Wednesday, November 04, 2009

 

هفته‌نامه‌ی ِ ایران‌شناخت (نوشتاری- دیداری- شنیداری)، سال پنجم- شماره‌ی ِ ۲۱، فراگیر ِ ۱۴ درآمد



*(یک یادآوری‌ی ِ ناگزیر)*


تارنمای ایران شناخت به گواهی‌ی ِ سطر به سطر ِ نشریافته‌ها در کارنامه‌ی ِ پنج ساله‌اش، رسانه‌ای‌ ست ادبی،
فرهنگی و هنری که داده‌های ِ آن با کوشش ویراستار و همکاری‌ی ِ یاران ِ هم‌گام ِ وی، فراهم‌آورده و تدوین
می شود و – چُنان که از نام و درون‌مایه‌اش پیداست – با گزارش‌های ِ خبری و تحلیل ِ رویدادهای
روزمرّه، سر و کاری ندارد.
ویراستار، دانسته و آگاهانه و خودخواسته، از پیوستگی یا وابستگی به این یا آن گروه، پرهیخته و
در ضمن ِ احترام گزاردن به باورهای دیگران، کوشیده‌است تا مستقل بماند و اندک فرصت ِ
بازمانده‌ برای ِ کُنش فرهنگی و ایران‌شناختی را که از بیش از نیم سده‌ی ِ پیش،
خویشکاری‌ی ِ خود می‌شناخته‌است، از دست ندهد و پرداختن به کارهای جز آن
را به دیگران واگذارد.
با این حال، برخی از کسان که همواره به جست و جوی "کاسه" ای در زیر ِ "نیم‌کاسه" برمی‌آیند و
«دایی جان ناپلئون» وار، در هر امری، در صدد ِ یافتن ِ سرنخ‌های پنهانند، در این جا و آن جا
شبهه‌می‌افکنند و ول‌انگاری می‌کنند که گویا او سودای دیگری در سر دارد! "زهی تصوّر ِ
باطل! زهی خیال ِ مُحال!"
به راستی – به گفته‌ی ِ شاملو "روزگار ِ غریبی‌ست نازنین!" که برای امری "عیان" نیز
"حاجت به بیان" می افتد!
امّا – به گفته‌ی ِ "شیخ ِ اجلّ سعدی"« آن را که حساب پاک است، از مُحاسب چه باک است؟»
«یک نکته در این معنی، گفتیم و همین باشد!» (حافظ)


يادداشت ويراستار


جمعه پانزدهم آبان ماه ۱۳۸۸
(ششم نوامبر ۲۰۰۹)


گفتاوَرد از داده‌هاي اين تارنما بي هيچ‌گونه ديگرگون‌گرداني‌ي متن و با يادكرد از خاستگاه، آزادست.



You can use any part of this site's content without any change in the text, as long as it is referenced to the site. No need for permission to use the site as a link.


Copyright-Iranshenakht © 2005- 2009


All Rights Reserved




۱.گزارشی از همایش ِ شماری از ایرانیان ِ ساکن ِ شهر ِ "تانزویل" در شمال ِ خاوری‌ی ِ استرالیا برای برگزاری‌ی ِ «جشن ِ آبانگان» در روز یکشنبه دهم آبان ماه ۱۳۸۸ (یکم نوامبر ۲۰۰۹)





در این پیوندنشانی‌ها ببینید و بشنوید. ↓
Abangan, Townsville 1
Abaangan, Townsville 2
Abaangan, Townsville 3


خاستگاه: رایان‌پیامی از دکتر کاظم مدنی- تانزویل (استرالیا)
(با سپاسگزاری ی ویژه ی ویراستار از دوست ارجمند آقای دکتر مدنی برای تهیّه‌ی ِ این گزارش تصویری)



۲. دو گفتار ِ تازه در تارنمای ِ فرهنگی‌ی ِ «شهربراز»


در این جا، بخوانید
یک) سرگذشت ِ اندوه‌بار ِ یک اثر ِ هنری‌ی ِ ممتاز و بی‌هم‌تا: شاهنامه‌ی ِ شاه ‌طهماسبی

http://shahrbaraz.blogspot.com/2009/10/blog-post_27.html



دو) تمرین ِ دموکراسی (؟!)

http://shahrbaraz.blogspot.com/2009/10/blog-post_28.html


خاستگاه ِ :رايانْ پيامي از شهربراز


۳. آوای ِ سرزمين ِ من، ایران: ترانه‌ای تازه از «شقایق کمالی»


اجرای ِ این ترانه‌ی ِ زیبا و پرشور را در این جا بنگرید و بشنوید. ↓
http://www.youtube.com/watch?v=LXJtUKsj0a4


خاستگاه: رايانْ پيامي از دکتر نوید فاضل- کلن (آلمان)


۴. متن ِ کامل ِ کتاب ِ «دو قرن سکوت»، اثر ِ ممتاز ِ «دکتر عبدالحسین زرّین‌کوب» در شبکه‌ی ِ جهانی





پرونده‌ی ِ این متن را در پیوندنشانی‌ی ِ زیر (پس از بارگذاری و بایگانی) بگشایید و در ۳۰۷ صفحه، بخوانید. ↓
http://www.4shared.com/file/28076139/e448c9f3/2_century_of_silence.html


خاستگاه: رايانْ پيام‌هایي هم‌زمان از فرشید ابراهیمی و فرشید هادی‌فر


۵. نشر ِ مجموعه ای درخشان (خواندنی، دیدنی و شنیدنی) در شناخت ِ ساز ِ کهن ِ ایرانی‌ی ِ «سُرنا»



این پژوهش ِ والا و بایسته را در این جا، بنگرید و نمونه‌های بسیاری از بانگ ِ سُرنا را با هنرنمایی‌ی ِ نوازندگانی از گوشه و کنار ِ ایران، بشنوید. ↓
http://our-music.blogfa.com/post-154.aspx


خاستگاه: رایان‌پیامی از هوشنگ سامانی


۶. «دیگراندیش‌ستیزی» در روزگار ِ ساسانیان: بازآفرینی‌ی ِ رویدادی سهمگین و سیاه و سایه‌افکن بر همه‌ی ِ تاریخ ِ ایران در ساختار ِ یک نمایش‌نامه‌ی ِ امروزین


ماني و كرتير


نمايشنامه‌ي تاريخي درشش پرده


نوشته‌ي
ابوالحسن تهامي


اين نمايشنامه بيش‌تر بر پايه ي‌ ِ تخيّل و افسانه است تا واقعيّت‌هاي تاريخي


اشخاص نمايش :
ماني پيامبر- نگارگر )۲۵ ساله)
پتيگ پدرماني
مريم مادرماني
زكو پيرو ماني سي و چند ساله
شيمون پيرو ماني " "
نينوس شاگرد ماني - ۱۸ ساله
سياوش " "
" فرانك " ١۶ ساله
" فرامرز " ١٨ ساله
و چند تن ديگر "
اسفنديار موبد بزرگ بابل ۵۵ ساله
كرتير پسر اسفنديار ۲۵ ساله
ويشتاسپ " "
" تهماسپ "۲۷ ساله
روشنک دختر اسفنديار ١٨ ساله
پتروس عاشق روشنک ٢۵ ساله
هامازاسپ مردي تنومند
شبگون مردي سياه و جوان
هژبر جواني تنومند
مادر هژبر
داراپور(كودك زمينگير)و سپس مردي ميان سال
خبرا (مادر داراپور )
سي سين اسقف بابل ۳۸ ساله
زرير هيربد
سهراب "
گودرز "
مريم جوان، فرزند پتروس وروشنك
پتيگ جوان، فرزند پتروس و روشنك
مردمال باخته
مرد كلاه به سر
اوزي
ويكرام
دژخيم
ميلاد
صد اسپ
درفش بان و سپاهيان اش
شهربان بابل و ملازمان اش
بهرام پادشاه ساساني
مردم در بيابان ، در مانستان ، در بارگاه ساساني
دزدان ،مال باختگان
مرد زمين گير،بنيامين و ديگران.
اسپهبدانسالار، آسوارانسالار ، پايگانسالار
بانگ افكنان
خنياگران
زنان در هامون، درمانستان و در بارگاه


پرده ي يكم


اتاقي بزرگ و ساده با پنجره يي كوچك.و ديوار هاي كاه گلي ، با پرده يي آويخته بر آستانه ي در.
پتيگ و مريم بر روي تختي نشسته اند جلوي پتيگ طبلي ست ومريم دو سنج دارد كه گاهي به گاه آن هارا
به صدا در مي آورند. كنارپتيگ سنجي بزرگ با صداي بم نيز هست (گانگ ) كه در اوج هيجان ها با كوبه يي
برآن هم مي كوبد .رو به روي تخت ، شيمون و زكو در كنار ده شاگرد جوان روي حصير نشسته اند . ماني
رو به روي شاگردان ايستاده وچند پرده ي نقاشي را كه بالاي ديوار لوله شده اند بازمي كند وپايين مي اندازد و
شرح آن را از شاگردان مي پرسد .
ماني دو خدايند،آفريننده ي جهان هستي، زروان و اهريمن ؛ زروان آفريدگار روشني، واهريمن
شهريار تاريكي .نگاره ها بهتر باز مي گويند .
نينوس بس نيست استاد ؟ يك سال است هر روز به آن ها پاسخ مي گوييم
ماني شالوده ي آيين ما هستند اين نگاره ها ، و من به ياري همزادم ،آن ذات مقدس ، كه رهنماي من
است اين پرده ها كشيده ام .و شما اين نگاره ها را بايد چندان بنگريد كه فردا بتوانيد به ياري
جان پاك همانندآن ها را براي شاگردان تان نقش بپردازيد ، و آنان براي شاگردان شان.
(پرده يي راباز مي كند ) اكنون ، اين چيست فرانك ؟ ( پتيگ ضربه هاي تند وكوتاه بر طبل
مي كوبد )
فرانك
مريم

بهشت روشني ، ازلي و جاويدان، در فرادست جهان هستي و جايگاه پدر بزرگي يا زروان .
مريم (سنج ها را بر هم مي زند
(نگاره ي ديگر ) و اين ؟ فرامرز. (پتيگ، ضربه هاي تند وكوتاه )
فرامرز دوزخ تاريكي ، در فرو دست جهان هستي ، كنام اهريمن ، آفريدگار تاريكي ، بدي ،رنج
وزشتي و بيماري. ( مريم ، سنج ها )
ماني
( با آوايي بلند ) اهريمن ... ( شيمون و زكو دو شاگرد سال دار تر و چند شاگرد جوان تربر مي
خيزند ودر پوسته ي اژدها يي بزرگ و جنبش پذيري فرو مي روند و آن را به جنبش
در مي آورند .مريم سنج مي زند و پتيگ ضربه يي محكم بر" گانگ " مي كوبد )
... از كنام پلشت خود بديد بهشت روشني را وخواست تا فرمان راند بر آن همه روشنايي. و
زُروان فرزند خويش، نخستين- مرد، را گسيل كرد به نبرد اهريمن . و اين ، سياوش ؟ ( نگاره يي
را نشانش مي دهد)
سياوش
ماني
نبرد نخستين- مرد است با اهريمن .
و فرامرز! تويي نخستين- مرد؛ بگوچيست زره و رزم افزارت ؟ (فرامرز در برابر اهريمن
مي ايستد ) .
فرامرز زره ام ، روشني، آب پاك وهواي نيك وباد موافق ؛ ورزم افزارم، هر آنچه آتش سود بخش
.(مشعلي مي گيرد ).
ماني و اهريمن را چيست زره و رزم افزار ؟
زكو تاريكي ، زهرابه ودود وتوفان ؛ و رزم افزار هر آنچه آتش زيان بار.
( نخستين- مرد و اهريمن مي رزمند .و پتيگ ضربه هاي محكم بر طبل مي كوبد )
ماني نخستين- مرد، روشني و آب هاي پاك وباد هاي موافق را چون زرهي پوشيد و با گرزي از
آتش هاي سود بخش به جنگ اهريمن شد ؛ بي بيم، بي هراس . و اوست نمونه ازبهر ما .
ما نيز يك يك بايد به نبرد اهريمني ها شويم كه بسيارست در اين جهان .(ضربه هاي طبل و سنج )
اما در اين بي بيم نبرد ، اهريمن بس زورمند تر بود. نخستين- مرد اگر روشني داشت ، رزم
افزاراهريمن تاريكي بود ؛ اگر نخستين- مرد آب هاي پاك جهان هستي را داشت، اهريمن زهرها
و سوزابه ها را به خدمت گرفته بود ؛ و اگر اين گرزي داشت از آتش هاي نيك ، آن دگر
را گرز، آتش فشان هاي ويرانگر بود . پس چه مي بايست كرد آن خرد ورز نيك انديش ؟
پتيگ تسليم مي بايست شد ، چه ، به زور چاره اش نمي توانست كرد .
ماني به نيكي در يابيد اين را . جنگ نخستين- مرد است و اهريمن ... در گستره ي بي كران آسمان .
يورش آتش هاي نيك و بد است بر يكديگر، تاختن آب هاي پاك است و هجوم زهرابه ها ،
وزش بادهاي موافق است و توفيدن توفان ها . اين نبرد جهان پاكي است با گيتي پلشتي .
(ضربه هااوج مي گيرند ) اهريمن مي رود تا با تازاندن سپاه خشم نخستين- مرد را نابود كند، اما
نخستين مرد روشنايي هاي خود را چون طعمه يي به سوي او مي افكند ... و اهريمن كز آغاز
خواستار همان است ، روشني ها را در خود فرو مي برد و پيروز مي شود .
( ضربه ها رفته رفته اوج مي گيرند وپايان سخن ماني با سنج و گانگ همراه مي شود )
پتيگ ايزدان مي آيند از بهشت زروان و مي رهانند نخستين- مرد را ، اما روشنايي ها ، كه روان من وتو
نيز از آنند در گرو اهريمن مي مانند پيكر هاي ما پاره هايي است از وجود اهريمن ، آكنده از
شهوت، لبريز از خشم وآز. اما روان توبهشتي ست و اين روشنايي بهشتي را بايد برهاني از اين
زندان تن .
مريم بِرَهان روان را از اين زادمرد شوم ،از اين زاييده شدن ها ومردن هاي رنجبار . پر بكش از اين
قفس تن و پرواز كن تا جاويدان جاويد در فراخناي آن بهشت بي كرانه. (مريم سنج ها را بر هم
مي كوبد ، پتيگ ضربه هايي بر طبل مي زند و سر انجام ضربه يي بر گانگ )
( ماني ،دست زكو و شيمون وفرامرز را به مهر مي گيرد و بر جاي مي نشاند )
( پتيگ از روي تخت ربابي را بر مي دارد و مي نوازد ، و ماني به آرامي مي خواند )
ماني درزندگي وظيفه ي مرد وزن ، پيوستن به جنگ با اهريمن است . جنگ با شهوت با خشم با آز
وظيفه ي تو ومن است . مرافرستاده ست آسمان، به نجات اين جهان . اگر گيتي همه نپذيرد دينم ،
روزگاران آينده را عرصه ي شمشير و خون ،و آتش و خشم مي بينم. اما به ياري شما وزروان
نيك مي دانم كه جهان را همه به كيش خويش فرا مي خوانم .
(نواخت آهنگ تند تر مي شود ، همه دست مي زنند و مي خوانند)
همه جهان ماني ، گر نمي داني ، جهان آشيانه هاست؛
ماني جهان روستا هاي كو چك ؛
همه جهان ما يكسر، به بنياد و پيكر، زجنگ و خشم و خون رهاست ؛ ( موسيقي پايان مي گيرد ) .
ماني ماجهاني نو بنياد مي كنيم بي شهرهاي بزرگ وبي كاخ هاي بلند ؛ زيرا كه شهرهاي بزرگ كنام
اهريمنان اند ، و كاخ هاي بلند، نشان بي داد . جهان ماجهان آزاد مردان است و آزاد زنان ،
بي كنيزان،بي بردگان ، بي لشكريان ستمگر ، بي فرمان روايان خود كامه. جهاني كه درآن هر
كس براي خود مي كارد و مي خورد و هم گان را خواهر و برادرو خود مي پندارد. ما امروز در
اين جاييم به اميد آن جهان
همه به اميد آن جهان .
ماني درجهان ما زنان و مردان برابرند . دينمردان ودينزنان ما لذت هاي جهاني پيكرشان رامي كشند تا
لذت هاي جاوداني بهشت را دريابند.
(پتيگ محكم بر طبل مي كوبد و مريم سنج ها را بر هم مي زند يعني كه درس تمام است )
مريم دمي بياساييد.
ماني هرچه شما بگوييد . اما مادر براي لبان تشنه ي اين حواريان من چه داري ؟
مريم اكنون نوشابي شيرين وگواراشان خواهم آورد .
پتيگ شيرين نوشابي گوارا از بهر ياران.
( همه مي خندند و دست مي زنند و از مريم و پتيگ سپاس گزاري مي كنند ، و نوشابه هاي خود
را در پياله هاي گلي مي نوشند )
ماني ... تازه چيست ياران ؟
شيمون كار بانگ افكنان به خوبي پيش مي رود . در بابل و همه ي روستا هاش بانگ افكنده اند كه ماني
فرستاده ي آسمان به جشن خوردادگان درهامون مو عظه خواهد كرد .
زكو از بسيار مردمان شنيده ام كه در خوردادگان خود را به هامون خواهند رساند . و اين بار مردمان
بيش خواهند بود از آنچه در ويل آباد ديديم.
ماني چه نيكو فرصتي بود سخن گفتن در خوزستان، به روز تاجگذاري شاپور اردشيران . پس اين بار
مردمي بيش مي آيند ؟
زكو بي گمان .
ماني خبري نيك است اين .
فرامرز خبرهاي بدي هم هست، استاد ؛ چند روزي ست كه كرتير فرزند موبد بزرگ بابل از سفري دير
و دور به بابل رسيده ست .
فرانك خروش آن همه سورنا و سنج و تبيره در هفته ي پيش، و بستن آن آذ ين ها همه از براي آمدن اين
كرتير بود .
ماني گويند كه او هنوز فرمان اردشيررا روان مي بيند وسرِ آن دارد تا اوستا را در دفتري گردآورد .
فرامرز آري، با گروهي دبير و هيربد به همه ي شهرها وروستاهاي ايرانشهر مي روند واز موبدان اوستا را
مي پرسند و مي نويسند .
ماني تا ديگر اوستا سرودهايي نباشد سپرده به يادهاي موبدان ! (لبخند استهزايي مي زند) و اين چرا
خبري ست بد ؟
فرامرز زيرا كه مي گويند او در پارس و هر كجاي ديگر كه رفته نيايشگاه بوداپرستان در هم شكسته ،
ترسايان و يهودان را پراكنده و كشته است .ترسم كه چشم زخمي ش به ما نيز رسد.
ماني هر كه را ترس جان است از فردا به اين دبستان نيايد. ما را نمونه، نخستين- مرد است، نترس و
دلاور . به حواري كم دل مرا نيازي نيست .فردا كه به هفت اقليم گيتي تان گسيل مي كنم ،چشم
دارم چون خورشيدي تابنده باشيد تا ديگر ستارگان را ناپديد كنيد. پناه گاهي باشيد تا رمه تان در
سايه ي اميد شما بيارامد. من شما را دانش هاي شمارگري، پزشكي ، داروگري، خنياگري،
نگارگري ،پارچه بافي، ستاره شماري ، معماري، درودگري، وكاغذ سازي مي آموزم تا چشمه ي
اميد باشيد براي پيروان تان .
(صداي كوبه ي در خانه از دور مي آيد )
پتيگ ببين كيست سياوش. ( سياوش مي رود )
نينوس استاد ، شما را بيست و پنج سال بيش نيست ! اين همه دانش ها را چه گونه آموخته ايد ؟ آموختن
هر يك شان را سي سال عمر و تجربه بايد.
ماني (مي خندد ) زروان مرا مي آموزد .
پتيگ خردنامه هاي بزرگ را به او مي دهيم و او آن ها را به پيشاني مي گذارد و چشم ها را مي بندد ؛
لحظه يي بعد آن كتاب هاي بزرگ، همه درذهنش جاي گرفته اند ، و خردنامه راكه مي گشاييم
او هر برگ را بي كم و كاست از سر تا ته از برمي داند .
ماني همزاد من ،آن ذات مقدس كه در وجود من است ، نا ديده هارا به من مي آموزد . ( 5 مرد به
درون مي آيند ،ماني با آغوش باز به استقبا ل ويشتاسپ و تهماسپ مي رود ، اما آن ها خود را
كنار مي كشند، ديگران از ديدن تازه آمدگان شگفت زده اند)
اسفنديار درود بر شما نيك مردان و نيك زنان !
پتيگ درود بر شما نيز ! ( به سياوش چشم غره يي مي رود )
سياوش مرا به كناري زدند و به زور به درون آمدند !
اسفنديار چند روزي ست كه دسته يي بانگ افكن به ستوه آورده اند مرا. با فريادي ناخوش بانگ مي زنند
كه ماني نامي به جشن خوردادگان موعظه مي كند در هامون .نشان آن ماني را تا اين خانه جستيم .
اين جاست خانه ي وي ؟
پتيگ آري اين جاست.
كرتير و تو پير دستان ، ماني ، فرستاده ي آسماني ؟
پتيگ بي رواديد ما به سراي مان آمده با ما درشتي مي كنيد ! شما كيستيد كه آيين ادب نمي دانيد ؟
اسفنديار آري... آيين ادب آن است كه خود را بشناسانيم ؛ پوزش ما بپذيريد . من ...
كرتير پدر پوزش مخواهيد، من زبان اينان نيك تر مي دانم . اگر اين جا خانه ي ماني ست ، كيست ماني
كه خود را فرستاده ي آسمان مي خواند؟
ماني ماني منم ، و او پدر من پتيگ و او مادر من مريم، و اينان شاگردانم ؛ و تو را نيز نام دانم . چه ، نام
تو را با خشم و خنجروخون نوشته اند.
كرتير (مي خندد ) چيست نام من ؟
ماني كرتير ، و او پدرت موبد اسفنديار. ( تازه واردان شگفت زده مي شوند )
كرتير از كجا نام من دانستي، جادوگر ؟
ماني نامت بر پيشاني ات نوشته ست و من به آساني آن را خواندم (كرتير دست بر پيشاني مي مالد و
نگاه مي كند و شاگردان و ماني مي خندند) نه به آن نوشته كه همه خوانند ، به آن نوشته كه جز
من هيچ كس نخواند .
اسفنديار اين هيچ جادو نيست . زيرا، باآن پيشباز بشكوه كه از تو كرديم، اكنون مردم بابل تورا شناسند.
اينان نيزپسران من اند،ويشتاسپ وتهماسپ و سيامك .
ماني اكنون كه همه يك ديگر را مي شناسيم مي نشينيد آيا گلويي تر كنيد؟ در كيش ما باده نوشي روا
نيست ؛ اما توانيم كه شما را نوشابي شيرين دهيم .
اسفنديار سپاس از تو جوان ، ما به پياله يي آب ما را بس؛ بگو چه گونه ست كه تو خود را فرستاده ي
آسمان مي خواني؟
ماني من هوشيدرم. هموكه زرتشت سپيتمان ...
اسفنديار (وپسران ) جايگاهش در بلند آسمان .
ماني ... پيامبر بزرگ، مژده ي آمدنش را داده است. ( به فرانك اشاره يي مي كند و فرانك بر خاسته
مي رود. )
كرتير ( بر مي افروزد ) نمي زنيد پدر گردن اين سگ را؟ چه مي بينم ! نشست و گفت و گو با كژ دينان!
ويشتاسپ خاموش كرتير او هنوز از كيش خود چيزي نگفته ست!
كرتير تو خاموش ويشتاسپ.
تهماسپ چه گونه كژ دين شان مي نامي ؟ آن گاه كه از دين شان هيچ نمي داني ؟
كرتير تهماسپ ! او دين خويش به روز تاجگذاري شهنشاه شاپور آشكار كرد. جز سگ كژ ديني نيست.
ماني پاسخ به هرزه درايان بس آسان است ، اما تو در اين خانه ميهماني و ارجت بايسته است .
اسفند. خاموش كرتير . ( به ماني ) هوشيدر به نشانه هاي شگفت آشكار شود وخورشيد و ماه در ميانه ي
آسمان بايستند .
ماني به زمان آمدن زرتشت نه خورشيد در آسمان ايستاد نه ماه . اما كَرپنان به آزارش پردختند . (در
سيني چوبي، فرانك ،كوزه يي وچند پياله مي آورد و آب در آن ها مي ريزد )
كرتير فريب اش مخوريد پدر ، كژدين است اين و كشتن اش رواست .
اسفنديار شرم دار كرتير.تو مهماني در اين خانه ! (به سه پسر ديگر) برادرتان را از اين خانه بيرون
بريد.(گشتاسپ و تهماسپ مي كوشند كرتير را ببرند )
سيامك پدر ! كرتير آمده ست ار بهر بركندن بنياد كژدينان نه براي گفت و شنود با آنان
اسفنديار خاموش !
كرتير من آمده ام كه امروز مار را در لانه اش بكشم ، و نگذارم در جشن خوردادگان كساني را به
زهرش بيالايد.(كرتير بازوان خود را از دست دو برادرآزاد مي كند ،شمشيري از زير ردايش مي
كشد و به ماني حمله مي كند . زنان صيحه مي زنند ، مردان شگفت زده اند )
ماني كرتير ...(كرتير به چشمان ماني مي نگرد ) بايست بر جايت ... ( كرتير با شمشيري كه به بالا برده
ناگهان در جايش خشك مي شود. )
اسفنديار ( شرم زده راه مي افتد كه برود ) بياوريد برادرتان را ( سه برادر هرچه مي كوشند كرتير را تكان
دهند نمي توانند .)
ماني بيفكن شمشير را . ( كرتير شمشير را مي افكند ، ماني شمشير را بر داشته زير رداي او در نيام
مي گذارد . برادران مي كوشند كرتير را ببرند ولي نمي توانند . ماني پياله ي آب را كه آورده اند
بر مي دارد چنگي آب به روي كرتير مي فشاند، و او گويي از خواب بر مي خيزد و با برادران مي
رود) پياله هاي آب از بهر شما آورده اند. نخست آب هاي تان را بنوشيد سپس برويد .
(اسفنديارو فرزندان فرمان ماني را بي چون و چرا اطاعت مي كنند، بر مي گردند پياله ها را بر مي
دارند و مي نوشند وبه سرعت مي روند )
پرده


