Monday, February 21, 2011

 

ماهنامه ی «ایران شناخت»، سال ششم - شماره ی نُهم، اسفند ۱۳۸۹/ فوریه - مارس ۲۰۱۱


بنیادگذار، سردبیر و ویراستار

با سپاس از همکاران این شماره

گفتاوَرد از داده‌هاي اين ماهنامه، بي هيچ‌گونه ديگرگون‌گرداني‌ي متن و با يادكرد از خاستگاه، آزادست.

You can use any part of this site's content without any change in the text, as long as it referenced to the site. No need for permission to use the site as a link.

2005-2011© Iranshenakht-Copyrigh

مشروح ِ آمار ِ بازدیدکنندگان از این ماهنامه و خوانندگان آن را در این جا، بخوانید. ↓

http://webstats.motigo.com/s?tab=1&link=1&id=3598228

بر پایه ی آمار ِ نشریافته از سوی پایگاه آمارگیری ی ِ
Webstats Motigo
 سرجمع ِ شمار ِ بازدیدکنندگان از ایران شناخت و خوانندگان ِ آن، از آغاز تا کنون،
٠٣٥‘١٤٩
تن بوده است.

پیش درآمد



خاستگاه تصویر: شادباش پیامی از مازیار قویدل
تارنگاشت ِ شاهنامه و ایران
www.shahnamehvairan.com

اسفند روز از اسفند ماه (/ پنجم اسفند)
جشن ِ اسپندارمذگان (اسفندارمذگان/ سپندارمذگان/ اسفندگان)
روز ِِِ زن و زایش و زمین در فرهنگ ِ ایرانی
فرخنده باد!

بیدمُشک، گل ِ عطرآگین ِ ویژه‌ی ِ "اسفند" و "اسپندارمذگان"
مُژده رسان ِ بهاران ِ خجسته

سرود اسفندگان

به مناسبت جشن ملی اسفندگان، سرود اسفندگان را به ملت بزرگوار ایران پیش‌کش می‌کنیم. این آهنگ کاری مشترک از انجمن اسفندگان روز مهر ایران، انجمن بیستون و تارنمای ایران‌بوم است. امید است در پاسداری از فر و فرهنگ ایران کامیاب باشیم.

شناخت نامه‌ی سرود
متن سرود: سیاوش تهرانی
نوازنده تنبور، دف، کوزه: سهراب فتح‌علیزاده
خواننده: شاهین بدره ای
آهنگ ساز: یسنا
صدابردار: امید

روز اسپندارمذ ز اسفندماه

دوستت دارم بگو با هر نگاه


دوستت دارم ز دریا بیشتر

از زمین و از کهکشان‌ها بیشتر

دوستت دارم تو در جان منی

پاره‌ای از جان ایران منی

شاخه‌ای گل پیش دلدارت ببر


بوسه‌ای از گونه‌ی یارت بخر

سیب سرخی هم فراهم آورید


هر یکی یک بوسه بر رویش زنید

کین نمادی گشته از اسفندگان

دوستت دارم فراوان تر ز جان

دلبرم ای ماه ایرانی‌نژاد

سرزمینت را مبر هرگز ز یاد

کین زمین جای سپند مهر بود

جای نیکویان روشن چهر بود

اینچنین کن تا که چون بی‌مایگان

ره نپویی بر ره بی‌گانگان

سرزمیت را بکوش آباد کن

روز و شب از فر ایران یاد کن!

برای بارفروگذاری ی آهنگ، بر آهنگ، بر آهنگ، بر آهنگ، بر آهنگ، بر آهنگ، بر آهنگ، بر آهنگ، بر آهنگ، بر آهنگ، بر آهنگ، بر آهنگ، بر آهنگ، بر آهنگ، بر این جا کوبه بزنید ↓
 تارنگاشت ِ ایران بوم
http://iranboom.ir/didehban/mirase-manavi/178-ahang-esfandgan.html
* * *
در باره ی "اسفند" و "اسپندارمذگان"
اوستا، کهن ترین سرودها و متن‌های ایرانی

گزارش و پژوهش
جلیل دوستخواه

انتشارات مروارید، چاپ پانزدهم ، تهران - ١٣٨٩
ج ٢ ، ص ص ١٠٠٢ - ١٠٠٣
*
همچنین در باره ی اسفندگان، در این جا، بخوانید و بشنوید. ↓
http://www.iranboom.info/index.php?option=com_content&task=blogcategory&id=25&Itemid=38


پیوست:
هدیه‌ی جشن اسفندگان
جشن‌های ایرانی در تقویم گوگل
http://www.google.com/calendar/render?cid=0e4lqu3bjltjhe5c9r32s7rb90%40

امروز جناب آقای بهرام مروندی از اتریش خبر دادند که در اندیشه ایجاد تقویم ایرانی و جشن‌ها و مناسبت‌های آن برای
Google Calendar
هستند. ایشان در نخستین گام، فهرست گاه‌نمای جشن‌ها و گردهمایی‌های ملی ایران از این نگارنده را با زبان فارسی به تقویم گوگل افزوده‌اند تا همگان بتوانند به آسانی به آن دسترس داشته باشند. در گام بعدی، ایشان قصد دارند تا تقویم ایرانی را نیز به گوگل بیفزایند تا تقویم گوگل منحصر به گاه شماری میلادی نباشد و ایرانیان به ناچار مجبور به استفاده از آن تقویم نشوند. برنامه‌نویسی و نامه‌نگار‌های بنیادین این کار توسط آقای مروندی به انجام رسیده و پس از پاره‌ای محاسبات در تطبیق تقویم‌ها، بزودی تقویم ایرانی نیز به گوگل افزوده خواهد شد. صفحه ایرانی تقویم گوگل را در پیوندنشانی ی ِ بالای همین نوشتار ببینید و به گوگل خود بیفزایید.


از آقای مروندی که این هدیه ارزنده را به مناسبت پنجم اسفند و جشن اسفندگان (جشن سپندارمذگان) ارمغان ایرانیان کرده‌اند، سپاسگزاریم و آرزومند و چشم‌براه کوشش‌های دیگر میهنی ایشان هستیم .

دوسـتـار
رضا مُـرادی غـیاث آبـادی

Best Regards

Reza Moradi Ghiasabadi

The Studies of Persian (Iranian) Culture & Arcaeoastronomy

P.O. Box 13145-355 Tehran, Iran

http://www.ghiasabadi.com/


درآمدهای  د‌ه گانه‌ی ِ این شماره ↓


یک) شب "حافظ" از سوی مجلّه ی ِ بُخارا در تهران

 


هفتاد و سومین شب از سلسله شب های مجله بخارا با عنوان « شب حافظ»، به مناسبت چاپ نفیسی از دیوان حافظ با خوش نویسی استاد محمد احصایی و با همکاری انتشارات نگار، عصر روز سه شنبه 21 دی ماه 1389 در سالن اجتماعات ورشو و با حضور جمعی از نویسندگان ، شاعران، خوش نویسان ،هنرمندان و حافظ دوستان برگزار شد.

در ابتدای این مراسم علی دهباشی ضمن خوش آمد به مهمانان از سه دهه چاپ و نشر آثار برجسته زبان و ادب فارسی توسط انتشارات نگار و به ویژه تلاش و صبوری مدیر این انتشارات، محمد مهدی داودی سخن گفت که با شکیبایی قریب هفت سال انتظار کشید تا این کتابت ارزشمند به ثمر رسید و یادآور شد که محمد احصایی این دیوان را بر اساس نسخه ای که بهاءالدین خرمشاهی تصحیح کرده به خط خوش نگاشته است.

سپس محمد مهدی داودی شرحی مختصر از چگونگی انتشار این دیوان نفیس داد:

« دیگر بار مسروریم از به ثمر رسیدن یک تلاش ارزشمند فرهنگی. پیوند خجسته ای از کلام پرایهام و ظریف خواجۀ شیراز از یک سو و نستعلیق با شکوه و لطیف از دیگر سوی. کلامی پر رمز و راز و خطوطی پر از پیچ و تاب. شعری برخاسته از آیین اسلام و ادب فارسی و کتابتی نوخواسته از هنر شکوهمند ایران زمین و اندیشه های نوین.

کتاب حاضر مجموعه ای که پس از پنج سال کوشش بی وقفه و عاشقانۀ جمعی از استوانه های هنر و فرهنگ این سرزمین فراهم امده و اینک این تحفه را به پیشگاه تمامی ایرانیان علاقمندان به فرهنگ و ادب غنی فارسی تقدیم می کنیم.

کتاب پیش روی، مجموعۀ کامل اشعار حافظ شیرازی است که با نگاه ریزبین و ادبیانۀ استاد بهاءالدین خرمشاهی پیراسته و ویراسته شده و به قلم استاد فرهیخته جناب آقای سید محمد احصایی به خط نستعلیق و با ترکیباتی بدیع و فوق العاده کتابت شده است. نگاره های این نسخه از دیوان حافظ، برگزیده ای است از آثار برجسته ترین و پرآوازه ترین نگارگران معاصر ایران که با طراحی هوشمندانۀ گرافیست مطرح کشورمان استاد ابراهیم حقیقی در جای جای کتاب قرار گرفته و زینت آرای بزم بی سحر حافظ و چشم نواز خوانندۀ شیدای اشعار او شده است.

در این مجال بر خود بایسته می¬دانیم که از یکایک بزرگوارانی که مجدانه و خاضعانه انتشارات نگار را در راستای انتشار این مجموعۀ گرانقدر یاری کرده اند و به ویژه از استاد معظم آقای آیدین آغداشلو قدردانی به عمل آوریم. و از خداوند متعال نیز توفیق می طلبیم که توان ادامۀ راه در این مسیر پرنشیب و فراز را به ما عنایت فرماید. »

سپس با توجه به آنکه دکتر شایگان به دلیل عارضۀ قلبی فرزند خود نتوانست در مراسم حضور داشته باشد، خانم الهام باقری بخشی از مقالۀ ایشان را با عنوان « ساحت بینش حافظ» که به فرانسه نوشته و توسط منصور هاشمی به فارسی ترجمه شده است به شرح زیر قرائت کرد.

« خواجه شمس‏الدين محمد حافظ شيرازى، شاعر ايرانى قرن هشتم، از بزرگترين عارفان و شاعران غنايى همه اعصار است. در سنت ايران او را «لسان‏الغيب» (زبان غيب) و «ترجمان الاسرار» (مفسر رازها) مى‏نامند. اين همه بى‏سبب نيست، چرا كه از ميان تمامى شاعران پارسى‏گو كه بسيار هم هستند او بخت بهره‏مندى از موقعيتى ممتاز را داشته است. حافظ رازدار دل‏هاى دردمند و در قبض است و همراه روح‏هاى شادمان و در بسط. بى‏جهت نيست كه ايرانيان با ديوان او فال مى‏گيرند و با او مشورت مى‏كنند، همچنانكه چينيان به ئى چينگ تفأل مى‏زنند.

حافظ استاد بلامنازع شناخت و بكارگيرى ظرافت‏هاى زبان فارسى است. همين امر سبب شده شعر غنايى او به چنان اوجى برسد كه هرگز كسى از آن فراتر نرفته است: شعر او كمال و پختگى معنى است در نهايت اختصار و سختگى الفاظ.

