Thursday, September 13, 2007

 

٣: ٤٤. هفتمين هفته نامه: فراگير ِ ١٧ زير بخش ِ تازه ي ِ خواندني، ديدني و شنيدني



يادداشت ويراستار


جمعه بيست و سوم ِ شهريورماه ١٣٨٦


(چهاردهم سپتامبر ٢٠٠٧)


گفتاوَرد از داده هاي اين تارنما بي هيچ گونه ديگرگون گرداني ي متن و با يادكرد از خاستگاه، آزادست.



Copyright © 2005-2007. All rights reserved




١. عبدالحسين نوشين، فرهيخته، هنرمند و پژوهشگري بزرگ، قرباني ي "سياست" و "ايدئولوژي"

عبدالحسين نوشين و صادق هدايت

]تنها تصويري كه توانستم از نوشين بيابم، همين است. نمي دانم "جارو"ي ميان تصوير، چه حكايتي دارد.[


عبدالحسين نوشين هنرمند نامدار و بُنيادگذار ِ نمايش ِ نوين و جهاني در ايران، يكي از چهره هاي شاخص و استعدادهاي سرشار ِ روزگار ِ ما بود كه شوربختانه قرباني ي دستگاه ِ تباهكار ِ ايدئولوژي و سياست (چپ و راستش تفاوتي ندارد) شد. او كه مي رفت تا همگام با همسر هنرمندش لُرِتا و شمار ديگري از هنرمندان – كه بيشتر، دست‌ْْپروردگان ِ اين زوج ِ هنري بودند – عصر ِ هنري‌ي ِ تازه‌اي را در ميهن ِ ما آغازكند، در سال‌هاي آخر ِ دهه‌ي ِ بيست، به سبب ِ درگيري در جريان ِ سياسي‌ي ِ چپ ِ آن روزگار، نخست به زندان افتاد و سپس با فرار از زندان، به شوروي پناه‌بُرد.
نوشين در دوران ِ تبعيد، هرچند همواره در آرزوي ِ پي‌گيري‌ي ِ كار ِ هنري‌اش مي‌سوخت، بيكارننشست و با پيوستن به جمع ِ ويراستاران ِ شاهنامه ي فردوسي در آكادمي ي علوم شوروي، سويه ي ادبي و پژوهشي‌ي ِ استعدادش را به نمايش ‌گذاشت. البتّه "نارفيقان" ِ كشور ِ ميزبان، به دستاويز ِ پرهيز از خلل واردآوردن در به اصطلاح "روابط ِ حُسن ِ همجواري" (؟!) با نظام ِ پادشاهي‌ي همسايه‌ي جنوبي‌شان، نام ِ نامي‌ي ِ نوشين را – كه خار ِ چشم ِ كارگزاران ِ وقت در ايران بود – به گِل پوشانده و بر جلد ِ شاهنامه ي چاپ ِ مسكو، ع. فردوس را به جاي آن گذاشته بودند!
استاد ِ زنده يادم دكتر محمّد مُعين در سفري براي شركت در كنگره ي جهانيي خاورشناسان، در مسكو نوشين را ديده بود و آن "جگرْآزرده" از نيش ِ "كژدم ِ غُربت"، شمّه اي از "گِله‌هاي ِ شب ِ فِراق" را پنهاني و به دور از چشم و گوش ِ گماشتگان ِ"كا. گ. ب." با "پيك ِ صبح" ِ آمده از ميهن، در ميان نهاده‌بود. استاد مُعين، در بازگشتِ از آن سفر، روزي در دفتر ِ "فرهنگ ِ فارسي"، حكايت ِ دردمندانه‌ي ِ رنج و شكنج ِ آن بزرگْ‌مرد را برايم بازگفت. از جمله اين كه گفته بود: "سالهاست در حسرت اين كه به من اجازه دهند شبي، وَلو براي پنج دقيقه بر صحنه‌ي ِ نمايش ِ بالشوي تآتر پديدارشوم، مي‌سوزم!"
*
از نوشين بزرگ، كتاب ِ بسيارارزنده‌ي ِ واژه نامك، در گزارش واژه‌هاي دشوار ِ شاهنامه، بر جا مانده‌است كه دسته ‌كليد‌ ِِ قفلْ‌‌گشايي‌ است در دست ِ هر پژوهنده‌ي ِ حماسه‌ي ِ ملّي‌ي ِ ايران.




نوشته‌ي ِ زير را – كه فراگير ِ آگاهي‌هاي ِ چشمْ‌گيري از زندگي‌ي ِ فرهنگي و هنري‌ي ِ نوشين و همْ‌دوره‌هايش در دهه‌هاي ِ دوم و سوم ِ اين سده‌ي ِ خورشيدي است – همْ‌ميهن ِ ارجمندي (كه متأسّفانه نامش را در رايانگرم گم‌كردم) به اين دفتر فرستاده‌است كه با سپاس از او، در اين جا مي آورم.


نوشین بزرگ ترین كارگردان و هنرپیشه ي ِ بی رقیب ِ ميهن ِ ماست


نوشین با ارانی و بزرگ علوی در مجلۀ موسیقی با هدایت، صبحی، خانلری، فرزاد، مجتبی مینوی و روبیك گریگوریان در تماس كاری و فكری بود. هدایت و مینوی هر یك از لحاظی، دو شخصیّت قوی در این جمع به نظر می رسیدند. با نیما كه غُدّ و خودْ رای بود، سر ِ سازگاری نداشتند. خانلری در میان آن ها جوان تر و فرزاد گوشه گیرتر بود. صبحی شوخ و دنیا دیده و سردوگرم چشیده و شیرین سخن بود. فرهنگیان چاپلوسی مانند فروزانفر، اورنگ، حكمت، صدیق اعلم، صورتگر، مرآت، شفق و یاسمی و امتْال آنها كه عتبه بوس رضا خان بودند و نیز دستگاه پرورش افكار، سخت مورد استهزای این جوانان دانا و هوشمند بودند. در مجلۀ موسیقی، در واقع دنباله اپوزیسیون زندان قصر رحل اقامت افكنده بود؛ ولی بعدها هر یك راه دیگری رفتند: نوشین و هدایت به اصول انسانی خود وفادار ماندند، مجتبی مینوی در ایام جنگ، گویندۀ رادیو بی . بی. سی شد و تنها به نام محققی عالی مقام، از او نامی باقی مانده است.
صبحی سرانجام قصّه‌گوی رادیو شد. نیما از دوستان كهنه كناره گرفت و چهره خود را به عنوان شاعر نوآور انقلابی حفظ كرد و از جبهه سائی پرهیز داشت. خانلری پس از دورانی رو آوردن به نثر، به سوی دستگاه رفت و از نازپروردگان دربار محمّد رضا و فرح شد. روبیك گریگوریان ویلونیست پرقریحه به امریكا رفت...


متن ِ كامل ِ اين گفتار را در اين نشاني بخوانيد:
http://www.ghadimiha.com/?id=-1387349721


٢. نقدي ساختارشناختي بر دو شعر ِ سروده ي ِ مجيد نفيسي


نوشته ي ِ علی صیامی


متن شعرها را در اين جا:
http://asar.name/2000/08/blog-post_4379.html
و نقد ِ آنها را در اين جا:
http://asar.name/2000/09/blog-post_04.html
بخوانيد.


