Thursday, September 06, 2007

 

٣: ٤١. ششمين هفته نامه ي «ايران شناخت» با ٢١ زيرْيخش


گفتاوَرد از داده هاي اين تارنما بي هيچ گونه ديگرگون گرداني ي متن و با يادكرد از خاستگاه، آزادست.


Copyright © 2005-2007. All rights reserved


يادداشت ويراستار


جمعه شانزدهم ِ شهريورماه ١٣٨٦


١. شب ِ شناخت و بزرگداشت ِ آنه ماري شوارتسنباخ در تهران



گزارش زير را علي دهباشي از دفتر ماهنامه ي بُخارا در تهران به اين دفتر فرستاده است:


پنجاه و ششمين شب از شب هاي مجله بخارا به « آنه ماري شوارتسنباخ » ، نويسنده ، محقق و عكاس سوئيسي اختصاص داشت كه عصر چهارشنبه ١٤ شهريورماه در خانه هنرمندان ايران برگزار شد .
علي دهباشي در ابتداي اين مراسم ضمن عرض خيرمقدم به حاضرين و به ويژه دكتر آلكسيس شوارتسنباخ ، فيليپ ولتي ، سفير كشور سوئيس در ايران و خانم آنتونيا برتشينگر و اولمان و نيز ديگر سخنرانان شب « شوارتسنباخ » چنين گفت : مجله بخارا در ادامه شب هايي كه براي نويسندگان و شاعران ايراني همچون جمالزداه ، ملك الشعراي بهار و مولانا برگزار كرد. شب هايي را نيز به معرفي چهره هاي شناخته شده ادبيات غرب همچون اومبرتو اكو ، اورهان پاموك ، ژاك پره ور ، پتر هانتكه و دهها شخصيت ادبي ديگر برگزار كرد.
در كنار اين برنامه ها « شب ادبيات سوئيس » را با حضور سخنران نويسنده سوئيسي همچون مارتين زينگ و روت شوايكرت و شب ديگري را براي يكي ديگر از نويسندگان سوئيسي « ماكس فريش » برگزار كرديم و امشب را به معرفي و بررسي آثار آنه ماري شوارتسنباخ اختصاص داده ايم .
آنه ماري شوارتسنباخ بيست و سوم ماه مه ١٩٠٨ در زوريخ به دنيا آمد. پدرش آلفرد بزرگ ترين توليد كننده ي ابريشم در آن زمان بود و مادرش رنه دختر اولريش ويله ، ژنرال سوئيسي در جنگ جهاني اول . از اين رو سال هاي كودكي آنه ماري در محيطي نظامي و فرهنگي سپري شد. ابتدا او را به مدرسه نفرستادند ، بلكه در خانه معلم سرخانه به او درس مي داد و در اين بين آموزش پيانو و سواركاري نيز امري بديهي و مورد علاقه ي فرزند سوم خانواده بود.
شوارتسنباخ در نه سالگي براي نخستين بار لذت داستان نويسي را تجربه كرد . او در خاطراتش مي نويسد « در كودكي هر آن چه مي ديدم ، انجام مي دادم ، تجربه و حس مي كردم ، بي درنگ روي كاغذ مي آوردم. نه ساله بودم كه در دفتري خط كشي شده نخستين داستانم را نوشتم . مي دانستم بزرگ تر ها به كودكان نه ساله چندان توجه نمي كنند ، به همين دليل هم قهرمان داستانم يازده ساله بود . »
آنه ماري از ١٩٢٧ در رشته هاي تاريخ ، فلسفه ، روان شناسي و ادبيات آلماني تحصيل كرد . اولين سفر او به آمريكا در سال ١٩٢٨ بود و پس از آن نيز يك سال در پاريس تحصيل كرد . همزمان با نگارش مقاله براي نشريات مختلف نام او نيز مطرح مي شد . با فرزندان توماس مان ، نويسنده ي مشهور آلماني ، يعني اريكا و كلاوس مان ، در سال ١٩٣٠ آشنا شد و اين دوستي سال ها ادامه يافت. بهار ١٩٣١ تحصيل تاريخ را با درجه ي دكتري در دانشگاه زوريخ به پايان رساند . در همان زمان نيز اولين داستان خود را با عنوان « دوستان برنهارد » منتشر كرد.
از پاييز ١٩٣١ تا بهار ١٩٣٣ شوارتسنباخ در برلين از راه نويسندگي گذران زندگي مي كرد . اما با دستيابي هيتلر به قدرت در سال ١٩٣٣ او نيز چون دوستانش اريكا و كلاوس مان جبور به ترك آلمان شد. در همين زمان دو اثر با نام هاي « آغاز پاييز» و « فرار به بالا » را منتشر كرد.
او در همه ي اين سال ها پيوسته در انديشه ي سفر به شرق بود. در سال ١٩٣٢ تصميم داشت با ماشين و همراه اريكا و كلاوس مان به ايران سفر كند ، اما خودكشي دوست صميمي آنان ريكي هالگارتن كه مي خواست در سفر همراه آنان باشد ، باعث شد تا اين سفر انجام نشود.
در بهار ١٩٣٣ تصميم گرفت با كلاوس مان و كلود بوره در زوريخ نشريه اي براي تبعيدشدگان از آلمان منتشر كند ، اما به دلايل سياسي اين نشريه با نام زاملونگ در آمستردام چاپ شد و مقاله هاي شوارتسنباخ عليه حكومت هيتلر در آن منتشر گرديد . پس از سفري به اسپانيا در پاييز ١٩٣٣ شوارتسنباخ به خاور نزديك و ايران سفر كرد و در سال بعد نيز همين سفر تكرار شد . هر دو اين سفرها سرآغاز همكاري شوارتسنباخ با نشريه هاي مهم آلماني زبان سوئيس بود. به اين ترتيب آنه ماري نخستين روزنامه نگار و عكاس سوئيسي بود كه به ايران و افغانستان سفر كرد.
تابستان ١٩٣٤ به سوئيس بازگشت و خانه اي در انگادين اجاره كرد. اين خانه سرپناهي امن براي او و دوستانش بود. اندكي بعد با كلاوس مان راهي سفري براي شركت در كنگره ي نويسندگان شوروي در مسكو شد و پس از پايان اين كنگره به ايران آمد و در كاوش هاي باستان شناسي ري شركت كرد.
هنگام اقامت در ايران با كلود كلار ، ديپلمات فرانسوي ازدواج كرد و به اين ترتيب گذرنامه اي سياسي و فرانسوي هم به دست آورد كه سفرهاي بعدي او را آسان تر ساخت . طي اقامت در تهران و دره ي لار بخشي از « يادداشت هاي غير شخصي » را نگاشت كه اساس همين كتاب مرگ در ايران است . اما ازدواج ناموفق و بيماري شوارتسنباخ را مجبور كرد به سوئيس بازگردد و دوره اي درماني را بگذراند.
آنه ماري اواخر ١٩٣٦ با باربارا هاميلتن رايت آشنا شد و به آمريكا سفر كرد. در اين سفر مقاله هاي سياسي و گزارش هاي خبري درباره ي وضعيت ايالت هاي جنوبي آمريكا نوشت.
در فوريه ١٩٣٨ شوراتسنباخ دوباره به سوئيس بازگشت و اواخر تابستان با الا مايارت در زوريخ آشنا شد و تصميم گرفت تا همراه او به افغانستان سفر كند. پدرش براي او ماشين فوردي خريده بود و همين ماشين بهترين وسيله ي سفر بود. سرانجام در ششم ژوييه ١٩٣٩ با مايارت حركت كرد . هدف از اين سفر براي شوارتسنباخ باز هم گريز از شرايط اجتماعي ، پوچي و آزموني براي سنجش قدرت او بود.
با گذر از استانبول و آنگارا ، تبريز ، تهران ، مازندران و مشهد سرانجام مسافران به هرات رسيدند و در ماه اوت به مزار شريف و كابل سفر كردند . در كابل خبر آغاز جنگ جهاني دوم را شنيدند و شوك ناشي از اين خبر چنان بد كه شوارتسنباح مدتي بيمار و به همين دليل از مايارت جدا شد . مدتي هم با هيأت باستان شناسي فرانسه در افغانستان همكاري و در نهايت همراه ژاك مونه به پيشاور ، لاهور و دهلي نو سفر كرد. هفتم ژانويه شوارتسنباخ در بمبئي سوار بر كشتي شد و دوباره به سوئيس بازگشت .
شوارتسنباخ بعدها چندين برنامه بري سفر به آلاسكا و فنلاند در نظر مي گيرد اما به آمريكا سفر مي كند و مقاله اي درباب رابطه ي پنهان سوئيس با كشورهاي فاشيست اروپا مي نويسد . در همين زمان در كلينيك روان پزشكي بستري مي شود و در نهايت او را مجبور مي كنند آمريكا را ترك گويد .
در سال ١٩٤٢ شوارتسنباخ براي تهيه گزارش به كنگو مي رود ، اما به اتهام جاسوسي او را از كنگو اخراج مي كنند و او به مراكش سفر مي كند و براي آخرين بار با همسرش ديدار مي كند. در نهايت به سوئيس بازمي گردد و در پانزدهم نوامبر ١٩٤٢ بر اثر تصادفي شديد با دوچرخه مي ميرد.
بي شك با شرح زندگي آنه ماري شوارتسنباخ اندكي از شرايط خاص فكري و روحي او مشخص مي شود ، ما به راستي چرا مردماني همچون او از اروپا و غرب به اين شرق اسرارآميز آمدند و شايد هنوز هم مي آيند؟
پاسخ اين پرسش را رودلف گلپكه ، ايران شناس بزرگ سوئسي و مترجم بسياري از اثار ادبي معاصر ايران در مقاله اي مي دهد. او مي نويسد « اين رنج سفر اروپايياني چون شوارتسنباخ ، آرتور رمبو و لاورنس تنها عشق و علاقه به مقصد سفر نيست ، بلكه نفس سفر و در راه بودن چون تلاش براي يافتن وطني ديگر و ميهني جاودانه براي آنان جذاب است . »
مدير مجله بخارا در ادامه افزود « ما همچنين اقدام به ترجمه آثار ماري شوارتسبناخ و دوستان همسفرش كرديم.
كتاب « مرگ در ايران » را دكتر سعيد فيروز آبادي از متن آلماني ترجمه كردند كه آماده انتشار است . در اين كتاب فوق العاده خواندني ، خاطرات سفر شوارتسنباخ به ايران را مي خوانيم . درباره اهميت اين كتاب دكتر شوارتسنباخ بيشتر خواهند گفت و من كوتاه مي كنم.
كتاب دوم اثر ديگري است از ماري شوارتسنباخ بنام « همه ي راه ها باز است » كه حاصل مشاهدات شوارتسنباخ در سفر به افغانستان و ايران در سال هاي ١٩٣٩ و ١٩٤٠ است كه تصاويري فراموش نشدني از اين سفر ارائه مي كند كه در ادامه بخش هايي از اين كتاب را خواهيد شنيد . اين كتاب را خانم مهشيد ميرمعزي از متن آلماني ترجمه كرده اند.
كتاب بعدي « راه و رسم دنيا » نام دارد كه گزارش سفري است كه نيكولاس بوويه درسال ١٩٠٥ آن را آغاز كرد. او در اين سفر به همراه دوستش كه نقاش بود از يوگسلاوي تا افغانستان را پيمود . در اين كتاب شرح آشنايي هاي بوويه با مردم اين مناطق و روحيات آنها آورده شده است .
براي خوانندگان ايراني به خصوص قسمت اقامت بوويه در محله ارامنه تبريز و آشنايي با كردها و بعد در تهران آشنايي با طرفداران دكتر مصدق و صادق هدايت فضاي سال هاي ١٣٣٠ را بسيار جذاب و نوستالژيك وصف مي كند. اين كتاب را خانم ناهيد طباطبائي از متن فرانسه به فارسي برگردانده اند .
كتاب بعدي « راه ظالمانه » نام دارد كه داستان سومين سفر الا مايارت با آنه ماري شوارتسنباخ به ايران است . آنها در اين سفر با گذر از ايتاليا ، يوگسلاوي و تركيه به ايران مي رسند و سپس از آنجا عازم هرات و باميان و كابل مي شوند. سفر آنها با تجاوز آلمان به كشورهاي بالكان همراه است و جهان در آستانه جنگ جهاني ديگري قرار گرفته . آنجه به اين سفرنامه جذابيت مي بخشد تنها گزارشي است ساده از اين سرزمين ها نيست . بلكه شرايط اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي آنها را به همراه احساسات ، عواطف و انديشه هاي نويسنده و دوستش است كه به تصوير كشيده شده است . اين كتاب را خانم فرزانه قوجله ترجمه كرده اند. »
پس از اين سخنراني فيلمي مستند از زندگي شوارتسنباخ به نمايش درآمد و سپس فيليپ ولتي ، سفير سوئيس در ايران از آنه ماري شوارتسنباخ سخن گفت كه سعيد فيروزآبادي سخنان او را به فارسي ترجمه كرد.
« صمیمانه حضور شما را خیر مقدم می گویم و از علاقۀ شما به نویسندۀ سوئیسی آنه ماری شوارتسنباخ و سخنرانی امروز آقای دکتر آلکسیس شوارتسنباخ سپاسگزارم.
اجازه بدهید تا در آغاز صحبتم از علی دهباشی نيز تشکر کنم.
شما به احتمال زیاد حدس زده اید که سخنران مهمان ما تصادفی نامش با نویسنده ای که امشب این مراسم به افتخار او برگزار شده است و تصمیم داریم آثار ادبی او را بررسی کنیم، یکسان نیست. من تایید می کنم که آقای آلکسیس شوارتسنباخ، همان گونه که از نام او پیداست، در واقع با آنه ماری شوارتسنباخ رابطۀ خانوادگی دارد. در واقع نوۀ برادر خانم شوارتسنباخ است.
اما ما او را به این دلیل به این جا دعوت نکرده ایم. آلکسیس شوارتسنباخ تاریخ پژوه و به واقع نویسنده است. او نوشته هایی را منتشر کرده است و آثاری را هم در دست انتشار دارد. دلیل این که بسیاری از موضوع آثار ایشان مربوط به خانواده شان می شود، آن است که خانوادۀ شوارتسنباخ بسیار سرشناس است و آثار بسیار ادبی را نگاشته است.
افزون بر این، در آثار آلکسیس شوارتسنباخ تنها موضوع خانوادۀ او نیست، بلکه نوشته هایش نشانگر تلاش و دقت در کار تاریخ پژوهی حرفه ای و استعدادش در نویسندگی است. هر دو این توانایی ها یادآور خاطرۀ زن جوانی است که بیش از هفتاد سال پیش در ایران اقامت کرده است.
آنه ماری شوارتسنباخ هنگام اقامت های متعدد و طولانی خود در ایران، مطالعات زیادی در بارۀ این کشور انجام داده است. آقای آلکسیس شوراتسنباخ برای ما توضیح خواهند داد که موضوع ایران تا چه حد به درک آثار و زندگی آنه ماری شوارتسنباخ یاری خواهد رساند. آقایان و خانم های محترم، شما نیز خود در خواهید یافت که برعکس، آثار آنه ماری شوارتسنباخ تا چه حد به درک سرزمین شما، ایران، یاری خواهد کرد.
برای درک بهتر این مساله تصمیم گرفته ایم که دو رمان آنه ماری شوارتسنباخ را به زبان فارسی منتشر کنیم. این موقعیت سبب خواهد شد که شما به این آثار توجه بیشتری کنید.
بی درنگ پس از انتشار این آثار، با بسیاری از همکاران مشتاق این موفقیت را جشن خواهیم گرفت. ما در مقام سفارت کشوری خارجی در ایران سعی می کنیم که در قلمرو فرهنگی فعال و حاضر باشیم. با اجرای پروژه شوارتسنباخ یکی از برنامه های مهم ما در دورۀ اقامت من در این سرزمین محقق خواهد شد.
این برنامۀ فرهنگی را گام به گام به پیش برده ایم. در اردیبهشت سال گذشته در همین ساختمان شاهد افتتاح نمایشگاه عکس های شوارتسنباخ بودیم. منظورم عکس هایی است که آنه ماری شوارتسنباخ عکاس خبری، مشاهده گر و شاعر در دهه سی میلادی در ایران انداخته بود. راهنما ی این نمایشگاه که در آن عکس های شوارتسنباخ به چاپ رسیده بود، خودش موفقیت بزرگی بود، زیرا پس از یک ساعت هزار نسخه از آن پخش شد
این موفقیت در اصفهان نیز تکرار شد.
با این نمایشگاه ها قصد داشتیم که همگان را با آنه ماری شوارتسنباخ از دیدگاه عکاسی آشنا کنیم.
با برگزاری مراسم امروز علی دهباشی به ما فرصت می دهد که با شوارتسنباخ نویسنده آشنا شویم و در نهایت شما بتوانید آثار این نویسندۀ مهم ادبیات آلمانی زبان سوئیس را به فارسی بخوانید.
از همه کسانی که در اجرای این برنامه به ما کمک کردند و هم چنین از علاقۀ شما، آقایان و خانم های محترم، سپاسگزارم. با وجود شماست که این مراسم موفقیتی برای ما به ارمغان خواهد آورد. »
پس از آن بيتا رهاوي بخشي از رمان « همه راه ها باز است » ترجمه مهشيد ميرمعزي را براي حاضرين خواند و به دنبال آن بخشي نيز از رمان « مرگ در ايران » توسط مترجم آن ، دكتر سعيد فيروزآبادي قرائت شد .
پس از آن دكتر آلكسيس شوارتسنباخ در سخناني جامع زندگي و سفرهاي آنه ماري شوارتسنباخ را حكايت كرد كه مهشيد ميرمعزي آن را براي حاضرين به فارسي برگرداند.
