Friday, January 11, 2008
پيام مهرآميز و پرسش ِ يك دوست و پاسخ ِ ويراستار بدان: پيوستي بر درآمد ِ ٣: ٦١
يادداشت ويراستار
شنبه ٢٢ دي ماه ١٣٨٦ خورشيدي
(= ١٢ ژانويه ٢٠٠٨ در گاهْشمار ِ جهاني)
در پي ِ از سرگيري ي ِ كار ِ ايران شناخت و نشر ِ درآمد ِ تازه ي ٣: ٦١ ، دوست ارجمند آقاي مسعود لقمان، سردبير ِ پويا و كوشاي ِ تارنماي ارزنده و سودمند ِ روزنامك، در پيامي مهرآميز از تهران ِ برفْ پوش و يخْ بندان به اين سرزمين جنوبي ي ِ گوي ِ زمين -- كه تابستان ِ خود را مي گذراند -- پرسشي را در ميان گذاشته اند.
ويراستار با سپاسي ديگر از ايشان براي اين همدلي و داد و ستد ِ انديشگي و فرهنگي، متن ِ پيام ِ ايشان و پاسخ خود بدان را، به خواست ِ همگاني كردن ِ اين گفتمان، در اين پيوست مي آورد.
* * *
بسیار خوش حالم که چراغ ایران شناخت پس از چندی دوباره روشنایی گرفته است.از پیوندهایی که به روزنامک داده اید، بسیار سپاس گزارم. پرسشی به ذهنم خطور کرده است و از شما خواهش می کنم تا در صورت امکان، بدان پاسخ دهید:
نظرتان درباره ی این سخن ِ دکتر میرفطروس چيست؟ :
« استقرار دموكراسی به زمينهها و مقدماتی نياز دارد كه در تمامت دوران مشروطيـّت تا انقلاب اسلامی، جامعهء ايران فاقد آنها بود. به عبارت ديگر: دموكراسی، همزاد و همراه ساختار اقتصادی ـ اجتماعی معيـّنی است بنام سرمايهداری (بورژوازی). اين كه برخی از متفكّران غربی، "بورژوازی را برابر دموكراسی" دانستهاند، بيانگر اهميـّت و ضرورت اين ساختار اقتصادی ـ اجتماعی در وصول و حصول به دموكراسی می باشد. لذا در فقدان طبقات نوين اجتماعی و خصوصاً در نبودِ طبقهء متوسط شهری، پيدايش و رشد دموكراسی در ايران، اساساً مُحال و غیرممکن بود. هم از اين روست كه من با نظر دكتر ماشاالله آجودانی و دوستان ديگر ـ مبنی بر اين كه "روشنفكران عصر مشروطيـّت، آزادی و دموكراسی را در پای نهال استقلال قربانی كردند"، موافق نيستم؛ چرا كه با آن ساختار روستائی يا ايلی ـ قبيلهای، تحقّق آزادی و دموكراسی در ايران، اساساً مُحال و غيرممكن بود و چه گونه روان شاد مصدّق می توانست با چنین شرایط تاریخی ای، در ایران دمکراسی برقرار کند؟«
با مهری فراوان
* * *
پاسخ ِ ويراستار:
بله؛ من با اين ديدگاه ِ آقاي ميرفطروس كه دوران ِ نخست وزيري ي دكتر مصدّق، هنگام ِ برقراري ي ِ سامان ِ مردم سالاري در ايران نبود، همداستانم و يادآوري و روشنگري ي ايشان در باره ي زيرساختهاي بايسته براي چنين امري را درست مي دانم. همان گونه كه ديروز در درآمد ِ ٣: ٦١ ، ايران شناخت، زيربخش ِ ١ نوشتم، آن دوره تنها زمان ِ مطرح كردن ِ آرزو و خواست ِ مردم ِ ايران و فرصت ِ به نسبت مناسب ِ گام گذاشتن در راه ِ سنگلاخ و دشوار ِ دست يابي بدين آرزو بود كه بر اثر ِ تنشهاي سياسي و اقتصادي ي برآيند ِ كوشش براي ملّي كردن صنعت نفت از يك سو و كُنِش ِ شاه براي در دست گرفتن ِ همه ي اهرمهاي قدرت (به سبك ِ دوره ي پدرش) از سوي ِ ديگر و سرانجام، طرح و توطئه ي داخلي و خارجي و تازش ِ تباهكارانه ي امردادي، آن فرصت تاريخي از دست رفت و در سالها و دهه هاي سياه ِ پس از كودتا، به رغم ِ گونه اي شكوفايي ي ساختگي و باسمه اي در گستره ي اقتصادي، جز به سراب ِ فرصت سوز ِ ديوان سالاري و وابستگي ي تمام عيار به سرمايه داري ي جهاني و به ويژه بخش ِ آمريكايي ي آن نرسيد و سر ِ آبي كه كام ِ تشنگان آرادي ي ِ راستين و مردم سالاري ي ِ بنيادين را سيراب كند، پديدارنگرديد و ما در سرگرداني و راه از چاه نشناسي ي تاريخي مان هُشدار ِ دل آگاهانه ي حافظ ِ رازْآگاه را نشنيديم كه گفت: "دورست سر ِ آب ازين باديه؛ هُشدار/ تا غول ِ بيابان نفريبد به سَرابَت!"
حاصل آن كه جامعه ي ما در همان غفلت و واپس ماندگي ي ديرينه درجازد. بازار در همان هنجار ِ سودجويي و سوداگري ي سنّتي به زندگي ي ناهمزمان خود ادامه دارد و از "هياهوي بسيار براي هيچ" ِ به اصطلاح صنعتي كردن كشور و كوس و كرناي ِ "انقلاب ِ [ به اصطلاح ] سفيد ِ شاه و مردم" (يا آن گونه كه مردم در آن زمان به طنز مي گفتند: "انقلاب ِ شاه و سفيد ِ مردم!") نيز نور ِ رستگاري بر جبين ِ كشتي ي بي لنگر و كژ و مژ ِ جامعه ي ما نتابيد.
مصدّق -- چنان كه پيشتر هم گفته ام -- با همه ي سخنوري هايش، گنده گويي و بزرگ نمايي نمي كرد و هرگز داعيه ي راهبري ي كاروان ِ مردم سالاري را نداشت. او -- نه آن گونه كه شاه و بوقهاي آوازه گري و ورق نوشته هاي مزدورش ادّعامي كردند -- دشمن ِ سلطنت و جمهوري خواه و در صدد ِ براندازي ي نظام ِ پادشاهي بود و نه -- بدان سان كه "تاواريش برادر ِ بزرگتر" و "حزب ِ طوطي" ي سخن گويش در طيف ِ گسترده ي رسانه هاشان هياهو مي كردند -- كارگزار ِ "امپرياليسم آمريكا" و دستيار ِ سرمايه داري و بورژوازي ي جهاني بود و نه -- بدان طرز كه كارتل ها و تراست هاي نفتي و دولت مردان ِ نماينده شان در غرب، شبهه برمي انگيختند -- آلت دست ِ روسها و حزب ِ وابسته شان در ايران بود ( دستاويزي كه در نام گذاري ي طرح ِ اجرايي ي كودتاي نوزدهم آكوست 1953 شان، يعني
يا حذف ِ "حزب ِ توده" از صفحه ي سياست ِ ايران TP Ajax
بدان چنگ زدند تا آن تباهكاري ي اهريمني را حق به جانب بنمايند و توجيه كنند)