پرده ي دوم
صحنه ي يكم : بيابان

در انتهاي صحنه چادري ست كه يكي دو تن از شاگردان ماني جلوي آن ايستاده اند . همهمه ي مردمي بسيار از
اطراف شنيده مي شود. گاهي صداي زنگوله ي ستوران از دور شنيده مي شود . زكو و شيمون از سمت چپ به
سوي چادر مي روند ،مريم وپتيگ از چادر بيرون مي آيند .
پتيگ نماز و مراقبه ي ماني دقيقه هايي ديگر به پايان مي رسد، بهتر است تنها باشد ؛ چه خبر زكو ؟
زكو هامون همه پر از مردم است و هنوز هم مي آيند .
پتيگ خود مي بينم . اين مردم بس انبوه ترند از مردمي كه به تاجگذاري شاپور آمده بودند .
شيمون بسياري آمده اند با بيماران شان كه شفا بگيرند .
مريم هامون از شاخه هاي نخل كه بهر پيشباز ماني آورده اند همچون نخلستاني انبوه گشته ست !
زكو برخي نيز نخل هايي كوچك را از بن كنده و با خود آورده اند .(نشان مي دهد ) آن ها را مي
گويم . (همه نگاه مي كنند و مي خندند )
پتيگ شاگردان مي دانند چه كنند شيمون؟
شيمون شاگردان و گروندگان گرداگرد استاد را مي گيرند و نمي گذارند كسي وي را چشم زخمي
رساند.
پتيگ بانگ افكنان و خنياگران راهم بياوريد تا با بيرون آمدن استاد مردم را به اين جا بخوانند .برويد
(شيمون و زكو مي روند )
مريم ( با گريه ي شادي ) سپاس مي گزارم تزروان كه هر چه مژده ام دادي به حقيقت پيوست
(به انبوه مردم اشاره مي كند و اشك ها راپاك مي كند ) اين پاداش 25 سال رنج روز به روز
ماست .
پتيگ (اشك ها ي خودرا پاك مي كند ) 25 سال با غم نان پسري شايسته را پروردن.
مريم (اشك هاش را پاك مي كند ) او از آغاز فرستاده ي آسمان بود .
پتيگ ( سر تكان مي دهد ) از آغاز ، از آغاز...پيش از آن كه خود بداني آبستني ، فرشتگان به خوابت
آمدند و گفتند پسري در شكم داري .
مريم وتونيك مرد، خواب من باور كردي !
پتيگ از آن روكه خوابي بود جدا از خواب هاي ديگر، همانند آن نداي آسماني كه در نيايشگه
تن شويان مرا از گوشت و مي پرهيز داده بود، آسمان تو را نيز پرهيز داد از خوردن گوشت
ونوشيدن مي و ديري نكشيد تا دريافتي فرزندي در شكم داري .
مريم فرستاده ي آسمان.... كه امروز هزاران كس به شنيدن موعظه اش آمده اند .
پتيگ مريم، از فردا به پايگاهي بلند تر از آنچه در همدان داشتي خواهي رسيد . مردم از همه جا مي آيند
به خدمت گري ات ...و ارجي مي يابي هم تراز با آن دوشيزه ي مقدس .
مريم نه پتيگ، نمي خواهم .به ميان سالي رسيده ام اكنون و دو گونه زندگي آزموده ام .آن زندگي
شاهزاده ي اشكاني كه كاخ بلند داشتم و روستا ها و رمه ها و كشت زاران، و با به تخت نشستن
اردشير بابك همه بر باد رفت؛ و اين زندگي 25 ساله ي كنوني كه بهر گذرانش خار مي كنم و
گازري مي كنم ، مي روبم ، مي شويم ، مي پزم و فرزندي مي پرورم كه جهانش مي ستايد . اين
زندگي را خوش تر دارم . ديگرآن آسايش اهريمني رابه بهاي رنج كنيزان و بردگان نمي
خواهم.
پتيگ از توانگري به تهي دستي و نيازمندي افتادن هيچ چيز بد تر نيست . اما خواست زروان آن بود كه
ماني در رنج ناداري بزرگ شود تا رنج هاي مردم بي نوا را بشناسد ودر رهايي شان بكوشد . ( آواز
پرندگاني وحشت زده از دور رفته رفته نزديك مي شود )
مريم و اكنون ... اين درياي تهي دستان آمده اند به شنيدن موعظه ي پسر ما ... (آواز پرندگان با صداي
شيهه ي اسبان مي آميزد )
پتيگ چه پسري ! ... گويي پيوسته چشمش به دريايي فراخ از دانشي آسماني گشوده بود .هميشه به جاي
آن كه او از من بياموزد ، من از او .
( صدا ها بيش تر و نزديك تر مي شود ، اين دو مي ترسند ، زكو و شيمون مي آيند با بانگ
افكنان و نوازندگان .)
شيمون ( به آسمان نگاه مي كند ) چه روي مي دهد ! ( باد سختي در مي گيرد )
زكو ( مانند ديگران از باد شديد به رنج مي افتد ) چه مي شود آسمان را ؟ ( ماني با اندام بلند و رداي
كرباس وصله دار تميزش از چادر بيرون مي آيد . باد و شن چشمان او را نمي آزارد ، و گويي
براي رام كردن بادها آمده است ،پتيگ به نوازندگان و بانگ افكنان اشاره مي كند و
نوازندگان بر طبل هاي بزرگ مي كوبند و سورنا مي نوازند)
بانگ
افكنان
مردمان، بنگريد! اينك فرستاده ي آسمان ...( آسمان تاريك مي شود برقي مي جهد و سپس
تندري . همه مي ترسند ؛ ماني با نگاه همه را دلداري مي دهد ) بياييد به پيرامونش بنشينيد تا
آوايش را نيكو تر بشنويد.( تندر بيش مي غرد و با فرياد ستوران و مردمان به هم مي آميزد .
بانگ افكنان بانگ خود راتكرار مي كنند . ماني با دو دست، يكي به مردم ويكي به آسمان،
اشاره مي كند آرام باشند )
( صداي بادو تندر و غريو مرغان و ستوران و مردم بيش مي شود ... و ناگهان زمين با صدايي
هراس انگيز به لرزه مي افتد )
چراغ ها خاموش مي شوند... سرو صدا ادامه دارد

پرده ي دوم
صحنه ي دوم

گوشه يي در بيابان . توفان و رعد و برق ادامه دارد
چراغ ها روشن مي شوند
دزديك من شمردم يكصد اسب به اين سو گريختند .
دزد دو من شمردم چهار صد !
دزد يك تو نادان باز دست و پاي آن ها را شمرده اي . اگر آن همه اسب را از آن خود كنيم در شمار
توانگرانيم.
(چند نفر هراسان و نفس زنان از پس صحنه به ميان صحنه نزد دزدان مي آيند )
مرد يك درود آزاد مردان.
دزد يك درود ، چرا هراسانيد ؟
مرد يك اسبان مان رميدند و گريختند .
دزد يك دل تان آسوده . هم اكنون ده ها اسب ديديم كه رميده به آن سو رفتند . (راهي عوضي را نشان
مي دهد )
دزد دو آن جا كنار اروند چراگاه خرمي ست ، رفتند آن جا تا بچرند .
مرد يك سپاس نيك مردان . بيا ييد ياران . ( به دو مي روند )
دزد يك هلا اهورا ! اگر اسب هاي اين مال باختگان را نصيب ما كني ديگر از دزدي دست بر مي داريم . بيا (
به طرف ديگر مي دوند )
مال باخته
مردك نادان باز فريب خوردي ! (لنگ لنگان به صحنه مي آيد و به خود سيلي مي زند ) آمدي به
شنيدن موعظه درهامون كه چيزي بياندوزي ،اسبت را دزديدند... تو را به شنيدن موعظه چه كار ؟
بي مغز ، بي خرد ... امشب اگر شبديز در آخور نباشد زنت تو را خواهد كشت ... شبديز ...
( صداي فرياد مال باخته با جيغ روشنك به هم مي آميزد و مال باخته از روي كنجكاوي مي ماند )
روشنك آي مردم، بياييد ياري كنيدم ... ياري كنيد ...(دو مردبا دختري كه به طنابي ش بسته اند ومي كشندبه
صحنه مي آيند ) ياري كنيد مردم .اين ها دارند مي دزدند مرا ... ياريم كنيد ، رها
كنيدم از دست اين دزدان ... ( چند نفري مي آيند )
مال باخته
چه كار داريد با او رهاش كنيد .
دزد سه برو به دنبال كارت . ( مي زند به تخت سينه اش )
مرد
ديگر
چه كاري داريد با آن دختر آزادش كنيد .
دزد سه اين دختر كنيز ماست ... گريخته ... گرفته ايم و مي بريمش .
ديگري از كجا بدانيم راست مي گوييد ؟
روشنك دروغ مي گويد ... من كنيز نيستم ... آزاد زني هستم.
دزد
چهار
آرام نگيري دهانت را خونين مي كنم .(پتروس و شبگون، برده اش، وارد مي شوند )
روشنك اينان مي دزدند مرا مردم... مگذاريد . بازداريدشان پاداش خوبي شما را خواهم داد ... ياريم كنيد ...
زيان نمي بينيد.
مال باخته
رها كنيدش . گفتار او به كنيزان نمي ماند.
پتروس چه مي بينم !! تويي، روشنك!
روشنك يا مريم مقدس ! ! تويي پتروس ! از آسمان آمدي ! ياريم كن . (پتروس ضربه يي محكم به دست
دزد مي زند و طناب را از دستش بيرون مي كشد وروشنك را درپناه مي گيرد . شبگون ياري مي
كند و طناب را از روشنك باز مي كند .دزدان به خشم مي آيند .)
دزد سه نابكار تو ما ه هاست در پي ربودن اين كنيزكي ، گمان كرده اي زنده رهايت من كنيم ؟ (پتروس
كتاره يي از زير ردايش بيرون مي كشد ، دزدان يكه مي خورند )
پتروس دروغ گوي نابكار، گامي ديگر برداري زنده نيستي . اين دوشيزه كجا كنيزست كه نه سخن گفتنش
به كنيزان مي ماند و نه جامه اش ؟
شبگون من اين دو مرد را شناختم . دزدند آن ها . سه روز پيش ، شهربان در ميدان شهر تازيانه مي زدشان .
زخم تازيانه را هنوز بر پشت دارند
مال باخته
پشت خود را نشان دهيد .
دزد
چهار
او دزد است . او را ديروز تازيانه زدند . بگوييد او پشتش را نشان دهد .( پتروس مي خواهد ردايش
را در آورد كه دزدان با خنجربه او حمله مي كنند . شب گون از زمين خاك بر مي دارد و به
چشمان شان مي پاشد و پتروس را آگاه مي كند .)
شبگون هشيار باش پتروس .
پتروس ( به مردم ) ديديد دزد كيست ؟ بگيريدشان . ( دزدان مي گريزند و مردم در پي شان ) شبگون برو
اسب هامان بيار . نزديك ماني
پيدايم مي كني . ( شبگون مي رود. پتروس و روشنك چندي به يك ديگر خيره مي شوند ) اگر
اين فرستاده ي آسمان معجزه يي كرده باشد رساندن ديگربار من به توست . ( باز به يك ديگر خيره
مي شوند . روشنك خجالت مي كشد و چشم از او مي گرداند) چه گونه گرفتار ايشان شدي؟
روشنك در آشوب مردمان ناگهان مرا پالهنگ زدند و ربودند . وچه بس سيلي هام زدند كه خاموش باشم . به
كنيزي ميرفتم اگر تو نمي بودي . پتروس ، تو جان مرا رهاندي . وام بزرگي دارمت ... خدا را سپاس
كه ديگر باره مي بينمت. مريم مقدس به اشك هاي من پاسخ گفت .
پتروس من نه ديدن ديگربار تو را اين گونه و در اين جا باورمي كنم و نه اشك ريختنت را از دوري خودم.
روشنك مردان بسيارند كه مهر و دلبستگي را باور نمي دارند ، اشك زني را باور نمي دارند و بي خبروبي گاه
به او پشت مي كنند و مي روند .
پتروس بي خبرو بي گاه ؟ بيش از آن كه من در انتظار پاسخت نشستم كه مي توانست بنشيند ؟ ماه ها
گذشت و هرگز پاسخ پدرت از روم نيامد.پاسخي نيامد كه پروانه دهد به زناشويي من وتو. شايسته
بود آيا بازرگاني چون من را آنچنان بازيچه ساختن ؟
روشنك بازيچه ات نكردم دوستت داشتم ... تو اميدم بودي ... اما راه خود گرفتي و رفتي به گرد جهان ...
يازده ماه و پانزده روز به لنگرگاه مي رفتم تا از تو خبري بگيرم ... بندر داران گفتند كه تو به هند
رفته اي و نيكوبار و چين ... اما باد هاي چين و هند هم بويي از تو نمي آوردند .
پتروس يك سال در انتظار من بودي !
روشنك يك سال در انتظار ! كي آمدي ؟
پتروس سه روز پيش .
روشنك پانزده روز ست كه به لنگر گاه نرفته ام ... برادرم از سفري دور آمده ست .
پتروس و ... پدرت ؟
روشنك او... كه بود ... يعني هست... يعني آمده ست.
پتروس از من با آنان سخني گفتي ؟
روشنك مي گويم ،مي گويم ، مي گويم . بگذار ببينمت ....( خيره به او نگاه مي كند .با اشاره به موهاي او )
رگه هاي نقره مي بينم برآبنوس ! ... افسرده گشته اي . (صداي طبل هاي بزرگ وسورنا از دور )
پتروس به شنيدن موعظه ي ماني آمده اي ؟
روشنك آري . مانند همه .
پتروس پس بشتاب كه دير مي شود . ( راه مي افتند )
روشنك چه آشوبي به پا شد ! هياهوي مرغان و ستوران ! توفان ! زمين لرزه ، باران ... نشان چه بود آن ها ؟
پتروس طلوع روزگاري نو شايد ... دست كم براي من و تو ... ( هر دو مي خندند )
چراغ ها خاموش مي شوند

پرده ي دوم
صحنه ي سوم

چراغ ها روشن مي شوند
ماني ميان مردم راه مي رود ، يا بالاي سنگي ايستاده است. مريم و پتيگ ،اسفنديار و فرزندانش و شاگردان
ماني در ميان مردم اند .
ماني ... پس اگر مردم بسيار شفا گرفتند ، زروان مي خواست راستي و درستي فرستاده اش آشكار شود .
زروان امروز با زبان نشانه ها با شما سخن گفت : هراس پرندگان ، رميدن جانوران ، توفان ، زمين
لرزه ، آذرخش و تندر و باران . نشانه ي نخست براي آن بود كه بترسيد و بگريزيد از كيش هاي
كهن، آن چنان كه پرندگان و ديگر جانوران گريختند از توفان و زمين لرزه . توفان، نشانه ي كيش
هاي كهن بود . كيش هاي كهن كه جهان را آلوده اند و زندگي و دم زدن تان دشوار كرده اند.
زمين لرزه نشان ناپايداري جهان بود تا دل نبنديد به آن . ديديد كه زمين به ظاهر استوار همچون
دريا موج موج شد ؟اما ابر نيك فرجام كه با آذرخش و تندر آمد و بارش آن غبار ها فرو نشاند و
لطافت هواي بهار را گسترد ، نشان آمدن من بود . من با رخشه ي آذرخش آمده ام تا همه ببينند ،
صداي من به همه جهان ، تندر آسا خواهد رسيد تا همه بشنوند ، و كيش من چون باران غبار
كيش هاي كهن را فرو خواهد نشاند تامردمان در هواي لطيف كيش من عطر هوش رباي
رستگاري را ببويند و آماده شوند براي پرواز به بهشت زروان.
مالباخته (مست است هنوز) اي فرستاده ي آسمان ما چه گونه آماده شويم براي پرواز به بهشت زوري ؟
ماني به بهشت زروان.
م.باخته آري همان .
ماني با تغيير زندگي... با گزاردن پنج نماز روزانه با نخوردن گوشت و پرهيز از باده.
م.باخته اما گرامي يار به وارونه ي آنچه مي گويي من با خوردن گوشت و نوشيدن باده ،هميشه در حال
پروازم (تقليد پرواز مي كند و زمين مي خورد)
ماني ( با ديگران مي خندد) مي بينم تو سخت انديشناك اسبي هستي كه گم كرده اي.
م.باخته آري آري آري .از كجا دانستي استاد ؟
ماني من انديشه ي مال دنيا هيچ ندارم ، اماناگهان انديشناك اسبي شدم . پس دانستم آن انديشه از
تو ست . به سوي خاور رو و اسب خودخواهي يافت . (مردتلوتلو خوران مي رود ) مرد مست غرق
مي شود در تباهي و مي پوسد . پرواز به بالا ست نه بر زمين فتادن . مرد مست آماده مي شود براي
رفتن به گور ، براي مردن، براي تولدهاي ديگر و مرگ هاي ديگر، تولدها و مرگ هاي ديگر،
براي جاودانه كردن درد و رنج . اما برادران من آمده ام كه شما را از اين چرخه بي پايان تولد ها
ومرگ ها برها نم . من آن چرخه ي تولد ها و مرگ ها را زادمرد مي گويم ، و آن رهايي و نيك
بختي را پرنيبران مي خوانم . اما براي رسيدن به نيك بختي پرنيبران نياز است كه زنجير زور و
ستم اهريمنان از گرده برداريم .
مردي چه گونه استاد؟ آن اهريمن ها زوردارند ، لشكر دارند ، كشور دارند ، گنج ها دارند ... ما چه
داريم تا به جنگ آن ها رويم ؟
ماني اي برادر شماييد زور آن ها، لشكر آن ها ، شماييد كشور آن ها، گنج آن ها. اما من نمي گويم كه
به جنگ آن ها رويم ، زيرا من آمده ام كه جنگ را بر اندازم . ما به راه آرامش مي رويم وآنان
خود آرام آرام به ما مي پيودندند .
زني استاد چه گونه مي شود آرام آرام ستم گري هاي هزاران ساله را بر انداخت ؟
ماني هر گاه زور پذيران بدانند با زورگويان برابرند و زور نپذيرند زورگويي از جهان برافتد .
مرد ديگر استاد ، در جهان، بسيار كارهاست كه فرودستي مي آرد . به نمونه چاه كندن براي به دور داشتن
برون فكنده هاي بد بوي، و يامردگان دردخمه ها نهادن وكوي و برزن ها را روبيدن . در جهان
برابري شما اين گونه كارها بر دوش كيست ؟
ماني فلاتُن، آن فيلسوف يونان ، در آرمانشهرشاين گونه كارها بر دوش نوجوانان نهاده ست . اما در
جهان من اين كارها دستمزد كلان و شاديانه ي بسيار دارد . و در جهاني كه كارستوده ست و
سروري ست، هر كس آن كارها پيشه كند ارج بيند .
زني ديگر اي استاد، شادي زندگاني چيست ؟
ماني درجهان دو شادي باشد : شادي تن و شادي روان . شادي تن۫۫، خورد و خواب و هماغوشي ست
كه از آن بس رنج ها زايد .و شادي روان،كه پروازدادن آن گوهربراي دريافت دانش هاست، و
هيچ شادي نيكو تر از دانش اندوزي نيست .
جواني اي استاد پايان جهان چه گونه باشد ؟
ماني چون بيشترينه ي نور ها به بهشت روند، بر اين دنيا دروغ و فريب چيره شود، آنگاه عيسا دو باره
پديدارآيد و تخت داوري نهد و نيكوان از بدان جدا كند . سپس ايزدان، سامان آسمان ها و زمين
ها در هم ريزند و آتشي بزرگ افروخته گردد تاكه فرجامين ذره هاي نور رها شده به بهشت روند
و اهريمن ويرانگردرسيه چاه هاي بي بن در دور دست هاي جهان استومند به زندان افتد وتا
جاويدان جاويد در آن بماند و آسيب زدن به آفريده هاي زروان را ديگر نتواند .
بانويي استاد ، آيا زرتشت مردمان دسته دسته كرد ؟
ماني نه. گويند جمشيد مردمان را به سه دسته كرد : موبدان،ارتشتاران وكوشندگان . و سر انجام پاداش
آن كار ديد و با اره به دو نيمه شد. و اردشيركوشندگان به دو بخش كرد، برزيگران و پيشه وران .
. من بر مي اندازم اين شيوه را . من پاره مي كنم زنجير هايي را كه ستم هزاران ساله بر دست و
پاي تان زده است .اي بردگان از امروز همه آزاديد. اي رنج ديدگان بشنويد كه هيچ مرزي نيست
ميان مردمان .در جهان ماني هركس با شايستگي و كوشش بر پله هاي بالا تر مي ايستد . فرزند
چاه كن مي تواند موبد، يا دبير شود اگربكوشد وفرزند موبد اگر نكوشدو نا شايسته باشد بايد
چاه كني فرا گيرد تا نان خويش به دست آرد
مردم به اميد آن جهان ... به اميد آن جهان ... ماني راشكوه جاودانه باد ... ماني راشكوه جاودانه باد .
كرتير ( با خشم ازجا بر مي خيزد و در برابر ماني مي ايستد) اي مردم بابليه ، اي فرزندان ايرانشهر...
ازبامدادان سخن اين مرد شنيديد ، و كارهاش را ، كه خود معجزه مي نامدشان ، ديديد . اكنون
دمي هم سخن من بشنويد . نام من كرتير،هيربدم و فرزند اسفنديار موبد بزرگ بابليه. شاه اردشير
و شهنشاه شاپور ، مراگزيده فرمان دادند به گرد كشور سفر كنم و از زبان موبدان سالخورده
اوستا را بشنوم و بنگارم تا بزرگ موبدان در آن بپژوهند و بپيرايند وبار ديگر اوستا را آن چنان كه
بود به زرناب بر پوست هاي گاو بنويسند؛ تا ما را كتابي يگانه ، زباني يگانه ، ديني يگانه و
كشوري يگانه باشد . من بس نزديك بودم به شاه اردشيرروانشاد. او گفت :كشوري با دين و زبان
يگانه خداوندگاري گيتي از آن خود كند . اما هر كشوري كه دين هاي بسيار و زبان هاي
بسيارباشدش خوار و سست شود ودشمنان بر آن چيره؛ و مردمانش برده به ديگر مرزها . آنچه
اين مرد مژده مي دهد ناتواني و سستي ايرانشهر ست . اين مرد كژ دين سروري روميان و بردگي
شما را خواهد . او اهريمني ست پرورده ي روميان كه با معجزه هاي دروغين براي گمراه كردن
آمده ست .
سي سين نگوييد معجزه هاي دروغين ...
كرتير آنچه امروز ديديد توفاني بود و زمين لرزه يي و باراني . نشنيده ايدكه در بسيار جاي ها، زمين
بلرزد ؟ توفان وزد ، باران فرو ريزد ؟ كدام معجزه ؟ آيا تواني دو باره فرمان دهي توفاني بيايد و
زمين بلرزد و باراني ببارد ؟ نه، بي گمان نتواني . آنان هم كه وانمودند به معجزه تندرست شدند ،
همه به فريب و دروغ خود رابيمار نموده بودند ، معجزه يي در كار نبود، برانيد اين دروغگوي
فريبكار پلشت را .
سيامك پليدك دروغگو بگو تا زمين بلرزد ... بگو توفان شود ... بگو باران ببرد
خبرا شرم كنيد، شرم .من و كودكم را جهان مي شناسد. پنج ساله است و پنج سال است زمين گير.
امروز به معجزه ي اين فرستاده ي پاك شفا گرفت .
سي سين آرام باشيد . آرام . هيچ فريبي در كار نيست . مرا مار سي سين مي خوانند ... اسقف بابل ام . به
گواهي اين چليپا، من ترسا زاده و خدمتگزار مسيح ام . من نيز مانند اين كرتير به اين جا آمده
بودم تا رسوا كنم اين مرد را . اما بدانيد كه او به راستي فرستاده ي آسمان است . اين مرد زمين
لرزه و توفان و باران را قدرت آسمان ونشانه هايي از خداوند ناميد نه معجزه ي خود . اما معجزه ي
او درمان آن بيماران بود . بيشتر شان را مي شناسم .ِ آن كودك زمين گير را از آن گاه كه دو ساله
بود مي شناسم . مادرش او را به نزد من مي آورد تا به ياري سرورم مسيح شفايش دهم ...اما
نتوانستم . امروز هنگامي كه ديدم آن كودك به فرمان اين قديس پا گرفت و راه افتاد، دانستم كه
او به راستي فرستاده ي آسمان است .
ماني هر كه شفا گرفت از ايمان خود گرفت ، شفا و معجزه از آن زروان است .من ميانجي كوچكي
بيش نيستم .
كرتير اين دو پليد دست در دست هم دارند و دروغ مي گويند ... اي مردم برانيد آن ها را از خود ...
مادرهژبر تو دروغ مي گويي . پسر ديو زده ي مرا همه ي بابل مي شناسند ... او اكنون از اين فرستاده ي
مقدس شفا گرفته است . اگر اين دروغ است پس معجزه چيست؟
نابينا من پنج سال نابينا بودم ... نه پزشكان هند توانستند شفايم دهند ، نه كحالان آنتيوك . اما او دستي
نهاد بر چشمم و گفت تاريكي به دور شو و تاريكي دور شد از چشمانم . تندرست شدم امروز.
زن 3 اي مردم ! ماني را خداوند فرستاده براي رهايي ما . اما اين كرتيرو مزدوران اش آزادي ما را
نمي خواهند .
يك مرد اهورا رهايي ما را از ستم اين ستمگران مي خواهد .... اما اين اهريمنان نمي گذارند.
بانو بكشيد اهريمن را مردم ... اين اهريمني ست در جامه ي مردم .
مردي بياييد جهان را از پليدي اهريمن بپيراييم برادران ! بياييد با سنگ و چوب بكوبيم اين كرتير را
ديگري بياييد اهريمن را از گيتي برانيم . ( مردم به هيجان مي آيند و با چوب و سنگ مي آيند )
مردم اهريمن ...اهريمن ... بكشيدش... اهريمن را بكشيد ... بكشيد اهريمن را ... زنده نگذاريدش ...
اهريمن را نابود كنيد ،اهريمن است او...
زكو دور بايستيد ، دور بايستيد . نخست ببينيد راي ماني چيست.
شيمون آرام باشيد ، آرام باشيد . ماني با شما سخني دارد.
ماني آرام باشيد و بشنويد برادرانم و خواهران ...
مردم ماني بگذار تابا چوب مغزش را بيرون بريزيم ...بگذار جهان را آسوده مي كنيم از ستم شان
ماني نه...نه ...نه . بگذاريد تا اين روز زيبا با رنجاندن كسي پايان نگيرد . شما را گفتم كه كيش ماني
كيش جنگ نيست . من دوست نمي دارم به موبدان شاپورشاه آسيبي رسد . باشد كه روزي تني
چند از اينان جامه ي آيين ما بپوشند وبا خردشان بگسترانند دين ما را در خاور و باختر . بگذاريد
همه به تندرستي به خانه شان باز گردند .( مردم آرام مي شوند . وكرتير وخانواده مي روند ) كرتير
... هر گاه جامه خشم از تن بيرون كردي با تو به گفت و گو مي نشينم تا دريابي كه راه راستي در
جهان به جز راه ماني نيست .
كرتير بار ديگر كه تو را ببينم ، شمشير از ميان گردنت مي گذرانم.
ماني زروان خرد تو بيش كناد ! ( كرتير و خانواده مي روند ؛ ماني لبخند مي زند و به فرامرز اشاره يي
مي كند .)
فرامرز اكنون هر كس لوحي با خود آورده است به پيش بيايد تا استاد همتاي چهره ي او را بر آن بنگارد .
نينوس يك يك ... آشوب مكنيد ...
سياوش " " " ... آن جا رده بكشيد تا يك يك شما را بخوانيم
(مردم با لوح هاي كوچك چوبي مي آيند و ماني نقش چهره ي آنان را مي كشد )
چراغ ها خاموش مي شوند