« ابتدا میل دارم صمیمانه از مجلۀ بخارا و خانۀ هنرمندان ایران برای برگزاری این شب تشكر كنم. به‌علاوه از جناب سفیر، آقای فیلیپ ولتی و همكاران او، به‌خصوص خانم آنتونیا برتشینگر و خانم زابینه اولمان هم برای حمایت بی‌دریغشان در رابطه با برنامه‌ریزی و عملی ساختن سفر دوم من به ایران سپاسگزاری می‌كنم. من در سال ١٩٩٩ برای اولین مرتبه با كتاب‌های عمۀ پدرم، آنه‌ماری شوارتسنباخ، به ایران آمدم. می‌خواستم حتماً آن مكان‌هایی را كه او تشریح‌شان كرده بود، به چشم خود ببینم. آن‌زمان حتی فكرش را هم نمی‌كردم كه هشت سال بعد به ایران بازمی‌گردم تا در بارۀ آنه‌ماری شوارتسنباخ سخنرانی كنم.
در سال ١٩٨٧ كه كتاب‌های آنه‌ماری شوارتسنباخ در سوئیس تجدید چاپ شد، من پانزده سال داشتم. كشف مجدد این نویسنده كه از زمان مرگش در سال ١٩٤٢ و در سن ٣٤ سالگی تقریباً به دست فراموشی سپرده شده بود، در آن‌زمان موجب ایجاد هیجان شدیدی شد. اما حتی افرادی كه آنه‌ماری شوارتسنباخ را بسیار تحسین می‌كردند، در آن مقطع زمانی هرگز تصورش را هم نمی‌كردند كه روزی كتاب‌های او به فارسی هم ترجمه شود. از این كه حالا یعنی ٢٠ سال بعد، این كار انجام شده است، بسیار خوشحال هستم و میل دارم از كسانی كه در عملی شدن این امر یاری‌رسان بوده‌اند، به‌خصوص آقای علی دهباشی و انتشارات شهاب، آقای سعید فیروزآبادی و خانم مهشید میرمعزی صمیمانه تشكر كنم.
امشب میل دارم كمی دقیق‌تر در مورد جریان نوشته شدن كتاب مرگ در ایران صحبت كنم كه شخصاً آن را بهترین كتاب عمۀ پدرم می‌دانم و به همین دلیل هم از ترجمۀ آن بسیار شاد شده‌ام.
اجازه دهید ابتدا نكته‌ای را متذكر شوم. در مورد تمام آثار ادبی آنه‌ماری شوارتسنباخ، باید دائم تأكید كرد كه داشتن دیدی مبنی بر مطالعۀ یك خودزندگی‌نامه در مورد متون او عادلانه نیست. زیرا گرچه برای مثال در مرگ در ایران، تطابقی چشم‌گیر بین زندگی واقعی نویسنده و سرنوشت شخصیت اصلی داستان او وجود دارد، آنه‌ماری شوارتسنباخ هرگز قصد شرح زندگی‌اش را در آثار ادبی خود نداشته است. نویسنده بیشتر این موضوع را هدف و وظیفۀ زندگی خود می‌دانسته است كه هنر را در شكل ادبیات خلق كند. برای آن زن كه بسیار به موسیقی علاقه داشته و مدت درازی بین یافتن موفقیت شغلی خود به‌عنوان یك پیانسیت و یك نویسنده در تردید بوده، نوشتن ارتباط زیادی با موسیقی داشته است. در سن هفده سالگی برای یكی از نزدیكان خود نوشت، چیزی كه موجب شادی او می‌شود، «نوع، طنین و زیبایی كلمه است. من تقریباً هرگز به خاطر علاقه به یك موضوع ننوشته‌ام، بلكه اساس نوشتنم، فقط فكری بوده كه زمانی به ذهنم رسیده و همان فكر هم ابزار و اجازۀ نوشتن را به من می‌دهد. محتوی خودبه‌خود به‌وجود می‌آید، اما برای نوشتن، شكل دادن و آرام و هم‌زمان به‌سان موسیقی نواختن، نوشتن، احساس خوشبختی بی‌اندازه‌ای به من می‌دهد.»
هنگامی‌كه آنه‌ماری شوارتسنباخ در ماه مارس ١٩٣٦ كار نگارش مرگ در ایران را به‌پایان رساند، سه مرتبه به سرزمینی كه داستان كتاب در آن می‌گذرد، سفر كرده بود. هر سه بار، به دلایل متفاوت به این سفرها رفته بود. اولین كتاب او در چهارچوب اولین سفر به شرق قرار داشت كه آنه‌ماری شوارتسنباخ در اكتبر ١٩٣٣ آغازش كرده بود. این سفر به شدت تحت‌تأثیر كار تازۀ او به‌عنوان سفرنامه‌نویس و عكاس خبری قرار داشت. او قبلاً به‌عنوان نویسندۀ آزاد در برلین كار و زندگی می‌كرد، اما از آنجا كه به شدت با فاشیسم مخالف بود، پس از به قدرت رسیدن هیتلر در اوائل سال ١٩٣٣ این شهر را ترك كرد. این دختر ٢٥ ساله با قراردادهایی با ناشران سوئیسی برای نوشتن پاورقی، گزارش‌های مصور و یك سفرنامه در جیب، از راه زمینی از سوئیس حركت كرد و بعد از عبور از تركیه، سوریه، لبنان، فلسطین و عراق به ایران رسید. در آوریل ١٩٤٣ از بندر پهلوی (بندر انزلی امروز) در ساحل دریای مازندران، با كشتی به باكوی روسیه رفت و از آن جا با قطار به سوئیس بازگشت. او در اوت ١٩٤٣ مجدداً راهی سفر شد. این‌بار با قطار از طریق وین به مسكو و بعد از طریق قفقاز به ایران رفت. طی ماه‌های آتی در آنجا با یك گروه آمریكایی حفاری و كاوش در ری، در نزدیكی تهران كار كرد. در نامه‌ای به برادرش هانس كه پدربزرگ من بود، با غرور گزارش داد كه هر روز ساعت پنج از خواب بیدار می‌شود و با این احوال زندگی روزمرۀ او در محل حفاری بسیار كسالت‌بار است: «انتخاب، بین تكه‌های باقی مانده از دوران اسلام تا زبان فارسی و بازگشت مجدد به تكه‌ها است. به‌علاوه آدم صبح‌های زود و شب‌ها یخ می‌زند و در این بین هم به شدت عرق می‌كند. این خودش تنوع است.» او اوائل دسامبر١٩٣٤ از طریق روسیه به سوئیس بازگشت. بالاخره آنه‌ماری شوارتسنباخ در آوریل ١٩٣٥، در تریست سوار كشتی شد كه به بیروت می‌رفت. می‌خواست در آنجا با كلود كلارا، دیپلمات فرانسوی مستقر در تهران ازدواج كند كه در دومین اقامت خود در ایران با او آشنا شده بود. آنه‌ماری و كلود با اتومبیل از بیروت و از طریق سوریه و عراق به ایران سفر كردند و در ٢١ ماه مه ١٩٣٥ سفیر فرانسه آنها را به عقد یكدیگر درآورد. اوائل نوامبر ١٩٣٥ آنه‌ماری شوارتسنباخ، ناامید از زندگی زناشویی و به دلیل بیماری مالاریا، جراحت شدیدی در ناحیۀ پا و ضعف شدید جسمانی، مجدداً از طریق زمینی و از روسیه به سوئیس بازگشت.
آنه‌ماری شوارتسنباخ در طول زندگی كوتاه خود، بیش از تمام كشورهای خاور نزدیك و خاور میانه به ایران سفر كرد. روی هم رفته 4 مرتبه. در سال ١٩٣٩در سفری كه همراه با الا مایار از ژنو به كابل داشت هم یك بار دیگر به ایران آمد. این دو زن سوئیسی از غرب به شرق ایران عبور كردند و به این ترتیب از مرز تركیه، از طریق تبریز، تهران و مشهد به هرات رفتند.
آنه‌ماری شوارتسنباخ در اولین سفر خود به ایران، عاشق این كشور شد. هنگامی‌كه در بهار ١٩٣٤ برای اولین مرتبه پا به ایران گذاشت – او با اتومبیل از بغداد آمد و از مرز خسروی عبور كرد -، به‌عنوان یك فرد سوئیسی به یاد وطن خود و به‌خصوص كوه‌های آلپ افتاد. او در یك مقالۀ روزنامه‌‌ نوشت: «با وجود چیزهایی كه در مورد ایران به من گفته بودند، این را نگفته بودند كه ایران بعد از آناتولی و عراق، پس از تجربیات بسیار غریب، سرزمین بازگشت به وطن است. رشته كوه‌ها و فلات‌ها، نهر‌های جاری در كوه‌ها كه در اثر آب شدن برف، بین صخره‌ها روان می‌شوند و به سوی پایین می‌آیند. آن پایین دره‌های بزرگ و پهناوری قرار دارد كه هنوز برف روی آنها را پوشانده است، اما اینجا و آنجا زمین آنها دیده می‌شود، جوی‌ها میان سواحل كم‌ارتفاع جاری هستند، پل‌ها از دهكده‌ای به دهكدۀ دیگر در نوسان هستند، بیدها از باد ملایمی كه از كوه می‌وزد، تكان می‌خورند...»
این نویسنده كه شدیداً به موسیقی علاقه داشت، مناظر ایران را با موسیقی موسیقی‌دان مورد علاقۀ خود قابل قیاس می‌دانست كه البته این یكی از زیباترین ستایش‌ها و تعریف‌هایی است كه آنه‌ماری شوارتسنباخ از ایران كرده است. در سفر به همدان، كوه‌ها و آفتاب در حال غروب، او را به یاد مرگ و تجلی ریشارد اشترائوس انداخت: «كوه‌ها در حاشیه‌های دوردست افق، در نور ملایم غروب می‌درخشیدند و وقتی به آنها نزدیك می‌شدیم، رشته‌های تازه و بلندتری از پشت آنها سر بلند می‌كردند. آنها تاریك و مستقل از اعماق بیرون می‌آمدند و در پایان تمام چیزها مانند مرگ و تجلی بودند.»
دماوند در اینكه آنه‌ماری عاشق ایران شد، چندان بی‌تأثیر نبود. او در بهار ١٩٣٤ برای اولین مرتبه دماوند را در حالی دید كه هنوز برف زیادی روی آن را پوشانده بود. در یك مقالۀ روزنامه در مورد اولین برخورد خود را با مرتفع‌ترین كوه ایران نوشت: «بعد از این كه غذا خوردیم، حدود یك كیلومتر در لبۀ كوه به سمت چپ حركت كردیم. راه صعب‌العبوری از میان برف بود كه تا زانو می‌رسید و بعد دیدیم كه هرم سفید دماوند از پشت یك رشته كوه سر برآورد. چشم‌انداز خارق‌العاده‌ای پیش رو داشتیم و رشته كوه‌های سپید البرز را كه یكی از دورافتاده‌ترین مكان‌های دنیا است، به‌سان یك منظرۀ خداگونه دیدیم. اما دشت تهران در جنوب مانند یك دریای تیره بود كه در میان تاج‌گلی از رشته‌ كوه‌های پوشیده از برف قرار داشت. هیچ‌چیز نمی‌توانست زیباتر از این منظره باشد، رشته كوه پشت رشته كوه و دشت به دشت متصل بود و نگاه در هیچ مكانی محدود نمی‌شد. یك چشم‌انداز واقعاً فوق بشری بود.»
اما آنه‌ماری شوارتسنباخ تنها مجذوب مناظر ایران نشده بود. از آنجا كه او در رشتۀ تاریخ دكترا داشت و در رشتۀ باستان‌شنای هم آموزش دیده بود، علاقۀ زیادی هم به شهرهای مرده و متروكی داشت كه تعدادشان در ایران زیاد بود. بنابراین اتفاقی نیست كه او سفرنامۀ زمستان در خاور نزدیك خود را با مقاله‌ای در مورد اولین سفرش به پرسپولیس به پایان رساند كه پایتخت هخامنشیان بود و اسكندر كبیر آن را منهدم كرد. نام پرسپولیس از دوران دبستان، به تخیلات آنه‌ماری بال و پر می‌داد: «پرسپولیس در انتهای یك دشت جدید قرار داشت، ستون‌هایش در تراس مرتفع، به‌طرز فوق‌العاده‌ای در آسمان ابری سر برافراشته بود و این نام واقعی شد.»
دكتر شوارتسنباخ در ادامه افزود « بنابراین مرگ در ایران در دو مكان یعنی درۀ لار و انگادین به وجود آمده است كه اهمیت زیادی برای آنه‌ماری شوارتسنباخ داشته‌اند. هر دو دره‌هایی در مكان‌های مرتفع هستند. درۀ سوئیسی در ارتفاع ١٨٠٠ متری دریا و ارتفاع درۀ ایران از دریا حدود ٧٠٠ متر بیشتر است. آنه‌ماری در هر دو مكان احساس امنیت و آرامش می‌كرده است. او بین سال‌های ١٩٢٥ تا ١٩٢٧ در انگادین به مدرسه می‌رفت و تعطیلات زمستانی را هم در سنت موریس سپری می‌كرد. از سال ١٩٣٤ در دهكده‌ای واقع در شمال انگادین به نام سیلز خانه‌ای كرایه مكرد كه مبدل به مركز ثقل زندگی او شد. زمانی كه در سفر نبود، به‌تنهایی یا با دوستان خود به آنجا می‌رفت و بیشتر از هر كاری می‌نوشت. چشم‌انداز كوه‌های باشكوه، به‌خصوص مارگنا ‌ كوه سیلز، خلوص دره‌ای كه معابری از آن به سرزمین‌های دیگر منتهی می‌شدند، آفتاب درخشان، آبی عمیق آسمان و همچنین اهالی اصلی و ساده‌اش با زبان رومانیك مستقل خود، انگادین را برای آنه‌ماری مبدل به مكانی كردند كه می‌گفت: «"خودی‌ترین خاك" كه در آنجا مطمئن‌ترهستم و احساس سبكی بیشتری نسبت به هر جای دیگر دارم.»
هنگامی‌كه آنه‌ماری شوارتسنباخ در اوت ١٩٣٥ برای اولین مرتبه به درۀ لار رفت، جایی كه او و همسرش كلود كلارا همراه با دوستان بریتانیایی خود چادر زده بودند و به این ترتیب سعی در فرار كردن از گرمای تابستان تهران را داشتند، آنه‌ماری بی‌اختیار انگادین را به خاطر آورد. این دره كه دوستان انگلیسی آنها آن را " The Happy Valley" می‌خواندند، تحت نفوذ كوهی فوق‌العاده زیبا، به نام دماوند قرار داشت. آفتاب می‌تابید و آسمان آبی تیره بود. این دره از قرن‌ها پیش، چراگاه احشام چادرنشینان و محل عبور راهنمایان كاروان‌ها در راه رفت و آمد به دریای خزر و قلب آسیا بود. در اولین مقالۀ روزنامه كه آنه‌ماری در بارۀ درۀ لار منتشر كرد، آنجا را "مكانی كه رودخانۀ پهن و كم‌عمقی با ماهی قزل‌آلا در آن جاری است، سواحل فوق‌العادۀ سبز رودخانه و بالای آنها صخره‌هایی به رنگ خاكستری كم‌رنگ و یك آسمان آبی كه آدم گمان می‌كند مختص كوت‌داسور و انگادین بوده است. (شاید بدانید كه آن رودخانه تقریباً به طور كامل ناپدید شده است. زیرا حالا یك سد بسیار بزرگ در درۀ لار احداث شده كه آب شهر تهران را تأمین می‌كند.)
عكس‌هایی هم كه آنه‌ماری شوارتسنباخ از این دو درۀ مورد علاقۀ خود گرفت، به وضوح نمایانگر این علاقۀ‌ شدید است. هنگامی‌كه آنه‌ماری در سال ١٩٣٦ در انگادین نوشتن مرگ در ایران را به پایان رساند، این عكس‌ها كمك بسیاری به او كردند.
دماوند هم نقشی بزرگ در مرگ در ایران بازی می‌كند. كوهی كه آنه‌ماری این‌بار نه در بهار كه در تابستان آن را تشریح می‌كند. آنه‌ماری در مورد صعود "من راوی" به درۀ تال نوشت: «ما بالای حد درختان هستیم. بالای سرمان صخره‌ها به‌سان صخره‌های ساحل كه به دریا می‌ریزند، به سوی آسمان واژگون می‌شوند. و ناگهان شترهایی در آنجا می‌بینیم، شبیه حیوانات افسانه‌ای، با گردن‌های دراز كه به طرز عجیبی در موازات نوار علف‌های نازك حركت می‌كنند. دسته‌های علف را با ظرافت می‌كنند و باز گردن‌های بلند را با ظرافت بلند می‌كنند. می‌ایستند و بالای سر ما بسیار بلند وتهدید كننده هستند، طوری‌كه می‌ترسیم نكند حالا با سنگینی از میان آسمان روی ما بیفتند. جای این كار، با كوهان‌های لرزان، پاها را تاب می‌دهند و چهار نعل به طرف پایین می‌روند. درست در بالای گردنه به هم می‌رسیم. ناگهان پشت سر آنها تصویری جادویی مخروط دماوند پدیدار می‌شود.
حالا به سوی دماوند می‌رویم. تنگه به شیبی ملایم به پایین می‌رود، از میان یك گردنۀ سنگی می‌گذرد و به سطح پهناور دره می‌رسد. یك ساعت طول می‌كشد تا از آن عبور كنیم؛ دماوند در انتهای خود، كوچك‌تر نمی شود. از هر كجا كه به آن بنگری، مثل ماه، یك مخروط صاف است. در زمستان سفید است. یك سفیدی شگفت‌انگیز و ماوراءالطبیعی از ابرها. حالا در جولای، مانند یك گورخر، راه راه است.»
آنه‌ماری در پیش‌گفتار مرگ در ایران، اثر خود را یك "دفترچۀ خاطرات غیرشخصی" می‌خواند و به خوانندگان خود هشدار می‌دهد كه مطالعۀ آن كتاب، آنها را "چندان شاد نخواهد كرد .» دكتر شوارتسنباخ در طي اين سخنراني عكس هايي را كه آنه ماري از ايران گرفته بود نمايش گذاشت تا تصويري پر رنگ تر از دنياي آنه ماري ترسيم كرده باشد .
در پايان اين مراسم ، قسمت هايي از يك فيلم سينمايي كه بر اساس زندگي آنه ماري شوارتسنباخ ساخته شده بود به نمايش درآمد.


