Thursday, February 19, 2009

 

٤: ٣٦. هفتاد و چهارمين هفته‌نامه: فراگير‌‌ ١٦ زيرْبخش ِ تازه‌ي ِ خواندني، ديدني و شنيدني



­ جشن ِ اسفندگان بر همه‌ي ِ ايرانيان، به‌ويژه بانوان، فرخنده‌باد!


­ جشن ِ اسفندگان بر همه‌ي ِ ايرانيان، به‌ويژه بانوان، فرخنده‌باد!


پنجم ِاسفند (اسفندْروز ِاسفندْماه) در گاه‌شمار ِ ايرانيان ِ روزگاران ِ كهن
اسپندارمذگان يا سپندارمذگان خوانده مي شود و جشن ِ بزرگْ‌داشت ِ
سْپِنْتَه اَرْمَيتي (يكي از فروزه‌هاي ِ ششگانه‌ي ِ اهورَمَزدا درگاهان ِ زرتشت
و يكي از امشاسپندبانوان/ مهين ايزدبانوان در اوستاي ِ پسين) است.
اين جشن ِ بزرگ را از آن رو كه سْپِنْتَه آرمَيتي نماد ِ زمين و مادر شمرده
شده‌است و نگاهباني از زايش و رويش و بالندگي را در خويشكاري دارد،
جشن ِ ويژه ي زنان و مادران خوانده‌اند.
(براي ِ آگاهي‌ي ِ بيشتراز شناختْ‌نامه‌ي ِ اين جشن ← اوستا، كهن‌ترين سرودها و
متن‌هاي ايراني
، ج ٢، ص ص ١٠٠٢- ١٠٠٣)
*
در متن‌هاي كهن ِ هزاره‌هاي دور و نيز هزاره‌ي ِ اخير، گل ِ بيدمشك (كه در اسفندماه
مي‌شكفد) ويژه‌ي ِ اين جشن شمرده‌شده‌است ↓



در زمينه‌ي ِ پيوند ِ جشن ِ اسفندگان با زنان،
نگارستانِ پنج هزار سال تن پوش زن ایرانی
را هم در اين جا بنگريد و در باره‌ي ِ آن بخوانيد ↓
http://drshahinsepanta.blogsky.com/1387/11/27/post-187/
­

نگاره‌ي ِ رودابه را از اين نگارستان با سروده‌ي ِ توران شهرياري
در باره ي ِ آن بزرگْ‌بانوي ِ حماسه‌ي ِ ايران، نمونه‌وار در اين جا مي‌آورم ↓




رودابه بزرگ و راد و آزادْزن است
آزادْزنی ز روزگار ِ کـهن است
او همسر ِ زال ِ زر شد و پوری زاد
کو رستم ِ پهلـوان، یَل ِ پیلتن است



خاستگاه ِ نگارستان با سروده‌ي توران شهرياري: رايانْ پيامي از دكتر شاهين سپنتا - اصفهان

اين هم شادباش ِ انجمن ِ كهن دژ
فرارسيدن ِجشن ِ اسفندگان بر تمامي ايرانيان ِ پاکْ‌نهاد
در سرتاسر ِ ايران ِ فرهنگي‌ي ِ بزرگ
شادباد!
هيأت ِ راه‌بري‌ي ِ
انجمن ِ ايران‌ْشناسي‌ي ِ کهن دژ
و گفتاري در باره‌ي ِ بيوند ِ اسفندگان با زنان، در تارنماي ِ همين انجمن ↓
http://kohandezhngo.blogfa.com/




يادداشت ويراستار


جمعه دوم اسفند ماه ١٣٨٧ خورشيدي
بيستم فوريه ٢٠٠٩


گفتاوَرد از داده‌هاي اين تارنما بي هيچ‌گونه ديگرگون‌گرداني‌ي متن و با يادكرد از خاستگاه، آزادست.




You can use any part of this site's content without any change in the text, as long as it is referenced to the site. No need for permission to use the site as a link.


Copyright© 2005- 2009


All Rights Reserved




١. يك خبر ِ مهمّ ِ شاهنامه شناختي: يافتن ِ دستْ‌نوشتي كهن از شاهنامه (نگاشته در نيمه‌ي ِ سده‌ي ِ هفتم هجري / سده‌ي ِ سيزدهم ميلادي) در كتابخانه‌اي در بيروت


گزارش ِ استاد دكتر محمود اميدسالار، شاهنامه‌پژوه ِ سرشناس در اين زمينه را – كه در اين هفته از كاليفرنيا به اين دفتر فرستاد – در ‌پي مي‌آورم ↓


Dear Friends,
A new and fine manuscript of the Shahnameh was discovered by Professor Moosavi (Tehran University) who was doing research in a library in Beirut. Professors Khaleghi, Afshar, Shafii-Kadkani, and myself have examined the digital pictures of a few pages of that manuscript, and we unanimously agree that it is a very important discovery. Although it is not illustrated and also lacks a colophon, we all agree that its codicological features indicate that it dates from no later than the mid thirteenth century AD (7th century hejri). Khaleghi and Moosavi have already published two essays aimed at describing it (Nāmeh-ye Bahārestān, in press).
Professor Afshar and I have decided to publish a facsimile edition of it in the series of facsimile editions of Persian manuscripts, which we have been editing with the generous help of the Iranian community of Indianapolis, Indiana. You might remember that we did the same for the London manuscript of the Shahnameh a few years ago.
Please inform your friends in the Iranian community that those who are interested in making a tax deductable contribution towards the publication of this important manuscript may go the website of the Foundation For the Preservation of Rare Manuscripts (FRM) at (http://www.frmpub.com) click on Enter, then click on Donations, which will take them to our list of donors and instructions on how to make a tax deductable donation towards the publication of this manuscript.
I cannot adequately stress how important this manuscript is, and how urgent is it to produce a photographic reproduction of it. The fact that the codex belongs to a library in Beirut, Lebanon--and we all know how vulnerable Beirut has been to military attacks-- speaks volumes about the urgency of reproducing this important manuscript in some form. We hope that by so doing we will ensure the survival of the contents of the codex even if it is ever destroyed in war.
Please pass this information to all who share an interest in the Shahnameh.
Sincerely,
M. Omidsalar




ترجمه ي فارسي همين گزارش را در اين جا بخوانيد ↓
http://shahrbaraz.blogspot.com/2009/02/blog-post_14.html


٢. دو برنامه‌ي ِ حماسه‌شناسي‌ي ِ سنجشي در شهر ِ کتاب- تهران: هولدرلین، شاهنامه، گیلگمش و ایلیاد


در اين جا بخوانيد ↓
http://www.anthropology.ir/node/3459


خاستگاه: رايانْ پيامي از پيام جهانگيري - شيراز


٣. شاهنامه‌خواني به شيوه‌ي ِ بختياري



در اين جا بشنويد ↓
http://ketabkhaneyegooya.com/audio/ShaahnaamehKhaaniBakhtiaary.mp3

(با سپاس ِ ويژه از دوستان ارجمندم سانازبانو علوي و گيتي بانو مهدوي كه پرونده ي اين شاهنامه‌خواني را آماده ي نشر كردند.)


خاستگاه: رايانْ پيامي از رضا فاضلي
*
روشنگري ي ِ ويراستار


برخي از بيت‌هاي ِ آمده در اين شاهنامه‌خواني، از جاهاي گونا گون ِ شاهنامه و حتا از ميان ِ بيت‌هاي افزوده (الحاقي) بر سروده‌ي ِ فردوسي و از روي ِ چاپ ِ ناويراسته‌اي از شاهنامه، برگزيده‌شده؛ امّا بيشتر ِ آنها برگرفته از نامه‌ي ِ رستم ِ فرّخ‌زاد به برادرش در پايان ِ شاهنامه است.
با اندك دقتي در چُنين متني كه بي پيوند ِ اندامْ‌وار با كلّ ِ ساختار ِ شاهنامه، دراين برنامه به كار گرفته شده، آشكارمي‌شود كه گرايش ِ برگزيننده، به بيان ِ گونه‌اي غم ِ غربت/ درد ِ دوري/ حسرتْ‌زدگي (Nostalgia) نسبت به گذشته‌ي باستاني‌ي ِ بازنگشتني و شكوه ِ رؤيا گونه‌ي ِ هزاره‌هاي بربادرفته و گم‌شده است؛ امري كه از گفتمان ِ پويا و پيشْ‌رو و آينده‌نگرانه‌ي ِ بايسته‌ي امروزين، بسيار به دورست. لحن ِ زاري‌وار و سوگْ‌ناله‌مانند ِ خواننده و "اي داد، اي بيداد"كردن‌هاي ِ پي در پي ِ او، با حماسه و سرود ِ شورانگيز ِ پهلواني، از زمين تا آسمان فاصله دارد. كوشش براي ساختن ِ آينده‌اي بهتراز گذشته و اكنون، تنها در راهْ‌گذر ِ واقعيّت‌هاي ِ عيني‌ي ِ امروزين – هراندازه هم كه پيچيده و تلخ باشند – بايسته و درست است و به فرجامي نيك خواهدانجاميد و نه در خيالْ‌بافي براي ِ بازگشت به آرمانْ‌شهري پنداشته درگذشته. چرخ ِ تاريخ، به عقب بازنمي‌گردد و سير ِ قهقرايي امكانْ‌پذيرنيست!
با اين همه، شايد بتوان گفت كه به هر روي، اين گونه شاهنامه‌خواني، بازتاب و بيانْ‌گر ِ بخشي از واقعيّت ِ جامعه‌ي ِ كنوني‌ي ِ ماست و از رو در رويي با "واقعيّت" – هرچه باشد – گريز و گزيري نيست و همانا راه ِ فرارفتن از "واقعيّت" و پاي‌نهادن در مسير ِ جُستار ِ "حقيقت"، شناخت ِ دقيق و درست ِ تمام ِ پيكره‌ي ِ "واقعيّت" است كه اين هم، پاره‌اي از آن، تواندبود.