دكتر محمّد مصدّق، صاف و ساده، يك سياستمدار ِ ايران دوست و نخست وزير ِ برگزيده ي مردم (در گزينشي به نسبت، آزادانه كه در آن زمان امكان داشت) بود و به چيزي يا كسي يا دستگاهي جز مردم ايران و سود و سودا و سربلندي ي آنان وابستگي نداشت. تمركز ِ برنامه هاي او بر ملّي كردن ِ صنعت ِ نفت از يك سو و بر كرسي نشاندن ِ نمايندگان ِ مردم ( به جاي ِ عروسكهاي گماشته و سخن گوي دربار و همدستان ِ آن) در مجلس و ديگرْ نهادهاي اداري و دولتي و محدودكردن ِ اختيارهاي شاه در چهارچوب ِ قانون اساسي (به جاي ِ اختيارهايي كه خود در سال ١٣٢٨ در مجلس ِ مؤسّسان ِ ساختگي به دست ِ گماشتگانش و با دستبرد زدن به قانون اساسي به منظور ِ قبضه كردن ِ همه ي اهرمهاي قدرت، براي خود قايل شده بود)، هرگاه با پايان ِ فاجعه آميز ِ دوره ي زمامداري ي او رو به رو نمي شد، مي توانست به منزله ي گام ِ استوار ِ نخست و پيشْ شرط ِ بايسته براي هرگونه كوشش و پويش در راه برقراري ي مردم سالاري و نهادينه كردن ِ آزادي ي راستين و حقّهاي بشري در جامعه ي ايران به شمار آيد و رهروان پس از مصدّق، آن راه را تا پايان بپيمايند و به سرانجامي سزاوار برسانند. امّا تاريخ را با "اگر" نمي نويسند و دريغا كه همواره نيروهاي تباهكار، تأثيرگذارتر بوده اند و هستند!
در مورد ِ اختيارهايي كه شاه به ناروا و برخلاف قانون اساسي به خود داده بود و مصدّق به حق با آن مخالفت مي ورزيد، شوري ي ِ آش تا بدان پايه بود كه آقاي دكتر متيني -- به رغم ِ مصدّق نكوهي و "شاهنشاه" ستايي اش -- نوشته است: "... وي (شاه) از ٢٨ مرداد ١٣٣٢ به بعد، قانون اساسي را تقريباً بكلّي ناديده گرفت و با ادامۀ اين شيوه، مخالفانش از چپ و راست در داخل و خارج، دست به دست ِ هم داده و با كمك ِ دولتهاي خارجي، سلطنت دودمان پهلوي را ساقط كردند." (ايران شناسي ١٩: ٢، تابستان ١٣٨٦، ص ٣٥٤).
امّا بزرگترين اشتباه مصدّق در سياست داخلي اش، دچاربودن به اين خوشْ خيالي و توهّم بود كه مي توان با شاه كنارآمد و به زبان ِ خوش و در چهارچوب ِ گفتماني قانوني، اختيارهاي غصب كرده اش را از او بازپس گرفت و او را از كرسي ي رييس ِ دولت و همه كاره ي سياست و اقتصاد برداشت و بر اورنگ پادشاه نمادين ِ مشروطه نشاند. تاريخ نشان داد كه اين توهّم ِ آن مرد ِ نيكْ دل، كار را به كجا كشاند و چه زيانهاي جبران ناپذيري براي مردم اين سرزمين به بار آورد. اين در حالي بود كه شاه همواره و آشكارا به مصدّق به چشم ِ يك كارمند ِ دربار مي نگريست و نه چيزي بيش از آن (از همان گونه اي كه بعدها هويدا بود). شاه در هر لحظه به بركناري ي مصدّق مي انيشيد و تنها در شيوه ي كار، ترديد داشت. آنچه در نوشته ي آقاي ميرفطروس از گفت و شنود هندرسون و حسين علاء وزير ِ دربار، درباره ي گفتار و كردار ِ شاه نسبت به مصدّق نقل شده است، تناقض ِ ميان ِ ادّعاي بي طرفي ي شاه و واقعيّت ِ رفتار ِ او با رييس ِ دولت را به خوبي نشان مي دهد.