٢. سروده اي از مولوي: اجراي آوازي از عليرضا افتخاري با گروه همسرايان















http://www.sarzaminmusic.com/Sarzaminmusic/Persian/128KB/Alireza%20Eftekhari%20-%20Ghalandarvar/01_%20Ghalandarvar.mp3


٣. «بمب ِ اتم»: سروده اي از زنده ياد "اكبر جمشيدي" به فارسي ي اصفهاني




http://www.avayearam.com/poem/Showcatedit.asp?code=3rAB0mIJhJ



آخر ين مجموعه ي سروده هاي اكبر جمشيدي


«بمب ِ اتم» را با صداي جليل دوستخواه در اينجا بشنوید


از نازنين جمشيدي، نوه ي سراينده، سپاسگزارم كه متن ِ اين اثر ِ يادماني ي ِ دوست ِ زنده يادم را بدين دفتر فرستاد.



٤. آرتور امانوئل كريستن سن: پژوهشگري با ٦٠ كتاب درمورد فرهنگ ايران باستان


در تارنماي ِ ايران پايا
آمده است:
درود بي پايان به دانش پژوهاني كه ايران را وطن دوم خويش مي دانند وبه آن عشق ورزيده اند و دانشمند پاك نهادي كه ٦٠ كتاب در باره ي فرهنگ وتمدن ايران پيش ازاسلام نوشت.
از حود بپرسيم:
ما درمورد ايران چه كرده ايم؟

ادامه ي نوشتار در:
http://iranpaya.tk/


٥. فراخوان همايش براي شناخت و بزرگداشت ِ فروغ فرّخ زاد در چهلمين سال ِ خاموشي ي شاعر




August 2007
FORUGH FARROKHZAD (1935-1967): 40-YEAR ANNIVERSARY CONFERENCE
Conference - Call for Papers
July 2008University of Manchester .A conference that will explore Forugh Farrokhzad.s literary and broader cultural impact both during her lifetime and in the forty years since her passing.

CALL FOR PAPERS
Organised by
Iran Heritage Foundation and the University of Manchester .
Convened by
Prof. Nasrin Rahimieh, Maseeh Chair and Director, Dr Samuel M. Jordan Center for Persian Studies and Culture, University of California , IrvineandDr. Dominic Parviz Brookshaw, Lecturer in Persian Studies and Iranian Literature, University of Manchester .
Convened four decades after the untimely death of 20th-century Iran's arguably most influential woman poet, this international conference will gather scholars from Europe, North America and Iran to explore Forugh Farrokhzad's literary and broader cultural impact both during her lifetime and in the forty years since her passing. Proposals for papers which fall within one of the following broad topics are welcome:
· Forugh's beginnings: the poet's earliest work and her relationship with classical Persian poetry, in particular the ghazal
· Forugh and the Nima School : the poet's place within and influence upon the modernist Persian poetry of the 1950s and 60s
· Forugh as woman poet: the poet's interaction with other leading women poets of Iran and their work, in particular Parvin E'tesami and Simin Behbahani
· Forugh as cultural icon: the poet's popularity in pre- and post-revolutionary Iran
· Forugh and the diaspora: the poet's influence on Iranians writing beyond the borders of Iran
· Forugh and the visual arts: the poet and her poetry as inspiration for other artists
· Forugh and film: the poet's foray into the world of documentaries and film
The conference will be held over two days at the beginning of July 2008 at the University of Manchester, UK. All proposals (proposed length 300 words) should be received no later than 25th November 2007 to allow for efficient planning of the conference. Please address all enquiries and proposals via email to Dominic Parviz Brookshaw at:

http://au.f511.mail.yahoo.com/ym/Compose?To=dominic.p.brookshaw@manchester.ac.uk



٦. ميراث ِ "پان عربيسم": يك گفتار ِ تاريخي ي آموزنده


دكتر كاوه فرّخ در فصلنامه ي ميراث ايران، شماره ي ٤٧، پاييز ١٣٨٦
http://www.persian-heritage.com/


٧. پژوهشي مستند درباره ي پوشاك بانوان در دوره ي ساسانيان


دكتر مسعود ميرشاهي در فصلنامه ي ميراث ايران، شماره ي ٤٧، پاييز ١٣٨٦
http://www.persian-heritage.com/


٨. پي گيري ي يك پژوهش بايسته ي اجتماعي و تاريخي


زمینه های پیدایش بحران قومی در ایران (بخش دوم) جستاری از تيرداد بنکدار
http://rouznamak.blogfa.com/post-139.aspx


۹. شش يادداشت ِ آموزنده و خواندني: انگشت گذاري بر نابهنجاريهاي اجتماعي و فرهنگي


يك) مرغ ِ همسايه غاز است!
در بیان شیفتگان برچسب های ناتنی


ناتنی ها (22)


برخی از ما از دیرباز برای دست یافتن به تنوع بیشتر، مرز هویّت ملی را با ایده ای غریب می شکنند و روزنه ای شگفت انگیز در مرز هویت فراهم می آورند: نشان الفبایی کشورها و نمره های خارجی ماشین ها! در خیابان چراغ برق (امیر کبیر) این نشان ها و نمره ها، مانند داروی سرطان خرید و فروش می شوند و جایگاه های مخصوص خود را دارند. از میان نشان ها، نشان D (آلمان) طرفداران بیشتری دارد. اما نمرۀ ماشین فرقی نمی کند که مربوط به کدام کشور باشد. نشان را می چسبانند به عقب ماشین و نمره را طوری در زیر نمرۀ خود ماشین قرار می دهند که گوشه هایش دیده شود و معلوم کند که صاحب ماشین در «اونجا» بوده است. بیشتر این نمره ها، نمره های ترانزیت هستند.
این تنوع غم انگیز محصولی است از تراوش های برخی از مغزهای خودی برای عرضۀ به هموطنان بیگانه ای که هیچ ارتباطی با آن ها ندارند، جز اینکه حالیشان کنند که کم عددی نیستند!.. گاهی هم این نمره خریداری نمی شوند، از آن اتوموبیل های گران بهایی هستد که از «اونجا» آمده اند و نه فروشنده دلش بار داده است که آن را بکند و نه خریدار!
جالب تر اینکه پلیس راهنمایی هم با دلسوزی از کنار این نشان ها و نمره ها می گذرد. و بسا که اصلا متوجه عمق فاجعه نیست. تازه پس از سپری شدن عمر این ماشین، نمرۀ صاف کاری شده است از طریق اوراقچی ها به کامیون های نخاله کش می رسد و چند صباحی هم دل آن ها را خوش می کند. آن وقت برخی از سر نادانی بر این باورند که گویا ایران کشوری پلیسی است.!
من که هنوز علامت «ورود ممنوع» را در سر هیچ راهی ندیده ام که سر از ترکستان در می آورد!


دو) راهي كه رهرو را به "تركستان" مي بَرَد!


ناتنی ها (23)


دیشب، یا درست تر بنویسم، امروز ساعت دو صبح از غرب تهران به خانه که برگشتم، پیش از هر چیز آمدم به سراغ کامپیوترم تا پیام هایی را که دریافت کرده ام ببینم. دیدم یکی از خوانندگانم که مانند من آذربایجانی است، از این که از «ترکستان» به معنی جایی «عوضی» استفاده کرده ام دل آزرده گله کرده است.
من بی آن که آهنگ دفاع از خودم را در کاربرد این اصطلاح داشته باشم، بی درنگ از این خواننده پوزش می طلبم و قول می دهم که از این پس در نوشته هام دقت بیشتری را داشته باشم...
اما به احترام همین خواننده یادآوری می کنم که من به نام آذربایجانی در این اصطلاح چیزی بد و نگران کننده نمی بینم. شاعر می گوید: اعرابی عزیز! راهی را که تو در پیش کشیده ای به کعبه نمی رسد، چون داری به سویی می روی که کاملا در نقطۀ مقابل قرار دارد...
شاعر این را هم می توانسته است بگوید ترک عزیز! راهی را که تو در پیش کشیده ای به سمرقند نمی رسد، چون داری به سویی می روی که کاملا در نقطۀ مقابل قرار دارد...
شاعر غافل بوده است که در روزگارانی بعد، مردمی در میهن خود چنان احساس ناتنی بودن خواهند کرد که از این اشارۀ او نگران خواهند شد.
البته این نگرانی اگر مصداق های دیگری هم می داشت بسیار تامل برانگیز می بود...
دیشب جشن نیمۀ شعبان بود و مسلمانان شیعۀ تهران که از چند روز پیش با چراغانی هایی در هر گذر به پیشواز این جشن بزرگ مذهبی رفته بودند، در شب موعود برای شادمانی به خیابان ها ریخته بودند و کسان بسیاری هم با شربت های گوناگون در شبی عزیز و گرم، از مردم شادمان در حال عبور پذیرایی کرده یودند... چقدر زیبا و آکنده از مهربانی که دل هر بیننده ای را لبریز از مهر می کرد. حتی اگر مسلمان نمی بود...
تنها دریغم آمد که چرا شرکت کنندگان در جشن و شادمانی، میلیون ها لیوان پلاستیک و یک بار مصرف خود را به کنار خیابان و به زیر پای خود پرتاب کرده بودند... و پوشک های تنقلات و ساندویج هایی را که خورده بودند به پیرامون مجلس های شادمانی سیار خود پاشیده بودند...
ساعت دو صبح امروز پس از این که میهمانان شادی خیابان ها به خانه های خود بازگشته بودند، هزاران نظافتچی غریب نارنجی پوش، با تنی خسته و چشمانی خواب آلود مشغول جمع کردن لیوان ها بودند و پوشک های برجای مانده از مردمی معتقد و مردمی رنجور که در انتظار منجی خود هستند و در شب تولد او عاشقانه شادی کرده بودند...
بیاییم اگر عشقی را در درون خود می پروریم، برای پروردن عشق خود، چنانچه گیری بر سر راه خود داریم، از بهانه گیری دست برداریم و در پی یافتن گنهکاری بی خبر نگردیم! عشقمان را بپروریم...
پیش تر هم گفته ام: از کسی که به نام «ترکستان» حساسیت دارد، انتظار دارم که قند را به اندازه دهان هم قوم خود بشکند... و یا در رانندگی قدری هم رعایت حال هم قومان خود را بکند... و انتظار دارم، کسی که در پی عدالت است و در جشن تولد مظهر عدالت شادی می کند، اقلا در شب جشن به عدل احترامی بیشتر بگذارد...
بیاییم این شایبه را به وجود نیاوریم که لابد اگر ترکمنستان و قرقیزستان و ازبکستان و تاتارستان و ترکیه به ایران حمله کنند، در دل آذربایجانی ها قند آب می شود...
بنی آدم اعضای یکدیگرند، اما هر کس قفسۀ سینۀ خود را دارد...
دوست داشته باشیم، عاشقانه دوست داشته باشیم، اما از آب انداختن دهنمان با شعار پرهیز کنیم...
بقیۀ سخنم را می گذارم برای بعد...


سه) نگاهي انتقادي و گلايه آميز به پاره اي از ويژگيهاي شعر ِ فارسي


عِنان ِ دل ِ شیدا
ناتنی ها (24)


سال هاست که سر آن دارم که گله ای از شعر فارسی بکنم. اما کو شهامت و کو بضاعت؟ پس مساله را محدود به گرفتاری خودم می کنم، تا مبادا هزار معترض بپرند لب و ایوان، برای ملامتم.
و پس آن چه می گویم طرح یک نگرانی دیرین شخصی است. سوار قایقی فرسوده در اقیانوسی ناآرام:
آیا شعر زیبا، دلکش و شیرین «فارسی نو» با تعبیرهای غیرمترقبه اش، برخلاف برداشتی عام، در بیشتر از یک هزاره ای که از تلاش بی وقفه اش می گذرد، زبان فارسی را بیرون از میدان خرد و منطق نرقصانده است و دربست در اختیار لفاظان و شکرشکنان رعنا و شیفتگان ماهر و ساحر موسیقی کلام و خنیاگران قرار نداده است؟ خواه خراسانیش و خواه هندیش.
واقعیت این است که گویا در شعر فارسی، شاعران هرواژه ای را از نو به دلخواه خود به قالب زده اند. برای درانداختن طرحی نو. بی آن که نیازی به شکافتن سقف فلک داشته باشند. بگذریم که برخی به اجازۀ خود گاهی «به ضرورت» تلفظ واژه ای را نیز دگرگون کرده اند، تا مبادا «تندیس سخن» بی «بزک» افتد.
متاسفانه هنگامی که معماران سخن از «بازی» های خود خسنه شدند و با گروه شعله در نیمۀ دوم سدۀ دوازدم هجری، دلتنگ سبک خراسانی، به «بازگشت» به سخن بی پیرایه اندیشیدند، دیگر نتوانستند واژه های «چموش» را مهار کنند. و واقعیت این است، با سری افکنده بگویم، که واژه ها دیگر به «هرجایی» بودن خو گرفته بودند. شاعران نیز. عاشقان شعر هم همچنین.
نمونه چنان فراوان است در «قند پارسی» که اشاره به آن ها ملال آور است.
در این میان یکی از دستاوردهای شعر فارسی عادت به تکیۀ بر «قند» شده است و دوری از حقیقت که تلخش هم معروف است...
شعر شده است اندرزنامه ای بی چون و چرا، اما میان تهی، و زیبایی آن مجالی و فرصتی نگذاشته است برای ورزیدن خرد! شاعری واحد می گوید، عاقبت گرگ زاده گرگ می شود و تربیت نااهل را چون گردکان برگنبد است، لیکن همنشینی با گُل، گِل را هم دگرگون می کند... و ما، هماهنگ با نیازی غیرمترقبه، از این اندرزها استفاده می کنیم و خم نیز به ابرو نمی اندازیم...
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
این بیت خواجه را می خوانم و حیرت می کنم از اعتمادی که او به خوانندۀ خود داشته است و اعتمادی که خواننده به او!
آیا وقت آن نرسیده است که دست کم برای برخی از مفاهیم تعریف هایی نو بپردازم و فراموش کنیم پند «معماران» سخن را؟...
سهم شعر فارسی را، با شیرین کردن کام ما، در ناتنی کردن خرد، دست کم نگیریم...
عشق پروردنی است. وگرنه قهر و آشتی بی معنا می افتادند. تکامل شامل حال «عشق» هم می شود...
عنان دل شیدا را رها نکنیم.
عشق به یار، به میهن، به باورها، به طبیعت و به مردم را هرروز باید پرورد.
فراموش نکنیم که ما هم دشتبان خود هستیم و هم باغبان خود...
ما در باغ وجودمان نیز نیاز به پیوند داریم. همین می شود پروردن...