٣. داستاني از نويسنده اي همْ روزگارمان با صداي او




محمّد کلباسی زاده ي اصفهان است. او از دهه‌ی چهل آغاز به چاپ نقدها و داستان‌هایش در مجلّه هاي ادبی کرد و با پيوستن به جَرگه ي جُنگ ِ اصفهان، راه و روش ویژه‌ی خود را یافت. کلباسی در داستان‌هایش مضمون‌های اجتماعی را بازتاب می‌دهد. از كارهاي او می‌توان به مجموعه ي داستان سرباز کوچک، سال ۱۳۵۸ (که متأسفانه پس از آن دیگر اجازه ي چاپ نگرفت)، مجموعه ي داستان مثل سایه، مثل آب، سال ۱۳۸۰ و ترجمه‌ی مشترک با م. دانشور با عنوان ِ ادبیات و سنّت‌های کلاسیک (در دو جلد ) اشاره کرد. کلباسی همچنین شماري گفتار و نقد ِ ادبي دارد که در نشریّه هاي لوح، آدینه، زنده‌رود، کارنامه، ایرانشناسی و جُز آن، چاپ شده است. يكي از درحشان ترين بررسيها و نقدهاي ادبي ي او رنج ِ آز: نگاهي ديگر به داستان ِ رستم و سهراب ِ شاهنامه نام دارد كه خود، آن را در دومين همايش ايران شناختي در دانشگاه ِ سيدني در استراليا ( ١٧ تا ٢٦ بهمن ١٣٧٦) خواند و سپس، نخست در فصلنامه ي ايران شناسي ١٠: ١، مريلند، آمريكا - بهار ١٣٧٧ و ديگرباره در ماهنامه ي ِ كارنامه ١: ٨، تهران - آبان و آذر ١٣٧٨ به چاپ رساند.


داستان دادا نوشته ي ِ محمّد کلباسی را با صدای نویسنده در اینجا بشنوید
متن داستان را در اینجا بخوانید


خاستگاه:

http://www.ketabkhaneyegooya.blogspot.com/

http://www.radiozamaneh.org/literature/2007/08/post_373.html


٤. رُستمْ زادي يا "سِزاريَن": رويكردي بنيادْشناختي


در شاهنامه ي فردوسي، درباره ي زادن ِ رُستم، فرزند ِ زال و رودابه، چُنين آمده است:
]هنگام ِ فرارسيدن ِ زمان ِ زايش ِ رودابه، زايمان به گونه اي طبيعي صورت نمي‌پذيرد و رودابه‌ي ِ باردار ِ رستم ، دچار ِ رنج و شكنجي سخت مي‌شود. پس زال، ناگزير سيمرغ، پرورش‌كار و ياور ِ خود را فرامي‌خواند و از او چاره مي جويد و سيمرغ، شيوه ي زايمان ِ غير ِ طبيعي را بدو مي آموزد و زال، با همْ‌دستي‌ي كارآزمودگان، اين كار ِ شگفت و دشوار را به سرانجام مي‌رساند.[
".......................................
نيايد به گيتي ز راه ِ زَهِش / به فرمان ِ دادار ِ نيكي‌دَهِش
بياور يكي خنجر ِ آبْ‌گون / يكي مرد ِ بينادل ِ پُرفَسون
نُخُستين به مَي ماه را مست‌كن / ز ِ دل بيم و انديشه را پَست‌كن
تو منگر كه بينادل افسون‌كند / به صندوق تا شير بيرون‌كند
بكافَد تُهي‌گاه ِ سَرو ِ سَهي / نباشد مرو را ز ِ دردْ آگهي
وُزان پس بدوز آن كجا كرد چاك / ز ِ دل دوركن ترس و تيمار و باك
گيايي كه گويمْت با شير و مُشك / بكوب و بكن هر سه در سايه خُشك
بساي و بيالاي بر خستگي‌ش / ببيني همان روز پيوستگي‌ش
برو مال از آن پس، يكي پَرّ ِ من / خُجسته‌بُود سايه‌ي ِ فَرّ ِ من
...........................................
بيامد يكي موبَدي چربْ‌دست / مر آن ماهْ‌رُخ را به مَي كرد مست
بكافيد بي‌رنج پَهلوي ِ ماه / بتابيد مَر بچّه را سر ز ِ راه
چُنان بي‌گزندش بِرون‌آويد / كه كس در جهان اين شگفتي نديد
...........................................
"
(شاهنامه، به كوشش ِ جلال خالقي مطلق، دفتر ِ يكم، صص ٢٦٦- ٢٦٧)


چنان كه در اين بيتها مي بينيم، فردوسي نام ِ ويژه اي بدين شيوه ي زايمان نداده و – تا جايي كه من مي دانم – در ديگرْ خاستگاههاي فرهنگ كهن ما، سخني از اين روش گفته نشده و نمونه اي از آن، آورده نشده است.
در دوران ما، در كليدواژه هاي دانش ِ پزشكي، وامْ واژه ي "سِزاريَن" (به پيروي از باختريان) به كار مي رود وعموم مردم نيز چيزي جز آن نمي گويند. تنها جداگانگي، زبانْ زدِ مردم سيستان (هم شهريان رُستم) است كه اين گونه زادن ِ كودك را "رستمْ زادي" مي گويند.



A caesarean section (AE cesarean section), or c-section, is a form of childbirth in which a surgical incision is made through a mother's abdomen (laparotomy) and uterus (hysterotomy) to deliver one or more babies. It is usually performed when a vaginal delivery would put the baby's or mother's life or health at risk, although in recent times it has been also performed upon request.
http://en.wikipedia.org/wiki/Cesarean



اين درآمد، ١٢ زيربخش دارد كه بخش دهم آن
[Caesareans in fiction]
(سزارين در داستان)
ناميده شده و در آن، آمده است:



The first caesarean section according to mythology was performed by Apollo on his lover Coronis when he delivered Asklepios.
In Persian mythology, Rudaba's labour of Rostam was prolonged due to the extraordinary size of her baby. Zal, her lover and husband, was certain that his wife would die in labour. Rudaba was near death when Zal decided to summon the Simurgh. The Simurgh appeared and instructed him upon how to perform a caesarean section, thus saving Rudaba and the child, who later on became one of the greatest Persian heroes.
A caesarean section appears in Shakespeare's play Macbeth. Macbeth hears a prophecy that "none of woman born shall harm Macbeth," an impossibility, but later finds out that MacDuff was "from his mother's womb untimely ripp'd," the product of a caesarean section birth (not unlike Robert II of Scotland).
The stillborn child of character Katherine Barkley is delivered by caesarean section in the Hemingway novel A Farewell to Arms.
In the video game Metal Gear Solid 3: Snake Eater, a main character called 'The Boss' exposes a c-section scar to Naked Snake (The player's character). The scar is possibly from a blundered procedure and runs from the abdomen to the breasts, and is in the shape of a snake.
In Alexandra Ripley's "Scarlett", the main character, Scarlett O'Hara, has a caesarean section performed by a so-called "medicine woman". She almost miraculously recovers after giving birth to a girl.
In the novel, Midwives, by Chris Bohjalian, midwife Sybil Danforth, stranded with a labouring mother in a storm, performs a caesarian section when the mother dies in order to save the child. The story revolves around the court case that ensues when doubts are raised as to whether the mother was in fact dead at the time of the surgery or the midwife made a mistake.
In the novel Restoration set in Britain of the 1660's the surgeon protagonist delivers his own daughter by caesarean, but the mother dies shortly thereafter.



