Wednesday, June 20, 2007

 

پاسخي به نقدي از ويراستار و روشنگري ي بيشتري از ويراستار: پيوستي ير درآمد ِ ٢: ٣٧٨


يادداشت ويراستار

چهارشنبه ٣٠ خردادماه ١٣٨٦

در درآمد ِ ٢: ٣٧٨ اين تارنما، نقدي بر گفتاري از آقاي منوچهر يزدي را نشردادم كه با پذيرۀ گسترده ي صاحب نظران و دوستداران راستين ِ ايران رو به رو گرديد. امروز دوست ارجمند آقاي مسعود لقمان، در پيامي به اين دفتر، نوشته است:

دکتر دوستخواه،
درود بر شما


این نوشته را آقای یزدی در پاسخ به یادداشت شما نوشته اند تا در ایران شناخت درج فرمائید.


با بهترین درودها
مسعود


آقاي لقمان، سپس متن پاسخي را كه آقاي يزدي را كه به دست او رسيده، برايم فرستاده است و من هم، آن را بي كم و كاست در اين پيوست بازْنشرمي دهم تا سخن و نقدم يكسويه نباشد و فضاي گفت و شنود، محفوظ بماند.
برداشتهاي روشنگرانه ام درباره ي اين پاسخ ِ آقاي يزدي را جداگانه و پس از نوشته ي ايشان ، در پايان ِ اين پيوست، خواهم آورد.

دوست گرانمايه، جناب مسعود لقمان عزيز


با سپاس از شما كه با ارسال نقد آقاي دوستخواه فضاي وب سايت تان را براي اهل درد و نظر آماده ساخته ايد. اگر مصلحت دانستيد، پاسخ مرا براي اين عزيز ِ فرزانه ارسال داريد.

آقاي جليل دوستخواه نقدي بر نظراتم پيرامون ٢٨ امرداد نوشتند ... نخست بر اين گمان بودم كه باز يكي از فرزندان خلف عصر هيجان هاي ايران بر بادده از نوع حزب توده و جبهۀ ملي و نهضت آزادي به هيجان آمده است ... !
اما پس از اندكي بررسي متوجّه شدم آقاي دوستخواه در سايتي بنام : كانون پژوهشهاي ايران شناختي قلم مي زنند. با تاملي و كنكاشي دريغم آمد كه جناب ايشان را در كربلاي ٢٨ امرداد تنها بگذارم و بگذرم .
با جسارتي اندك بايد عرض كنم انتظار داشتم يك صاحب قلم فرزانه و پژوهشگر با ارائه دلايل تاريخي مستند و به روز، به ردّ ِ نظراتم مي پرداختند وگرنه پاي استدلال آقاي كرميت روزولت بسيار چوبين و كوس رسوايي كتاب ايشان بر سر بام اهل نظر نواخته شده است. روزولت يك دلال سياسي و مامور سازمان سيا، پر مدّعا و لاف زني بود كه ماموريت داشت نظام مصدّقي را فرو بپاشد. اين آغاز داستان بود ولي پايان ماجرا در ٢٨ امرداد به گونه اي رقم خورد كه او نيز مات شد؛ زيرا آن نظام قبلا فرو ريخته بود وخود خواهي ها، خود محوري ها، خود بزرگ بيني ها، عوام فريبي ها و عوام زدگي هاي اطرافيان آقاي مصدّق، آنچنان كمر نهضت ملّي شدن نفت را شكسته بود گه ديگر نيازي به آرتيست بازي هاي ايشان نبود.
شان پژوهشگر عزيز ما آقاي دوستخواه در اين است كه گهگاه از دايره ي عصر ِ غزنوي بدر آيند و كتابهايي درباره تاريخ معاصر مطالعه فرمايند. البته با نگاه پژوهشگرانه نه واماندگي در دوران هيجان ها ...!
قصد داشتم به جهت پاسخگويي سري به رويدادهاي آن زمان به نيّت بازسازي انديشه هاي فرو خفته بزنم ولي از شما چه پنهان ديدم جناب دكتر علي ميرفطروس آن چنان با خردمندي و دانايي و آگاهي و بي غرضانه به تشريح و تحليل آن ماجراي پراندوه پرداخته اند كه اصلح آن دانستم از آقاي دوستخواه عزيز خواهش كنم سري به تارنماي دكتر ميرفطروس زده و سلسله مقالات ايشان را با دقت و حوصله و آرامش مطالعه فرمايند ... شايد كه فرجي حاصل آيد و يا اگر فرصتي دست داد كتاب هاي زير را نگاهي بنما يند:
١. اشتباه بزرگ، اثر ابراهيم صفايي
٢. افسانه مصدق، اثر رحيم ذهتاب فرد
٣. چه كسي منحرف شد: مصدق يا بقايي؟
٤. مصدق و اقتصاد، اثر تواناييان فرد
٥. جنگ قدرتها در ايران، اثر روبين باري
٦. پنجاه سال نفت ايران، اثر مصطفي فاتح
٧. از تهران تا كاراكاس، اثر منوچهر فرمان فرمائيان
٨. مذاكرات مجلس شوراي ملي از سال
١٣٢٧ تا ١٣٣٢