پرده ي دوم
صحنه ي چهارم

گوشه يي در بيابان
چراغ ها روشن مي شوند
(مردم بسياري پس از موعظه به دنبال كار هاي خود مي روند )
مال باخته ( با اندوه ) بخت من خوابيد واسبم رفت و رفت. نيك مي دانم زنم پس گردني ها مي زند من را.
مرد 1 (لوح ديگري را با صورتش مي سنجد) مانند اين ست كه چهره ات را در آينه مي بينم .
مرد 2 نگاره ي اين همه مردم را ، در اين كوتاه زمان ، همچون نقشي در آينه كشيدن به معناي چيست ؟
مرد 1 معجزه ست و بس!
مرد 2 پس تو هم ايمان آوردي ؟
مرد 1 از ته دل .
مال باخته آزاد مردان ، اين جا خاورآن جا نيست كه ماني ايستاده بود ؟ ...پس چرا شبديز من اين جا نيست؟
مرد 2 آزاد مرد تو به باختر آن خاك پاك آمده اي . اين راه به اروند مي رسد، خاور از آن سوست .
(مرد 1و 2 بيرون مي روند . )
مال باخته اگر اسب من يافت نشود گناه ماني ست كه نشاني نا درست مي دهد .
مرد 3 فراموش نمي كنم ... بامداد پگاه ... با زن و فرزندان در آستانه ي خانه ي تو ايستاده ام .
مرد 4 همه با هم مي رويم به پاي بوس اين پاك مرد . ( خارج مي شوند . پتروس و روشنك آهسته
آهسته وارد مي شوند )
پتروس مگر مي شود نازنين ؟ تو خود بهتر مي داني ... مهري كه در دل۫ خانه مي كند به آساني بيرون نمي
شود .
روشنك پس چرا رفتي به هند و نيكوبار و چين ؟
پتروس خشمگين بودم از روزگار، از تو، از خود . خسته بودم از آن همه خواستن و دست نيافتن ! مات
مي ماندم روزها ... در انديشه ي تو...و شب هام بازتاب زندگي روز بود . هرچه مي كوشيدم به
تو نمي رسيدم .
روشنك بيچاره پتروس نازنين من .
پتروس نخست بار كه در كليسا ديدمت...سر به سوي من چرخاندي ، لبخندي شادمانه زدي و چنان به
چشمم خيره شدي كه دل و جانم را سوختي .ديگر اين ديدار نخستين از برابر چشمانم هرگز
دور نشدكه نشد .
روشنك من بس مهربان بودم با تو .
پتروس مي دانم ، اما هر ديدارت، هر گفتارت مرا بيش مي سوزاند و از خود دور و پريشان مي كرد.
بسياري از بازرگانان پنداشتند ديوانه گشته ام ، زيرا در نا هشياري كالاهاي گران خريده را ارزان
مي فروختم . آه ...هنگامي كه دانستم پاسخي از پدرت نخواهد آمد ، در انديشه ي دريا افتادم؛
به خود گفتم چه نيكو ست در كوهاب توفان غرقه شدن ودل پر از مهر يار را به شاه درياها پيش
كش كردن . ( روشنك مي شنود و مي گريد ) اما ، در سهمگين ترين توفان ها كه دريا و
آسمان سينه به سينه مي ساييدند ، دريا نوردان پارسي نيرومند تر از اژدهاي توفان جلوه مي
كردند. سرِ كوهاب ها را به مشت تدبير مي شكستند و كشتي رابه كرانه ي آرامش مي بردند .
گرچه توفان ها وسرماها وگرماهاي سخت، آبديده و آرامم كرد ، مهر تو همچنان در دلم ماند ، و
دريافتم در جهان حقيقتي بالاتر از عشق نيست ... آه ... چه بسيار گفتم من ...اكنون تو بگو ...
بگذار صدا و سخنت را بشنوم .
روشنك (گريه مي كند ) من هر گز شايسته ي بزرگ مردي چون تو نيستم، پتروس . چون ژرفاي عشق و
بزرگي و راستي ات را در نيافتم. نفرين بر اين روزگار كه ناگزيرم كرد پست و پلشت باشم در
برابر آن همه پاكي و راستي تو !
پتروس چه مي گويي نازنين !
روشنك من جز دروغ به تو چيزي نگفتم .
پتروس گفتي پدرت در اين شهر بود...يعني هست... يعني آمد... مي گويي كه ... آن نامه ها را هيچ گاه
به پدرت ننوشتي تا پدر در روم خوشنود باشد به پيوند ما؟
روشنك نه ...
پتروس چرا؟
روشنك ( گريه مي كند ) چون پدر در بابل بود.
پتروس در بابل !
روشنك اما به تو دور تر از روم . و هرگز تو را به دامادي نمي پذيرفت .
پتروس او كيست كه روا نمي بيند دخترش با بازرگاني نيك نام همسر شود؟ پدرت كيست كه شرم دارد
دامادي چون من داشته باشد ؟
روشنك بگذارنگويم و به كُنامي بخزم و بميرم (مي گريد ) .
پتروس نه بگو تا من حقيقت را بدانم. بگوكيست پدرت ؟
روشنك اسفنديار .
پتروس كدام اسفنديار ؟
روشنك موبد بزرگ بابليه . ( گريه مي كند ؛ از دور صداي موسيقي و آوازهاي شاگردان ماني مي آيد)
پتروس (گويي ضربه يي سخت به او مي خورد ) موبد بزرگ ! اما تو! اما تو! پس اين چليپا چيست به
گردن آويخته اي ! تو به كليسا مي آمدي ، اشك ها مي ريختي در شهادت يحيا و پدران
كليسا ! قرباني ها مي كردي به درگاه مادر مقدس مسيح ! و اكنون مي گويي ... پس تو خواهر
آن كرتير هستي كه همه جا مسيحيان را كشته و كليسا ها را سوخته !
روشنك ( با سر پاسخ آري مي دهد . صداي سرود خوانان رفته رفته نزديك مي شود .)
پتروس پس تو براي جاسوسي به كليسا مي آمدي !
روشنك (با سر جواب آري مي دهد و مي گريد )
پتروس من چون آينه هر چه در دل داشتم به تو مي گفتم ... اما تو ...هزار تويي بودي پر از دروغ . برو
بگذار بگريم ، گرچه هرگز نگريسته ام ... كوهي از اندوه بر جانم ريختي .
روشنك دروغ هاي من همه از عشق بود... اگرراست مي گفتم ، از دست ميدادمت و مي مردم از
نداشتنت .. مي خواستم باشي و داشته باشمت تا شايد زمانه راهي براي پيوندمان باز كند.
پتروس اگر مي دانستم بت مي پرستي به نيايشگاه بوداييان مي آمدم و بت پرست مي شدم ... اگر مي
گفتي اهورا مزده را مي پرستي ، قبله ام را آتش زرتشت مي كردم ... اما تو به اندازه ي دانه ي
خردلي به من راست نگفتي... برو .
(پتروس به گوشه يي و روشنك به گوشه يي ديگر مي رود . چندي بعد ماني و همراهان وارد
مي شوند . شخصي جلو آمده لوحي مي دهد )
ماني تو نيزهمانند خود رادر آينه مي خواهي ؟
مرد آري استاد .
ماني بايست روبه روي من ( مرد روبه روي ماني مي ايستد و ماني تصويرش را مي كشد و نيم نگاهي
هم به پتروس وروشنك دارد .ظرف دقيقه يي ماني تصوير مرد را مي كشد و به دستش مي دهد
.مرد از ديدن تصوير خود شگفت زده مي شود )
مرد معجزه ست اين ... معجزه ست
مال باخته (با عجله و تلوتلو خوران وارد مي شود ) نه اين جا معجزه ست . اي مردم جهان معجزه !...معجزه
( ماني لبخند مي زند )
پتيگ چه شد، آزاد مرد ؟
مال باخته يافتم ، يافتمش... يافتم . ماني گفت برو به سوي خاور و اسب خود را مي يابي ...من هم رفتم ،
يعني نخست رفتم به سوي باختر و اسب آن جا نبود . به سوي خاور كه رفتم ديدم اسبم زير همان
درختي ست كه بسته بود مش. اما اين همه ي داستان نيست ... نيم ديگرش اين است كه
(مي خندد) من يك اسب به درخت بسته بودم، در بازگشت پنج اسب پيدا كردم ،اين مرد را هم
يافتم كه اسب ها را مي پاييد . ( اوزي مي خندد )
به معجزه ي ماني اين ها همه مال من است . يك مرد و چهار اسب !
پتيگ آن مرد اوزي ست.آزاد مردي ست و از شاگردان ماني . او نمي تواند از آن توباشد .
مال باخته پس آن آزادمرد را آزاد مي كنم كه آزاد مردتر باشد. اما اسب ها از آن من .
مريم از آن ها يكي سپيد يك دست نيست ؟
مالباخته چرا چرا چرا .
مريم آن اسب از آن فرانك است نمي تواند از آن تو باشد .
فرامرز و يكي از آن ها قهوه يي رنگ است با دم بافته كه از آن من است و نمي تواند از آن تو باشد.
م.باخته آن دو را هم بخشيدم به شما . پس من ماندم و سه اسب.
نينوس يكي از آن اسبان سياه است با پيشاني سپيد كه از آن من است .
شيمون آن ديگر هم كه سياه است با خال هاي سپيد اسب نيست و استر است و از آن من
م.باخته شبديز من از آن شما نيست ؟
زكو نه .
م.باخته اين كفش و كلاه من آز آن شما نيست ؟
همه نه .
م.باخته سر من از آن شما نيست؟
همه نه .
م.باخته اين گردن از آن شما نيست ؟
همه نه.
م.باخته پس براي آمرزش روان مردگان تان چراغ ما را روشن كنيد. (دستش را مانند گدايان جلو مي
آورد ) سكه ي زري بدهيد در راه اهورامزدا كه چند كوزه مي بخريم وبا ساز وآوازبه شادكامي
تان بنوشيم.
فرانك سكه ي زر آرزو دارد ! نه پشيز آهنين، نه پول مسين، نه سكه ي سيمين . او سكه يي زرين آرزو
دارد !
م.باخته گراني ست و هزينه ها بسيار ! (همه مي خندند ) اما من مردي دادگرم و اگر سكه يي سيمين نيز
دهيدم شما را شرم سار نكرده آن را پذيرم. ( همه مي خندند )
پتيگ گدايي و مي خوارگي از گناهان بزرگ دين ماست. مي توانيم به گناه بد مستي به شهربان
بسپاريمت . مي خواهي ؟ ( مال باخته پا به فرار مي گذارد.)
م.باخته ( درحال فرار ) هيچ هم معجزه نبود ، هيچ معجزه يي نبود . ( ماني دست به شانه ي پتروس مي
گذارد و او بر مي گردد )
ماني چه شنيدي در موعظه ي امروز من كه چنين اندوهگين شدي ؟
پتروس استاد ، امروز دريافتم كه حقيقت دروغي بيش نيست. (مريم و فرانك ، روشنك را به سوي
پتروس وماني مي آورند)
مريم گويي اين آزاد مرد رنجش از عشق دارد ، فرزندم .
پتيگ (با انگشت اشاره زكو را مي خواند ، پياله يي از دستش مي گيرد و از مشكي كه او با خود دارد
آب در آن مي ريزد ) بيا فرزند بنوش اين آب را وهرچه در دل داري بازگو تا دشواري ها همه
آسودگي شود .
پتروس ( آب را مي گيرد و مي نوشد) سفري رفتم به هند و نيكوبار و چين، به جست و جوي حقيقت
( پتيگ پياله يي نيز به روشنك مي دهد)
در آن سوي جهان هر چه گشتم حقيقتي جز عشق نيافتم ...اما لحظه هايي پيش ، دراين جا،
در يافتم كه عشق جز دروغي بيش نيست .
روشنك اما استاد ، اگر راست گويي ، عشق و آرزو و زندگي را بر باد دهد چه بايد كرد ؟ راست بايد
گفت ؟ يا بر حقيقت پرده يي بايد كشيد ؟
ماني پرده يي بر حقيقت كشيدن تا كوتاه زماني...از دروغ گفتن جداست . اگر گفتن حقيقت جنگ
انگيزد يا آشوب آورد بايد پنهانش كرد.
دختر، تو مي خواستي آيا راستي ها را تا جاويدان جاويد پنهان داري ؟
روشنك نه .
ماني پس ، دروغي نگفته اي . به دنبال فرصت نشسته بودي تا حقيقت را آشكار كني .
روشنك آري استاد .
ماني و آن كه حقيقت را مي جويد از شنيدش نبايد دلتنگ شود اگر چه بسيار هم تلخ باشد .
( پتروس نفسي عميق مي كشد وحالش تغيير مي كند )
مريم آزاد مرد، امروز تو به اين هامون آمدي ، بسيار چيزها ديدي وبسيار چيزها شنيدي، اما كدام يك
براي تو از همه زيباتر و گرامي تر بود ؟
پتروس ( نگاهي به همه مي اندازد و در پايان نگاهي به روشنك) امروز گرامي تر از هر چيز ديگر برايم
ديدار ياري بود كه مي پنداشتم هرگزش نخواهم ديد . نه تنها او را يافتم؛ كه در يافتم او هم دلي
پر از مهر من دارد . (روشنك مي خندد و مي گريد.)
ماني پس ، ماني امروزندانسته جامه ي ونوس ايزد- بانوي عشق را نيز به تن كرده ست و دو دلداده را
به هم رسانده ست . ( همه مي خندند )
پتروس اما پس از ديدن اين يار گرامي شگفتي ها ديدم و شگفتي هاي بسيارشنيدم ... راه رستگاري را
دريافتم ...چه زيبا جهاني ست جهان بي بردگان و بي سپهسالاران ستمگر! چه زيباست كشوري
ساختن كه همه در آن آزاد زنان باشند و آزاد مردان . برده يي دارم كه سال ها پيش پدرم از
زنگباربرايم خريد . شبگون است نامش . گرچه هميشه چون برادرداشته ام ، هم امروز آزادش
مي كنم .
ماني چه گونه ؟
پتروس به پاس همه ي آن سال ها كه خدمت كرده ست مرا دستمزدي شايسته مي دهمش تا سرمايه
يي باشد براي زندگي اش.
ماني نيكوست اين . بدرود باشيد .
اطرافيان ماني بدرود باشيد .
پتروس شود آيا ؟
روشنك شود آيا ؟ ( روشنك ادامه نمي دهد )
پتروس شود آيا استاد كه به مانستانت بيايم و رازهاي نيكت را بياموزم ؟
ماني به كجا بيايي ؟
پتروس به مانستانت... به نيايشگاهتان .
ماني چه كس اين نام به تو گفته بود ؟
پتروس هم اكنون به ذهنم آمد
ماني تو چه مي خواستي بگويي آزاد زن ؟
روشنك همان كه پتروس گفت .
ماني بر دل تو نيز گذشت كه نام نياشگاه من مانستان است ؟
روشنك مگر نيست ؟
ماني نه ، هنوز نامي برايش بر نگزيده ايم . مي بينيد زروان پرتو الهامي تاباند بردل پاك اين دو عاشق
جوان . نيايشگاه من از امروز مانستان ناميده خواهد شد . و تو پتروسي ؟
پتروس آري استاد .
ماني بيا به مانستان ... و شايد تو نيز مانند شمعون پتروس ، كه صخره يي شد براي كليساي سرورمان
مسيح ، شالوده يي باشي براي مانستان هاي من در همه ي جهان .
پتيگ پس بياييد به سپاس داشت اين روز نيك سرودي بخوانيم و دستي بيفشانيم .
( نوازندگان مي نوازند و پرده آرام آرام مي افتد) پايان پرده ي دوم