خاستگاههاي بازبُردي ي اين گفتار، در اين نشاني آمده است:
http://en.wikipedia.org/wiki/Cesarean#Caesareans_in_fiction
*
درباره ي "رستم زادي"، اين پيوند نيز آگاهي هاي سودمندي را در بر دارد:
http://www.nlm.nih.gov/exhibition/cesarean/cesarean_2.html


٥. اندوهْ سرودي از شاعري شيواسخن: پژواك بانگ ِ زمانه




رضا مقصدی

غمهای شهریور


یکباره گویی آسمان، امشب تَرَک خورده ست.
انگار امشب، هر ستاره آتش ِ آهیست.
از رویش ِ رنگین ترین آواز
مهتاب هم خالیست.


در روبروی آرزوی دیشبم، امشب
در روبروی رنگ ِ رؤیاهای دیروزین
در جستجوی آن درختانی که در پاییز روییدند
در جستجوی سایه- سارانی که با من مهربان بودند.


اما کجای سینه ی خورشید را باید بجویم من؟
وقتی که نور ِ نامهایم نیست.


دیری ست نیمی این دل ِ غمناک
همواره تاریک است
روشن ترین مهتاب هم چندی فراز ِ جان ِ بی تابم
آبی ِ شعرش را فرو می بارد و ناگاه
از بارش ِ پیگیر می مانَد.


زخم ِ تبر بر هر درخت ِ تر
جان ِ مرا - در ابتدا - آشفت و پرپر کرد
چندان که مهر ِ سایه- ساران نیز
تاریک گشت و داستانی تیره تر سرکرد.


این ست اندوه ِ دلم ابریست بارانی
بر هر کجا در هر نفس - خاموش - می بارد.


وقتی که زخمی در نهانجای دلت پیوسته بیدارست
با من بگو آیا
من با کدامین لحظه ی سرشار
شادابی ِ چشم ِ غزل- افشان ِ مستی را توانم زیست؟


با من پیام ِ سبز ِ باران بود
با آن درختانم هوای ِ صبح ِ فروردین
اما چه باید کرد با غمهای ِ شهریور؟


باور کن ای خورشید!
آن شب که سقف ِ آسمان، آنجا تَرَک خورده ست
اینجا دلم مرده ست.


پنجشنبه ١ آبان ١٣٨٢/ ٢٣ اکتبر ٢٠٠٣


٦. «پيوند ِ اخترشناختي ي ايراني - تُولِدُيي و نوزايش ِ اروپايي»: سخن ِ استادي ايراني در يك همايش ِ دانشگاهي ي اروپايي


دوست دانشمند ِ گرامي آقاي دكتر محمّد حيدري ملايري، استاد ِ نِپاهشگاه ِ (رصدخانه ي ِ) پاريس، در پيامي مهرآميز به اين دفتر، از حضور و سخنراني ي خود در نوزدهمين همايش ِ ساليانه ي "آكادمي ي اروپا" زير عنوان ِ گفت و شنود ِ سه فرهنگ ]ايراني- عربي- اسپانيايي[ و ميراث ِ اروپايي ي ِ ما (بوته ي ِ آزمايش ِ تُولِدُ در گستره ي فرهنگ و سپيده دم ِ نوزايش) آگاهي داده اند.
عنوان ِ سخنراني ي استاد ِ شايسته ي ايراني در اين همايش دانشگاهي ي جهاني – كه از دوم تا پنجم سپتامبر٢٠٠٧ در تُولِدُ در اسپانيا برگزار شده – پيوند ِ اخترشناختي ي ِ ايراني - تُولِدُيي و نوزايش ِ اروپايي بوده است.

شركت استاد حيدري ملايري در همايش اسپانيا و سخن ِ روشنگر ِ ايشان به منزله ي نماينده ي سزاوار ِ فرهنگ ِ ايراني، مايه ي خشنودي و سرافرازي ي ِ همه ي ِ ايرانيان ِ دوستدار ِ فرهنگ و خواستار ِ شناساندن و فرازبردن ِ ارزشهاي دانشي و فرهنگي ي ايراني در پهنه ي ِ جهاني است.
با آرزوي ي كاميابيهاي هرچه بيشتر براي اين هم ميهن ِ فرهيخته، متن ِ پيام ِ ايشان را – كه فراگير ِ پيوند به سخنراني شان نير هست – در پي مي آورم و خوانندگان ارجمند ِ اين تارنما را به خواندن ِ اين سخن و بهره گرفتن از آن، فرامي خوانم.

....................................
I was invited to give a talk at the Academia Europaea 19th AnnualConference “The Dialogue of Three Cultures and our European Heritage”(Toledo Crucible of the Culture and the Dawn of the Renaissance), 2-5 September 2007, Toledo, Spain.
The title of my paper was: The Persian-Toledan Astronomical Connectionand the European Renaissance. And you can find it at:
http://aramis.obspm.fr/~heydari/divers/MHM_Persia_Toledo.pdf


I thought you may find it interesting; it is aimed at non specialistesand contains many information about various aspects of Persian cultureand science, as well as linguistic matters.
Thanks for your comments,if any.


Bâ behtarin dorudhâ,

M. Heydari-Malayeri




٧. نمود ِ ويژگيهاي ِ والاي ِ انساني در سنگْ نگاره هاي ِ تخت ِ جمشيد


نكته هاي باريك تر از موي زير را همْ ميهن ِ ناشناخته اي بدين دفتر فرستاده است كه با سپاس از او در اين جا مي آورم.



در سنگْ نگاره هاي ِ تخت ِ جمشيد:


.هیچ كس خشمگين نیست *


.هیچ كس سوار بر اسب نیست *


هیچ كس در حال تعظیم نیست. *


.هیچ كس سرافكنده و شكست خورده نیست*


.هیچ قومی بر قوم دیگر برتر نیست*


هیچ تصویر خشنی وجود ندارد. *


* از افتخارهای ایرانیان این است كه هیچ گاه برده داری در ایران مرسوم نبوده است. در ميان صدها پیكره ی تراشیده شده بر سنگهای تخت جمشید، حتّا یك تصویر برهنه و عریان ديده نمي شود.



٨. درکجاى جهان‌ايستاده‌ايم؟: حكايت ِ سختْ كوشي ها و دلْ تنگي هاي يك نويسنده ي ايراني ي دور از ميهن



گفت و شنود مريم منصوري با شهريار مندني پور (نشريافته در روزنامه ي حيات ِ نو)



"كاش مي‌‌شد حس كنيد كه چقدر دلم تنگ است
براي نوشتن ِ يك صفحه از داستاني مانند «باران ِ
اندوهان » يا «رنگ ِ آتش نيمروزي» يا «اگر فاخته
را نكشته باشي»، توي ِ زيرْزمين ِ خانه ام، توي ِ وطنم!"
(شهريار مندني پور)



متن ِ گفت و شنود را در اين جا بخوانيد:
http://www.hayateno.org/Detail.aspx?cid=101366&catid=563


۹. ستايشْ- سوگْ- سرود ِ انساني و همدلانه ي يك ايراني ي آزاده براي «لوچيانو پاواِِرُتي»

Luciano Pavarotti 1935-2007



«..............................
ري را ... ري را
دارد هواي ِ آن كه بخواند
در اين شب ِ سيا.
او نيست با خودش،
او رفته با صدايش؛ امّا
خواندن نمي تواند.»


