Friday, June 30, 2006

 

2: 6. حلّ ِ مسأله با حذف ِ صورت ِ مسأله؟



يادداشت ِ ويراستار
گفتار ِ زير -- كه پاسخي به برداشت هاي ِ آقاي دكتر رضا براهني در گفتاري از او در شماره ي ِ 1077 هفته نامه ي ِ شهروند به

تاريخ 19 خرداد ماه گذشته است -- امروز پس از نشر در تورنتو (كانادا) هم زمان در تارنماي ِ خبري ي ِ اخبار ِ روز و تار - نماي ِ ادبي ي ِ نوف به سردبيري ي ِ بانو نوشين شاهرخي به نشاني ي ِ
http://www.noufe.com/
نيز بازْنشر داده شد و اين چهارمين نشر ِ آن در يك روز است كه براي آگاهي ي ِ خوانندگان ِ ارجمند ِ تارنماي ِ ايرانْ شناخت، در اين صفحه صورت مي پذيرد. ويراستار در ضمن ِ سپاسگزاري از دوست قديم، آقاي حسن زرهي، سردبير ِ ارجمند ِ شهروند، براي نشر ِ اين گفتار، اميدوارست كه بتواند آن را در يكي از نشريّه هاي چاپ تهران نيز بگنجاند تا شمار ِ هرچه بيشتري ار هم ميهنان گرامي، هم با ديدگاه هاي آقاي براهني و هم با اين بحث و چالش در پيرامون ِ آن آشناشوند و در فضايي سالم و پژوهشي، به دور از هرگونه جنجال و غوغا، به مصلحت ِ ايران و ايراني و تاريخ و فرهنگ ِ آن و -- در يك سخن -- همه ي هستي ي ِگذشته و اكنون و آينده ي ِ ميهن مشترك ِ ايرانيان بينديشند. چُنين باد!




جليل دوستخواه


مسأله ي ِ آذربايجان يا مسأله سازي براي ِ آذربايجان؟!
(گُفتاورد از شَهروَند، سال 15، شماره ي 1080
تورنتو - كانادا
جمعه 9 تيرماه 1385 / 30 جون 2006 )


"ستيزه به جايي رَسانَد سخن/ كه ويران‌كند خانمان ِ كهن!"
(فردوسي)