اين تنها اشتباه مصدّق در اين زمينه نبود. اشتباه بزرگ ِ ديگر ِ او اعتقاد نداشتن به نقش ِ "حزب" در بسيج و پرورش انديشه و كردار ِ سياسي ي مردم و آماده سازي ي آنها براي پايداري در هنگام ضرورت و روز ِ مبادا بود. او "مردم" و "ملّت" را يك مجموعه ي كلّي مي ديد و هنگامي كه در سخنراني هايش از "استظهار ِ دولت خود به نيروي ِ لايزال ِ مردم" يادمي كرد، نگاهش به انبوهي درهم جوش از هزارگونه مردم بي يك زنجيره ي منسجم آگاهي و انديشه در ميان آنها بود. "جبهه ملّي" كه در جريان شكل گيري ي دولت او از سوي وي و هوادارانش مطرح و نام بُردارشد، درواقع يك باشگاه شبه ِ سياسي بود از گروهي نه چندان يك دل و يك زبان كه ناهمگوني شان بعدها به خوبي آشكارشد و توده اي از هواداران كه بيشتر نقش ِ سياهي لشكر را داشتند تا مبارزاني آموزش ديده و آگاه و آماده ي دست و پنجه نرم كردن با دشواريها و پيچ و خمهاي مبارزه اي چنان سهمگين و در روز ِ واقعه ديديم كه هيچ گونه نقش ِ تأثيرگذاري نداشت.
انتقاد عمده ي ديگري كه بر روش ِ شخص ِ مصدّق و مجموع ِ دولتش (كه همانا در برابر ِ كشش ِ شخصيّت ِ رييس دولت، بيشتر كُنِش پذير بود تا كُنِشگر) مي توان وارد آورد، سياست آنان (يا -- بهتر گفته شود -- بي سياستي شان) در برخوردي درست با حزب توده ي ايران (تنها حزب ِ واقعي و متشكل در تاريخ ايران) بود.
مصدّق كه همواره بسيار دست به عصا بود و در چهارچوب "قانون" رفتارمي كرد، گاه در مورد ِ آنچه "قانون" شناخته شده بود، دچار تسامح مي شد و پيشينه و پشتوانه ي شكل گيري "قانون" را در نظر نمي گرفت و سود و زيان ِ احتمالي ي آن براي جامعه را چنان كه بايد و شايد، برنمي رسيد وگونه اي نگرش ِ جزمي نسبت به "قانون" داشت. از جمله چيزي را كه به بهانه ي ترور ناكام شاه در دانشگاه در سال ١٣٢٧به عنوان "قانون" براي غيرقانوني شمردن ِ حزب ِ توده علم كرده بودند، هرچند كه اعتقاد چنداني بدان نداشت، پذيرفته بود و مخالفتي آشكار با آن نمي كرد. اين "غير قانوني" اعلام كردن، نه تنها چيزي از كُنِش ِ آن حزب نكاست؛ بلكه با زيرزميني شدن ِ شبكه هاي آن، گسترش و نفوذ بيشتري در جامعه يافت. حزب توده در دوران ٢٨ ماهه ي دولت مصدّق، به ظاهر غيرقانوني بود؛ امّا با تسامح نسبي ي دولت نسبت بدان، فعّاليّتي بسيار گسترده داشت و هيچ دسته و گروه ديگري به گرد ِ پاي ِ آن نمي رسيد. با اين حال، دولت مصدّق، هم به دستاويز آن به اصطلاح "قانون" و هم به دليل ناخوش بيني نسبت به سياست ها و مقصودهاي همسايه ي شمالي -- كه اين حزب تا حدّ ِ سرسپردگي وابسته بدان بود -- هيچ گاه رويكردي براي گفتمان با آن نشان نداد. در حالي كه با در پيش گرفتن ِ سياستي مثبت در برقراري ي گونه اي تعامل با آن، شايد مي توانست هم از وابستگي ي آن به روسها بكاهد و هم از گنجايش و توان ِ بالاي ِ آن در بسيج مردم براي پشتيباني از برنامه هاي ملّي ي دولت و ايستادگي در برابر دربار و ارتجاع داخلي و قدرتهاي آزمند ِ بيگانه، بيشترين بهره را بگيرد. البته از روي ِ ديگر ِ سكّه نيز غافل نيستم و با شناختي كه از انديشه و گفتار و كردار ِ سران ِ آن حزب و سياستهاي دشمنانه و ستيزه جويانه شان نسبت به دولت و شخص ِ مصدّق دارم، مي دانم كه حتّا اگر هم او گام پيش مي گذاشت، رسيدن به همزباني و برتر از آن، همدلي با آن جماعت كاري آسان نبود و بسيار بعيد مي نمود.