(نيما يوشيج، از شعري به نام ِ ري را در مجموعه ي ِ
نمونه هايي از شعر نيمايوشيج، جيبي، تهران - ١٣٤٢)



در هفته اي كه گذشت، جهان يكي از بزرگترين هنرمندان اين روزگار را از دست داد و سوگوار ِ خاموشي ي مردي شد كه به راستي مي توان او را بانگ ِ رساي آزادگي و آدمي خويي و هنر و فرهنگ ِ انساني ناميد. لوچيانو پاوارُتي – چُنان كه از سرشت ِ هنر و فرهنگ مي سزد – خُنياگري جهانْ شمول بود و هر انساني در هر بخش از گستره ي جهان، بر بال ِ آواز ِ بلند ِ او به فراخناي ِ آزادي و همْ زيستي ي آشتي جويانه ي آرماني پروازمي كرد. ايرانيان دوستدار فرهنگ و هنر انساني نيز در اين زُمره بودند.
استاد فرهيخته، هنرمند و پژوهشگر، دكتر پرويز رجبي، در ستايشْ - سوگْ - سرودي زيبا و دلْ نشين، سهم ايرانيان را در برخورد با اين رويداد و اندوه ِ از دست رفتن ِ هنرمند ِ بزرگ ِ اين عصر، به خوبي بيان داشته است.




ناتنی ها (٣٤)
پاوارُتی تنی به توان ِ تنی!


پاوارُتی برادر ِ تنی ِ من بود.
توی یک کوچه زندگی می کردیم.
وقتی که هوا ابری می شد،
باهم غصّۀ مرغوبی را هضم می کردیم.
هردو حیای چشم کفترهای چاهی را
و قمری ها را می شناختیم.
او بوی درخت بیدْمُشک را
مثل من مو به مو می شناخت.
هردو دوست داشتیم ساعت ها به آسانی
سهم خودمان را از دریا برداریم.
هردو بادبادک می شدیم
و برای نوازش هوا
پا را از گلیم خودمان بیرون می گذاشتیم.
هردو به غیرت توفان احترام می گذاشتیم
و از فروتنی ِ نسیم لذت می بردیم.
هردو دلْ بستۀ صدای انسان بودیم
و هردو هر صدای رسایی را
به هزاردستان ها نشان می دادیم.
من و پاوارُتی برادران تنی بودیم.
ما در خواب برای صدای هم لالایی می گفتیم.
ما نشاط را پشت پلک هایمان اسیر نمی کردیم.
ما لفظ اسارت را به آزادی عادت داده بودیم.
پاوارُتی برایم توراندخت را می خواند...
و من برای او صدای دلکش و تاج را تقلید می کردم...
حالا اگر صدای دلکش را در شب های تهران بشنوم،
جای پاوارُتی خالی خواهد بود.
او برادر تنی من بود.
او هم مرد تالار بود و هم مرد میدان.
او سنّت آواز را با سنّت آزادگی عوض کرده بود.
دستار او هیچ گاه گره نخورد
تا آزادی شرمنده نشود...
به خود ببالد...
ما از یک مادر زاده شده بودیم!


براي آگاهي ي بيشتر از زندگي و هنر ِ «پاوارُتي»، به اين پيوند روي بياوريد:




http://www.google.com/search?q=Pavarotti&rls=com.microsoft:*:IE-SearchBox&ie=UTF-8&oe=UTF-8&sourceid=ie7&rlz=1I7IRFA




و براي شنيدن ِ دو نمونه ي كوتاه از بانگ ِ بلند ِ دلكش ِ اين ناقوس ِ بيدارباش ِ هنر و فضيلت ِ انساني و تماشاي صحنه هاي هنرنمايي ي او، به فيلمهايي كه نشاني هاي آنها را در پي مي آورم، بنگريد:


YouTube - Pavarotti - Nessun Dorma
Nadie interpreta Nessun Dorma como él.06/09/07 Pavarotti nos ...


Watch video - 3 min 10 sec - www.youtube.com/watch?v=VATmgtmR5o4


YouTube - James Brown & Pavarotti
James Brown & Pavarotti live!!! This incredible performance ...


Watch video - 5 min - www.youtube.com/watch?v=VCIyzNISw1Q



١٠. گزارش ِ يك رويداد ِ فرهنگي در ميهن: شب ِ ايتالو كالوينو در تهران




متن گزارش ِ شب ِ شناخت و بزرگداشت ِ ايتالو كالوينو، نويسنده ي ايتاليايي در تهران را كه از دفتر ماهنامه ي بُخارا به اين دفتر رسيده است، در پي مي آورم.

پنجاه و هفتمين نشست از شب هاي مجلۀ بُخارا به نقد و بررسي « ايتالو كالوينو » نويسنده معاصر ايتاليايي اختصاص يافته بود .
بيشتر آثار كالوينو در ايران توسط ليلي گلستان ، بهمن محصص ، مژده دقيقي ، رضا قيصريه ، مهدي كابلي ، محسن ابراهيم و ... به فارسي ترجمه شده است.
كالوينو عصر ادبي دنياي معاصر را عصري متفاوت و شتابزده مي داند. او معتقد است موضوع ادبيات بحث درباره واقعيت دنياست ، درباره قاعده اي پنهاني است . شيوه خاص كالوينو جايگاه ويژه اي در ميان رمان نويسان اروپايي به او داده است . شيوه اي كه تخيل نيرومند ، طنز پاك و ظريف و توجه نزديك به واقعيت و تاريخ را درهم مي آميزد.
در شب « ايتالو كالوينو » دكتر روبرتو توسكانو درباره ويژگي هاي كالوينو در ادبيات ايتاليا ، مهدي سحابي درباره ديدگاههاي كالوينو سخن گفت ، فرناز حائري زندگينامۀ خود نوشت كالوينو را خواند و آنتونيا شركاء ، فيورنزو گراستا ، محمد رضا فرزاد و ايمان منسوب بصيري زمينه هاي ديگري از كالوينو را مورد بحث قرار دادند و در بخش پاياني فيلم مستندي از زندگي كالوينو به نمايش درآمد.
« شب كالوينو » با همكاري كتاب خورشيد چهارشنبه بيست و يكم شهريور ماه در ساعت پنج بعد از ظهر در خانه هنرمندان برگزار شد.


١١. بازْنشر ِ يك متن ِ دانشگاهي‌ي ِ گاهان‌ْْپژوهي و اوستاشناختي


از دفتر انتشارات ققنوس در تهران آگاهي رسيد كه كتاب ِ رهيافتي به گاهان ِ زرتشت و متنهاي نواوستايي، پژوهش ِ هانس رايشلت، دانشمند آلماني به گزارش ِ نگارنده ي اين يادداشت، در فرآيند ِ بازْچاپ قرارگرفته است.