پرده ي سوم
صحنه ي يكم
اتاقي در خانه ي اسفنديا ر با آرايه هاو اثاثه ي باب روزگار . آستانه ي ورودي را پرده يي پوشانده ست .
فرشي در اتاق است در باز شدن پرده، اسفنديار و پسرانش در ميانه ي بحثي داغ اند .
ويشتاسپ ... مگر پيمان نكرديم كه در هامون چشم باشيم و گوش و سخني نگوييم؟
تهماسپ مانند روشنك ، كه چشم و گوش ماست در ميان ترسايان.
كرتير اگر به پشتيباني من برمي خاستيد ، ديگران هم برمي خاستند . ناداني كرديد .
ويشتاسپ نادان توبودي كه راي پدر نشنودي .
تهماسپ پدر گفت بي خردي ست در ميان دريايي دشمن چهره ي خويش آشكاركردن.
ويشتاسپ اگرپدر نبود اين جا، خونين مي كردم پوزه ات را تا بداني با مهتر برادران چه گونه سخن گويي.
كرتير من بايد پوزه ي شما را به خاك بمالم تا بدانيد با هيربِِد شاهنشاه چه گونه سخن گوييد.
اسفنديار شرم بر شما كه در برابر پدر اين گونه خشم آلوده هرزه مي درآييد وفرياد مي كشيد .
ويشتاسپ همه از بيداد شما ست، پدر! آنچه ما را شايسته بود به برادر كهتر داديد . به جاي ما او را روانه
كرديد به بارگاه شاهنشاه اردشير .
تهماسپ او هيربد شاه است اكنون اما ما نگهبانان استخوان هاي مردگان ايم در اُستودان.
ويشتاسپ چرا بيداد كرديد پدر ؟
اسفنديار هزار بار شمارا گفته ام كه بيداد نبود . شاه يكي از پسرانم را خواسته بود ؛ نه دو تن . يكي كه اَوِستا
را از بر بداند .
ويشتاسپ ما پيش از او به ياد سپرده بوديم اَوِستا را .
اسفنديار كدام يك از شمارا مي فرستادم ؟ تو را ؟ تورا ؟هر يك از شما را مي فرستادم آن ديگري از اندوه
مي پژمرد و مي مرد . شما همزاد هاي همسان و هم چهره نيستيد،اما يك جان در دو تنيد . يك روز
دوري يكدگر را تاب نمي آريد . چه گونه مي توانستم يكي از شما رابه پيشگاه شاه فرستم ويكي را
نگاه دارم ؟ ...بگذريم... امروز...چنان بگيريد كه سخنِ تان نشنودم ؛ بار ديگراز بيداد پدربگوييد
سخت گوشمالي مي بينيد .
روشنك ( وارد مي شود ) درود ...
همه درود بر تو نيز .
اسفنديار دير كردي ؟
روشنك آگاهي هاي تازه آورده ام .
اسفنديار هان ؟
روشنك مردم شبانه از روستاها گريخته با بيماران شان به ديدار ماني آمده اند . سي سين هم با همه ي
هم وندان كليساش به ماني گرويده، كليساي خود را به ماني سپرده است .
كرتير توچه گونه به نيايشگه ترسايان مي شوي ، با آنان مي آميزي وكس اندر نژاد و خاندانت نمي كاود ؟
روشنك با جامه يي ديگرگون به كليسا مي شوم . و گرامي برادر، آن جا چنين باز نموده ام كه مرا پدربه شهر
روم است و خود با دايه دربابل تنهايم.
اسفنديار و... خانه يي داده ايمش جدا كه با دايه در آن نشيند . وهر گه كه خواهد، از راه هاي پنهان نزد ما
آيد .
كرتير چه نياز به اين پنهان كاري هاست ؟
اسفنديار نيمي از بابل و نيمي از آسورستان ترسايان اند . شمار ايشان بسيارست و ما را بايد هميشه از انديشه ها
و كردارشان آگاهي باشد .
كرتير تيغ هندي بر گلوشان نهيد وگوييد به آتش زرتشت ايمان آرند يا بميرند. كه ديگر آشوب انگيزي
جدا دينان انديشناك تان ندارد.
ويشتاسپ آن گاه روم به خون خواهي ايشان به ايرانشهر تازد.
كرتير پس آن گاه شا پور شاهنشه ايران و انيران پوزه شان برخاك مالد... و ... كيست آن سي سين كه با
هم وندان نيايشگهش به اهريمن گرويده ست؟
اسفنديار آن مرد با چليپاي بزرگ كه تو را دروغ گو خواند .
ويشتاسپ هموكه پوزه ات را به خاك ماليد .
اسفنديار بس كنيد . چهره ي خود در آينه مي بينيد ؟ باليده ايد و بالا گرفته ايد، كودك ديگر نيستيد (مكثي
كوتاه) گوش كنيد، فرزندانم ، بهر چاره جويي از خطر اين مرد، ماني ، شما را به اين جا فرا
خوانده ام .و خطر وي افزايش مي گيرد. شنيديد كه سي سين و هم وندان كليساش به ماني
گرويده اند . بي گمان كليساهاي ديگر از اين رويداد ناخوشنودند . بايد چند تني را بگماريم كه
شب ها به خانه ي ترسايان به ماني گرويده روند و سنگ به خانه هاشان اندازند ، درها شان بشكنند
و كژدين و گمراه شان خوانند . چند تني هم بايد به خانه ي ترسايان به ماني نگرويده بروند
و با آن ها همين كار كنند تا مردم شهر بدانند كه ميان آن دو دشمني ست . گشتاسپ و تهماسپ
پرورش چنين دسته يي با شما.
ويشتاسپ پدر، شما ما را مردان خدا بار آورده ايد؛ از شما آموخته ايم كه مردمان آفريدگان اهورا مزده اندو
آزارشان گناهي ست بزرگ .
اسفنديار مزدا پرستان، نه كژدينان (مكثي كوتاه) پرورشآن دسته با شماست . گروه گوش به فرمان و همدل
ديگري مي خواهم كه بتوانند خود را به بيماري هاي گوناگون زنند ؛ يكي كور ، يكي لنگ ، يكي
غشي ، چند تن زمين گير كه با تخته روان به مانستان شان برند . و ماني به شيوه ي خود آن ها را شفا
دهد و معجزه كند . شفا گرفتگان بايد در سپاسگزار ي شان غوغاي بسيار كنند، دراين غوغا
گروهي ديگر از دست پروردگان ما فرياد مي زنند كه آن ها رامي شناسند كه همه تندرست اند .
سپس بر مي خيزندو به آن شفا گرفتگان دروغين مي تازند و آن ها ازترس مي گريزند. بدين سان
ماني را آبرويي بر جاي نمي ماند . دست پروردگان ما مانستان را به هم مي ريزند ، به ماني و
يارانش حمله مي كنند مي كشندشان يا چشم زخمي به ايشان مي رسانند. پس از آن مانستان را
آتش مي زنند. شب ديگرگماشتگان ما چند كليسا را به آتش مي كشند ، و شب هاي ديگر
كليساهاي ديگررا .
ويشتاسپ پدر ... باور نمي كنم آنچه از شما مي شنوم !
تهماسپ زيرا باور كردني نيست .
اسفنديار چه چيز باور كردني نيست ؟
ويشتاسپ كه اين سخنان را از دهان شما مي شنويم ! بسيار شب ها ما خوراك ها و توشه ها برديم و پشت در
خانه ي ناداران و گرسنگان نهاديم ...و سپس كه آشكار مي شد آن ها از يهودان يا ترسايانند، شما
مي گفتيد چه باك كه آن ها نيز آفريدگان مزدايند . اما اكنون با ما مي سگاليد كه صدها تن از
آفريدگان مزدا را سنگدلانه نا بود كنيم و خون شان بريزيم !
تهماسپ به ياد نمي آريد در روز موعظه بسيار كسان برخاستند تا خون مان بريزند و همان ماني كه دشمنش
مي پنداريد نگذاشت ما را چشم زخمي رسد ؟ وامي را كه به وي داريد اين گونه
مي پردازيد ؟ به كشتنش مي انديشيد !
كرتير پدر، ويشتاسپ و تهماسپ خود را كنار مي كشند زيرا مي پندارند كه من اين انديشه را
پي افكنده ام؛ اين كار را واگذاريد به روزهايي كه من ازاين شهر رخت بر بسته و رفته ام . كار
دبيري من در اين جا پايان گرفته ست. اما سال هاي بسيار ديگر بايد سفر كنم به گرد ايرانشهر تا
مگر اين كار بزرگ سامان پذيرد. اكنون مانده ست خواستاري و زناشويي من-- اگر پدرو
مهتربرادران روا بينند .
روشنك مهتر برادران چه گونه روا بينند كه خودهنوز انبازهاي خويش نيافته و سرود زناشويي نخوانده اند ؟
ويشتاسپ دو دوشيزه ي همزاد بودند چون برگ گل، اما پدر روا نديد كه آنان ما را يار باشند و در كنار .
اسفنديار زيرا كه بيماري غشي در خاندان آنان است.
تهماسپ زيرا كه پدر ايشان، هيربد بهرام، برآن بود تا ما را هيربدي بلخ و كابلستان دهد و شما خوش
نمي داشتيد .
اسفنديار تهماسپ ! هشيار !
كرتير به هر روي، اگر پدر وبرادران مهتر وگراميان كهترم روا بينند كه من آرزو هاي خود بر آورم ، آن
كس را كه آرزوهام به گوشه ي نگاه اش بسته است بر داشته به پارس ونزديك شاهنشاه خواهم
برد .
ويشتاسپ من بايد كاوشي دو باره كنم تا به گفته ي فيلسوف يونان نيمه ي ديگر خود را بيابم، اما اگربرادر
كهترم نيمه ي ديگر خود را يافته است آرزوهاش را در بر گيرد.
تهماسپ راي من نيز همين است. كرتير... بدان و بي گمان باش كه من و ويشتاسپ در جشن دامادي ات از
همه بيش تر دست مي افشانيم و پاي مي كوبيم .
ويشتاسپ و از هر كس ديگرشاديانه ي بيش تر خواهيم داد براي تو و بيوگ تو.
كرتير شاديانه گفتيد و من به ياد آوردم آن چيستان شادي انگيزي را كه در راه سفر انديشيده و پي افكنده
بودم از شما نپرسيده ام . اكنون كه دودمان اسفنديار دوباره آتش مهرباني هارا در دل افروخته اند،
توانم اين چيستان را بپرسم از آنان .
سيامك چيستان ؟
كرتير آري ، چيستان .
سيامك پس بايد نخست چيستان مرا پاسخ گويي .
كرتير بگو چيستانت را .
سيامك كجاست آن دو تيغ هندي به آسمان افراشته ، برفراز سياه بيشه يي انبوه ، برفرازدو اختر روشن ، بر
فراز دو دهليز تنگ و خيس و برفرازسنگ ها وبرفراز سنگ هايي ديگر ؟ (روشنك دو انگشت
نشانه اش را مانند دو شاخ روي سر مي گذارد )
كرتير كجاست ؟ كجاست ؟ آن كله ي بز كه شاخ هاش مانند دو تيغ هندي به آسمان افراشته است ؟
(همه مي خندند و اسفنديار خوش است )
سيامك روشنك چيستان را آشكاركرد . ( همه مي خندند )
كرتير اكنون اگر مي توانيد چيستان مرا آشكار كنيد .
تهماسپ بگو كه آماده ايم .
كرتير بگوييد در اين صندوق چه نهاده ام ؟
اسفند.. اين كه چيستان نيست فرزند . پيش گويي ست اين .
كرتير همان ... پيش گويي... چيستان ...
ويشتاسپ پيش گويي هم نيست ،غيب گويي ست اين .
كرتير آفرين ...غيب گويي ... بگو چيست درون آن ؟
ويشتاسپ ( با خنده) بي گمان پري زادي را در آن بسته اي؛ هموكه آرزوهات به گوشه ي نگاهش بسته ست .
(همه مي خندند )
كرتير نه نه نه ...تو چه مي پنداري ؟
تهماسپ مي پندارم اين همان صندوق پاندوراي يوناني ست كه چون بگشايي ش، بيماري هاي جهان همه
از آن بيرون مي ريزند .(همه مي خندند )
كرتير نه نه نه ...شما چه مي گوييد پدر ؟
اسفند.. جامه هاي كودكي ات در آن نيست ؟ همان ها كه در خواب خيس شان مي كردي ؟(همه بيش مي
خندند )
كرتير نه، نه، نه، سيامك ؟
سيامك كله ي همان بزك با شاخ هاش. (همه مي خندند )
كرتير نه نه نه ... روشنك ؟
روشنك كله هايي را كه از كژ دينان بريده اي در آن نهاده اي .
كرتير همين است . پر از دست و پا و كله... اكنون كرم هاي سپيد كوچكي گرداگردشان مي لولند .از
بيني مي روند از چشم خانه بيرون مي آيند ، به گوش فرو مي روند از دهان بيرون مي آيند .
ببوييدش ... پليد وپلشت است چون انگره مينو( روشنك از صندوق دور ميشود، ديگران
لبخند مي زنند .كرتير با كليد بزرگي صندوق را باز مي كند ) بنگريد كله ها را! (از درون صندوق
صندوق كوچك تري بيرون مي كشد )
سيامك پر از صندوق در صندوق است و هيچ چيز در آن ها نيست.
كرتير نه، نه، نه ...(با اشاره به دو صندوق در اتاق) اين دو صندوق چند گاهي كنار هم بوده اند .آن- يك
نر بوده وين- يك ماده ، بچه يي كرده اند .كله ها همه در اين يكي ست ... ( آنرا هم باز مي كند
صندوق كوچك تري در آن است ) تو هم كه بچه كردي ! تخم گذاشتي؟ يا زاييدي اين بچه را ؟
چه گونه دانه يا شيرشدادي ؟
سيامك تا پايان همين است صندوقچه يي درون صندوقي . همه تُهي اندرتُهي .
كرتير سيامك ... به اين مي گويي تهي اندر تهي ؟ ( صندوقچه ي آخر را باز مي كند در آن پر از
زيورهاي طلا و جواهرست .همه شگفت زده تماشا مي كنند. ) پدر ، خواهر ، برادرانم ... اين
رهاورد سفر است كه پس از چهار سال شما را آورده ام .
روشنك چه زيبا ! چه گران بها !
كرتير
تو شاديانه گفتي برادرو من به ياد آوردم كه رهاورد سفرم را هنوز به شما نداده ام . ده سكه ي
زراردشيري براي هريك از برادران،بهر اين سال هاي دوري .(سكه هاراكه دركيسه هاي كوچك
اند به آنان مي دهد ) و زنجيري زرين براي پدرم؛ آن چنان كه موبدي بزرگ را سزد . ( زنجيري
درشت بافت را به گردن پدر مي آويزد ، به روشنك چيزي نمي دهدو او دلگير مي شود )
سيامك كرتير ! ( به روشنك اشاره مي كند )
كرتير مي پرسي براي خواهر گرامي تر ازجانم چه آورده ام ؟ هه هه هه ... هر چه در اين صندوقچه ست
از براي او آورده ام .
روشنك (شگفت زده ) اين ها همه براي من ! آه ... اهورامزداي بزرگ! باور نمي كنم! (زيورهارا مشتاقانه
برمي دارد ونگاه مي كند )
چرا اين همه براي من ؟
كرتير چون مي خواهم سر بر پايت بگذارم وآرزومندانه از توخواستار شوم دست زناشويي دردست من
بگذاري . (دستش را دراز مي كند)
روشنك (ناگهان خشكش مي زند ، زيور ها را مي ريزد و به پدر و برادران نگاه مي كند )
تهماسپ چه شنيدم؟
اسفند.. همان كه زرتشت فرموده : زناشويي با خويشان از هر كنش نيك ديگر به درگاه اهورا پذيرفته تر
است .
ويشتاسپ زناشويي با خويشان ، نه با نزديكان .
كرتير تو، زند باف اوستا مشو . من چهار سال است كه آن را با بسيار موبدان و دستوران مي پژوهم . اين
گفتار پاك زرتشت است.
تهماسپ گفتار پاك زرتشت از كردارش جدا نيست . اگر اوآميزش با نزديكان را روا مي دانست خود با
مادرش ، يا دخترش مي آميخت . اما چنين نكرد.
.
اسفنديار شما دو تن سد اين راه نمي توانيد شد . راي اين كار با من است و كرتير.
روشنك (گريه مي كند و جيغ مي كشد و از اتاق به بيرون مي گريزد.)
تهماسپ ما در اين باره بسيار سخن گفته ايم پدر . بس برهان ها مي آورديم اندر ناروا بودن اين راي .
ويشتاسپ ما از شما آموختيم كه اين از راه زرتشت جداست.مي نكوهيديد هماره آنان را كه بر اين راي
نا فرخنده بودند !
تهماسپ چه گونه ست كه اكنون ناگهان به بر هم زدن چشمي راي خويش گردانديد؟
اسفنديار اكنون نيست و نا گهان ...كرتير راي ديگران شنوده و بامن گفته ست . و اگر همگان بپذيرندش چه
باك! كه آييني همه پسند شود .
ويشتاسپ همگان توانند درون چاهي ژرف گام گذارند و بميرند و اين آييني همه پسند باشد !
تهماسپ همگان توانند راي و خرد پنجاه ساله را به زنجير زري درشت بافت بفروشند، و اين آييني همه پسند
باشد!
اسفنديار ( خشمگين ) خاموش! ديگر سخن مگو اگر سرت را بر تن مي خواهي .
ويشتاسپ گو سرم از تن گسسته باد ... در برابر بيدادت مي ايستم وانديشه ي خويش باز مي گويم و از بي داد
باز مي دارمت.
اسفند. من بي داد نكرده ام گستاخان بي خرد. بريده باد آن زبان كه ناسزا گويد پدر را.
تهماسپ تو بسيار بيداد كردي ما را پدر، بسيار! (صداي تاخت اسبي از بيرون )
ويشتاسپ پدري بي دادگر بوده اي مارا !
اسفند. چه بيداد كردم تان؟
ويشتاسپ بايد بشماريم ؟ دادگري ست كه پاسداري استخوان هاي مردگان مارا سپرده اي !
تهماسپ دادگري بود كه پروانه ندادي با دختران همزاد هيربد بهرام روزبهان پيوند زناشويي ببنديم ؟
دادگري بودكه سهم ما را به كرتير خون خوار دادي ؟و اكنون دادگري ست كه زندگي دخترت را
مي آلايي ؟ اين، فزون بر بيدادگري، شرم انگيزي و بد نامي ست .
ويشتاسپ پدر بيدادگر! يا مارا بكش و كارخويش به پيش بر... يا ما را از اين خانه و خاندان بران.
اسفند. بيرون، بيرون رويد از خانه و از خاندان من ... كه كس هرگز مرا بي نام و ننگ نخوانده ست. بران
اين دو سگ را از خانه ي من سيامك . ( سيامك فرمان پدر را نشنيده مي گيرد و شگفت زده پس
پس مي رود و به ديوار مي چسبد )
ويشتاسپ (كيسه ي زر را به دست مي گيرد ) من كرم جمجمه هاي بي گناهاني راكه كشته اي نمي خواهم.
ارزاني خودت (كيسه را پرت مي كند.)
تهماسپ همه ي بيماري هاي جهان نه در آن صندوق كه در ذهن پلشت تو بود .(كيسه را پرت مي كند )
( هر دو مي روند .كرتير و اسفنديار و سيامك شگفت زده هر يك به ديواري خيره مي شوند
. چندي بعد صداي دو چهار نعل ديگر سيامك را به خود مي آورد . به سمت روزنه مي رود
پرده ي جلوي آن را كنار مي زند داخل حياط را مي بيند )
سيامك پدر ... ( بغض گلويشرا مي فشارد ) آنان هر سه رفتند ! (مي گريد . اسفنديار زانوانش تاب نمي
آورد و با زانو به زمين مي افتد .كرتير با سيامك به سوي او مي دوند)
پرده
پرده ي سوم
صحنه ي دوم
( شبي مهتابي .جلوي در خانه ي اسفنديار . اسفنديار نفس بريده و بي رمق به در خانه تكيه داده است
. كرتير با چندتن مي آيد؛ يكي از آنان فانوسي به دست دارد )
اسفنديار كيستيد ؟ كيستيد ؟ ويشتاسپ من ، تهماسپ من ، شماييد ؟ برگشتيد؟ روشنكم را آورديد؟
كرتير پدر ، منم .
اسفنديار هان، كرتير... تويي فرزند ؟ چه كرديد ؟
كرتير با همه ي هيربدان و دبيرانم به همه ي كاروان سراي ها رفتم ،همه ي كوي و برزن هايي را كه
مي شناختيم كاويديم ،به خانه ي دوستان وآشناياني كه مي دانستيم سر كشيديم ... اما نشاني از ايشان
نديديم . (صداي آمدن و ايستادن اسبي )
اسفنديار ( با صداي رسا ) كيست كه با اسب مي آيد ؟
سيامك منم پدر . ( به دو مي آيد . )
اسفنديار هان، سيامك؟چه كردي ؟
سيامك پدر ، به آتشكده ها رفتم ... به اُستودان رفتم در شهر خاموشان ...به ميكده ها رفتم در ميدان شهر،
هر كجا را كه مي دانستم به جست وجو رفتم و نيافتم شان . اما ...
اسفنديار اما چه ؟ بگو سيامك، جانم را مگير .
سيامك به لنگر گاه رفتم ...ماه پر ميان آسمان بود وهزاران ماه ديگر در شكنج آب هاي اّروند . كشتي
فرسنگي دور تر رفته اما بادبان هاش هنوز پيدا بود . بندرداران سرانجام با چند پشيزي كه دادم شان
گفتند كه آن دو مرد و يك زن با همان كشتي به هندوستان رفتند .
اسفنديار و بي گمان اسب ها را فروخته هزينه ي سفر كرده اند ... رفتند با تنگدلي ... راندم شان ... رفتند ...
باشد كه ديگر نبينم شان و از اندوه بميرم ...دخترم ... نخست زادگانم، كه شادي چشمانم بودند
ديگر نيستند ... فرزند زادن نخستين سخت بود براي پروچيستاي نازنين--مادرتان – به ناچار،
رستم گونه، با خنجر پهلوش را شكافتم وآن دو را از زهدانش بيرون كشيدم ... پنداشتم اهورا مهري
بزرگ به من داشته كه به يك باره دو فرزندم داده ست ... هيچ گاه هم چندان آن روز شاد نبوده ام
... و نيكو فرزنداني بودند ، بس هوشمند، رفتند ... رفتند...
كرتير دل آسوده دار پدر ... فردا زورقي تيزرو در پي شان مي فرستم و باز مي گردانم شان .
اسفنديار شود آيا ؟
كرتير دل آسوده دارپدر ، فرزندانت را باز مي آورم . و خود در كنارت مي مانم و به ياري سيامك آن
گروه سر به فرمان را مي پرورم و مي آموزم شان تا آماده شوند مانستان آن مرد بر اندازيم و سرش را
به سنگ بكوبيم.
سيامك آري پدر، براي در هم ريختن آن كنام اهريمن، سيامك تو خواهد كوشيد... آن گروه را به ياري
كرتير مي آموزانم و مانستان را در هم مي كوبم تا پدر شادمان شود از دستاورد سيامكش.
كرتير در اين زمان از آن گريختگان هم آگاهي ها مي گيريم .
( اسفنديار نيرو مي گيرد و از جا بر مي خيزد )
پرده
پرده ي چهارم
صحنه ي يكم
مانستان . بخش خطابه سمت راست صحنه ست . بخش شنوندگان در سطحي پايين تراست.
شنوندگان نشسته و برخي ايستا ده اند .برديوارها سه پرده آويخته اند.يكي بهشت روشنايي: زروان با
مو ي و ريش بلند طلايي و چشمان زيباي عسلي و ابروان پرپشت سفيد از خورشيدي كه در زير
بغل داردبراي انسان هاي كوچكي كه در پروازند نور فرو مي ريزد . در پرده ي ديگر اهريمن سياه
و پليد بخشي از نورهاي زروان را ربوده است .درپرده ي ديگر نبرد نخستين- مرد و اهريمن ديده
مي شود كه نخستين- مرد با داشتن اندامي ورزيده در برابر پيكر هيولاي اهريمن ، كوچك به نظر
مي رسد .در ميان شنوندگان، سه تن با خرقه ي بلند راهبان ديده مي شوند كه باشلق آن را روي
صورت كشيده اند .
فَرانَك ... و... در وجود آمدن فرستاده ي آسمان ... كه خود از نبوده هاي زمان است .( مريم و پتيگ پشت
ميز خطابه مي روند )
مريم شبي در خواب ديدم فرشته يي بر بالاي ابري نشسته مرا ندا داده گفت : اي مريم ، همسر پتيگ ،
به خواست زروان نطفه ي فرستاده اش درزهدان تو بسته شد. زينهار كه تا وي را در زهدان داري
گوشت و مي نخوري وگرد دروغ و فريب نگردي ... هفته يي گذشت تا دانستم فرزندي در
شكم دارم .
پتيگ ماني ... زود باليد و بالا گرفت.زروان توانايي هاي آسماني داده بودش .در سه سالگي ، مادر دقيقه
يي چند سر او را بر روي انجيل مقدس نهاد تا رفته او را بالشي بياورد . و هنگامي كه كودك از
خواب برخاست همه ي انجيل را ازبر شده مي خواند . اكنون هم هر كتاب ستبري او را دهيم
لحظه يي چند بر پيشاني مي گذارد و چشم ها را مي بندد ، و سپس همه ي نوشته هاي كتاب
درذهنش نقش مي بندد .
مريم روزي همسايه يي از درد فرياد مي كشيد و از فرزندانش مي خواست كه داروش را بياورند . هر چه
گشتند دارو را نيافتند و مرد همچنان مي ناليد . آن گاه ماني به خانه ي ايشان دويد و گفت كه دارو
رادرون كيسه يي سياه نهاده در صندوقچه يي سرخ پنهان كرده اند . فرزندان به سوي صندوقچه
دويده كيسه را يافتند و مرد از درد رهايي يافت.
پتيگ در ده سالگي اش روزي به ديوارگذرگاهي نگاره ي چشمه يي پر آب كشيد . سپس مردمان با
ديدن آن رفته سبو ها آوردند تا آب بردارند اما چون مي ديدند كه نگاره يي ست خندان شده
مي رفتند .
مريم سال ديگر بر زمين گذري نگاره ي فرشي ابريشمين كشيد كه سكه هاي زر برآن افتاده بود .
بسياري كوشيدند سكه ها را برگيرند وچندي كوشيدند فرش وسكه ها رابا هم برداشته بگريزند ؛
اما چون در مي يافتند كه آن همه تنها نگاره يي ست، خنديده مي رفتند .
فرانك سخني چند از ايمان آوردگان . (يك يك از جا برمي خيزند و سخن مي گويند )
داراپور من داراپورم .هميشه زمين گير بودم . روز موعظه مادر كولم كردو برد بيابان . خيلي مردم بودند .
در هاي و هوي مردم كه به ماني رسيدم به او گفتم : اي فرستاده، من چرا نبايد با بچه ها بازي
كنم ؟ مرا شفا مي دهي ؟ او دست گذاشت روي سرم و گفت : برو با بچه ها بازي كن ، ايمان تو
و مادرت تو را شفا داد . مادرم مرا زمين گذاشت و من روي پايم ايستادم ... ديگر هر روز با بچه ها
بازي مي كنم .
همه ماني را باد شكوه جاويدان !
مادر هژبر سه سال آزگار ديو در تن هژبر من خانه كرده بود. هژبر من كه خود پيل افكني ست . زنجير هايي
را كه بر او مي گذاشتيم پاره مي كرد، كوي و برزن را در هم مي ريخت ومردم را آزار مي داد . با
زنجير ها به موعظه بردمش ،در بيابان . ماني دستي بر سرش گذاشت دعايي خواند وديو شيهه كشان
از تنش بيرون رفت .
هژبر ( با لكنت ) او فرستاده ي... آسمان است. خاك... پاش را... مي...مي بوسم .
همه (همراه باموسيقي نيايش- سرود مي خوانند ) اي شكوه آسمان ، اي فروغ اختران ، اي اميد
بي كران براي مردمان ...از سپهرومهر ومه ، از وصال و عشق وره ، راز و رمز زندگي ، بگو
برايِ مان .(پايان موسيقي ) ماني را باد شكوه جاويدان .
ماني (به پشت ميز خطابه مي رود ) و شما در پناه شكوه زروان . ياران من، خود را بيازماييد .اگر دين-
سروري را خواهانيد بايدازآزِ خوردن و نوشيدن و پوشيدن و خواهش هاي سيم و زر و فريب هاي
