Monday, October 23, 2006
2: 102. آرزويي نيك براي ِ بازگشت ِ تندرستي و پويايي ي ِ "عرفان"
يادداشت ويراستار
يكي دو سالي بيشتر نيست كه او را شناخته و با وي پيوند يافته ام؛ پيوندي از آن گونه كه انگار عمري را با هم گذرانده باشيم. همه چيز در آن شبي آغاز شد كه او پس از پيمودن ِ راه دراز ِ از سيدني تا اين غربتگاه ِ دور (شهر تانزويل در اقصاي ِ شمال ِ خاوري ي قارّه ي استراليا) به خانه ي من گام نهاد. او هفته اي را در اين جا گذراند و هيچ كاري نداشت، جز آن كه در دو نشست ِ چندين ساعته با من به گفت و شنود بنشيند و با گشت و گذاري در گستره ي آزمونهاي من و نسل من، آنچه را كه خود از آن به "برهوت ِ انديشه" تعبيرمي كرد در تاريخ فرهنگ ميهنمان بررسد و بهتر بشناسد و به ديگران بشناساند.
عرفان قانعي فرد، اين جوان برازنده و فرهيخته، فرزند ِ برومند ِ كردستان و ايران را در همان نخستين ديدار، در
كالبد ِ نمادين ِ نسل ِ جوان ِ آگاه و جويا و پوياي ميهنم بازشناختم كه مي خواهد "چراغهاي رابطه" را روشن نگاه دارد و با تيرگي ي گُسست ِ فرهنگي در ميان نسلها بستيزد و راه ِ آينده را هموارترگرداند. زنجيره ي نگاشته ها، گفت و شنودها و ترجمه هاي درخشان او كه از آن سربند تا كنون خوانده ام، پشتوانه ي درستي و اعتبار ِ ارزيابي و داوري ي من درباره ي اوست. در اين فرآيند، همواره اميدواربوده ام و هنوز هم هستم كه چون اويي، دير بپايد و به شايستگي از پس ِ خويشكاري ي ِ بزرگ ِ فرهنگي اش برآيد و كارنامه ي ِ فرهنگ روزگارمان را هرچه سرشار تركند.
*
امّا اشاره هاي مبهمي كه از چندي پيش در پيام هايش به بيماري ي خود مي كرد، مايه ي دلْ نگراني ي من بود تا اين كه به تازگي در يكي از نشريّه هاي خبري ي الكترونيك خواندم كه او در تهران با بيماري ي سختي دست و پنجه نرم مي كند. به شدّت نگران و پريشان خاطرشدم و پيامي همدلانه برايش فرستادم و آرزومند ّ بازگشت تندرستي اش شدم و بيتي را كه درسنّت ما به هنگام ِ بيمارپُرسي خوانده يا نوشته مي شد، برايش نوشتم:
"تنت به ناز ِ طبيبان نيازمند مباد!/ وجود ِ نازُكت آزَرده ي گزند مباد!"
او در پاسخي كوتاه ، آب ِ پاكي را روي دست ِ من ريخت و پرده ي ابهام را دريد و بي هيچ درازگويي و پيچ و تابي، نوشت:
"نيرومندتر از آنم كه سرطان بتواند بر من چيره گردد!"
يكباره خشكم زد. تيره ي پشتم لرزيد! اشك در چشمان خسته ام حلقه بست! انگار كه آن خرچنگ ِ جانْ ستان به جان ِ همه ي نسل جوان ِ ميهنم افتاده باشد! در اين چند روزه، دمي از ياد ِ او غافل نمانده ام. به سختي درمانده ام كه چگونه خواهم توانست اين رويداد شوم و هولناك را برتابم. به گفته ي يار ِ در توس خفته ام مهدي اخوان ثالث "دلم مي سوزد و كاري ز دستم برنمي آيد/ نمي دانم چه بايد كرد؟ گريبان پاره بايدكرد/ و يا دل را ز سنگ ِ خاره بايدكرد؟!"