آشنايان با تاريخ معاصر ِِ ايران و به ويژه تاريخ ِ شش دهه ي اخير، به خوبي مي دانند كه آزكامگان ِ سوداگر ِ جهاني، از روسي تا آمريكايي و اروپايي (و پيوست ِ اسرائيلي شان) و همسايگان عرب و ترك ِ ما (كه در سرسپردگي به قدرت‌هاي ِ غربي، شُهره‌ي ِ آفاق‌ند)، همواره در كمين بوده اند تا از هنگامه هايِ تنش زا، برايِ پيش بُرد خواست‌هاي اقتصادي و سياسي‌يِ خويش در ميهنِ ما بهره‌ جويند. توطئه ‌چيني و زمينه ‌سازي‌ي ِ پنهان از يك سو و بر چهره زدن ِ نقاب ِ فريبكارانه‌ي ِ دفاع از حق ِ گروه هاي ِ ويژه اي از مردم، از سوي ِ ديگر، شناخته ‌ترين شيوه و راه‌ْكار ِ اين جهان‌خواران است كه نمونه هاي رسواي ِ آن را بارها در اين جا و آن جا ديده‌ايم. آنان هيچ باوري به زبانزد ِ مشهور ِ"آزموده را آزمودن، خطاست!" ندارند و به‌رغم ِ بارها ناكامي در بهره گيري از اين شيوه، باز‌هم در هر بُرهه‌اي، آن را با دست‌آويزهاي ِ تازه‌اي به‌كارمي‌گيرند.از ميوه چينان ِ بيگانه‌ي ِ هنگامه‌هاي بحراني، انتظاري جز آنچه تا كنون كرده‌اند و هم اكنون خيز گرفته‌اند تا بكنند، نمي‌رود. درواقع، اگر جز اين بودي، عجب نمودي! آنچه مايه‌اي از درد و دريغ با خود دارد، اين است كه كساني از خود ما، از گذشت روزگار نياموخته‌ باشند و در كرناي آن بيگانگان فرصت‌طلب بدمند و از نيرنگ‌ها و نقشه‌هاي آنان غافل بمانند و با پيش‌كشيدن مبحث‌هايي ــ كه در جاي درست خود، حرف حق و سزاوارست ــ ديگران را هم دچار ِغفلت و گمراهي گردانند.
در پيِ همه‌ي آزمون‌هايِ تلخِ تاريخ معاصر، به ويژه در دهه‌ي سوم ِ اين سده‌ي خورشيدي، در سال‌هايِ اخير، بارِ ديگر شاهد ِ آن بوده ايم كه كساني در گوشه و كنار ايران، خود را در پشت نقاب حق به جانبِ "دفاع از حق‌هاي پايمال‌شده‌ي ِ مردم ِ ناحيه‌هاي محرومِ كشور" پنهان‌كرده و به زبان و بياني سخن‌ مي‌گويند و مي‌نويسند كه معنا و مفهومي جز تجزيه و تلاشي‌ي ايران و نابودكردن هست و نيست مردم آن و ــ برخلاف ِ ادّعاهاشان ــ بي نصيب نگاه‌داشتن ِ مردم ِ همان بخش‌هاي محروم، از حق هاي انساني و طبيعي‌ي ِ خود، ندارد و هرگاه از گفتار به كردار درآيد، ديگر ايراني برجا نخواهد ماند تا حق هاي مردم ِ آن مطرح ‌باشد! نشانه‌هاي اين فرآيند شوم را در جاهايي همچون خوزستان، بلوچستان، كردستان و آذربايجان ديده‌ايم و گزارش‌هاي شك برانگيز و دلهره‌آوري درباره‌ي آن‌ها خوانده‌ايم. من ِ ايراني در فراسوي ِ كُنش‌هاي ِ ستيزه‌ جويانه و جدايي‌خواهانه، دندان ِ طمع و چنگال ِ خونين ِ آزمندان را به روشني مي بينم و از هول ِ تعبيرشدن ِ خواب‌هاي اهريمني‌شان است كه ــ به تعبير ِ نيما ــ :
"خواب در چشم ترم مي‌شكند!"


به زبان و تعبيري حافظانه بايد بگويم:
"چو بيد بر سر ِ ايران ِ خويش مي‌لرزم / كه كار در كف ِ پتياره اي‌ست ايران سوز!"


