان شده بوده که نیم‌خیز پا می‌شود که خود را جا به جا کند و تو هر دو بار دست خود را حائل کرده بودی میان سر بی‌موی او و شاخه‌ی سرتیز درخت. نجفی برای همه ی ما تحولی را به همراه آورد. تا آن موقع هنوز رآلیسم اجتماعی بر آثار تو غلبه داشت ولی برگردان‌های نجفی و مصطفی رحیمی از ژان پل سارتر و "مسئولیت فردی"‌اش‏ هم تو را از جانبداریی خطی جدا کرد و هم مرز تو را با "هنر برای هنر" نگه داشت. تأثیر فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم در "داستان شازده احتجاب" بسیار محسوس‏ است. وقتی که بهمن فرمان‌آرا این کتاب را به فیلم درآورد نام تو از کنج فصلنامه‌های روشنفکری بر سر در سینماها ظاهر شد.
یکی از چیزهایی که مرا به تو جذب کرد و باعث شد که من برخلاف سابق بیشتر به خانه‌ی تو بیایم تا خانه‌ی راهنمای دیگرم محمد حقوقی، "تعهد اجتماعی" تو بود. البته حقوقی هم نسبت به دردهای مردم حساس‏ بود و هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که چگونه هر وقت می‌خواست نامه‌ی چارلی چاپلین به دخترش‏ را که در گاهنامه ی "کاوه"ی محمد عاصمی مقیم آلمان چاپ شده بود برای ما بخواند با صدای بلند به گریه می‌افتاد، و از این که پدر دوران بی چیزیِ کودکی‌اش‏ را به دخترِ نازپرورده‌اش‏ گوشزد می‌کرد متأثر می‌شد. ولی تو در سابق جزو 92 معلمی بودی که به "فروتن" از مرکزیت حزب توده در خارج وصل می‌شدید و مدتی را در زندان گذرانده بودی و پس‏ از آن هم تا آخر عمر دلبستگی‌ات به مسائل اجتماعی باقی ماند، و اگر چه در اوائل سال‌های 60 و به عنوان عکس‏العملی در مقابل آن همه شکست و درد، در بوقِ سیاست‌گریزی دمیدی، ولی خودت خوب می‌دانستی که اگر تو هم عباس‏ را ول کنی عباس‏ تو را رها نمی‌کند! تو از یک خانواده‌ی کارگری برخاسته بودی حال آنکه بسیاری از اصحاب "جنگ" مثل حقوقی و کلباسی و نجفی و موحد از خانواده‌ی روحانی آمده بودند و این اختلاف فرهنگی بر محفل ما تأثیر می‌گذاشت.
تو در ویرایش‏ کتاب "شعر به عنوان یک ساخت" به من کمک کردی چنان که در دیباچه‌ی آن نیز آمده است. به علاوه تو بودی که مرا به چاپخانه‌ی توی خیابان آماده‌گاه بردی و یادم دادی که نمونه‌های چاپی را غلط‌گیری کنم که حسین آقای حروفچین گاهی در طی شانزده ساعت کار در شبانه‌روز می‌چید. در همانجا بود که اولین کتابت "مثل همیشه" را چاپ کرده بودی.
وقتی که جنبش‏ سیاهکل شکل گرفت گفتی که چریکها "جنگ" انقلابی دارند و ما "جُنگ" انقلابی. ولی به مرور طی چند سال جامعه‌ی روشنفکران ایرانی دچار یک شکاف بزرگ شد: گروهی با صله های هنری ی "فرح" پروار شدند و گروهی ادبیات را به خاطر فعالیت سیاسی کنار گذاشتند. شاید به همین دلیل بود که در نیمه‌ی اول دهه‌ی پنجاه ما با اثر ادبی برجسته‌ای روبرو نمی‌شویم. من که برای تحصیل زبان‌شناسی به آمریکا آمده بودم شعر را تا آزادی طبقه‌ی کارگر کنار گذاشتم و پس‏ از یک سال که به ایران برگشتم تنها با نام مستعار قلم و قدم می‌زدم. اولین کتابم "نقدی بر فلسفه‌ی اگزیستانسیالیستی سارتر" نام داشت که انتشارات پیام چاپ کرد ولی بدستور ممیزان "خمیر" شد. می‌خواستم با چاپ آن کتاب بر "تعهدِ فردی" ی سارتر بتازم و به جای آن "تعهد طبقاتی" ی مارکسیستی را بنشانم. با این همه تو را همچنان به خود نزدیک می‌دیدم و این بود که در سال 55 چند بار به خانه‌ات در خیابان "خوش" تهران آمدم. موتور را توی راهرو می‌گذاشتم و می‌آمدم زیر کرسی‌ات. همه چیز مثل قبل بود فقط این‌بار به جای مادرت، دختر زیبارویی برایت آش‏ می‌پخت.
در سال 56 در محمودیه نزدیک انستیتو گوته زندگی می‌کردی. من گاهی یواشکی از زیر در برایت شب‌نامه می‌گذاشتم. یک بار دوتایی به گلابدره رفتیم و تا عصر از التهاب سرخی که داشت همه را فرا می‌گرفت سخن گفتیم. در شب پنجم از ده شب تاریخی شهر و سخن گوته که می‌خواستی "جوانمرگی در ادبیات"ات را در انجمن گوته بخوانی با یکدیگر از خانه‌ات پیاده آمدیم تا دم باغ‌. گاردی‌ها دور تا دور محل را گرفته بودند و صدای هم زیر و هم بم تو از میز خطابه می‌آمد که از انقطاع فرهنگی که گریبانگر جامعه‌ی خفقان‌زده است سخن می‌گفتی.
آخرین باری که در ایران دیدمت در اردیبهشت 59 یک روز پس‏ از "انقلاب فرهنگی" ی خونین در دانشگاه تهران بود. ما روبروی بیمارستان هزار تختخوابی جمع شده بودیم و من سخت درگیر سازماندهی ی راه پیمایی اعتراضی بودم تو را دیدم که نزدیک در ایستاده بودی مثل همیشه با لبخند. تو همه جا حضور داشتی و هیچ وقت به یاد نمی‌آورم که میدان را خالی کرده باشی، و این که بر تو خرده می‌گیرند که در چند سال اخیر سر میله را در زیر "کانون نویسندگان" از آن سو بیش‏ از حد خم کرده‌ بودی گیرم که وارد باشد، ولی تو آن موضع را از روی اعتقاد اتخاذ کرده بودی و نه از سر گریز و خالی کردن میدان، و اکنون که دیگر نیستی آیا کسی هست که جای خالی ترا پر کند؟
وقتی که من در مهاجرت مارکس‏ را دیگر "نه چون یک پیشوا" دیدم، و گذاشتم تا فواره‌ی شعر بار دیگر روحم را صفایی دهد، اولین کسی که خواستم این احساس‏ تازه را با او قسمت کنم البته تو بودی. در سال 64 در نامه‌ای که برایت فرستادم از سه مرحله در زندگیم حرف زدم: دوره‌ی جُنگ، که فردگرایی در آن غلبه داشت و اجتماع چندان به حساب نمی‌آمد، دوره‌ی فعالیت سیاسی که در آن تفکر گروهی چیره بود و جایی برای فردیت باقی نمی‌گذاشت و بالاخره مرحله‌ی اخیر که فردیت همراه با علایق اجتماعی‌ست. چند سال بعد صدایت را از سوئد شنیدم از خانه‌ی مرتضی ثقفیان. اولین چیزی که پشت تلفن گفتم این بود:"‌گلشیری جان من هنوز سوراخ را پیدا نکرده‌ام." زیرا تو بارها با طنز همیشگی‌ات به من گفته بودی:‌"‌نفیسی! اگر سوراخ را پیدا نکردی مرا صدا کن". سختی‌های زندگی تو را شوخ کرده بود، شاید هم به تلافی اخم‌های پدرت. برخی از مردم متلک‌های ترا برنمی‌تافتند و شاید هم گاهی زیاده‌روی می‌کردی. اما هرچه بود در آن صمیمیت نهفته بود.
 