از شما چه پنهان، در اين آشفتگي و سراسيمگي، حتّا از هنجارهاي انديشگي ام چشم پوشيدم و در دل و در خلوت درون، درمانده وار با خود زمزمه كردم كه: "اي كاش دعا و پناه بردن به نيرويي ناشناخته مي توانست اثربخش باشد و مي شد كه معجزه اي در كار آيد و كارگر افتد!" (همچنان كه عرفان، خود به انتظار معجزه ي پزشكان همْ وطنش نشسته است). با بُغضي در گلويم، به حافظ رازآشناي مان پناه بردم و پژواك ِ بانگ ِ دلاويز ِ او را در اندرون ِ خسته ام، بازشنيدم:
"ما شبي دست برآريم و دعايي بكنيم/ غم ِ هجران ِ تو را چاره ز جايي بكنيم!"
*
ديروز پيامي به دفترم رسيد از بانويي به نام مينو فرّهي كه نشان مي داد گفتاري درباره ي عرفان را به پيوست دارد. پيوست ِ پيام را با شتاب و سراسيمگي گشودم و خواندم و ديدم در جايي ديگر، بسيار دور از من نيز، كسي كم و بيش همين حال مرا دارد و دل سوزانه به بازگشت ِ تندرستي و شادابي و پويايي ي عرفان مي انديشد و دست به دعا برداشته است. متن ِ نوشته ي اين بانوي ِ ناديده ي گرامي را با سپاسگزاري از او، در پي مي آورم. اصل اين نوشته را مي توانيد در تارنماي ويژه ي اين بانو به نام ِ "غوغاي ِ ستارگان" بخوانيد:
http://starparty.blogspot.com
پسرک غمگین شادیبخش
خبر را که خواندم شوکه شدم! پس حقیقت داشت!
خودش گفته:
گلبولهای قرمزم گویا سرطان نشان داده اند و من هم نشسته ام به انتظار معجزه پزشکهای هموطنم و قلب و تنم می لرزد از سرمای درونم...
عرفان را با مصاحبههای جنجالیاش که عمدتاً در گویا و اخبار روز منتشر میشد شناختم و در گفت و گوهای بعدی پی به پشتکار و سختکوشی اش بردم. هر روز و هر ساعت که خبر انتشار مصاحبهای دیگر تا چند ساعت بعد را در وبلاگش میداد منتظر مینشستم تا چند ساعت بعد فرا برسد. همیشه از تیزهوشی و نکتهسنجیهای ظریفش لذت میبردم. هروقت که مدتی ناپدید میشد در حال خلق اثری تازه و به قول خودش تولد فرزند جدیدی بود. هر پیغامش از یک گوشه دنیا بود، استرالیا، ماه بعد ایران، هفته بعد کنفرانسی در اروپا، ماه بعد پروژهای در امریکا، همیشه بیقرار و در سفر. یک ماه پیش که رفتم ایران بالاخره فرصتی پیش آمد که از نزدیک ملاقاتش کنم و با مهر فراوان دعوتم کرد برای یک «شام دهاتیوار» که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد: نان و پنیر و سبزی و ماست چکیده و زیتون پرورده. وقتی که از بیماریش پرسیدم گفت:" آدمها دو دستهاند، یک عده که دوستم دارند و یک عده که میخواهند سر به تنم نباشد! احتمالاً این خبر هم ساخته دسته دوم است." همه چیز به شوخی برگزار شد و من هم باور کردم. اما حالا عرفان خودش از بیماریش میگوید و سرمای درونش! حالا این«پسرک غمگین شادیبخش» هنوز هم خنده بر لب دارد و « آن قدر خوش روحیه و خنده رو ست که انگار کسی دیگری را بستری کردهاند.» با تمام وجود برای سلامتیاش دعا میکنم. عرفان منتظر معجزه است. معجزه که برای خدا کاری ندارد. عرفان قوّت قلب میخواهد که از سرمای درونش را بکاهد...
عرفان!... تو که از پس بیست و هشت جلسه بازجویی و این همه دردسر دیگراز چپ و راست برآمدهای این یکی را هم از سر میگذرانی... زور چند تا سلول کوچک که از مرتضوی بیشتر نیست... اصلاً مگر قرار نبود که برای تحقیقت چند ماهی بیایی کانادا؟ ...منتظرم که برنامه سفرهایت را از سر بگیری و هرچه سریع تر چهره ي همیشه خندانت را سالم و سلامت ببینیم