اين كتاب كه در سال ١٣٨٣ به چاپ رسيد، با پذيره ي پرشور ِ دوستداران ِ فرهنگ ِ كهن ِ ايراني رو به رو گرديد و به عنوان ِ متن ِ درسي ي دوره ي كارشناسي ي ارشد ِ زبانهاي باستاني ي ايران در دانشگاه تهران برگزيده شد و همه ي شمارگان ِ آن در يك سال به فروش رسيد، به سبب پاره اي دشواريهاي فنّي، تا كنون به چاپ دوم نرسيده بود. خوشبختانه اكنون امكان ِ اين كار فراهم شده است و اميدمي رود كه به زودي از چاپ درآيد و در بازار ِ كتاب به خواستاران، عرضه گردد.


١٢. حكايت رنج و شكنج ِ نسلهاي معاصر



" ناتني ها"ي ِ ٣٥ تا ٣٧ كه را -- كه مانند ديگر يادداشتهاي استاد رجبي خواندني و نكته آموزست -- با سپاس از ايشان، در پي مي آورم:


ناتنی ها (٣٥)


ما بچه های خوبی بودیم!...


ناتنی هایی که امروز سخنش را به میان می کشم، یکی از دل مشغولی های قدیم من است. اما همیشه به خاطر آبروی سال های بیست و سی از طرحش خودداری کرده ام. امروز بعد از ظهر یاری دبستانی آمد به سراغم. موضوع را مطرح کردم و ساعت ها با درد تعریف کردیم و خندیدیم! موضوع برمی گردد به دبستان ها و دبیرستان های سال های بیست و سی. روزگار فصل مشترک دو روزگار متفاوت. روزگاری که به باور من نسل من، که تعیین کننده ترین نسل صد سال اخیر است، آرام آرام، اما پیوسته باهنجارهای فرهنگی و مدنی ناتنی خوگرفت و با آن دمساز شد. شاید طرح مساله برخی را بیازارد، اما من برآنم همۀ دشنام ها را به جان بخرم و در حد توانم به ریشه های «ناتنی ها» بپردازم و زخم ها را بازکنم. و بر این باورم که حتی برای این کار خیلی دیر کرده ایم. واقعیت این است که نسل من در روزگار فصل مشترک، آموزگاران و دبیران آموزگار و دبیر نداشته است. پیداست که در این جا استثناها مطرح نیستند. دانشسراهای مقدماتی و دانشسراهای عالی تازه به بار نشسته بودند و آموزگاران و دبیران فارغ التحصیل هنوز خود آکنده از زخم بودند و عملا هنوز به آموخته هایشان خو نگرفته بودند. به ویژه این که دانشسراها کمک هزینه می دادند و شرکت کنندگانشان از لایه های فقیر و بی بضاعت مادی و معنوی بودند و از بد حاثه به دانشسراها روی آورده بودند... آری! آموزگار و دبیر پخته و کارآمد یا کمیاب بود و یا نایاب. من خودم دیپلم دبیرستانم را با دبیر دبیرستانم به صورت امتحان داوطلب گرفته ام!... پیداست که ما در هر حال مدیون آموزگاران و دبیران خود هستیم، اما مدیون آن چه که برما گذشته است نیستیم. ممکن است برخی سیاسی کار، گناه را به گردن دولت بیاندازند. من عقیدۀ چندانی به این اتهام ندارم! دولت به آموزگار نمی گفت که برای اشتباهی کودکانه و کوچک، انگشت های دست های کوچک و ظریف کودک هشت ساله را، که می توانست از وحشت قالب تهی کند، به دست «غول پیکر» خود بگیرد و مداد شش وجهی را در میان انگشتان شکنندۀ او قرار دهد و آن قدر انگشت ها را به مداد بفشرد تا صدای «قرچ» آن ها را بشنود و روزها شاهد انگشت های کبود او باشد... ما در کلاس ششم دبستان آموزگاری داشتیم که به کوچکترین بهانه ای اوقات تلخی راه می انداخت و نا گهان، مانند باربرهایی که روی وانت می پرند، می پرید روی میز و آن قدر بر سر و شانه های کودک «کنهکار» لگد می کوبید تا خود خسته شود... ما در همین کلاس معلمی داشتیم که برادرش دکان پنچرگیری داشت. او در دکان برادرش از تیوب طایر ماشین باری شلاقی برای خودش بریده بود به پهنای یک «آیپاد» برخی از بچه های امروز و یا خمیر «لازانیا»! وارد کلاس که می شد، خوش داشت به دلیلی غیر مترقبه یکی دوتا از ماها را کباب کند، تا بتواند چند دقیقه ای از شلاقش دل بکند... ما آموزگاری داشتیم که برای چوب زدن از کف دست خوشش نمی آمد. پشت دست را بیشتر خوش داشت. دستور می داد با انگشت های کوچکمان غنچه درست کنیم و بعد او به نُک انگشت هایمان می نواخت که به دلمان می ریخت. دولت مسلما چنین دستوری را نداده بود...در دبیرستان رئیس دبیرستانی داشتیم که هر وقت از شاگردی ناراحت می شد، سر او را میان دست های نیرومندش می گرفت و بعد یکی از گوش های او را حدود یک دقیقه می جوید. بعد یکی را می فرستاد دفتر تا مرکور کرم و یا تنتور ید بیاورد. همیشه گوش چندتا از بچه مثل خرمالو قرمز بود... توی راهرو همیشه جلوی در هر کلاس دو سه تا بچه بود که آموزگار و یا دبیر وقت نکرده بود کتشان بزند. این محکومان صبر می کردند تا ناظم حوصله کند و برای کتک زدن سرکشی کند. البته این کتک تا حدودی آسان و بی گفت و گو سپری می شد. ناظم سر می رسید و از روی نظم به انتظار بچه های محکوم پایان می داد. کسی بابت کتک خوردن خجالت نمی کشید. قبح قضیه ریخته بود. مثل الان که در حالی که به صدای بلند به افسر پلیس غایب دشنام می دهیم، وارد بانک می شویم و پول جریمه را می پردازیم و به حاضران در بانک حالی می کنیم که باز جریمه شده ایم!... جریمه شدن قبحی ندارد!... فلک شدن آیین ویژه خود را داشت. مثل اعدام باید در حضور جمع انجام می گرفت. همۀ بچه ها را صف می کردند و دانش آموز را به فلک می بستند و فراش را می گفتند که شلاق بزند... و از خود دانش آموزی که شلاق می خورد می خواستند که به صذای بلند و رسا شلاق ها را بشمرد... آموزگاران و دبیران ما گاهی در کوچه و بازار و روزهای تعطیل هم ما را راحت نمی گذاشتند و با دیدن عملی کودکانه می بستندمان به کتک. اگر در می رفتیم، روز بعد در مدرسه هیچ گناهی مشمول مرور زمان نمی شد... سالی چند بار هم شاهد کتک کاری معلم ها بودیم. بیشتر سر مسائل آرمانی و حزبی!.. ما همۀ آموزگاران و دبیرانمان را از ترس دوست داشتیم. چاپلوسی ناشی از ترس شیوۀ رایج بود... با این همه هیچ معلمی به هنگام کتک زدنمان خجالت نمی کشید. خجالت رسم نبود... ما در حال گذراندن دوره های ناتنی شدن بودیم... نسل من، کم و بیش همه، چنین خاطره هایی دارند. البته ممکن است در شهرهای گوناگون، شیوه ها اقلیمی باشند. همدوره ای های همشهری من می دانند که من بسیاری از رفتارهای ناتنی تراش را از قلم انداخته ام!... با این همه، احسنت به ما که بچه های خوبی بوده ایم و به ناتنی شدن بسنده کرده ایم! شهر ما حتی یک اسباب بازی فروشی نداشت. ما همه به اندازۀ قدّمان زنجیر و چماق و پنجه بُکس داشتیم. بعضی هم چاقوی ضامن دار!