٤. جُستاري واژه‌شناختي در شاهنامه


به نام خداوند جان و خرد


«شيده»، واژه‌اي نادر در شاهنامه

سجّاد آيدِنلو

استاديار دانشگاه پيام نور- اروميّه




تصحيف، تغيير و ساده گردانيِ لغات در نسخ- و به تبعِ آن، چاپهاي- شاهنامه مهم ترين دليلِ فوت شماري از واژگان حماسة ملّي ايران از واژه نامه هاي تخصّصيِ اين متن و طبعاً فرهنگهاي عمومي زبان فارسي است. اينك كه به همّت بزرگ دكتر جلال خالقي مطلق و همكارانشان (دكتر محمود اميدسالار و آقاي ابوالفضل خطيبي) متن علمي- انتقادي شاهنامه به همراه انبوهي از اختلاف دست‌نويسها (نسخه بدلها) منتشر شده است، پژوهش در واژه هاي شاهنامه و بررسي نوع دگرگوني و ساده شدنِ نوادرِ لغات آن با توجّه به ضبطهاي نسخ گوناگون، با دقّت و اطمينان بيشتري صورت خواهد گرفت و بي گمان در كار تدوين فرهنگ جامع شاهنامه و نهايتاً زبان فارسي بسيار سودمند خواهد بود.
در تصحيح دكتر خالقي مطلق استفاده از اصل مهمّ «ضبط دشوارتر برتر است» در گزينشِ وجه نهاييِ متن و نيز آوردنِ كامل همة نسخه بدلها در حاشية هر صفحه- كه به اين شيوه در تاريخچة تصحيح متون فارسي بي نظير است- يا برخي از لغات و تعبيرات دشوار و كمتر شناخته شدة شاهنامه را احيا كرده و يا اين امكان را براي پژوهشگران فراهم آورده است كه با جستجو در تفاوت ضبطها، صورت درست و اصليِ يك واژه، تركيب يا حتّي نام خاص را بازشناسي و پيشنهاد كنند.[1]
نمونه ای از واژه های نادر و بازیافتة شاهنامه در این تصحیح در داستان یازده/ دوازده رخ است. در این روایت پس از جولان و پرخاشخری هومان در برابر لشکر ایران، بیژن به اصرار اجازة نبرد با او را از نیایش گودرز می گیرد و گیو که با این کار مخالف است سرانجام از سر مهر و دلسوزگیِ پدری اسب خویش و درع سیاوش را به فرزند می سپرد. در اینجا نسخه های فلورانس (614ه.ق)، بریتانیا (891ه.ق)، توپقاپوسرای (903)، آکسفورد (852)، برلین (894) (←فردوسی1373، 46/ زیرنویس5)، سعدلو/ دایرۃ المعارف بزرگ اسلامی (←فردوسی1379، ص371) و حاشیة ظفرنامه (←مستوفی1377، ص624) برای اسب گیو واژة «شیده» را به کار برده اند:
فرود آمد از شیدة راه جوی سپرد اسپ و درع سیاوش بدوی (خالقی4/ 46/ 708)
ضبط نسخه های دیگر- طبق حاشیة چاپ دکتر خالقی مطلق- «دیزه» و «باره» است.
در دنبالة ماجرا که بیژن سوار بر این اسب رهسپار آوردگاه است، غیر از حاشیة ظفرنامه دیگر دست نویسهای مذکور و نیز برلین (894ه.ق) همین وجه را دارند (←فردوسی1373، 49/ زیرنویس1؛ فردوسی1379، ص372)
به شیدة شباهنگ بربسته تنگ چو جنگی پلنگان گرازان به جنگ (خالقی4/ 49/ 749)
در سایر نسخه ها «شیده» به صورتهایی چون «شیر»، «شبدیز» و «دیزه» تغییر یافته و ساده شده است.
پس از کشته شدن هومان به دست بیژن نیز پهلوان ایرانی:
سرش را به فتراک شیده ببست/ تنش را به خاک اندر افگند پست (خالقی4/ 53/ 820)
در این بیت هم «شیده» ضبط همة دست نویسهای یاد شده و نیز توپقاپوسرای (731ه.ق) است (←فردوسی1373، 53/ زیرنویس6؛ فردوسی1379، ص373؛ مستوفی1377، ص628)[2] و نسخ دیگر «شبرنگ»، «دیزه» و «شبدیز» دارند.
در حدود بررسی های نگارنده، از میان چاپهای معتبر و غیر معتبر شاهنامه واژة «شیده» در این سه بیت برای نخستین بار در تصحیح دکتر خالقی مطلق در متن آورده شده که به دو دلیلِ استناد بر کهن ترین دست نویس شاهنامه (فلورانس 614ه.ق) و قاعدة «برتریِ وجه دشوارتر» (Lectio difficilior ) انتخاب درست و نهايي است. از چاپهايِ پس از كار دكتر خالقي مطلق، «شيده» يك بار در تصحيح آقاي جيحوني (←فردوسي1379 الف، 2/ 806/ 736) و هر سه بار در ويرايش دكتر كزّازي (←كزّازي1384، 84/ 1986؛ 85/ 2027؛ 88/ 2098) برگزيده شده است.
غير از اين سه مورد، در همين داستانِ يازده/ دوازده رخ هنگامي كه بيژن مي خواهد به ياري گستهم بشتابد، نسخه هاي فلورانس، سعدلو و حاشية ظفرنامه يك بار ديگر «شيده» را در بيتي به كار برده اند (←فردوسي1369، ص459؛ فردوسي1379، ص402؛ مستوفي1377، ص676)
نشست از برِ شيدة راه جوي به نزديك گودرز بنهاد روي
اين بيت با همين ضبط در لغت شهنامه هم آمده است (←بغدادي1382، ص260) امّا دكتر خالقي مطلق در اينجا ضبط غالب دست نويسها يعني «ديزه» را به متن برده اند (←خالقي4/ 142/ 2194 و زيرنويس17) در حالي كه نگاشتة نسخة اساس ايشان دشوارتر و- به سان سه نمونة ديگر- برتر است.[3] در ویرایش دکتر کزّازی در این بیت نیز به درستی «شیده» انتخاب شده است (←کزّازی1384، 145/ 3469)
«شیده» چنان که از چهار بیتِ شاهد آن بر‌می‌آید به معنای «اسب» است و کاتبان و خوانندگان شاهنامه نیز در زمانهای مختلف با همین استنباط معادلهایی چون: دیزه، باره و شبدیز را جایگزین آن کرده اند لیکن نکتة درخور ذکر و بسیار قابل توجّه این است که تا جایی که نگارنده در فرهنگهای مختلف فارسی، متون نظم و نثر، نرم افزار دُرجِ 3 (کتابخانة الکترونیک نظم و نثر فارسی شامل 178 اثر)[4] و پیکرة زبانیِ گروه فرهنگ نویسیِ فرهنگستان زبان و ادب فارسی (شامل واحدهای واژگانیِ تقریباً 800 متن فارسی)[5] جستجو کرده، «شیده» به معنای «اسب» در سراسر ادب فارسی فقط در شاهنامه و آن هم یک داستان آن (رزم یازده/ دوازده رخ) به کار رفته و به اصطلاح واژه ای است منفرد و، ویژة شاهنامه.
این ندرت و انحصار کاربرد موجب شده که «شیده» در معنای «اسب» از بسیاری از فرهنگها عمومی زبان فارسی و واژه نامه های تخصّصی شاهنامه (از دیرباز تا امروز) فوت شود و ظاهراً نخستین بار عبدالقادر بغدادی در سدة یازدهم هجری این واژه را در بیتی (شاهد چهارم در این یادداشت)[6] که در نسخة مورد استفادة او از شاهنامه به همان صورت اصلی حفظ شده بوده، دیده و با دریافت معنای درست آن در فرهنگ خویش ثبت کرده است (←بغدادی1382، ص260) پس از او ناظم الاطبّا معنای «اسب» را برای «شیده» و البتّه بدون شاهد آورده (←نفیسی، ج3، ذیل مادّه) و دور نیست که مأخذ وی لغت شهنامه بوده باشد. در لغت نامة دهخدا هم این معنای «شیده» از فرهنگ نفیسی (ناظم الاطبّا) و طبعاً بی شاهد نقل شده است (←دهخدا1377، ذیل مادّه) از شروح شاهنامه نیز در نامة باستان معنای «اسب» برای «شیده» ذکر شده است (←کزّازی1384، ص584) و دکتر خالقی مطلق هم در یادداشتهای شاهنامه آن را نام اسب گیو دانسته اند (←خالقی مطلق2006، ص134) که در ادامه توضیحی در این باره آورده خواهد شد.
دربارة اشتقاق و ساخت لغوی «شیده» اوّلین اشاره باز از عبدالقادر بغدادی است که نوشته «مرکّب از شید و های اختصاص..... به معنی اسب هم آمده است. وجه شبه آن است که یا در حسن صورت و رنگ شبیه خورشید است و یا در حرکت و سرعت سیر» (بغدادی1382، ص260) به نظر دکتر کزّازی هم «شیده بازخوانده به شید است در معنی درخشان و تابان.... بر این پایه شیده می بایست نامی بوده باشد برای اسبان سپید فام و روشن لیک در بیت اسب سیاوش بدین نام خوانده شده است که شبرنگی بوده است به نام بهزاد» (کزّازی1384، ص584)[7]
ارتباط «شیده» با «شید» به معنای «روشنایی» که در ترکیب «خورشید» و «جمشید» نیز به همین معنا باقی مانده، توضیحی است که خود فردوسی دربارة معنا و ساختار شیده، نام پسر افراسیاب، آورده و اتّفاقاً به لحاظ ریشه شناسی علمی هم درست است:
پشنگ است نامش پدر شیده خواند که شیده به خورشید تابنده ماند (خالقی4/ 189/ 305)
امّا این توضیح را دربارة «شیده» به معنای «اسب» نمي توان پذيرفت چون در يكي از موارد استعمال اين واژه در شاهنامه (نمونة دوم در اين يادداشت) صفت «شباهنگ» براي آن آمده كه به احتمال بسيار به معناي تيره فام و ناظر بر رنگ اين اسب است و نشان مي دهد «شيد» در ساخت اين لغت ربطي با «شيد» در معناي «نور و درخشندگي» ندارد. در واژة «شباهنگ» به معناي «سياه»- كه به اين معنا از لغات فراموش شدة فرهنگهاست- «آهنگ» يا به معني «قصد كننده» و كلّ تركيب در معناي «گراينده به رنگ شب» است (←كزّازي1384، ص592) و يا اينكه آن را مي توان «سان و گونه» (براي اين معنيِ آهنگ←دهخدا1377، ذيل مادّه) و «شباهنگ» را نيز «شبگون» معني كرد. در برخي از دست نويسهاي شاهنامه كه در مصراعِ «به شيدة شباهنگ بربسته تنگ» به جاي «شيده»، «پشت» و «ديزه» آمده (←خالقي4/ 49/ زيرنويس1) «شباهنگ» به تنهايي به معناي اسب سياه است (←دهخدا1377، ذيل آهنگ) و ضبط «ديزه: اسب سياه» (ديزة شباهنگ) هم معناي تيرگي آن را تأييد مي كند.[8]