چكيده همه نبوغ قرن‏ها هنر ايران معجزه‏وار در اثر او گنجيده است: تعادل خردمندانه صورت و معنا، استفاده درست از ابزار و صناعات، ايجاز چشمگير در بيان انديشه‏هاى خلاف‏آمد عادت، ضرباهنگ مؤثر و سحر بيان در پرده‏ها و گوشه‏هاى گوناگون، پيوند و پيوستگى رمز و نمادهاى رنگارنگ و بالاخره جمال فريبنده «بانوى ازلى» كه به صورت‏هاى دلكشِ بسيار در آينه‏هاى جهان منعكس است. به اين جهت است كه حافظ صرفاً شاعر بزرگ ايران نيست، او «معجزه» ادب فارسى است؛ عصاره آن فرهنگ است و در شعرش سنت نبوى اسلام و روح باستانى ايران پيوند يافته است و حاصل اين امر چيزى است آنچنان سرشار و ژرف كه به مظهر انسانيت اسلام و ايران و شرق بدل شده است.

هر فرد ايرانى رابطه‏اى شخصى با حافظ دارد. اين كه آن فرد فرهيخته است يا عامى و عارف است يا رند (به تعبير حافظ در وصف خود) چندان اهميتى ندارد. هر ايرانى در حافظ بخشى از خويش را باز مى‏يابد و با او زواياى نامكشوفى از خاطره‏اش را كشف مى‏كند، يعنى ياد روح‏نواز و عطرآميز باغى در دل كه تنها باغبانش اوست. به سبب همين ارتباط است كه مزار شاعر زيارتگاه جملگى ايرانيان است: همه به آنجا مى‏روند تا حضور او را يا دست‏كم بخشى از آن را بازيابند. از كاسب و كارمند گرفته تا روشنفكر و شاعر و تا گداى ژنده‏پوش، همه به آنجا مى‏روند تا خويشتن را بازيابند و پيام شاعر را در سويداى دل بشنوند. خود شاعر در اين باره پيشاپيش و پيامبرگونه گفته است :

بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر

كز آتش درونم دود از كفن برآيد

و در جاى ديگر افزوده است كه :

بر سر تربت ما چون گذرى همت خواه‏

كه زيارتگه رندان جهان خواهد بود

در هنر كم‏نظير اين شاعر بى‏همتا جوهر همه هنر ايران را مى‏توان يافت: زبردستى تمام‏عيار زرگرانى كه بر جام‏هايى بسيار ظريف چنان قلم زده‏اند كه گويى تقريباً آنها را غيب كرده‏اند، كيمياگرى كاشيكارانى كه گنبدهاى مساجد را به گنبد آبى آسمان پيوند زده‏اند، خيال خيره‏كننده نگارگرانى كه از تيرگى ماده طلاى نور را پديد آورده‏اند، و بصيرت و بينش طراحان و قالى‏بافانى كه نقش‏هاى باشكوه و غرقه در گل قالى‏هايى را ايجاد كرده‏اند كه در آنها تنوع مسحوركننده باغ بهشت انعكاس يافته است. خلاصه اينكه شعر حافظ ما را به ياد تقارن‏ها و تناظرهاى بسيار مى‏اندازد و البته در پس اين صور خيالى طنين اسرارآميز روحى را بازمى‏يابيم كه شاعر تنهايى مقدرش را در تجربه مابعدالطبيعى خوف و خشيت چنين توصيف مى‏كند :

شب تاريك و بيمِ موج و گردابىِ چنين هايل‏

كجا دانند حال ما سبكباران ساحل‏ها

چگونه است كه باطنى‏ترين شاعر ايران، مردمى‏ترين نيز هست؟ چگونه مى‏توان پيوند زبان رمزآلودش را با قبول عامى كه او را يار غار مردم كرده است دريافت؟ اين قبول عام چندان ارتباطى با روشنى بيان او ندارد بلكه بيشتر مرتبط است با پيوند نهانى و غيبى‏اى كه هر دلى را با نواى او بيدار مى‏سازد: آنكه گوش مى‏سپارد در شعر او پاسخ پرسش‏اش را مى‏شنود و آنكه مى‏خواندش در آن اشاره‏اى به اشتياق خويش مى‏يابد و خلاصه اينكه هر كس او را مخاطب همدل و رازدار و همنواى خويشتن مى‏بيند. مثلاً عشق در شعر او بسته به سطوح مختلف تجلى‏هاى گوناگون مى‏يابد: براى برخى ممكن است عواطف زمينى و عشق مجازى باشد و براى برخى شرح فراق از موطن اصلى و غم غريبى در جهان، براى آنها هم كه نظر به آن سوى حجاب رمزها دارند و چشمِ نيل به سرچشمه‏ها، نشانه‏اى از معشوق ازلى است. چنين است ارتباط و اتحاد شاعر با مخاطبانش در هر سطح و مرتبه‏اى كه باشند.

بر اين اساس فهم شنوندگان از شعرهاى حافظ بسته به سطح معرفت و فضل و حساسيت و ذوقشان متفاوت است، اما هر كس به قدر خويش بهره مى‏برد و كسى دست خالى باز نمى‏گردد. حظ خواندن ديوان حافظ، همچنانكه قرائت قرآن كريم، بيشتر معنوى است تا عقلى. با زخمه‏هاى او كه بى‏وقفه بر نهانخانه جان مى‏نشيند احوال مختلف روح يگانه مى‏شود و بدين ترتيب جان پذيراى شنونده و فحواى رمزآميز شعر در قرانى سعد هماهنگ مى‏گردد و اين هماهنگى به هيئت عارفانه حالى درست درمى‏آيد.

اين البته به ساختار خاص غزل نيز مرتبط است. خواننده غزل تصور مى‏كند كه شاعر چشمى چند سو نگر و ديده‏اى چند وجهى دارد. جهان ديگر يكباره آشكار نمى‏شود. هر بيت كليتى است كامل و خود عالَمى است. در غزل پيوند ابيات بر مبناى توالى زمانى نيست بلكه مبتنى بر اتحاد ماهوى آنهاست. گويى عالمى در عالمى بزرگتر قرار مى‏گيرد تا اينهمه با هم كليت ديوان را بسازد و ديوان هم به نوبه خود جهان‏نگرى شاعر را. لذا از بيتى به بيت ديگر نواهاى اصلى در گوشه‏ها و پرده‏هاى گوناگون بسط مى‏يابد و اينها همنوايى‏هاى اسرارآميز را در مراتب مختلف برمى‏انگيزد.

..... منش خلاف آمد عادت رند

اكنون جاى اين پرسش است كه منش و رفتار صاحب جام جم چگونه است؟ در پاسخ به اين پرسش است كه با مفهوم رند مواجه مى‏شويم؛ واژه‏اى ترجمه‏ناپذير كه ما با مسامحه آن را "inspired libertine" (آزاده ملهم) ترجمه كرده‏ايم و بايد نارسايى اين ترجمه را در نظر داشت و متذكر شد. چون همان‏طور كه شارل دوبو (Charles du Bos) مى‏گويد «ترجمه‏ناپذيرترين واژه‏ها، پرمعنى‏ترين‏هاست». رند به معنايى كه حافظ مراد مى‏كند خلاصه خصلت‏هاى پيچيده و منحصر به فرد ايرانيان است. اگر به تعبير برديايف، داستايوسكى رساتر از همه ديگر انديشمندان روس «هيسترى مابعدالطبيعى» روح روس را عيان مى‏كند، رند حافظ هم رساترين نشانه غموض وصف‏ناپذير خصال ايرانيان است. اين غموض اغلب نه فقط غربيان كه حتى ديگر شرقيان را هم سردرگم مى‏كند. به سبب غناء و چندگانگى معنايى اصطلاح رند، متناسب با سطوح متفاوت، تعابير مختلفى از آن هست غالباً در تعارض با يكديگر و در واقع متناقض. اين امر عمدتاً به علت جنبه منفى اين تعبير است. اما اين تعارضات را با عنايت به منظومه اوليه‏اى كه همه اين معانى ناشى از آن است مى‏توان رفع كرد.

در اصطلاح رند مى‏توان خصوصيات مختلف خصال ايرانيان را ديد: انعطاف‏پذيرى و استعداد كنار آمدن با اوضاع كه البته لزوماً دال بر فرصت‏طلبى نيست بلكه هنر هماهنگ شدن و كف نفس است به گونه‏اى كه كنفوسيوس به خوبى بيانش كرده است؛ هر چند اگر معناى اصلى رند را در نظر نداشته باشيم ممكن است اين واژه فرصت‏طلبى را افاده كند. اين اصطلاح همچنين بر روشنى ضمير دلالت دارد و متضمن نحوى ادب نفس است و هوشمندانه در مقام رضا بودن و حزم در بيان و گفتار كه نه دغل بازى است و نه رياكارى و نه ظاهرسازى؛ اگرچه اين نيز خارج از سياق اصلى ممكن است درست به همان امور بدل شود وقتى به موذيانه رنگ عوض كردن تقليل يابد، و چه بسا حتى به مخفى‏كارى و شيادى بدل گردد. به علاوه اين واژه بر حريت و آزادگى دلالت مى‏كند، يعنى دل نبستن به دنيا و آزادى از رنگ تعلق. در واقع رندى مستلزم وارستگى است، هر چند در ابعادى كوچك؛ وارستگى انسانى كه بدون خجلت و فارغ‏البال در برابر آينه عالم مى‏ايستد. اين نگرش نيز در وجه نادرست ممكن است به خودنمايى و لاابالى‏گرى صرف بينجامد. در همين سياق است كه ملامتى‏گرى نيز پديد مى‏آيد.

افزون بر اينها رندى مستلزم استفاده از زبانى است اشارى و كنايى كه در معناى اصيلش به اقوال شطحيات مانند مى‏انجامد و گفتار سربسته و رعايت نحوى تقيه، اما به معناى غيراصيل به لاف و گزاف تبديل مى‏شود و گاهى حتى صرف اباطيل و طامات. بالاخره اينكه رند عشق بى‏حدى به خداوند دارد، عشقى از آن دست كه نزد عارفان بزرگ ايران مى‏توان سراغ گرفت. اما باز با دور افتادن از اين فحواى عرفانى همين عشق ممكن است به جمود منجر شود و به دست اهل جاه بيفتد و به سوى پسند عوام‏الناس درغلتد. آنچه برشمرديم وجوه مثبت و ايجابى منش رند بود مطابق رأى حافظ كه احتمالاً جز براى چينيان براى جملگى غيرايرانيان كم‏وبيش غيرقابل درك است.

