Wednesday, August 20, 2014

 

زنگ ِ تفریح : خود مُشت مالی ی ِ یک استاد سالخورده!


 یکی از استادانِ بازنشسته  که به نود و شش سالگی رسیده، شرحِ   خواندنی ی  زیر را از آمریکا فرستاده است. طنزی قوی در این نوشته به  کاررفته است.
 با سلام وتحیات فراوان، از حال و روز این نوجوان دور از وطن پرسیدید،  نیک بختانه، روزهای غربت را با تنی چندازهمد ندان ها که هنوز درقید حیات هستند و متوسط سن ها از نود سال فراتر رفته است، گرد هم می آییم و به سبک دایی جان ناپلئون، به حل وفصل مشکلات جهان می پردازیم، و هر ماه یا هر دو ماه، به افتخار یکی از دوستان به پا می خیزیم و پنج دقیقه سکوت می کنیم، بیشتر این دوستان به مرض طول عمر گرفتارند و تعدادی هم تاخیر فوت دارند. امّا، درمورد وضع خودم: با گذشت زمان، دیگر جرات نگاه کردن به آیینه را ندارم، آخرین باری که درآیینه نگاه کردم، خود را نشناختم: قبلاً می گفتم فتبارک الله احسن الخالقین، حسن یوسف دارم. اما حالا به زبان فصیح، به انگلیسی می گویم:
  شیت!
آن همه موی فرفری مشکی و پُرپشت چه شد؟ اکنون کلۀ طاس درافتاب می درخشد و پول سلمانی را صرفه جویی می کنم. از چین و چروک صورت و پیشانی مپرسید که همۀ غمم این است که جلالت مآب رئیس جمهوری قبلی ما، چرا از آن همه پولی که صرف ترقه سازی کرده، قدری برای اختراع اتوئی نداده است که چین و چروک صورت و پیشانی و دست ها را صاف وصوف کنه؟

 آن قدر لکه های زرد و قهوه ای مختلف اللون روی دست و پا نزول اجلال فرمودند که مرا پلنگ صورتی، پلنگ خط و خالی و گل باقلی صدا می کنند. پستی و بلندی روی دست و پا و کوتاهی رگها مرا به یاد " هزاردرّه " راه جاجرود می اندازد. به علت غبغب و بوقلمون شدن زیرگلو، 
پیراهن   ترول تک تا زیرگلومی پوشم که معلوم نشود. 
 اما، چشم ها که هیز بود و چشمک می زد، حالا به علت ماکولا باید برای تشخیص دوستان، ازچند  سانتیمتری آن ها را ببینم. هرچه قطرۀ چشم هست برای آب مروارید، آب سیاه، ماکولا، استیگما، آب مقطر، آب علی استفاده کنم، و چون چشم چپم ماکولا دارد، همه را به یک چشم نگاه می کنم.

 از کیسه های زیرچشم چه عرض کنم : مبلغ زیادی به دلار داد م کیسه ها را صاف و صوف کردند، بدتر شد . به دکتر گفتم : من همه چیز را دوتا می بینم، گفت چه طور مگر؟ گفتم رفتم کنسرت انوشییروان روحانی که پیانو می زد ، من هم او و هم ارکستر را دوتا می دیدم. دکترگفت: شانس آوردی، پول یک بلیط را دادی، حالا دونا می بینی حرف هم داری؟

 از بس دکترو بیمارستان رفتم خیال دارم خانه ای نزد یک و دیوار به دیوار بیمارستان و مطب اطباء اجاره کنم زیرا ساعات روز را بیشتر در مطب ها هستم تا در خانۀ خودم.

 نرس ها از دیدن قیافۀ من در عذابند، یکی از آنان به د نبال سیانور و آرسینیک می گشت که به جای قرص دوا، به من بدهد تا از شرّمن راحت شود.

 سال گذشته، دکترهای معده و کمر و چشم و زانو را بیشتر دیدم تا همسر و بچه ها و نوه ها را. چقدر باید آندوسکوپی، سیگمادوسکوپی و عکس های سینه و معده و رود ه و کمر و زانو و  شانه و ام. آر. آ ی  را گرفت، آلبوم  این عکس ها ازآلبوم خانوادگی قطورتر شده است.
*
 نمی د انم گوشت ها و برآمدگی های باسن کجا رفته که حالا مثل تَهِ قابلمه صاف شده است.

  قد من که یک وقت همچون قد سرو بود، حالا چنان گوژ شده که کار به عصا و واکر کشیده و باید مرتب به نزد خیاط بروم که شلوار را کوتاه کند، وقتی شلوار می پوشم، به جای کمربند، بند تنبان می بندم که شلوارم نیفتد.

  در مورد گوش برای این که مردم نفهمند که من کر هستم، 3200 $ دلار داد م یک سمعک ریز کوچک گرفتم که دیده نشود، سمعک آن قدر کوچک و ریز بود که درگوشم گم شد، مجبور شدم 250 $  بدهم تا دکتر با پنس دربیاورد .
 درجلسات دوستان یا مجالس مهمانی، از ناطق می پرسم: بله آقا،  چی گفتبد ؟ و گاهی الکی سر را تکان می دهم که یعنی حرف های طرف را فهمیدم ولی درحقیقت، نمی فهمیدم.