چهار) هويّت جويي ي قومي و زباني : پژوهشي فرهيخته و دانشي يا رويكردي شيفته وار و بي پشتوانه؟


در هفته ي گذشته، هم ميهني ناشناخته، گفتاري با عنوان ِ:
جستاری کوتاه در تاریخ موجودیت کردان و نقش آنها در پایداری و استقلال ایران
از آقاي مهندس حسین شاه اویسی را به دفتر من فرستاد. متن اين گفتار را مي توانيد در نشاني ي زير بخوانيد:
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=11083
امّا من براي آن كه در بيرون از گستره ي خويشكاري ام سخني نگفته و برداشتي ابرازنكرده باشم، آن را براي دوست ِ دانشمند ِ تاريخ پژوه و فرهنگ شناسم دكتر پرويز رجبي فرستادم و خواهش كردم كه ديدگاه كارشناختي ي خود را درباره ي آن بيان دارند. ايشان نيز با مهر ِ سرشار ِ هميشگي شان به اين كوشنده و جوينده، يادداشت نكته سنجانه و سخت آموزنده اي را كه در رنجيره گفتارهاي روزانه شان با عنوان ِ "ناتني ها" نگاشته اند، به اين دفتر فرستادند كه با سپاسگزاري از ايشان، در پي مي آورم.


هویّت به توان ِهویّت!


ناتنی ها (27)


امروز استاد جلیل دوستخواه ... نوشته ای از مردی شیفته و بیگانه با تاریخ دربارۀ کردستان را برایم فرستاده بودند تا مرا هم با خود به زیر باران «آبسالان» ببرند!
این نوشته باز مرا به میدان ناتنی ها کشاند که چندی ست مبهوت آنم!
این نوشته آکنده بود از اشاره های «ناکجاآبادی» که این روزها بازار خوبی دارد. برای یافتن هویّتی به توان هویّت! اما با اشاره های ناتنی و ناشناس! البته جای شگفتی هم نیست. ما اهل قبیلۀ اشاره هستیم و "به تأیید نظر حلّ معمّا می کنیم و صد گونه تماشا". ما به همۀ یک داستان نیاز نداریم. آغاز داستان و گوهر و یا خمیرمایۀ داستان، ما را کفایت می کند و کسی که آهنگ آوردن همۀ یک داستان را داشته باشد -- دانسته و ندانسته، امّا بی رحمانه -- ما را از مقام ویراستاری عزل می کند!
بارها گفته ام و از گفتن خسته نمی شوم که گاهی چنین به نظر می رسد که ما در عرصۀ تاریخ خود نامحرم هستیم. با این همه تنها و فقط در این مورد است که می خواهیم با کوتاه ترین آدرس نشانی خودمان را بیابیم! شگفت انگیز این که خودنیافته سر از حرم همه درمی آوریم و بدون «یاالله» وارد حریم می شویم!
جالب است که بیشتر علاقه مندان به تاریخ، مردم بی علاقۀ به تاریخ هستند!
من در حدود چهل سالی که با تاریخ ایران و همچنین مورخان و خوانندگان تاریخ آشنایی دارم، با مسألۀ غریبی رو به رو هستم که نمی دانم راه حلّش چیست: شجاعت و بی باکی و تقریباً عمومی در اشاره به رویدادهای تاریخی! شاید هم این شجاعت و بی باکی ناشی از جدّی نگرفتن ِ تاریخ باشد. ما میل چندانی به پشت کردن به آگاهی های تاریخی ِ نا درستی که یک وقتی آموخته ایم، نداریم. در حالی که دستاوردهای تازۀ باستان شناسان، زبان شناسان و مورّخان، بسیاری از اشتباه های تاریخی را تصحیح کرده اند و ما ناگزیریم -- با توجّه به منابع ِ تازه -- گاهی نگاهمان به تاریخ را به روز بکنیم. بزرگانمان گاهی بر چیزی از تاریخ تکیه می کنند که امروز دیگر هیچ وجاهتی ندارد. از آموزگاران ناآشنا با تاریخ در کلاس های درس که نگو!
از گذشته که حرف می زنی، کوره راه فرسودۀ میان خود و آغازت را تعریض می کنی. من از نوشته های برخی از دست اندرکاران این عرصه چنین دریافت می کنم که با قوم های دوران پیش از اسلام ایران آشنایی درستی ندارند و گاهی به خاطر آگاهی کم، لبۀ تیز شمشیر خود را به طرف خودشان نگه می دارند...
بعد خودم را راضی می کنم که جنبه های مثبت داستان را ببینم: توجّه به قومیّت، دست کم در کشور ما که مردم آشنایی کمی با تاریخ دارند، سبب آشتی با تاریخ می شود. فقط خوب است، آن هایی که خود را با عصبیّت با مسایل قومی سرگرم می کنند، دست کم دامنۀ بررسی های خودشان را گسترش دهند و اقلا ًبا نوشته های تازۀ جهان ِ ایران شناسی هم مأنوس شوند. بکوشیم تا با چند دستمایۀ عصبی و فراهم آمده از سوی نویسندگان پرخاشگر از وجاهت ِ گفتار خود نکاهیم. چنین نباشد که همواره با شمشیرهای از رو بسته به میدان فرهنگ و مدنیّت درآییم. "رقص در میانۀ میدان" آیین خود را دارد و صمیمیّت ِ خاصّ ِ خود را می طلبد.
متأسّفانه فعّالان ِ قوم گرا، لبۀ تیز ِ سلاحشان را متوجّه ِ زبان فارسی کرده اند. در این جا ناگزیرم، باری دیگر نگاهی داشته باشم به نقش زبان فارسی در گذشتۀ تاریخی ِ ایرانیان. این نگاه می تواند به کار قوم گرایان نیز بیاید و به کار ِ فعّالان اومانیست نیز.
باید ببینم مشکل کجاست. از اوّل ِ تاریخ دورۀ اسلامی شروع بکنیم!
در دو سدۀ نخست، در ایران کسی کاره ای نبود که بتواند با زور زبان فارسی را زبان مطرح جهان نو اسلام بکند. من هنوز وجود نداشتم که به قول دینوری در دهۀ ٦٠هجری در سپاه مُختار ثقفی متکلم عربی نمی توانستی پیدا کرد. بعد، از غزنویان به بعد، تا پایان دورۀ قاجارها، جز دو صباحی بسیار و بسیار کوتاه (دو سه خاندان فرمانروا در یک زمان، مانند سامانیان و صفّاریان در سده های نخست دورۀ اسلامی و زندیّه و پهلوی در این اواخر) حکومت ایران با ترک ها و مغول ها بود. من هنوز حضور نداشتم که هم ترک ها و هم مغول ها کم و بیش سبب اعتلای زبان و ادب فارسی در دربارهای خود شدند و کسی زبان فارسی را به آن ها و سلطان محمود غزنوی ها و سلطان های ترک قاجار تحمیل نکرد. امّا سلطان محمود غزنوی که شاید فارسی را به زحمت می فهمید، بدون شعر فارسی نه می توانست بنوشد و نه سر به بالین نهد.
من نبودم که نام آبادی های ترکان آسیای مرکزی تا خجند و تا کمر سیبری به فارسی بود. از شبه قارۀ هند که نگو! ناصرالدّین شاه، فرمانروای مغرور قاجار هم در حضور حافظ احساس غربت نمی کرد و می کوشید تا در غزل از او عقب نماند.
با تبلیغ من نبود که دربارهای هند و عثمانی مشتری ِ پر و پا قرص ِ "قند پارسی" بودند و به میل خود زبان فارسی را زبان دیوانی خود کرده بودند. یعنی در این دو دربار شرق و غرب ایران، زبان فارسی همان نقشی را داشت که زبان فرانسه در دربار تزارهای روس در سن پترزبورگ متولّی ِ آن بود.
من هنوز حضور نداشتم که حتی یک فرمانروای ترک و یک ایلخان مغول نخواست که در دربار او خطّ و زبان ترکی و یا مغولی معمول شود...
من هنوز حضور نداشتم که دربار فاطمیان مصر هم بدون "قند پارسی"، تلخکام می بود!
من چه کنم که هیچ کدام از دیگر قوم های باشندۀ ایران "قند"ی برای "طوطیان شکرشکن هند" نداشته اند. آن هم در روزگاری که هند در اختیارشان بود. ایلخانان مغول در هند "قند پارسی" را سرمۀ چشمان خود کرده بودند. در دربار اکبر شاه بیش از هزار شاعر پارسی گوی "قند" خود را پیش فروش می کردند!
مگر سخن گفتن از "قند پارسی" که این همه به مذاق پیرامونیان ایران خوش آمده است، به این معنا است که می توان گران فروشی کرد؟
چرا در کشور ما باید هیچ نگاه مجردی وجود نداشته باشد؟ حتما باید زنگوله بست؟ به شوخی بگویم: مگر خواجۀ ما حساب "ترک شیرازی" اش را از مقولۀ "وطن" جدا نکرد؟!
گویش های ایرانی سایه روشن های زیبا و معطّرِِ زبان فارسی هستند و همچون پستوهای ارجمند مخزن گنجینۀ زبان فارسی. هنگامی که از "قند پارسی" سخن می رود، حتماً پای سخن "شکرپاره" و "حبّ ِ نبات" هم در میان است.
فراموش نکنیم که همین طوری هم با جمع و جور کردن زبان فارسی، با همۀ سابقۀ درخشانش، مشکل داریم. هنوز در املاي بسیاری از واژه های فارسی گرفتاری داریم. هنوز باید چراغ برداریم و به جست و جوی خواننده برویم. هنوز کتابی با تیراژ هزار روی دست ناشران می ماند!
اغلب فکرمی کنم چرا در مغرب زمین، خود ِ مغربیان به فکر وحدت هستند و ما را با استفادۀ از زبان و دین تشویق به تفرقه می کنند؟!
من به هرچه زیباست دلْ بسته ام؛ امّا نمی فهمم که دلبستگی به "شکر فارسی" کام ِ چه کسی را می تواند تلخ کند. چرا باید فکر کرد که دوست داشتن چیزی الزاماً بد انگاشتن چیزی دیگر است؟ اگر خطّ ِ قرمز ِ ظرافت این قدر که برخی می پندارند حسّاس می بود، امروز ایران و جهان بهشت می بود.
بحث دربارۀ نام ِ ایران را می گذارم برای بعد. به امید کاستن از احساس ناتنی کردن!
در این جا تنها این را ناگفته نگذارم که ما را هم می توان ايرانیان ِ کُرد نامید و هم کُردهای ایرانی. هم ایرانیان ِ بلوچ نامید و هم بلوچ های ِ ایرانی...
یعنی هویّت به توان ِ هویّت...


پنج) حكايت ِ رفتار ِ ما ايرانيان با نثر ِ فارسي


جذر و جزر ِ قند ِ پارسی


ناتنی ها (۲۸)