تن به دور باشيد . من و دين- سرورانم روزي يك بار خوراك مي خوريم -- از گياهان -- و هفت
نماز مي گزاريم . سالي يك جامه مي پوشيم كه هرروز پاكش مي داريم وبر پارگي هاش پينه مي
دوزيم . وهمسر نمي توانيم جست .
پتروس دين – سروران آيا همه برابرند ؟
ماني دين- سروران در چهارپله اند : نخست پله برگزيدگان اند وبي شمار زنان و مردان توانند كه در اين
پله بايستند . پله ي دوم مهيستگان اند : 360 تن، پله ي سوم اسقفان اند: 72 تن، پله ي چهارم
آموزگاران اند: 12 تن .
بنيامين همه از پايين تا بالا توانند رفت اگر پارسا باشند وكوشيار ؟ زن و مرد ؟
ماني زنان در پله ي نخست دين – سروري بايستند و پله هاي بالاتر مردان را واگذارند .
خبرا استاد، آنان كه دين – سروري را خوش نمي دارند چه مي توانند كرد؟
ماني آنان كه دين – سروري را خوش نمي دارندتوانند شنونده باشند .
كلاه به سر شنوندگان چه كسان اند ؟
ماني مردمان عادي كه دين روشني را پذرفته اند .
بنيامين آنان را نيزهمسر گرفتن نارواست ؟
ماني مژده مي دهم شما را كه شنوندگان توانند همسر بگيرند ( زنان كل مي كشند و مردان دست مي
زنند ) اما يك همسر ( زنان كل مي كشند ) و نه از نزديكان .
زني اي استاد ما را بگو چه ها بخوريم و چه ها بنوشيم .
ماني نوشاك هاي پاك و ميوها و سبزي ها و دانه ها و انگبين ها . اما فراهم آوردن خوراك دين –
سروران بر دوش شنوندگان است.
مردي نا روا ها چيست استاد فرزانه ؟
ماني كشتن جانوران و مردمان . باده نوشيدن ،دزدي وخيانت و پروردن رمه هاي گوسپندان و بزان و
گله هاي خوكان وگاوان .
ديگري بي گله و رمه مردمان درويش و تنگدست شوند !
ماني پروردن و كشتن و خوردن شان نيز بهروزي اهريمن را فزايد .اما در جامعه ي ما تنگدستي نباشد .
همه توانگرخواهند بودند. ما آموزش خانه هابرپاكنيم تا هر كه خواهد او را هنرها آموزيم تا با
كوشش نان خويش به دست آرد . گويند كه موبد بزرگ شب ها به خانه ي بينوايان توشه و
خوراك مي برَد ... گرچه ياري ناتوانان بسيار ستوده ست ، بااين كار تنگدستي و بي نوايي پيوسته
برجاي بماند. اما ما با آموزش و به ياري زروان ، بنياد درويشي و تنگدستي را برمي اندازيم ...
درود زروان بر همه ي شما باد .
همه و درود زروان بر شما
ماني روشنگري ها و شايست- ناشايست ها را مي گذاريم براي روزهاي ديگر . اكنون شفا خواهان بيايند
تا به خواست زروان وبه ياري ايمان شان شفا بگيرند . ( سيامك به چند نفر اشاره مي كند كه بروند
و آن ها همه باهم به صداي بلند شفا مي خواهند. )
كور مرا از اين تاريكي برهان اي پيامبر روشنايي و دستي بر چشمانم بگذارتاچشمم روشن شود.مي دانم
كه مي شود ( چندين بار تكرار مي كند )
زمينگير اي فرستاده ي آسمان ، ديو بر پايم رفته زمين گيرم كرده ست . شفايم بده... شفا ...
زن اي فرستاده ي معجزه گر شفايي بده به اين شوهر من كه كرولال است . دستي بر او بگذار تا گويا
شود ...
ميلاد ( جواني را كول كرده مي آورد ) اي كه كليد همه ي تندرستي ها به دست تو ست اين پسر زمين
گير را شفا ده .
( شفاخواهان همه با هم لابه مي كنند و بلند حرف مي زنند وجمله ها را تكرار مي كنند . سه نفر
كه صورت خود را با با شلق رداشان پوشانده اند نزد ماني رفته سه لوح چوبي را كه چيزي رويش
نوشته اند به ماني مي دهند . ماني مي خواند و لبخند مي زند .)
كلاه به
سر
( مرد كلاه به سر آهسته آهسته به سوي ماني مي رود ) اي فرستاده ي بزرگ ، اي فرشته تر از
فرشته ها! معجزه يي كن تا ( كلاهش را بر مي دارد ) كله ي كچل من مو دار شود . كچلي ننگ
است و رنج . همسرم هر گاه رنجشي از من دارد چنان با كف دست بر سرم مي كوبد كه برق از
چشمم مي پرد .معجزه ات را با اين كله ي كدو تكميل كن . ( ماني و ديگران مي خندند .)
ماني به گفته ي سرور مان عيسا مسيح ، هر كس باايمان خويش شفا مي گيرد . من تنها ميانجي ايمان
شما و زروان هستم .اما در ميان اين شفا خواهان تنها يك با ايمان مي بينم ، كه آن مرد بي موست و
بيماري او را با دارو درمان مي كنيم . كلاهت را بر سر نگهدار كه آن موي توست . اما اين ديگران
... اين ديگران همه به كيد و نيرنگ آمده اند . او كه كور مي نمايد خود را... نمي شناسيدش آيا ؟
ويشتاسپ ( باشلق را بالامي زند ) او هامازاسپ نارسيسان از آسواران شهربان بابل است و چشمان اش
هميشه بينا بوده ست.
سيامك ويشتاسپ !
ماني و شوهر اين زن آيا گنگ است و كر ؟ مي شناسيدش ؟
تهماسپ ( باشلق را بالامي زند ) او ويكرام ناندويان است .هندوي آهنگردرسپاه شهربان . گويا تر از
هر مرغ چمن .
سيامك تهماسپ!
ماني و آن كه فرزندش به دوش كشيده و مي گويد زمينگير است ، آنان را مي شناسيد آيا ؟
روشنك ( باشلق رابالا مي زند ) پدر و فرزند نيستند آن دو . باغبانان اند در خانه ي موبد اسفنديار. ميلاد
فرشيدان و صداسپ هرمزان . و صد اسپهماره تندرست بوده ست .
سيامك خيانت كرديد به دين و دودمان و پدر ! ننگ بر شما پتيارگان پلشت پليد .
ويشتاسپ آنان در زير ردا همه شمشير يا كتاره يي دارند .
تهماسپ هژبر ، بگير رزم افزارشان .
پتروس تو نيز شبگون، بگير رزم افزارشان را . ( شفا خواهان همه شمشير ها شان را به تهديد بر مي كشند .)
سيامك (به برادرانش ) شما چه مي كنيد در اين كنام ؟
ويشتاسپ اين جا خانه ي آرامش زروان است نه كُنام و ماايمان آورده ايم به پيامبر زمان .
سيامك از خود سخن گو، نه از ديگران .
تهماسپ او از زبان من نيز مي گويد .
سيامك و تو روشنك ؟
روشنك من نيز ايمان آورده ام به پيامبر زمان.
سيامك تو از آنِ برادرمان هستي. اگر بيايي با من، مي بخشاييمت. پاسخ آن دو با شمشير من و پدر . بيا
روشنك ، پشت كن به اهريمن .
روشنك من به ديني ايمان آورده ام كه جنگ را بر مي اندازدو برابري مي آورد ، ويك همسر روا مي بيند ،
آن هم نه از نزديكان .
سيامك بكشيدشان! ببنديد آن كنيزك را كه از خانه گريخته ست. بگيريد وببنديدش تا كشان كشان به
خانه بريمش. (مردان به سوي روشنك حمله مي كنند )
پتروس روشنك همسر من است و آن دو برادرش برادران من ، هر كس خواهد چشم زخمي شان رساند
بايد پيش تر مرا كشته باشد .
سيامك روشنك ! بگو دروغ مي گويد وهمسر تو نيست.
روشنك دروغ نمي گويد . بسياركسان گواه اند .
سي سين من به نام پدر و پسر و جان پاك و به فرمان ماني پيوند زناشويي بستم ميان اين پتروس پور ناتان و
اين روشنك دخت اسفنديار.
سيامك ويكرام ، سندباد ، هامازاسپ، براي گرفتن هر يكاز آن سه گريخته ، بيست سكه ي زر
مي دهم تان.
ويكرام بگيريدشان ...
سندباد آتش مي زنيم اين خانه ي اهريمن را ... تا نگيريم آن سه را .
هامازاسپ ويران مي كنم اين كنام را ... بايد بر آن سه پالهنگ بگذاريم وببريم شان.
هژبر (با لكنت) هركه سير است از جان خويش بيايد به پيش.
مادرهژبر بترسيداز پسر من ! او با مشت گاو ها را به خاك افكنده .
شبگون هركس به خانه ي زروان آسيبي رساند فردا خود خانه يي نخواهد داشت .
هژبر من خانه ي شما را يك يك مي دانم.
ماني زروان را ياد كنيد و اين مردان را كه با خشم آمده اند، با آرامش از اين خانه بيرون بريد .
ويشتاسپ اي برافروختگان ... سيامك، بي هوده به سوداي آشوب افكني به كليسا ها مرويد .
تهماسپ ترسايان هشيوارند و با شمشيرهاي آخته چشم به راه تان .
سيامك شما هم چشم به راه ما باشيد با شمشيرهاي آخته.
گروندگا
ن
(از پشت مهاجمان را گرفته مانند سپر جلوي سلاح داران مي گيرند و آهسته آهسته بيرون شان
مي برند . همه زمزمه مي كنند)
زروان ،اي سكان دار بيدار جهان بشكوه باش... اي آرامش كيهان ... خجسته باد نامت اي پدر همه
ايزدان ....
(در ميان فرياد ها و زمزمه ي نيايش گران مهاجمان بيرون مي روند )
پرده
پرده ي چهارم
صحنه ي دوم
اتاق كرتير در خانه ي اسفنديار
كرتير و دبيران اش چرم نوشته هاي اوستارا با يكديگر مي سنجند . كرتير مي خواند و دبيران نسخه هاي
ديگررا مي بينندهمه روي زمين نشسته و روي زانو مي نويسند و يا چيزي شبيه به ميزي كوچك جلوي آن
هاست؛ مقدار زيادي چرم نوشته و تومار پاپيروس جلوي هر يك انباشته ست .
كرتير به وارونه ي آنچه تا كنون ديديم زند اين منثَرَه در بيشتر نوشته هامان يك سان است : " اكنون
بشود كه ستوران ما را زور دهي وما را تندرستي، تا بد خواه را از دوردست ديده و هماورد كينه ورز
را به يك زخم ازپاي در آوريم ."
دبيران كم و بيش يكسان اند .
كرتير و اين يك ... " هر كه رزم افزاري را چهار انگشت از زمين بالا تر برد تنافوري گناه كرده ست "
دبيران همه يك سان اند .
زرير زيرا كه اين هارا هر روز در آتش گاه مي خوانند.
سهراب اما چرا زند و وستا هر دو را كنار هم نگاريم ؟ بدينسان اوستا دفتري كلان شود .
كرتير نازيدن ايرانشهر به سترگي و كلاني اوستا بود ه ست . داني كه به روزگار كيان بردوازده هزار
پوست گاو نوشته بودندش ...به زر !
سهراب دانم...اما بردنش از جايي به جايي استري يا اسبي خواهد.
زرير
گودرز
شود آيا از هرَنسك يا فَرگرد دفتري جداسازيم؟
آن گاه براي بردنش به چندين استر نياز بود. نه... راه آن است كه در اين نامه ي آسماني دين را جدا
كنيم از دانش ها.
كرتير دين و دانش به دست موبد بايد .
زرير دين به جاي خود ودانش به جاي خود . تا دانشورز دفتر خود داشته باشد و موبد دفتر خويش.
كرتير اين راي بايد از موبدان موبد باز پرسيد. كبوتري پرواز مي دهم به بارگاه شاهنشاه (اسفنديار پرده را
كنار مي زندو بر آستانه مي ايستد ) اگر موبدان موبد همداستان باشد با اين راي، تو را مي گمارم
به برون كشيدن خردنامه يي از دل اين اوستا .
اسفنديار ( گرفته و اندوهگين ) ازكدام كبوترمي گفتيد ؟ همان كه از زورق تند رو آمد؟ نامه اش چه بود ؟
كرتير درود پدر.
دبيران درود موبد .
اسفنديار پدرود باشيد .
كرتير نه پدر، از كبوتري ديگر مي گفتيم ... اما آن كبوتر براي بندردارن پيام آورده بود كه زورق تند رو به
توفان برخورده به نا چار كنارجزيره يي لنگر انداخته ست تا توفان فرو نشيند .
اسفنديار همان كابوس ديشب من ! كاش سيامكم را نمي فرستادي .
كرتير پدر شما خود گفتيد نيكو تر ست كار ها همه به دست او باشد !
اسفند. آن كشتي كودكانم باژگون نشده ست در آن توفان؟ ... رفتند بچگانم !
كرتير بشكيبيد پدر، بشكيبيد .
اسفنديار من و شكيب ! دمي رهايم نمي كنند مرغواها و كابوس ها . در كابوس ديدم خورشيد از خاور
مي دمد اما گرده يي سياه ... گرده يي سياه ! زاغان امروز، شگفت گونه ،برشاخسار باغ غوغا
مي كردند .اين مرغواست كرتير، مرغواست ...هرگز چنين نديده بودم ... چه مي شود خاندان
ما را كرتير؟ اي كاش سيامكم را نمي فرستادي ... (صداي پاي اسب و ايستادنش در حياط خانه)
كرتير دل آسوده داريد پدر، من چندين مرد كار آزموده با وي گسيل كرده ام .
زرير ( از روزن بيرون را مي بيند ) شاد باشيد ... اينك سيامك !
اسفنديار سپاس مر تورا سزاست، اي اهورا ...سپاس كه سيامكم را به تندرستي رساندي به من ... سپاس مر تو را
سزاست، اهورا...َاشَم وهو... (زمزمه مي كند ) ا شَم وهو...ا شَم وهو...
كرتير همه سپاس بگذاريد اهورا مزدا را كه سيامك به تندرستي باز رسيد . (چشم ها را مي بندند و چند
اشم وهو مي خوانند )
سيامك ( نفس زنان مي آيد ) پدر! برادرم ! نمي توانم گفت آنچه را كه روي داده ست ... خلوتي بايد .
كرتير اينان ما را همچون پوست اند و استخوان .
سيامك شرم دارم .
اسفنديار شرمت از چيست ؟ ناكام مانديد در مانستان ؟(سيامك خاموش مي ماند ) ازبرادرانت آگاهي
آورده اي شايد !
سيامك واز خواهر.
كرتير بگو .
اسفنديار چه پلشتي ها كرده اند ؟
سيامك خيانت !
اسفنديار كجاي اند مگر ؟
سيامك همين جا دربابِل.
اسفنديار جانم را مگير و بگو چه روي داده ست. مگر نگفتي آنان به كشتي نشسته به هندوستان شدند ؟
سيامك بي گمان دو مرد و زني ديگر بوده اند كه به كشتي رفته اند... آن سه به مانستان رفته اند...
اسفنديار به مانستان !
كرتير به مانستان !
دبيران به مانستان !
سيامك و ... آيين اهريمن پذرفته اند. ( اسفنديار به شگفتي مي رود و هيچ نمي تواند بگويد .)
كرتير و روشنك ؟
سيامك آن كه خورشيد خاندان مان بود ... تيره روزي آوردمان !
كرتير ... ... او كه آناهيتايي بود بر زمين !
سيامك بانوي اهريمن شد به فرجام ...و ديگر...
كرتير ديگر چه ؟
اسفنديار هنوز نافرخنده آگاهي هاي ديگر داري مگر؟
سيامك آري پدر ... آري برادر ... شكيبا باشيد ... روشنك، مردي پتروس نام را ... به شوهري پذرفته ست.
( چند لحظه بهت و سكوت برقرار مي شود وسپس اسفنديارو كرتيرو سيامك آرام مي گريند. دبيران
همه شگفت زده اند )
كرتير (اشك ها را پاك مي كند ) آشو زرتشت فرمود كه گريستن بر مردگان نشايد .
اسفنديار آري گريستن برمردگان تنافوري گناه است ...اما من ازشرم مي گريم ... چرا آسمان آتش نمي بارد
برمن كه چون پرِكاهي بسوزم و بد نام نباشم؟ چرا كوه ها بر من فرو نمي غلتند كه شرمساري را به
دنبال نكشم ؟ چرا زمين مرا به كام خود فرو نمي كشد تا چشم خانه ام از خاك پر شود و روزگار
سر افكندگي را نبينم؟
كرتير پدر، مگرييد بر مردگان .از مزدا اهورا بخواهيد ما را چنان زور و تندرستي دهد كه بد خواه كينه ورز
را به زخمه يي از پاي در آوريم .
اسفنديار در شگفتم ... (همچنان مي گريد ) چه بدي ديدند از دين بهي؟ وچه نيك بختي جستند در آيين
اهريمن ؟
سيامك به سودا و آزمندي جاه رفتند... كه اسقف مانيكان شوند در روم ، در چين يا در هند .
اسفنديار چرا نكشتيدشان به مانستان؟ شما را كه خنجر و شمشير داده بودند.
سيامك آنان هرآنچه راما انديشيده و بنياد كرده بوديم يكسره نقش بر آب كردند . پيش از آن كه بجنبيم
يك يك برخاسته رسوامان كردند. هر آنچه را مي خواستيم بر سر كژدينان آوريم آنان بر سر ما
آوردند. خواستيم روشنك را در بند كرده بياوريم اما آن پتروس، كه دزديده ست وي را،
با سرافكندگي بيرون راند مان از مانستان .
كرتير مانستان بر سرشان فرو مي ريزم امشب. سهراب ، گودرز، زرير! مرا شمشيري آوريد و خود نيز
شمشيرها بر گيريد.( دبيران مي روند.)
اسفنديار سيامك مرا نيزخنجروشمشيري بياور.(سيامك مي رود) مرا بگوييد اسفنديارموبد چه نكرد
ازبهرفرزندانش ؟ من كه هر آنچه مهر مزدا داده و هر آنچه دانش اهورايي در سينه داشتم يك سان
دادم شان ! به جان پروردم شان با بوسه ها و گفتار نيك ، شب همه شب و روز همه روز .
تا مادرشان زنده بود پدري مهربان بودم ازبهر شان، و پس از آن كه پروچيستاي من به مينو پر كشيد،
مادري رنج كش شدم از بهر شان و پدري مهربان تر از پيش (مكثي كوتاه) از اين روست كه در
زمستان زندگي به پهناي درياي فراخكرت ننگم آورده اند ؟ و به بلنداي البرز شرم؟اين بود ميوه ي
انديشه ي نيك، كردار نيك و گفتار نيك كه آموختم شان ؟ اي كاش هيربديِ شهري ايشان را
سپرده بودم و براي شادي چشمانم نزد خويش نگاه شان نمي داشتم . اي كاش چهار سال پيش كز
پارس به اين شارسان آمديم و روشنك چهارده ساله بود او را به شوهري مي دادم و به جاسوسي
كليسا هاش گسيل نمي كردم .اما چرا خيانت ! چرا دين گرداني!... آخر امشب چه گونه بر آذر فرنبغ،
آن آتش پاك زرتشت چشم بيفكنم و باژ برسم بخوانم ؟ (سيامك و دبيران شمشيرها را مي آورند )
بگوييدم (جنون آميز) كدام يك از شما و با كدامين تيغ سر از تن روشنك من خواهد گسست؟ تيز
ترين را بر گزينيد تا به يك زخمه سر و پيكر فرشته وارش از هم بگسلند ...شما را به اهورا تيز ترين
خنجر مرا دهيد (سيامك خنجرتيزي گزيده او را مي دهد ) تا به تك زخمه يي جگر هردو نخست
زاده ام را پاره كنم ...و... زان پس كه تشنگي تيغ هامان به جويباررگ هاي كودكان من سيراب
شدند، من چه گونه توانم ازبهر آرياييان بخرد نژاده آن زند اوستارا بخوانم كه گويد : " هر آن كه
جنگ افزاري را چهار انگشت از زمين بالا برد تنافوري گناه كرده ست" ؟ ( با ضربه هاي خنجر
خود را مي كشد و بر زمين مي افتد. )
دبيران موبد اسفنديار! اسفنديار مهراسپندان !
كرتير پدر ! پدر !
سيامك پدر ! پدر ! چه كردي پدر !
كرتير بياورش ، سيامك بياورآن داروي زخم ها را (سيامك به سرعت مي رود ) بياييد جامه ش بر كنيد
تا بر خستگي ش دارو گذاريم ...(د بيران به سراغ موبد مي روند . زرير گوش به دهان و قلب او مي
گذارد .)
زرير سودي ش نخواهد كرد ...روانش اكنون از تن بيرون است و ما را مي نگرد.( دبيران و كرتير بر مي
خيزند.)
كرتير اي مزدا اهور، اي آفريدگار ي جهان اَستومند . اي امشاسپندان ! چه گونه از ديده سرشك نبارم بر
مرگ پدر ؟ كه بزرگ فرزانه ي گيتي بود و پشتيبان دين اهورايي ! بگذار گناهي گران باشد...من
مي گريم بر مرگ پدر، زيرا هر چه دارم ازوست، زيرا چون جان دوستش مي دارم...
( آرام مي گريد . سيامك با دارودان كوچك سنگي به صحنه مي آيد ودارودان را كناري گذاشته
زانو مي زند وپدررا تا پايان صحنه مي بوسد.)
اي مزدا اهورا ، اي امشاسپندان ! براي كشتن آن اهريمنان سرشار از خشم و كينه يي اهريمني گشته ام
ياري ام كنيد براي كشتن اهريمن ! وخشم و تا آن كژ آيينان سياه دل را نكشته ام كينه ام فرو مريزيد.
بياييد يارانم ... بياييد . ( همه مي روند. )
پرده
پرده ي پنجم
صحنه ي يكم
صحنه كوچه يي ست در بابل و جلوي مانستان. مانستان كه سابق كليسايي بوده معماري اش بر پايه ي عدد 3
است تا نمودارتثليث باشد. درختان گرمسيري در پس زمينه از باغ ها سر بيرون آورده اند.ديوار خانه هاي ديگ
چينه ست .در پيش زمينه چندسپاهي با كمان به پشت و مشعلي به دست پشت سردرفش بان ايستاده اند .
درفش بان چهره يي خشمگين دارد واز توضيح پتروس قانع نشده است . شب هنگام است و ماه در آسمان .
پتروس جز راستي نمي گويم درفش بان . مزدايسنان آهنگ جان ما دارند. اگرتنهامان گذاريد، فردا با
سرهاي بريده و نيايشگهي سوخته روبه رو خواهيد شد.
درفشبان در همه ي سال هاي دوستي مان از تو دروغ نشنيده ام، پتروس . هشداركه اگر به بي هوده سخن من
و سپاهيانم را اين جا كشانده باشي، شهربان مرا سخت گوش خواهد ماليد . او شب هرگز نمي
خوابد و شهر را كوي به كوي و برزن به برزن ميكاود .
پتروس بشنو، درفش بان اين صداي پاي آنان . دلهره ي من گواهي مي دهد كه آنان مي آيند .
درفشبان ( با شنيدن صداي پاها قانع مي شود،سپسرو به سپاهيان ) آماده باشيد
سيامك (از بيرون ) اين جاست برادر، نيايشگاه شمن ديو پرست .
كرتير ماني، اهريمن پليد ! از كنام ريمنت بيرون آي كه پادافره ايزدي در انتظار توست .( كرتير با دسته
اش وارد مي شوند، هر يك مشعلي در دست دارند ) آتش بيافكنيد به سراي شان .
درفشبان بايستيد برجاي تان . اگر خُرد ترين آسيبي به باشندگان اين سراي رسانيد، آنك گردن شما و تيغ
هاي ما .
كرتير نامت چيست، درفش بان ؟
درفشبان پيروز برزويان هستم .
كرتير من كرتير، هيربد شاهنشاهم وآمده ام تا اين ديو پرست پليد را در كنامش نابود كنم و تو نيز بايد
ياريم كني به جاي آن كه بازم داري .
درفش. هيربد، در چشم ما تو با مانيكان وترسايان و يهودان و ديگران برابري . به خانه ات باز گرد اگر
سرت را بر جاي مي خواهي .
پتروس شرم باد آن كس راكه فرياد برداشته، مانستان پاكيزه و خانه ي زروان را پليد مي خواند. (ماني
جلوومانيكان پشت سر او با مشعل ها بيرون آمده اند)
مانيكان آسمان فروغ روشني مي فشاند بر چهره ي ماني پيامبر روشني .
ماني درود برتوكرتير هيربد!آوايت شنودم و دانستم ديگرباربه ديدارمان آمده اي. اما بازهم در جامه ي
خشم ؟
كرتير جامه ي خشم پوشيده ام تا همان گونه كه در هامون مژده ات دادم شمشير خويش از ميان گردنت
بگذرانم .
ماني زرتشت پاك فرمود هر كه رزم افزاري را چهار انگشت از زمين برگيرد تنافوري گناه كرده ست .
كرتير اگر با كشتن تو و آن گريختگان كينم آرام گيرد از پادافرهش مرا باكي نيست .
پتيگ جامه ي خشم از تن بيرون كن تا دشواري ها را با سخن از ميان بر داريم .
ماني به مانستان بيا، آرامش بهشت گون راه پاك زرتشت را در ياب و ايمان بياور به هوشيدرش .
كرتير ايستاده ايد تا باران اين چرب سخني هاي اهريمني بر گوش تان فرو ريزد ؟ آرام شان را
بگيريدياران من .بيا سيامك، زرير، سهراب، بياييد !
درفشبان بايستيد بر جاي تان وگرنه امشب سگان از گوشت تان جشني شادمانه مي گيرند . من رها نمي كنم
تا با آشوب تان آرامش اين مردم نيك را در هم بريزيد
كرتير اينان اند كه آرامش ما را در هم ريخته ، همسر من را فريفته و برارانم را ربوده اند .
درفش. كيست همسرت ؟
كرتير روشنك .
ماني شرم بر تو .
روشنك منم روشنك ... خواهر تو هستم اما همسرت نه . همسر و دل و جان من اين جاست ...پتروس
پتروس او همسر من است و اين مردم گُواه مان.
سي سين پيوند خجسته ي زناشويي را من بستم ميان اين مرد، پتروس پور ناتان، و اين زن، روشنك دخت
اسفنديار .
پتيگ من گواهم به پيوندشان.
شبگون من نيز.
هژبر من، ... نيز .
ماني وآن دو برادرت خود برگزيدند راه ما را . فريبي در كار نيست.
تهماسپ من، خود، برگزيدم راه ماني را كه راه برابري و راستي ست و همان راه زرتشت پاك .
ويشتاسپ به آواز بلندمي گويم كه ماني هوشيدر ست و راهش راه زرتشت پاك .
كرتير از شرم شما فريب خوردگان بود كه پدر پاسي پيش پهلو و سينه ي خود شكافت . (روشنك صيحه
يي مي زند)
ماني موبد اسفنديار !
پتيگ موبد بزرگ بابل ؟
درفشبان آن فرزانه ي گيتي ؟
كرتير آن فرزانه ي گيتي از شرم اين پليدان پهلوي خود دريد.
روشنك (با گريه) اين ها همه رهاورد سفر توست،كرتير !
ويشتاسپ گريستن بر مردگان گناهي ست كلان ... باشد كه سروش در آزمون چين وت پل، نيكو كارش
شناسد وسرانجام به همراه فرشته ي كردارش از چين وت پل گذرد و به بهشت رود .
تهماسپ ايدون باد .
مانيكان ايدون باد .
سيامك روان پدر آن گاه در مينو شاد خواهد شد كه شما را در پالهنگ به خانه بريم و با تازيانه، چندان
پوستتان بشكافيم تا بميريد.
كرتير اين پالهنگ؛ بربنديد دست و پاي خود .(چند تكه طناب به سوي شان مي اندازد، پتيگ سري تكان
مي دهد و طناب ها را اززمين برمي دارد)
درفشبان هيربد! پنداشته اي آزادت مي نهم تا اينچنين داد و داوري شهر در دست خويش گيري ؟( رو به
سپاهيان) كمانگيران ، خدنگ در كمان، آماج، گردن آشوبگران. برگرديد به خانه هاتان... دو بار
ديگر فرمان مي دهم تان . تنها دوبار .
