Sunday, September 03, 2006
2: 57. پژوهشي بايسته در كار ِ سنجش ِ فردوسي و هُمر
يادداشت ويراستار
در ارديبهشت ماه گذشته، در همين تارنما گزارشي از سفر استاد دكتر جلال خالقي مطلق به ميهن و حضور فيض بخش ايشان در آيين بزرگداشت ِ فردوسي و شاهنامه آوردم و از سوي خود و ديگر دوستداران فرهنگ ايراني ابرازغبن كردم كه از شركت در آن آيين و بهره مند گرديدن از سخنان ايشان، نابرخوردار مانده ايم.
خوشبختانه اين بي بهرگي ديري نپاييد و امروز دوست پژوهنده ي ارجمند، بانو نوشين شاهرخي در پيامي به اين دفتر، مژده دادند كه متن ِ سخنراني ي استاد را در تارنماي ادبي ي خود به نام "نوف" به نشاني ي ِ:
نشرداده اند.
اكنون با خشنودي از دست يابي بدين گفتار ارزنده و با سپاس از فرستنده ي گرامي، متن ِ گفتار را براي آگاهي و بهره گيري ي خوانندگان اين صفحه، باز نشر مي دهم.
استاد فرزانه در اين گفتار ِ مهمّ خود، بر پاره اي شبهه افكني هاي ناروا و ناسزاوار ِ برخي از كسان، در زمينه ي سنجش ميان ِ شاهنامه ي فردوسي و ايلياد و اُديسه، دو اثر ِ هُمر، انگشت گذاشته و به روشنگري پرداخته اند. خواندن اين تحليل شايسته بر هر ايراني و به ويژه دوستداران و پژوهندگان شاهنامه، بايسته است.
يادآورمي شوم كه گفتارهاي سودمند ِ ديگري از استاد خالقي مطلق نيز در تارنماي "نوف" در ديدرس ِ خوانندگان جاي دارد.
متن سخنرانی ي ِ استاد جلال خالقی مطلق در موزه ي ِ هنرهای معاصر اصفهان ـ اصفهان اردیبهشت 1385
سنجشی کوتاه میان هُمر و فردوسی
شاعر آلمانی و مترجم شاهنامه فریدریش روکرت یک جا در مقایسۀ هُمر و فردوسی میپرسد: "اصلا تفاوت میان فردوسی و هُمر در چیست؟" و سپس خود پاسخ میدهد: "تنها همین که فردوسی کمی کمتر از هُمر جسم دارد، ولی خیلی بیشتر از او روح"1. منظور روکرت از "جسم" توصیفهای رزمی است و از "روح" معنویات و احساسات نازک و لطیف. خاورشناس مشهور آلمانی تئودور نولدکه در ردّ ِ نظر روکرت که به گمان نولدکه "در مهر به خاورزمین افراط کرده است"، می نویسد: "فردوسی از هُمر نه کمی کمتر، بلکه بسیار کمتر جسم دارد". سپس نولدکه برای اثبات نظر خود مثال می آورد که اشخاص شاهنامه نهتنها "خون میگریند"، بلکه رخسار آنها نیز از آن سرخ میشود و حتی جوی خون روان میگردد. نولدکه سپس میافزاید: "همچنین این که فردوسی به گفتۀ روکرت بیشتر از هُمر روح دارد درست نیست" و سپس برای رد نظر روکرت سه مثال از اُدیسه می زند که به گمان او مانند آنها در شاهنامه یافت نمی شود. سه مثال او عبارتند از: 1ـ توصیف احساس عمیق میهندوستی در این جمله از زبان اُدیسویس: "اُدیسویس آرزومند است که تنها دودی را که از تپههای زادگاهش برمی خیزد ببیند و سپس بمیرد". 2ـ توصیف مهر پهلوان به مادر هنگام روبرو شدن اُدیسویس با مادرش. 3ـ توصیف صحنۀ تأثرانگیزی که سگ پیر و وفادار اُدیسویس (پس از ده سال دوری از صاحبش) با دیدن او به سوی او میشتابد و هماندم جان میسپارد.2