به نظر نگارنده راهنماي معناي دقيق و در پي آن، اشتقاق «شيده» به معناي «اسب» معادل گذاريِ ابوالفضل حبيش تفليسي است كه در فرهنگ عربي- فارسيِ قانون ادب (تأليف سدة ششم) در برابر مادّة «اشقر» واژة «شيده» و نيز «اسب بور» را آورده است (←تفليسي1350، ج2، ص563و564؛ نيز←رواقي1381، ص248و495) «اشقر»- چنان كه در معني ريشة (شقر) و مصدر (شُقرَۃ) در عربي هم ملاحظه مي شود- به معناي اسب سرخ يا سرخ يال و دُم است (←دهخدا1377، ذيل مادّه) و اين از معادل ديگر آن در قانون ادب يعني «اسب بور» نيز استنباط مي شود.[9] «اشقر» به معناي مطلق اسب بارها در متون گوناگون فارسي از جمله خود شاهنامه به كار رفته است. براي نمونه:
بر اين گونه تا برگزيد اشقري يكي بادپايي گشاده بري (فردوسي1384، 371/ 140)
بنابر اين حدس نگارنده اين است كه در شاهنامه نيز «شيده» به معناي اسب سرخِ مايل به سياهي - با توجّه به صفت (شباهنگ) براي آن- و همچون قانون ادب، معادل «اشقر» عربي است. اشقرِ سيه فامي كه توصيف آن در فرس نامه اي منثور چنين است «اشقر ديگر كه به غايت سرخي باشد چنانكه به سياهي مايل بود و لبش و ناصيه اش برنگ اندام بود كه روشنتر باشد» (دو فرس نامة منثور و منظوم1366، ص20) در اين صورت اشتقاق آن هم از šēd فارسي ميانه به معناي كُرَند (رنگ ميان بور و زرد)[10] خواهد بود (براي اين معنايِ šēd ←مكنزي1383، ص142) اين واژه به معناي «سرخ» در تركيب پهلويِ šēt-vars[11] به معني (سرخ مو) نيز ديده مي شود (←خلف تبريزي1361، حواشي مادّة شيد) و در زبان ارمني به صورت ašxēt براي رنگ سرخ قهوه‌ايي در اسب به كار مي رود (←همان جا) كه كاملاً مشابهِ كاربرد و معناي آن در شاهنامه است.
با اين معنا و اشتقاق، ساخت واژگانيِ «شيده: شيد (سرخِ تيره گون)+ هِ (نسبت) »دقيقاً مشابه دو لغت «زرده» و «ديزه» است كه هر دو به معناي اسباني با رنگ مشخّص (زرد و سياه) است و از اسم رنگ (زرد و ديز) و (هِ) نسبتِ صفت ساز ساخته شده است.
«شيده» در شاهنامه سه بار براي اسب گيو به كار رفته و استعمال چهارم آن (براي شبرنگ بيژن) در معناي عامّ اسب است منتها حتماً بايد خاطر نشان كرد كه در مواردي كه بارة گيو با اين واژه ناميده شده است آن را نبايد اسم خاصّ اسب او- مشابهِ مثلاً رخش و شبرنگ بهزاد و ذوالجناح و....- دانست بلكه در اينجا «شيده» عنوان/ صفتي است كه با توجّه به رنگ اسب گيو به آن اطلاق شده و اين نكته يعني نام گذاريِ اسب شهرياران و پهلوانان بر مبناي رنگ آنها- كه با توجّه به فصل «نامهاي اسپان به زبان پارسي» در نوروزنامه گويا از معيارهاي ناميدن اسبها در فرهنگ ايران بوده است[12]- دربارة بارگانِ دیگر بزرگان (شاهان و یلان) روایات ایرانی هم به نظر می رسد. برای نمونه در شاهنامه نام اسب سه تن دیگر از دلاوران خاندان گودرز- غیر از گیو- مبتنی بر رنگ باره هاست:
به کردار گلگون گودرز موی چو خنگ شباهنگ فرهاد روی
چو سیمرغ پای و چو پولاد سم / چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم (خالقی3/ 339/ 466و467)
در سمک عیّار به هنگام توصیف اسب یکی از پهلوانان (رخشِ دبور دیوگیر) از «گلگون» سهراب، «کمیت» اسفندیاری و «ابرش» بهرام یاد شده است (←کاتب ارجانی1367، ج2، ص55) و این توضیح آداب الحرب و الشجاعه کامل ترین فهرست اسبان نامداری است که وجه تسمیة آنها برگرفته از رنگشان است «چنانکه در عالم پادشاهان بزرگ را نام مانده است اسپان نیک را هم نام مانده است چون خنگ خسرو و سیاه جمشید و زردة بهرام و بور بیژن و.... گلگون اسفندیار و سمند کیخسرو و کمیت افریدون و.... ابلق نوشیروان و .... چمن بور فرهاد و زرد طهماسپ و.... نارخنگ فیروز» (فخر مدبّر1346، ص185)
همان گونه که مثلاً نمی توان گلگون گودرز، سیاه جمشید، زرد تهماسپ و.... را اسم خاصّ اسب این کسان دانست، «شیدة» گیو هم نام ویژة بارة او نیست.
در داستان بیژن و منیژه پس از اینکه گرگین خبر گم شدن بیژن را به ایران می آورد، گیو:
بفرمود تا بور کشواد را کجا داشتی روز فریاد را
سبک برنهادند زین خدنگ گرفته به دل گیو کین پلنگ (خالقی3/ 337/ 427)
نگارنده احتمال می دهد که این اسب بور (سرخِ) ویژة گیو همان باره ای است که در داستان یازده/ دوازده رخ، «شیده» نامیده شده. قراین مویّد این حدس یکی این است که «شیده» و «بور» هر دو به یک معنا و معادل «اسب اشقر» است. دیگر اینکه «بور» و «شیده» هر دو از آنِ گیو است. از دو بیت مذکور چنین دریافت می شود که بور/ شیدة گیو یادگاری از نیای او کشواد بوده و محتملاً به همين دليل (مُردري و از گونه اي ديگر بودن) است[13] كه او آن را براي اطمينان خاطر بيشتر به فرزندش مي دهد تا سوار بر اين
بارة ويژه به نبرد هومان برود و دربارة اهميّت و توان شيده/ بور كشوادي يادآور مي شود:
بر اين بارة گام زن برنشين كه زير تو اندر نوردد زمين (خالقي4/ 47/ 710)
اين در حالي است كه بيژن خود سوار بر «شبرنگ» خويش است (←خالقي4/ 40/ 600) ولي در پيكاري چنين دشوار و سهمناك اسب هم- به مانند درع مخصوص سياوش كه گيو بر پيكر پسر مي پوشاند- بايد ويژه و برتر باشد.
اينكه واژة نادر «شيده» از ميان متون پرشمار فارسي- در محدودة منابع و آثارِ مورد بررسي نگارنده- فقط چهار بار در يك داستان معيّن شاهنامه- و نه حتّي بخشهاي مختلف خود اين كتاب- به كار رفته، سخت پرسش برانگيز و سزاوار بررسي است. آيا مي توان گفت كه «شيده» در منبع منثور داستان يازده/ دوازده رخ براي اسب گيو به كار رفته بوده و از آنجا به سخن فردوسي راه يافته است؟ به عبارت ديگر ورود اين واژه در يك داستانِ شاهنامه نتيجة تأثير زبان مأخذ فردوسي بر نظم او بوده و چون اين لغت از واژگان ذهن و زبان خود فردوسي نبوده است در جاهاي ديگر شاهنامه استفاده نشده است. در تأييد نسبيِ اين حدسِ كاملاً احتمالي و احتياط آميز توجّه به دو نكته لازم است. نخست اينكه كليّتِ تأثير پذيري فردوسي از زبان و حتّي صور خيال منبع/ منابع منثور خويش پذيرفتني است و گواهي هايي اين نفوذ را قطعيّت مي بخشد. مثلاً در غرر اخبار ثعالبي فريدون پيش از رفتنِ ايرج نزد برادرانش به او مي گويد «... تا پيش از آنكه آنان بر تو شام خورند تو بر آنها تاخته و ناشتا كرده باشي» (ثعالبي1372، ص62) در شاهنامه نيز از زبان فريدون (خطاب به ايرج) مي خوانيم:
تو گر چاشت را دست يازي به جام وگرنه خورند اي پسر بر تو شام (فردوسي1368، 115/406)
مهم ترين مأخذ فردوسي يعني شاهنامة ابومنصوري يكي از منابع ثعالبي هم بوده است و اين همساني در بيان مي تواند ناشي از اشتراك مأخذ باشد. به اين قرينه محتملاً فردوسي نيز تعبير «شام خوردن بر كسي» را- همچون ثعالبي- از منبع خويش گرفته است. ثانياً: تأثير لغات و تركيبات مأخذ فردوسي در كاربردهاي يگانة شماري از واژگان شاهنامه، دربارة بخش اسكندرنامه و لغات عربيِ به اصطلاح واحد الاستعمال آن نيز مطرح شده است (براي نمونه←صفا1363، ص282)[14] بر همین اساس احتمال راه یابی واژة «شیده» از مأخذ داستان به قاموس زبانی فردوسی کاملاً مردود و دور از ذهن نیست.
در همین جا برای دفع دخل مقدّر باید اشاره کرد که چون واژة «شیده» مجموعاً در نه دست نویس مختلف شاهنامه با خانواده و مادر نسخة متفاوت و نیز یک فرهنگ عربی به فارسی (قانون ادب) از قرن ششم آمده است نمی توان آن را احیاناً از واژه های مربوط به گونة زبانیِ کاتبِ نسخه یا نسخ خاصّی به شمار آورد که بعدها در دست نویس/ دست نویسهای شاهنامه راه یافته است.


