Thursday, November 23, 2006

 

2: 135. بوي ِ خيّام، بوي ِ مشروطيّت: اندوهْ نامه ي ِ يك شاعر ِ ايراني ي شهربند ِ غُربت


ستایشْ سرود ِ خِرَد از: دیباچه ي ِ شاهنامه ي فردوسی با اجراي نوشين دُخت و سهراب انديشه را در اینجا بشنوید
*
گُفتاوَرد از درونمايه هاي اين تارنما در رسانه هاي چاپي و الكترونيك، بي هيچ گونه تغيير و با يادكردازخاستگاه، آزادست.


.Free to use on any web and media, without any changes and with a reference to source
*
All Rights Reserved. Copyright © 2005-2006, Iran-shenakht

يادداشت ويراستار


از رضا مقصدي، شاعر ِ ايراني ي ِ شهربند ِ آلمان، پيش از اين در همين تارنما سخن گفته و دستاورد ِ ارجمند ِ او در شعرِ تغزّلي ي ِ روزگارمان را ستوده ام. شعر او با ريشه هاي گسترده اش در زمين ِ ادب ِ گرانمايه ي فارسي




از يك سو و آزمون هاي شاعر، به ويژه در برخورد با تجربه ي تلخ ِ دوري از زادْبوم و آزَردگي اش از نيش ِ جانْ گزاي "كژدم ِ غُربت"، از سوي ِ ديگر، چنان ساختار و درونمايه و زبان و بياني يافته، كه بي هيچ گزافه گويي مي توان گفت در نوع ِ خود بي همتاست و با سروده هاي برخي از نقشْ آفرينان شعر كهن فارسي پهلو مي زند؛ بي آن كه رونوشتي از هيچ يك از آنها باشد. سروده هاي او چنان نشان ويژه اي از سراينده در بافتار خود دارد كه نيازي به آوردن نام او بر بالاي آنها نيست.
بي گمان، "آن كه -- به گفته ي نيما -- غربال به دست دارد"، از "عقب ِ كاروان" ِ راهْ پويان ِ روزگار ِ ما فرازخواهدآمد و كارنامه ي اكنونيان را برخواهدرسيد و هركس را در جايگاه ِ سزاوارش خواهدنشاند. من شك ندارم كه در آن بازشناخت، شعر ِ رضامقصدي جاي والايي خواهدداشت.





مقصدي در غربتْ سرودهايش به سخنان تكراري و مبتذل و آه و ناله هاي عوام پسند دل خوش نمي دارد و آزمونهاي خويش را كه در جان ِ زُلال ِ شاعرانه اش با آنها درگير بوده، در خيالْ نقشْ هايي بكر و بديع و با زباني به صفاي آب چشمه ساران ميهن و سرسبزي ي جنگل هاي زادگاهش گيلان به خواننده ي نوخواه و نوجو پيشكش مي كند و دفتر ِ ادب ِ مهاجرت ِ ايرانيان را گوهرْآذين مي گرداند.
كدام ايراني ي به غُربت رانده اي است كه در هنگام شنيدن يا خواندن اين ترانه - سرود ِ شكوهمند ِ مقصدي، با چشماني تر، در ژرفاي جان و ريشه هاي رگان ِ خويش، احساس لرزش و هيجان نكند؟


اين جايم و ريشه‌های ِ جانم آن جاست/
شادابی ي ِ باغ ِ ارغوانم آن جاست/
ديريست در اين قفس، نفس می‌شکنم/
گر خاک شود تنم، روانم آن جاست.