پیش از آن که ما برای یافتن نمونههای مشابهی در شاهنامه جستجو کنیم به چند نکته اشاره میکنیم. نخست این که شگفت است که نولدکه با همۀ آشناییاش با شعر فارسی به اهمیت صنعت مبالغه و چگونگی آن چه در شعر فارسی عموماً و چه در حماسه و شاهنامه بویژه توجه نکرده است و گذشته از این، پسند غربی را مِلاک اعتبار پسندهای ادبی در جهان گرفته است. دوم این که با وجود آشنایی عمیق او با شاهنامه توجه نکرده است که تفاوت اساسی شاهنامه با حماسههای دیگر در این ست که در شاهنامه اهمیت اصلی داستانها در گفتگوها و بیان درگیریهای عقیدتی است و کمتر به سر و کول یکدیگر کوفتن و با این حال در شاهنامه توصیف نبردها هرچند کوتاه، ولی بسیار پیکرمند و جانداراند. سوم این که نولدکه هر سه مثال خود را از کتاب اُدیسه گرفته است، درحالی که وقتی روکرت میگوید هُمر بیشتر از فردوسی "جسم" دارد، نظر او متوجه ایلیاد است. از همان زمان باستان کسانی بودهاند که ایلیاد را از هُمر نمی دانستند، ولی امروزه بیشتر پژوهندگان این اثر را از هُمر می دانند و تنها در اصالت چندتایی از سرودهای آن شک دارند. در مقابل امروز کمتر کسی اُدیسه را سرودۀ هُمر می داند. بدینترتیب نولدکه هر سه مثال خود را از اثری گرفته است که به احتمال نزدیک به یقین اصلاً از هُمر نیست. چهارم این که برای سنجش دو اثر با یکدیگر، نمی توان تنها چند نکتۀ جالب از یکی از آنها را برگرفت و سپس در اثر دیگر جستجو کرد که آیا مانند آنها را دارد یا نه، چون ممکن است در اثر دیگر نیز توصیف لحظههای جالبی باشد که مانند آنها را در دیگری نتوان یافت، چنان که برای مثال در شاهنامه توصیف لحظاتی مانند حالت سهراب در دم مرگ و سخنان او با پدر3، خشم آسمان هنگام ریختن خون سیاوش بر زمین4، رفتار رستم با شغاد پیش از مرگ5، کار باربد پس از خواندن سرودِ وداع خود در پای زندان پرویز6 و چندین نمونۀ دیگر را نمی توان در ایلیاد و ادیسه یافت. برای سنجش دو اثر با یکدیگر، باید به همۀ جنبههای مثبت و منفی هر دو اثر نگریست که در این جا از حوصلۀ این گفتار بیرون است. من در این جا تنها به یک نکتۀ کلی توجّه می دهم و آن این که در ایلیاد همۀ فرهنگ و معنویّت در شهر ترویا، یعنی در میان دشمن است و یونانیان قومی هستند بیشتر جنگجو که به فرهنگ شهرنشینی دست نیافته و هنوز در چادر زندگی میکنند. درحالی که در شاهنامه قوم بافرهنگ و شهرنشین، ایرانیاناند و قوم چادرنشین و مهاجم دشمنان آنها. به سخن دیگر، در شاهنامه موضوع اصلی دفاع از نیکی و آیین و آبادانی است در برابر بدی و توحّش و ویرانگری. سراسر شاهنامه و سراسر پند و اندرزهای خود سراینده در تبلیغ راه نخستین و نهی از روش دیگر است. درحالی که ایلیاد سرود پیروزیهای افتخارآمیز قومی است که از فرهنگ و معنویّت کمتری برخوردارند. درست سازگار با این بینش، اخلاق بزرگترین پهلوان داستان یعنی آشیل است. آشیل یکسره گرفتار دیو خشم است و نمی تواند یک لحظه بر خشم خود چیره گردد. یک نمونه از این بروز خشم رفتار ننگین آشیل با هکتور و نعش اوست. از این رو آشیل در ادبیات یونان و روم و اروپای قرونوسطی نماد خشم بشمار می رفت. لیکن در شاهنامه کیکاوس و طوس به سبب همان خشم اندکی که از خود نشان می دهند و هر بار پشیمان هم میشوند و از آنها هیچگاه رفتاری مانند رفتار آشیل سر نمی زند، ولی باز مورد نفرت پهلواناناند. خشم آشیل در ایلیاد دارای آنچنان اهمیتی است که کتاب با موضوع آن آغاز میگردد: "ای الهه، سرود خشم آشیل را بخوان!" در مقابل شاهنامه چنین آغاز میگردد: "به نام خداوند جان و خرد" و چنین به پایان میرسید: "به نام جهانداور ِ کردگار".