در هفته‌هاي اخير، به دنبال انتشار طرحي در روزنامه‌ي ايران، ماهي‌گيران ِ چشم به راه ِ "آب گل‌آلود"، فرصت را غنيمت ‌شمرده و با عنوان‌كردن "توهين‌آميزي"ي ِ آن طرح، تورهاي ِ آماده‌شان را به آب انداختند و مردم آذربايجان را ــ كه مانند ِ ديگر مردم منطقه‌هاي محروم، هيچ‌گاه بانگ ِ حق‌خواهي‌شان به گوش‌هاي فرمان‌روايان فرونرفته‌ است ــ شوراندند و كار را به ستيز و آشوب و درگيري و كشتاري چند روزه در تبريز و برخي ديگر از شهرهاي آن استان‌ها كشاندند. در اين كه هيچ كس به هيچ بهانه و عنواني حق ندارد كوچك‌ترين توهيني نسبت به زبان و فرهنگ و سنّت و منِش و كُنِش ِ هيچ يك از مردم ِ ايران بكند، جاي ِ هيچ‌گونه بحث و چون و چرايي نيست. اما دُم ِ خروس ِ اين مسأله‌سازي‌ها و عوام‌بازي‌ها را از يك سو در جيب ِ كساني مي‌بينيم كه با پولِ دولت ِ آمريكايي‌سرشت ِ ترکيّه و شركت‌هاي ِ بزرگ نفتي، تلويزيون و تارنما راه مي‌اندازند و در بوق "پان تركيسم" مي دمند تا مردم محروم را بشورانند و با نويدِ رسيدن به "سَر ِ آب"، به "سَراب" ِ سوزان ِ فاجعه بكشانند و از سوي ديگر در گفتار و كردار كارگزاران سياسي‌ي آمريكا و اسرائيل مشاهده ‌مي‌كنيم كه اشتياق فراوان خود را براي تكّه پاره كردن ِ ايران (صد البته به بهانه‌ي ِ فريبكارانه‌ي كمك به برقراري‌يِ ِ "دموكراسي!")، پنهان نمي‌دارند. وقتي بانوي ِ بانوان ِ سياست ِ خارجي‌ي ِ آمريكا براي ِ اين "كار ِ خير!" درخواست ِ 65 ميليون دلار اعتبار از كنگره مي‌كند و شخص يكم ِ دولت ِ اسرائيل از "بيش ازحد بزرگ‌‌بودن ِ ايران" سخن‌مي‌گويد، چه‌گونه مارگزيدگاني چون ما ايرانيان، به خود نمي‌آييم و به دورنماي ِ تيره‌ي ِ اين رويدادها نمي‌انديشيم؟! آيا بازهم بايد آزموده را بيازماييم و پاي‌مان به همان گودالي فرو رود كه بارها فرو رفته ‌است؟! اين برداشتي است عيني بر پايه‌ي داده‌هاي واقعي كه نمي توان برچسب ِ باورمندي به "نظريه‌ي ِ توطئه" بر آن زد و يا آن را برآيند ِ دچار شده‌بودن به ماليخولياي ِ "دايي‌جان‌ ناپلئونيسم" شمرد. دست ِ كم ما كهن‌سالان، هنوز داغ ِ آن "دموكراسي!" را كه "آيزنهاور" و "دالس"، پيش‌گامان ِ همين آقاي ِ "بوش" و خانم ِ "رايس" از عصر ِ روز ِ چهارشنبه
(19/8/1953) 28/5/1332
در ميهنِ ِ بلاديده‌مان برقراركردند، بر جان و دل داريم! همان روزي كه شاعر دل‌سوخته‌مان م. آزاد در نمايش ِ چهره‌ي ِ هراس‌انگيزش، سرود:
"... در ماه ِ سرخ ِ بي‌مرگي/ مرگ ِ تناور آمد و آشفت و رفت!"


دروغين‌بودن و رسوايي‌ي آن "دموكراسي!" تا بدان پايه بود كه "كلينتون" و "آلبرايت"، رييس جمهور و وزير خارجه‌ي ِ پيشين ِ آمريكا ناچار شدند بدان اذعان كنند و آشكارا بگويند كه:
"ما تنها فرصتي را كه ايرانيان براي رسيدن به دموكراسي در دسترس داشتند، از آنان گرفتيم!"


حال، چه بايد گفت درباره‌ي ِ ايرانياني كه بيش از نيم سده پس از آن توفان ِ هول ِ هائل، هنوز از تاريخ عبرتي نگرفته و درسي نياموخته‌اند؟! شايد اين بيت ِ "رودكي"، پدر ِ شعر ِ فارسي، خطاب ِ سزاواري باشد بدين گونه كسان:
"بوي ِ جگر ِ سوخته عالم بگرفت / گر نشنيدي، زهي دماغي كه تراست!"