ناتنی ها (٣٦)


خط خو ش و شیون!


در تاریخ آمده است که میرزا بزرگ قائم مقام، یکی از بزرگ ترین وزیران تاریخ دور و دراز ما، معاهدۀ ترکمن چای را به خطّ ِ خوش ِ خویش نوشت! و از وقتی که با دو دوتا چهارتا آشنا شده ام، با این شیون رو به رو بوده ام که حکومت بی لیاقت قاجارها هفده شهر آذربایجان را به روسیّۀ تزاری باخته است. و در تاریخ آمده است که افغان ها به ایران حمله کردند و حکومت صفویّه را فروپاشاندند و نادرشاه افشار، افغان ها را از ایران بیرون راند. و در تاریخ می خوانم که در زمان حکومت بیهودۀ قاجارها، افغانستان به دسیسۀ دولت فخیمۀ انگلستان از
مام میهن جداشد! راستی را این چه رفتاری است با تاریخ؟ مگر تاریخ هم با ما ناتنی است؟


ناتنی ها (٣٧)

كالبدشناسي جان و مال و ناموس مردم

يكی از اصطلاح‌های معروف مردم ايران‌، اصطلاح «جان و مال و ناموس‌» است‌، كه هنوز هم گاهی شنيده مي‌شود و پيداست كه اين اصطلاح به گونه‌ای خيلي پررنگ در كرانه‌های خاطرات تاريخي مردم لنگر انداخته است‌. و چون بيشترين حجم ظرف تاريخ را داستان شاهان و اميران انباشته است‌، مقولة «جان و مال و ناموس‌» هرگز نمي‌توانسته است دستخوش فراموشي شود. زيرا تقريباً در همۀ لشكركشي‌های تاريخ‌، توجه به «جان و مال و ناموس‌» و يا به عبارت ديگر كشتار، غارت و تجاوز به ناموس مردم‌، برنامه‌ای مطرح و روزمره بوده است‌. شگفت انگیز است كه مورخان به هنگام ستايش از دادگری شاهان و اميران‌، بي‌درنگ از توجه آن ها به حراست از جان و مال و ناموس مردم سخن رانده‌اند. به گونه‌ای كه گويا حراستی وجود نداشته است و جان و مال و ناموس رعيت مباح بوده است و شاهی دادپرور، لابد انگيخته از خاطرات تاريخی تلخ و آزاردهندة خود، شايد هم از سر سيری‌، به اين فكر استثنايی افتاده است كه جان‌ها و مال‌ها و ناموس‌های مردم مي‌توانند از آن خود آنان باشند و در اختيار خودشان قرار گيرند. يعني هنگامی كه شاهی روا داشته است كه رعيت اجازه داشته باشد كه تنها خودش از مال قانونی خودش استفاده كند، برايش وجاهت دادگری فراهم آمده است‌! يعني استفادة از حق قانونی چيزی نبوده است كه به خودی خود وجود خارجی داشته باشد! يعنی رعيت می‌بايست سال‌ها و قرن‌ها بر در ارباب بی ‌مروت دنيا بنشيند تا تصادفاً خواجه‌ای‌، كه در حقيقت صاحب اصلی جان و مال و ناموس مردم بوده است‌، به درآيد! مي‌گذريم از چشم‌هايی كه شاهان و اميران از رعيت خود كنده‌اند تا خشم خود را فرونشانند. بسا كه قناعت شاهان و اميران به ربودن چشم و باقی گذاشتن جان موهبتی بوده است بزرگ‌! يك بار هنگامی كه جلاد گردن رعيتی را در حضور ملوكانۀ مرحوم جنت مکان شاه عباس زد، يكی از ياران و مصاحبان شاه از هيبت صدای تيغ جلاد، يك آن چشمان خود را بست و به اصطلاح پلک زد. اين حالت از نظر شاه عباس دور نماند و به او برخورد و بي‌درنگ دستور داد تا چشمان آن بلندپايه را درآوردند، كه چرا چشم نداشته است كه ببيند كه او سر ناقابل يكی از رعايای خود را مي‌زند! ظاهراً مرحوم شاه عباس نه مقدونيايی بود، نه عرب و نه مغول‌! نادرشاه افشار هم همين طور! اين هم گفتنی است كه گاهی شاهان و اميران‌، صاحبان اصلي جان و مال و ناموس مردم‌، دختران و زنان مردم و زير دستان خود را، برای نشان دادن مرحمت و يا سرسپردگی خود، مانند زيرة كرمان و قالی كاشان و يا تحفة مرو، به سوقات می ‌فرستادند! اين سوقاتی ‌ها و يا پيش‌كشی ‌ها معمولاً پس از شكست دادن دشمن و در جبهة جنگ به دست مي‌آمدند. شاهان و اميران حتی به هنگام بازگشت از جبهه‌، از آوردن اين نوع سوغاتی براي حرم خود و پسران خود نيز غافل نمی‌ماندند، كه البته در اين صورت دست‌چين كردن هم مطرح بوده است‌! آوردن شاهد ملال آور است‌. حتماً كوره‌راه‌ها و شاهراه‌های تاريخی ايران شاهد بسياری از دختران و زنان اندوهگين و كجاوه‌نشين، در راه سرنوشتی ناپيدا بوده‌اند. و بسا كه كاروانی آهسته، سرانجام‌، آرام جانی را از چشم‌انداز افسرده ربوده است‌. گاهی هم داستان دختران و زنان سوقاتی‌، پس از صيغل‌، ماية داستان‌هايی ماندگار شده‌اند. از لابه‌لای تاريخ گذشتۀ ايران چنين برمي‌آيد كه حقوق سپاهيان معمولاً بيشتر بستگی داشته است به حاصل كار آن‌ها. در حقيقت و در عادت خدمت در سپاه چيزی بوده است قرارداد‌. سپاهی و سردار سپاه‌، شايد بي‌آن‌كه دربارة حقوق گفت‌وگويي كرده باشند، توافق مي‌كردند كه برای مدت نامحدودی‌، دست كم تا پايان جنگی كه در پيش بود، با يكديگر همكاری داشته باشند. سپاهی مي‌دانست كه اگر در جنگ پيروز شوند از غنيمت جنگی بي‌بهره نخواهد بود و سيورسات در طول لشكركشی و جنگ هم بنا بر عادت بر عهدۀ شهرها و روستاهای ميان راه خواهد بود. يعني جان و مال و ناموس رعيت سر راه‌. لابد كه سپاهيان ساده‌، خود نيز روزگاری بر سر راه لشكركشی اميری از دور آمده قرار داشته‌اند و ميیتوانسته‌اند با حاطرات سنگين خود دشنۀ خود را تيزتر كنند. همين هموارگی در در خطر بودن جان و مال و ناموس مردم است‌، كه اندكانه زيان‌های جبران‌ناپذيری را به بنيۀ مدنی‌، فرهنگی و ارزش‌های سنتی ايرانيان تحميل كرده است و زير ساخت مدنيت و فرهنگ را به سستی گرايانده است‌. و پديدۀ ناتنی بودن را پرورانده است‌. قاجارها كه برای اجاره دادن جان و مال و ناموس مردم به شاهزادگان حرمسرای خود اجاره‌نامۀ رسمی هم صادر مي‌كردند، يك‌شبه ره هزارساله نپيموده بودند و عادت خود را از سر راه كاخ گلستان نيافته بودند! *آیا پس گرفتن وجاهت جان و مال ناموس مردم، مانند ساختن سد عظیمی بر کارون، به بودجۀ هنگفتی و فن آوری هایی پیچیده نیاز دارد، یا با یک کلمۀ «انصاف» می توان قال قضیه را کند؟