نخستین «ناتنی ها» را که می نوشتم، فکر نمی کردم که کار به جایگاه شیرین قند پارسی بکشد. سی و سه سال پیش فکری به سرم زده بود که دربارۀ درستی اصطلاح قند پارسی و سبب پدیداری این اصطلاح گفت و گویی خودمانی داشته باشم با اهالی قلم و از بیم شکرشکنان پایم را در گلیم خودم نگه داشته بودم. اما اینک که گلیم از دست داده ام، بادا باد!
خودم را غیرمترقبه بیندازم به میان میدان:
ما ایرانیان نثر فاخر و همه فهم و درست ِ فارسی نداریم!
گرچه نثر بیهقی از لونی دیگر است و منّت خدای را عَزَّ وَ جَلّ که سعدی را داریم... و با این که انگشت شماری هم «نسبتا» پاکیزه نویس داریم در پستوهای هزارتوی تاریخ ادب خود...
پیداست که «تاریخ وصاف» شرف الدین عبدالله بن فضل الله شیرازی و «درۀ نادری» میرزا مهدی خان استرآبادی را نمی گویم که به قول عبدالمحمد آیتی، با «عبارت پردازی های ملال آور و ذکر مترادفات لاطائل و آوردن حشوهای قبیح و جناس های بارد و سجع های متکلف و افراط در طرح اخبار و اشعار و آیات عربی، آن چنان از حال طبیعی خارج شده» اند که خواندنشان برای اهل فضل و ادب نیز ملال آور و خسته کننده و حتی عصبانی کننده است...
واقعیت این است که ما، به استثنای دورۀ معاصر، در مقایسۀ با دیگران به فراوانی دست به قلم برده ایم و کتاب نوشته ایم و امروز مجموعه های کتاب های خطی ایرانیان از گنجینه های گران بهای کتابخانه های جهان هستند...
و واقعیت این است که کسی که با تاریخ سر و کار دارد و تاریخ می نویسد، در میان انبوهی از منابع تاریخی دربارۀ همۀ دوره ها، جز تاریخ بیهقی، به کمتر کتابی برمی خورد که در آن به درست اندیشیدن، به درست گزارش کردن و به درست نوشتن توجهی درخور شده باشد. من خودم با هزار قلاب برخی نکته ها را از دریای متلاطم منبع ها بیرون می کشم و بسا که پایم هم می لغزد. در این کتاب های فراوان، به خواننده بدون استثنا به چشم ناتنی بی اعتباری نگریسته شده است و گاهی چنین برداشت می شود که نویسنده جز لفاظی های آکنده از غلط و نامفهوم برنامۀ دیگری نداشته است.
بگذریم از چاپلوسی ها عریان و بی شرمانه ای که در فرصت های گوناگون، بی اعتنا به حضور خواننده و بی توجه به شعور او، برای خوشایند ممدوحی در دستور کار قرار دارند... و برای این چاپلوسی ها هیچ نویسنده ای کم نیاورده است...
به چاپلوسی می توان عادت کرد که کرده ایم. اما بی اعتنایی به نثر درست چرا؟
کسانی که با متن های پهلوی مانوس هستند، در این متن ها هم همین شیوه از نگارش محسوس است. اگر استاد جلیل دوستخواه با نثر درست، فاخر و فهیم خود اوستا را روی پا نمی ایستاند، اوستا هم همین طور...
شگفت انگیز است که در میان متن های پهلوی نیز به ندرت به نثری پخته، شیوا و روان برمی خوریم... انگاری نویسندگان این متن ها می خواسته اند، به هر فلاکتی که شده است، تنها اندیشه ها و موضوع های انتخابی خود را ثبت کنند. در این متن ها نیز به درست نویسی و به نثر بی مهری شده است.
و واقعیت این است که به اصل پویا بودن زبان توجه کافی نشده و نمی شود. زبان نیز مانند هر پدیدۀ دیگری نیاز به رشد و تکامل دارد. پیوند های تازه و جوشیده از «دل» زبان، زبان را از رکود و انجماد می رهاند و به آن پویایی می بخشد. زبان پویا با عنایت به تجربۀ دستاورد های دیگر ملت های جهان، هرگاه عنصر و قالب تازه بیابد، در صورت نیاز از آن بهره می گیرد و می کوشد تا با قانونمندی های ویژۀ خود عنصر و قالب تازه را بپدبرد و خود را غنی سازد.
در گذشته های دور نیز زبان مردم کوچ نشین و مردم آبادی ها و شهرهایی که در چهارراه های سیاسی و اقتصادی جهان قرار داشتند، در مقایسه با زبان مردم یک جانشین و منزوی، همواره از غنای بیشتری برخوردار بوده است و امروز هم مردم پایتخت های جهان زبان پربارتر و غنی تری دارند. اگر سفر مفاهیم و قالب های تازه ای که هر روز در جاهای گوناگون گیتی پدید می آیند نمی بود، امروز مردم جهان از درک یکذیگر عاجز می بودند. تجربه های متنوع زبان در بالابردن استعداد طبیعی زبان نقش تعیین کننده ای دارند...
و واقعیت این است که این روند تکاملی، در نوشته های ما ایرانیان تاثیری منفی داشته است! همین است که فهم کتاب های علمی دانشگاهی نیاز به رمل و اصطرلاب دارد. از زبان رمان ها و مقاله های خبری که نگو!
مرگ زبان های باستانی تنها حاصل هجمۀ دیگر ملت ها نیست. این مرگ بیشتر ناشی از رکود و غریبه بودن و ناتنی بودن با زبان و مفاهیم مورد نیاز آن بوده است. امروز اگر غریبه ای دور از میهن خود و بدون آشنایی با زبان میزبان، تنها با اشاره موفق به برآوردن برخی از نیازهای خود می شود، این موفقیت ناشی از آشنایی های درونی اشاره کننده و اشاره شونده با مفاهیم تازه و خودی و بیگانه است. بنا براین اگر زبان تغذیه نشود، پژمرده و فرسوده می شود و می میرد. فقط باید از سوء تغذیه جلوگیری کرد!
می خواهم به این نکته برسم که شیوۀ رفتار ما با زبان و استفادۀ نادرست از آن آفتی را برایمان پدید آورده است که سخت آزارمان می دهد. و شگفت این که به این آفت و آزار خو گرفته ایم و با آن خانه یکی شده ایم!
رانندگی ما بهترین نمونۀ بی اعتنایی ما به زبان است. اینک در روزگار نو تنها کتاب مطرح نیست. زبان اشاره هم به زبان کتاب و مقاله افزوده شده است. کتاب را نمی فهمیم چون در نوشتن آن دقت نشده است و ما کم کم عادت کرده ایم که نفهمیم! به علائم رانندگی توجه نداریم، چون عادت کرده ایم سرسری بنویسیم و سرسری بخوانیم!
قضیه درست نیندیشیدن و درست ننوشتن و درست نخواندن قبح خودش را از دست داده است.
علائم رانندگی نوشته هایی هستند از تاریخ وصاف و درۀ نادری!...
شگفت انگیز نیست که شاهنامه را مردم عامی نیز خوب می فهمند...
روزنامۀ روی میزم را باز می کنم. به حرمت قلم سوگند که بیشتر جمله ها را ناتنی می یابم.
تازه بهتر شده ایم. سی سال پیش نوشته های چاپی آکنده از غلط چاپی هم بودند... می پنداری درست نویسی کوچک ترین وجاهتی نداشته است. و هنوز هم وجاهت چندانی نیافته است...
شعر ما سرآمد شعر جهان است. اما عدو سبب خیر شده است! در شعر نیاز چندانی به رعایت قوانین زبان نیست. مفهوم مهم است و قافیه و وزن. حالا به هر قیمتی. همین است که بهترین شاعران معاصر ما نثری فاخر ندارند. مگر این که مسجع بنویسند. یکی از موفقیت های سعدی همین روی آوردن به نثر مسجع است!
داوری دربارۀ نثر مترجمان معاصر را نیز مردمی مرتکب شده اند و می شوند که عادت به نثر فاخر ندارند و با آن بیگانه اند. همین است که برخی از مترجمان بزرگ معاصر به دارا بودن نثری خوب معروف شده اند!...
من از دانش ریاضی و هندسه یا حساب رقومی سر درنمی آورم. اما این را به گونه ای آشتی ناپذیر می دانم که ما هیچ وقت به قند پارسی در نثر احترام نگذاشته ایم و به مجدور این قند بسنده کرده ایم... و عادت...
من خودم، بارها که ناگزیر از نوشتن عریضه ای به سازمانی بوده ام، به شدت این احساس را داشته ام که اگر درست بنویسم، کارمند مربوط را گیج و سردرگم خواهم کرد. پس به غلط نوشتن تن در داده ام!...
در ناتنی های ۲۹ شاید بتوانم بگویم چرا...


شش) شیرین، اما تلخ!


ناتنی ها (29)


داشتم از قند پارسی سخن می گفتم و این که قند پارسی در میدان نثر بسیار تلخ است که وقت کم آمد!
طنز تلخی است که قند پارسی حوصلۀ ایرانی را خیلی زود سرمی آورد و یا سرمی برد. فرقی نمی کند که حوصله سربیاید یا سر برود. این هم از ویژگی های غریب قند پارسی است!
با ما ایرانی ها باید کوتاه حرف زد.
ما غلام همت آنیم که آنی دارد! فقط «آن». «آن» کوتاه ترین، اما جامع ترین رسالۀ گیتی است. البته به هزینۀ قند پارسی.
انصاف که داشته باشیم، می بینیم که قند پارسی معجزه های فراوانی دارد.
هلوهلو، برو تو گلو!
راهی بسیار کوتاه برای رسیدن به مقصود.
ما راه کمی که وقت گیر بیابیم، راه هفت خوانش می خوانیم... حالا اژدها را از کجا گیر می آوریم بماند!
داشتم می گفتم که ما در نثر بیشتر از بسیار فقیر هستیم. بی درنگ چند قابوس نامه را به رخ نکشید. چون اگر اشاره ای بکنم به هزاران هزار کتابی که نوشته ایم و بپرسم پس چرا همه فوری تنها به یاد ابوالفضل بیهقی می افتید و هم دوره اشن شمس المعالی، فوری به یاد لطیفه گفتن می افتید!... حتی نثر مسجع را از یاد می برید!...
ما نثر نداریم. ما حتی بلد نیستیم نامه ای عاشقانه بنویسیم. نامه های عاشقانۀ ما، همه همان نامۀ عاشقانه ای است که عاشقی گمنام برای نخستین بار نوشته است!... و یا از شدت عشق به نثر نامۀ عاشقانه نه به هنگام نوشتن کار داریم و نه به هنگام خواندن.
آشنایان با «تحول» نثر فارسی خوب می دانند که اگر مرحوم ناصرالدین شاه نمی بود که سنگ را از ته چاه بیرون بیاورد، هنوز سخنی کوتاه و ساده را تبدبل به «لغت نامه» و «مترادف نامه» و «چیستان نامه» می کردیم. دلیل قانع کننده هم داشتیم: آسانی «مونتاژ» و «بازی با کلمه». چون به خاطر ناتوانی در نوشتن، خیلی زودتر از انقلاب صنعتی، فن «مونتاژ» واژه ها را اختراع کرده ایم و خط تولیدش را در میدان لفاظی راه انداخته ایم!...
دلبر جانان من، برده دل و جان من
برده دل و جان من، دلبر جانان من
و یا:
یک حاجی بود، یک گربه داشت...
*
یکی از بزرگ ترین آفت های نثر فارسی، شتاب زدگی ما است در هرچه زودتر کندن قال قضیه. و پریدن به شاخی دیگر...
ما پیش از انقلاب صنعتی، خط تولید را کشف کردیم و از یک کلاغ چهل کلاغ ساختیم. به جای این که به چهل کلاغ گوناگون بپردازیم.
اگر بیمی از سر رفتن حوصلۀ خوانندگانم نمی داشتم، صدها نمونه می آوردم از متن هایی که ما آن ها را قند پارسی نامیده ایم. قندی که تنها به کام بستگان نزدیک نویسندگان شیرین می آید!!... ما با اندکی تساهل و تسامح، عمۀ نویسندگانیم!
واقعیت این است که ما به هنگام بحث دربارۀ نوشته های فارسی، به کم تر چیزی که توجه می کنیم، درست نویسی است و اغلب چنین می شود که ناخودآگاه بار سنگین درست ننوشتن بر گردۀ زبان فارسی سنگینی می کند. تردید نکنیم که اگر درست نوشتن زبان مادری خوب بیاموزیم و به درست نوشتن و به درست خواندن خوبگیریم، حل مسالۀ واژهای بیگانه هم آسان تر خواهد بود. کم نیستند جمله هایی که اگر در آن ها به جای واژۀ بیگانه ای که دارند، واژه ای فارسی بگذاریم، جمله همچنان نا مفهوم خواهد ماند.
جمله های نا مفهوم در زبان فارسی روز به روز بیشتر می شوند. از آگهی فوت گرفته تا هزار مقولۀ دیگر. اغلب فکر می کنیم که فارسی نویسی حل معما می کند. ترجمۀ بیشتر متن های پهلوی، به سبب کوشش در فارسی نویسی، حتی برای خوانندگان دانشگاهی قابل فهم نیستند.
فارسی نویسی متفاوت از درست نویسی است. در پشت پنجرۀ داروخانه ای که سه دکتر داروساز در آ کار می کنند، دیدم نوشته اند:
«به یک بانوی دیپلمه مورد نیاز است»!
و در میان آگهی های روزنامه ای خواندم:
«دبیر ریاضی با سابقۀ تعلیف»!
واقعیت این است که ما چنان به نوشته های نادرست خوگرفته ایم که قدرت تشخیص خود را از دست داده ایم. چون بی معیار افتاده ایم. و شگفت انگیز این که بسیاری را «متهم» به داشتن نثری زیبا می کنیم که نثرشان اصلا زیبا نیست و فقط فهمیدنی تر از نثر دیگران است!
برای بیشتر استادان ادب نیز قبح بسیاری از نادرستی ها از میان رفته است. نادرست ها چنان جاافتاده اند که استادان ادب را نیز کلافه نمی کنند.
دارم احساس می کنم که جام ظرفیّت خواننده ام را لبریز کرده ام. پس بهتر است که بقیۀ نگرانی ها بگذارم برای «ناتنی های» بعدی. تا برای تفاهم، ذهن های تازه نفسی داشته باشم. تا شاید بتوانیم با نفس های تازه، به کمک هم، از تلخی قند پارسی بکاهیم!


با فروتنی

پرویز رجبی


١٠. طنزي تلخ و دردمندانه در سروده هاي يك شاعر ايراني ي شهربند ِ غُربت


محمّد جلالي چيمه (م. سحر)


http://msahar.blogspot.com/2007/08/blog-post_29.html


١١. مروري كوتاه در اطلس زبان شناسي ي ايران
مردم جامعه ایران و تکلم به ۶ زبان
دكترعرفان قانعي فرد در تارنماي ”سفرها و ديدارها"
http://www.erphaneqaneeifard.blogfa.com/post-960.aspx
و در روزنامه ي اعتماد، چاپ تهران، ٢٣ فروردين ١٣٨٦
مطلب قدیمی ام در اعتماد : مردم جامعه ايران و تکلم به 6 زبان
و در نشريّه ي الكترونيك اخبار روز
يكشنبه ١١ شهريور ١٣٨٦
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=11120


١٢. نگرشي دوباره به رويدادي مهمّ در تاريخ معاصر ايران : روي ِ ديگر ِ سكّه
دوست ارجمندي – كه در اين جا، به عمد، از او نام نمي برم تا سخنم سويه اي شخصي نيابد و گفتماني همگاني باشد – از چندي پيش، در راياپيامهاي خود به من، به زنجيره گفتارهايي پيوند مي دهد كه آماج ِ بازگفته ي نويسنده شان، شناخت ِ چگونگي و چيستي ي رويدادهاي اجتماعي و سياسي ي نيم سده پيش از اين در ميهنمان و به تعبير وي، "آسيب شناسي" ي ِ آن رويدادهاست
[http://rouznamak.blogfa.com/post-141.aspx ←]
از آن جا كه در وضع ِ كنوني ام، فرصت ِ پرداختن به نقد ِ گسترده ي آن زنجيره گفتارها و همانندهاي آنها را ندارم و از سوي ِ ديگر، با ديدن ِ"چاه" بر سر ِ "راه"، يكسره "خاموش نشستن" را نيز از خويشكاري ي ملّي ام به دور مي دانم، تنها به نوشتن ِ يادداشت ِ كوتاهي كه در پي اين درآمد مي آيد، بسنده مي كنم. اين يادداشت را – كه خطابي است به دوست ِ فرستنده ي ِ پيوند ِ بدان گفتارها – به گونه اي سرراست براي خود او نمي فرستم؛ بلكه به خواست ِ همگاني كردن ِ درونْ مايه ي آن و انبازْگردانيدن ِ ديگران در خطاب ِ بدو، در اين جا مي آورم.
اين را نيز مي افزايم كه در چند ساله ي اخير، گروه ِ همْ نوازان ِ "مصدّقْ ستيز" (و – چون نيك بگريم – "ايرانْ ستيز") در پوشش ِ فريبنده ي "ايرانْ دوستي" و "دلْ سوزي براي نسلهاي جوان كنوني و آيندگان"، سخت به تكاپو افتاده اند و همانا مي پندارند كه مي توانند چهره نهان كنند و با طرح مسأله به شيوه اي ويژه، به حذف ِ صورت ِ مسأله بپردازند و به خيال ِ خام ِ خود، بخش مهمّي از سرگذشت دردناك و دريغ انگيز ِ ميهنمان را از دفتر تاريخ بزدايند! "زهي تصوّر ِ باطل، زهي خيال ِ مُحال!"
به راستي، حكايت اين جماعت، نقل ِ همان گرانْ كالبد ِ همه جا آشكار و چشمْ گيرست كه بر سر ِ مناره رفته و فغان برآورده بود ".../ كه نهان شدَستَم اين جا، مكنيدم آشكارا!" اينان نيز بر سر ِ مناره ي رسانه هاي جهانْ شمول ِ امروزين برآمده و همان بانگ را سرداده اند؛ غافل از آن كه امروز ديگر، آن "غربال به دست" – كه پير ِ به درد آلوده ي "يوش" گفت – نه "از عقب ِ كاروان"؛ بلكه "همپاي ِ كاروان" در پويش و پژوهش است و بي هيچ درنگي، "سَره" را از "ناسَره" و "دُژْانديشي" را از "نيكْ انديشي" بازمي شناسد و در ديدرس ِ همگان مي گذارد و روا نمي دارد كه كسي با سخني ربوده از "درويشان" بر "سليم هاي روزگار "افسون بخواند"!
پس، اين درآمد را كوتاه مي كنم و پيام خود به دوست ِ يادكرده را در پي مي آورم:

دوست ِ ارجمند،
.......................................
زنجيره گفتارهايي را كه در راياپيامهاتان بدانها پيوند مي دهيد، تا كنون با دقّت خوانده و بررسيده ام. امّا گمان مي برم بدنباشد كه شما هم روي ِ ديگر ِ سكّه را در گفتار ِ مُستند و حقوقي ي دكترعبّاس توفيق در ايران شناخت (http://www.iranshenakht.blogspot.com/ )، درآمد ِ ٣: ۴۰، زيرْبخش ِ ۵ ببينيد.
همچنين، درباره ي آن روز ِ سياه (روزي كه – به گفته ي م. آزاد – "مرگ ِ تَناوَر آمد و آشفت و رفت!")، درآمد كودتا را در دانشنامه ي ايران


(http://www.iranica.com/)


بخوانيد كه – دست بر قضا – آن را نه يك ايراني و بر پايه ي "احساسات" و "عصبيّت" ِ ملّي، بلكه يك جُز ايراني و بر بنياد ِ مدركها و پشتوانه هاي استوار و انكارناپذير نوشته است.
راستش را بخواهيد، براي من كه جدا از خواندن و بررسيدن انبوهي از گفتارها و كتابها از ايرانيان و جُزْايرانيان در اين زمينه در۵۰ سال گذشته، خود از شاهدان و ناظران ِ عيني ي آن رويداد ِ هولناك و تازش و تاراج ِ ايران بر باد دهنده ي ِ آزمندان ِ سرمايه سالار ِ بيگانه با همدستي ي "خودي"هاي بدتر از بيگانه بوده ام، بسيار تلخ و دردناك است كه امروز (نيم سده پس از آن فاجعه) ببينم هنوزهم كساني با چنگ زدن به هر دستاويزي، در صدد ِ وارونه نمايي ي واقعيّت برآيند!
هنگامي كه گفتار و رفتار ِ عربده كشان و روسپيان (فرومايه ترين لايه هاي اجتماعي ي ايران) را بر فراز ِ كاميونها و روي ِ سقف ِ اتوبوسها در آن بعد از ظهر ِ مرگبار ِ تابستاني به ياد مي آورم و در همان حال، در برخي از "پژوهش نما"هاي كنوني، سخن از به اصطلاح "خيزش ِ خودجوش ِ مردمي!" مي خوانم، پشتم تيرمي كشد و پيرانه سر، چشمان ِ خسته ام پر از اشك مي شود.
از شما چه پنهان، من حتّا امروز جرأت ِ بر زبان و يا قلم آوردن ِ عبارتهايي را كه در آن روز ِ سياه تر از همه ي شبهاي تاريخ، به گوش ِ خود از دهان ِ آن ساقط شدگان ِ جامعه و ساقط كنندگان ِ ارزشهاي فرهنگي ي ملّي مان شنيدم، ندارم و با يادآوري شان، از شرم ِ هم ميهن بودن با آن به اصطلاح "خيزندگان ِ خودجوش"، به خود مي پيچم!
آري، دوست ِ گرامي،
بايد با گرته برداري از شعر حافظ، بگويم:
"نه به هفت آب، كه با خرمن ِ آتش نرود/ آنچه با ميهن ِ من فتنه ي مُردادي كرد!"
و نيز در خطابي به كوشندگان براي ِ گِل پوشاندن بر آفتاب، بايد از سخن دردمندانه ي ِ پدر شعر ِ فارسي، رودكي مدد جويم:
"بوي ِ جگر ِ سوخته عالَم بگرفت / گر نشنيدي، زهي دماغي كه تُراست!"
همين. "در خانه اگر كس است / يك حرف بس است!"