منابع


بغدادی، عبدالقادر (1382)، لغت شاهنامه، تصحيح كارل. گ. زالمان، ترجمه و توضيح توفيق.ه. سبحاني- علي رواقي، انجمن آثار و مفاخر فرهنگي، تهران
پیکرة زبانی فرهنگستان زبان و ادب فارسی در رایانة گروه فرهنگ نویسی
تفلیسی، ابوالفضل حبیش بن ابراهیم بن محمّد (1350)، قانون ادب، به اهتمام غلامرضا طاهر، بنیاد فرهنگ ایران، تهران
ثعالبي، حسين بن محمّد (1372)، شاهنامة كهن (پارسي تاريخ غرر السير)، پارسي گردان سيِّد محمّد روحاني، دانشگاه فردوسي مشهد، مشهد
خالقی مطلق، جلال (1381)، «نگاهی به هزار بیت دقیقی»، سخنهای دیرینه، به کوشش علی دهباشی، افکار، تهران، ص329- 406
ــــــــــــــــــ (2006)، یادداشت های شاهنامه، بخش دوم، بنیاد میراث ایران، نیویورک
خطیبی، ابوالفضل (1386)، «فرهنگ جامع زبان فارسی، پیکره در فرهنگ نویسی فارسی و پیکرة زبانی رایانه‌ای»، فرهنگ نویسی (ویژه نامة نامة فرهنگستان)، دورة اوّل، ش1 (پیاپی1)، ص4- 67
خلف تبریزی، محمّد بن حسین (1361)، برهان قاطع، به اهتمام و حواشی دکتر محمّد معین، چ 4 ، امیرکبیر، تهران
خیّام، حکیم عمر (1385)، نوروزنامه، تصحیح و تحشیة مجتبی مینوی، چ2، اساطیر، تهران
دُرج 3 (بزرگ ترین کتابخانة الکترونیک شعر و ادب فارسی)، شرکت مهر ارقام رایانه، تهران
دو فرس نامة منثور و منظوم (1366)، به اهتمام دکتر علی سلطانی گرد فرامرزی، دانشگاه تهران و مؤسّسة مطالعات اسلامی دانشگاه مک گیل، تهران
دهخدا، علی اکبر (1377)، لغت نامه، دانشگاه تهران، چاپ دوم از دورة جديد، تهران
رواقی، علی (1381)، ذيل فرهنگهاي فارسي، با همكاري مريم ميرشمسي، هرمس، تهران
شاپور شهبازی، ع (1380)، «ملاحظاتی دربارة برخی نامهای یاد شده در شاهنامه»، ایران شناسی، س13، ش2، ص316- 324
صفا، ذبیح الله (1363)، حماسه سرایی در ایران، چ4، امیرکبیر، تهران
طرطوسی، ابوطاهر (1380)، ابومسلم نامه، به اهتمام حسین اسماعیلی، معین، قطره و انجمن ایران شناسی فرانسه، تهران
فخر مدبّر، محمّد بن منصور بن سعید مبارک شاه (1346)، آداب الحرب و الشجاعه، تصحیح احمد سهیلی خوانساری، اقبال، تهران
فردوسی، ابوالقاسم (1368)،‌ شاهنامه، به كوشش دكتر جلال خالقي مطلق، دفتر یکم، روزبهان، تهران
ــــــــــــــــ (1369)، شاهنامه (چاپ عكسي از روي نسخة كتابخانة ملّي فلورانس مورّخ 614ه.ق)، دانشگاه تهران و بنياد دايرۃ المعارف اسلامي، تهران
ــــــــــــــــ (1369 الف)، شاهنامه، به كوشش دكتر جلال خالقي مطلق، دفتر دوم، بنياد ميراث با همكاري بيبليوتكا پرسيكا، كاليفرنيا و نيويورك
ــــــــــــــــ (1371)، شاهنامه، به كوشش دكتر جلال خالقي مطلق، دفتر سوم، بنياد ميراث ايران، دفتر سوم، كاليفرنيا و نيويورك
ــــــــــــــــ (1373)، شاهنامه، به كوشش دكتر جلال خالقي مطلق، دفتر سوم، بنياد ميراث ايران، دفتر چهارم، كاليفرنيا و نيويورك
ــــــــــــــــ (1374)، شاهنامه (بر اساس چاپ مسکو)، به کوشش دکتر سعید حمیدیان، قطره، تهران
ــــــــــــــــ (1379)، شاهنامه همراه با خمسة نظامي، با مقدّمة دكتر فتح الله مجتبايي، دايرۃ المعارف بزرگ اسلامي، تهران
ــــــــــــــــ (1379 الف)، شاهنامه، تصحيح مصطفي جيحوني، اصفهان، شاهنامه پژوهي
ــــــــــــــــ (1384)، شاهنامه، به كوشش دكتر جلال خالقي مطلق با همكاري دكتر محمود اميدسالار، دفتر ششم، بنياد ميراث ايران، نیویورک
کاتب ارجانی، فرامرز بن خداداد (1367)، سمک عیّار، تصحیح دکتر پرویز ناتل خانلری، چ4، آگاه، تهران
کزّازی، میر جلال الدین (1384)، نامة باستان (ویرایش و گزارش شاهنامه)، ج5، سمت، تهران
مستوفی، حمدالله (1377)، ). ظفرنامه به انضمام شاهنامه (چاپ عكسي از روي نسخة خطّي مورّخ 807 هجري در كتابخانة بريتانيا (2833. Or)، مركز نشر دانشگاهي و آكادمي علوم اتريش، تهران و وین
مکنزی، دیوید نیل (1383)، فرهنگ کوچک زبان پهلوی، ترجمة دکتر مهشید میرفخرایی، چ3، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، تهران
نفیسی، علی اکبر (بی تا)، فرهنگ نفیسی (ناظم الاطبّا)، کتابفروشی خیّام، تهران



Khaleghi Motlagh, Jalal (1990). ((Behzâd)), Encyclopaedia Iranica, ed by Ehsan Yarshater, New York, vol 4, pp. 113- 114




٥. دو گفتار ِ آ گاهي‌بخش ِ اوستاشناختي از "استاد علي‌اكبر جعفري"



I
The Story of YAZATAS,
The Adorable Deities


Ali A. Jafarey, Buena Park, Southern California


Introduction

Imagine a very powerful king. Powerful, and yet quite "powerless" to do all the things by himself. Therefore, he appoints for himself ministers, advisers, messengers, ambassadors, commanders, soldiers, and other officials who help him in administrating his kingdom to his desire. The same holds true about the supreme god who has a court full of minor gods and goddesses or archangels, angels, and other helpers. Each of these helpers has been assigned his/her job. It is with the help of these entities that the supreme god can maintain his universe and fight his adversary/adversari es/rebel/ rebels.


The Aryans, or strictly the Indo-Iranians, had their male and female divinities, each taking care of his/her responsibility. They had their supreme male god. They had two terms for these divinities: ahura/asura, literally meaning "the being, the essence" and daeva/deva, meaning "the shining." [Please note that the first term is Iranian and second Indian.] Although a little loose, ahura was generally applied to invisible phenomena. Visible gods and goddesses were generally called daeva/deva (feminine daevi/devi) because they were seen by naked eyes or felt on body.


Varuna was the supreme ahura/asura. He controlled the sky and the earth. Mithra/Mitra was his younger and comparatively of less importance twin. He supervised the nomadic Aryan tribes and kept them together during daytime only because he, like a few more, was a day deity. Verethraghna/Vrtrahana was the god of victory. Harahvati/Sarasvati was the goddess of river. Vayu was the Daeva of Wind. With many more, the pantheon was complete. A patriarchal court, full of male and female deities.


Zarathushtra Spitâma


Then rose Zarathushtra. He searched and researched through his good mind (Vohu Manah) until he realized the real Ahura, "The Being, the Essence" who IS Mazdâ, "Super-Intellect. " Zarathushtra denounced (vîmru) all the gods and goddesses because he saw "deception" in the term "daeva," derived from the root "div" which, in addition of its one meaning "to shine," has also a homonym root that means "to deceive." They were all fancied "deceptions, " pure FALLACIES and nothing more!
Mazda, all-watching Supreme Intellect is, according to Zarathushtra, the continuous creator, maintainer and promoter of the universe. The universe is governed by certain Mazda-established “Primal Principles of Existence.” These principles are Spenta Mainyu (progressive creative mentality), Vohu Manah (good mind), Asha (precision, the proper procedure), Vohu Khshathra (good settling order), Spenta Âramaiti (progressive serenity), Seraosha (divine communication) , Daênâ (conscience) , Chisti (perception) , and a few more. The Principles lead to Haurvatât (wholeness, progressing perfection, evolution) and Ameretât (immortality) . All these terms are ABSTRACT. This is what we get from the Gathas, the Divine Songs of Zarathushtra.


Zarathushtra called the religion he founded as "Good Conscience, Good Vision" (Daenâ Vanguhi, Persian "Dîn-e Behi") because he based it on good mind and sound wisdom. As the first universal missionary religion, the Good Religion spread fast among the Iranian people and their neighbors.


Enter Old Cultists


The old cult was losing its followers. The leaders saw the danger. They decided to join it.


But old deep-rooted beliefs could not die. Leaving behind a large pantheon of gods and goddesses would have had its losses. Colorful specific rituals in honor of each of them had provided the priests with large steady income round the year. It had promoted priesthood into a powerful dictating monopoly. This could not be obtained by simple invocations and plain rituals to a SINGLE deity. The pantheon had to be kept at any cost.


So six of the Primal Principles of Existence were personified to become arch helpers of Ahura Mazda. They were given a new compound term of "Amesha Spenta," meaning "immortal incremental, immortal progressive, " a name foreign to the Gathas. Many of the old favorite ahuras, daevas, and daevis were brought in under another new term — grammatically an adjective but turned into a noun for this sole purpose. It was YAZATA, meaning "the venerable, the adorable." It is also foreign to the Gathas.