همین اشارات ِ اندک باید چنان که روکرت گفته است، تفاوت ِ بزرگی را که ازنگاه ِ معنویّت میان شاهنامه و ایلیاد به سود فردوسی هست نشان داده باشد و در این جا در واقع این روکرت نیست که "در مهر به خاورزمین افراط کرده است"، بلکه نولدکه است که در داوری خود به سبب مهر به یونان از راه انصاف بیرون رفته است. با این حال ببینیم که آیا همانند سه مثالی را که نولدکه از اُدیسه آورده است در شاهنامه می توان یافت یا نه.
پیش از آن که ما برای یافتن نمونههای مشابهی در شاهنامه جستجو کنیم به چند نکته اشاره میکنیم. نخست این که شگفت است که نولدکه با همۀ آشناییاش با شعر فارسی به اهمیت صنعت مبالغه و چگونگی آن چه در شعر فارسی عموماً و چه در حماسه و شاهنامه بویژه توجه نکرده است و گذشته از این، پسند غربی را مِلاک اعتبار پسندهای ادبی در جهان گرفته است. دوم این که با وجود آشنایی عمیق او با شاهنامه توجه نکرده است که تفاوت اساسی شاهنامه با حماسههای دیگر در این ست که در شاهنامه اهمیت اصلی داستانها در گفتگوها و بیان درگیریهای عقیدتی است و کمتر به سر و کول یکدیگر کوفتن و با این حال در شاهنامه توصیف نبردها هرچند کوتاه، ولی بسیار پیکرمند و جانداراند. سوم این که نولدکه هر سه مثال خود را از کتاب اُدیسه گرفته است، درحالی که وقتی روکرت میگوید هُمر بیشتر از فردوسی "جسم" دارد، نظر او متوجه ایلیاد است. از همان زمان باستان کسانی بودهاند که ایلیاد را از هُمر نمی دانستند، ولی امروزه بیشتر پژوهندگان این اثر را از هُمر می دانند و تنها در اصالت چندتایی از سرودهای آن شک دارند. در مقابل امروز کمتر کسی اُدیسه را سرودۀ هُمر می داند. بدینترتیب نولدکه هر سه مثال خود را از اثری گرفته است که به احتمال نزدیک به یقین اصلاً از هُمر نیست. چهارم این که برای سنجش دو اثر با یکدیگر، نمی توان تنها چند نکتۀ جالب از یکی از آنها را برگرفت و سپس در اثر دیگر جستجو کرد که آیا مانند آنها را دارد یا نه، چون ممکن است در اثر دیگر نیز توصیف لحظههای جالبی باشد که مانند آنها را در دیگری نتوان یافت، چنان که برای مثال در شاهنامه توصیف لحظاتی مانند حالت سهراب در دم مرگ و سخنان او با پدر3، خشم آسمان هنگام ریختن خون سیاوش بر زمین4، رفتار رستم با شغاد پیش از مرگ5، کار باربد پس از خواندن سرودِ وداع خود در پای زندان پرویز6 و چندین نمونۀ دیگر را نمی توان در ایلیاد و ادیسه یافت. برای سنجش دو اثر با یکدیگر، باید به همۀ جنبههای مثبت و منفی هر دو اثر نگریست که در این جا از حوصلۀ این گفتار بیرون است. من در این جا تنها به یک نکتۀ کلی توجّه می دهم و آن این که در ایلیاد همۀ فرهنگ و معنویّت در شهر ترویا، یعنی در میان دشمن است و یونانیان قومی هستند بیشتر جنگجو که به فرهنگ شهرنشینی دست نیافته و هنوز در چادر زندگی میکنند. درحالی که در شاهنامه قوم بافرهنگ و شهرنشین، ایرانیاناند و قوم چادرنشین و مهاجم