با فروتنی


پرویز رجبی


١۳. برگ ِ زرّيني از تاريخ ِ دانش در ايران ِ معاصر: گوشه اي از كارنامه ي يك استاد ِ ممتاز


آنچه در زير مي آيد، ِ گزينه اي از كتاب ِ استاد ِ عشق، نوشته ي آقاي ايرج حسابي، فرزند ِ زنده ياد دكتر محمود حسابي (تهران- ١٢٨١، پاريس- ١٣٧١)، استاد ِ نامدار ِ رياضي و فيزيك است كه آقاي بابك سلامتي، بدين دفتر فرستاده است.


شيرين ترين و آموزنده ترين لحظه ي زندگي ي دكتر حسابي


دكتر محمود حسابي چند نظريّه ي بُنيادين در فيزيك داشت كه مهمّ ترين ِ آنها "بي نهايت بودن ِ ذرّه ها" بود. در

در اين زمينه با چند تن از دانشمندان اروپايي، نامه نگاري و گفت و شنود كرده بود و همگي به او سفارش كرده بودند كه وقت ِ ديداري با پروفسور آلبرت اينشتين بگيرد و نظريّه ي خود را با او در ميان بگذارد.

او برپايه ي اين سفارش ها، نامه اي به پيوست ِ محاسبه هاي وابسته به نظريّه اش، به دانشگاه پرينستون (جاي ِ كار اينشتين) نوشت و درخواست ديداري با آن استاد نامدار را كرد. پس از چندي، به آن دانشگاه فراخوانده شد و زمان ديداري با پرفسور شتراووس، دستيار ِ اينشتين، براي او تعيين گرديد تا او پس از آشنايي با كار ِ وي، زماني را براي ملاقات حسابي با اينشتين و طرح ِ نظريّه اش به طور ِ حضوري، معيّن كند.
زمان اين ديدار تعيين گرديد و حسابي در روز ِ موعود به دفتر اينشتين رفت. او درباره ي اين ملاقات نوشته است:



دكتر حسابي در ميانْ سالي


« وقتي براي نخستين بار با استاد ِ فيزيك ِ جهان آلبرت اينشتين رو به رو شدم، ايشان را بي اندازه ساده و آرام و بسيار مؤدّب و صميمي يافتم. زودتر از من در اتاق انتظار ِ دفتر ِ خودش حاضرشده و چشم به راه نشسته بود. همين كه من واردشدم، با استقبال گرمي مرا به دفتر ِ كارش برد و به جاي آن كه در پشت ِ ميز ِ كارش بنشيند، در كنار ِ من، روي مبل نشست. نظريّه ي خود را در ارتباط با بي نهايت بودن ِ ذرّه ها، برايش شرح دادم. بعد از اين كه نگاهي به برگه هاي محاسبه هاي من انداخت، گفت كه: براي يك ماه ديگر، وقت ِ ملاقات ِ ديگري تعيين خواهيم كرد.
يك ماه بعد كه دوباره به ديدار وي رفتم، به من گفت:
"من به عنوان ِ كسي كه در فيزيك تجربه اي دارم، مي توانم بگويم كه نظريّه ي شما در آينده اي نه چندان دور، علم ِ فيزيك را متحوّل خواهدكرد."


نشان ِ ويژه ي يكصدمين سال ِ زادْروز ِ دكتر حسابي


باورم نمي شد كه چه شنيده ام. ديگر از خوشحالي نمي توانستم نفس بكشم. او در ادامه، توضيح داد كه:
"البتّه نظريّه ي شما هنوز متقارن نيست. بايد بيشتر روي آن كاركنيد. براي همين، بهترست كه به تحقيق‌هاي خود، ادامه‌دهيد. من به دستيارم خواهم گفت كه همه ي امكانهاي لازم را در اختيار ِ شما بگذارند."
به اين ترتيب، با پي‌گيري‌ي دستيار ِ او و نامه اي به امضاي ِ خود ِ اينشتين، بهترين آزمايشگاه ِ نور ِ آمريكا در دانشگاه ِ شيكاگو، امكانهاي لازم را در اختيار من قرارداد و در خوابگاه ِ دانشگاه نيز يك اتاق ِ بسيار مجهّز، مانند اتاق يك هتل، در اختيار من گذاشتند.
در اوّلين روزي كه كارم را در آزمايشگاه شروع‌كردم، مشغول ِ جا به جايي‌ي وسيله‌هاي شخصي بر روي ميزم و در كشوهاي آن بودم كه متوجّه‌شدم يك دسته چك ِ سفيد با برگه‌هاي امضاشده، در داخل ِ يكي از كشوها جامانده است. به سرعت، آن را به نزد ِ رئيس ِ آزمايشگاه بردم و موضوع را توضيح‌دادم. گفت:
"اين دسته چك، جانمانده و متعلّق به شماست كه بتوانيد تمام ِ نيازمنديهاي تحقيق‌هاي خود را بدون ِ تشريفات ِ اداري تهيِه‌كنيد. اين امكان، براي تمام ِ پژوهشگران ِ اين آزمايشگاه فراهم‌شده‌است."
گفتم: "امّا با اين روش، امكان ِ سوء ِ استفاده هم وجوددارد."
او در پاسخ گفت:
"درصد ِ خطاي ِ احتمالي‌ي همكاران و سوء ِ استفاده از اين اعتماد، در مقابل ِ پيشرفت ِ ما، بسيار ناچيزست."