Ahura Mazda Himself became the "Greatest Yazata," and others became minor ones created by Him to help Him run His universe. They were not sufficient. He had to seek the help of the Fravashis (female gender). These female helpers of Ahura Mazda are translated as "Guardian Spirits" of the good creatures. The winged figure of the Egyptian/Assyrian/ Babylonian Sun God, seen hovering above Achaemenian kings on bas-reliefs and coins, now researched to symbolize the "Royal Glory," is popularly believed to represent "Fravashi/Fravahr/ Farohar." This very masculine bearded Royal Achaemenian personality, standing within a circle in the body of a headless flying eagle, now stands for the feminine Fravashi!


Ahura Mazda needed these assistants most because He had a powerful adversary — Anghra Mainyu, generally translated as the Evil Spirit. He too had a pantheon. They comprised of certain rejected Indo-Iranian gods and goddesses plus a number of abstracts personified into daevas and daevis. In fact, while Ahura Mazda had Anghra Mainyu, each of the yazatas had his/her combatant face-to-face. This is the clear picture we get from the Avesta and Pahlavi scriptures outside the Gathic Doctrine.


The unique Monotheism of Zarathushtra, as clearly given in the Gathas and its supplements in the Gathic dialect, was turned into an attractive Pantheon of one creator but many maintainers and supervisors, each with feats that make big stories in the Yashts, pre-Zarathushtrian songs, each in honor of a favorite god or goddess. New Yashts were composed to venerate certain Gathic abstracts personified to enlarge the Pantheon. All pre-Zarathushtrian Yashts were revised to suit the newly institutionalized Zoroastrianism.


This, in short, is the story of how YAZATAS (Persian "Îzadân") came into being. They are faithfully venerated and worshipped by the Traditionalists, the followers of the pre-Zarathushtrian, Zarathushtrian and post-Zarathushtrian beliefs and traditions, all well blended into the institutionalized Zoroastrianism. And they feel quite happy that other religions including, Hinduism, Judaism, Christianity, Islam, and Baha’ism have their pantheons too.



II


The KHORDEH AVESTA
An Introduction


Khordeh Avesta (literally "Smaller Avesta"), the popular book of daily prayers since the printing press came into vogue, is neither an independent book, nor a salvage of the wrecked nasks, nor a standard scripture of specific chapters and length. Each manuscript and printed edition has its own number of contents. It has not been mentioned in any of the Pahlavi writings which supply us with the names and contents of the Avestan scriptures. It is a digest of selected prayers from the nasks, mostly outside the Stoata Yesnya—evidently meant to serve as an easy and handy supplement to the Gathas and their associate prayers.


However, its gradual popularity, especially among the simple folks, has made it the only prayer book so much so that many of the faithful believe it to be the Avesta as revealed to Zarathushtra! Originally consisting of no more than 4,000 words, it may, in its augmented editions, contain as many as 20,000 words. The Khordeh Avesta editions vary from 9 to 83 chapters. Those published in Iran range from 15 to 70 chapters. But whether it has less than 4,000 or more than 20,000 words, all it has are 226 words from the Gathas of 6,000 words! In other words, out of 241 stanzas of the Gatha, the Khordeh Avesta has only 8 stanzas, and out of approximately 6,000 words, only 226 words -- (a) Ashem Vohu, Yatha Ahu, Kemna Mazda (Yasna 46.7), Ke verethrem-ja (44.16), Us moi (33.12-14), At Mazda (34.4) = 169 words. (b) Three to eight words in various prayers (33.10, 33.14, 34.4, 43.6 [twice], 44.3, 45.6, 47.7, 49.10, 50.11, 51.15, 43.6 = 57 words. And some of these are almost out of context. All these have been given in my lengthier essay on the Khordeh Avesta.


The Khordeh Avesta is, indeed, a very non-Gathic selection from the extant and extinct Avesta. Ashem Vohu and Yatha Ahu are repeated so often that one loses their dynamic, thought-provoking message. Moreover, it has many of its Avestan prayers supplemented by late Middle Persian pieces. It is, therefore, a bi-lingual prayer book and of a recent compilation, definitely a post-Sassanian selection of the prayers by the simple priests serving the laity.
Below is a quotation from my "Avesta at a Glance," Books N Bits publication, Cypress , 1999:



1. Ashem Vohu, Yatha Ahu and Yenghe Hâtâm.
2. The Koshti Prayers:
(a) "Kem-na Mazda" is taken from the Vendidad Chapter 8.19-21. There, it is a special spell of driving the demon of pollution away by the priest before traversing the path polluted by a dead body. It consists of three stanzas from the Gathas plus a spell (Song 11-Yasna 46 stanza 7 and Song 9-Yasna 44 stanza 8; a Vendidadic spell to ward off Lie — 8.21; and Song – Yasna 49 stanza 10).
(b) Ahurmazd Khodai is a Pazand (archaic Modern Persian) to repent from sins and ask God for forgiveness.
(c) Jase-me Avanghe Mazda (Come to help me, Mazda (Yasna 72.9) has the true part of Koshti prayers from Yasna 12.
3. Sorush (Sarosh) Baj is made of Avestan and Pazand pieces in honor of Sraosha, the personification of the Gathic "Divine Voice."
4. Prayers announcing the five "prayer-times" (Gah or Geh) in 24 hours – the Dawn, Morning, Noon, Afternoon, and Night.
5. Kerfeh Mozd, again a Pazand piece, is a blessing for good deeds. Ahmai Raescha in the Avestan language, is a blessing for a happy and healthy life.
6. Five Venerations:
(1) Khorshid Neyayesh, a veneration in honor of the Sun. When the sun rises to shine, hundreds of thousands of "yazatas" help to promote righteousness. The sun purifies the earth and the waters. It stops thefts, sorcery, and other evils. Should the sun not rise, the world would be destroyed by demons.
(2) Mehr Neyayesh, a veneration in honor of Mithra, the deity of Contract. Mithra is invoked to come to help in freedom, forgiveness, remedy, good living and good working.
(3) Mah Neyayesh, a veneration in honor of the Moon. Moonlight makes plants grow. The moon waxes for 15 days and wanes for another 15 days.
(4) Atash Neyayesh, a veneration in honor of Fire. The family prays that the hearth fire continue to burn in the house. It prays that Fire grant the family a good life, wisdom, prosperity, eloquence, bravery, and good children who would grow to promote the world.
(5) Aban Neyayesh, a veneration in honor of Aredvi Sura Anahita, the River Deity. She purified male seeds and female wombs. She facilitates birth and increases milk in breasts. She waters the earth.
6. The two Siruzeh, thirty brief prayers in two versions taken from various parts of Avesta for the veneration of each of the 30 days of the month.
7. Opening prayers for six seasonal festivals, the Gahanbars.
8. Afaringans – the "Blessings" for "Dahmân," the House and Settlement; the Gahanbars; the Gathas; and "Rapithwan," the Noon.
9. Peiman-e Din or Din no Kalmo: With a quotation from the Din Yasht, it asserts that the religion given by God is the one brought by Zarathushtra.
10. "Patets," Penitence compositions in Persian in which a person asks for forgiveness from each of the sins mentioned in a long list. The list reflects the sins with which the composers of the Patets were familiar or could have imagined that a man (not a woman or child) could commit. Yet not only women recite them but even a child is made to repeat them for his/her Navjote as a minor. The sins, from lie to theft, include sodomy and intercourse with a menstruating woman. They are on the pattern of the Catholic Christian "Confession. "


Note: The above is the core of the Khordeh Avesta. Each edition has its "additions" that increase it from its basic of 4000 words to 20,000 or more – mostly from the Yashts and according to the decision made by the publisher. Although the order may differ, the Iranian and Parsi versions share the Avestan pieces but slightly differ on Pazand pieces.




خاستگاه: رايانْ پيامي از دكتر علي اكبر جعفري - كاليفرنيا


٦. خورشيد ِ رخشان و ماه ِ تابان در بامدادان و شامگاهان ِ "نصف ِ جهان"




چشم‌انداز ِ دميدن ِ خورشيد ِ جهانْ‌تاب از فراز ِ كوه ِ صُفه در جنوب ِ اصفهان




فروغ‌افشاني ي ِ ماه ِ شبْ‌ا‌فروز بر فراز ِ زاينده‌رود




خاستگاه: رايانْ پيامي از محمّد سلطان الكتّابي - اصفهان (با سپاس ِ ويژه از او)


٧. گزارش ِ يک دلْ‌تنگی‌ي ِ مرغوب


شعر "گزارش یک دل‌ْتنگی‌ي ِ مرغوب " سروده‌ي ِ دکتر پرویز رجبی را با اجراي پانویس
در اینجا بشنوید.
*
متن شعر را در دیوارْنوشت‌ْهای دکتر رجبی، در اینجا بخوانید.
*
مجموعه آثار دکتر پرویز رجبی در کتابخانه‌ي ِ گویا


خاستگاه: تارنماي ِ کتابخانه‌ي ِ گویا
http://www.ketabkhaneyegooya.blogspot.com/


٨. عادت هاي ِغريب ِ ما: گفت و شنود ِ ريشه‌شناختي‌ي ِ "محمّد صادقي" با "دكتر پرويز رجبي" (روزنامه‌ي ِ اعتماد) در باره‌ي ِ چگونگي‌ي ِ رويْكرد ِ ما ايرانيان به تاريخ و فرهنگ‌مان













در اين جا بخوانيد ↓
http://www.etemaad.ir/Released/87-12-01/308.htm


خاستگاه: رايانْ پيامي از دكتر پرويز رجبي - تهران


٩. دو روايت از يك درونْ‌مايه: داش آكل از "صادق هدايت" تا "بابك نادعلي"


داستان کوتاه ِ داش آکل، نوشته‌ي ِ بابک نادعلی را در اینجا بشنوید
اجرا: گیتی مهدوی متن ِ داش آکل ِ بابک نادعلی را در اینجا ببینید
داش آکل نوشته‌ي ِ صادق هدایت در کتابخانه‌ي ِ گویا