وقتی به لس‏آنجلس‏ آمدی با خود شورشِ آوریل1992 را آوردی. با ماشین سری به محلات ملتهب زدیم و از انقلاب به غارت رفته ی خود یاد کردیم. مثل همیشه با تحرک بودی و از اینکه می‌دیدی ما هم به سنت "جُنگ" اصفهان، محفل "دفترهای شنبه" را داریم خوشحال بودی. یکی از همین نشست ها در خانه‌ی خسرو دوامی داستان "نقش‏بندان"ات را خواندی و از اینکه مورد برخورد و نقد قرار گرفتی ناراحت نشدی، چرا که درآمیختن با دیگران مهم‌ترین راز رشد تو بود.
آخرین بار یک ماه پیش‏ از بستری شدن در بیمارستان باهات صحبت کردم و از این که می‌دیدم در آنجا برخلاف سابق به کار بچه‌های خارج توجه بیشتری می‌شود ابراز شادی کردم و از این که در آن مقدمهی کذایی مرا "پدرکُش" خوانده ای نالیدم.
برادر بزرگ من، هوشنگ! تو و من هر دو به دادخواهی خون پدرمان سیامک پیشدادی برخاستیم. تو آنجا ماندی و من به اینجا پرتاب شدم. ولی چه غم که نیای مشترک ما همچنان پا برجا ایستاده است.
هفدهم خرداد ۱۳۷۹
_________________________________________________
* هوشنگ گلشیری: "نیمه ی تاریک ماه"، نشر نیلوفر،تهران،۱۳۸۰.
 