رند از خود فانى مى‏شود و در خدا باقى. بدين ترتيب گويى وقايع ازلى را باز مى‏بيند و عالم را به گونه‏اى بازمى‏يابد كه در آن گنج مخفى در حال آشكار شدن است و سحر جمالش در تلألؤ. اين نحو نگريستن بى‏غرض به عالم را كه نگرشى است خدايى حافظ نظربازى مى‏نامد. واژه‏اى كه همانند رند نمى‏توان به درستى به زبان ديگرى ترجمه‏اش كرد. حافظ در توضيح بينش خويش مى‏گويد:

عاشق و رند و نظربازم و مى‏گويم فاش‏

تا بدانى كه به چندين هنر آراسته‏ام‏

مخرج مشترك اين «چندين هنر» بهره‏مندى از بينش جهانى در حد كمال است، اما هر يك از اين هنرها خود جنبه‏اى از منشور حقيقت را آشكار مى‏كند. از منظر سلوك عاشقانه، هنر عاشق طلب وصال و يگانگى با معشوق است، از منظر منش اخلاقى هنرِ رندى است كه نفس همرنگى با جماعتى است كه خود را «عاقل» مى‏دانند و اين منش البته تنگ‏نظران و خشك‏مغزان را خوش نمى‏آيد، از منظر «علم نظر» هم اين هنر فن ساحرانه «صاحب نظر» بودن است:

وجه خدا اگر شودت منظر نظر

زين پس شكى نماند كه صاحب نظر شوى‏

نظربازى آن است كه عالم را شى‏ء نبينيم و انديشه هم نپنداريم بلكه خود مكاشفه و كشف‏المحجوب بدانيم. عالم را شى‏ء نديدن به اين معنى است كه عالم به مثابه چيزى بيرون از ما در برابر ما متمثل و منعكس نشود بلكه چونان غنچه‏اى درون ما بشكفد. اگر نظرباز مى‏داند و مى‏بيند كه اين شكوفايى بازى نظر ربانى است، از اين روست كه نظر الهى بازيى است براى بازى؛ گنجى كه به افسون جادويش خود را مى‏نماياند. چنانكه حافظ مى‏گويد:

تا سحر چشم يار چه بازى كند كه باز

بنياد بر كرشمه جادو نهاده‏ايم‏

شاهد اين بازى معجزه‏گون الهى بودن آدمى را از قيد هر دو جهان رها مى‏سازد:

فاش مى‏گويم و از گفته خود دلشادم‏

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم‏

وصال يا تجربه فناى در دوست و بقاى به اوست كه شاعر را به مرتبه درك «بازى» و مشاركت در مشاهده فضايى كه بازى در آن نمايان مى‏شود، برمى‏كشد. به سبب محو و فنا در فوران و غليان دايره هستى، شاعر دو سر قوس‏هاى پيشگفته را دوباره به هم وصل مى‏كند و در نگاه نظربازش كه تقارن‏ها را انعكاس مى‏دهد دوباره مركز دايره و نقاط تماس قوسين و مجال ميان آنها را كه فضاى بازى مذكور است، گرد مى‏آورد و باز مى‏يابد. اين مشاركت در مشاهده بازى تنها با ترك اراده خويش و خود را از بازى سحر الهى كنار كشيدن ميسر است، چرا كه شاعر مى‏بيند عمارت وجود او بر بنياد همين بى‏جهتى است كه بدان تسليم شده است:

در دايره قسمت ما نقطه تسليميم‏

لطف آنچه تو انديشى حكم آنچه تو فرمايى‏

اگر اين تسليم تسليم بى‏قيد و شرط به بازى و ساحت آن است، در سطح آگاهى عدم‏انديشه است و دست شستن از عقل و از سر بيرون كردن فكر هر چيز جز او و در سطح اراده ترك هر خواست و اراده‏اى است، يعنى تهى كردن خويش از هر خواهش كه آزادى مبارك اين بازى را محدود كند:

فكر خود و راى خود در مذهب رندى نيست‏

كفر است در اين مذهب خودبينى و خودرايى‏

حال بر اساس اين منش عدم تعلق و بينش عدم تعقل كه در كنار هم مذهب حقيقى رندان را ايجاد مى‏كنند حافظ خود را بى‏محابا رها مى‏كند و با جسارتى كم‏نظير كه او را در زمره بزرگترين معترضان تاريخ جهان قرار مى‏دهد، مى‏ايستد در برابر زاهدان ريايى و مدعيان و ظاهرپرستان و واعظان غيرمتعض و دين‏فروشان مدعى كه جملگى تحت لواى رمزهايى تهى شده از معنا و دينى بدل شده به تجارتِ روح، زهر جهالت خويش را مى‏پراكنند، در حالى كه در حقيقت خود مردمانى‏اند بى‏درد و طبل‏هايى توخالى. دقيقاً همين‏ها هستند كه قرآن را «دام تزوير» مى‏كنند و هرگز به مذهب عشق راه نمى‏برند:

با مدعى مگوييد اسرار عشق و مستى‏

تا بى‏خبر بميرد در درد خودپرستى‏

و

طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك‏

چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند

اصالت داشتن همين «درد» است كه آدمى را به منشأ هستى پيوند مى‏دهد، دردى كه بى‏خبران و زهاد ريايى را از آن حظى نيست. حافظ ناراستى آنها را چنين مى‏نكوهد:

در نظربازى ما بى‏خبران حيرانند

من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولى‏

عشق داند كه در اين دايره سرگردانند

ناراستى «بى‏خبران» محدود به اشخاصى خاص نيست بلكه علامت گونه‏اى از مردم است كه چون شيفته نگاه تنگ‏نظرانه خويش‏اند و خودشان را مركز پرگار وجود مى‏شمرند، نمى‏دانند كه همه طفيل هستى عشق‏اند و چرخ هستى بر مدار عشق مى‏چرخد و لذا اين جماعت از مذهب عشق كه حافظ قهرمان آن است بيرون مى‏مانند. او اين مناقشه را كه قدمتى به اندازه عالم دارد تا آخرين حدودش پيش مى‏برد؛ مناقشه‏اى بسيار كهن و داراى جايگاه خاص در ادب فارسى كه سبب شده است بلندنظرى و سعه صدر و وسعت مشرب انديشمندان آزاده در برابر تنگ‏نظرى و حقارت كسانى قرار گيرد كه خود را مالك حقيقت مى‏شمرند. حافظ نه تنها خودبينى و خودرايى نفوس تنگ‏نظر و نه فقط اخلاق تقليلى تزوير و ريا را افشا مى‏كند، بلكه در گامى فراتر افسانه تملك حقيقت و اشتباه گرفتن اميال خويش به جاى واقعيات را فاش مى‏كند:

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه‏

چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند

«افسانه» دقيقاً همين تعصبات و جزميات است كه بى‏خبران آنها را بر عمق دور از دسترس آنچه در ژرف‏ترين مرتبه بازى بى‏غرضانه عالم است تحميل مى‏كنند، يعنى به اختصار همه ظواهر فريبنده‏اى كه عدم اصالت و ناراستى را به «توجيه خود» تبديل مى‏كند.

به عكس، نگرش خلاف آمد عادت رند در سطح اخلاقى و انسانى دربر دارنده حقيقتى است نامحدود و عارى از اجبار و سركوبى كه زاهدان ريايى، اين قديمى‏ترين سوداگران جهان، آنها را موجه مى‏شمارند. هر سركوبى نادرست است و متضمن اجبار و الزامى كه امكان بازى خودجوش شكوفايى هنر بينش را از ميان مى‏برد. اين اجبار و الزام نه فقط دامن ديگران كه حتى دامن خود محتسب را نيز مى‏گيرد. در واقع اين جنبه پنهان امرى است كه وجه پيدايش اين است :

واعظان كاين جلوه بر محراب و منبر مى‏كنند

چون به خلوت مى‏روند آن كار ديگر مى‏كنند

پرسشى دارم ز دانشمند مجلس بازپرس‏

توبه فرمايان چرا خود توبه كمتر مى‏كنند

گوييا باور نمى‏دارند روز داورى‏

كاين همه قلب و دغل در كار داور مى‏كنند

قلب و دغل در كار داور كردن مداخله در جريان طبيعى امور است و اجازه قضاوت درباره ديگران به خود دادن و جوشش آزادانه مردمان را محدود ساختن. و مگر بنا نبوده است كه آدمى محل تجلى اسماء و صفات خداوند باشد؟ پس حافظ از ما مى‏پرسد كه چه كسى مى‏داند در پس پرده (كثرات) «كه خوب است و كه زشت»؟ گناه در نظر شاعر نقصان‏هاى اخلاقى نيست. بلكه هر اجبار و الزامى است كه سد راه حقيقت شود و هر قيدى كه روزن دل را مسدود كند و ابعاد متكثر اين معمايى را كه وجود آدمى است، محدود نمايد و او را گرفتار دام و مكر كند و مبتلاى پوچى نام و آوازه تهى و تنگ‏نظرى و بى‏دردى و تصلب و جمود زندگى روزمره. خلاصه همه عللى كه مى‏تواند آدمى را بيرون از مذهب عشق نگه دارد كه مذهبى است اصيل و «ميراث فطرت». گناه به معنى عميق كلمه عملى است كه ما را از ميراث فطرت دور نمايد و با آن سازگار نيفتد. گناه چيزى است كه جلوى شكوفايى خودجوش بازى فطرت را بگيرد؛ وگرنه‏

هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت‏

تا آشناى عشق شدم ز اهل رحمتم‏

بياييد به نمونه‏اى واقعى توجه كنيم يعنى بستن ميخانه‏ها و خرابات‏ها در زمان حافظ. اين اقدام به اصطلاح «بهداشتى» كسانى بود كه با نيت خير به خود اجازه دادند براى كاستن از گناهكاران و افزودن بر توبه‏كاران چنين كنند. اما اين اقدام از نظر حافظ دو تالى فاسد داشت: از سويى اين امر به «خودبينى» تنگ‏نظرانه اقدام‏كنندگان مجال ظهور و بروز مى‏دهد و از سوى ديگر به تزوير و ريا دامن مى‏زند. حافظ در اين باره مى‏گويد:

بود آيا كه در ميكده‏ها بگشايند

گره از كار فروبسته ما بگشايند

اگر از بهر دل زاهد خودبين بستند

دل قوى دار كه از بهر خدا بگشايند

به صفاى دل رندان صبوحى زدگان‏

بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند

در ميخانه ببستند خدايا مپسند

كه در خانه تزوير و ريا بگشايند

چنين اعمالى را نزد حافظ مطلقاً ارجى نيست. حتى معناى كفر و فسق هم منوط است به وجهه نظر و اينكه آيا از منظر بينش جهان نگر حكيم به آنها نگريسته مى‏شود يا از روزن نظر تنگ متحجرانى كه بر نقص تشنه لبى‏شان سرپوش مى‏گذارند. به عبارت ديگر فعل قبيح فعلى است كه مبتنى بر تنگ‏نظرى و جمود باشد و محبوس در تارهاى افسانه دنيا. به ديده نظرباز رند كه از رنگ تعلق و سوداى تعقل رهاست و دلش آينه صافى و بى‏زنگار است و وجودش مطهر، يعنى به ديده كسى چون خود حافظ، در نشاط عشق، شراب مثلاً، نه تنها منشأ آلودگى نيست كه اكسير رستگارى است و شاعر سجاده‏اش را در مايه ارغوانى اين شراب طهور تطهير مى‏كند. چرا كه موجود مهذبى كه مشتاق دوست است چندان دربند آن نيست كه گنه‏كار است يا اهل تقوا و دردى‏كش و مست است يا هشيار. تساهل حافظ ناشى از همين نگرش و عنايت به خلوص باطن است. اين جا تساهل معناى متعارف و معمولش را ندارد بلكه عين رستگارى و فلاح است و منزه از شائبه تعصب و جزميت و اعتقادنامه و فرقه‏بندى؛ بهارى است تطهيركننده و پاكى‏بخش كه نهايتاً همه موهومات خودساخته بشر را محو مى‏كند.

چه بهتر كه حرف آخر را خود شاعر شيراز بگويد:

عيب رندان مكن اى زاهد پاكيزه سرشت‏

كه گناه دگران بر تو نخواهند نوشت‏

من اگر نيكم اگر بد تو برو خود را باش‏

هر كسى آن درود عاقبت كار كه كشت‏

همه كس طالب يارند چه هشيار و چه مست‏

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت‏

پس از آن بهاءالدین خرمشاهی، دیگر سخنران « شب حافظ» سخنان خود را چنین آغاز کرد:

« حافظ حافظۀ ماست، این باور من است، چنان که کتابی به این نام دارم و به خود قول داده ام که پس از این کتابی ننویسم. چرا حافظ همیشه با من است؟ این پرسشی بود که برایش ده ها علت یافتم .

امشب شایسته است که یادی از استاد مرتضوی بکنم که استاد همه ما و آغازگر حافظ پژوهی نوین در ایران است و با او بود که حافظ پژوهی از سال 1345 به راهی نوین قدم گذاشت. روانشان شاد باد.