دشمنان آنها. به سخن دیگر، در شاهنامه موضوع اصلی دفاع از نیکی و آیین و آبادانی است در برابر بدی و توحّش و ویرانگری. سراسر شاهنامه و سراسر پند و اندرزهای خود سراینده در تبلیغ راه نخستین و نهی از روش دیگر است. درحالی که ایلیاد سرود پیروزیهای افتخارآمیز قومی است که از فرهنگ و معنویّت کمتری برخوردارند. درست سازگار با این بینش، اخلاق بزرگترین پهلوان داستان یعنی آشیل است. آشیل یکسره گرفتار دیو خشم است و نمی تواند یک لحظه بر خشم خود چیره گردد. یک نمونه از این بروز خشم رفتار ننگین آشیل با هکتور و نعش اوست. از این رو آشیل در ادبیات یونان و روم و اروپای قرونوسطی نماد خشم بشمار می رفت. لیکن در شاهنامه کیکاوس و طوس به سبب همان خشم اندکی که از خود نشان می دهند و هر بار پشیمان هم میشوند و از آنها هیچگاه رفتاری مانند رفتار آشیل سر نمی زند، ولی باز مورد نفرت پهلواناناند. خشم آشیل در ایلیاد دارای آنچنان اهمیتی است که کتاب با موضوع آن آغاز میگردد: "ای الهه، سرود خشم آشیل را بخوان!" در مقابل شاهنامه چنین آغاز میگردد: "به نام خداوند جان و خرد" و چنین به پایان میرسید: "به نام جهانداور ِ کردگار".
همین اشارات ِ اندک باید چنان که روکرت گفته است، تفاوت ِ بزرگی را که ازنگاه ِ معنویّت میان شاهنامه و ایلیاد به سود فردوسی هست نشان داده باشد و در این جا در واقع این روکرت نیست که "در مهر به خاورزمین افراط کرده است"، بلکه نولدکه است که در داوری خود به سبب مهر به یونان از راه انصاف بیرون رفته است. با این حال ببینیم که آیا همانند سه مثالی را که نولدکه از اُدیسه آورده است در شاهنامه می توان یافت یا نه.
کسانی که با شاهنامه آشنا هستند، بارها به مهر بزرگْپهلوانان به مادر خود پی بردهاند، از جمله پیامِ وداع رستم برای مادر پیش از نبرد نهایی با سهراب7 و یا پیامِ وداع اسفندیار برای مادر در دم مرگ8. همان گونه که در بالا یاد شد، لزومی ندارد که هر صحنۀ مؤثری که در ایلیاد و ادیسه هست عیناً مانند آن و در همان موضوع در شاهنامه نیز بیاید. موضوع دیدار اُدیسویس با مادرش در اُدیسه در سفر اُدیسویس به جهان مردگان روی می دهد، یعنی گفتگویی است میان اُدیسویس با روان مادرش. چنین صحنهای اصلاً با بینش شاهنامه سازگار نیست. در عوض در شاهنامه نیز روایت مستقلی از مهر مادر هست که گویا از نظر نولدکه پنهان مانده است و آن روایت گَوْ و طَلخند است. فشردۀ داستان اینست که زنی از پادشاهی به نام جمهور دارای پسری میگردد به نام گوْ. پس از مرگ پادشاه زن او از برادر پادشاه پیشین به نام مای که اکنون به جای برادر بر تخت پادشاهی نشسته است دارای پسری میگردد به نام طلخند. پس از مرگ این پادشاه، چون گوْ هفتساله و طلخند دوسالهاند، از این رو تا برآمدن آنها مادر به نیابت آنها پادشاهی می کند. ولی هنگامی که این دو برادر به سال بلوغ می رسند بر سر تاج و تخت میان آنها اختلاف می افتد و هر