آقاي دكتر رضا براهني، از جمله ايرانياني است كه رويكردي قلمي به رويدادهاي اخير داشته و در گفتاري با
عنوان ِ صورت مسئله آذربايجان؟/ حل مسئله آذربايجان؟ كه در نوزدهم خرداد گذشته در نشريه‌ي ِ شهروند، چاپ كانادا - شماره‌ي ِ 1077
http://www.shahrvand.com/FA/Default.asp?IS=1077&Content=NW&CD=PL&NID=33#BN1077
درج‌گرديد، به تفصيل از "مسأله‌ي آذربايجان" سخن‌گفته و با نگاهي كه به اين "مسأله" داشته و نيزبا بازگشت به آزمون‌ها و خاطره‌هاي شخصي و پاره‌اي از داده‌هاي تاريخي از دهه هاي پشت ِ سر، كوشيده ‌است تا برداشت و تحليل ِ ويژه‌ي ِ خود را عرضه كند. اما گفتار ِ اين استاد پيشين ِ دانشگاه تهران، هم به لحاظ ديدگاهي و هم از نظر ساختاري و كليدْواژه‌هاي به کاربُرده در آن، اشكال‌هايي بُنيادين دارد كه ناديده‌ گرفتن و بي‌پرواگذشتن از آن‌ها، با ارجْ‌گزاري به حقيقت ِ دانش و فرهنگ و مصلحت ِ همه‌ي ِ ايرانيان ناهم‌ْخوان است. اين نكته ها و برخي ديگر از سويه هاي ِ نگرش ِ آقاي براهني، از چشم ِ هم‌ْميهنان ِ او پنهان‌ نمانده‌ است و كساني گفتارهايي در اين زمينه نشر داده‌اند كه نشاني‌ها‌ي پاره‌اي از آن‌ها را براي آگاهي‌ي ِ خوانندگان ِ اين گفتار، در زير مي‌آورم:http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=3783http:/
/www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/8896/http:/
/www.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/8955/http:/
/www.poetrymag.info/revue/04/parham-shahrjerdi-zabaane-farsi-vatane-maast.html


نگارنده‌ي اين گفتار نيز برداشت‌هايي از سخنان آقاي براهني دارد كه ــ با همه‌ي ِ گرفتاري‌هايش ــ بايسته‌ مي‌داند بدان‌ها بپردازد و به اندازه‌ي ِ توانش روشنگري كند تا آشكار گردد كه آيا چيزي به نام ِ "مسأله‌ي ِ آذربايجان" ــ بدين گونه كه ايشان و همگنان‌شان عنوان ‌مي‌كنند ــ در ميان است و يا آقايان دارند براي آذربايجان مسأله مي - ‌سازند و حتا اگر صادقانه و بي هيچ شائبه اي از " مسأله‌ي ِ آذربايجان" سخن‌ بگويند، آيا در جهان ِ پرتنِش ِ كنوني با قانون ِ جنگل ِ حاكم بر آن، دامن زدن به آتش اختلاف‌ها و گسترش بخشيدن به ستيزه و كينه‌توزي‌ي ِ ساختگي‌ي ِ نژادي و زباني، كار را به كجا خواهد كشاند و سرانجام، چه كساني به ميدان خواهند آمد و "مسأله" را به سود و سوداي خويش "حل!" خواهندكرد؟ آيا برآيند اندوه‌بار ِ چنين "حل" ي، "حذف ِ صورت ِ مسأله!" نخواهد بود و حكايت ِ "يكي بر سر ِ شاخ و بن مي بريد!" تحقق ‌نخواهد يافت؟!