من گفته ام حافظ انسان کامل نیست، بلکه کاملاً انسان است. گفته او نه به مسائل ادبی بلکه به مسائل ابدی می پردازد. این همه عزمت و کرامت که خداوند به حافظ بخشیده، نصیب کمتر هنرمندی شده است. او عزیز کردۀ خداوند و عزیز داشتۀ ایرانیان است.

اما باید اینجا نکته ای را بگویم، من همیشه خود را حافظ پژوه دانسته ام و نه حافظ شناس. که حافظ شناسی کار هر کسی نیست.

اما برای آنکه نظری داشته باشیم بر نازک خیالی های حافظ، چند بیتی را از دیوان او برگرفته ام تا با هم بخوانیم. حافظ می گوید :

معاشران گره از زلف یار باز کنید

شبی خوش است بدین قصه¬اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند

و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

برخی می گویند که با قصه شب کوتاه می شود، چگونه است که حافظ می گوید بدین قصه اش دراز کنید. در واقع شب زلف یار که گره بند دارد کوتاه تر هم هست اما وقتی گره ها باز می شود، آن گاه چنین شبی طولانی تر هم می شود. و این یک شب عادی نیست که کوتاه تر شود . و باز هم شب را از چشم کسی ببنید که خود بیدار است و دیگری در خواب است. برای آنکه خوابیده شب کوتاه است و برای آنکه بیدار نشسته طولانی است. و آنگاه می گوید چون حضور خلوت انس است و شبی خرم است باید وان یکاد خواند تا از چشم زخم به دور باشد و برای دوری از چشم زخم و برای آنکه اغیار در این خلوت انس راه نداشته باشند در را هم ببندید که در فراز کنید به هر جا که من دیده ام به معنای بستن در است.

و اما حضرت استاد بی همتای کشورمان، محمد احصایی وقتی تصمیم به کتابت اشعار حافظ گرفت بر من منت گذاشت که مرجع کتابت خود را دیوان حافظ تصحیح این جانب بر مبنای نسخۀ ارزشمند خلخالی که در 827 هجری قمری کتابت شده است انتخاب فرمودند. بنده هم شاکرانه و شادمانه پذیرفتم.

من طی این مدت اشعار حافظ را به قلم استاد احصایی می خواندم و روحم را صفا می دادم. و به او می گفتم که خانه ای پر نستعلیق یافته ام. گرچه دیوان حافظ پیش از این نیز با قلم خوش خوش نویسانی چون کیخسرو خروش، امیر فلسفی، استاد امیرخانی و عباس اخوین به زیور طبع رسیده است.

من در حین کتابت استاد احصایی اشعار را می خواندم و با کتابت ایشان یک بار دیگر تصحیح می کردم و انتشارات نگار نیز کار ارزنده ای کرد که آن را به دیگران هم داد تا بخوانند و غلط کتابتی در آن نباشد و به حق هم در سراسر متن حافظ غلط کتابتی وجود ندارد. انتشارات نگار که حسن شهرت و مهارت در نشر آثار نفیس دارند در آراستن این اثر به بهترین آرایه ها سنگ تمام گذاشته اند. »

در ادامه، آیدین آغداشلو به شرح مختصری از کتابت دیوان حافظ پرداخت. « دیوان حافظ از دیرباز زمینه ای شد برای هنرنمایی خطاطان و نقاشان ایرانی. از همان اوان همه سعی می کردند با چنین خدمتی خود را به چنین ساحتی نزدیک کنند که آخرین آنها دوست دیرینه من، محمد احصایی است.

ردپای خوش نویسی و نقاشی بر دیوان حافظ به نیمه دوم قرن نهم هجری قمری برمی گردد. اما کتاب آرایی تنها مختص دیوان حافظ نیست. در حقیقت کتاب آرایی بسیار زیاد است. قرآن مجید مقدس ترینشان است. دیوان اشعار نظامی گنجوی، شاهنامه فردوسی، کلیات سعدی و دیوان حافظ. و در مورد این آخری بسیار کار دشواری است چون باید آن معنی دقیق و پیچیده و تودرتو را در خطوط خلاصه کنند.

اما تجسم آن خیال بی نظیر واقعاً کار دشواری است. من پیش از این هر چه دیده ام از نقاشی های که بر دیوان حافظ کشیده اند، مردی بوده است و دختری و قدحی  در حقیقت تقلیل آن جهان عظیم. گاه این نقاشی ها به گونه¬ای که به راحتی نمی¬توان به آنها نگاه کرد و این تنزل مرتبه¬ای است که من معتقدم این روزها ما گرفتارش شده ایم. من بعد از عبدالرشید دیلمی کمتر نسخه ای دیده ام که با نهایت زیبایی طراحی شده باشد. محمد احصایی به حق یکی از بزرگ ترین شخصیت های هنری در حوزۀ خطاطی ایران است.

احصایی که هنرمندی جامع الاطراف است به معنای واقعی و دقیق کلمه. تمام اقلام مشهور خوش نویسی را می نویسد. او به مرحوم عبدالرسولی به من اشاره می کرد و می گفت که عبدالرسولی هفت خط بود و ما می خندیدیم. البته آن بزرگوار قدری غلو می کرد. اما قطعاً محمد احصایی بود. ثلث، ریحان، نستعلیق... اما من خط تعلیق کم دیدم که نوشته باشد، اما معتقدم که اگر بنویسد در سطح خواجه نصیر منشی خواهد بود.

احصایی هر لحظه اراده کرده با خط دیگری نوشته. نسعلیق نویس طراز اولی است. و جز چلیپاها به سیاه مشق هم توجه کرده . من سیاه مشق های او را دوست دارم. شکسته نویس بزرگی هم هست و من در حیرتم که کنار این شیوه های سنتی خوش نویسی را به شیوه های جدید نیز رهنمون می سازد.

احصایی هر بار که می نویسد، هر بار که نقاشی خطی می آفریند، بهتر از گذشته است. باید سر تعظیم در مقابلش فرود آورد:

به استادی ِ بی چون و چرا و مسلم او. به پاکی خلق و خوی اش و دوستی اش با دوستان. به قناعتش، به مؤمن بودنش بی آن که بابت آن چیزی طلب کند. قطعاً دوستی پنجاه ساله من با او در این نظر دخیل است.

به حوزۀ کتابت هم که وارد شد، به آن عادت نداشت اما لطف و ملاحتی در آن به کار بست که امروز کتاب بالینی من شده . یکی از بارزترین آثار هنری است که من دیده¬ام.

باعث افتخار من بود اگر این مشارکت بیشتر می¬بود. فقط در حد دادن نظری در گوشه و کنار بود و نه چیزی بیش از این. نزدیک می¬شود به نسخه¬های قرن نهم.

ما امروز متأسفانه در دوران زوال اخلاقی به سر می¬بریم. شاید این جور کتابت¬ها با بازار امروزی درست درنمی-آید.»

و سپس دکتر احسان نراقی برای حاضران حکایت کرد که چگونه عنوان سه کتاب خود را از سه غزل حافظ برگرفته است: کتاب های « غربت غرب» ، « آنچه خود داشت» ، « اقبال ناممکن» .

و در خاتمه صدیق تعریف با آواز خود و خواندن ابیاتی از حافظ به این مراسم پایان داد.

ارمغان ِ علی دهباشی از تهران

دو) جايگاه «باباطاهر» در عرفان و ادب ِ ما

پژوهش حسين زندي تقديم به استاد پرويز اذکايي

بيش از يک صد سال است که پژوهشگران ادب و ادبيات فارسي درگير بررسي اشعار و ابيات شاعران بزرگي هم چون حافظ، فردوسي ،خيام ، مولوي و... در پي يافتن پاسخ سوالاتي هستند که اشعار واقعي و اصيل اين شاعران کدامند ,کدام نسخه صحيح تر است و کدام بيت الحاقي است ... و گاه براي دريافتن درستي و يا نادرستي واژه هايي مانند «ننشيند» و «بنشيند»و مقاله ها و رساله ها نوشته اند

عبوس زهد به وجه خمار بنشيند؟ مريد خرقه ي دردي کشان خوش خويم «حافظ»

باباطاهر نيز نه تنها از اين قاعده مستثني نيست بلکه سوالات بيشتري در مورد ويژگي آثار و چگونگي احوال او مطرح است که يا کم تر بدان پرداخته شده و يا به پاسخ قابل قبولي دست نيافته اند و همچنان با ابهامات فراواني روبرو است

دکتر علي رضا ذکاوتي قراگوزلو قضيه باباطاهر را يک قصه ي معما آميز مي داند و مي پرسد : باباطاهر کي بوده؟ کِي بوده؟ اين اشعار معروف چه مقدارش از آن اوست؟ زبان يا لهجه ي اين اشعار چيست و چه نسبت و ارتباطي با اشعارفهلوي ديگر دارد؟ آيا فهلويات اصيل و دست نخورده اي از قرون گذشته در دست داريم؟ اينها را چطوري بايد خواند؟ آيا صرف اينکه به سليقه ي خود کلمات را عاميانه کنيم مثلا مانند مشهدي ها«من» را«مو» بگوييم کافي است؟ [پرويز اذکايي/باباطاهرنامه/مقدمه] با گذشت دهه هاي متمادي که پژوهشگران در پي اين پرسش ها هستند هنوز به پاسخ روشني دست نيافته اند بلکه بر تعداد پرسش ها افزوده اند و بعضا به ابهامات بيشتري دامن زده اند . اما در عين حال راه را براي آيندگان هموار کرده اند تا براي حل معماها روش هاي پيشين را در پي نگيرند. در ميان آثار پژوهشگران معاصر علاوه بر زنده ياد مراد اورنگ که بيشتر اشعار منسوب به باباطاهر را در يک جا گرداوري کرد (سروده هاي باباطاهر همداني پيراسته مراد اورنگ) آثار ارزنده استاد پرويز اذکايي خوانندگان را به پاسخ اين سوالات نزديک تر کرده ودر اين نوشتار نيز از آثار اين استاد گران قدر بيشترين بهره برده شده است

باباطاهر چه کسي است؟

بر خلاف ديگر شاعران و عرفاي نامدار که القاب و اعقاب و تاريخ گذشته و آينده اش بر نامش افزوده است ،که فلان اين فلان در تاريخ فلان آمد و زيست و درگذشت از باباطاهر چنين پيشينه اي سراغ نداريم هنوز نمي توان به صراحت از زندگي او سخن گفت کلمه بابا که پيش از نام وي آمده در فارسي به معناي پدر است اما در عرفان ايراني به ويژه در آيين يارسان لقبي است ويژه ،که به برخي خواص و پيشوايان آيين داده شده ، مانند بابايادگار، باباناووس و باباطاهر و... اذکايي مي نويسد: بابا اسم تفخيم است ، مانند ((شيخ)) و ((پير)) و استاد و مانند اين ها ،که در خصوص اوليا ، زاهدان وعارفان ، از سوي مردمان به نام اصلي ايشان افزوده مي گرديده و غالبا به همان اشتهار يافته اند و از فرانتز روزنتان نقل مي کند:که(( پاپ)) مسيحيان و بابا ريشه مشترک دارند [پرويز اذکايي/باباطاهرنامه ص127] در آثار پس از وي جملگي او را طاهر و باباطاهر خوانده اند از جمله نامه هاي عين القضات ، راحه الصدور راوندي ،کشف المحجوب و... پسوند عريان را به جهت لخت و عور بودن باباطاهر نسبت مي دهند که به نظر نادرست مي آيد و بر اساس افسانه ها و داستان هاي بعد از باباطاهر عنوان شده است عده اي از نويسندگان متاخر بر پايه دوبيتي هاي افزوده اي که در بين اشعار باباطاهر يافت شده به اشتباه پدر او را پور فريدون دانسته اند يافته هاي دکتر پرويز ناقل خانلري و استاد سعيد نفيسي که با بررسي آثاري چون فرهنگ جهانگيري ، نظم گزيده ي ناظم تبريزي ،آتشکده ي آذر بيگدلي،کتاب عبدالصمد ساروي، مرات الفصاحه ي شيخ مفيد ، پور فريدون را از کردهاي شيراز دانسته اند که در قرن هفتم و هشتم مي زيسته و دوبيتي هايي به گويش کردهاي شيراز از او بر جاي مانده است؛ ونشان دادند ارتباطي بين او و باباطاهر وجود ندارد