یک به دلیلی پادشاهی را حق خود میداند، مادر آنها به سبب مهری که به هر دو فرزند دارد، نمی تواند در این اختلاف به سود یکی و زیان دیگری داوری کند و در نتیجه کشور دارای دو پادشاه می گردد و مردم گروهی پیرو گوْ و گروهی پیرو طلخند می شوند و چیزی نمی گذرد که میان آنها کار به جنگ می کشد و طلخند کشته می شود. پس از مرگ طلخند با آن که برادر او گوْ بیگناه بوده و طلخند بیشتر به سبب خیرهسری خود سر را بر باد باده است؛ ولی باز مادر نمی تواند مرگ او را تحمّل کند و گوْ را مسبّب مرگ برادر می داند. گوْ برای اثبات بیگناهی خود دستور می دهد که همۀ جریان جنگ را بر صفحۀ شطرنج نقش كنند و پیش مادر او نهند. از آن پس مادر شب و روز بر پای آن صفحۀ شطرنج مینشیند و بر آن چشم می دوزد و اشک می ریزد تا سرانجام جان می سپارد:
همیکرد مادر به بازی نگاه پر از خون دل از بهر طلخندشاه
نشسته شب و روز پر درد و خشم به بازی طلخند داده دو چشم
همه کام و رایش به شطرنج بود ز طلخند جانش پر از رنج بود
همیشه همیریخت خونینسرشک بدان درد، شطرنج بودش بزشک
بدینگونه بُد ناچران و چمان چُنین تا برآمد بروبر زمان9
بیشک در اُدیسه توصیف وفاداری سگ اُدیسویس پراحساس و دلهرهانگیز است. ولی در شاهنامه نیز توصیف وفاداری رخش نسبت به رستم دست کمی از آن ندارد. چنان که می دانید در خان سوم که رستم ندانسته در منزل اژدها خفته است، هنگامی که نیمشب اژدها از دشت به خانه خود باز می گردد و رستم را خفته و رخش را در حال چریدن میبیند، نخست قصد کشتن رخش می کند تا سپس نوبت به رستم رسد. رخش با دیدن اژدها به بالین رستم میشتابد و او را از خواب بیدار می کند، ولی اژدها با بیدار شدن رستم خود را ناپدید می سازد. پس از آنکه این کار یک بار دیگر نیز تکرار می گردد، رستم رخش را تهدید می کند که اگر بار دیگر او را بیهوده از خواب بیدار کند، گردن او را به شمشیر خواهد سپرد. بار سوم که اژدها آشکار می گردد، رخش نخست از ترس واکُنش رستم جرئت بیدار کردن او را ندارد و ناچار برای آنکه طعمۀ اژدها نیز نگردد سر به گریز مینهد. ولی سرانجام با آن که پیش خود حد میزند10 که با بیدار شدن رستم، اژدها اینبار نیز ناپدید خواهد شد و رستم از خشم سر او را خواهد برید، باز از فرط وفاداری نسبت به صاحبش رضا نمیدهد که رستم را به کام اژدها دهد:
سِیم ره به خواب اندرآمد سرش ز بَرگُستَوان کرده زیر و برش
بغرّید آن اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی به دَم
چراگاه بگذاشت رخش روان نیارست رفتن بر ِ پهلوان
دلش زان شِگفتی به دو نیم بود کهش از رستم و اَژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان پیش رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک ز نعلش زمین شد همه چاکچاک...11
چنان که می دانید رخش در نبرد اژدها نیز رستم را تنها نمیگذارد و دستکم گازی از شانههای اژدها می گیرد و تکهای از چرمش را می کند.