بدرود


ج. د.
١۳. خاموشي ي اندوهبار ِ آواي ِ دلْ نشين ِ خواننده اي نامدار


شمع ِ فروغْ بخش ِ هستي ي ِ بهار غلامحسيني، نامْ بُردار به نام ِ هنري ي الهه، در پسين گاه روز ۲۴ امرداد ۱۳۸۶
از پرتو افشاني بازماند و نام بلندش به دفتر ِ زنده نامان و جاودانگان ِ تاريخ فرهنگ و هنر ميهن مان پيوست.
درباره ي زندگي و هنر والاي آن بانوي خُنياگر و نغمه سرا دو گفتار ِ خواندني همراه با تصويرهايي از آيين ِ بدرود گويي ي هنرمندان با او و نيز پيوند به شماري از آوازهاي وي در تار نماي "هنرمندان قديمي" :
http://www.ghadimiha.com/?id=-1387349721
آمده است كه خوانندگان فرهنگ دوست ِ اين تارنما را به خواندن و ديد ن و شنيدن ِ اين مجموعه فرامي خوانم.
گزارش و گفتار ديگري از رندگي و هنر الهه را نيز در نشاني ي زير بخوانيد:
http://www.jadidonline.com/story/27082007/elaaheh_memories


١۴. سوگْ پيامي براي گاهان ْ پژوه و اوستا شناس نامدار، استاد دكتر جعفري


با اندوه فراوان، آگاهي يافتم كه بانو امينه نادري (جعفري)، همسر مهربان و همدل ِ استاد دكترعلي اكبر جعفري در ۲٧ امرداد ١٣٨٦ (١٨ آگوست ٢٠٠٧)، زندگي را بدرود گفته است.


دكتر جعفري و امينه- كراچي - نوروز ١٣٢٤



درگذشت ِ بانو جعفري را از سوي خود و همه ي همكاران پژوهنده ام و نيز خوانندگان ارجمند اين تارنما و


زنده ياد بانو جعفري در جشن هشتادمين سال ِ زادْروزش


دوستداران فرهنگ ايراني به استاد جعفري و خانواده ي گرامي شان تسليت مي گويم و بُردباري و پايداري ي ايشان در اين سوگ و پي گيري ي پويايي شان در فروغْ بخشي ي فرهنگي را آرزو مي كنم.


خْشَثْرَه


جليل دوستخواه


كانون پژوهشهاي ايران شناختي- استراليا



Our deepest Sympathy to Dr. 'A.-'A. Jafarey over the demise of his life-long companion, his dear wife Amineh Naderi (Jafarey). May her memory be cherished.
Xšaθra


Jalil Doostkhah


The Center for Iranian Studies-Australia





١٥. سه پژوهش اوستا شناختي از استاد دكتر علي اكبر جعفري
Ali A. Jafarey,Buena Park, Southen California


الف) چگونگي ي رويكرد به "سگ" در «ونديداد»



DOG IN THE VENDIDAD

Dog or to take its scientific term canis familiaris ("faithful dog") has been a constant companion of man, experts say, for the last 25,000 years. It is world's first trained animal and the only beast willing to be trained. It is highly territorial in character and aggressively defends what it considers to be its "own" territory. That makes dog a very good guard. If it were not for the protection provided by dog, scientists wonder, could the human society survive its natural enemies of carnivorous animals, including dog's cousin, the much-dreaded wolf, to its present level of civilization, This very statement of scientists shows how important dog has been to man.


Dog’s "territorialism" is proverbial. We have a dog next door. He barks at every passerby, no matter who is walking and how far he/she happens to be across the street. It must bark until he feels that the passerby poses no intrusion into his territory, or his master or mistress occasionally silences him. We have, during the last seven years, got used to his frequent outbursts day and night. We have found that the best way to live along with him is "to completely ignore his barking." It works! After all, he guards our house too. We know when some one approaches our house.


One should not be surprised if one reads in the Vendidad, an ancient code of pollution and purification and an interesting book of history, legend, geography, and anthropology in the Avesta, that "my house could not subsist on the God-created earth, but for my dogs, the sheep-dog and the house-dog." Also, a late Zoroastrian writing in Persian says, "But for the dog, not a single head of cattle would remain in existence."


Dog played a vital part in the daily life of ancient Iranians who tended cattle and attended their fields. They, in turn, acknowledged the importance of the dog by granting it an almost equal status with man. The Vendidad, a book of 22 chapters, has more than one chapter on dog.


It enumerates several breeds of dogs; the most important of them are the sheep-dog, the housedog, and the vagrant. It appears that while the first two guarded the sheep and the house against "the thief and the wolf," the vagrant cleaned the village of noxious creatures and barked away aggressive strangers. The wild dog that lived as a scavenger on corpses is also mentioned.


Care was taken to give the dog good food. If bad food was served to a sheep dog, it amounted to having served the master of a high-class house with bad food. If bad food was given to a house-dog, it amounted to giving bad food to the master of a middle class house. Bad food to a vagrant dog was considered as if one gave bad food to a visiting priest. Giving bad food to a puppy amounted to giving bad food to a human child of good standing. The book prescribes severe penalties for giving foul food to various kinds of dogs. Giving hard bones or hot food to a sheep-dog or house-dog that results in its death, makes one liable to death penalty if not compensated against. Milk, meat and solid food were the right food for a dog.


Hurting various breeds of dogs had its own graded penalties. The person responsible had to compensate the bodily losses of the poor animal as well as pay for losses incurring to the owner through theft and wolf attacks. Smiting a female dog with her pups or chasing them to death drops into a hole or from a height also had death penalty if not compensated in full. Even a vagrant female dog about to deliver puppies was to be taken to a safe place and supported until the whelps were old enough -- six months old -- to be able to defend and support themselves. If a person avoided to care for a bearing dog, he or she was held responsible for the willful murder of the whelps and perhaps the mother. On the other hand, if a dog bit a sheep or wounded a person, it received its punishment according to the extent of the harm done, and the owner was made to compensate for the loss.


Females, when into heat, were tied and watched to be mated with three healthy males to ensure conception. Care was taken to see that the males were kept apart as not to assail one another. However, if a dog, male or female, mated with a wolf, the whelps were to be destroyed because it was thought that the whelps would grow as destructive to the sheep and the dogs as were the wolves.


A sick dog was to be cared for just as one cared for a sick man. A scentless dog was to be tied to a post lest it fell into a hole or from a height to its death. Negligence to take care of a disabled dog held one responsible for its death. Even a mad dog was not to be killed but tied to a post to prevent it from harming men and animals. Almost the same hygienic precautions were taken not to come in direct contact with a corpse of a dog as were observed for human dead. Ancient Iranians avoided contacts with dead matters as a good precaution against disease.


In days when there were no physicians to certify the death of a person, an appended passage in the Vendidad suggests that the dog was called upon to see a body and it was its reaction that assured the relatives of the definite death of the person concerned. Later the "sagdid," or showing the dog a dead body became part of the funeral rite. The dog also played the vanguard in finding out if a piece of land on which corpses of men and dogs had long decayed and gone, were safe enough to pass through without contracting disease. If the dog resented to go over the land, it was considered defiled and dangerous.

The ancient Iranians sang an interesting folk song, perhaps in a chorus, to describe the characters of certain kinds of people as seen in a dog. The Vendidad notes it in full. Here it is in its abridged form.


A dog is like a priest because it is content and patient, wants bare subsistence and partakes leftovers.


A dog is like a warrior because it marches in front, fights for the beneficent world and remains much out of house.


A dog is like a prospering farmer because it is watchful, sleeps lightly, leaves the house first and returns the last.


A dog is like a thief because it likes darkness, prowls at night, steals, shows no manners while eating and is ill natured.


A dog is like a prostitute because it walks about the streets, pleases when approached and hurts if intruded.


A dog is like a child because it sleeps a lot, salivates much, is very noisy and runs about.
_______________
(This article appeared first in the Bulletin of the California Zoroastrian Center, Westminster, Nov/Dec 1985. All Avestan references, deleted here, are given in the Bulletin)




ب) جانوران در اوستا

ANIMALS IN THE AVESTA

The Aryans, ancestors of Indo-Iranians, lived an optimistic life, sharing it with their domestic animals and close to nature in green grazing grounds, first up north in Siberian steppes, and then in what is now Central Asia. They moved from place to place to provide food for themselves and fodder for their animals. They loved their animals so much so that they named their children after them and measured speed, flight, sight, strength, beauty, loyalty, and ferocity from animal behavior.
The religion founded by Asho Zarathushtra introduced a new turn in human way of life, permanent settlement with increasing constructive productivity. Animals, receiving greater care than ever before, played a more prominent part in human life.
The Avesta, a collection of ancient Iranian literature, has preserved for us the names of the animals, domestic and wild, which played a part, minor or major, in the life of the Avestan people. The dog was with them since their hunting days and had become a family member. They raised cow, sheep, goat, horse, and camel. They added donkey when they came in contact with the peoples in the south. The cock also played his part by arousing them to work early at dawn. They were familiar with the deer, stag, wolf, jackal, fox, boar, and bear. The eagle made their thoughts soar high. The vulture was a familiar scavenger bird. The snake, python and frog were common, as were small and large fish in rivers and lakes. They knew the ant, fly, locust, and definitely the mouse, and since they relished honey, they also knew the bee, most probably calling it the honey-fly. No doubt, there were other animals too, lions, tigers and other carnivores as well as many wild animals and birds in the much virgin environment they lived. But, it happens that these are the only ones we find in the existing Avesta. Had we had the full collection, we might have more names and data. Incidentally, they are also missing from the contemporary Vedas. Nevertheless, the data provided by the references in the Avesta tell us how much they, with their day-to-day observation, knew about animals, and also how much they did not know, an ignorance that made them, like other peoples, to turn to imagination and superstition.
We will project them all from the Avesta. It will show how much the Avestan people, ancestors of modern Iranians, cared about their domestic animals, how much they admired certain animals and abhorred others. We shall begin with those in air, then look around for those on land, and finally, see what we find in water.
Birds were among the domestic animals raised by the Aryans during Yima Khshaeta's (Jamshid's) days and were taken, among other animals, inside his cavern to escape the Ice Age, some 8000 to 12000 years ago. Birds, flying or not, were also offered as sacrifice to Mithra, Lord of Wide Grasslands, the god who presided over tribal bonds and boundaries three to four thousand years ago and more. The Aryans have noted the immigration of birds as the sign of spring in their cold land.
Domestic fowl appears to have gained a high place at a date when the northwestern Aryans, now known as Iranians, had chosen the Zarathushtrian religion. Cock, called “kahrkatâs” by the common Aryan people because of crowing or the sound emitted by an egg-laying hen, was given the religious name of “parodarsh,” fore-seeing, who called the faithful to rise at dawn and say their prayers, a duty which also earned him the title of “sraoshâvarez,” meaning “practicer of listening to divine voice.” It was a great merit, equal to a palace with one hundred columns, one thousand beams, ten thousand rooms, and ten thousand windows, if one presented a pair of cock and hen as a good gift to a righteous person. And serving a righteous man with a chicken dish, a delicacy in Asia till the current mass production upset the balance with beef and lamb, won a straight ticket to paradise!
But what fascinated the Aryans most were the birds of prey, eagle, falcon and vulture. Called “meregha” (Sanskrit mrga, Persian “morgh”), hunter, chaser, "the wing-flapping bird, carrying its prey in its claws, tearing it with its beak, ... is the fastest, the highest, and the lightest of all the birds. It is the only bird which can dodge a well-shot arrow. It searches, with its wings spread, for food from dawn ... to ... dusk. It grazes its wings against rocks as it circles and swerves passing mountain tops, gorges, valleys, rivers, and trees as it listens to sounds made by other birds." This was the eagle, master of skies, called by them as “saena” (Sanskrit shyena, Persian shâhîn). Only the highest mountain in the region, now thought to be a peak of the Hindukush in modern Afghanistan , was known as Upâiri-saena, higher than saena could fly.
“Erezifya” ( Sanskrit “rjipya” used to describe “shyena” in Rig Veda), meaning soaring, is probably the name of another type of a bird of prey, perhaps the falcon. It gave its name to a high mountain in the Aryan lands. Arrows, fitted with its feathers were famous.
The “fravashis” (originally meaning religious conviction but later, because of a homonym, taken to be guardian spirits), flew, like well-winged birds, to help the warriors locked in battle. The Kayanian glory that hovered over the royal head was also in form of an eagle, a fact that prompted Iranian kings to have the eagle as their royal insignia. It was carried by the standard bearer in peace and war.
Saena was the name of the most active missionary of the early Zarathushtrian era. He is said to be first one "who trained forth one hundred pupils upon this earth." Farvardin Yasht remembers him, his son and other descendants for their services to the Zarathushtrian cause. The name has survived as “Sinâ” in Avicenna (Ibn Sina, famous Iranian philosopher and physician --980-1030 CE) and Shâhîn in many Iranian and Persian Gulf Arab male names. It has been contracted to “Shahîn” for female names.
Magic and myth were also ascribed to eagle. An eagle feather, the Bahram Yasht says, would dispel a bad spell if rubbed on one's body by reciting curses on the sorcerer enemy. If one holds its feather or a piece of bone and enters a battle, he would fell any stalwart and win the day. Men would simply bow and submit to him. The mythological “saena” is perched on the good-medicine tree, called the tree of "cure-all" in the middle of the Sea Vourukasha. The intoxicant, the haoma/soma plant, created by the well-skilled god (bagha, dispenser, an Indo-lranian term for deity, rarely used in the Avesta) on the high Haraiti mountain, was scattered by the "incremental hunting bird (meregha)" throughout the mountainous region where it flourished, a myth also confirmed by Rig Veda. Only the "four fast, bright, tawny, fore-sighted, incremental, wise, shadow-less, golden-hoofed horses" of Sraosha, inspiration personified, could out fly a pair of darting birds, for such was the speed of the eagle.
“Kahrkâsa” (Persian kargas) was the vulture. It was the greediest of all corpse-eating birds. As soon as it sensed that the body lying was but a corpse, it flew from the top of the tree up in a mountain down into the depth of the valley, had its fill, and flew back to the treetop. Sometimes, it would eat so much that it would throw up on top of the tree. A carrion scavenger, its excretion, like its vomit, could be a hazard to health. One had to be, therefore, careful in gathering firewood lest it was contaminated. One had to take quite a care in fastening dead bodies on top of the mountains in such a way as to ensure that carrion-eating birds and animals did not carry their bones to contaminate water and vegetation.
Nevertheless, its vision was proverbial. Asho Zarathushtra prayed, says the Din Yasht, that the religious perception grant him, among other bodily boons, the eye-sight of a " ... vulture, who can see a piece of raw meat, as small as a fist, from a distance of nine lands ... !"
Vultures also provided good feathers for arrows. In fact, Mithra's arsenal of a chariot carried, among other weapons, one thousand gold-tipped, bone-shafted, vulture-feathered arrows. Paurva, a mythical boatman, is said to have been thrown up in air by the royal hero Thraetaona (Persian Fareidun) and left to float above like a vulture. He prayed and was helped by the tall, beautiful and gorgeously-dressed Aredvi Sura Anahita, a river goddess, to make a safe landing "at dawn after three days and three nights."
“Asha-zushta,” meaning righteous-loving, is the name given to an unidentified bird. Later tradition says that it is the owl, supposed to eat, among other things, human nails. Pared nails, considered dead matter and unclean, were buried in a hole with incantations and dedicated to this bird. If not, it was believed that they would turn into weapons for the demons to attack human beings. A late Pahlavi commentary points out that the bird ate nails, and if no incantations were made, the nails would greatly harm the bird.
It may be added that the my mother, daughter of a Kermani landowner, used to bury nails whenever she pared hers and mine, and when asked by me as a little boy of six, she said that otherwise the fowl would pick them and the nails would get stuck in their throats, and then there would be no remedy except killing them, a logical explanation for the old practice! Could we, then, suppose that “asho-zushta” were no other birds but the vigilant cock and his valuable hen, held in esteem by Zoroastrianism? Incidentally, my mother’s great-grandfather, was forced to convert to Islam, and she remembered the story.