زمان باباطاهر

تاريخ تولد،زندگي و مرگ باباطاهر نيز در ابهام است و گمان ها و فرضيه هاي باباطاهر پژوهان بر اساس يک دوبيتي منسوب به بابا و داستان ملاقات او با طغرل است :

من آن بحرم که در ظرف آمدستم من آن نقطه که در حرف آمدستم

بهر الفي الف قدي برآيد الف قدم که در الف آمدستم

ميرزا مهدي خان در روزنامه مجمع آسيايي بنگالي نظريه خيلي دقيق و بديعي يکي از دوبيتي هاي مرموز بابا را به حساب ابجد حل و تاريخ تولدش را از آن استخراج مي نمايد [دکتر جواد مقصود/ شرح احوال و آثار/ص20] بدين نتيجه رسيده که باباطاهر در 326 هجري قمري متولد شده است. اين نظريه را رشيد ياسمي چنين رد مي کند که : اين تحقيق بر يک تکلف و حساب تراشي است که ابدا با لطف طبع باباطاهر مناسبت ندارد و اگر اين سال را بپذيريم ( وفاتش هم که محققا بعد از 447 است ) عمرش از 122 سال تجاوز مي کند و لازم مي آيد که هنگام عبور موکب طغرل سلجوقي از همدان در سنه ي 447 يک پير 121 ساله در سر راه او ايستاده و با شاه سخن گفته باشد و اين چندان باور کردني نيست به دنبال آن ياسمي نيز دچار همين حساب تراشي شده و بر اساس عقيده ي زرتشيان که معتقدند هر هزار سال بزرگي ظهور مي کند بابا را يکي از آن بزرگان مي داند و مي نويسد: سال هزار مسيحي با آغاز محرم 391 هجري قمري مصادف بوده است از اين قرار تولد بابا در الف ميلادي و در سال 390 يا 391 هجري واقع شده و از اين تاريخ تا عبور طغرل از شهر همدان [بين 447و 450] 55 يا 58 سال مي شود استاد مجتبي مينوي با توجه به مشکوک بودن دوبيتي مذکور گفتار رشيد ياسمي را رد مي کند و در نهايت اذکايي آورده است : اين دوبيتي آشکارا صبغه ي نقطوي دارد ، و احتمالا از ساخته هاي نقطويان گريخته از ايران به دربار اکبر شاه تيموري هندي (963 و 1014ق ) است ؟ و باز مي نويسد : يک چنين بر ساخته ي نقطويانه در بعض مجموعه هاي متاخر دوبيتي هاي منسوب به باباطاهر بدو انتماء يافته است و پس از تحقيق تاريخ ولادت باباطاهر را حدود سال 360 ه.ق/ 349 ه.ش/ 970م/ ، تاريخ وفات او را حدود 450 ه.ق/ 1058م/436 ه.ش (حدود 88 ساله ) سالروزش را در دين روز ، 24 آبان ماه ،14 نوامبر مسيحي آورده است [پرويز اذکايي/ماتيکان عين القضات/ص 293] پيش از اين برخي مانند دکتر خانلري و ياسمي بر اين باور بودند که اولين بار در راحه الصدور راوندي از باباطاهر نام برده شده و بر اين اساس در چگونگي زندگي ايشان تحقيق مي شد اما با انتشار آثاري چون نامه هاي عين القضات ،کشف المحجوب اين باور باطل شد در راحه الصدور آمده است : شنيدم که چون سلطان طغرل بگ به همدان آمد ، از اوليا سه پير يودند باباطاهر، باباجعفر و شيخ حمشاد

کوهکي است بر در همدان آن را خضر خوانند بر آن جا ايستاده بودند نظر سلطان بر ايشان آمد کوکبه ي لشکر بداشت و پياده شد و با وزير ابونصرالکندي پيش ايشان آمد و دست هاشان ببوسيد باباطاهر پاره اي شيفته گونه بودي او را گفت اي ترک با خلق خدا چه خواهي کرد؟ سلطان گفت آنچ تو فرمايي بابا گفت آن کن که خدا مي فرمايد: ان الله يامر بالعدل و الاحسان سلطان بگريست و گفت چنين کنم بابا دستش بستد و گفت از من پذيرفتي؟ سلطان گفت آري بابا سرابريقي شکسته که سال ها از آن وضو کرده بود در انگشت داشت بيرون کرد و در انگشت سلطان کرد و گفت : مملکت عالم چنين در دست تو کردم بر عدل باش سلطان پيوسته آن در ميان تعويذ ها داشتي و چون مصافي پيش آمدي، آن در انگشت کردي اعتقاد پاک و صفاي عقيدت او چنين بود و در دين محمدي صلعم ، از او ديندارتر و بيدارتر نبود بارها اين داستان را خوانده بودم اما باورش سخت بود چرا که تاريخ خلاف اين را مي گفت و طغرل هرگز با عطوفت و مهر و عدالت به مردم ننگريست و ديگر اين که راوندي تاريخ شاهان را نوشته نه تاريخ باباطاهر و مردمان را و اين که چرا بابا در مقام طغرل شعري نگفته در حالي که در ديدار با شاه خوشين شعرها سروده و با توجه به اين که باباطاهر از بزرگان يارسان است و اين جريان در طول تاريخ بارها به صورت جنبش هاي اجتماعي در مقابل حاکمان قرار گرفته نه در کنار حکومتگران و وضو و نماز در عبادت ايشان مرسوم نيست و جملگي با زبان خود با خدا سخن مي گفتند تا اين که اخيرا متن سخنراني دکتر محمدعلي اسلامي ندوشن به دستم رسيد که از منظري ديگر بدين موضوع پرداخته است او معتقد است : « رنگ ماجرا حالت افسانه گونه دارد و مي خواهد قدرت طغرل را توجيه کند اينان (ترکان غزنوي و سلجوقي ) پس از آن که با زور و قدرت حکومت را در دست گرفتند لازم بود که نوعي توجيه معنوي هم بشوند که اين ها لياقت دارند و «فره ايزدي» که ايرانيان از پيش از اسلام اعتقاد داشتند، کسي بايد داشته باشد تا شايسته ي حکومت در کشور شود » و اشاره مي کند که در مورد محمود غزنوي ، بيهقي شرح مي دهد که چطور شد او اين لياقت حکومت بر ايران را پيدا کرد . و باز مي گويد:«در هر عبارتي که در مورد باباطاهر آورده ، ناظر به اين منظور است . براي اين که به مردم بگويد طغرل سلجوقي کمربسته ي صوفيان ، قلندران و کساني که مورد اعتقاد شما هستند ، بوده است و راوندي چنين کاري را کرده است و اين حلقه ي ابريق نشان فره ايزدي است که به طغرل داده شده است » به نکته مهم تري که دکتر ندوشن اشاره مي کند اين است که بنا به روايت ها : « طغرل در سال424 باباطاهر را ديده است و بعضي ها[هم] استناد کرده اند که اگر در سال 424 بابا را ديده ، پس در آن موقع باباطاهر زنده و 30 يا 40 ساله بوده پس تاريخ تولد او مي تواند اوايل 400 بوده باشد در حالي که طغرل در سال 429 بر خراسان دست يافت و در سال 424 آن طور نبوده که شاه و فرمانروايي بزرگ و شناخته شده باشد هنوز غزنويان بر ايران حکومت داشته اند به طوري که در 430 هنوز مسعود بر جاي خودش بود و دو سال بعد سلجوقيان ير کشور مسلط شدند و مي بينيم که تفاوت 424 با 430 زياد است و اين تاريخ ها با هم تطابق ندارند و با هم نمي خوانند و اين خود گواهي است بر اين که جنبه ي داستاني داشته نکته ديگري که راوندي مي گويد اين است که وزير طغرل «ابونصر کندري» همراه او بوده که باباطاهر را مي بيند در حالي که ابونصر کندري از سال 448 به بعد وزارت طغرل را به عهده داشته است و اين تفاوت تاريخ ها ما را مشکوک مي کند که اين داستان تا چه حد مي تواند اعتبار داشته باشد .»

کدام شعرها از باباطاهر است؟

اصالت اشعار هنوزکاملا روشن نيست که کدام از باباطاهر است و کدام نيست. اگرچه پس از شناسايي پور فريدون و پالايش اشعارش از ديوان باباطاهر تکليف برخي از دوبيتي ها مشخص گرديد اما به جز 25 بيتي که زنده ياد مينوي از کتابخانه موزه ي قونيه در ترکيه استخراج کرد و به نظر مي رسد قديمي ترين نسخه اي است که تا کنون به دست آمده (به تاريخ 848 هجري) و آن را هم دکتر مهرداد بهار آوانويسي و ترجمه کرده (باز هم ) منسوب به باباطاهر مي داند و مي نويسد: «اختلاف آنها از زمين تا آسمان است هر چند حتي بدون دسترسي به اين نمونه هاي اصيل تنها با اطلاع متوسطي از زبان شناسي ايراني مي شد دريافت که سرتاسر ديوان منسوب به باباطاهر مخدوش است در دست بودن اين نمونه هاي اصيل به ما ياري و اجازه مي دهد که ديوان باباطاهر همداني را بر اساس آگاهي به زبان هاي ايراني ميانه ي غربي و به خصوص زبان پهلواني و قوانين تحول آن و با توجه به گويش هاي مکتوب يا موجود دوره ي اسلامي غرب و شمال غرب ايران بازسازي کنيم و آن را از دخالت هاي آشکاري که با هدف فارسي کردن اين اشعار گويشي انجام يافته است رها سازيم باشد که مرد ميداني گام پيش نهد » پس بايد توجه داشت در زمان زيست باباطاهر , همدان يکي از مراکز دانشي ايران بوده پس بدون آگاهي از زبان مردم همدان در زمان باباطاهر و قواعد شعري مورد استفاده وي و تفکيک نسخه هاي «بدل» از نسخ «مبنا» و شناختن مشرب فکري و عرفاني باباطاهر سره از ناسره نمي تواند جدا شود و به بيت هاي اصلي باباطاهر نيز نمي توان دست يافت.