یک نمونۀ دیگر از وفاداری اسب پهلوان، مثال بهزاد اسب سیاوش است. سیاوش پیش از کشته شدن زین و لگام بهزاد را از او برمی گیرد و در گوش بهزاد می گوید که پس از مرگ او در کوه و دشت به سر برد و به هیچ کس جز کیخسرو رکاب ندهد12. سپستر که گیو در توران کیخسرو را مییابد، چون هنگام گریختن به ایران می رسد، فریگیس نشان بهزاد را به کیخسرو می دهد. کیخسرو زین و لگام بهزاد را برداشته و به جستجوی او می رود. بهزاد با دیدن کیخسرو و زین و لگام خود در دست او، از اندوه مرگ سیاوش آه از جگر برمی کشد و برجای خود میایستد تا کیخسرو پیش او می رود و بر او زین مینهد:
فسیله چو آمد به تنگی فراز بخوردند سیر آب و گشتند باز،
نگه کرد بهزاد، کَی را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید
بدید آن نشست سیاوُشپلنگ رکیب دراز و جُنای خدنگ
همیداشت بر آبخور پای خویش از آنجا که بُد دست ننهاد پیش
چو کیخسرو او را به آرام یافت بپویید و با زین سوی او شتافت...13
و اما در مورد مثالی که نولدکه در توصیف میهندوستی از اُدیسه آورده است، نخست به این نکته توجّه دهم که سراسر شاهنامه سرود مهر ایران است و در عین حال در آن توصیفهای جداگانه در موضوع میهندوستی نیز بسیار است. من بسیاری از این توصیفها را در جستاری با عنوان "ایران در گذشت ِ روزگاران" گرد آوردهام و در این جا قصد تکرار آنها را ندارم. همچنین با آن که نولدکه مثال خود را از اُدیسه آورده که اصلاً از هُمر نیست، ولی ما از شاهنامه بیرون نمیرویم، وگرنه روایت آرش را میآوردیم، یعنی پهلوانی که برای آنکه دشمن خاک ایران را تخلیه کند، بر چکاد البرز رفت و در آن جا جان خود را در تیر نهاد و تا مرز ایران رها کرد. به گمان من در سراسر حماسههای جهان که من میشناسم -- و بسیار میشناسم -- توصیفی بدین عظمت در مهر به میهن نیامده است؛ توصیفی که موی را بر اندام دشنه می سازد، تا آن جا که اگر تنها یکبار مُجاز باشیم که بجای میهندوستی لفظ کفرآمیز میهنپرستی را بکار بریم، همین یک مورد است و بس!
و اما از شاهنامه من تنها یک مورد را که با مثالی که نولدکه از ادیسه آورده است همانندی بیشتری دارد یاد می کنم. چنانکه دیدیم اُدیسویس آرزومند این بود که تنها دودی را که از تپههای زادگاهش برمی خیزد ببیند و بمیرد. در شاهنامه بجای "دود تپههای زادگاه"، از "بادِ نوشینِ ایران" سخن رفته است. رستم فرخزاد در نامهای که به برادرش می نویسد، چون می داند که در جنگ کشته خواهد شد، با دریغ از "بادِ نوشینِ ایرانزمین" به پیشباز مرگ میرود:
رهایی نیابم سرانجام ازین خوشا بادِ نوشینِ ایرانزمین15
در داستان بیژن و منیژه نیز پس از آنکه رستم پیروز به ایران بازمی گردد، هنگام دیدن کاخ کیخسرو آمده است که بادی نوشین درود آسمان را به رستم رسانید:
چو رستم به نزدیک ایران رسید سر ِ کاخ ِ کیخسرو آمد پدید،
یکی باد ِ نوشین درود سپهر به رستم رسانید شادان به مهر16
این صفت "باد نوشین" در واقع همان صفت "خوشبوی" است که در دینکرد در توصیف ایران آمده است: ایرانشهر ِ آبادانِ ِ خوشبوی!17 یعنی در زمان باستان هوای ایران را هوایی نوشین و خوشبوی می دانستند و این توصیفی بس بزرگ از احساس میهندوستی است.
من در این جا به عرایضم پایان می دهم و از خداوند آرزومندم که نسیم این آب و خاک همیشه چون بوی سنبل بر کاکُل مردم این سرزمین بوزد! زنده باد ایران!