   
 



 
ایران شناخت و دیگر هیچ ...
 دو روز پیش، دوستی به من آگاهی داد که یک صفحه ی "فیس بوک" با گفتارها و تصویرهای از من،  با عنوان ایران شناسی، در شبکه گذاشته شده است و پرسیده بود که: "چه گونه بوده است آن داستان؟" سپس، دوستان دیگری این پرس و جو را پی گرفتند و من به همه پاسخ دادم که این کار را دوستی از سر ِ نیک خواهی و برای 
ابراز لطف به من و همانا بدون آگاهی ی من کرده است و من در ضمن سپاسگزاری از رویکرد همدلانه ی آن دوست در پی گیری ی کوشش پژوهشی ام، یادآور می شوم که تنها سامانه ی ایران شناخت 
http://iranshenakht.blogspot.com.au/
را در شبکه ی جهانی، نشرمی دهم و پاسخ گوی درون مایه ی آنم و دیگر هیچ.

Sunday, November 17, 2013

 
گزارشی اندوهبار و دردانگیز از تهران


   دوستی در گزارشی از تهران، نوشته است که استاد سیّد عبدالله انوار، دانشور، کتاب شناس و مترجم نامدار، کتاب بلندآوازه ی شفا، دانشنامه ی فلسفی ی بزرگ ِ پور ِ سینا را در بیست جلد، از عربی به فارسی برگردانده است؛ امّا هیچ ناشری برای چاپخش این اثر گرانمایه، گام پیش نگذاشته است!
   به راستی که  " نه بر مُرده، بر زنده باید گریست!"



Friday, November 15, 2013

 

یادواره ای سزاوار برای مردی مردستان: یک ایرانی ی جهانی شده

جُستاری از بهروز شیدا در کارنامه ی زنده یاد داریوش کارگر


در این پیوند نشانی، بخوانید :


Wednesday, November 13, 2013

 

از قلم افتاده: پیوستی بر درآمد ِ  پیشین  (۲۰ آبان ۱۳۹۲/ ۱۱ نوامبر ۲۰۱۳)

دو کتاب دیگر در گزینه ی کارنامه ی پنجاه ساله ی پژوهشی ی ِ جلیل دوستخواه


یکم) ۱۳۸۰ و ۱۳۸۳: بُنیادهای اسطوره و حماسه ی ایران، شانزده گفتار در اسطوره شناسی و حماسه پژوهی ی سنجشی، با پیوست ِ دو نقد ِ روش شناختی از دکتر مهرداد بهار (ویراست ِ دوم از گزارش دو کتاب جهانگیر کوورجی کویاجی. (۱۳۵۳و ۱۳۶۲: آیینها و افسانه های ایران و چین باستان و ۱۳۷۵: پژوهشهایی در شاهنامهدو چاپ، نشر ِ آگه - تهران.
دوم) ۱۳۸۴: ایران شناخت، بیست گفتار ِ پژوهشی ی ِ ایران شناختی، یادنامه ی استاد ا. و. ویلیامز جکسن (گزارشی از :
Prof. Jackson Memorial Volume, Papers on Iranian Studies, Written By Several Scholrals.   نشر آگه - تهران.
 