اصلي‌ترين اشتباه در گفتار آقاي براهني ــ همچنان كه در گفتارهاي ديگر هم‌انديشان او ــ كاربُرد كليدْواژه‌هاي نادرست در رويكرد به جغرافياي انساني و سياسي‌ي ِ ايران و بخش‌ها يا ناحيه‌هاي گوناگون ِ آن است. او از مردم هريك از اين ناحيه‌ها با عنوان‌هاي ِ "ملّت" و "ملّيّت" ياد مي كند كه بر پايه‌ي ِ همه‌ي ِ تعريف‌هاي ِ پذيرفته و شناخته‌ي ِ جامعه‌شناختي و سياسي در جهان، آشكارا نادرست و گمراه‌كننده است. همه‌ي ِ اشتباه ها و نتيجه‌گيري‌ هاي ِ غلط ِ ديگر در گفتار ِ او و گفتارهاي ِ هم‌تاي آن، برآيند ِ همين اشتباه است. در زبان ِ اهل ِ حوزه، به اين مي‌گويند "وَضع ِ شَيئ در غَير ِ ما وُضِعَ له!"
در گستره‌ي ِ جغرافيائي‌ي ِ ويژه‌اي كه به نام ِ "ايران" خوانده و شناخته‌ مي‌شود، تنها يك ملّت زندگي مي كند كه "ملّت ايران" نام دارد و پيشينه و پشتوانه‌اي هزاران ساله و انكارناپذيرش، گواه ِ هستي و حضور ِ اوست. اين سرزمين، مانند ِ همه‌ي ِ كشورهاي بزرگ ديگر، از بخش‌هاي چندي با زبان‌ها يا گويش‌ها و نيز شاخه‌‌فرهنگ‌ها و سنّت‌هاي مختلفي شكل‌ گرفته كه مردمش از هر تيره و طايفه‌اي، در يك همزيستي‌ي ِ خودخواسته‌ و آشتي‌جويانه‌ و ديرپاي با يک‌ديگر زندگي‌كرده و درهم تنيده و جوش‌خورده و "ملّت ِ ايران" و "ملّيّت ِ ايراني" را تشكيل ‌داده و به جهانيان شناسانده‌اند. ما "ملّت ِ آذربايجان"، "ملّت ِ كردستان"، "ملّت ِ بلوچستان"، "ملّت لرستان"، "ملّت ِ فارس" و جُز آن نداريم. همه ي ِ اين بخش‌ها، "جُزء"هاي ِ سامان‌بخش ِ يك "کلّ" اند كه نامي جز "ايران" ندارد و نمي‌تواند داشته‌ باشد و همانا زبان يا گويش ِ ويژه و شاخه فرهنگ و سنّت‌هاي ِ خاص هيچ‌يك از آن‌ها بر ديگري برتري ‌ندارد و اصلي و فرعي و فراتر و فروتر در اين مجموعه معني‌ نمي‌دهد. پس با ردِّ قاطع و بي چون و چراي ِ هرگونه تبعيض و ستم از سوي ِ هر جُزئي از اين کلّ نسبت به جزءهاي ِ ديگر، دستاويزي براي ِ جداانگاري‌ي ِ هيچ جزئي – كه در جهان ِ پرتنش ِ كنوني، مايه‌ي ِ از هم گسيختگي‌ي ِ شيرازه‌ي ِ کلّ و پريشان روزگاري و شوربختي‌ي ِ همه‌ي ِ جُزءها خواهد شد ــ برجا نمي‌ماند. به گفته‌ي زنده‌ياد ِ محمدحسين بهجت تبريزي (/ شهريار):