خاستگاه: تارنماي ِ کتابخانه‌ي ِ گویا
http://www.ketabkhaneyegooya.blogspot.com/


۱۰. يادواره‌اي براي "صادق هدايت" نويسنده‌ي ِ بي‌همْ‌تاي ايراني در يكْ‌صد و ششمين سال ِ زادْروز او




طرح ِ چهره ي هدايت
كار ِ حسين كاظمي





اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستارهٔ من باید دور، تاریک
و بی‌معنی باشد- شاید من اصلاً ستاره نداشته‌ام - بوف کور


نمونه ي خطّ ِ هدايت


28 بهمن سالگرد زاد روز صادق هدایت نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی است. وی متولد 28 بهمن 1281 در تهران است. هدایت از پیشگامان داستان‌نویسی نوین ایران و یک روشنفکر برجسته بود. برترین اثر وی رمان بوف کوراست که آن را مشهورترین و درخشان‌ترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانسته‌اند. صادق هدایت در ۱۷ فوریه ۱۹۰۳ در تهران در خانواده‌ای اصل‌ونسب دار و متشخص متولد شد. پدرش هدایتقلی‌خان (اعتضادالملک) و نام مادرش نیرالملوک (نوه مخبرالسلطنه هدایت) نوه عموی اعتضادالملک بود. جد اعلای صادق رضاقلی‌خان هدایت از رجال معروف عصر ناصری و صاحب کتاب‌هایی چون مجمع الفصحا و اجمل‌التواریخ بود. صادق کوچک‌ترین فرزند خانواده بود و دو برادر و سه خواهر بزرگ‌تر از خود داشت.صادق هدایت تحصیلات ابتدایی را در مدرسه علمیه تهران گذارند. در سال ۱۹۱۴ به دارالفنون رفت ولی در سال ۱۹۱۶ به خاطر بیماری چشم‌درد مدرسه را ترک کرد و در ۱۹۱۷ در مدرسه سن‌لویی که مدرسه فرانسوی‌ها بود به تحصیل پرداخت. به گفته خود هدایت اولین آشنایی‌اش با ادبیات جهانی در این مدرسه بود و به کشیش آن مدرسه درس فارسی می‌داد و کشیش هم او را با ادبیات جهانی آشنا می‌کرد. در همین مدرسه صادق به علوم خفیه و متافیزیک علاقه پیدا کرد. این علاقه بعدها هم ادامه پیدا کرد و هدایت نوشتارهایی در این مورد انتشار داد. در همین دوران صادق گیاه‌خوار شده بود و به اصرار و پند بستگانش وقعی نمی‌نهاد. در سال ۱۹۲۴ در حالی که هنوز مشغول تحصیل در مقطع متوسطه بود دو کتاب کوچک انتشار داد: «انسان و حیوان» که راجع به مهربانی با حیوان‌ها و فواید گیاه‌خواری ‌است و تصحیحی از رباعیات خیام با نام رباعیات خیام به همراه مقدمه‌ای مفصل. هدایت در ۱۹۲۵ تحصیلات متوسطه را به پایان رساند و با اولین گروه دانش‌آموزان اعزامی به خارج راهی بلژیک شد و در رشته مهندسی به تحصیل پرداخت. هدایت از وضع تحصیل و رشته‌اش در بلژیک راضی نبود و مترصد بود که خود را به فرانسه و در آنجا به پاریس که آن زمان مرکز تمدن غرب بود برساند. سر انجام در ۱۹۲۷ پس از تغییر رشته و دوندگی فراوان به پاریس منتقل شد. در همین سال نسخه کامل‌تری از کتاب «انسان و حیوان» با نام فواید گیاهخواری با مقدمهٔ حسین کاظم‌زاده ایرانشهر به چاپ می‌رسد. صادق هدایت در سال ۱۹۲۸ اقدام به خودکشی در رود مارن کرد،لیکن یک قایق ماهیگیری او را نجات داد. نخستین نمونه‌های داستان‌های کوتاه هدایت در همان سال خودکشی‌اش صورت گرفت. نمایشنامه «پروین دختر ساسان» و داستان کوتاه «مادلن» را در همین دوران نوشته‌است. پس از خودکشی نیز داستان معروف «زنده به گور» و «اسیر فرانسوی» و رساله طنزآمیز «البعثة الاسلامیه الی بلاد الافرنجیه» را نوشت. هدایت در سال ۱۹۳۰، بی آنکه تحصیلاتش را به پایان رسانده باشد، به تهران بازگشت و در بانک ملی مشغول به کار شد. دوستی با حسن قائمیان که پس از مرگ هدایت خود را وقف شناساندن او کرد در بانک ملی اتفاق افتاد. در همین سال مجموعه داستان زنده‌به‌گور و نمایشنامه پروین دختر ساسان در تهران منتشر شد و هدایت با مسعود فرزاد، بزرگ علوی و مجتبی مینوی آشنا شده و حلقهٔ دوستی‌ای ایجاد می‌شود که نامش را گروه ربعه گذاشتند گروه ربعه در مقابل گروهی بنام ادبای سبعه متشکل از افرادی چون محمدتقی بهار، عباس اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، سعید نفیسی و بدیع‌الزمان فروزانفر و محمد قزوینی که به نظر ایشان کهنه پرست بودند شکل گرفت. این گروه به فعالیت‌های ادبی و فرهنگی پرداختند و آثاری چند در این سالها با همکاری همدیگر انتشار دادند. مینوی در باره این دوران می‌گوید: «ما با تعصب جنگ می‌کردیم و برای تحصیل آزادی می‌کوشیدیم و مرکز دایره ما صادق هدایت بود.»۷ سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۴ برای هدایت دورانی پربار محسوب می‌شود و آثار تحقیقی و داستانی بسیاری انتشار داد. انیران را با همکاری علوی و شین پرتو نوشت. مجموعه داستان‌های کوتاه سایه‌روشن نمایشنامه مازیار با مقدمه مینوی، کتاب مستطاب وغ‌وغ ساهاب با همکاری مسعود فرزاد و مجموعه داستان‌های کوتاه سه قطره خون و چندین داستان کوتاه دیگر در این دوران به چاپ رسید. در این دوران شور میهن‌دوستی و بیگانه‌ستیزی در بسیاری از آثار وی موج می‌زند. همچنین هدایت برای اولین بار در ایران اقدام به جمع‌آوری متل‌ها و داستان‌های عامیانه کرد و نوشتار «اوسانه» و کتاب نیرنگستان را در این موضوع به چاپ رساند. به علاوه طی دو مقاله در مجله سخن راجع به فولکلور و ادبیات توده مطالبی نوشت. مجله موسیقی را هم در این دوران بنا نهاد. هدایت در خلال این سالها به ترجمه آثاری از چخوف و نویسندگان دیگر نیز پرداخت و همچنین در کتاب رباعیات خیام خود تجدید نظر کرد و آن را مفصل‌تر با عنوان ترانه‌های خیام انتشار داد. سفرنامه‌ای هم راجع به سفرش به اصفهان به نام اصفهان نصف جهان نوشت. هدایت در سال ۱۳۱۵ به همراه شین پرتو به هند رفت و در آپارتمان او اقامت کرد. در هند به فراگیری زبان پهلوی نزد دانشمند پارسی‌ (از پارسیان هند) بهرام گور انکلساریا پرداخت و کارنامهٔ اردشیر پاپکان را در هند از پهلوی به فارسی ترجمه کرد. در طی اقامت خود در بمبئی اثر معروف خود بوف کور را با دست بر روی کاغذ استنیسل نوشته، به صورت پلی‌کپی در پنجاه نسخه انتشار داد و برای دوستان خود فرستاد؛ در نسخهٔ پلی‌کپی‌ای که از بوف کور در هند انتشار داد نوشته بود که چاپ اثر در ایران ممنوع است. صادق هدایت در سال ۱۳۱۶ از هند بازگشت. در سال ۱۳۲۰ هدایت در دانشکده هنرهای زیبا با سمت مترجم استخدام شد.با اشغال ایران به دست متفقین و باز شدن فضای سیاسی بوف کور به صورت پاورقی در روزنامهٔ ایران به‌صورت سانسورشده به چاپ رسید. در سال ۱۳۲۱ مجموعه سگ ولگرد را انتشار داده، ترجمه‌هایی از شهرستان‌های ایران گزارش گمان‌شکن و یادگار جاماسپ از پهلوی به فارسی صورت داد. بعد از ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴ و پایان جنگ جهانی دوم انتقادهای اجتماعی صادق هدایت شدت می‌گیرد. داستان بلند حاجی‌آقا داستان کوتاه «آب زندگی» و مجموعه ولنگاری که همه مضامین اجتماعی دارند در این دوران به چاپ رسیدند. علاوه بر این فعالیت‌ها هدایت به نوشتن مقاله‌های نقد ادبی و ترجمهٔ آثاری از کافکا نیز پرداخت و در نشریه‌های مختلف به چاپ رساند. چند اثر دیگر پهلوی را هم ترجمه کرد. در سال ۱۳۲۴ هدایت سفری به تاشکند داشت و در انجمن فرهنگی ایران و شوروی از او تقدیر شد. در ۱۳۲۷ مقاله «پیام کافکا» به صورت مقدمه‌ای بر کتاب گروه محکومین نوشته کافکا و ترجمه حسن قائمیان نوشت. در سال ۱۳۲۹ با همکاری حسن قائمیان داستان «مسخ» کافکا را ترجمه کرد و در مجله سخن انتشار داد. در ۱۲ آذر همان سال با گرفتن گواهی پزشکی (برای اخذ روادید) و فروختن کتابهایش به فرانسه رفت. در طول اقامت در فرانسه سفری به هامبورگ داشت و نیز سعی کرد به لندن برود که موفق نشد. سرانجام در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در آپارتمان اجاره‌ای‌اش در پاریس با گاز خودکشی کرد. او نخستین نویسنده و ادیب ایرانی محسوب می‌شود که خودکشی کرده است. وی چند روز قبل از انتحار بسیاری از داستان‌های چاپ‌نشده‌اش را نابود کرده بود. هدایت را در قبرستان پرلاشز به خاک سپردند. مراسم خاکسپاری‌اش با حضور عده‌ای قلیل از ایرانیان و فرانسویان صورت گرفت شرح حال صادق هدایت به قلم خودش من همان قدر از شرح حال خودم رم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زایچه‌ام است، این مطلب فقط باید طرف توجه خودم باشد گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجمین مشورت کرده‌ام اما پیش بینی آن‌ها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگانست باید اول مراجعه به آراء عمومی آن‌ها کرد چون اگر خودم پیش دستی بکنم مثل این است که برای جزییات احمقانهٔ زندگیم قدر و قیمتی قایل شده باشم به علاوه خیلی از جزییات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آن‌ها مناسب تر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزییاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته‌ام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت رو به رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و روسایم از من دل خونی داشته‌اند به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان آوری پذیرفته شده‌است روی هم رفته موجود وازدهٔ بی مصرفی قضاوت محیط دربارهٔ من می‌باشد و شاید هم حقیقت در همین باشد.