یادداشتها
همیکرد مادر به بازی نگاه پر از خون دل از بهر طلخندشاه
نشسته شب و روز پر درد و خشم به بازی طلخند داده دو چشم
همه کام و رایش به شطرنج بود ز طلخند جانش پر از رنج بود
همیشه همیریخت خونینسرشک بدان درد، شطرنج بودش بزشک
بدینگونه بُد ناچران و چمان چُنین تا برآمد بروبر زمان9
بیشک در اُدیسه توصیف وفاداری سگ اُدیسویس پراحساس و دلهرهانگیز است. ولی در شاهنامه نیز توصیف وفاداری رخش نسبت به رستم دست کمی از آن ندارد. چنان که می دانید در خان سوم که رستم ندانسته در منزل اژدها خفته است، هنگامی که نیمشب اژدها از دشت به خانه خود باز می گردد و رستم را خفته و رخش را در حال چریدن میبیند، نخست قصد کشتن رخش می کند تا سپس نوبت به رستم رسد. رخش با دیدن اژدها به بالین رستم میشتابد و او را از خواب بیدار می کند، ولی اژدها با بیدار شدن رستم خود را ناپدید می سازد. پس از آنکه این کار یک بار دیگر نیز تکرار می گردد، رستم رخش را تهدید می کند که اگر بار دیگر او را بیهوده از خواب بیدار کند، گردن او را به شمشیر خواهد سپرد. بار سوم که اژدها آشکار می گردد، رخش نخست از ترس واکُنش رستم جرئت بیدار کردن او را ندارد و ناچار برای آنکه طعمۀ اژدها نیز نگردد سر به گریز مینهد. ولی سرانجام با آن که پیش خود حد میزند10 که با بیدار شدن رستم، اژدها اینبار نیز ناپدید خواهد شد و رستم از خشم سر او را خواهد برید، باز از فرط وفاداری نسبت به صاحبش رضا نمیدهد که رستم را به کام اژدها دهد:
سِیم ره به خواب اندرآمد سرش ز بَرگُستَوان کرده زیر و برش
بغرّید آن اژدهای دژم همی آتش افروخت گفتی به دَم
چراگاه بگذاشت رخش روان نیارست رفتن بر ِ پهلوان
دلش زان شِگفتی به دو نیم بود کهش از رستم و اَژدها بیم بود
هم از بهر رستم دلش نارمید چو باد دمان پیش رستم دوید
خروشید و جوشید و برکند خاک ز نعلش زمین شد همه چاکچاک...11
چنان که می دانید رخش در نبرد اژدها نیز رستم را تنها نمیگذارد و دستکم گازی از شانههای اژدها می گیرد و تکهای از چرمش را می کند.
یک نمونۀ دیگر از وفاداری اسب پهلوان، مثال بهزاد اسب سیاوش است. سیاوش پیش از کشته شدن زین و لگام بهزاد را از او برمی گیرد و در گوش بهزاد می گوید که پس از مرگ او در کوه و دشت به سر برد و به هیچ کس جز کیخسرو رکاب ندهد12. سپستر که گیو در توران کیخسرو را مییابد، چون هنگام گریختن به ایران می رسد، فریگیس نشان بهزاد را به کیخسرو می دهد. کیخسرو زین و لگام بهزاد را برداشته و به جستجوی او می رود. بهزاد با دیدن کیخسرو و زین و لگام خود در دست او، از اندوه مرگ سیاوش آه از جگر برمی کشد و برجای خود میایستد تا کیخسرو پیش او می رود و بر او زین مینهد:
فسیله چو آمد به تنگی فراز بخوردند سیر آب و گشتند باز،
نگه کرد بهزاد، کَی را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید
بدید آن نشست سیاوُشپلنگ رکیب دراز و جُنای خدنگ
همیداشت بر آبخور پای خویش از آنجا که بُد دست ننهاد پیش
چو کیخسرو او را به آرام یافت بپویید و با زین سوی او شتافت...13
و اما در مورد مثالی که نولدکه در توصیف میهندوستی از اُدیسه آورده است، نخست به این نکته توجّه دهم که سراسر شاهنامه سرود مهر ایران است و در عین حال در آن توصیفهای جداگانه در موضوع میهندوستی نیز بسیار است. من بسیاری از این توصیفها را در جستاری با عنوان "ایران در گذشت ِ روزگاران" گرد آوردهام و در این جا قصد تکرار آنها را ندارم. همچنین با آن که نولدکه مثال خود را از اُدیسه آورده که اصلاً از هُمر نیست، ولی ما از شاهنامه بیرون نمیرویم، وگرنه روایت آرش را میآوردیم، یعنی پهلوانی که برای آنکه دشمن خاک ایران را تخلیه کند، بر چکاد البرز رفت و در آن جا جان خود را در تیر نهاد و تا مرز ایران رها کرد. به گمان من در سراسر حماسههای جهان که من میشناسم -- و بسیار میشناسم -- توصیفی بدین عظمت در مهر به میهن نیامده است؛ توصیفی که موی را بر اندام دشنه می سازد، تا آن جا که اگر تنها یکبار مُجاز باشیم که بجای میهندوستی لفظ کفرآمیز میهنپرستی را بکار بریم، همین یک مورد است و بس!