درباره ي يكايك سروده هاي اين شاعر ارجمند ِ معاصر، بايد به گستردگي و با دقّت ِ ادبْ شناختي ي ِ ويژه سخن گفت تا بخشي از ارجِ كار ِ كارستان ِ او شناخته شود. چنين كاري، مجالي فراخ تر مي خواهد و اكنون -- ناگزير -- از آن درمي گذرم.
امّا شاعر ِ شيواسخن ِ ما با جان ِ شيفته و پر تب و تاب خود، به تازگي به نگارش خاطره اي از ميهن پرداخته كه نثر و زبان و بيانش به راستي هيچ دست ِ كمي از شعر ِ ناب ِ او ندارد و خواننده را بي درنگ به همان گستره ي شكوهمند و هميشه بهار رهنمون مي شود.
اين نوشته ي مقصدي، ديگر خاطره ي شخصي ي او به شمار نمي آيد و هر خواننده اي -- هرچند با آزمونها و خاطره هايي ديگرگونه در زندگي ي خود -- آن را همچون خاطره اي از آن ِ خويش مي انگارد. بدين گونه، مي توان اين خاطره را خاطره ي ِ همگاني ي ايرانيان اين روزگار نام داد كه بوي خيّام، بوي ِ آزادي ي آرماني و نايافته ي ايرانيان در عصر مشروطيّت و همه ي بوهاي دلپذير و مست كننده ي آزادگي و فرهنگ و ادب و هنر ايراني در آن موج مي زند.
متن ِ اين نوشتار ِ رضا مقصدي را كه ديروز در نشريّه ي الكترونيك اخبار ِ روز نشريافته است:
http://www.akhbar-rooz.com/
پنج‌شنبه ۲ آذر ۱٣٨۵ - ۲٣ نوامبر ۲۰۰۶
در پي مي آورم تا خوانندگان گرامي ي اين تارنما نيز همچون من، مشام جان را از بوي دلاويز آن عطرآگين كنند.


"آقا جان" بوی مشروطیت می داد


رضا مقصدی


به اسفند یار کریمی


مدّت ها است برنمی گردم. واهمه ای غریب، مرا از نگاه کردن به پشت سرم باز می دارد. واهمه ای که تا نهانْ جای جانم راه می گشاید و آئینه های زُلال را در من، در درون خاموش مانده ام، می شکند. امّا گهگاه که به پشت سرم نگاه می کنم، صدای فرو افتادن درختان تناوری را می شنوم که یا به زخم تبر زمانه و یا به ضربه بی رحم زمان، به خاطرات خاموش خاک پیوستند. بارها گفته ام: هستی، باغیست و ما میزبانان زلال آن. بارها گفته ام: بیائیم در این باغ نفسِ نازک نیلوفر باشیم. هنوز نیز براین باورم، اما مگر، مرگ می گذارد؟ همین که از نردبان شوق بالا می روم، تا در این باغ نفسی تازه کنم "جرس فریاد می دارد که بربندید محملها". سخت است، شنیدن چنین صدائی آن هم در غربتی غریب، سنگین و سخت است، بارها به خود گفتم، می خواهم به گذشته نگاه نکنم. می خواهم آنرا به کناری بگذارم، اما دیدم "زمین نمی خواهد / و آفتاب نیز نمی خواهد". یعنی هرچه صدای پایمان دراین خاک، کهنه تر میشود، گذشته - با همه نیک و بدش - دامنگیر ماست، به ویژه وقتی که از ۵٠ در گذشته باشی. "سوی مغرب، چو رو کند خورشید سایه ها را درازتر بینی" این سایه ها گذشته ی ما هستند. پا به پای ما گام برمی دارند، اصلا همزاد ما هستند. در منزلگاه این گذشته هاست که خاطرات شاد و غمگین مان خانه کرده اند، خاطراتی که هم ما را می سازند و هم ما را به ویرانی می کشانند. چاره ای نیست. باید گهگاه سر برگردانیم و قامت موزون و ناموزونشان را به تماشا بنشینیم. اکنون و اینجا که سر برمی گردانم سال ۵٦ است. چند ماهی به هوای سُربی مانده است. خیابان تجریش، پیش روی من است "تاکسی" درست سر خیابان "تاج" می ایستد. سربالائی کوتاهی را طی می کنم، به چپ می پیچم. زنگ در آخرین خانه را می فشارم. در که باز می شود، شانه های پهن و چهره آفتاب زده، روبروی من است، سلامم را با لبخندی کوتاه پاسخ می دهد. صدائی گرفته دارد. می گویم: اسفند هست؟ با اشاره ی دست، مرابه طبقه دوم خانه هدایت می کند و خود، سرگرم گل های حیاط می شود. آقاجان را همواره از دریچه ی نگاه اسفند دیده بودم که محجوبانه از او می گفت. این نخستین بار است که او را می بینم. خانه، از عاطفه ی زنانه، خالی ست. مادر، مدّتی است كه هماغوش خاک است. اما پسری از تبار آب، نان به سفره ي پدر می گذارد و سخت مواظب است تا چیزی از قلم نیفتد. نمی دانم خیّام را چقدر می شناسد، اما دقیقا رفتاری خیّامگونه دارد. استکان اول و دوم را در فاصله ی کوتاهی بالا می رود. همین که صورتش گل می اندازد ترانه ای از دوره ی مشروطیت را آهسته زمزمه می کند:
"همه شب من اختر شمرم،
کی گردد صبح؟
مه ِ من چه دانی تو غم تنهائی را؟
..............................
همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد
!" چو ندیده خوشتر زدلم ماوائی را