زبان و لهجه اشعار چيست و چه ارتباطي با اشعار پهلوي دارد؟

مينوي در مقاله اي با عنوان«باباطاهر لر» در تغيير زبان دوبيتي هاي بابا مي نويسد :«امر ديگري که موجب مزيد اشکال در تعيين گوينده ي اين دوبيتي ها شده است اين که اغلب نويسندگان نسخ به اقتضاي ذوق عاميانه ي خود و به علت بي اعتنايي به حفظ کردن بي تبديل و تغيير آثار خامه ي قدما ، نتايج افکار نويسندگان را به زبان عصر خود درآورده اند و هر لفظ مشکلي را تغيير داده اند و در مورد فهلويات آن ها را به زبان ادبي نزديک تر ساخته اند. چنان که نمي توان دانست اصل آنها به لهجه ي کدام ولايت بوده و نمي توان از روي اين ها خصوصيات لهجه ي آن ولايت را تدوين کرد. » اين که اشعار به علت بي توجهي و بي سوادي کاتب ها تغيير لهجه يافته اند کاملا درست است اما اين که استاد مينوي نيز مانند دوستانش باباطاهر را لر دانسته جاي پرسش است ابياتي که پيش تر اشاره شد ، زنده ياد مينوي از کتابخانه ي قونيه استخراج کرده به زبان پهلوي است و امروز نزديک ترين زبان به زبان پهلوي زبان «هورامي» يا « اورامي» است و ابياتي که در ديوان شاه خوشين آمده و بدان خواهم پرداخت به گويش کردي گوراني است که از زبان هورامي منشعب شده و با هم ريشه ي مشترک دارند و اين دو نسخه ي قديمي که از ديگر نسخ اصيل ترند هيچ يک به گويش لري نيستند البته اين گونه مي توان گفت زبان باباطاهر لري است اما از آنجا که زبان ديني مردم يارسان (اهل حق) اورامي و گوراني است باباطاهر اشعار آييني خود را به اين زبان ها مي سروده است!؟ مينورسکي بدين باور است که : «گويش باباطاهر به هيچ گويشي مرتبط نيست بل به نظر مي آيد که از همه ي آنها وام گرفته باشد » استاد پرويز اذکايي که خود در کتاب ارزشمند باباطاهرنامه رساله ي مفصلي با عنوان «تاريخچه ي فهلوي» نگاشته است در کتاب فرهنگ مردم همدان آورده است: «ابوالمجد محمدابن مسعود تبريزي_مولف به سال 721 ه.ق _گويد که جميع بلاد عراق عجم را«فهلوه» مي گويند ، و سخنان ايشان را فهلوي و قبيله اي بودند در همدان ، که ايشان را اورامنان گفتندي(گويند اورامنان قبيله اي بودند در همدان ، که زن و مردانشان همه عاشق بوده اند ؛ و در عشق مرد ... «اورام» محبوب ايشان بود ،که ايشان منسوبند بدان) همه دوبيتي گفتندي ؛ دو بيت فهلوي را بر حسب آن «اورمنان» مي گويند، و او سه بيت تا شش بيت «شروينان» مي گويند هم منسوب به قومي که ايشان اين نمط گفته اند ، و از همدان بوده ؛ و هرچه بالاي شش بيت است آن را شبستان گويند ، جهت آنکه در شب آن را خواندندي ....» در زبان شناسي به زبان پهلوي زبان فارسي ميانه مي گويند که پس از فارسي باستان يا کهن در غرب ايران رواج داشته و همه گير بوده است. و زبان هورامي امروز از يادگارهاي آن است اگرچه با گسترش زبان سوراني و تعيين آن به عنوان زبان رسمي و حکومتي در کردستان ديگر زبان هاي کردي به حاشيه رانده شده و زبان اورامي نيز دچار اين ظلم شده است تا جايي که بررسي هاي زبان شناسي و مردم شناسي منطقه با معيار هاي سياسي سنجيده مي شود دوبيتي هاي فهلوي باباطاهر و برخي متون ديني يارسان از نمونه هاي بر جا مانده از زبان هورامي اند و اين نشان مي دهد تا قرن ششم که عربي وسپس فارسي دري زبان فراگير شود درنيمه ي غربي ايران زمين پهلوي «مادي ميانه» زبان مردم بوده و به گفته دکتر ندوشن باباطاهر «شاعر مردم ايران» و نه حکومت بوده است دانشمند بزرگ ايراني حمزه ي اصفهاني (م-ح360 ق) گفته است که سخن ايرانيان باستان بر پنج زبان روان مي گرديده ،که به ترتيب عبارتند از: پهلوي ، دري ،پ ارسي ، خوزي و سرياني اما پهلوي سخن پادشاهان در نشست هايشان بدان روان مي گرديده ، و آن زباني است منسوب به «پهله»، و اين نامي است که بر پنج شهر گذارده مي شود: اصفهان ، ري ، همدان ، مادنهاوند و آذربايجان ليکن شيرويه بن شهردار همداني(509ق م) شهرهاي پهلويان را هفت شهر: همدان ، ماه سبدان ، قم ، مادبصره ، صيمره ، مادکوفه و کرماشان دانسته است

باباطاهر و يارسان

به باور من مهم ترين نکته اي که عمدا يا سهوا از نظر پژوهشگران به دور مانده، مورد غفلت واقع شده و يا کمتر بدان پرداخته اند جايگاه باباطاهر در بين مردم يارسان است يارسان که بدان «آيين ياري» نيز گفته مي شود آييني است بازمانده از اديان کهن ايراني که برخي آن را برگرفته از «زروانيسم» و برخي ديگر از «گنوسيسم» مي دانند

زروان بياني زروان بياني نه دوره ي ورين زروان بياني

اهري و اورمز ياران دياني کالاي خاس يار او دم شياني

اما آنچه از مناسک اين آيين بر مي آيد بيش تر به آييين مهر شباهت دارد پيروان آيين ياري را در عراق و اقليم کردستان «کاکه اي» در ايران «اهل حق» در سوريه «نصيري» و در ترکيه «بکتاشي» مي گويند وحدت وجود «خاص» و انسان خدايي «تجلي مظهر خداوندي درقالب انسان» از اصل باورهاي اين آيين است يارسان معتقدند شاه خوشين سومين مظهر خداوند «خاوندگار» است و باباطاهر يکي از هفت تن(هفت فرشته ي مقرب) است و برخي او را يکي از چهار ملک «فرشته» همراه او دانسته اند که مظهر نصير و عزراييل نيز هست و او نيز در بابا يادگار تجلي مي کند از بزرگان يارسان از قرن سوم به بعد اشعاري به زبان هاي اورامي ، گوراني و کلهري بر جا مانده است که «کلام » گفته مي شود اين کلام هاي مقدس در جم خانه ها خوانده مي شود يکي از گويندگان اين کلام ها باباطاهر است و تا امروز از اين ابيات کم تر استفاده شده است از جمله اشعاري است که در ديدار با شاه خوشين و براي شاه خوشين سروده شده از آنجا که باباطاهر و شاه خوشين «مبارک شاه مسعود کردي» از يک جهان بيني و يک آبشخور فکري مشترک برخوردار بودند ديدارشان بسيار مهم تر از داستان ديدار باباطاهر و طغرل است بررسي اين ارتباطات به شناخت هر چه بيشتر وي کمک خواهد کرد اشعاري که در پي مي آيد از ديوان شاه خوشين است که کلام دوره ي شاه خوشين معروف است و منسوب است به باباطاهر :
هر که شاهش تويي بويش خوش ايو يه هر مجلس نشينه خندش ايو

هر که تو را گويه با دل و با جان هميشه کابينش هر دو شش ايو

يا شاه هر کس که شاهش تويي حالش همينه سرينش خشت و بالينش زمينه

جرمم اين است که تو را دوست دارم هر آن يارش تويي حالش چنينه

***

يا شاه تيري زدي بر جان و جگرم من از زخم تير تو جان در نبرم

تو شادمان بر من تير زده اي من شادمانم که زخم تير تو خورم

چه واچم هر چه واچم واته شان بي سخن از بيش و از کم واته شان بي

به دريا مي شدم گوهر برآرم هر آن گوهر که ديدم واته شان بي

***
همايونم سر کوهم وطن بي سير عالم کردم هر جا چمن بي

نه خون ديرم نه مون ديرم نه سامون دم مردن پر و بالم کفن بي

گويندگان هم دوره و بعد از باباطاهر در کلام هاي خود به جايگاه بابا در بين يارسان گواهي داده اند

شاه خوشين :

طاهر شب سارانه که ردم ميل و واميل طلب کسي که رد سوختش به يوريل

اگر رنگ رزان عالم حالم بدانند جمله رنگ رزان از من برند نيل

شاه ابراهيم در دوره ي زلال زلال چنين گواهي مي دهد:

زلال همدان زلال همدان يادگار من زلال همدان

چا گاه صف بستن، نهصده ميردان شام خوشين بياو طاهر مهمان

و يا عالي قلندر يکي از تجليات بابايادگار چنين گواهي مي دهد :

شام بي و مهمان عالينيان عالي ، شام بي و مهمان

چه ني نهصده باش قلندران باباطاهر بيم ، مير و همدان

اشعاري که در متون مقدس ياري آمده از لحاظ مفاهيم و ساختار شعري با ديگر اشعاري که در ديوان باباطاهر آمده متفاوت است و نياز به بررسي اهل فن دارد از آنجا که پژوهش همه جانبه ي علمي ( زبان شناسي، مردم شناسي و بررسي باورهاي ديني نيمه غربي ايران) ودر مورد مردم يارسان صورت نگرفته با دعوت اهل تحقيق به اين امر در آينده مي توان براي رسيدن به پاسخ سوالات طرح شده و ديگر پرسش ها اميدوار بود پرسش هايي چون : بقعه ي باباطاهر در خرم آباد از آن کيست؟ و چرا به اين نام مشهور است؟ قبري که در چهارکيلومتري جنوب شرقي آرامگاه باباطاهر به نام امامزاده باباطاهر چه ارتباطي با باباطاهر دارد ؟ کتاب کلمات قصار باباطاهر چگونه پديد آمده؟ و تناقض هاي اين اثرچگونه برطرف خواهد شد؟ در پايان به قول زنده ياد رشيد ياسمي : اگر از زندگاني وي چيزي دانسته نيست، يا مسير حالات او را نمي دانيم ، باکي نباشد که همين يک بيت از او :

«مرا کيفيت چشم تو کافي است قناعتگر به بادامي بساجه »

بهتر از هزاران شرح گوياي حال است ، که ما هم بدان قناعت مي کنيم .


منابع:

1-شرح احوال و آثار باباطاهر عريان به انضمام شرح و ترجمه کلمات قصار وي منسوب به عين القضات همداني؟ و الفتوحات الربانيه خطيب وزيري به کوشش جواد مقصود / چاپ انجمن آثار ملي / چاپ سوم1376

2-سروده هاي باباطاهر همداني/ پيراسته ي مراد اورنگ / 1350

3-باباطاهرنامه/تدوين پرويز اذکايي/توس/اول1375

4-حق الحقايق/حاج نعمت الله جيحون آبادي با مقدمه دکتر محمد مکري / کتابخانه ي طهوري/ دوم1361

5-جستاري چند در فرهنگ ايران/ مهرداد بهار/ فکر روز/ اول1373

6-فرهنگ معين/اميرکبير هشتم 1371

7-تاريخ ادبيات ايران/ ذبيح الله صفا/ فردوس/شانزدهم1380

8-بزرگان يارسان/صديق صفي زاده/عطايي/اول1361

9-سرانجام/مجموعه کلام اهل حق

10-ديوان شاه خوشين

11-ماتيکان عين القضات همداني/ تدوين پرويز اذکايي/ مادستان/اول1381

12-نامه هاي عين القضات همداني/ علينقي منزوي و عفيف عسيران/منوچهري/دوم1362

13-ديوان گوره/سيد محمد حسيني/کرمانشاه/باغ ني/اول1380

14-همدان نامه/ پرويز اذکايي/ مادستان/اول1380

15-فرهنگ مردم همدان/ پرويز اذکايي/دانشگاه بوعلي/اول1385

16-قلندريه/دکتر محمدرضا شفيعي کدکني/ سخن اول

17-دايره المعارف تشيع /جلد سه/ دکتر پرويز ورجاوند /تهران/1375

18-متن سخنراني دکتر محمدعلي اسلامي ندوشن/کنگره ي باباطاهر/همدان/16و17/5/1379

19-برتري زبان پارسي/ترجمه ي پرويز اذکايي/انتشارات وحيد/1348

20-منبع شناسي يارسان/مقدمه/حسين زندي

پايگاه موقت خبر رساني انجمن ايران شناسي کهن دژ
http://www.kohandezhngo.blogfa.com/
حسين زندي
http://www.fanouseiran.blogfa.com/
رايان نامه انجمن
kohandezh.ngo@gmail.com