In addition to what was exclusively culled from the Avesta, it may be added for readers’ information that eagles, falcons, hawks, and vultures belong to the same family of Falconidae. They have hooked beaks, well-developed legs and feet with long, curved talons. They are, singly or in group, graceful in flight. They are famous for their sight and strength in flight. They lay few eggs and hatch out weak chickens who take months to be on their own. While eagles, falcons, and hawks hunt live animals, bald-headed vultures subsist entirely on carrion and refuse. The author, who has passed his early boyhood in countryside, has watched vultures devouring dead cattle. He has even dared walk through them a couple of times as they feasted undisturbed by his intrusion. Some fifteen years ago, he timed a group cleaning a cow, killed by a passing truck, to her bare bones in about three and a half hours. Vultures and other scavengers, large and minute, have kept the world clean of carrion so far. With their territories disturbed by man and airplanes, the numbers of eagles and cousins are falling fast. Some species have already been classified as endangered.


Endangered or not, eagles and vultures have all along fascinated man. We saw how “fravashis” and the Kayanian Glory were visualized in eagle form. The Achaemenians and their successors had eagle insignia and standards. The so-called Farohar (Foruhar, Faravahr) hovering above Achaemenian kings is nothing but a Persianized version of the Egypto-Assyrian eagle deity graffito, very likely representing the Achaemenian form of the Kayanian Glory. Iranian kings have all along had Homây, their royal glory in shape of a fabulous eagle, flying over their heads.


Eagle was associated with Jupiter of the Roman mythology. Roman legions carried eagle as their emblem. Many European countries of the past and present have displayed eagle as their emblem. The U.S.A. has the "bald" eagle on the Great Seal. In Indian mythology, it is the vulture, “garuda,” meaning “devourer,” which is associated with Vishnu and Krishna . One rode garuda and the other had it as his emblem on his standard. “Garudâstra,” vulture-weapon, was employed to destroy “nâgâstra, serpent-weapons, launched by the enemy in Indian epic wars. While the National Iranian Airways has Homây, the eagle, as its insignia, Indonesian Airways carries Garuda, the vulture as its emblem. Myths continue to fly high and so do the eagles and alike!


Fowl, consisting of cock, hen, and chicks, along with quail, pheasants, and turkey, belong to the order of the Galliformes. With its strong feet and weak wings, it cannot fly but runs and finds its food on ground. It was, perhaps, first domesticated in India and the neighboring territories. The cock, with his famous comb and heroic strut, has become a symbol of courage and pugnacity. His arousing crow made him a sanctified alarm clock for centuries and it only appears now that he is losing ground in face of electric arousers. We have already read about its position in Zoroastrianism. In Christian religious art the crowing cock is a symbol of Christ's resurrection. And the weathercock is a common sight on old tall buildings. Fowl flesh and eggs are relished and are fast becoming top-consumption food items.
_______________________
(The article appeared first in The Bulletin of the California Zoroastrian Center , Westminster, California (No.6-6, Dec 88/Jan 89). All Avestan references, deleted here, are given in the Bulletin)



پ. پژوهشي درباره ي اوستا و نوشته هاي زرتشتي ي پهلوي و فارسي

THE AVESTA, PAHLAVI AND ZOROASTRIAN PERSIAN WRITINGS


Although I have made my position quite clear on the Avesta, Pahlavi and Zoroastrian Persian writings, as early as 1960s in the Bulletins of the Ancient Iranian Cultural Society, Tehran, and have repeated it in my essays and Internet postings, here in Southern California since 1990, there are some persons, who call themselves as "True/Traditional" Zoroastrians and come up, now and then, to sarcastically ask as to why I, a person belonging to what they have coined "Gathas Alone Cult," quote from the scriptures I "reject." As usual, these persons never present their allegations by quoting in full and within contest of what I have stated, projected and/or rejected. Either they make it up themselves or twist my statements to make their allegations work. This is only because they have no proof but are bent on opposing the Return to the Pure, Pristine GOOD CONSCIENCE, founded by Zarathushtra Spitama. And two or three of them also do it to divert attention from or admonish their next-of-kin relatives (brother or daughter), who support the pure, pristine Good Conscience movement, or are intermarried. A few of them would either call me by the names that psychologically reflect their own selves, or also go into lengthy ridiculing comments on very ordinary points. One of them is highly obsessed by homosexuality and keeps on harping about it. He knows the real reason for his obsession. None of the Zarathushtrian Assembly members has ever stated anything in its favor because it is genetically unnatural and therefore druj/wrong. It is for the progressive science that should work to restore one involved in it to his/her normality. Rehabilitation, and not punishment, is one of the top priorities of Good Conscience. This is not the place to name these persons or refer to their complexes revealed by their postings. I have their postings in a separate file on CD as well as on http://www.factnfalse.com/. It may, one day, help in rehabilitating them to play a positive constructive part in practicing and spreading the Universal Divine Doctrine of Zarathushtra to keep the living world "fereshotem -- most fresh."


That is why I am re-posting my statement on the subject. It presents my reviewed view, my well-thought belief:


AVESTAAN INTRODUCTION

Indo-European Languages are the most widely spoken family of languages in the world. Some 1.6 billion people speak it. Alphabetically, they contain the following subfamilies: Albanian, Anatolian, Armenian, Baltic, Celtic, Germanic, Greek, Indo-Iranian, Italic, Slavic, and Tocharic. They consist of hundreds of languages and dialects. From the point of their "nativity," they include "Bengali" spoken in Bangla Desh in the Bay of Bengal in southeast of Asia and Icelandic in extreme northwest of Europe . In simpler words, it spans Eurasia . English, Spanish, French and a few other languages have spread far beyond their native borders through European colonization during the last four centuries. English, Spanish, to a lesser extent, French are the dominant languages in Americas . Two centuries ago, Persian was the dominant cultural language from Turkey on the Mediterranean Sea to the Chinese borders in Central Asia and the Indian Sub-continent. Political setbacks have shrunk its borders to present Iran , Afghanistan , Tajikistan and their immediate neighbors .


INDO-IRANIAN SUBFAMILY


The Indo-Iranian subfamily, also known by the name "Aryan," has two branches -- Iranian and Indic (also known as Indo-Aryan). Its living languages are spoken by 500 million people in and around the Iranian Plateau and the Indian Sub-continent.

The ancient Indo-Iranian language had twin dialects: Avesta and Vedic. The two have the oldest literature of the Indo-European languages on record. In fact, the Gathas of Zarathushtra are the most archaic form of the family. On written record, their antiquity is superseded by the Hittite branch of the Anatolian subfamily. Hittite texts in cuneiform date from 3600 years ago.


The original country of the Indo-Iranian language was somewhere east of Volga on the steppes. Subsequent southward migrations took the tribes to what is now known as the Central Asia . Further migrations split the family into two. The Indo-Aryans began their trek down through the present-day Afghanistan to the Indus Valley and into the entire sub-continent. The Iranians remained only to spread all over what is called the Iranian Plateau. Traditionally the ancient migratory waves took the Indo-Iranians 1800 years to settle in Central Asia . This happened after the ice age cold spell of at least 8000 years ago. Historical and archeological evidence also gives almost the same time for the waves but places it about 4000 years ago. This brings it close to Hittite period.


AVESTA


Avesta is name given to the most ancient language of the Iranian branch. The word "Avesta" is written in Pahlavi as "apistâk" or "apastâk". If the assumption is correct that the word is "avistâk," then, like the Indic "Veda," it could be derived from "vid" to know. That is why some opine that it should mean "wisdom, knowledge." That makes the Pahlavi term of "avistâk u zand" mean the "Knowledge and Commentary."

Looking to the fact that Avesta was a dead language by the Parthian period and that it was only explained by priests through "zand," and the mysticism that surrounded the text and still surrounds all sacred scriptures, I render the word to be "a" (negative prefix) + "vista" (known) = Avistâ, unknown, mysterious sacred text explained only through "zand" commentary. For similar examples one should turn to the claims by Christian, Gnostic, Hindu, Jewish, and Muslim masters who say only they and their relevant predecessors could "unlock" and explain the mysterious, hidden, unknown meanings of their scriptures. I render "avistâk u zand" to mean "The Occult and the Commentary."


THE AVESTA LITERATURE


The general belief prevailing among common people, Zoroastrians or not, is that the Avesta constitutes the “Sacred Books of the Zoroastrians.” Looking at the sacred scriptures of other living religions, it should be so. Baha’ism, Buddhism, Christianity, Confucianism, Hinduism, Islam, Jainism, Judaism, and Sikhism, have their relevant sacred books. A closer look would, however, reveal that the conscious or unconscious founder of each religion or order had his or her inspired or thought-out message conveyed in person. Later the successors added much around the nucleus of the founding message and consequently produced a collection of writings, some of them in a different dialect or language. Still later, the followers of the successors canonized the collection—duly collated, edited, and even translated to suit the times—to form their sacred scriptures. Some went even further. They ascribed the entire collection to a single author: the revelatory founder, enlightened promulgator, inspiring gods, or God of Revelation!


The same holds true about the Avesta, "the Sacred Books of the Zoroastrians. " A linguistic and historical scrutiny of the collection, however, will reveal several layers of literature which could not but have taken almost a thousand years to materialize into an oral literature—oral because, like most of the sacred books of other religions, it was precisely and meticulously memorized and passed on by word of mouth through generations until its final reduction in writing. Tradition says that it was put in writing in the very earliest times. But from what we know of the scripts among the Iranians, it could have been done during the Achaemenian period (550-330 BCE) when the Iranians learned how to read and write.


The collection suffered a disaster when Alexander of Macedonia invaded Iran 2317 years ago in 321 BCE, put an end to the Achaemenian federation, and devastated the royal treasuries in which the Avesta was reportedly kept. An effort was begun during the Parthian period (250 BCE-224 CE) to collect what remained in priestly memories and scattered records. The arduous task was completed and the collection was collated, screened, augmented, and canonized centuries later during the reign of the Sassanian King Chosroes I (Khosrow Anushiravan) in about 560 CE.


It may be noted that during the entire period of collecting, collating, and canonizing of the Avesta, Jews and Christians were also engaged in a similar move, and the present forms and orders of all sacred scriptures are the result of meticulous labor over centuries. Yet critical studies of all them continue to find new and sometimes startling points about their original texts, volumes, languages, styles, and the hands of those who have edited, at times interpolated, adulterated, added, and deducted to give the final forms to the scriptures before their canonizations.


The Sassanian canon of the Avesta was divided into 21 volumes, called nasks in the Pahlavi language. The nasks were put into three categories of seven each. The first category, called Gathic, had the first nask named after two Gathic terms to read Stoata Yesnya (Pahlavi Stot Yasn), meaning "Reverential Praises." It consisted of the seventeen songs of the Gathas of Zarathushtra and certain subtle addenda of his close companions—a total of 33 sections, all in, more or less, the same dialect. This was considered the core, the foremost of the nasks. The remaining six nasks of this category, in a slightly different dialect now conventionally called the "Younger" or "Later" Avesta, perhaps the dialect spoken by the priests in control, were later commentaries and supplementaries concerning the first nask. This category is recognized as the "spiritual" in Pahlavi books.

The second category is Dâtik, meaning the “legislative” part of the collection. It had rules and regulations for socio-religious matters. It is called "material" by the Pahlavi writings.


The third, Hadha-mânthra, meaning "With the Thought-provoking [Words]" was a mixture of both, a kind of miscellanea. This encyclopedic collection covered the then known subjects, Avestan as well as alien, on religion, mythology, epic, history, geography, astronomy, hygiene, healing, medicine, agriculture, judicial law, government, and development.


Every piece of the Avestan text had a Pahlavi translation, commentary, and supplementary following. It was the Pahlavi renderings on which the latter priests relied to expound the religion, because Avesta, as the name "a+vista" reveals, had become an "unknown" and mystical divine language, no more understood by the people, including the Sassanian and post-Sassanian priests.


The collapse of the theocratic Sassanian Empire in 651 CE left the Zoroastrian church without its dominating royal support, and the whole system, including the Avestan and Pahlavi scriptures, began to fall apart. Nevertheless much of the collection survived as late as the 10th century CE, a period during which many of the Pahlavi scriptures were written—also revised to suit the times—in a rather salvage operation. It is estimated that between one third to one fourth of the entire collection, has been salvaged. The extant Avesta, mostly religious, has been reshaped, somewhat casually, sometimes after the 10th century, to make a little more than six books. They are:


1.Yasna (literally "Reverence") : It has 72 chapters, each called a hâiti, meaning "section." It has the Gathic Staota Yesnya intact, placed, a little haphazardly, in the middle of the Yasna. Every priest, literate or not, modest or great, had it well in memory. It could not be lost! The Gathas have, therefore, very miraculously suffered no loss. We have the entire divine message of Zarathushtra—fresh and inspiring—in the very words of the Teacher, a feature none of the ancient religions can boast of.


Besides the Staota Yesnya, the remaining 42 haitis , most probably salvaged, from the Hadhamanthra nasks, are, more or less, monotonous and repetitive praises of the Creator and the created. Many of the haitis are but different versions of a single section. Some are mere announcements about what the priest is doing or going to perform. They have been obviously put before and after the Staota Yesnya because the priests used them as preparatory or complementary parts of their Gathic rituals. This explains why the bulk of the Gathic texts are placed in the middle of the 72-chapter Yasna.


Let it be emphasized again that the present form and order of the Yasna of the 72 chapters is not the Sassanian canon, and in all its probabilities, is a reshaped order after most of the nasks were lost, sometime after the 9th century CE. The Yasna collection of 72 chapters has not been mentioned in any of the Pahlavi writings as a separate scripture.


One more point. There are four haitis, 9th to 11th, known as the Hom Yasht, dedicated to the deity of the Haoma plant and its intoxicating juice used by the pre-Zarathushtrian priests in their rituals, and 57th, called Sarosh Yasht, in honor of Seraosha, the Gathic abstract for the "guiding divine voice," personified by the latter priesthood. They should not have been included in this collection because of their context and style, and should have gone to the Yasht collection, but for obvious reasons better known to the priestly authorities, they have been included in the Yasna collection. The Yasna has approximately 24,000 words, about 7,600 of them in the Gathic dialect, the Staota Yesnya core.


2. Vispered ( All-Festivals) is related to the original seasonal occasions and the intercalary days at the end of the then lunisolar year of the earliest Zarathushtrian calendar. Called Gahanbars in Pahlavi and Persian, they are thanksgiving ceremonies and feasts at the close of each agricultural season corresponding to the climate of the Iranian Plateau. Vispered is definitely older than its corresponding Yasna section, because the non-Gathic Yasna speaks about a purely solar calendar. Vispered has 24 fragards, a later Pahlavi term meaning “chapter” and approximately 4,000 words. (see Spenta No.1-2 for Gahanbars).