سوزی در صدایش موج می زند و اندکی چشمانش نم برمی دارد. نمی دانم چه زخمی در کجای دلش دهان باز کرده است که به حرف می آید. از ری و روم و بغداد می گوید، و من در چشمانش تهران قدیم را می بینم، با خاطرات خاک گرفته و چراغ های کم نور و درشکه هائی که با سرعتی سنّتی خیابان های آب پاشی شده تهران را طی می کنند. در دیدارهای بعدی، تقریبا حال برهمین منوال است. در یکی از این دیدارها پیله می کند و می خواهد بداند قاسم چه کاره است. قاسم بزرگ شده دروازه دولاب تهران است تیز و هوشیار، آنچنان که پشه را در هوا نعل می کند. چون گرفت و گیر سیاسی دارد، نمی خواهد بگوید بیکار است. خود را مهندس ساختمان معرفی می کند. شوربختانه، آقاجان، معمار باشی ي مشهوري است. گفتگوی آنها درباره ساختمان و ساختمان سازی اوج می گیرد و هرجا که عزیز ما قاسم گیر می افتد، خنده های ویژه اش به کمکش می آید. در این میان، شرم و حیای ذاتی اسفند و دلواپسی من از رو شدن این دروغ مصلحت آمیز تماشائی است. سرانجام آقاجان به فراست در می یابد، آنچه را که نمی بایست در می یافت، بی آنکه کلمه ای به زبان آورد، در چشمانش می توان خواند: "برو این دام بر مرغ دگر نه" در خانه، کسی جز من نیست. هروقت به اینجا می آیم جایم در کتابخانه کنار شوفاژ است. برف تجریش زودتر، به زمین می نشیند. پنجره ی کتابخانه، از برف، قابی خیال انگیز گرفته است. خلوت خوبی با "هوای تازه" ی شاملو دارم. هوائی به زلالی ی بامداد. ناگاه کلیدی در در می چرخد. آقاجان است. آرام اسفند را صدا می زند. اما مرا در آستانه ی در کتابخانه می بیند. میز را به شیوه اسفند می چینم. بطری عرق را خود ش می آورد. "هی ریختم خورد، هی ریخت خوردم/ خود را بدان لحظه ی مست عالی سپردم"! در چنین حال وهوائی، علاقه عجیبی به خاطره گوئی دارد. من هم گوش پرهوشی برای شنیدن آن. در این میان، ترانه های مشهور مشروطیّت دست از سرش برنمی دارند. صدای گرفته اش اندوه آن ترانه ها را سنگین تر می کند و جان ِ جوان ِ مجروحم را بستری مناسب می داند:
" دیدم صنمی، سرو قدی، روی، چو ماهی"
الهی تو گواهی،
افکنده به رخسار چو مه، زلف سیاهی
الهی تو گواهی"
* * *
بیست سال است، برف تجریش و گرمای مطبوع شوفاژ کنار کتابخانه و خواننده آن ترانه ها را گم کرده ام. بیست سال است شادی های شورانگیز ِ جمع ِ دوستانه در این خانه، رنگی به دیواره خیالم می زنند و مرا تا دور، تا لحظه های پرشور می برند. بیست سال است واهمه ای غریب، مرا از نگاه کردن به پشت سرم باز می دارد؛ چرا که قامت های بلند برخی از دوستان این خانه، به خاک وخون نشستند و تنها از آنها خاطراتی تیرباران شده برجای مانده است. با این همه، باکی نیست. برای شنیدن عطر این خاطره ها بر می گردم و به گذشته ها سفر می کنم و در میان راه دیدار می کنم قاسم را و مهربانی را، حمید را و شهامت را، منصور را و صداقت را و در این میان، آقاجان را که بوی خیّام و مشروطیّت می داد.
Posted by Picasa



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?