بعد از مدّت‌ها تحقيق، سرانجام، نظريّه‌ام آماده‌شد و درخواست ِ جلسه‌ي دفاعيّه را به دانشگاه پرينستون فرستادم و بالاخره، روز ِ دفاع، مشخّص‌شد. با تشويق ِ حاضران در جلسه، وارد ِ تالار شدم و با كمال ِ شگفتي ديدم كه اينشتين در مقابل ِ من ايستاد و ابراز ِ احترام كرد و به دنبال ِ او، ساير ِ استادان و دانشمندان هم برخاستند. من كاملاً مضطرب شده و دست و پاي ِ خود را گم‌كرده‌بودم. با اشاره‌ي اينشتين و نشستن در كنار ِ ايشان و كمي صحبت كه با من كرد، آرام‌ترشدم و سپس به پاي ِ تخته رفتم و شروع‌كردم به توضيح ِ معادله‌ها و محاسبه‌هايم و سعي‌كردم كه با عجله نظرهايم را بگويم كه پرفسور اينشتين مرا صداكرد و گفت:
-- "چرا اين همه با عجله؟"
گفتم:
-- " نمي‌خواهم وقت ِ شما و استادان را بگيرم."
ولي او با محبّت گفت:
-- "خير، الآن شما پروفسور حسابي هستيد و من و ديگران، دانشجويان ِ شما هستيم و وقت ِ ما كاملاً در اختيار ِ شماست."


آن جلسه‌ي دفاعيّه، براي من، يكي از شيرين‌ترين و آموزنده‌ترين لحظه‌هاي زندگي‌ام بود. وقتي بزرگترين دانشمند ِ فيزيك ِ جهان، يعني آلبرت اينشتين، مرا استاد ِ خود خطاب‌كرد، من بزرگترين درس ِ زندگي‌ام را در آن‌جا آموختم كه هرچه انساني وجود ِ ارزشمندتري دارد، به همان اندازه، متواضع و مؤدّب نيز هست.
يك ماه بعد، پس از كسب ِ درجه‌ي دكترا، اينشتين به من اجازه‌داد كه در كنار ِ او در دانشگاه ِ پرينستون، به تدريس و نيز به تحقيق‌هاي خود، ادامه‌دهم.»


گزارش زندگي و كارنامه ي زنده ياد دكتر حسابي را در اين نشاني‌هاي بخوانيد و تصويرهاي بيشتري از او را ببينيد:


http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D9%88%D8%B2%D9%87_%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1_%D8%AD%D8%B3%D8%A7%D8%A8%DB%8C
*
http://ut.ac.ir/fa/main-links/dr-hessaby.htm
*
http://www.hessaby.com/



.١۴ پژوهشي در راستاي ِ آشنايي با يكي از چيستانهاي جامعه‌شناختي در ايران


بخش سوم و پاياني ي گفتار ِ "زمينه هاي بحران قومي در ايران"، پژوهش ِ تيرداد بُنَكدار را – كه بخشهاي يكم و دوم ِ آن پيشتر در همين تارنما بازْنشريافت – در نشاني ي زير بخوانيد. در پايان ِ اين بخش، به بخشهاي پيشين ِ اين پژوهش نيز پيوند داده شده است.
http://www.rouznamak.blogfa.ir/post-144.aspx


١٥. فخر ِ هنرمندان، بهرام بيضايي: ستايشْ‌سرودي براي ِ هنرمند ِ بزرگ ِ روزگارمان




چند ماه پیش مجلس جشنی برای بزرگداشت استــاد ما بهــرام بیضــايی در ایران برپــا کرده بودند. در آن روزها من دلم می خواست احساس احترام عمیق خودم را نسبت به این مرد یگانه ي فرهنگ و هنــر ایران معاصـر ابـراز کنم که پیش‌نیـامـد . در این‌جـا بـا این سه چهار خطّ ِ ناقابل به جبران می کوشم و همواره شادمانی و سلامت برای این استاد زیبـا و آفریننده و عاشق ِ ایـران آرزومندم.


بهرام بيضايي


موجی در آرامش
فوجی به تنهایی
خاموشی ِ دریا
در اوج ِ گویایی


چون طرح ِ آبادی
زیبای استادی
شاگرد ِ آزادی
استاد ِ زیبایی


چون گوهر رویش
پیوسته در پویش
روح ِ شکیبایی
جان ِ شکوفایی


این سرو ِ سروستان
مردی ست مردستان
کاخی ست در ویران
باغی ست صحرایی


استاد ما این مرد
مرد ِ هنرپرورد
فخر ِ هنرمندان
بهرام ِ بیضایی


محمّد جلالي چيمه (م. سحر)

پاریس - نوزدهم شهريور ١٣٨٦
http://msahar.blogspot.com/


١٦. گفتاري روشنگر از استادي دانشمند و فرهيخته




استاد دكتر احسان يارشاطر، فرزانه‌ي ِ نامدار ِ روزگارمان، به‌رغم ِ كارهاي ِ سنگين ِ پژوهشي‌اش و به‌ويژه مهينْ‌ويراستاري‌ي ِ دانشنامه‌ي ِ ايران
(Encyclopaedia Iranica)
هيچگاه از فرآيند ِ گفتمان ِ فرهنگي و ادبي‌ي معاصر، غافل‌نمانده و در هر فرصتي، برداشتهاي ِ آگاهاننده و روشنگر و رهنمون ِ خود در اين گستره را نشرداده‌است. گفتار زير – كه در روزنامك نشريافته و سردبير، با مهر آن را براي بازْنشر بدين دفتر فرستاده – نمونه‌اي والا از اين كُنِش ِ ارزنده‌ي استادست.


پست مدرنيزم (گذري و نظري) جُستاری از پروفسور احسان يارشاطر
http://rouznamak.blogfa.com/post-145.aspx

١٧. يك يادآوري‌ي ِ بايسته براي ِ كاربُرد ِ درست ِ كليدْواژه‌ها


يادداشت زير كه استاد دكتر پرويز رجبي، امروز آن را به اين دفتر فرستاده اند، يادآوري‌ي ِ بايسته‌اي‌ست به همه‌ي ما ايرانيان.


آثارباستانی، تاریخی و یادمانی


گاهی دیده می شود که اصطلاح های «آثار باستانی، تاریخی و یادمانی» به جای یکدیگر به کار گرفته می شوند.
استفادۀ نادرست از نام ها هم به وجاهت مفاهیم آسیب می زند و هم از فخر زبان می کاهد و هم ما را در تشخیص و تمییز ارزش ها ناتوان می کند.
از آغاز پرداختن با تاریخ به روش علمی و نو، پیش از اسلام را دورۀ باستانی نامیده ایم و تقریبا همه به این اصطلاح خوگرفته ایم. بنابراین تخت جمشید و آرامگاه کورش بزرگ در پاسارگاد و تندیس بلندبالای شاپور در غار شاپور آثاری باستانی هستند. و میدان نقش جهان در اصفهان و مسجد وکیل در شیراز و برج طغرل در ری آثاری تاریخی.
امّا آرامگاه فردوسی در توس و آرامگاه ابن سینا در همدان نه باستانی هستند و نه تاریخی. این آرمگاه ها یادمان هایی هستند برای دو شخصیت تاریخی.
متاسفانه گاهی دیده می شود که سازمان های دولتی و بنگاه های گردشگری نیز در جزوه های راهنمای خود باور چندانی به تفکیک این اصطلاح ندارند. و برای نمونه آرامگاه کمال الملک در نیشابور را اثری باستانی و تاریخی می نامند. رفته رفته مردم عامی نیز در تشخیص تفاوت درمانده می شوند.
البته پیداست که هر اثر باستانی، تاریخی نیز هست و فراوانند در میان آثار باستانی و تاریخی، آثار یادمانی.



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?