Thursday, August 28, 2014
من و محمد زهرايي و ملا نصرالدين: یادی سزاوار از مردی مردستان در صنعت نشر ایران
به بهانه سالمرگ ناشري يگانه |
|نورالدين زرين كلك
سال پيش در همين روزها خبر فرو افتادن نا هنگام محمد زهرايي در كام مرگ، آن هم در دفتر كار و پشت ميز تحريرش برايم خبري باور نكردني بود. روز پيشش صبحانه را در آشپزخانه كوچك خانه ما خورده بود و مثل هميشه از گفتوگوهاي حرفهيي -كه به هزار آسمون و ريسمون غير حرفهيي ميانجاميد- در هنگام خوردن و نوشيدن كيف خود را برده بوديم؛ به همين هوس هم بود كه از ناشتا خوردن با ما – هربامداد كه قرارجدي و مهمي نداشت – با اشتياق استقبال ميكرد؛ خاصه كه آن آشپزخانه كوچك – ودر فصل بهار سايه درخت خرمالوي حياط – جايي در ميانه راه خانهاش در نياوران و دفتر نشرش – كارنامه- نزديك دانشگاه تهران قرار داشت و راهي اضافه بر اصل طي نميكرد. در مراسم تشييع پيكرش در روز جمعه بعد در بالاي صفهخانه هنرمندان در رثاي او گفتم «اگر خانه هنرمندان ميزبان تن بيجان مرديست كه در حياتش حرفهيي جز نشر كتاب نداشته است، نه از روي اتفاق و قضا و قدر، بل از روي اين تشخيص بوده است كه وي حرفه نشر را به بلندايي رسانده است كه با درجه قدسي هنرهمطراز و همسان شده است». آري زهرايي چنين مردي بود و اگر من و ديگران (احمد مسجد جامعي و علي ميرزايي و بسياري ديگر) چنين توصيفهايي از او كرديم نه از سر تكلف بود و نه از سرغلو و مبالغه؛ بل از شناختي سرچشمه ميگرفت كه انديشهها، نو آوريها و حتي خيالبافيها و بلندپروازيهاي او ملاط اصلياش بود. يكي از اوجهاي اين نوع خيالپردازيهاي شگفت مرحوم زهرايي، حرفها و نقشههايي بود كه براي كتابهاي اين قلم درسر ميپروريد و بر زبان ميآورد. در سال هفتاد و هفت كه براي نخستين بار به كارگاه من آمد و طراحيهاي مرا از قصههاي ملانصرالدين، مولاي رومي و امير ارسلان و ساير قصهها ديد چنان برانگيخته، بل مشتعل شد كه كمتر چنان عطش و آتشي در كسي ديده بودم. او بدون پرواهاي مالوف معامله گران، چونان تشنهيي در باران، سيل تحسينهاي بيدريغ و صميمانه خود را نثار طراحيها، تصويرگريها ونقاشيها كرد و از همانجا بود كه آمد و رفت او به خانه و كارگاه من شروع شد و كمتر هفتهيي بود كه اين ديدارها تكرار نميشد؛ همراه با خبرهايي كه از پيشرفت كارها و نوشتهها و نقاشيهاي من ميگرفت يا نقشههايي كه براي چاپ آنها ميكشيد يا سفارش نوروزنامهها و پوسترها يا امضاي قراردادهاي مربوط به آنها. ميگفت اين كتابها بايد از حداكثر امكانات تكنولوژي چاپ و با حداكثر رنگها (سواي چهار رنگ اصلي) و در قطعهاي رقعي، جيبي و رحلي روي كاغذهاي اعلا با بهترين مركب چاپ (كه سفارشش را هم به اروپا داد) و زيباترين جلدسازي چرم باشد و چهها و چههاي ديگر... مانند همه بچههاي دوران خودم، من هم داستانهاي ملا نصرالدين را در محاورات و مثلهاي فارسي شنيده يا خوانده و خنديده بودم؛ بنابراين او را از چهرههاي ادبيات فكاهي و عاميانه «ايراني» ميشناختم. اما از سالهايي كه پاي من به جاهاي ديگر دنيا باز شد و جهان را از پنجرهيي گشادتر ديدم، ملانصرالدين را بسيار فراتر از يك شخصيت بومي ايراني يافتم و بيشتر دلبسته اين رند ريشخند هزار چهره بينالمللي شدم. از آن سالها به بعد، هرجا خبري يا كتابي درباره ملا سراغ ميكردم گردآوري ميكردم تا اينكه كمكم آرشيو نسبتا قابل قبولي فراهم آمد (كه بعد در اختيار مرحوم زهرايي گذاشتم). سپس طراحيهايي براي كتاب ملا شروع كردم و هنگامي كه در دهه نود ميلادي درامريكا مشغول فيلم سندباد بودم با ناشرمعتبري براي چاپ ملا نصرالدين مذاكراتي كردم اما كار در نيمه راه معوق و سودايش در دل من ماند. تا آنكه در بازگشتم به تهران ناشري پر اشتها، پرآوازه و كمالطلب بنام محمد زهرايي وارد زندگي من شد و با ورود او چراغ خاموش ملا دوباره در دلم روشن شد. زهرايي در كمترين فاصله كار كتابها را كليد زد و نه تنها قرارداد ملا نصرالدين بل قرارداد كتابهاي «داستانهاي مثنوي معنوي مولوي» و «امير ارسلان نامدار» را با من امضا كرد*. در اين فاصله هرچه بيشتر جايگاه جهاني ملا را براي آن مرحوم شرح ميدادم و اعتباري كه در تركيه، خاورميانه، اروپا و در آسيا دارد و اينكه صربها او را صرب، مجارها او را مجار، چكها او را چك و بلغاريها او را بلغار ميدانند و مجسمهاش - وارونه سوار برخر- سمبل شهرشان «گابرو- و» است، او بيشتر برانگيخته و شعلهور ميشد چنان كه عاقبت معتقد شد بايد كتاب ملا نصرالدين را به زبانهاي انگليسي، فرانسه، آلماني، تركي و عربي هم چاپ كنيم و حتي سفارش ترجمه به انگليسي و فرانسه را نيز شروع كرد. از سوي ديگر من نيز ساخت عروسك بزرگ (همسان واقعي) ملانصرالدين و خرش را به دختري با ذوق (راحيل سينايي) در شيرازسفارش دادم كه هماكنون «ملا» در اختيار خانواده زهرايي است و قرار است در ويتريني در فروشگاه نوساز كارنامه، نگهداري شود. سالها از پي هم گذشتند و به پنج، 10 و 15 سال رسيدند و با همه شور وشوق من و زهرايي هنوز هيچ كتابي زير ماشين چاپ نرفت... با وجود اين - راست بگويم- خللي در دوستي من با آن مرد شعله ور پيدا نشد. اينك كه اين يادداشت را مينويسم يك سال است كه محمد زهرايي در سكوت خاك خفته است؛ هرچند نه گمانم فارغ از سوداهاي بلندش براي كتابسازي و هم براي مولوي وملا نصرالدين و اميرارسلان و همه آثار و قصههاي به زمين مانده فارسي ديگر. يادش گرامي باد در سالهاي اخيرمرحوم زهرايي از چاپ داستانهاي ديگر (جز ملا نصرالدين) درگذشت و آنها را به من باز گرداند... كتاب قصههاي مولوي اينك زير نام «خر برفت و خر برفت و خر برفت» امسال به همت نشر نظر طبع و نشرشده است.*
كاليفرنيا / پايان مرداد 93
*
خاستگاه: رو.زنامه ی اعتماد- تهران
|