Tuesday, August 26, 2014
زنی معدل گردآفرید و تهمینه - چکامه ای نوآیین در پوششی کهن
زنی معدّل ِ گُردآفرید و تهمینه (قصیدهی الفیه)
خیالبافتر از واقعیّت ما بود
زنی که با همه، اما همیشه تنها بود
میان آینه ها مینشست و میخندید
چه خندهای که دلش عین گریهی ما بود
شبانه همسفر ماه در خیابان ها
سحر سپیده صفت بکر و پاک و برنا بود
در این حراجی پر زرق و برق دیوانه
همان الههی بازار و بیع و کالا بود
چو آفتاب مه اندود روز بارانی
میان گمشدگیهای خویش پیدا بود
چو درد مشترک ازدحام و خلوت محض
سکوت داشت سکوتی که ناشکیبا بود
چو آب در رگ این شهر گنگ می لغزید
چو باد در سر آن در هرا و هُرّا بود
هزار سال پس پرده برُدهبودندش
هزار سال ز هر روزنی هویدا بود
اسیر ناز و ادای دو چشم آزادی
کنار پنجرهی عصر خویش تنها بود
نمینشست ز پا انتظار دیرینش
که در تمام افق ها غبار برپا بود
دلش هوایی مردی صریح و صاعقهوار
سرش در آرزوی خوابگاه عیسی بود
نسیم بود و به ما میوزید شام و سحر
شراب بود و سیه مستی شما را بود
زنی خراب تر از اصفهان و نیشابور
پس از تجاوز غول مغول و غلجا بود
به کومههای نیین نیز ره ندادنش
زنی که مادر بلخ و بم و بخارا بود
هزار بار به تاراج بردهبودندش
هزار سال به تاراج رفته، برجا بود
زنی شریفتر از شوش داریوش بزرگ
زنی که شاعر آیات یشت و یسنا بود
زنی که فروَهرش دختریست آبستن
شراب پیرمغان، آتش اهورا بود
زنی که از بن ریواس میدمید بهار
همان تولد خورشید صبح یلدا بود
زنی تلاقی ایمان و کفر، دانش و جهل
زنی که شک و یقین بود و شرح و ایما بود
میان شعلهی مست کتابها میسوخت
زنی که پرسش و برهان پورسینا بود
همان که عطر تنش در تخیل عطار
چراغ هادی هدهد به قاف والا بود
زنی که، نه. زنی از جنس خاک و خاکستر
زنی که آتش و ققنوس و موت و احیا بود
زنی که پهلوی خونین نازنینانش
نشان سرخی خورشید صبح فردا بود
زنی معدل گرد آفرید و تهمینه
زنی حماسهغزل، عین صبح دریا بود
ربوده بود دل از چشم مست زیبایی
زنی که آینه و صورت و تماشا بود
درون واژه چنان مینشست پنداری
که استعارهی معنای ناز لیلا بود
زنی که چنگ به قانون رودکی می زد
زنی که فرخی از فر او فریبا بود
زنی که روی تنش جای دست سعدی داشت
زنی که مولوی از جان او شکوفا بود
زنی که خاطره اش جام جم به کی می داد
زنی که در غزل خواجه پیر دانا بود
زنی که در شب باغ و ایاغ فردوسی
منیژه بود و نماد هزار معنا بود
زنی تجسّد آمیزش بهشت و گناه
زنی که وسوسهی طعم سیب حوا بود
شبی به دیدنم آمد خیالوار و خموش
شبی که پنجرهی بستهی دلم وا بود
به پای پنجره نیلوفرانه می پیچید
گمان کنم زن پیچان ِِِ شعر نیما بود
خرداد ۱٣۹٣- ونداربن
زنی که با همه، اما همیشه تنها بود
میان آینه ها مینشست و میخندید
چه خندهای که دلش عین گریهی ما بود
شبانه همسفر ماه در خیابان ها
سحر سپیده صفت بکر و پاک و برنا بود
در این حراجی پر زرق و برق دیوانه
همان الههی بازار و بیع و کالا بود
چو آفتاب مه اندود روز بارانی
میان گمشدگیهای خویش پیدا بود
چو درد مشترک ازدحام و خلوت محض
سکوت داشت سکوتی که ناشکیبا بود
چو آب در رگ این شهر گنگ می لغزید
چو باد در سر آن در هرا و هُرّا بود
هزار سال پس پرده برُدهبودندش
هزار سال ز هر روزنی هویدا بود
اسیر ناز و ادای دو چشم آزادی
کنار پنجرهی عصر خویش تنها بود
نمینشست ز پا انتظار دیرینش
که در تمام افق ها غبار برپا بود
دلش هوایی مردی صریح و صاعقهوار
سرش در آرزوی خوابگاه عیسی بود
نسیم بود و به ما میوزید شام و سحر
شراب بود و سیه مستی شما را بود
زنی خراب تر از اصفهان و نیشابور
پس از تجاوز غول مغول و غلجا بود
به کومههای نیین نیز ره ندادنش
زنی که مادر بلخ و بم و بخارا بود
هزار بار به تاراج بردهبودندش
هزار سال به تاراج رفته، برجا بود
زنی شریفتر از شوش داریوش بزرگ
زنی که شاعر آیات یشت و یسنا بود
زنی که فروَهرش دختریست آبستن
شراب پیرمغان، آتش اهورا بود
زنی که از بن ریواس میدمید بهار
همان تولد خورشید صبح یلدا بود
زنی تلاقی ایمان و کفر، دانش و جهل
زنی که شک و یقین بود و شرح و ایما بود
میان شعلهی مست کتابها میسوخت
زنی که پرسش و برهان پورسینا بود
همان که عطر تنش در تخیل عطار
چراغ هادی هدهد به قاف والا بود
زنی که، نه. زنی از جنس خاک و خاکستر
زنی که آتش و ققنوس و موت و احیا بود
زنی که پهلوی خونین نازنینانش
نشان سرخی خورشید صبح فردا بود
زنی معدل گرد آفرید و تهمینه
زنی حماسهغزل، عین صبح دریا بود
ربوده بود دل از چشم مست زیبایی
زنی که آینه و صورت و تماشا بود
درون واژه چنان مینشست پنداری
که استعارهی معنای ناز لیلا بود
زنی که چنگ به قانون رودکی می زد
زنی که فرخی از فر او فریبا بود
زنی که روی تنش جای دست سعدی داشت
زنی که مولوی از جان او شکوفا بود
زنی که خاطره اش جام جم به کی می داد
زنی که در غزل خواجه پیر دانا بود
زنی که در شب باغ و ایاغ فردوسی
منیژه بود و نماد هزار معنا بود
زنی تجسّد آمیزش بهشت و گناه
زنی که وسوسهی طعم سیب حوا بود
شبی به دیدنم آمد خیالوار و خموش
شبی که پنجرهی بستهی دلم وا بود
به پای پنجره نیلوفرانه می پیچید
گمان کنم زن پیچان ِِِ شعر نیما بود
خرداد ۱٣۹٣- ونداربن
خاستگاه : اخبار روز-www.akhbar-rooz.com
دوشنبه سوم شهریور ۱٣۹٣ - ۲۵ اوت ۲۰۱۴