ارمغان حسین زندی از هگمتانه (/ همدان)

سه) مروری در کارنامه‌ی ِ سرشار ِ هفت دهه زندگی ِ «محمود دولت آبادی»: گفت و شنود ِ گسترده‌ی ِ رادیو "صدای ِ آلمان" با نویسنده‌ی ِ نامدار ِ ایرانی

در این جا ↓

http://www.dw-world.de/dw/article/1,,6194670,00.html

خاستگاه: خبرنامه‌ی ِ گویا

چهار) اجرای ترانه‌ی گیلکی‌ی ِ «رعنا»، از سوی ِ "گروه ِ رَستاک"

در این جا:

http://iranshahr.org/?p=9781&utm_source=feedburner&utm_medium=email&utm_campaign=Feed%3A+iranshahr+%28%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86+%D9%BE%DA%98%D9%88%D9%87%D8%B4%DB%8C+%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B4%D9%87%D8%B1%29&utm_content=Yahoo%21+Mail

ارمغان ِ انجمن ِ پژوهشی ِ ایرانشهر از ایران

پنج) بررسی‌ی ِ کتاب ِ «مُدرن‌ها»، اثر ِ "رامین جهانبگلو"

در این جا، بخوانید:
http://iranshahr.org/?p=9365

ارمغان ِ نویسنده (پیام جهانگیری) از شیراز

شش) نواهای بزم و رزم در شاهنامه‌

در این جا، بخوانید و ببینید و بشنوید:
http://www.jadidonline.com/images/stories/flash_multimedia/Music_in_shahname_test/sha_high.html

ارمغان ِ مجید نفیسی از کالیفرنیا

هفت) دمی چند با زنان هنر مند: یک برنامه‌ی ِ موزیک ِ دیدنی و شنیدنی

در این جا ببیبنید و بشنوید:
http://www.bbc.co.uk/persian/tv/2008/12/000000_ptv_kook.shtml

ارمغان ِ دکتر سیروس رزاقی پور از سیدنی

هشت) درخت‌ها خاطره می‌شوند!: یادی از «تهران» ِ بر باد رفته!

در این جا ببیبنید و بشنوید:
http://www.jadidonline.com/images/stories/flash_multimedia/Tehran_trees_test/tre_high.html

ارمغان ِ بهروز جلیلیان از تهران

نُه) شانزده شعر از «اکتاویو پاز»

ترجمه‌ی ِ احمد شاملو
لحظه



کیست که از آن جا، از آن سو، بازش می‌آورد

به سان نغمه‌یی به زنده‌گی باز گشته؟

کیست که راهش می‌نماید از نُه‌توهای گوش ِ ذهن؟ ــ

به سان لحظه‌ی گم شده‌یی که باز می‌گردد و دیگر بار همان

حضوری است که خود را می‌زداید،

هجاها از دل خاک سر به در می‌کشند و

بی‌صدا آواز می‌دهند

آمین گویان در ساعت مرگ ما.



بارها در معبد مدرسه از آن‌ها سخن به میان آوردم

بی‌هیچ اعتقادی.

اکنون آن‌ها را به گوش می‌شنوم

به هیاءت صدایی برآمده بی‌استعانت از لب. ــ

صدایی که به سایش ریگ می‌ماند روانه‌ی دوردست‌ها.

ساعت‌ها در جمجمه‌ام می‌نوازد و

زمان

گرد بر گرد شب ِ من چرخی می‌زند دیگر بار.

«من نخستین آدمی نیستم بر پهنه‌ی خاک که مرگش مقدر است.»

ــ با خود این چنین نجوا می‌کنم اپیکته‌توس۵وار ــ

و همچنان که بر زبانش می‌رانم

جهان از هم می‌گسلد

در خونم.


اندوه من

اندوه گیل گمش است

ــ بدان هنگام که به خاک ِ بی‌شفقت بازآمد ــ.

بر گستره‌ی خاک ِ شبح‌ناک ما

هر انسانی آدم ابوالبشر است.

جهان با او آغاز می‌شود

و با او به پایان می‌رسد.

هلالینی از سنگ

میان بعد و قبل

برای لحظه‌یی که بازگشت ندارد.



-- «من انسان نخستینم و انسان آخرین.»

و همچنان که این سخن بر زبانم می‌گذرد

لحظه

بی‌جسم و بی‌وزن

زیر پایم دهان می‌گشاید و بر فراز سرم بسته می‌شود.



و زمان ناب

همین است!



میان رفتن و ماندن



روز

شفافیتی است استوار

گرفتار

در لق لقه‌ی میان رفتن و ماندن.

همه طفره‌آمیز است آن‌چه از روز به چشم می‌آید:

افق در دسترس است و لمس ناپذیر.

روی میز

کاغذها

کتابی و

لیوانی.

هر چیز در سایه‌ی نام خود آرمیده است.

خون در رگ‌هایم آرام‌تر و آرام‌تر برمی‌خیزد و

هجاهای سرسختش را در شقیقه‌هایم تکرار می‌کند.

چیزی برنمی‌گزیند نور،

اکنون در کار دیگر گونه کردن دیواری است

که تنها در زمان ِ فاقد ِ تاریخ می‌زید.

عصر فرا می‌رسد.

عصری که هم‌اکنون خلیج است و

حرکت‌های آرام‌اش

جهان را می‌جنباند.

ما نه خفته‌ایم و نه بیداریم

فقط هستیم

فقط می‌مانیم.

لحظه از خود جدا می‌شود

درنگی می‌کند و به هیاءت گذرگاهی درمی‌آید که ما

از آن

همچنان

در گذریم.



آتش روزانه



همچون هوا

می‌سازد و ویران می‌کند انسان

بناهایی نامریی

بر صفحات زمین

بر سیارات، پهن‌دشت‌های بلند.

زبانش که غبار هوا را ماند

می‌سوزد

بر کف دست‌های فضا

هجاها

نور افشان

گیاهانی است که ریشه‌هاشان

خانه‌هایی می‌سازد

از صدا.

هجاها به هم می‌پیوندد و از هم می‌گسلد

به بازی

نقش‌ها می‌آفریند

همگون و ناهمگون.

هجاها

شکوفا می‌شود در دهان

به بار می‌نشیند در ذهن.

ریشه‌هاشان نشسته بر سفره‌ی نور، می‌نوشد شب را.

زبان‌ها

درختانی از خورشید

با شاخساری از آذرخش و

برگ‌هایی از باران.

قواعد هندسی پژواک

می‌زاید شعرش را بر برگی از کاغذ،

همچون روز بر سر انگشتان گشوده‌ی فضا.



شب ِ آب



1شب با چشمان اسبی که در شب می‌لرزد

شب با چشمان آبی که در دشت خفته است

در چشمان توست.

اسبی که می‌لرزد

در چشمان آب‌های نهانی ِ توست.

چشمان آب: سایه

چشمان آب: چاه

چشمان آب: رویا.

سکوت و تنهایی

دو جانور کوچکی است که ماه بدیشان راه می‌نماید،

دو جانور کوچک که از چشمان تو می‌نوشند،

از آب‌های نهانت.

اگر چشمانت را بگشایی

شب دروازه‌های مُشک را باز می‌گشاید

قلمرو پنهان آب‌ها آشکار می‌شود از نهفت ِ شب ِ جاری،

و اگر چشمانت رابربندی

رودی از درون می‌آکندت

پیش می‌رود

بر تو ظلمت می‌گسترد

و شب

رطوبت اعماقش را

به تمامی

بر سواحل جان تو می‌بارد.



نه آسمان نه زمین



به دور از آسمان

به دور از نور و تیغه‌اش

به دور از دیوارهای شوره بسته

به دور از خیابان‌هایی

که به خیابان‌های دیگر می‌گشاید پیوسته،

به دور از روزنه‌های وز کرده‌ی پوستم

به دور از ناخن‌ها و دندان‌هایم ــ فروغلتیده به ژرفاهای چاه آینه ــ

به دور از دری که بسته است و پیکری که آغوش می‌گشاید

به دور از عشق بلعنده

صفای نابودکننده

پنجه‌های ابریشم

لبان خاکستر،

به دور از زمین یا آسمان

گرد میزها نشسته‌اند

آن جا که خون تهی‌دستان را می‌آشامند:

گرد میزهای پول

میزهای افتخار و داد

میز قدرت و میز خدا

ــ خانواده‌ی مقدس در آخور خویش

چشمه‌ی حیات

تکه آینه‌یی که در آن

نرگس از تصویر خویش می‌آشامد و عطش خود را

فرومی‌نشاند و

جگر

خوراک فرستاده‌گان و کرکس‌ها است…

به دور از زمین یا آسمان

همخوابی ِ پنهان

بر بسترهای بی‌قرار،

پیکرهایی از آهک و گچ

از خاکستر و سنگ ــ که در معرض نور از سرما منجمند می‌شود ــ

و گورهایی برآمده از سنگ و واژه

ــ یار خاموش برج بابل و

آسمانی که خمیازه می‌کشد و

دوزخی که دُم خود را می‌گزد،

و رستاخیز و

روز زنده‌گی که پایدار است:

روز ِ بی‌غروب

بهشت ِ اندرونی ِ جنین.



پگاه



دست‌ها و لب‌های باد

دل آب

درخت مورد

اردوگاه ابرها

حیاتی که هر روز چشم بر جهان می‌گشاید

مرگی که با هر حیات زاده می‌شود…

چشمانم را می‌مالم

آسمان زمین را درمی‌نوردد.



تماس



دست‌های من پرده‌های هستی تو را از هم می‌گشاید

در برهنه‌گی ِ بیشتری می‌پوشاندت

اندام به اندام عریانت می‌کند

دست‌های من

و از پیکرت

پیکری دیگر می‌آفریند.



فراسوی عشق



همه چیزی می‌هراساندمان:

زمان

که در میان پاره‌های زنده از هم می‌گسلد

آنچه بوده‌ام من

آنچه خواهم بود،

آن‌چنان که داسی ما را دو نیم کند.

آگاهی

شفافیتی است که از ورایش بر همه چیزی می‌توان نگریست

نگاهی است که با نگریستن به خویش هیچ نمی‌تواند دید.

واژه‌ها، دستکش‌های خاکستری، غبار ذهن بر پهنه‌ی علف،

آب، پوست،

نام‌های ما

میان من و تو

دیوارهایی از پوچی برافراشته است که هیچ شیپوری آن‌ها را فرو

نمی‌تواند ریخت.

نه رویاها ما را بس است ــ رویایی آکنده از تصاویر شکسته ــ

نه هذیان و رسالت کف آلودش

نه عشق با دندان‌ها و چنگال‌هایش.

فراسوی خود ما

بر مرز بودن و شدن

حیاتی جانبخش‌تر آوازمان می‌دهد.

بیرون

شب تنفس آغاز می‌کند و می‌آرامد

پُر بار از برگ‌های درشت و گرم شبی که

به جنگلی از آینه‌ها می‌ماند:

میوه، چنگال‌ها، شاخ و برگ،

پشت‌هایی که می‌درخشد و

پیکرهایی که از میان پیکرهای دیگر پیش می‌رود.