3. Yashts (Revered) are either fully poetical or prose-poetry pieces in praise of deities. They fall into two categories: (1) The martial in honor of pre-Zarathushtrian Aryan gods—water goddess Anahita, plant deity Haoma, contract god Mithra, sun god Hvare, rain god Tishtrya, victory god Verethraghna, wind god Vayu and a few others who were reintroduced or deified later under the new term of yazatas (venerable). They have an epical air about them. They sing of the heroic feats of the deities who grant boons only to their relevant sacrificing devotees. (2) The clerical ones are composed by post-Zarathushtrian temple priests in honor of Ahura Mazda and certain Gathic concepts personified to form, along with the reintroduced deities, a divine pantheon. They are incantational in nature. The number of Yashts varies from 21 to 30 according to various reckonings. Originally more in number, they belonged to the Datic (legislative) category because being non-Gathic, epical in nature and easy to chant, they were more popular among the people attached to the ruling class. The Yashts have a total of about 35,800 words. They constitute a highly interesting part of the Avesta.


4. Vendidad (Vi-Daeva Dâta = Law against the Daevas [evil deities]) has mostly rules and regulations governing pollution and purification in a remote age of primitive and crude hygiene and few disinfectants. Although of very late composition in the Avestan language, the contents show that it might well have its roots in pre-Aryan Iran of the temple-cult of priests and priestesses. Its laws are harsh, laborious, intricate, and time-consuming. It does not correspond with what we know about the free and buoyant ancient Indo-Iranians. In addition to its main subject of pollution and purification, it has a few chapters on spells, religion, legends, history, geography, and animals. Its great concern on hygiene and environment shows its contribution to the human society and its surroundings. It is an important source of ancient anthropology. It has 24 fragards and a total of 19,000 words.


5. Herbadistan and Nirangistan, Books of Priests and Rites, guide people in learning to become a priest or priestess and in performing and/or leading rituals. The contents show that the books were compiled at an early age when the Staota Yesnya constituted the only "canon," it was open to both man and woman, rituals were not fully institutionalized, priesthood constituted only a part-time profession, and the priestly class had not become powerful or hereditary. The two as twins have, in their salvaged shape, 17 brief parts and approximately 3,000 words. They have an elaborate Pahlavi commentary which reflects the gradual ascendancy of the hereditary priestly class.


6. Miscellaneous consists of pieces and fragments of varying lengths, some in good condition and some mutilated, that make a total of approximately 4,900 words.


Khordeh Avesta (Smaller Avesta), the popular book of daily prayers since the printing press came into vogue, is neither an independent book, nor a salvage of the wrecked nasks, nor a standard scripture of specific chapters and length. Each manuscript and printed edition has its own number of contents. It has not been mentioned in any of the Pahlavi writings which supply us with the names and contents of the Avestan scriptures. It is a digest of selected prayers from the nasks, mostly outside the Stoata Yesnya—evidently meant to serve as an easy and handy supplement to the Gathas and their associate prayers.


However, its gradual popularity, especially among the simple folks, has made it the only prayer book, so much so that many of the faithful believe it to be the Avesta as revealed to Zarathushtra! Originally consisting of no more than 4,000 words, it may, in its augmented editions, contain as many as 20,000 words. But whether it has less than 4,000 or more than 20,000 words, all it has are 183 words from the Gathas of 6,000 words! It is, indeed, a very non-Gathic selection from the Avesta. Ashem Vohu and Yatha Ahu are repeated so often that one loses their dynamic, thought-provoking message. Moreover, Khordeh Avesta has many of its Avestan prayers supplemented by late Middle Persian pieces. It is, therefore, a bi-lingual prayer book and of a recent compilation, definitely a post-Sassanian selection of the prayers by the simple priests serving the laity.


The extant Avesta has a round total of 98,000 words. As already said, it is estimated to be less than one third of the original collection of twenty-one nasks of the Sassanian theocracy.


It may be pointed out that only the Staota Yesnya, the part in the Gathic dialect, has been mentioned in the Avesta. Staota Yesnya, as well as each of its 33 components, has been revered by name. Other parts of the Avesta are either mentioned in Pahlavi writings, or are recognized by their Pahlavi/Persian titles in their respective manuscripts. That is why their names are in the Pahlavi style. Furthermore, the Staota Yesnya proper—the Gathas and the Haptanghaiti (Seven Chapters)—are the only prayers prescribed by the Avesta, whether performed individually, collectively, ritually, or casually.


The Zarathushtrian Assembly holds the Gathas as the only doctrinal documents and other parts of the Staota Yesnya as their supplements of explanatory and devotional importance. The remaining parts of the extant Avesta and Pahlavi writings, as already stated in Spenta 1-2 of July-August 1991, have their ethical, historical, geographical, and anthropological values. They are, nevertheless, of significant help in better understanding the Staota Yesnya from philological and sometimes philosophical points of view. They have a placid place in our accessible archives.


This does not mean that The Assembly advocates the often-heard slogan of "Back to the Gathas." The Gathas are not the past to go back to them. They are the guide and as such, they are the present and the future. The slogan or motto, if any, should be: “Forward with the Gathas!”


What, therefore, is needed is neither revision nor modification nor reformation, but restoration. We must resort to the Gathas, so far unconsciously kept above the reach of people, in order to restore ourselves to the Good Conscience, the true Zarathushtrian religion. The restoration of the pure and pristine Gathic principles in every wake of life—both mental and physical—would automatically mean modernization, rather continuous modernizing process. It shall keep us always abreast of time, abreast with a foresight.


"May we learn, understand, comprehend, practice, teach, and preach” the inspiring message of the divinely inspired Mâñthran, the thought-provoking Teacher Zarathushtra, because according to Yasna 55, the Gathas, Our Guide are “the Primal Principles of Life ... [and] we wish to maintain our lives fresh as is the will of God Wise."


(The Zarathushtrian Assembly quarterly Bulletin "SPENTA, Vol.1, Nos. 3 & 4, August 1991-January 1992")
* * *
I repeat what I have stated above and elsewhere by making the following points QUITE CLEAR:
(1) The Divine Doctrine of Zarathushtra Spitama is given by him in his own words and dialect in his Sublime Songs, the Gathas. They are precise and concise, and they fully suffice in conveying his Message. His Message is the Good Guidance that puts one on the right path of a good, beneficial, progressive, practical and ever-modern life. Zarathushtra stands far better understood by the wise for his precise and to-the-point Message because he has not indulged in prolixity that confuses minds into submission and blind following.
(2) The statements in the name of Zarathushtra in the Later Avesta are all given by a third person. He relates, in his own dialect, different from the dialect and the subtle style of Zarathushtra, and that too in prose and an alien style of repetitions. And prose, if heard and then narrated, even by the same person, is always subject to paraphrasing. It is this third person who tells us that Zarathushtra said this, asked this, did not know this, was told this by Ahura Mazda, was commanded this by Ahura Mazda, and more. We are not face to face with Zarathushtra to listen with our "ears, ponder with a bright mind" and enjoy the freedom to make our choice. We have to hear tales from anonymous narrators and are expected to accept them as infallible truth..
Study proves that these very narrations are part and participle of the Indo-Iranian culture from pre-Aryan, Aryan, pre-Zarathushtrian and post-Zarathushtrian times. Some of the beliefs went well with the people of 8,000 years ago. Some of the customs fitted well the civilization of their relevant time. The purity and pollution precautions and actions show their concern to remain healthy and prevent epidemics. Superstitions show the ignorance of the people in finding the real remedies. The prescriptions, proscriptions and magical formulas reveal that the cult leaders took every advantage of the practical remedies and impractical soothers. They, thus, enjoyed their supremacy and worked well to keep their lay followers in dark and demand.
It was Zarathushtra who rose to impart the Truth and to replace ignorance with enlightenment. His Divine Message teaches well how to accept the Truth, progress in mental and physical fields and discard outdated and impractical ideas and customs. It was he who cleansed the human society of superstitions, maintained practical and useful customs and ceremonies, improved and updated what lagged behind, and set an example for all of us to follow suit by using our Vohu Manah and Asha. This is the reason the Zarathushtrian Assembly has maintained all the good and practical customs of the past—from the birth, through Initiation, Marriage, Honoring, Memorial and Seasonal (Gahanbar and other festivals) to the congregational ceremonies—all within the Gathic spirit that makes them simple, sane, comprehensible, inspiring, practical and enjoyable.
Guided by the Gathas, that is what I do—look at the contents of the entire extant Avesta from many angles. I do not doubt the intentions of the composers. Mine is a fair and just analysis from as many angles as I can—literature, linguistics, poetry, anthropology, history, geography, art, culture, religion, faith, and cult. It is after looking from all angles that I make a statement, a statement always open to healthy and constructive criticism.
In the Gathas, I have seen unprecedented and to this day unmatched thought provocation, reflection, and guidance for a happy, progressive, useful and beneficial life and living on this earth and beyond. They are at the same time, superb poetic beauty and linguistic mastery that turn into buoyant prayers. They answer the questions one asks and grant the joy one wants.
I find beautiful poetic pieces in the extant Avesta, especially in the martial Yashts I have mentioned above. I have contributed a number of these beauties, including a few from the Vendidad, in Zoroastrian periodicals. But let me make it clear that they are beauties composed by minds that believed in the pre-Zarathushtrian cultic ideas. The beauty makes me admire the work but never to stray away from the Gathic guidance. A perusal through the Iranian literature, from the Avesta through bas-reliefs to Pahlavi writings to modern Iranian literature, particularly Persian, makes me feel, like any Iranian and/or Zoroastrian, happy to see the beauty and the ugliness of my rich, rich heritage. I am proud of my Heritage, OUR Heritage.


29 April 2001
Reposted 19 August 2007




١٦. گزارشي كوتاه از يك فاجعه ي انساني ي بزرگ : رنج و شكنج ِ افغانهاي پناهنده به ايران
http://www.jadidonline.com/story/14082007/afghan_refugees_iran



١٧. «روزنه» اي ديگر به گستره ي ادب و فرهنگ ايراني

شماره ي پاييزي ي دوماهنامه ي ِ دو زباني ي ِ الكترونيك ِ روزنه (شهريور- مهر ١٣٨٦/ سپتامبر- اكتبر ٢٠٠٧) در هفت سالگي ي اين نشريّه ي بَرومند، به سردبيري ي شيرين طبيب زاده، با مجموعه ي پُر و پيمان و چشمْ گيري از خواندني ها، ديدني ها و شنيدني ها، در شبكه ي جهاني نشريافت و دستاورد ِ سزاوار ِ ديگري از كُنِش ِ فرهنگي ي ِ ايرانيان ِ شهربند ِ غُربت به گنجينه ي تاريخ ِ فرهنگ ِ ما افزوده شد.
متن ِ كامل ِ اين جُنگ ِ ارجمند را در نشاني ي زير بيابيد:
http://www.rozanehmagazine.com/SeptOcto7/MainSeptOct07.html


يكي از ارزشمندترين بخشهاي اين شماره ي روزنه، گفتار ِ زير است:



Separation of state and church in Shahnameh?


نشاني ي سرراست ِ اين گفتار، چنين است:
http://www.rozanehmagazine.com/SeptOcto7/JamshidMrT.pdf


١٨. نشر ِ شاهنامه ي شاه طهماسبي با ترجمه ي انگليسي ي متن

گزارش اين رويداد فرهنگي، در تارنمايي با نشاني ي زير، آمده است:
http://www.presstv.ir/Detail.aspx?id=21717§ionid=351020105

مژده ي خوبي است و مي توان اميدوار بود كه نشر ِ نگاره هاي اين دستْ نوشت با متن ِ به انگليسي گردانيده ي شاهنامه، زمينه ي آشنايي ي شمار ِ هرچه بيشتري از مردم انگليسي زبان جهان و آشنايان بدين زبان با حماسه ي ملّي ي ما را فراهم گرداند. از دوستم استاد دكتر تورج پارسي كه نشاني ي راهْ بُردار به اين گزارش را از سوئد بدين دفتر فرستاده است، سپاسگزارم.


English Safavid Shahnameh to come Mon, 03 Sep 2007 22:36:23
A miniature from the Shahnameh.
Iran will publish an English version of the exquisite Safavid manuscript of Shahnameh, the masterpiece of Iranian poet Ferdowsi. The manuscript of Shahnameh (The Epic of Kings), made for the Safavid Monarch, Shah Tahmasb, is decorated with 118 miniatures, which are among the finest paintings of the world. The miniatures, which were painted by a number of master painters and their students, depict legends, myths, and stories of Ferdowsi's masterpiece. Ferdowsi, (935-1020) is a highly revered Persian poet who was born in the Iranian province of Khorasan in a village near Tus. His great epic, Shahnameh to which he devoted more than 35 years played an important role in the revival of Persian language and culture.



١٩. فيلم ِ «اي داد از عشق كه رفت ز ِ ياد!» و چند فيلم ديدني و يادماني ي ديگر

«اي داد از عشق ...» فيلمي كوتاه، ساده نما و آسان است؛ امّا به زباني خودماني بر زمينه ي نغمه اي روان و دريافتني، از انسان امروز و سرگرداني و حيراني اش سخن مي گويد و بر ژرف ترين دردها و زخمهاي روان ِ آدميان كنوني در توفان دروغ و فريب، انگشت مي گذارد. همراه اين فيلم چند فيلم كوتاه ديگر از نامداران سينما و موسيقي ايراني (كساني همچون عبّاس كيارستمي، بهروز وثوقي و ...) نير در ديدرس ِ دوستداران فرهنگ و هنر ايران قرارمي گيرد. از دوست هنرمند گرامي ناصر زراعتي كه نشاني ي اين "جُنگ ِ فيلم" را از سوئد به اين دفتر فرستاده است، سپاسگزارم:
http://www.youtube.com/watch?v=-ojfhDziCGw



٢٠. گفت و شنود ِ «اعتماد ِ ملّي» با "علي دهباشي"

«اعتمادملّي»، روزنامه ي بامداد ِ تهران، گفت و شنود ِ خواندني ي گزارشگر ِ خود با علي دهباشي را نشرداده است. سردبير ماهنامه ي بُخارا و ويراستار و تدوين كننده و ناشر بسياري از يادواره هاي ادبي و مجموعه گفتارهاي فرهنگي و پژوهشي، در پاسخهاي بسيار كوتاه و فشرده؛ امّا گوياي خود به پرسشهاي گزارشگر، كارنامه ي زندگي ي سختْ كوشانه و بردبارانه ي خود را به نمايش گذاشته است كه مي تواند الگو و نمونه اي سزاوار باشد براي جوانان امروز. متن ِ اين گفت و شنود را در نشاني ي زير بخوانيد:
http://www.roozna.com/Negaresh_site/FullStory/?Id=45673


٢١. «كِلك» ِ خيالْ انگيز در روزگار عُسرت و حسرت ِ ادب و فرهنگ




«هركو نكند فهمي زين كلك ِ خيالْ انگيز
نقشش به حرام ار خود، صورتگر ِ چين باشد!»

(حافظ)



ميركسري حاج سيّدجوادي، شاعر و سردبير ِ فصلنامه هاي ادبي - فرهنگي - هنري ي كِلك و پاپريك، به رَغْم ِ ناهمدلي ي ناهمراهان و در ميان ِ انبوه ِ دشواريها و تنگناها، با همّتي بلند، توانست دفتر ِ پُر و پيمان ديگري از كلك را همراه با نويد ِ نشر ِ شماره ي تازه اي از فصلنامه ي پاپريك، به دوستداران ادب و فرهنگ ايران و جهان عرضه كند.



دفتر تازه ي كلك (شماره هاي ٣- ٥/ پي در پي ١٦١، بهار ١٣٨٦) – كه ديروز به اين دفتر رسيد – طيف ِ گسترده اي از گفتارهاي فرهنگي و ادبي و شعرهاي ايراني و جُزْايراني را در برمي گيرد كه در خور آفرين و ارجْ گزاري است. هرگاه فرهنگ و ادب ايران صاحب و سلاّري داشت، حاج سيّدجوادي مي توانست بسي بيشتر از اين بَرومند و فيضْ بخش باشد. براي او و ياران راستينش كاميابي ي بيشتر در چيرگي بر تنگناها و بازداريها را دارم.



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?