اميدوارم آقاي دوستخواه هر چه فرياد دارند بر سر آمريكا بزنند كه دوستان مصدّق و سران جبهه ملي را به ميدان بازي با نفت و ملي كردن آن هدايت و اداره كرد وگرنه شعبان جعفري تا ساعت دو بعداز ظهر روز ٢٨ امرداد در زندان آقاي مصدق بود و از سوي ديگراين دولت آقاي مصدّق بود كه به اصول بازي ديپلماسي آشنا نبود و عدم مديريت درست ماجرا را به ناكجا آباد كشانيد و دمكراسي ١٢ساله و جوان كشور را زير پاي انگليس و آمريكا قرباني كرد.
به هرحال اميدوارم هر چه زودتر با عبرت روزگار و درسهاي فراگرفته از سالهاي ربع قرن اخير يخ هاي ذهن ما باز شود تا بتوانيم تاريخ را بدون عينك ايدئولوژي بخوانيم و اتهام روشنفكران خيالباف را از خود دور نماييم.


پاينده ايران

منوچهر يزدي
* * *
روشنگري هاي ِ جليل دوستخواه درباره ي ِ پاسخ ِ آقاي ِ منوچهر يزدي:

١. پيش از هرچيز، بايد خشنودي ي خود را از اين نكته بيان دارم كه ايشان، به رغم ِ ناآشنايي با من و از همين راه بسيار دور، دريافته اند كه اين پژوهنده، "يكي از فرزندان ِ خَلَف ِ عصر ِ هيجان هاي ايران بر بادده ..." نيست كه بار ِ ديگر "به هيجان آمده باشد".
امّا اين كه به حالم رقت آورده و با دلْ سوزي نوشته اند:
"دريغم آمد كه جناب ايشان را (يعني بنده ي كمترين را)در كربلاي ٢٨ امرداد تنها بگذارم و بگذرم."
برايم دريافتني و پذيرفتني نيست. زيرا اين كوشنده -- كه ريش خود را در آسياب سفيد نكرده است -- هرگاه نان ِ گندم نخورده باشد، دست ِ كم آن را به دست مردم ديده است. او از همان روز ِ وقوع ِ فاجعه هم، به رويداد ِ ٢٨ امرداد، به چشم ِ يك "كربلا" نمي نگريست و به آه و ناله و زاري نمي پرداخت؛ بلكه در حدّ دانش و توان ِ اندك خود، مي كوشيد تا با آن واقعه، به منزله ي يك كُنِش ِ اقتصادي - سياسي ي عصر ِ تازش ِ جهانخواران آزمند ِ بيگانه و همدستان ِ "خودي" (؟!) ي ِ آنان، برخورد كند و بر پايه ي واقعيّتها به تجزيه و تحليل آن بپردازد تا چه رسد به اكنون كه ٥٤ سال پس از آن پيشامد، با خواندن ِ انبوهي از