پتيگ (طناب ها را نزد كرتير مي آورد و به او مي دهد ) به فرمان درفش بان گوش سپار كرتير،
خردراپيشه كن كه شاهنشاه شاپور، هيربد خردمند بيش دوست مي دارد تا آشوبگري فريادكش را.
( كرتير ناگهان پتيگ را از پشت مي گيرد و تيغ بر گلوي اش مي گذارد )
كرتير
( به پتيگ) خاموش كَرپن ، ( به مانيكان )اگر جان پيرتان را خواهانيد آن گريختگان بسته ما را
دهيد.
درفشبان
رها كن آن پير را كرتير، و با يارانت به خانه باز گرد . بار ديگر اگر بگويم برگرديد به
خانه تان و همچنان ايستاده باشيد سگ ها را به خوردن تان ميخوانم
كرتير
(بي اعتنا ) اگر جان پيرتان خواهانيد آن سه را بند بگذاريد و به ما دهيد .
مريم (به سوي پتيگ مي دود) پتيگ را رها كنيد مرا به جايش برگيريد . (سيامك او را متوقف مي كند
و خنجر برگلوي اش مي گذارد. )
سيامك مي كشيم اين دو تن را اگر گريختگان مارا ندهيد .
روشنك اين من ... خود پالهنگ بر دست و پاي مي نهم . (مي آيد و دست خود را مي بندد . )
تهماسپ رها كنيدشان اين من تهماسپ...ببريد مرا و جگرم بدريد ... اما رها كنيد آن بي گناهان را (دست
خود را مي بندد.)
ويشتاسپ نيك بنگريد اين منم ويشتاسپ... دست خود در بند مي نهم . ( هر دو به سوي برادران شان مي
روند )
مريم باز گرديد شما، باز گرديد .
پتيگ باز گرديد شما،. باز گرديد . (پتروس وشبگون و هژبر از ميان مانيكان جدا شده پيش مي آيند )
پتروس (طناب را از روشنك گرفته به طرف كرتير پرت مي كند .) كرتير اگر ناخني بر تن آن پير بخراشي،
من دانم و تو.
هژبر ( به سوي كرتير مي رود ) رهايش... كن .
شبگون ( به سوي سيامك ) مرد ميدان نديده با زني مي جنگي ؟
( ناگهان دبيران و هيربدان باشمشيرهاي آخته به جلو مي آيند .)
ماني ( با صداي بلند ) چه كرديد شما ؟ پتروس، شبگون، هژبر !
درفش. كمانگيران ... خدنگ ... (چراغ هاي صحنه خاموش مي شود ) پرتاب ... خدنگ ... پرتاب ...
خدنگ ... پرتاب ... پرتاب . (چرغ هاي صحنه روشن مي شود . سپاهيان و مانيكان سرگرم
مداواي مجروحان اند )
(شهربان با بِل با چند ملازم مسلح وارد مي شود )
شهربان كيستيد شما ؟ نامت چيست درفش بان ؟
درفشبان پيروز برزويان ، سالارم، به درخواست پتروس بازرگان آمده ام به پاسداشت مانستان از گزند اين
كرتير.
شهربان و اين سان پاس داشته اي ! كوي و برزن شهر ما شده ست چون رزمگاه پشَن ! كيستند اينان
اين سان در خون خود آرميده ؟ اين هيربدان، اين مردان، اين زن ؟
درفش. به خشم كرتير هيربد آشفتند ... و ... به خدنگ و تيغ ما در خون خفتند ...
شهربان كرتيرِ هيربد را شاهنشاه فرستاده ست براي گردآوري اوستا يا براي كشتار باشندگان شهر من ؟ بس
راست گفته اند كه خشم، مرد را به درندگان همانند كند ! خشمت از چيست هيربد؟
كرتير شهربان، اين ديويسنان خواهر مرا ربوده، برادرانم را فريفته و هيربدانم را كشته اند .
درفش. چنين نيست سالارم. آتش اين آشوب همه او افروخته ست. خواهر و برادرانش همه به خواست
خود به دين روشني گرويده اند . خواهرش، به گواهي همه ي مانيكان، آزادانه بهر خود شوهري
گزيده ست . اما اين هيربدان به تيغ و خدنگ ما افتاده اند و اين زن و مرد به تيغ ايشان.
شهربان گناهانت بسيار ست كرتير ... تيغ جنگي داشتن ... شهر آشفتن ... فرمان درفشبان نشنفتن ... رمه ي
شاهنشاه كشتن !
كرتير ديو خشم چيره شد بر من آن گاه كه پدرم پهلوي خويش دريد و برابر چشمم در خون غلتيد .
شهربان موبد اسفنديار ! روانش شاد ... او مرا موبد بود، دستور بود و راهبر بود ... ساليان بگذرد و مردي به
بزرگي وي در جهان نيايد .
پتروس پتيگ، پدر سرور ما نيز فرزانه يي خردمند بود .
شهربان پتيگ ؟ آن دانشور همدان ؟ مگر او چه شد ؟
پتروس بنگريدش غوطه ور در خون خويش، كشته به شمشير كرتير، در كنارهمسرش، مام سرورما
مريم،كشته به شمشير سيامك . و بنگريدخداوندگار ما را كه رانش به شمشير بريده استخوانش
شكسته اند.
كرتير بگو از انبان معجزه هاش جاني تازه بر آنان دمد و پايي نو از بهر خود بروياند .
شهربان خاموش، امشب ديو خشم بر شهر من تاخته ست.درفشبان، كرتير وسيامك و يارانش را پالهنگ
برنهيد و به زندان بريد ، تا به دادخانه پاداش بي داد خود بگيرند.
ماني (با درد بسيار ) شهربان ... آنان را ميازاريد ؛ از بهر آنچه به ما كرده اند .
شهربان ماني ! تو از خون پدر و مادر مي گذري و داد نمي خواهي ؟
ماني كين خواهي از آن زروان باد .
شهربان بدينسان... كرتير... هشت روز يله ات مي كنم تا آيين مردگان براي پدر و يارانت بگزاري . درنهم
روز خود پالهنگ بر مي نهي و به بارگاه مي آيي تا به نزد شاهنشاه روانه كنمت كه وي بهترين
دادگر ست. برو اكنون (كرتير و سيامك مي روند ) اما تو ماني ! آگاهم كه آيين توهمچون دين
پيامبر ناصري وبوداي هندي آرامش و پرهيز از خشونت مي آموزد . اما بنگر كه آموزه ي آرامشت
چه كرده است ! از ده روز ديگر تو و يارانت را در بابل زمين نبينم . به جان خويش بيانديشيد و
فرمانم به جاي آريد... و... تو... درفش بان ...
درفش. سالارم ...
شهربان به ياري مانيكان از هم اكنون خستگان به بيمارستان رسانيد وكشتگان به آيين به د خمه ها نهيد و
چون همه اين كارها به آيين گزاردي به بارگاه آي كه با تو فرمايش ها داريم.
درفش. به چشم سالارم .
شهربان در دم پزشكان مي فرستيمِ تان و ستوران، تا خستگان زودتر رسند به بيمارستان. ( شهربان با
ملازمان مي رود)
پرده
.
پرده ي ششم
صحنه ي يكم
زمان ، 36 سال پس از بخش هاي پيشين . صحنه گوشه يي ست ازبارگاه بهرام يكم پسر شاپور كه پس از
پادشاهي يك ساله ي برادرش، هرمزد، به تخت نشسته است . بهرام تاج شاهي بر سر دارد و كرتيرو سيامك
( اكنون 36 سال پيرتر) كارهاي كشوررا بر مي رسند.
سيامك (حريري سپيد در دست دارد و از روي آن مي خواند ) ...و چون سپاهيان همه به مانيكان روستايي
پيوستند آن سپه سالاران باتني چندآسواركه پيرامون شان مانده بودند بي ستاندن خراج از روستاها
گريخته به شارسان شان باز آمدند.
بهرام مرآن سپه سالاران را دوك ها فرستيد تا نخ بريسند در جاي آن كه سپه سالار باشند . از زِبر آسواران
جوان، خود چند گردن فراز نژاده به جاي آنان بگماريم. و به آن روستا ها بايد ريش سپيدان فرستيم تا
مرايشان را پندها داده گويند ايرانشهر بي خراج سامان نگيرد . باشد كه روستاييان، خود خراج خويش
گردآورده به ايشان سپارند.
كرتير ماني ايشان را آموخته ست تا خراج شهريار نپردازند.
بهرام ليك ، موبدان موبد گرامي! ايشان خراج به پدر و برادرمان مي پرداختند .
كرتير ايشان جهان را آلوده اند. زن ودختر به كنيزي بزرگان نمي دهند، همه خواندن فراگرفته ترجمان
شده اندو خردنامه هاي روميان و يونانيان را به پارسي گزارش مي كنند . از اين روست كه مردم بسيار
از اهورامزدا روي گردان شده زنان را با مردان برابر مي دانند. زمين داران را از روستا ها رانده خود را
خداوندگار زمين و روستا مي خوانند. هم اكنون فرماني نويسيد تا به سركوب ايشان روم.
بهرام موبدان موبد بزرگ خود نيك تر دانند كه ايشان را پدر و برادر ما پروانه داده اند تا كيش خود داشته
آزادانه بزيند در ايرانشهر.
كرتير هرمزد از اين رو يك سال بر تخت بيش ننشست كه به مانيكان پروانه داده بودآزادانه بزيند در
ايرانشهر. و مگر شما سخن نسپرديد به من كه چون شما را بر تخت برادر بنشانم فرمان به كشتار
مانيكان خواهيد داد ؟
بهرام شما فرموديد مارا دستاويزي خواهيد داد .
كرتير دستاويز شما را خواهم داد . اكنون مهيست دبير را فرما ييدتا فرماني اندر گرفتن و كشتن ترجمان ها
بنويسد . چه به دين وچه مانيك .
بهرام آري آري . سيامك مهيست دبير، فرمان نويسيد تا ترجمانان همه گرفتار آيند و گزارش هاشان همه به
آتش سپرده شوند.
سيامك فرمانگزارم، شاهنشاها .
كرتير اكنون توانم دستاويزي نيك شما را فراهم آورم . سگالش ها كرده ام با سيامك اندر رسوا كردن آن
پليدك .
بهرام بر گوييد تا بدانيم .
كرتير گويند موش ها به بارگاه رخنه كرده اند .( سر به گوش شاه مي گذارد و چيزي مي گويد .)
بهرام نه نه مبادا چنين كنيد . پدرمان، شهنشاه شاپور، ما را مي گفت هنگامي كه ماني به بارگاهش رفت تا
كتاب شاپورگان خود را به وي پيش كش دارد دو ستون نوراز شانه هاي وي به آسمان برخاست و
دو شعله ي آتش از چشمان اش زبانه كشيد و توان جنبش از پدرمان گرفت و شهنشاه سخت از وي
بترسيدند. توران شاه عموي ما نيزگويد ماني كسي از ياران اورا به نيروي نگاه از زمين برداشته تا فراز
درختان بركشيده است. او را به بارگاه مياوريد كه خطرها ازآن خيزد .
سيامك شاهنشاها ، ماني، كرتير را نيزيك بار با نگاه اش چون سنگي بر جاي نهاد و جنبش از وي ستاند .وي
را نيرو همه در چشمان است .
كرتير نخستين بار كه وي را ديدم با نيروي نگاهش سنگ شدم و بي توان جنبش برجاي ماندم. اما در ديگر
رويارويي ها چون از نگريستن به چشمان اش پرهيختم توان آن يافتم كه باوي به نبرد سخن پردازم و
بر وي شمشيركشم .
بهرام پس اگر به چشمانش چشم ندوزيم از گزندش رسته ايم ؟
كرتير بي گمان از گزندش رسته ايد. ما توانيم چشم بندي بر او فرو نهيم، يا چهره پوشي بر چهره اش بنديم
بهرام تاب و توان از وي بستانيد . و... آتش آرزويي را اندر دل اش برافروزيد تا با پاي خود به بارگاه آيد .
كرتير بلند ترين آرزوهاي وي را نيك مي شناسم، با سيامك مهيست دبير در اين باره مي سگاليم و شاهنشاه
را مي آگاهانيم .
بهرام نيكوست .
سيامك شاهنشاه را روز خوش .
كرتير " " " "
بهرام روز خوش . ( بهرام مي ماند، كرتير و سيامك مي روند .)
پرده
پرده ي ششم
صحنه ي دوم
مكان تالاري ست كه بر ديوارهاش پرده هاي نقاشي آويخته اند:
1 .بهشت مانوي وحمله ي اهريمن به آن؛
2 . پرده ي زروان كه خورشيد زير بغل دارد ؛
3 . پرده ي ديگري كه صعود روان ها به ماه و خورشيد را نشان مي دهد. در اين پرده استقبال فرشتگان با حلقه
هاي گل از روان ها يي كه بر روي ستون ها يي از نور ايستاده و به سوي ماه و خورشيد پرواز مي كنند نشان
داده مي شود . اين روان ها بهشتي اند و بال هايي بر دوش دارند . در ميان صحنه سكويي ست نيم گرد با هفت
پله و با شعاع هايي خورشيد ي. ماني بر روي صندلي يي بر بالاترين پله نشسته كلاهي بلند اما ساده و بي زيور
بر سر دارد. ماني عصايي داردو به هنگام راه رفتن مي لنگد .در سطح صحنه و دو سوي ماني اشخاص
حاضرايستاده و گزارش مي دهند .ماني اكنون 61 ساله همه ي شخصيت هاي پيش 36 سال پير ترند. لباس ها
همه كرباس و خشن و بعضي وصله دار اما همه پاكيزه اند .نيايش- سرودي حماسي نواخته مي شود وسرودي
به گوش مي رسد .پرده آرام باز مي شود. همه جز ماني سرود مي خوانند .
حاضران بنگر اكنون...مي گريزد...سپاه اهرمن زتو .
پرتو تو ...همچو خورشيد...فروزد اين جهان زنو
تومي زدايي... بردگي را... ز روزگار مردمان...
راه بهتر ... مرز ديگر... گشوده اي براي شان .
مردمان را ... دادي آوا ... كه يك به يك برابرند .
گرسياه و ... گرسپيدند ... زيك سرشت و گوهرند .
اين پيامت ... چون نويدي ست ...روان به مرزهاي دور ...
تا براند ... از افق ها ... فريب و خشم و ظلم و زور. ( پايان موسيقي .)
تهماسپ
پيامبرا، مژده ات مي دهم كه اكنون در روم يكصد هزار كس جامه ي دين پوشيده تورا پاراكليت
وجانشين مسيح مي دانند.
داراپور فزون ازهفتاد هزار كس در مودراي،سرزمين فرعونان، اكنون ايمان آورده اند به روزگار رهايي انسان.
شبگون در زنگبار و لوبي ، اكنون ده هزار كس به دين روشني گرويده اند .
ويشتاسپ در خوارزم و خوراسان دو صد هزاركسرازهاي روشني را دريافته و تو را بوداي زنده دانند.
زكو در آتورپاتكان كنون هشتاد هزار كس اند كه ايمان دارندو تو را هوشيدر دانند .
شيمون در شهرهاي كُهكاز و كاپادوكيه چهل هزار تن ماني را پيامبر زمان مي دانند.
فرانك در كنعان و كُهستان لبنان بيش ازبيست هزار كس اند كه ايمان دارند .
ماني ياران بنگريدخواست زروان را! پس از 36 سال،ديگر بار ،همه در بابليم! شيمون، زكو، سي سين،
فرانك، تهماسپ، ويشتاسپ! داراپور خردسال من ! بنگريد چه باليده ست ! و او را بنگريد !شبگون!
از زنگبار خود را به اين جشن رسانده ست ! چه نيكوست نشان پيروزي را درسپيدي موي ها وآژنگ
روي ها ديدن. زروان خواست تا ما دانه ي كيش او را در دل ها بكاريم و از هر دل خورشيدي به بار
آوريم.
پتروس پيامبرا، آن جهان روستاهاي كوچك گسترده گشته ست . نسيم آزادي بر بسيار روستاها وزيده و
همه ماني را هوشيدرِ زرتشت مي دانند . شاه بهرام سپاه ها فرستاد ه ست براي سركوبي آن روستاييان
اما لشكريان به روستاييان پيوسته اند. فزون بر روستاها، در شارسان هاي بسيار نيزمردمان دل خودبه
دين روشني آراسته اند .
سي سين پيامبرا، دين زرتشت به ياري شاه ويشتاسپ و شمشير پسرش، اسفنديار، ايران گستر شد . آيين
سرورمان مسيح نيز بيش تر به تيغ و كوشش قيصران گسترده گشته .اما دين تو در 36 سال از چين تا
روم واز هند تا ستون هاي هركولس به نيروي سخن شاگردانت دامن گسترده ست.
ماني ودر اين 36 سال چه شگفتي ها ديديم ! پيروزي هاي شاپور،گرفتارآمدن والريانوس، كوته
پادشاهي هرمز و به تخت نشستن بهرام ! اكنون زمان آن است كه كشوري بزرگ چون ايران، چين
ويا روم رايكسره جامه ي دين بپوشانيم . و اين نشود مگر آن كه شهرياران را به دين بگروانيم
تهماسپ پيامبرا، شاگردان تازه مي آيند ودرخت دين را بارور تر مي كنند . امروز جشن پيمان است و دو
شاگرد تازه، چشم به راه گزاردن آيين پيمان.
زكو و ما از چهار گوشه ي گيتي براي ديدن اين خجسته آيين آمده ايم .
ماني بيايند و بياغازيد .( موسيقي آرام هوايي روحاني ايجاد مي كند ) پتيگ جوان ... مريمِ جوان ... ( مريم
با لباس كرباس سفيد بلند وبا سربندي سفيد از كرباس با دسته گلي به دست در كمال ساد گي و با
حالتي روحاني وارد مي شود . پتيگ نيز با شب كلاهي از كرباس سفيد و جامه ي سفيد بلند ازكرباس
با گيوه هاي سفيد، كم و بيش به شكل ديگران به صحنه مي آيد . )( ماني به تهماسپ اشاره مي كند
كه بخواند )
تهماسپ (دست پتيگ را مي گيرد و به جلوي سكو مي برد .در اين زمان پتروس و روشنك با آينه نورشمع
ها رابر سر و پشت پتيگ مي تابانند.) قدوس، قدوس،قدوس نام زروان؛ قدوس،قدوس،قدوس نام
ماني ؛ پيامبرورجاوند، نجات بخش روان آزادگر مردمان، تو راپشتيبان .
حاضران ايدون باد .
سي سين آزمودند پتيگ را همه اين دانايان . ارژنگ و شاپورگان را واژه به واژه داند، زبور را به هفت ساز
و هفت سرود خواند. پتيگ را والاترين دانايي ست دركيش هاي ديگرودردانش هاي ماني آموخته
گوياست به زبان هاي پارسيگ و پهلوانيگ و روميگ و سريانيگ .
ماني پتيگ، هم نام پدرمان، پور پتروس وروشنك را بر مي كشيم به پله ي برگزيدگان، اگر پيمان كند تا
پايان زندگي دين را خدمت كند واز لذت هاي اهريمني بپرهيزد .
پتيگ
جوان
پتيگ، هم نام پدر شما ، پيمان كند و بپرهيزد
( ماني دست پتيگ جوان را مي گيرد و به بالاي سكوي نخستين مي آوردش وسپس شمعداني را از
روي ميز پله ي بالاتر برداشته سه بار ازجلوي صورت او عبور مي دهد تا او را با نور غسل داده باشد.
دراين زمان، در سطح صحنه، ديگران مريم جوان را آماده مي كنند .)
ويشتاسپ قدوس،قدوس، قدوس نام زروان، قدوس، قدوس، نام ماني؛ پيامبرورجاوند، نجات بخش روان،
آزادگرمردمان تو راپشتيبان .
حاضران ايدون باد .
سي سين مريم را همه اين دانايان به بلندترين پله هاي دانايي يافتند در دين روشني .ارژنگ و شاپورگان را
واژه به واژه از بر دارد، زبوررا به هفت ساز و هفت سرود خواند . داناست در دين هاي بيگانه و
دانش هاي ماني آموخته، و گوياست به زبان هاي پارسيگ و پهلوانيگ و تازيگ و آراميگ .
ماني مريم، هم نام مادرمان، دخت پتروس و روشنك را برمي كشيم به بالاي پله ي دين سالاري، اگر
پيمان كند تا پايان زندگي در خدمت دين باشد و بپرهيزد از لذت هاي اهريمني .
مريم مريم، هم نام مادرتان، پيمان مي كند و از لذت هاي اهريمني بپرهيزد.
(ماني دست او را مي گيرد و به بالاي سكوي نخستين مي كشد . و شمعدان سه شاخه را برداشته سه
بار از جلوي چهره ي او عبور مي دهد .)
ماني مريم، تو در دين روشني، اكنون به بلند ترين جايگاهي رسيده اي كه هر بانويي تواند رسيد .
(روشنك كل مي كشد، ديگران شادي مي كنند .) تو را به پيامبري مي فرستيم به كاپادوكيه و ارمن .
مريم اي ورجاوند، سپاس كه كاهي چون مرا از ژرفاي چاه به زبر ماه كشيدي .
ماني پتيگ، تو در آغاز راهي واز شسشكشوران ديگر بايد بگذري تا برسي به مرگ در زروان كه
بالاترين پايگاه و شيرين ترين زندگي ست .تو را به پيامبري مي فرستم به آنتيوك و شهرهاي صور
و صيدا.
پت.ج به جان مي كوشم تا شايسته باشم . ( روشنك كل مي كشد و ديگران شادي مي كنند، نوازندگان
آهنگي شاد و ضربي مي نوازند وبا شادابي مي خوانند .)
نوازندگان جشن پيمان شد بپا ... سر بده شورو نوا ... در اين سرا، در هر كجا ... پايكوبي كن بيا، با يك
كرشمه صد ادا ...جشن پيمان باشدا فرخنده بر پتيگ ما ... جشن پيمان اي خدا، فرخ بود بر مريما
... مريم دوشيزه ي پاكيزه ي خوشبخت ما،
خنده و قهقه زنيداز كنج دل ها بر هوا ... تا برقصد آسمان از شادي اين جشن ما ( دو بار تكرار مي
كنند )
روشنك (به نوازندگان ) برويد به مهمانسرا كه مهمانان بسيار چشم به راه شماي اند .( نوازندگان مي نوازند و
مي روند .)
(صداي كوبيدن كوبه بر در مي آيد و سي سين مي رود.)
ماني (از سكو پايين مي آيد و مريم و پتيگ نيز.) ما وام ها داريم پتروس و روشنك را ؛ نود مانستان
ساخته اند تا كنون ؛ پتيگ و مريم جوان را نيز كه وقف دين كردند بر دلشادي ما بسي افزود .
پتروس اين دو فرزند پيشكش هاي زروان اند، ونام شان را شما خود پتيگ و مريم نهاديد .
تهماسپ سرافرازي والاي من داشتن خواهر زادگاني ست چنين برومند.
ويشتاسپ اين سخن دل من هم هست .( هر دو مريم وپتيگ جوان را مي بوسند .)
پتروس فرزندان نيك به خالو هاي خود مي روند .
پت. ج آري ... من هميشه كوشيده ام كه به كردار چون دو خالوي گراميم ويشتاسپ وتهماسپ باشم.
ويشتاسپ اما در پايان از ما هردو فرا تر مي روي .
پت.ج من همواره خاك رهي خواهم بود كه از گام هاي شما بر مي خيزد .
روشنك شاد تراز امروزدر زندگي نداشته ام اي مهتر جهان، اگرچه هرروز از 36 سال زندگيم با پتروس
جوانمرد شادمانه گذشته است .
(سي سين با آسوار پيك مي آيد )
سي سين پيامبرا ... اين آسوار آمده ست و نامه يي دارد از كرتيرِ موبدان موبد كه مي گويد بايد بر دست خود
شما نهد .
ماني خوش آمدي نيك آسوار . منم ماني . نامه مرا ده . ( آسوار نامه را به ماني مي دهد ) شما نيز رسيدي
با مهر ما او را دهيد .
آسوار سپاس ( سي سين با آسوار مي رود و پس از كوتاه زماني باز مي گردد . ماني لبخندي از ديدن
نامه لبخند مي زند اماديگران همه سخت انديشناك وكنجكاوند .)
ماني ( به سي سين .) مهر از آن برگير و بخوان تا در يابيم كرتير، كه اكنون موبدان موبد ايرانشهر ست ،
پس از 36 سال ، چه مي خواهد از ما . ( كيسه ي حاوي نامه را به سي سين مي دهد .)
سي سين ( كيسه را مي گيرد و با دستي لرزان كه مي كوشد كسي نبيند مهر از آن برمي گيرد و نامه را كه بر
حريري سفيد نوشته اند باز مي كند )
به نام مزدا اهورا ، از كرتير، موبدان موبد ايرانشهر ، به ماني. چنين فرمايد خسروبهرام شاپوران
شاهنشاه ايران و انيران : اكنون كه دين روشني پرآوازه گشته ست به جهان؛ سزد به بارگاه آيد آن
ديناوروبه نبرد سخن بنشيندبا موبدموبدان . و اگرپيروزي اوراباشد، دينش به جان مي پذيريم و
ايرانيان را مي فرماييم تاهمه با آن بگروند .
( همه با شگفتي به يك ديگر نگاه مي كنند )
ماني (شادمان است) آرزويي را كه ساليان دراز داشتم اكنون زروان برآورده ست .
سي سين مي پذيريد اين فراخوان را
ماني اين مژده يي ست زروان فرستاده .
پتروس اين دامي ست كرتير نهاده!
ماني نه گرامي يار، اين همان فرصتي ست كه ما را نيازست تا به شمشير سخن كرتير را بشكنيم، بهرام را به
دين بگروانيم ...تا روز ديگر ايرانشهر همه ماني را پيامبر زمان بدانند .
روشنك پيامبرا ! بر جان شما مي ترسم .
ماني ترسان مباش دختر. سي سين حريري بر گير و پاسخ كرتير نويس . (سي سين شگفت زده ست و مايل
نيست اطاعت كند ) .
داراپور پيامبرا انديشه كنيد .
ديگران پيامبرا انديشه كنيد .
پر ده
پرده ي ششم
صحنه ي سوم
صحنه، بارگاه بهرام يكم چارمين پادشاه ساساني ست .دو پرده ي آشناي بهشت ماني و جنگ بااهريمن به
ديوارها آويخته ست.بهرام بر تختي در وسط بارگاه نشسته، دو كرسي كوچك تر دراطراف آن است كه بر
روي يكي كرتير مي نشيند و برديگري ملكه نشسته و يا خالي ست. ديگر درباريان روبه روي شاه و يا پشت
او ايستاده اند .ماني در دست چپ شاه و در پيش صحنه ايستاده ست . ماني خسته و ناتوان به چشم مي آيد
ميكوشد تا بر چشم شاه ،كرتير ويا يكي از درباريان چشم بدوزد اما همه از چشم دوختن به وي مي پرهيزند.
بهرام روز داوري ست امروز و آشكار مي شود راستي از دروغ ... از هزاران سال پيش زرتشت سپيتمان ...
درباريان جايگاهش در بلند آسمان .
بهرام ... راه راستي را نشان داده و ما و نياكان مان به راه او رفته و سروري جهان يافته ايم . اين مرد،
ماني ، از زمان نياي ما پيدا آمده، خود را هوشيدر مي نامد و پيرواني يافته ست. او درآيين اش
مرزهاي ميان مردمان را برداشته ! برزيگران و بردگان را دبيري و نوشتن آموخته به سروري و
دين سالاري رسانده است! دسته ها از لشكريان ما گريخته به روستاهاي مانيكان رفته اند واين
آشوب دشواري ها آورده ست ما را . با اين همه امروز در برابر شما موبدان، لشكريان،
دهقانان وپيشه وران ، نبرد سخن نهاده ايم ميان كرتير، موبدان موبد، وماني، ديناور نوين ...
اگر پيروزي ماني را باشد من دين اش مي پذيرم و شما نيزبايد كه دين او بر گزينيد .اما اگر
پيروزي ازآنِ كرتير باشد، پوست ماني از كاه انباشته مي كنيم و بر دروازه ي تيسفون اش مي
آويزيم . (به كرتير اجازه ي سخن مي دهد )
كرتير پس هوش دار واگر خوشنود نيستي به نبرد سخن، پشيمان شو از آنچه كرده اي و گفته اي و
باز گرد به آغوش دين بهي كه بخشوده خواهي شد .
ماني من رنج اين سفر بر خويش هموار كرده ام تا تو و شهريار را آن نيك بختي دهم كه بهشت
زروان را برگزينيد به جاي دوزخ اين جهان.