منابع : تارنمای ویکی پدیا
و
تارنمای رسمی صادق هدایت
http://www.sadeghhedayat.com/


خاستگاه: رايانْ پيامي از زُهره دودانگه


افزوده‌ي ِ ويراستار:
http://www.google.com/search?q=www.sadeghhedayat.+Com&rls=com.microsoft:en-us:IE-Address&ie=UTF-8&oe=UTF-8&sourceid=ie7&rlz=1I7GGIE_en


۱۱. رهْ‌نمود به ١٣پژوهش ِ تاريخي، جامعه‌شناختي و فرهنگي


در اين پيوندْنشاني ها بخوانيد ↓


I


http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/69/


I I


http://www.etemaad.ir/Released/87-11-27/256.htm#134984


I I I


http://www.etemaad.ir/Released/87-11-29/151.htm#135256


IV


http://zamaaneh.com/canada/2009/02/post_156.html


V


http://www.etemaad.ir/Released/87-11-23/256.htm#134503


VI


http://zamaaneh.com/news/2009/02/post_7960.html


VII


http://www.anthropology.ir/node/3455


VIII


http://www.anthropology.ir/node/3456


IX


http://www.farsnews.com/imgrep.php?nn=8711210746


X


http://www.farsnews.com/imgrep.php?nn=8711270328


XI


http://www.etemaad.ir/Released/87-11-26/175.htm

XII


http://www.anthropology.ir/node/3475


XIII


http://www.etemaad.ir/Released/87-11-27/253.htm



خاستگاه: رايانْ پيامي از پيام جهانگيري - شيراز


١٢. ايرانيان: يکّه‌سواران ِ دوگانگی، جُستاري از " نادر نادرپور"، به مناسبت ِ نهمين سال ِ خاموشي‌ي ِ او






در اين جا بخوانيد ↓
http://rouznamak.blogfa.com/post-454.aspx


خاستگاه: رايانْ پيامي از مسعود لقمان، دفتر روزنامك- نهران


١٣. پرشين كارتون پايگاهي‌ سزاوار در شبكه‌ي ِ جهاني براي نمايش ِ هنرهاي ِ طرحْ‌طنزْنگاري و پويانمايي‌ي ايرانيان (+ جُزْايرانيان)



شيرين عبادي و "نوبل": كاري از مانا نيستاني



تحليل ِ هادي حيدري از اين طرح را در ابن جا بخوانيد ↓
http://www.persiancartoon.com/analyse.php?analyse_uid=16


متن ِ كامل ِ همه ي بخش‌هاي اين تارنما را در اين جا ببينيد و بخوانيد ↓
http://www.persiancartoon.com/news.php?news_uid=3255


خاستگاه: رايانْ پيامي از ايرج هاشمي زاده- اتريش


١٤. اي آفتاب ِ ايران و با نگاهي ديگر: آخرین دو دفتر ِ شعرهای ِ فارسی‌ي ِ "محمود کیانوش"، شاعر ِ شهربند ِ غربت ِ غرب



در باره ي اين دفترها، در اين جا بخوانيد ↓
http://www.mehdikhatibi.blogfa.com/









يك شعر ِ كوتاه از دفتر ِ اي آفتاب ِ ايران را نمونه‌وار در اين جا مي‌آورم ↓


غربت


آیینه هاش
تو را
هرگز
در خود نمی پذیرند؛
چشم تو بی پیام و
دلت تنهاست.
غربت
امروزهاش
هر روز
خالی
از انتظار فرداست.


خاستگاه: رايانْ پيامي از مهدي خطيبي- نهران


١٥. روزنه: فصلْ‌نامه‌ي ِ الكترونيك ادب، هنر و فرهنگ ِ ايرانِ، روزْآمد شد.


در اين جا ببينيد و بخوانيد ↓
http://www.rozanehmagazine.com/


خاستگاه: رايانْ پيامي از شيرين طبيب زاده (سردبير روزنه)- كاليفرنياي شمالي


١٦. روايت ِ بازْويراسته‌ي ِ دو شعر ِ شكوهمند از شاعري جويا و پويا




ميركسرا حاج سيّدجوادي، شاعري كه من او را – با تعبيري وامْ‌گرفته از نظاميكمْ‌گوي و گزيده‌گوي لقب‌داده‌ام، بازْويراسته‌ي ِ دو شعر ِ شيوا و شكوهمند و يادماني‌اش را – كه ريشه در ژرفاي ِ اسطوره و فرهنگ ِ ايراني دارند و حكايت ِ دردْآلود ِ " شام ِغوغايی" ي ِ اكنوني‌مان را با خيالْ‌نقش‌هاي كهن، بازمي‌پردازند – براي خوانندگان ِ اين تارنما، ارمغان فرستاده‌است و من آنها را با سپاسْ‌گزاري از او، در اين جا مي‌آورم.















پاتمَرگ


ایستاده بر
صخره ای بلند
کوبه‌ی دریا درچنگ
عصای موسایی


از
آب
تا
به دشت
دشت ِ پیشانسه
یلی رفته درخواب


طنین ِ آوايی
از
ریشه
تا
به برگ:
گرشاسب پاتمرگ!* –
به شام غوغايی.


بهمن هشتاد وسه
______________
* پاتمرگ (با زَبَر ِ حرف‌هاي سوم و جهارم) تركيب‌وازه‌اي‌ست كهن و بازمانده در برخي از گويش‌هاي ِ زبان ِ فارسي، به معناي ِ برباخيز/ بريا‌ ايست.


تا هنگامه‌ی ِ سوشیانت


آری
افسوس
براین بادبان‌ها
که بی حاصل
گشاده است
و باد ِ موافق نمی‌وزد
افسوس
که یاران
بی بوسه‌ای بردهان
درآبها
گورهای بی نشان
خفتند


امّا
امید
اندامی است
که در ژرفا
نطفه می بندد
از فرّه
یا
تخمه‌ی پیامبری
درآبهای کیانسه


پس آيین را
پاس می دارم
تا هنگامه‌ی ِ سوشیانت*
____________________
* از كتاب ِ آمبا
(هردوشعر، بعد ازگذشت ِ چند سال، پرداخت گردیده‌است.)
بدرود
میرکسرا


١٦. حكايت ِ جان‌گداز ِ غم ِ غُربت: كابوس ِ چند نسل از ايرانيان ِ اين روز‌گار


رضامقصدی
" سیماجان!*"
ما این جا نخواهیم‌ماند
به: محمّد عاصمی


ازنخستین نامه یی که برایت خط کردم تا این نامه، سالهای زیادی می گذرد. سالهایی که از زخم وُ زنجیر. ازفرازوُ فرود ِ عاطفه های سربلند. از پیروزی های نه چندان دلخواه، از شکست های استخوان سوز ِ جانکاه. از غم ِ غریب ِ غربت گذر کرده اند.
امروز که به حیرت، به سالهای رفته، درمی نگرم ازآن نامه ی نخست تا این نامه، وازنحستین شعری که ازمن در" کاوه" چاپ کرده یی چهل سال می گذرد. یادت می آید؟ گمان نمی کنم.
خوب یادم نیست نخستین بار کِی ودر کجا با نامت آشنا شده ام. اما این را می دانم که آشنایی با نامت، همزمان با زبانه گرفتن ِ آتش ِ عاطفه های انسانی در من بوده است. آتشی که از دیروز- دیروز ِ دور دست- تا هنوز درمن، دامن گستر است.
یادم هست در آن سالها به جستجوی نام وُ نشانه ات و نام هایی از این دست، نشریات ِ پیش از مرداد 32 را با شوقی سر شار ورق می زدم تا مگر رد ِ پایی از تو و کسانی چون تو را در آن ها بیابم شاید نسیم طراوتی تازه، به جوانه های جانم بنشیند وپائیز وُ بی برگی از میان برخیزد.
این بود وُ بود تا«سیماجان» ترا یافتم. کتابی کوچک با عاطفه های بزرگ. که همواره همراهم بود و وقت وُ بی وقت. در خانه وُ مدرسه. در کوچه وُ بازار، در محفل های دوستانه گشوده می شد. وباهم، دستا دست از کوچه باغ های عاطفه های پُرشور، از نور، ازغرور عبورمی کردیم ومن از زبان آن تازه- تازه، سوز ِ شعله های پنهان ِ جان را می شناختم وُ آرام- آرام پا به گستره ی این دنیای شگفت می گذاشتم.
هر چند دوران جوانی، زمان ِ شادی وُ سر مستی ست اما من این دوره را به شادمانی وُ سر مستی، سپری نکرده ام شاید بی آنکه خود بدانم وارث ِ آرزوهای به بار ننشسته، غرورهای شکسته و عاطفه های آتش گرفته بوده ام. وگر نه دلیلی نداشت در جوانسالی که هر چه رنگی از شوخی وشنگی دارد"سیماجان" ات آنگونه مرا به دلخستگی وُ شیدایی، به دنبال داشته باشد و آنجا که از انسان های دلخواه، از آه، از تب وُ تاب های شورانگیز سخن می گفت آتش به جان ِ جوان ِ من در افکنَدَ.
خوب یادم نیست«سیماجان» ات تا کِی با من بود ودر چه هنگام، سیمای صمیمانه اش در گردوُ غبار ِ
سالهای حادثه، پنهان گشت.
اما به یاد می آورم وقتی که خشم ِ خروشان ِ جوانانه در زبان وُ زندگی ِ ما راه یافت وفریاد های سیلواره ی ما« دیوار یا سیم ِ خاردار» نمی دانست و هر چه را از زشت وُ زیبا- هرچند صادقانه اما گیج وُ گنُگ- می سوخت وُ خاکستر می کرد یکچند چهره ی « انعطاف» پذیر ِ آن نیز از چشمهای ما پنهان ماند.
امامن- وبه یقین کسانی دیگر- هرگاه در فاصله ی دو خشمفریاد ِ حادثه بار، کمر راست می کردیم چهره ی پُر عاطفه ی « سیما » یت از میان ِ آنهمه هیاهوی تاریک، به روشنی بر ما می تابید واز دوردست، دستی به دوستی، به جانب ِ ما تکان می داد.
اگربگویم: « سیماجان » برای من، برای نسل من –که دل به آرزوهای آبی بسته بود- به لحاظ ِ حضور ِپرشور ِ عاطفه های ناب در آن، آن زمان نقطه ی عطفی بود، باور کن!
« سیماجان! آرزوهای بشری نباید محدود باشند وگرنه خواهند پوسید وُ خاکستر خواهند شد. جلوی سیل را نمی توان گرفت. صدای توفان را نمی توان پوشاند وبرعشقها ی بزرگ وپاک نمی توان سدی بست ولواینکه این سد از خون وُ آتش باشد آرزوها از خاکستر شان نیزبه وجود خواهند آمد» آرزو های تو به ققنوس ِ افسانه یی شباهت می بردند که از درون ِ خاکسترشان دو باره و هزار باره سر بر می آوردند وُ بال می گشودند. برای دلی که حضور ِ خورشیدی در خشان را به انتظار نشسته بود انگار هیچ چیزی مطمئن تر از آرزوها ی پاک و تابناک نبود. می دانستم آرزوهایی از این دست، تکیه گاهی استوار وُ زیباست و هر چیز زیبا شایسته ی دلباختن است.
به گفته ی هم‌ْولایتی ِ ارجمندت« نیما »:
آن که نشناخته زیبایی را
نیست زیبایی در هیچ کجاش