در این جا آرمیده است و گسترده

بر ساحل دریا

این همه موج کف‌آلود

این همه زنده‌گی ِ ناهوشیار و سراپا تسلیم.

تو نیز از آن ِ شبی: ــ

بیارام، رها کن خود را،

تو سپیدی و تنفسی

ضربانی، ستاره‌یی جدا افتاده‌ای

جرعه و جامی

نانی که کفه‌ی ترازو را به سوی سپده‌دمان فرو می‌آورد

درنگ خونی

تو

میان اکنون و زمان بی‌کرانه.



آزادی



کسانی از سرزمین‌مان سخن به میان آوردند

من اما به سرزمینی تهی‌دست می‌اندیشیدم

به مردمانی از خاک و نور

به خیابانی و دیواری

و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ

و به آن سنگ‌ها می‌اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده‌اند

در آب رود

در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.

به آن چیزهای از یاد رفته می‌اندیشیدم

که خاطره‌ام را زنده نگه می‌دارد،

به آن چیزهای بی‌ربط که هیچ کس‌شان فرا نمی‌خواند:

به خاطر آوردن رویاها ــ آن حضورهای نابه‌هنگام

که زمان از ورای آن‌ها به ما می‌گوید

که ما را موجودیتی نیست

و زمان تنها چیزی است که بازمی‌آفریند خاطره‌ها را

و در سر می‌پروراند رویاها را.

سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:

خاک و

نوری که در زمان می‌زید.

قافیه‌یی که با هر واژه می‌آمیزد:

آزادی

که مرا به مرگ می‌خواند،

آزادی

که فرمانش بر روسبی‌خانه روا است و بر زنی افسونگر

با گلوی جذام گرفته.

آزادی من به من لبخند زد

همچون گردابی که در آن

جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.


آزادی به بال‌ها می‌ماند

به نسیمی که در میان برگ‌ها می‌وزد

و بر گلی ساده آرام می‌گیرد.

به خوابی می‌ماند که در آن

ما خود

رویای خویشتنیم.

به دندان فرو بردن در میوه‌ی ممنوع می‌ماند آزادی

به گشودن دروازه‌ی قدیمی متروک و

دست‌های زندانی.

آن سنگ به تکه نانی می‌ماند

آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی

آن برگ‌ها به پرنده‌گان.

انگشتانت پرنده‌گان را ماند:

همه چیزی به پرواز درمی‌آید



استمرار



۱

آسمان سیاه است

خاک

زرد

بانگ ِ خروس جامه‌ی شب را از هم می‌درد

آب از بالین سر برمی‌دارد و می‌پرسد: «چه ساعتی است؟»

باد از خواب چشم می‌گشاید و تو را می‌خواهد

اسب سفیدی از کنار راه می‌گذرد.

۲

همچون جنگل در بستر برگ‌هایش

تو در بستر باران خود خواهی آرمید

در بستر نسیم خود آواز خواهی خواند

و در بستر بارقه‌هایت بوسه خواهی داد.



۳

رایحه‌ی تند چندگانه

پیکری با دستانی چند

بر ساقه‌یی نامریی

به نقطه‌یی از سفیدی می‌ماند.

۴

با من سخن بگو به من گوش دار به من پاسخ ده.

آنچه را که غرش نابهنگام آذرخش بازگوید

جنگل درمی‌یابد.

۵

با چشمان تو به درون می‌آیم

با دهان من به پیش می‌آیی

در خون من به خواب می‌روی

در سر تو از خواب برمی‌خیزم.

۶

به زبان سنگ با تو سخن خواهم گفت

با هجای سبز پاسخم خواهی داد

به زبان برف با تو سخن خواهم گفت

با وزش بال زنبورها پاسخم خواهی داد

به زبان آب با تو سخن خواهم گفت

با آذرخش پاسخم خواهی داد

به زبان خون با تو سخن خواهم گفت

با برجی از پرنده‌گان پاسخم خواهی داد.



باد و آب و سنگ



آب سنگ را سُنبید

باد آب را پراکند

سنگ باد را از وزش بازداشت.

آب و باد و سنگ.


باد پیکر سنگ را بسود

سنگ فنجانی لبالب از آب است

آب ِ رونده به باد می‌ماند.

باد و سنگ و آب.


باد آوازخوانان می‌گذرد از پیچ و خم‌های خویش

آب نجواکنان می‌رود به پیش

سنگ گران آرام نشسته به جای خویش.

باد و آب و سنگ.


یکی دیگری است و دیگری نیست.

از درون نام‌های پوچ خود می‌گذرند

ناپدید می‌شوند از چشم و روفته از یاد

آب و سنگ وباد.



این سو



نوری هست که ما

نه می‌بینیمش نه لمسش می‌کنیم.

در روشنی‌های پوچ خویش می‌آرامد

آنچه ما می‌بینیم و لمس می‌کنیم.

من با سر انگشتانم می‌نگرم

آنچه را که چشمانم لمس می‌کند:

سایه‌ها را

جهان را.

با سایه‌ها جهان را طرح می‌ریزم

و جهان را با سایه‌ها می‌انبارم

و تپش نور را

در آن سوی دیگر

می‌شنوم.



نوشتن



کیست آن که به پیش می‌راند

قلمی را که بر کاغذ می‌گذارم

در لحظه‌ی تنهایی؟

برای که می‌نویسد

آن که به خاطر من قلم بر کاغذ می‌گذارد؟

این کرانه که پدید آمده از لب‌ها، از رویاها،

از تپه‌یی خاموش، از گردابی،

از شانه‌یی که بر آن سر می‌گذارم

و جهان را

جاودانه به فراموشی می‌سپارم.


کسی در اندرونم می‌نویسد، دستم را به حرکت درمی‌آورد

سخنی می‌شنود، درنگ می‌کند،

کسی که میان کوهستان سر سبز و دریای فیروزه‌گون گرفتار آمده

است.

او با اشتیاقی سرد

به آن‌چه من بر کاغذ می‌آورم می‌اندیشد.

در این آتش داد

همه چیزی می‌سوزد

با این همه اما، این داور

خود

قربانی است

و با محکوم کردن من خود را محکوم می‌کند.

به همه کس می‌نویسد

هیچ کس را فرانمی‌خواند

برای خود می‌نویسد

خود را به فراموشی می‌سپارد

و چون نوشتن به پایان رسد

دیگر بار

به هیات من درمی‌آید.



کنسرت در باغ



باریده باران

زمان به چشمی غول‌آسا ماند

که در آن

اندیشه‌وار

درآمد و رفتیم.

رودی از موسیقی

فرو می‌ریزد در خونم.

گر بگویم جسم، پاسخ می‌آید: باد!

گر بگویم خاک، پاسخ می‌آید: کجا؟


جهان دهان باز می‌کند

همچون شکوفه‌یی مضاعف،

غمگین از آمدن

شادمان از بودن در این مکان.


در کانون خویش گام برمی‌دارم

و راه خود را

باز نمی‌توانم یافت.



نور، تماس



در دست‌های خود می‌گیرد نور

تل سفید و بلوط سیاه را

کوره راهی را که پیش می‌رود

و درختی را که به جای می‌ماند.


نور سنگی است که تنفس می‌کند از رخنه‌های رودی

روان در خواب شامگاهی ِ خویش.

دختری است نور که دراز می‌شود

دسته‌ی سیاهی است که به سپیده‌دمان راه می‌گشاید.

نور، نسیم را در پرده ترسیم می‌کند

از لحظه‌ها پیکری زنده می‌آفریند

به اتاق درمی‌آید و از آن می‌گریزد

برهنه پای، بر لبه‌ی تیغ.


چونان زنی در آینه‌یی زاده می‌شود نور

عریان به زیر برگ‌های شفاف

اسیر ِ یکی نگاه

محو ِ یکی اشارت.


نور میوه‌ها را لمس می‌کند و اشیاء بی‌جان را

سبویی است که چشم از آن می‌نوشد روشنی را

شراره‌یی است که شعله می‌کشد

شمعی است که نظاره می‌کند

سوختن پروانه‌ی مشکین بال را.


نور چین پوشش‌ها را از هم می‌گشاید و

چین‌های بلوغ را.

چون در اجاق بتابد زبانه‌هایش به هیاءت سایه‌هایی درمی‌آید

که از دیوارها بالا می‌رود

همانند پیچک مشتاقی.


نه رهایی می‌بخشد نور نه دربند می‌کشد

نه دادگر است نه بیدادگر.

با دست‌های نرم خویش

ساختمان‌های قرینه می‌سازد نور.


از گذرگاه آینه‌ها می‌گریزد نور و

به نور بازمی‌گردد.

به دستی ماند که خود را باز می‌آفریند،

و به چشمی که خود را

در آفریده‌های خویش بازمی‌نگرد.


نور، زمان است که بر زمان بازمی‌تابد.



اول ژانویه



درهای سال باز می‌شود

همچون درهای زبان

بر قلمرو ناشناخته‌ها.

دیشب با من به زبان آوردی:

ــ فردا

باید نشانه‌یی اندیشید

دورنمایی ترسیم کرد

طرحی افکند

بر صفحه‌ی مضاعف روز و

کاغذ.

فردا می‌باید

دیگر باز

واقعیت این جهان را بازآفرید.


چشمان خود را دیر از هم گشودم

برای لحظه‌یی

احساس کردم

آنچه را که آزتک‌ها احساس کردند

بر چکاد پرتگاه

بدان هنگام که بازگشت نامعلوم زمان را

از ورای رخنه‌های افق

در کمین نشسته بودند.


اما نه

بازگشته بود سال

خانه را به تمامی بازآکنده بود سال

و نگاه من آن را لمس می‌کرد.

زمان

بی‌آن که از ما یاری طلبد

کنار هم نهاده بود

درست به همان گونه که دیروز،

خانه‌ها را در خیابانی خلوت

برف را بر فراز خانه‌ها و

سکوت را بر فراز برف‌ها.


تو در بر ِ من بودی

همچنان خفته.

تو را بازآفریده بود روز

تو اما

هنوز نپذیرفته بودی

که روز بازآفریند

هم از آن دست که آفرینش وجود مرا نیز.

تو در روز ِ دیگری بودی.


در کنار من بودی

تو را چون برف به چشم دیدم

که میان جمع خفته بودی.

زمان

بی‌آن که از ما یاری طلب کند

بازمی‌آفریند خانه‌ها را

خیابان‌ها را

درختان را

و زنان خفته را.


زمانی که چشمانت را بازگشودی

میان لحظه‌ها و آفریده‌هایش

دیگر بار

گام از گام برخواهیم گرفت.

و در جمع حاضران نیز

زمان را گواه خواهیم بود و هر آن‌چه را که به هم درآمیخته است.

درهای روز را ــ شاید ــ بازگشاییم

و آنگاه

به قلمرو ناشناخته‌ها

راه یابیم.

ارمغان ِ دکتر سیروس رزاقی پور از سیدنی

ده) شناخت‌نامه‌ی دو اثر ِ بایسته و شایسته در گستره‌ی‌ ِ کُنش ِ والای ِ ایران‌ شناختی‌ی ِ «دکتر احسان یارشاطر»، به فرخندگی‌ی ِ نودسالگی‌ی ِ استاد


Yarshater Naam

الف) جُنگ ِ ایران‌شناسی: ایرانیکا واریا
(Iranica Varia)
http://shahrbaraz.blogspot.com/2011/02/blog-post.html

ب) ادبیّات ِ ایران پیش از اسلام : دوره‌ی ِ ١٨ جلدی‌ی ِ پژوهش‌های ِ «استاد یاریارشاطر»
http://shahrbaraz.blogspot.com/2011/02/blog-post_21.html

ارمغان ِ شهر بَراز از ایران



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?