بهرام چه بزرگمردي ! (شاه و درباريان مي خندند ) ما درخواست تو پذرفته، فرمان داده ايم اين
پرده هارا در دو سوي بارگاه بياويزند.( به دختركان) انگشتري زينهار ما نزد ماني بريد. ( شاه
انگشتري خود را بيرون آورده در سيني طلايي مي گذارد ودختركان سيني را گرفته كنار ماني
بر زمين مي نهند .) كنون برگو تااين انجمن در يابد چيست راه نويني كه بنياد كرده اي .
ماني به نام زروان .(بااشاره به پرده ي بهشت ) در آغاز ما در اين بهشت جاويد بوديم . در اين
بهشت نور و روشني ... كه اهريمن ناگهان بر آن تاخت و نيمي از روشني هاش به تاراج برد.
زروان ايزدان به جنگ اهريمن روانه كرد تا نورها را باز ستانند ، اما اهريمن ما مردم را آفريد
و نورها را در پيكرمان پنهان كرد .آن نور ايزدي كه اهريمن در پيكرمان پنهان كرد همان
روان ماست .و بر ماست كه اين پرتو خجسته را از زندان تن برهانيم و به بهشت جاويد
رسانيم؛ وگر نه اهريمن پيروز خواهد شد . براي پيروزي بر اهريمن بايد كه سامان اهريمني
جهان را براندازيم . دراين سامان شاهي ست با كاخ زرنگار، با سپاهي گرگ وار،بارگاهياني
نابكارو كيشي مردم خوار.اين كيش مردمان را در چهار جايگاه نهاده و با ديوارهاي ستبر از
يكدگر جدا كرده ست . شاهي و موبدي وسپهسالاري پشت در پشت است، وناداري و
تنگدستي ورنج نيزاز پدر به پسرمي رسد. اماجهان من جهان برابري ست و برادري .هركس از
شايستگي خويش بهره مي برد.پسر برزيگر تواند كه دبير يا دين سرور ياپزشك و هر چيز
ديگر كه خواهد شود ، اگر شايسته باشد. جهان من جهان روستاهاي كوچك است . همه كار
مي كنند تا خوراك روزانه شان فراهم آيد . رنج كار كم است و زمان آموختن بسيار . شب،
هنگام پايكوبي و دست افشاني ست،اما نه مي خواري، من مي را مي نكوهم زيرا خرَد را مي
زدايد . زناشويي آن به كه نباشد و اگر باشد ميان يك مرد و يك زن. نه ده ها زن براي يك
مرد. بهرام، توبه سرشت و بروبالاهمچون مردم ديگري؛ بي داد نيست كه صدها زن تو را كام
دهند وصدها مرد را زن نباشد؟ چرا بهر آسايش تودسترنج مردم با بل وپارس و سيستان وما را
تاراج كنند تا تورا كاخي زرنگارو بستري زرنگار و شبستاني پراز كنيزان باشد ؟ بي داد نيست
كه بيرون از كوشك تو مردمان گرسنه و بيمارو دردمند باشند ،اما تو در آوندي زرين
بخوري، از كاسه يي زرين بنوشي ؟ بخوري بنوشي،بخوري بنوشي... ! دريده باد آن شكم !
سپهسالار (شمشير مي كشد ) خاموش.
آسوارانسالار " " " خاموش
اسپهبدانسالار " " " خاموش
بهرام شما نيز خاموش ! نمي بينيد انگشتري زينهار را در كنارش ؟ اما اي ديناور، در جهان خرده
روستا هاي تو داد به دست كيست ؟ و چه گونه ست كه هركه در آن روستا ها زيد به بهشت
رود ودوزخ را نبيند ؟
ماني هرروستا را نيايشگاهي ست و به نيايشگاه دين سروران اند . داد به دست آنان . دوزخ اين
جهان است، اگر انديشه يي جزخوردن و نوشيدن و بچه كردن نداشته باشي؛ پس ازمرگ
روانت به تن نوزادي رود ودردهاو رنجها و ترس هارا بارها وبارها زندگي كني و بميري .
زاد مرداست اين و دوزخ همان. اما بهشت، پرنيبران است كه با پرورش روان فراز آيد. اگر
همه روز و نيمي از شب روزه داري و به نيايش زروان و ايزدان بنشيني و نيست شوي در
هستي زروان ، آن گاه چون بميري، روانت به بهشت رود. اندر روستاهاي كوچك مردمان
را از غم نان مي رهانيم و توان مي دهيم تا به پرورش روان پردازند.
كرتير شاهنشاها ! اكنون روا بينيد كه من بياغازم؟
بهرام كرتير،موبدان موبد ايرانشهر، بياغازد .
كرتير سپاس اهورا مزدا را كه مرا بر كشيد به اين جايگاه تا پس از 36 سال كين ستانم از ستمگري .
اما در اين دم كينه از ياد مي برم و پيمان مي كنم كه جز به راه داد اهورايي نروم .
ماني مرا ستمگر مخوان كه ستم آيين اهريمن است و من به آيين زروان ام .
كرتير خواهري و همسري را از من ستاندي و به راه اهريمن كشاندي .دو برادرم فريفتي و خون پدرم
ريختي با سه ديگر هيربد جوان
ماني شرم بر تو كرتير كه بر پله هاي دروغ فراز مي شوي.
كرتير گواهم اين نشانه ي تيغ تو ست بر رخسارم .( صورت خود را كه زخم شمشير دارد نشان مي
دهد .)
ماني من هرگز تيغي نداشته ام . من آمده ام تا جنگ و جنگ افزاررا بر اندازم. پدرت به دست
خويش پهلوي خود دريد وهيربدان را تيغ و خدنگسپاهيان از پاي در آورد .
كرتير از شرمي كه تو انگيختي .
ماني برادران و خواهرت به خواست خود دست راست مرا فشردند و سرشار از ايمان شدند.ا
كرتير به فريب تو
ماني به خواست خود . اما شمشير تو بود كه تهي گاه پدر من دريد .زخم شمشير تو ست كه به 36
سال مرا در راه رفتن مي آزارد وبه خنجر اين سيامك اكنون بزرگ دبير بود (به سيامك در
جايگاه دبيري اشاره مي كند ) كه گلوي مادر من شكافته شد . با اين همه كينه يي از تو
ندارم . كين خواهي از آن زروان باد .
كرتير كين خواهي از آن اهورامزدا ... تو سخن بسيار گفتي اكنون بشنو.
ماني شنوم .
كرتير در ميان دين ها از همه گمراه تر دين يهود است كه مي گويد يك خدا بيش نيست .( كرتير و
درباريان همه مي خندند .) خداوندي كه هم آفريدگار تاريكي ست و هم آفريننده ي روشني
( خنده ي دوباره ي درباريان .) هه هه هه... اما ازدرخت آن دين شاخه يي بر آمده كه سه خدا
دارد .(خنده ي ديگر درباريان ) خداي پدر،خداي پسر، و خداي جان پاك .من گزارش دين
نامه هاي آنان را بر شاهنشاه خوانده، لغزش ها شان يك يك آشكار كرده ام .
آنچه به راي و خرد نزديك است اين كه آفرينش جهان از دو خداست. تو نيز گرچه در اين
راه آموزه هاي دين بِهي را فرا ديد داشته اي بيشتر به راه اهريمن رفته اي... گفتي كه اهريمن
نور را از بهشت زروان ربود ؟
ماني آري ( اشاره به به پرده ي زروان و اهريمن .)
كرتير اين ربودن نور در انديشه و معنا بود يا به راستي ؟
ماني به راستي .
كرتير نور از آتش است و جهنده . چون آتش خاموش شود نوري نماند .و هيچ چيز جهنده تر از
نورنيست . با آينه يي به ديواري دور نور بيفكن .با دست كه آينه را بپوشاني نور نباشد و چون
دست را برداري نور باشد . و اين چيز جهنده را نتوان گرفتن . تو تواني مشتي يا انباني از نور
آفتاب را بر گيري ودر اين بارگاه فرو ريزي ؟
ماني نه نتوانم .
كرتير نور به دريا شود و نور باشد از آب برون شود ونور باشد خيس نشود . دريا با همه ي بزرگي و
توان ،آن را گرفتن و باز داشتن نتواند . چون شب در آيد ذره يي نور در دريا نماند . اگر هيچ
چيز نتواند نور را باز دارد ، پس تن مردم نيز نتواند. كوتاه سخن اين كه روان مردم نور نيست
و آنچه تو از آن بهشت و ربودن نورها انديشيده اي دروغي بيش نيست .
ماني نورگرفتني و باز داشتني باشد اگر تواني سرچشمه ي آن را به دست آري ؛.تو چراغ را
نمونه ي آن دان. وانگهي، من از اهريمن گفته ام نه از مردمان، اهريمن نور رادرون ماده پنهان
كرد و پيكر ما نيزازماده ست . برگو تا بدانيم ،در اين جهان چه گونه آتش افروزند ؟
كرتير با بر هم كوفتن سنگ هاي آتشزاي و ريختن شراره ها برپنبه يا برگ هايي خشك .
ماني (خنده يي بلند مي زند )سنگ آتش زاي آتش مي زايد وآتش همان نورست كه اهريمن در
دل آن سنگ به زندان فكنده ست؛ وسنگ ماده ست . تن ما نيز از گوشت واستخوان يعني
كز ماده ست و نورها در آن پنهان .
كرتير پس اگر آسيا سنگي بر سرت كوبيم روشني هاي به زندان فتاده در تنت آزاد شوندو به بهشت
آن نژند پر كشند . (با اشاره به پرده ي بهشت )
( همه مي خندند )
ماني آري گر چنين كني نورها يعني روان من به بهشت پر كشد .اما اگر آسيا سنگ برتو اوفتد
روانت در دوزخ اين جهان سرگردان بماند و سر انجام به پيكر خونخوار جانوري رود . (
همه خاموش مي شوند )
كرتير ژاژ مخاي و ياوه مگو اهريمن! من به برهان استوار همگان را نمودم كه نور گرفتني و نهان
كردني نباشد .
پتروس (از ميان مردم )هلا موبدان موبد بلند پايگاه ! پيامبر زمان به برهان استوار نمود كه نور گرفتني
و نهان كردني باشد .
(شاه و كرتير ابرو در هم مي كشند )
روشنك (از ميان مردم )هلا موبدان موبد بلند پايگاه ! مگر نه كه چراغ به روغن افروخته گردد و آتش
آتشگاهان و آتش دان خانه ها به هيزم فروزان باشد ؟ روغن ماده ست وهيزم ماده ست .
هردو مي سوزند و فروغي را كه در خود نهان دارند بيرون مي ريزند .اين فروغ را اهريمن
پيش از زايش اين جهان، در آن ها به زندان فكنده است.
پتيگ ج. هلا موبدان موبد بلند پايگاه ! آياآن آتش ها،آيا آن آتش ها كزميان ريگزاران ميانرودان واز
آسمان سرمي كشند آن روشني ها دل خرسنگ هاي كوه و دشت خوزستان برمي خيزند وب
نيستند كز زندان اهريمن وز ژرفاي زمين مي گريزند ؟
مريم ج. هلا شاهنشه ايران و انيران ! پيروز اين نبرد سخن پيامبر زمان، ماني، ست . ايمان بياوريد به
آيين روشني اش و بزرگ داريد نامش را ... ماني را باد شكوه جاويدان .
مردمان ماني را باد شكوه جاويدان ، (اين شعار چندين بار با شور و هيجان تكرار مي شود ).
بهرام (برمي خيزد و خشمگين چند بار دست ها را بر هم ميزند) خاموش ... خاموش ... به پايان
رسيد آيا اين نبرد سخن ؟
كرتير نه شاهنشاها، تاره در آغاز راهيم .
بهرام
(به سپه سالاران) آشوب افكنان به باغ واژگون .
( سپه سالاران كه پيش تر پتيگ و مريم وپتروس وروشنك را نشان كرده اند به
سرعت آنان را گرفته مي برند.) سخن را از همان جا كه بريده شد ، پي گيريد .
كرتير
فرمانبردارم .(پس از مكثي كوتاه ) سخن تا به آن جا رسيد كه همگان را به برهان استوار
نموديم كه " نور گرفتني و پنهان كردني نباشد ".
ماني
( با صداي بلند مي خندد ) شگفتي هاست از اين شرم و داد موبد موبدان !
كرتير
بيا، پيامبرخاور و باخترو نيمروز! شگفتي ها هنوز در راه اند. گفته اند تورا درخوارزم و
خوراسان بوداي زنده نامند و درپارس و ماد و ري هوشيدر خوانند و در ميانرودان تورا
پاراكليت و جانشين مسيح دانند ... به راستي كدامي ؟
ماني
بوداي زنده ام، هوشيدرم، جانشين و حواري مسيح ام .
كرتير بوداي زنده اي ؟ ... يعني روان بودا به پيكر تو رفته ست ؟
ماني چنين است.
كرتير آيا روان بودا در دوزخ اين جهان است؟
ماني نه . روان آن فرزانه در نيروانا يا همان بهشت جاويد است .
كرتير نيروانا چيست ؟
ماني همان پرنيبران كه گفتم . پايگاهي ست كه فروغ روان پس از گذار از هفت كشوران مهر، با
نا م هاي خواهش وكوشش وپويش و پژمرِش وجوشش ورويش ونيستي در هستي زروان
سر انجام، به سرچشمه ي همه ي روان ها ، درآن بهشت جاويد خواهد رسيد .
كرتير اگر روانِ بودا پيوسته ستبه سرچشمه ي روان ها، چه گونه پس از يك هزار سال تواند به
كالبد تو رود ؟
ماني روان دربهشت زروان به بند نيست ؛ پرنده يي ست رها كه به دمي تواند از فراز هفتم آسمان
تا ژرفاي درياي فراخكرت را پرد. پس، روان بودا به فرمان زروان روزي چند در پيكر من
آشيان گيرد تا مرا توان دهد به گزاردن شگفتي ها وآشكاركردن دانش ها و بهبودي بخشيدن
زمينگيران و گشودن چشم نابينايان كه تو و بهرام خود گواهيد بر آن . و چون پيكر من فرو
افتد دو باره به بهشت بال گشايد .اين است فرزان آن .
كرتير مرا با فرزان هاي دروغين و افسانه ي پيرزنان كاري نيست؛ روان اگر به آسمان و سرچشمه ي
روان ها رفته ست در زمين نيست ؛ واگر در زمين است به آسمان نرفته ست . تو بودا نيستي و
روان بودا در تو نيست اين دروغ دوم تو(ماني مي خندد) . و اما هوشيدر: زرتشت سپيتمان ...
درباريان جايگاهش در بلند آسمان .
كرتير ... فرمود كه پس ازيك هزار سال دوشيزه يي در درياي كيانسه شنا كند و از نطفه ي او كه در
آب است بار گيرد و هوشيدر را بزايد تا جهان را پر از داد كند . مادر تو مريم بود كه آن شب
به تيغ سيامك كشته شد و پدرت نيز همان شب از پاي درآمد . تو فرزند آنان نيستي؟
ماني هستم.
كرتير پس هوشيدر نيستي . زيرا مادرت از پدرت بار گرفته ست و هرگز به درياي كيانسه
نرفته ست . اين سوم دروغ تو.
ماني كرتير آشكار كردي كه فرزان آمدن هوشيدر و بوداي زنده وپيدايي مژده ي مسيح نداني .
بهرام تو از فرزان بسيار مي گويي فرزانه ي جهان استومند !( خنده ي درباريان ) بگو فرزانش را.
ماني دين سالاران بس نيكودانستند كه پس از گذر يكي دو صد سال بنياد جهان بگردد وديگر
گوني ها پديد آيد و جهان ديگر گون گشته آييني نو خواهد . پس مژده دادند مردمان را به
آمدن سشيانت، هوشيدر، بوداي زنده پاركليت مسيح .
كرتير اما به نشانه ها ! ونشان آمدن هوشيدر آن باشد كه خورشيد و ماه 20 روز در ميان آسمان
بايستند . ايستادند آيا خور و ماه در آسمان ؟
ماني به زروان سوگند كه زرتشت چنين نگفت زيرا كه وي نيك مي دانست اگر خورشيدوماه دمي
از رفتن باز ايستند جهان به پايان رسدو هفت زمين وهفت آسمان در هم فرو ريزند. نشان
راستي من پوسيدگي انديشه هاي شماست . نشان پيامبري من معجزه هاي خرد و كلان است
در چارگوشه ي جهان . كيست كه چون من گرده يي كشد كه هيچ پرگاري نتواند ؟ كه
تواندچون من بيماران از بستر مرگ برخيزاند ؟ بهرام ،به مادرت زندگي دو باره من دادم،
خواهران و برادران ات من درمان كردم آن گاه كه هيچ پزشك نتوانسته بود. ايمان بياور به
دين روشني
تا با خردت جهاني رستگار شود .
كرتير به اسب پندارت شتاب مده كه به دره هاي ژرفت فرو خواهد افكند .چرا مي گريزي از
پرسش هاي من ؟
ماني نگريزم .
كرتير پس به راستي ايمان داري كه پاراكليت و حواري عيسايي !
ماني آري .
كرتير عيسا از ميان جهودان برخاست و گفت نيامده ست كه شريعت ايشان را تغيير دهد . اما
نخست كارش اين بود كه به جاي شنبه يكشنبه را پايان هفته شان كرد . ( درباريان مي خندند)
اما عيسا كتاب هاي پنج گانه ي موسا را باور داشت .
ماني چنين مي نمايد .
كرتير يعني كه مردمان را آفريده ي يهوه مي دانست.
ماني چنين مي نمايد .
كرتير
ماني
كرتير
ماني
كرتير
پس تو كه مردم را آفريده ي اهريمن مي داني حواري عيسا نيز نيستي .اين دروغ چهارمت .
عيساي فرشته خوگفت كتاب هاي يهودان باور دارد و آن به روزگارش آوردند؛ واي اگر مي
گفت باور ندارد !
كژراهه مرو بشنو! بشنو از جهان برابري ات. برابري جز آشوب نيست .چه گونه لشكري بود
آن كه همه سپهسالاران باشند؟و چه كشوري كه همه در آن خود را پادشاهان دانند ؟ بنگر به
دست من. اين انگشتان برابرند آيا ؟ اگر اين انگشتان همه چون انگشت شصت مي بودند
كاري برمي آمد ازاين دست؟ كشور زيردست خواهدو زبردست؛شهنشاهي خواهد فرمانده و
رمه يي همه فرمانبردار! پس تو برابري را به ترفند فريب به آموزه هات كشانده اي
فريب همه در كار تو مي بينم كرتير، برابري از بي ساماني جداست .برابري آن است كه
دروازه هاي كار و دانش و برتري جويي، يكسان به روي همه گشوده بود.همه را خانه يي
باشد در خور، همه را كاري باشد كه بامزدش توانند زيند، همه را تيمارداري باشد؛و پزشكي،
تابه هنگام بيماري دارويي شان دهد .برابري آن است كه قانون همه را به يك چشم بنگرد ،كه
مردم كُشان يكسان كيفر بينند، چه شهزاده باشند، چه درويش .
زبان زندازه بيش دراز كرده اي!تو را چه به نو انديشي از بهر سامان جهان ! برگو تا بدانييم
اگر سپاهي خونخوار به جهان خرده روستا هات بتازد چه كس به جنگ با آن سپاه خواهد
ايستاد ؟ خيارها و كدوهاي كشتزاران؟ ( مي خندند)
ماني من آمده ام كه جنگ را بر اندازم . پس اگر سپاهي به روستاهاي ما تازد ما با روي خندان و
سخن خوش به پذيره ي سپهسلارش رويم و وي را جامه ي دين خويش پوشانيم .
كرتير بي خرد اين پندارها در خواب نيز روي ندهد . سپاه خونخوار شما را همه به يك تازش گردن
خواهد زد،كنون از معجزه هات پرسم ! گويند تو بر زمين گرده هايي بزرگ كشي كه هيچ
پرگار نتواند . چه كس در پديد شدن اين— هه هه -- معجزه ياري ات دهد؟ چه كس
دست تو را مي گيردتا در اين پرده ها چهره ي زروان و رخ اهريمن آشكار كني ؟
ماني زروان .
كرتير تو به ديدار زروان مي روي يا زروان از اين بهشت برخاسته به ديدار تو مي آيد؟
ماني
مردمان
بهرام
مردمان
زروان و ايزدان درپديدارگري ها با من سخن مي گويند.از اين رهگذرست كه اين معجزه ها
آشكار شود. ازرهگذر گفت وگوي من و ايزدان بود كه ارژنگ پديد آمد؛ اين گونه بود
كه نامه ي هوش رباي شاپورگان پديد آمد و ما آن را به پدرت شاپور شهنشاه پيشكش
كرديم. اين گونه ست كز چين تا روم و گرمن همه به دين روشني ايمان آورده اند .
برخوانيد سرودهاي زبور مراتا روان تان تازگي گل هاي بوستان گيرد . بگوييد درود بر
زروان و پيام آور روشنايي اش تا رستگار شويد.
درود بر زروان و پيام آور روشنايي اش .
خاموش ! خاموش !
درود بر زروان و پيام آور روشنايي اش .
كرتير
بهرام
شهنشاها ! موبدان ! ارتشتاران ! دهقانان ، پيشه وران! همه ديديد شكست و درماندگي اين مرد
را در نبرد سخن، و همه ديديد كه كوشيد با آشوب آفريني شكست خود به پيروزي كشاند .
شاهنشاها ! بايسته نيست انگشتري زينهار از وي بر گرفتن ؟
برگيريد انگشتري زينهار را .( دختركان مي روند وانگشتري را برداشته به نزد شاه مي برند و
شاه آن را به دست مي كند .)
كرتير من با هنر زبان آوري دروغ هاي اين مرد و نا درستي آيينش را يك به يك آشكار كردم .
اما، شهنشاها فرصتي ديگر او را مي دهم . معجزه يي از او مي خواهم كه اگر توانا به آن بود
بي درنگ دينش مي پذيرم.
بهرام چه معجزه يي ؟
كرتير از او مي خواهم كه نگاره هاي اين دو پرده را جان دهد و به جنبش آورد.
بهرام نيكوست . تو گفتي با خدايان ات در سخني . از آنان بخواه اين نگاره ها را به جنبش آرند .
ماني معجزه از نبرد سخن جداست . من از بهرنبرد سخن به اين بارگاه آمده ام نز بهر پديدار كردن
معجزه يي . شما كور دلان ايد و نا باوران . اگر به روز ستاره در آسمان پديد كنم باورم
نخواهيد داشت . نديديد معجزه هاي مرا در هامون ؟ نمي بينيدمعجزه ي دينم را ؟
كرتير تواني نگاره ها را به جنبش آري ؟
ماني نه .
كرتير شاهنشاها ! شنيديد ؟ گفت و گوي دروغينش با خدايان نيز آشكار شد . اكنون فرمان مي
دهيدم تا گناهانش نيز بر شمرم ؟
بهرام آري برشمار
كرتير اهورا مزدا مردمان را در چهار گروه آفريده وروا نديده است كه اين چهار گروه با يك ديگر
بياميزند. دين سالاران، سپهسالاران، دهقانان وپيشه وران . تو با آميختن اين مردمان دريك
ديگر سامان اهورايي جهان را آشفته اي و دريا دريا گناه ورزيده اي .
ماني اين سامان كه شما نهاده ايد خدمت گري به اهريمن است، اين ديوارها را ميان مردمان
كشيده ايد تا رنج از ديگران باشد و گنج از شمايان .
بهرام
كرتير
تازيانه دار ؟ ( تازيانه دار مي آيد ) تازيانه ايش زن تا زبان نگاه دارد . ( تازيانه اش مي زند)
كلان تر گناه ات آن است كه فرودستان را خواندن آموخته اي و نوشتن تا فريب۫ نامه هاي
روميان و يونانيان را به پارسي گردانند وايمان زرتشتي را از دل ها بزدايند .
ماني ما خردنامه ها ي پزشكي به پارسي گردانديم تا مردمان درمان بيماري ها باز شناسند . مگر
بيماران تان درمان نكردم ؟
كرتير تو بيماري بي خردي گسترده اي ميان مردمان . اي نادان پليد و پلشت كليد درمان بيماري ها
همانا نيايش موبدان است وبس . شاهنشاها او آشوب افكنده است در ايرانشهر. بسياري
ديده اند كه وي با والريانوس، بندي شاهنشاه به زبان روميگان گفت و گوي كرده ست .
مي خواهد والريانوسرا به روم بگريزاند تا ديگر بار به قيصري رسد و به ايران بتازد .
بهرام ماني پلشت و گستاخ! خوش نيامدي به بارگاه ما .چه ديني ست اين كه آورده اي! باده را
مي نكوهي، شكار را مي نكوهي،كنيزكان داشتن مي نكوهي . دينت جز دروغ و كژراهي
نيست . دبيران دروغ هاش بنويسند و بانگ افكنان در سراسر ايرانشهر به بانگ بلند بگويند .
زنجيرش كنيد . به سياهچالش افكنيد تا بپوسد و بميرد . سپس پوستش از كاه پر كنيد و بر
دروازه ي اين شارسان بياويزيد . و پيروان اين مرد ... آنان كه دين بهي را بپذيرند
ببخشاييدشان و رنه خون شان بريزيد . روستا هاشان نيز از فردا همه را ويران كنيد .
و ... آن باغ وارونه كه فرموديم در باغ كاخ مان از مانيكان بسازيد بايد اكنون به بار نشسته
باشد!
كرتير آري شهريار .
بهرام ميوه هاشفرازآوريد و همه ماني را دهيد .
كرتير فرمانبردارم شاهنشاه . ( به اشاره ي كرتير ماني رابا زنجيرمي بندند.)
ماني (سر به آسمان) اي زروان، پدر ايزدان، ببخشاي شان، نمي دانند چه مي كنند .
( چند تن ديگر انباني خون آلود مي آورند و به كرتير مي دهند .كرتير مي خواهد انبان را
بگشايد كه صداي تهماسپ اورا تكان مي دهد .)
تهماسپ ماني ! اي رهايي بخش مردمان تو به اين سفر پاياني آمدي تا آنچه به سخن اسپنته در انجيل
زنده نوشته بودي روي دهد : " سر باورندگان راستين رااز پيکرشان گسسته درانبانی
خون آلودبياورند و به جای ميوه های باغ به پای فرستاده ی آسمان فرو ريزند . "
هلا زورمداران، مرا نيز آن سرافرازی دهيد که سرم زير پای سرورم در غلتد و از
ميوه های باغ آيين او باشم . ( او را گرفته می برند . دژخيم مانی را تازيانه
می زند .)
ويشتاسپ ماني، اي فرستاده ي آسمان ! امروز همه روي داد آنچه به سخن اسپنته در ارژنگ نگاشتي :
" زورمداران شکنجه ها کنند فرستاده ی آسمان را و تازيانه هاش زنند زيرا که وی
آزادی مردمان را مژده دهد و آنان مردمان را در بند خواهند . " مرا نيز سرافرازی
دهيد تا سرم به زير پای سرورم غلتان شود و از ميوه های باغ آيين او باشم . ( اورا
گرفته می برند )
داراپور مانی، ای ورجاوند ! امروز روی داد آکچه که در اندرز برای خوارزميان نگاشته
بودی : " زورمداران ستمگرباژگونه نمايند رويدادها را . در نبرد سخن شکست
خورده باشند و خود را پيروز شمارند، اما ننگ اين دروغ تا جاويدان جاويد بر
پيشانی شان بماند . " من به معجزه ی تو از زمينگيری رستم ؛ و امروز بيش از هر
کس ديگر می خواهم که سرم به زير پای تو سرورم در غلتد و از ميوه های باغ
ايمانت باشم . (او را گرفته می برند .)
فرانک مانی ،ای مژده بخش رهايی مردمان ! چه نيکو سرودی به اسپنته چکامه ات در
زبور: " هلا زورمداران! با گسستن سرها پيام آزادی فرو نخواهد مرد؛ هر سری که
بگسليد دانه يی ست که هزاران درخت آزادی از آن برويد . ( اورا گرفته
می برند )
پرده می افتد و فرياد ها ادامه دارد
چند دختر (يکی پس از ديگری ) ... هر سری که بگسليد دانه يی ست که هزاران درخت آزادی
از آن برويد .