با چنین معیاری از زیستن بود که آرزو مندانه پای در راهی گذاشتم که زندگی را نه تنها برای خویش بلکه برای جامعه ی بشری زیبا می خواستم و می خواهم و با همه ی آواری که بر جان و جهانم ریخته شد هنوز نیز براین باورم: داشتن آرزوهایی از این دست، به زندگی معنا می بخشد و هستی را از مفاهیم انسانی، سر شار خواهد کرد و گرنه به گفته ی سعدی:
« چه میان ِ نقش ِ دیوار وُ میان ِ آدمیت»


درآن سالها در هوای خاکستری لاهیجان و لنگرود هر صفحه یی از« سیماجان »- روشن و تابناک- با جانم ورق می خورد چندانکه زمزمه های زلال آن، جان ِ جوانم را با عطر ِ عاطفه های انسانی پیوندی پایدار می زد و چونان جوشنی اطمینان آفرین مرا از میدان ِ کارزار های غمگین ِ زمانه، گذر می داد وتب و تاب های درونت را به تب وتاب های درونم می پیوست.
« تب کرده ام. گرمای سوزنده یی از درونم شعله می کشد. غیر از تب، آتش ِ دیگری نیز در جویبار ِ کبود شریان هایم می لغزد. این آتشی است که اسم آن را غم گذاشته ام. این غم سالها ست که درونم را می کاود و به هستی ِ پُر ما جرایم چنگ می اندازدو پیکرم را دردست استخوانی اش می فشارد. این تب سالهاست که مرا می گدازد.
تب عشق، به هر چه زیباست، به هر چه خوب و به هر چه پاک است. تو خوب می دانی« سیماجان » که یک دریا اشک و رنجم. دریایی که طغیان خواهد کرد. ...»
ومن که تنها چند صدا با بندر« چمخاله » و موجهای سر بلندش فاصله داشتم معنای ِ مُستعار ِ طغیان ِ آن دریای درون را در می یافتم و خود را- درخیال- به دریای طغیانی ات می انداختم وبه زمزمه با خود می خواندم:
موجیم که آسودگی ِ ما عدم ماست
ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
ترا به تنهایی، نماد ِ ابر ِ دنباله دار ِ یک نسل می شناختم با همه ی سرشت وُ سرنوشت ِ بارانی اش.
هر چند همچون مظاهر ِ زنده ی زندگی، زمینی بودی اما انگار آسمان، بار ِ امانتی را بردوش ِ استوارت گذاشته بود تا جایی که در این میان، ترا از برداشتن بار دیگران نیز اِبایی نبود. به یقین، معنای مهربان ِ شعر« نیما » بر تو می تا بید:
«ماهمه، بار به دوشان ِ همیم »


« سیماجان! نه آتشم، ونه اشکم. سیاهی ِ اندوهم که بسان ِ ابری تیره می بارم و آنسان که دیده یی زیر رگبار هایم سرخی ِ گلهای عشق را می پرورانم... تو خوب می دانی که من هرگز جز با خنده های اشک نخندیده ام ولی همیشه لبخندی بوده ام که با فروتنی بسیار لبها را بوسیده ام. دلم می خواست یک نت ِ موسیقی باشم و در هر قلبی آشیان کنم و بدانم که چگونه باید بلرزانم»
«همه ی لرزش دست ودلم» درآن سالها از آمیختن آئینه وارم با معنای مهربان ِ مفاهیمی از این دست بود وبی شک آن نت ِ موسیقی ِ دلخواهت برجان های شیفته ی آن روزگار هنوز نیز به یادگار مانده است.
اندوه ِ سیاه ِ تنهایی های تو دست از سرم برنمی داشت ومرا همسایه ی دیوار به دیوار ِ تنهایی های دامنه دار تو می کرد وبرسئوال های سردم پاسخ های سرد ترمی گذاشت و نمیدانستم درد ِ تنهایی های تو از چیست؟ یا از کیست؟ اما زمانی که خود به چنین اندوه ِ سیاهی دچار آمدم دانستم در تنهایی های تو، رازی نا گفته خفته بود که رندانه نخواستی پرده از سیمایش در افکنی و شاید در خلوت خاموش ِ خویش بار ها گفته باشی:
« که من آن راز، توان دیدن وُ گفتن نتوان»
" سیماجان ! حق با توست من همیشه تنهایم. اما تنهایی های من تنها نیستند. دردنیای تنهایی خود شور و غوغایی دارم. این سکوت و خاموشی، توفان می زاید. در ابرهای سیاه، رعد می غرٌد وبرق می خندد. من هم مدت ها ابر آلودم. آسمان اندیشه ام گرفته و درهم است. اما تو خوب می دانی که این آسمان خواهد بارید و پس از باریدن، گلهای سرخ عشق و امید را خواهد رویاند. آسمان اندیشه ام خلق می کند ومی آفریند. ابراست و می بارد. « سیماجان »! بخند! بخندیم!
زیرا شب ِ تاریک را باید درخشان ساخت و تنهایی را به غوغایی شور انگیز بدل کرد»
آیا یکی از جلوه های آن غوغای شور انگیز، اجرای" د ِکلمه"ی شعر پر ماجرایت:« اشک هنر پیشه» با صدای هوش رُبای ِ شاهین سرکیسیان نبود که نسل ما را به نوعی مُبتلای خویش کرده بود؟
شعری که شهر به شهر دست به دست و سینه به سینه ورق می خورد و ساعات ِ انشاء مدرسه ها را از عطر ِ عاطفه های سر بلند خویش می آکند؟
تا جایی که هنوز وقتی گوش به دیوار ِ زمان می خوابانم صدای فریبای "فریده" از لاهیجان وصدای صمیمی ِ"سیما " از لنگرود به گوش می رسد:
"ِگِريم تمام شده بود
هنرپيشه، آماده ی رفتن به صحنه بود
خبر مرگ ِ کودکش را شنيد..."
آری، این نامه ها که "مظهر دردهای عمیق و سوزان" یک نسل است به نسلی دیگر انتقال یافته بود.
نسلی که دست افشان وُ پای کوبان می رفت تا کام یابی ها وُ نا کامی ها، یأس ها و امیدهای تازه یی را خود به تجربه بنشیند. نسلی که باران و عشق را دوست می داشت و از بی باری وُ بی برگی، بیزار بود و دریگانگی های شور انگیز
«به یکی آری» می مُرد« نه به زخم ِ صد خنجر»
و
«طلسم ِ دروازه اش، کلام ِ کوچک دوستی بود»
سطرهای درخشان ِ « سیما جان » را معمولاً به خاطر داشتم و گهگاه اینجا و آنجا از سر ِ نیاز- به رمزوراز- برزبانم جاری می شد. اما نمیدانم چرا این سطر که آغاز گر ِ یکی از نامه هایت بود بیش از همه ترجیع بند ِ گفتاریم شده بود.:«آنها که گریختند ناچار روزی باز خواهند گشت»
باید اقرار کنم در آن زمان به مفهوم ِ درد ناک ِ «گریختن» توجه یی عمیق نداشتم. یعنی نمیدانستم در این کلام، تا چه مایه، معنا منزل کرده است. تنها اندوه ِ شاعرانه یی که در این سطر ِ غمگنانه، خانه کرده بود، خیمه در احساسم می زد.
هر چند بعد ها در "گریختن"، رنج ِ دل کندن های ناخواسته از یار ودیار را به درستی در یافتم اما بی توجه به بازی ِ چرخ وشوخی ِ تلخ سر نوشت هرگز گمان نمی کردم یک روز نسل من- این وارثان ِ سالهای سوخته – با حنجره یی تلخ تر از نسل پیش با خود به زمزمه بنشیند:
«آنها که گریختند، نا چار روزی بازخواهندگشت»


آلمان- کلن
٢-٢- ٢٠٠٩


_____________________________
* سیماجان نام مجموعه نامه‌های محمّد عاصمی است که پنجاه سال پیش نخست در مجله"امیدایران" نشریافت و پس از آن به کوشش زنده یاد محمودتفضلی به صورت کتاب جیبی منتشرشد.


خاستگاه: رايانْ پيامي از رضا مقصدي- كلن، آلمان



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?