و اما از شاهنامه من تنها یک مورد را که با مثالی که نولدکه از ادیسه آورده است همانندی بیشتری دارد یاد می کنم. چنانکه دیدیم اُدیسویس آرزومند این بود که تنها دودی را که از تپههای زادگاهش برمی خیزد ببیند و بمیرد. در شاهنامه بجای "دود تپههای زادگاه"، از "بادِ نوشینِ ایران" سخن رفته است. رستم فرخزاد در نامهای که به برادرش می نویسد، چون می داند که در جنگ کشته خواهد شد، با دریغ از "بادِ نوشینِ ایرانزمین" به پیشباز مرگ میرود:
رهایی نیابم سرانجام ازین خوشا بادِ نوشینِ ایرانزمین15
در داستان بیژن و منیژه نیز پس از آنکه رستم پیروز به ایران بازمی گردد، هنگام دیدن کاخ کیخسرو آمده است که بادی نوشین درود آسمان را به رستم رسانید:
چو رستم به نزدیک ایران رسید سر ِ کاخ ِ کیخسرو آمد پدید،
یکی باد ِ نوشین درود سپهر به رستم رسانید شادان به مهر16
این صفت "باد نوشین" در واقع همان صفت "خوشبوی" است که در دینکرد در توصیف ایران آمده است: ایرانشهر ِ آبادانِ ِ خوشبوی!17 یعنی در زمان باستان هوای ایران را هوایی نوشین و خوشبوی می دانستند و این توصیفی بس بزرگ از احساس میهندوستی است.
من در این جا به عرایضم پایان می دهم و از خداوند آرزومندم که نسیم این آب و خاک همیشه چون بوی سنبل بر کاکُل مردم این سرزمین بوزد! زنده باد ایران!
یادداشتها
1ـ روکرت، فریدریش، ZDMG 1856/ 10، ص235.
2ـ نولدکه، تئودور: حماسۀ ملی ایران، چاپ دوم، برلین و لایپزیک 1920، ص54، پینویس1.
3ـ فردوسی، ابوالقاسم: شاهنامه، به کوشش جلال خالقی مطلق، با همکاری محمود امیدسالار (دفتر ششم) و ابوالفضل خطیبی (دفتر هفتم)، 1ـ8، نیویورک 1988...، دوم 184/ 855بجلو.
4ـ شاهنامه، دوم 358/ 2285بجلو.
5ـ شاهنامه، پنجم 454/ 188بجلو.
6ـ شاهنامه، هشتم 355/ 397بجلو.
7ـ شاهنامه، دوم 178/ 764بجلو.
8ـ شاهنامه، پنجم 422/ 1493بجلو.
9ـ شاهنامه، هفتم.
10ـ خواهید پرسید: مگر اسب هم می تواند حدس بزند؟ آری، اسبی که سخن صاحبش را درمییابد و می تواند بیاندیشد، می تواند حدس هم بزند. اسب الپامیس پهلوان حماسۀ ازبکی حتی سخن هم میگوید. البته اسبهای معمولی هم گاه سخن میگویند: روزی یک شکارچی با اسب و سگش به شکار رفت. غروب که از شکار بازمیگشت با خودش با صدای بلند گفت: امروز روز خوبی بود و شکار خوبی کردیم. اسبش گفت: بله، امروز روز خوبی بود و شکار خوبی کردیم. شکارچی از سخن گفتن اسبش تعجب کرد و گفت: من تا به امروز نشنیده بودم که اسب حرف بزند. سگش گفت: من هم نشنیده بودم!
11ـ شاهنامه، دوم 27/ 356بجلو.
12ـ شاهنامه، دوم 347/ 2147بجلو.
13ـ شاهنامه، دوم 427/ 128بجلو.
14ـ سخنهای دیرینه، جلال خالقی مطلق، به کوشش علی دهباشی، تهران 1381، ص185بجلو.
15ـ شاهنامه، هشتم 416/ 80.
16ـ شاهنامه، سوم 356/ 710بجلو.
17ـ دینکرد DKM 24، 6ـ 19.