گزارشها، گفتارها، گفت و شنودها، آمارها، سندها و كتابهاي پژوهشي در اين زمينه و دهها سال انديشيدن بدان و حتّا شناختن ِ جايگاه و نقش ِ آن در متن ِ رويدادهاي پسين، نگرشي يكسره متفاوت بدان دارد و نيازي هم به اين نمي بيند كه كسي به حالش رحم آورد و بكوشد تا او را "تنها نگذارد". نخير، او "تنها" نيست و ميليونها از "تن ها" ي ايراني همچون او، هنوز سوزش ِ آن آتش ِ ايران سوز ِ امردادي را نه بر پوست و گوشت كه در ژرفاي جان احساس مي كنند. به گفته ي دوست شاعر زنده يادم محمود مشرف تهراني/ م. آزاد:
«در ماه ِ سرخ ِ بي مرگي
مرگ ِ تناور آمد و آشفت و رفت!»
٢. نويسنده، سپس، از اين كه به نظر ايشان گويا بنده به دليل هاي تاريخي استناد نكرده و كاسه كوزه ها را بر سر كساني شكسته ام كه نقش اساسي نداشته اند، ابراز شگفتي كرده و نوشته اند:
"كيم روزولت يك دلال سياسي و مامور سازمان سيا، پر مدّعا و لاف زن بود..."
امّا من همه ي كارها را به اين شخص نسبت ندادم و از كسان و نهادهاي بيگانه و "خودي" (؟!) ديگري نيز نام بردم و چون بناي كارم بر كوتاه نويسي بود، به تفصيل بيشتر نپرداختم؛ وگرنه هرگاه لازم باشد، مي توانم فهرست بلندي از آتش بياران ِ آن معركه را به دست دهم؛ هرچند نامها و كارهاي آن رسوايان، شناخته تر از آن است كه نياز به افشاگري در ميان باشد. به گفته ي آن گوينده:
«به سر ِ مناره اُشتُر، رود و فغان برآرد / كه نهان شدستم اين جا، مكنيدم آشكارا!»
ايشان كه از من سند مي خواهند، سندي به اهميّت ِ درآمد ِ كودتاي ١٩ آگست ١٩٥٣/٢٨ امرداد ١٣٣٢ در دانشنامه ي ايران را -- كه من بدان اشاره كردم -- يكسره ناديده گرفته اند!
ايشان نوشته اند:
"پايان ماجرا در ٢٨ امرداد به گونه اي رقم خورد كه او (كيم روزولت) نيز مات شد؛ زيرا آن نظام قبلا فرو ريخته بود وخود خواهي ها، خود محوري ها، خود بزرگ بيني ها، عوام فريبي ها و عوام زدگي هاي اطرافيان آقاي مصدّق، آنچنان كمر نهضت ملّي شدن نفت را شكسته بود گه ديگر نيازي به آرتيست بازي هاي ايشان
"(روزولت) نبود.