 





Monday, November 11, 2013

 
گزینه ی کارنامه ی پنجاه ساله ی پژوهشی ی
جلیل دوستخواه (۱۳۹۲-۱۳۴۲)

۱۳۴۲: اوستا، نامه ی مینَوی ی ِ آیین ِ زرتشت، بازنگری و بازنگاری ی گزارش اوستای استاد ابراهیم پورداود، با نگرش و ویرایش ِ استاد.، انتشارات مروارید- تهران (تا سال ۱۳۶۲، شش بار چاپخش شد و از آن پس -  به درخواست نگارنده- بازنشر نیافت. (بازچاپی از این اثر، با دبیره ی سیریلیک نیز، در سال ۱۳۸۰ خ. / ۲۰۰۱م.، هم۫ زمان، در دوشنبه - تاجیکستان و تاشکند - ازبکستان، نشریافت.).
۱۳۴۲: هیمالیا، برگزیده ی شعر ِ پانزده تن از شاعران اردوزبان با زندگی نامه ی کوتاه آنان، گزارشی با همکاری ی دکتر علی رضا نقوی انتشارات طهوری - تهران.
۱۳۶۳و ۱۳۷۵: آفرینش و رستاخیز، پژوهشی معنی شناختی در جهان بینی ی قرآنی، نگارش شینیا ماکینو، پژوهشگر ژاپنی، دو چاپ، انتشارات امیرکبیر- تهران.
۱۳۵۳و ۱۳۶۲: آیینها و افسانه های ایران و چین باستان، پژوهشی سنجشی، اثری از جهانگیر کووِرجی کویاجی، پژوهشگر ِ پارسی - دو چاپ - انتشارات جیبی (با بُرش ِ رُقعی).
۱۳۷۵: پژوهشهایی در شاهنامه، اثری از جهانگیر کووِرجی کویاجی، پژوهشگر ِ پارسی، نشر ِ زنده رود - اصفهان.
۱۳۷۸: حماسه ی ایران، یادمانی از فراسوی هزاره ها، بیست گفتار و نقد ِ ایران شناختی، نشر باران، استکهلم - سوئد.
۱۳۸۱:[بازچاپ ِ گسترده تری از] حماسه ی ایران، یادمانی از فراسوی هزاره ها، بیست و هشت گفتار و نقد ِ ایران شناختی، نشر آگه - تهران.
۱۳۸۳: هفتخان ِ رستم، بازنوشت و گزارش ِ داستانی از شاهنامه ی فردوسی، انتشارات ققنوس- تهران.
۱۳۸۳: گزارش اوستا، کهن ترین سرودها و متنهای ایرانی- گاهان پنجگانه ی زرتشت و متنهای نواوستایی [همراه با یادداشت های گسترده ی روشنگرانه] به فرخندگی ی سه هزارمین سال زادروز ِ زرتشت - دو جلد.-  (شانزدهمین چاپ این اثر، در سال ۱۳۹۱، نشریافت.)- انتشارات مروارید - تهران.
۱۳۸۳و۱۳۸۶( دو چاپ): رهیافتی به گاهان پنجگانه ی زرتشت و متنهای نواوستایی، گزارشی از کتاب ِ Avesta Reader، پژوهش هانس رایشلت.- انتشارات ققنوس- تهران. (این اثر، از همان هنگام نشر، کتاب درسی ی دوره ی کارشناسی ی ارشد زبانهای باستانی ی ایران در دانشگاه تهران بوده است.).
***
در فرارَوَند ِ چاپ و نشر:
۱) شاهنامه ی نقالان، ویرایشی از طومار مُرشد عبّاس زریری اصفهانی در پنج دفتر با دو بُرش. - نشر کارنامه، تهران - ؟؟؟؟
۲)ایرانی ماندن و جهانی شدن - دفتری از نُه گفتمان ِ ایران شناختی- نشر ِ علم، تهران - ؟؟؟؟.
۳)فرهنگ فارسی ی اصفهانی - نشر ِ ؟، تهران - ؟؟؟؟.