در سياست ِ خارجي نيز، اشتباه محاسبه ي بدسرانجام ِ مصدّق، خوش بيني ي نارواي او نسبت به خواستها و سياست هاي آمريكاييان در قبال ِ ايران و دولت ِ او و چيستان ِ نفت بود. او از ديدگاهي سده ي نوزدهمي به آمريكا مي نگريست و دستگاه فرمانروايي ي آن را نهادي به راستي آزادي خواه و مردم سالار و دوستدار مردم ايران و در تضادّي بنيادين با دولت بريتانيا و يك ميانجي ي نيك خواه براي گشودن گره ِ پيوند ميان دولتهاي تهران و لندن مي انگاشت و گويي از مجموع ِ ساختار ِ سياست و اقتصاد آمريكا و پشتيبانان و هدايت كنندگان ِ آزمند و سرمايه سالار ِ آن و چگونگي ي رابطه ي قدرتمداران آمريكا با ديگر كشورها در سده ي بيستم، يكسره ناآگاه بود! براي نمونه، او نهادي همچون "اصل ِ چهار ِ ترومن" را با انگاشت ِ ياوري ي آن به پيشرفت ِ اجتماعي و بهداشتي و كشاورزي ي ايران، پذيرفته و پاي ِ كارگزارانش را تا دورترين روستاهاي كشور گشوده بود. در حالي كه آن نهاد، درواقع "اسب ِ تروا" ي ِ سياست و اقتصاد ِ آمريكا بود و برآيند ِ كُنِش ِ پنهان و زيان بار ِ آن، زماني آشكار شد كه پذيرنده ي آن (مصدّق)، در زندان ِ گماشته ي ِ دولت ِ فرستنده ي آن نهاد (شاه)، به سر مي برد!
عصر ِ روز ِ سه شنبه ٢٧ مرداد ١٣٣٢ كه مصدّق، سفير آمريكا هندرسون را به حضور پذيرفت، هنوز غرق در پندارهاي خويش نسبت به مقصدهاي سياست آن دولت نسبت به دولت و ملّت خود بود و سفير را نماينده ي دولتي آزادي خواه و هوادار ايران مي انگاشت كه مي تواند معمّاي نفت را (كه درواقع، خود آمريكاييها و همپالكي هاي انگليسي شان آن را معمّاكرده بودند) به سود ِ ايران حل كند و كمترين تصوّري نداشت كه هندرسون از توطئه ي مشترك ِ دولت متبوعش با دولت ِ بريتانيا -- كه آماده ي اجراست -- به خوبي آگاهي دارد و آن ملاقات از ديدگاه هندرسون و دولتش، نوعي پرده پوشي بر نقشه ي تازش به دولت و ملّت ِ ايران بود و نه چيزي ديگر. همين سفير در گزارشي به واشنگتن، مردمي را كه به فروكشيدن ِ تنديسهاي شاه و پدرش پرداخته بودند، "اوباش" مي خواند و روز ٢٨ مرداد كه تازش كودتاگران به نتيجه مي رسد، از خشنودي ي كاركنان سفارت آمريكا سخن مي گويد. به راستي كه "حدّ همين است دغل بازي و رسوايي را!"