همان گونه كه در نقد خود نوشتم (و تكرار نمي كنم) اين مجموعه اي از برخوردها، مخالفْ خواني ها، تهمت زدن ها، كُنِشها و توطئه چيني هاي آشكار و نهان ِ چپ و راست و درباري و شاخه اي از بازار با مرجع الهام بخش آن بود كه كار دولت ملّي ي زنده ياد دكتر محمّد مصدق را به تنگنا و دشواري كشاند. هرگاه به زعم ِ آقاي يزدي، در آن هنگام، ديگر كاري براي كيم روزولت باقي نمانده بود كه بكند، پس او --كه لحظه به لحظه ي كُنشهايش در آن روزها به ثبت رسيده است -- در تهران چه مي كرد؟ آيا او هم مانند قاضي "داگلاس" كه اندك زماني پيش از آن به بهانه ي خندستاني ي "كوهنوردي" به تهران رفت (و درواقع جاده صاف كن ِ "روزولت" ها و "آلن دالس" ها و يك دوره تسبيح جاسوسان ريز و درشت آمريكايي و انگليسي بود) براي هواخوري به تهران رفته بود يا -- چنان كه مي دانيم -- داشت در سفارت آمريكا و خانه هاي امن ِ جاسوسي، زاهدي را براي نقشْ ورزي تمرين مي داد؟
آقاي يزدي، سپس "شان" بنده را يادآور شده و به اندرزگويي به اين پژوهنده ي سالخورده پرداخته و نوشته اند:
"شان پژوهشگر عزيز ما آقاي دوستخواه در اين است كه گهگاه از دايره ي عصر ِ غزنوي بدر آيند و كتابهايي درباره تاريخ معاصر مطالعه فرمايند..."
مي گويم كه بنده ادّعايي ندارم و لاف و گزاف هم نمي زنم؛ امّا فروتنانه يادآور مي شوم كه از سيزده سالگي، زماني كه در كتابخانه ي فرهنگ در خيابان چهارباغ شهر زادگاهم اصفهان، مطالعه ي آزاد را آغازكردم تا اكنون كه دهه ي هفتاد عمر را مي گذرانم، يك روز هم كتاب را از دست فروننهاده ام و اين كتابخواني، فراتر از ويژه كاري و رشته ي پژوهشي ام (فرهنگ و ادب كهن ايران از روزگاران باستان تا شاهنامه ي فردوسي)، همه ي سويه هاي زبان و ادب و تاريخ و فرهنگ ميهنم را در بر داشته است.
نخير، اگر كسي بنده را از ساكنان "برج ِ عاج" ِ دوران غزنوي و كهن تر از آن شناسانده، خلاف به عرضتان رسانده است! تاريخ معاصر ايران -- كه خود چند ده سال از آن را زيسته و با حضور و حتّا نقشْ ورزي در بخشي از رويدادهايش، زير و بم هاي آن را آزموده ام -- برايم اهميّت ويژه اي داشته است و دارد. رويكرد به شناخت ِ چيستي و چگونگي ي واقعه ي امرداد سال سي و دو را هم پيش از نشر هر گفتار و كتاب تحليلي، از همان نخستين بيانيّه ها و اعلاميّه هاي زيرزميني كه از هراس ِ پيگرد ِ چكمه پوشان ِ كودتا، پنهاني ردّ و بدل مي شد، آغازكردم و سپس به مرور زمان، صدها گفتار و دهها كتاب به زبان فارسي و ديرتر به زبان انگليسي را در اين زمينه خواندم و هنوز هم اگر اثر تازه اي در اين گستره بيابم، با همه ي گرفتاريهاي پژوهشي ي كنوني ام، از خواندن آن چشم نخواهم پوشيد. آخر، من در اين سودا، جواني ي خود و آزادي و سربلندي ي ميهنم را يكجا باخته ام!
آقاي يزدي نوشته اند:
"... اميدوارم آقاي دوستخواه هر چه فرياد دارند بر سر آمريكا بزنند كه دوستان مصدّق و سران جبهه ملي را به ميدان بازي با نفت و ملي كردن آن هدايت و اداره كرد وگرنه شعبان جعفري تا ساعت دو بعداز ظهر روز ٢٨ امرداد در زندان آقاي مصدق بود و از سوي ديگراين دولت آقاي مصدّق بود كه به اصول بازي ديپلماسي آشنا نبود و عدم مديريت درست ماجرا را به ناكجا آباد كشانيد و دمكراسي ١٢ساله و جوان كشور را زير پاي انگليس و آمريكا قرباني كرد."