***
گزینه ی گفتارهای جداگانه نشریافته:
یک) ۱۳۷۰ و ۱۳۷۱: کوششی گروهی در شاهنامه شناسی (در سه بخش)- فصلنامه ی ایران شناسی، شماره های ۱و ۲ و ۳، مریلند - آمریکا.
دو) ۱۳۷۶: پژوهشی روشمند در گستره ای زبان شناختی (نقدی بر فارسی ِ اصفهانی، پژوهش دکتر ایران کلباسی) - فصلنامه ی ایران نامه، سال شانزدهم، شماره ی ۱، مریلند - آمریکا.
سه) ۱۳۸۰: دانشنامه ی ایران (ایرانیکا) بر گردونه ی زمان - فصلنامه ی ایران نامه، سال نوزدهم، شماره ی ۳، مریلند - آمریکا.
چهار) ۱۳۸۰: شاهنامه و سنّتهای زبانی ی حماسی در نشریّه ی ایران و قفقاز- ایروان ، تهران و لایدن.
پنج) ۱۳۸۱: دگردیسی ی دو نیروی همزاد گاهانی به آموزه ی دوگانه انگاری در فصلنامه ی زنده رود- اصفهان.
شش) ۱۳۸۱:  پویه ای در گستره ی دانش - فصلنامه ی ایران نامه، سال بیست و یکم، شماره ی ۳، مریلند - آمریکا.
هفت) ۱۳۸۴: تحلیل روانشناختی ی استبداد و خودکامگی - فصلنامه ی نگاه نو، شماره ی ۶۱، تهران.
هشت) ۱۳۸۴: شاعری ژرف کاو در جُستار ِ تسلاّی انسان - ماهنامه ی جهان کتاب، شماره ی ۱۹۵- تهران.
نُه) ۱۳۸۴: شاهرخ مسکوب: شاهین ِ بلندپرواز ِ اندیشه و فرهنگ - فصلنامه ی نگاه نو، شماره ی ۶۶، تهران.

گزارشی کوتاه از کوشش ها و کُنش ها در گستره ی ادب و فرهنگ

۱( همکاری با شماری از نشریّه های ادبی و فرهنگی و اجتماعی ی چاپی و آنلاین در ایران و برون مرز، مانند ِ راهنمای کتاب، پیام نوین، جُنگ [اصفهان]، کِلک، بُخارا، نگاه نو، جهان کتاب، شرق، قانون، دریچه، بررسی ِ کتاب، فصل ِ کتاب، واژه، دفتر ِ هنر، آرش. افسانه، باران، ایران شناسی، ایران نامه و روزنه.
۲) نشر گفتارهایی از خود و دیگران در سامانه ی ایران شناخت:
۳)همکاری با برخی از سازمانها و نهادهای ادبی، فرهنگی، هنری و اجتماعی و کتابخانه های همگانی در ایران و فراسوی آن.
۴)همکاری با کتابخانه ی گویا (Audio Library ) و شرکت در نشست ِ شاهنامه پژوهی ی آن.
۵( سخنرانی در دانشگاهها، همایش ها و انجمنها در ایران، تاجیکستان، آمریکا، انگلستان، فرانسه، هلند، آلمان، سوئد و استرالیا.
۶( سخنرانی در همایش ها و انجمنها از راه دور، به وسیله ی برنامه ی سکایپ (Tele-Conference).
۷) همکاری با دانشنامه ی ایرانیکا از نزدیک و دور (ویرایش شماری از درآمدها در ۱۹۹۳ تا ۱۹۹۴و تدوین و نگارش شماری از درآمدها از آن هنگام تا کنون. ← www.irtanica.com).



This page is powered by Blogger. Isn't yours?