 خدا پدر سازندگان کیسه های پلاستیکی را که به انگلیسی گارد می گویند، بیامرزاد که ادرار بیرون نمی ریزد، حالا مثل بچۀ تازه به دنیا آمده هستم: مو درسرم نیست، حرف نمی توانم بزنم راه نمی رو م و شلوار را هم خیس می کنم. چند روز پیش رفتم نزد طبیب میزراه (مجاری ادرار) گفتم اقای دکتر: من به حبس البول (شاش بند) دچار شدم، گفت چند سال داری؟ گفتم وارد 96 شدم، گفت: به اندازۀ کافی درعمرت ادرار کرده ای، بس است. دیگر برای تجزیۀ ادرار به آزمایشگاه نمی روم، شلوار را با پست می فرستم. پاها واریس دارد و پرانتزی شده است برای این که به رفقا پُز بدهم، می گویم از بس در جوانی اسب سواری کردم، پاهایم پرانتزی شد، ولی حالا خودمانیم درجوانی حتی الاغ هم گیر من نمی آمد.

 رفتم نزد طبیب روانشناس، بعد از چند جلسه گفت فایده ندارد، انفت معیوب است. می گوید: پراکنده گویی تو ارثی است و" هاف زیمر" هم داری. بزودی می شود " آلزایمر" در قد یم   که ورزش می کردم، هالتر می زدم، حالا دیگرحالش را ندارم، باقیش را می زنم.

 برای دیدار دوستان، دیگر به منزلشان نمی روم، آدرس همه یا بیمارستان است یا نفاهت گاه یا خانۀ پرستاری.

 همسرم خواست چشمش را عمل کند، گفتم عمل نکن که اگر بهبودی حاصل کنی و قیافۀ مرا ببینی، زَهره ترک می شوی. من حالا آ ن شوهر 68 سال پیش نیستم: آ ن امیرارسلان نامدار که عاشق فرخ لقای فرنگی بود کجا و این فولادزره و الهاک دیو امروز کجا؟

 دیگر از دوستان هم سن و سال من کسی نمونده که درد دل کنم، به کی بگویم که تاجگذاری محمد علیشاه یادت می آید یا خیر؟ هرچه به رفقا سن واقعی ام را می گویم، باورنمی کنندو می گویند: نه بابا، بیشتر نشون می دهی. دوستان می گویند ان شاءالله جشن صد سالگی ات را بگیریم، به آن ها می گویم: فکر نمی کنم تا آ ن موقع، شماها زنده باشید.

 نمی دانم شکرکنم یا کفربگویم: آ ن چه که دربدن باید بزرگ باشد، کوچک شد ه وآ ن چه باید کوچک باشد بزرگ شده است.

 برای سرطان پروستات چهل وهفت بار رادیاشن کردم و حالا اشعه صادر می کنم و با صداهای مشکوکش، که آبرو ریزی است سر می کنم.

   و اما راجع به خواب: شب ساعت 11 می خوابم، چشم که باز می کنم خیال می کنم صبح شد ه باید صبحانه بخورم. ساعت را نگاه می کنم: یک و نیم بعد از نیمه شب است، خانم به خواب ناز و من با چشم باز، از 300 به پایین می شمارم، فایده ندارد.  می گویند یک گیلاس شراب  بخور، می گویم الکلی می شوم. از بی خوابی تمام ناراحتی های دادگاه لاهه را جلو چشم می آورم و یاد شعردکتر باستانی پاریزی می افتم :
باز شب آمد و شد اول بید اری ها     من وسودای دل و فکر گرفتاری ها

 می گویند گوشت بوقلمون بخور خوابت می برد: اگر راست باشد، چرا همۀ بوقلمون ها  چشم باز  هستند و خواب ندارند ؟

 حالا که خوابم نمی برد، می روم پای تلویزیون: تمام آگهی است : آبجو - همبرگر- کینگ برگر– چیزبرگر و صدها چیز مربوط به خلوت. فراموش کردم در مورد خواهرزاده های دوقلوی پرستات بنویسم، ناپلئون و کارل مارکس و  نادرشاه هم گرفتار دو قلوها بودند…

 چند روزپیش رفتم آزمایشگاه برای تجزیۀ ادرار،  گفت 220 دلار، گفتم آزمایشگاه سرکوچه 100 دلار می گیرد، تازه ادرارش را هم خودش میدهد.

 به د کتر گفتم صبح که بیدارمی شوم اخلاقم مثل سگ می ماند، تمام صبح به قدرخر کار می کنم، بعد ازظهرها مثل اسب عصاری به دور خود می چرخم، شب به قدرگاو می خورم. دکتر به من می گوید: به د امپزشک رجوع کن.
 هروقت سری به صندوق نامه ها می زنم، صندوق پُراست ازآ گهی درمورد سنگ قبر وزیبایی  گورستان و سوزاندن جسد. تازگی ها یک مؤسسۀ ایرانی هم به این کار مشعول شد که با رِنگ بابا کرم، خاکستر را در کوه پراکنده می کنند. در حال حاضرکه من هنوز زنده ام، بحث بر سرِاین است که آیا لوله سرُم را در بیمارستان، قطع کنند یا خیر، و دعوا بر سرِ این است که خاکستر را در کوه بریزند یا دریا، یا درسطل آشعال.

 آیا با این تفاصیل، فکر می فرمایید که دیداربه قیامت خواهد بود؟  من که فکر نمی کنم.

 به گفتۀ کمال الدین اسماعیل اصفهانی: " این همه خود طیبت است "، طنزی است که لبخندی به  لب آن عزیزگرامی بیاورم :

                 چند ان که ترا به جد بُوَد کار    چندان محتاج هزل باشی

                 گاهی به مزاح وقت بگذار       هرچند که اهل فضل باشی



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?