مي گويم بنده به جاي فريادزدن بر سر آمريكا يا هر دولت و نهاد و فردي، ترجيح مي دهم كه به پژوهش و تجزيه و تحليل رويدادها بر پايه ي پشتوانه ها و آزموده ها وداده هاي معتبر و پذيرفتني و به دور از تاثيرپذيري از رسوب هاي ذهني ي ديرمانده، بپردازم و به برآيندي نسبي برسم و همواره در پذيرش همه ي داده ها شكّ ورزم.
ايشان پايگاه فرهنگي، حقوقي و سياسي ي زنده ياد دكتر محمّد مصدّق را به سهو يا عمد، دست كم گرفته و او را بازيچه ي سياستهاي دولت هاي وقت آمريكا شناسانده اند! به راستي كه جاي شگفتي و تاسّف است!
نمي دانم ايشان با كدام سنجه اي، دوران ِ از شهريور ١٣٢٠ تا ١٣٣٢ "را دموكراسي" مي نامند. ايران پس از دوره ي خودكامگي ي بيست ساله ي رضاشاهي و آشوب جنگ دوم جهاني و پي آمدهاي آن، در دوره ي نخست وزيري ي مصدّق، تازه داشت نخستين گامها را در رويكرد به مردم سالاري و جامعه اي آزاد و پيشرو برمي داشت و هنوز راه درازي را در پيش داشت كه مردم و جانشينان فرضي ي ايران دوست ِ مصدّق، بايست مي پيمودند؛ امّا همه ي اين برنامه هاي آرماني، يك شبه در آن شبيخون بر باد رفت!
بي گمان، مصدّق در تشخيص آمريكا به منزله ي دولتي آزاديخواه و حق شناس در كارزار با دولت بريتانيا دچار خوش بيني و تسامح بود. آمريكا اين شهرت ناحق را در جريان جنگ دوم پيداكرد و مصدّق مي خواست آن دولت را به پشتيباني ي از برنامه ي ملّي كردن صنعت نفت وادارد. امّا اين گونه نبود كه او دانسته و آگاهانه، خواست هاي مردم ايران را زير پاي انگليس و آمريكا قرباني كند. نهايت وارونه گويي و بي انصافي است كه كسي درباره ي آن يگانه مرد ِ مردستان ِ تاريخ معاصر، چنين داوري كند. به راستي وقتي كسي چون بانو مادلين آلبرايت، وزير امور خارجه ي دولت بيل كلينتون، آشكارا به گناه پيشينيان خود اعتراف مي كند و مي گويد: "ما (يعني آمريكاييها) تنها فرصت ِ رسيدن ِ به دموكراسي را از مردم ايران گرفتيم!" چگونه مي توان باوركرد كه يك ايراني نه آن دولت تباهكار ِ معترف به جُرم، بلكه دولت ملّي ي سرزمين خود را گناهكار و قرباني كننده ي مردم سالاري قلمدادكند؟!
* * *
خيزگرفته بودم كه بخش كوچكي از آزمودهاي شخصي و يادمانده هايم از سالهاي پس از آن آشوب ِ سياه را، در پايان اين يادداشت بياورم؛ امّا از بيم آن كه سخنم جنبه ي شخصي به خود بگيرد و بوي خودنمايي از آن به مشام كسي برسد، از اين كار چشم پوشيدم. اميدوارم زمان و جاي مناسب ديگري براي اين امر ِ بايسته، بيابم.
بگذار با اشاره به سخن تاريخي ي نيما يوشيج دلْ آگاه، يادآور شوم كه بازگرداندن ِ گردونه ي تاريخ ناشدني است و "آن كه غربال به دست دارد" ديري است كه از "پي ِ كاروان" آمده و سره را از ناسره و راست را از ناراست جداكرده است.
در اين جا تنها بدين بسنده مي كنم كه با وام گيري ي نيم بيتي از خواجه ي بزرگمان حافظ و آوردن ِ نيم بيتي از خود در كنار ِ آن، سوز ِ دل و درد و دريغ ِ خود و همه ي ملّتم را بيان دارم:
نه به هفت آب كه با خرمن آتش نرود / آنچه با ميهن ِ من فتنه ي ِ مُردادي كرد!
* * *
در پايان، نشاني ي يك فيلم ِ ويديويي ي چند بخشي، فراگير ِ گزينه اي از سخنان تا ريخي ي دكتر مصدّق و تصويرهايي يادماني از او و اعتراف هاي رسواي جاسوسان و دست اندركاران تباهكاري ي ايران ستيزانه ي امرداد سي و دو و صحنه هايي هول انگيز و تلخ از روز ِ وقوع آن توفان و تاراج سياه را براي آنان كه چشمي بينا و گوشي شنوا و دلي سرشار از مهر ِ ايران دارند، مي آورم:
http://www.searchles.com/links/show/id/44780



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?