پايان- سيزدهم خرداد ۱۳۸۸

بوداپست- مجارستان



شرح برخي واژه ها و نام هاي خاص



آتش فرنبغ آتشي كه موبدان رو به آن نماز مي گزارند
آتورپاتكان آذربايجان
آناهيتا ايزد بانوي پاكي و باران (ناهيد)
آنتيوك انطاكيه
استودان جاي نگاهداري استخوان مردگان در آيين زرتشت
آسواران سالار فرمانده سواره نظام
اشم وهو (اشه بهترين نيكي ست) دعا و نام يكي از سه نماز مهم زرتشتيان .
انگره مينو جهان ساخته ي اهريمن
انيران نا ايراني
بانگ افكن جارچي
باژِ برسم يكي از نمازهاي زرتشتيان كه درگزاردن آن چندين تركه به دست مي گيرند .
بيوگ عروس
پاراكليت موعود عيسا
پارسيگ زبان و مردم پارس
پاد افره كيفر
پايگانسالار فرمانده پياده نظام
پتيگ با زَبَر ِ پ، به روايت ابن النديم : فَتيق
پوروچيستا نام زنان، در اصل نام دختر زرتشت، به معناي پردانش
تن شويان معادلي پارسي براي "مغتسله " فرقه يي كه غسل از واجبات هرروزه شان بود. بقاياي آنان "منداييان" يا "
صابئين " هنوز درعراق و خوزستان هستند و پيامبر خود را حضرت يحيا(ع) مي دانند.
تنافور ميزان بزرگي از گناه در دين مزدايسني
جهان استومند جهان هستي
چين وت پل پلي به باريكي مو و تيزي شمشير ميان بهشت و دوزخ
دختران همزاد
دختران توامان ( دو قلو )
درفشبان يكصد بان (فرمانده يكصد سپاهي ) در ارتش ساساني
درياي كيانسه گروهي آن را درياچه ي هامون در سيستان مي دانند.
دژنپشت دژي كه نوشته ها در آن نگاهداري مي شد (آرشيو ملي !)
ديويسنان ديو پرستان
رابي واژه يي آرامي به معني استاد
رايومند صاحب راي، خردمند
رستم گونه همچون رستم به جهان آمدن = سزارين (= مانند سزار به جهان آمدن )
رود سازان ترانه خوانان
زبور نام يكي از كتاب هاي ماني – برگرفته از نام كتاب حضرت داوود (ع)
زند باف تفسير كننده و توسعا نام بلبل
سپيتمان نام خانوادگي زرتشت، به معناي سپيدخانه
ستون هاي
هركولس
ستون هاي هركول = جبل الطارق
شَمن بت پرست و جادوگر
فرزان فلسفه
فريسيان گروهي از كَاهنان يهود كه با حضرت عيسا عليه السلام دشمني داشتند
قيافا
كرپن
رئيس كاهنان و دشمن سرسخت حضرت عيسا (ع)
مردمي كه زرتشت را آزارمي دادند
كُنام لانه ي درندگان
كُهكاز قفقاز
گجسته لعنت شده، ناخجسته
لوبي افريقا
مانيك (برساخته ي نويسنده ) مانوي
ماليبار سرزمين هاي جنوب هند
مار لقبي ديني به معني حضرت (آرامي)
مزدايسنان پرستندگان يسنا
مودراي مصر
مهيست بزرگ ترين
ميانرودان بين النهرين
نَسك(نَ) نام هر يك از 21 بخش اوستاي باستان
نينوس نامي مردانه در آرامي
ورجاوند صاحب معجزه
همزاد توامان ("دو قلو")
هم وند عضو



منابع فارسي
نام اثر مولف/ نويسنده مترجم محل نشر ناشر سال انتشار
مري بويس
ابوالحسن تهامي
تهران
انتشارات نگاه
آيين زرتشت، كهن
روزگاروقدرت
ماندگارش
1387
آيين ميترا
ورتن ورمازرن بزرگ نادرزاده " نشرچشمه 1372
اديان آسيايي مهردادبهار " " 1370
اسطوره زندگي
زرتشت
ژاله آموزگار-
احمد تفضلي
" آويشن 1370
اوستا
گزارش ابراهيم
پورداود
ويراسته جليل
دوستخواه از
"
انتشارات
مرواريد
1375
بررسي ادبيات
مانوي...
مري بويس
دكتر اميد بهبهاني
و ابوالحسن
تهامی
" بندهش 1385
بندهش
فرنبغ دادگي
مهرداد بهار
"
توس
1369
پژوهشي در اساطير
ايران
مهرداد بهار " آگاه 1346
خرده اوستا
تفسير موبد
آذرگشسب
" راستي 1371
دين هاي ايران
باستان
دكتر مهري باقري " قطره 1385
زبور مانوي ماني
سي.آلبري -
ابوالقاسم اسماعيل پور
" فكر روز 1375
شاپورگان ماني
د.ن. مكنزي -
نوشين عمراني
" اشتاد 1379
ابوالقاسم فردوسي ويراسته ي رشيد " كلاله خاور 1310
شاه نامه (آمدن ماني
نزد شاپور)
ياسمي
شايست ناشايست كتايون مزداپور "
موسسه
مطالعات
وتحقيقات
فرهنگي
1369
ماني به روايت ابن
النديم
محسن ابوالقاسمي "
انتشارات
طهوري
1379
ماني و سنت مانوي
فرانسوا دكره
دكتر عباس باقري
"
فروزان
نامه ايران باستان
(كتيبه كرتير در
نقش رجب)
تورج دريايي
شماره اول
سال اول
1380
نوشته هاي
پراكنده(گجسته
اباليش)
صادق هدايت "
انتشارات
اميركبير
1344
وضع ملت ودولت
ودرباردردوره
شاهنشاهي ساساني
آ. ا. كريستنسن
مجتبي مينوي
"
كميسيون معارف - ۱۳۱۴



English Sources


Acta Iranica 9, M.Boyce, Bibliotheque Pahlavi, Teheran‐Liege 1995
Encyclopedia Britanica, CD form, London 2000
Manichaica Iranica W. Sundermann, Istituto Italino
per L'Africa e L'oriente, Roma 2001
Manichaean Literature J.P.Asmussen SFR, New York 1975
Sacred Books of the East (The Sikand Gumanik Vigar)
A Reader in Manichaean Middle Persian and Parthian Texts, Mary Boyce,
Bibliotheque Pahlavi, Tehran‐ Liege 1975
Tr. by E. W. West, National Banarsideass, Delhi 1970





خاستگاه: رایان‌پیامی از دکتر امید بهبهانی- تهران


افزوده‌های‌ی ویراستار


در باره‌ی مانی و مانیگری
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C
و:
http://en.wikipedia.org/wiki/Mani_(prophet)
و:
http://www.iranica.com/newsite/

«مانی» دیگراندیش، پیام‌آور و نگارگر روزگار ساسانیان

سنگ‌نگاره‌ای از کشته‌ی ِ «مانی»



و در باره‌ی ِ کرتیر ↓
http://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D8%B1%D8%AA%DB%8C%D8%B1
و:
http://www.iranica.com/newsite/


سنگ‌نگاره‌ای از موبدان موبد «کرتیر (/کردیر) اسفندیار»
که به کشتن ِ «مانی» رأی‌داد.





۷. «اشراق» و «تهران»: دو شعر از "محمود کیانوش" به انگلیسی و فارسی


در این جا ↓
http://www.mahmudkianush.blogfa.com/


خاستگاه: رایان‌پیامی از محمود خطیبی- تهران


۸. «بُرج ِ میلاد» و اندیشه‌ی ِ «آرمان‌شهری» (اوتوپیایی): نگرشی تحلیلی


در این جا ↓
http://anthropology.ir/node/3830


خاستگاه: رایان پیامی از فرشید ابراهیمی- تهران


۹.
«رندان»، ماهنامه‌ی ِ شعر، روزآمد شد (دهم آبان ۱۳۸۸/ یکم نوامبر ۲۰۰۹)


در این جا ↓

http://rendaan.blogspot.com/


خاستگاه: رایان‌پیامی از یاشار احد صارمی- کالیفرنیا


۱۰.
«منشور ِ کوروش بزرگ»، نماد ِ فرهنگ ِ ایرانیان- سخن ِ "فریدون جُنبدی"


در این جا ↓
http://www.sarmayeh.net/ShowNews.php?63310


خاستگاه: رایان پیامی از فرشید ابراهیمی
- تهران


۱۱. بُن‌بست‌های جامعه‌شناسی: پژوهشی تحلیلی و مستند و آموزنده از استاد «مرتضی ثاقب‌فر»


در این جا بخوانید. ↓
http://rouznamak.blogfa.com/post-603.aspx


خاستگاه: رایان‌پیامی‌ از مسعود لقمان، دفتر روزنامک - تهران


۱۲ .
آگاهی‌نامه‌ی ِ تازه‌ترین نشست ِ بررسی و تحلیل ِ داستان‌های مثنوی معنوی مولانا و غزل‌های شمس (مولانا) و نیز شرح ِ غزل‌های حافظ و سعدی و گفتمان‌های وابسته بدانها در شبکه‌ی ِ جهانی


↓در این جا
http://newsletter-latest.blogspot.com%20/


خاستگاه ِ :رايانْ پيامي از پانویس- سیدنی (استرالیا)


۱۳. «شهر خالی، خانه خالی ...»: ترانه‌ای از "منیژه دولت‌زاده" خواننده‌ی ِ جوان ِ هفده‌ساله‌ی ِ تاجیک




در این جا ↓
http://www.youtube.com/watch?v=Dt_k5P7wF1o&feature=player_embedded


خاستگاه: رایان پیامی از شیرین طبیب زاده- سن خوزه (کالیفرنیای شمالی)


در باره ی این خواننده در این جا بخوانید و تصویرهایی از او را ببینید و ترانه‌های دیگری از وی را بشنوید↓
http://www.google.com/search?q=%D9%85%D9%86%DB%8C%DA%98%D9%87%D8%8C+%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%86%D8%AF%D9%87+%D8%AA%D8%A7%D8%AC%DB%8C%DA%A9&rls=com.microsoft:en-us:IE-SearchBox&ie=UTF-8&oe=UTF-8&sourceid=ie7

۱۴. هنرنمایی‌ی ِ مقام‌نوازان ِ جوان ِ موزیک ِ محلّی از سراسر ِ ایران در فرهنگ‌سرای ِ نیاوران



در این جا بخوانید، ببینید و بشنوید. ↓
http://our-music.blogfa.com/post-156.aspx


خاستگاه: رایان‌پیامی از هوشنگ سامانی




<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?