"اختلاف ِ لهجه، مليت نزايد بهر ِ كس!"

آقاي دكتر رضا براهني ــ كه از ده‌ها سال پيش، به عنوان شاعر، نويسنده و پژوهش‌گري پركار مي شناسمش ــ در اين گفتار، پايگاه ِ خود را تا سطح ِ عوامْ گرايي و سياست زدگي و روزْمَرّگي فروكاسته و سخن بر مُراد ِ غوغائياني گفته است كه همواره در صدد ِ موجْ سواري‌اند و در كمين ِ بهره‌برداري از هر رويدادي نشسته‌اند. او براي ِ ديگرگون‌گرداني‌ي ِ حق‌ْجويي‌ي ِ ستودني و سزاوار ِ مردم آذربايجان در خانواده‌ي ِ بزرگ ِ "ايرانيان" و تبديل آن به "پان توركيسم"، با بياني هيجان زده و غم ِغربتي و آرمان‌ْشهرجويانه، به هر وسيله اي چنگ مي‌زند! از جمله به رسم و روال ِ سياست بازان و فرصت‌طلبان، مَترسَك ِ"آمار" و "سرشماري" و "درصد ِ جمعيت ِــ به گفته‌يِ خودش ــ"ترك" و "فارس" را بر سر "بوستان ِ ايران" علم مي‌كند تا مگر چشمان ِ نزديك بين را خيره‌ گرداند و به گفتارش جلوه و جمالي تحقيقي و قاطع و چون و چراناپذير بدهد. او در جايي از گفتارش نوشته است: "طبق آمار رسمي، 4/37 درصد جمعيت ايران، يعني ترك هاي آذري سراسر آذربايجان و بيش از نيمي از جمعيّت تهران، و نيز ميليون ها تركمن و قشقايي و ساير ترك زبانان ايران اند." وي اين درصد را كه "آمار ِ رسمي" ناميده و سه درصد هم از جمعيت ِ فارسي زبانان ايران بيشتر دانسته، از تارنماي ِ :http://www.globalresearch.ca/index.php?context=viewArticle&code=VAR20060325&articleId=2166
برگرفته‌است. امّا گزارش ِ آمده در تارنماي ِ معتبر ِ آماري‌يِ http://www.cia.gov/cia/publications/factbook/geos/ir.html#People
درصد ِ جمعيت ِ گروه‌هاي ِ عمده‌ي ِ زباني‌ي ِ ايراني را چنين نشان مي دهد:
Persian 51%,
Azeri 24%,
Gilaki and Mazandarani 8%,
Kurd 7%,
Arab 3%,
Lur 2%,
Baloch 2%,
Turkmen 2%,
other 1%
كه در آن ميان، جمعيت ِ مردم ِ آذربايجان 24% درصد ِ كلّ ِ جمعيّت ِ ايران شمرده شده است. آقاي براهني به منظور گستردن چتر "پان توركيسم" بر سر شمار هرچه بيشتري از مردم ايران، جمعيت ِ تركمن‌ها و قشقايي‌ها و ــ به گفته‌ي ِ خودش ــ"بيش از نيمي از جمعيّت ِ تهران" را نيز بر جمعيّت ِ آذربايجاني‌ها مي افزايد تا در اين جنگ ِ حيدري - نعمتي‌ي ِ "ترك" و "فارس" ــ كه او و همگنانش بر آتش ِ آن دامن‌ مي‌زنند ــ"اردوي تركان" چيزي كم نياورد! او در جاي ِ ديگري از گفتارش، با ذوقْ زدگي، تهران را پس از استانبول، بزرگترين شهر ِ ترک‌نشين جهان مي‌شمارد! براهني نمي داند كه ــ براي نمونه ــ در درون ِ همان "قشقاييها" چه مي گذرد. امّا من خود، ساليان درازي پيش از اين، در سفري به چراگاه‌هاي ِ تابستاني‌ ي ِ آنان در دامنه‌هاي كوه ِ دِنا، شاهد ِ پيوند ِ گسترده و ژرف ِ شان با زبان و ادب ِ فارسي بودم و از جمله، بانويي را ديدم كه مادر ِنه فرزند بود، سواد ِ خواندن و نوشتن نداشت و زبان ِ گفت و شنود ِ روزمرّه و خانوادگي‌اش هم "تركي‌ي ِ قشقايي" بود؛ با اين حال، بخش ِ چشم گيري از داستان‌هاي ِ شاهنامه را با رسايي‌ي ِ هرچه تمام تراز بر مي‌خواند. او مي‌گفت كه همه‌ي ِ فرزندانش را در كودكي‌شان شب‌ها با همين داستان‌ها مي‌خوابانده‌ است. براي اين كه آزمايشي كرده ‌باشم، از او خواستم كه داستان رزم ِ رستم و اشكبوس را برايم بخواند. بي درنگ، لب گشود و داستان را بي كم و كاست و با دقت خواند. هنوز صداي ِ گرم و پرشورش در گوشم پيچيده ‌است:
"... کُشاني (اشكبوس) بدو (به رستم) گفت: بي‌بارگي / به كشتن دهي تن به يکْ‌بارگي ..."
(براي خواندن ِ گزارش ِ گسترده‌تري از ديدار من با قشقائيان، نگا. كيخسرو در كوههاي ِ فارس/ شاهنامه در ميان تيره‌اي از قشقائيان در كتاب ِ حماسه‌ي ِ ايران، يادماني از فراسوي هزاره‌ها، چاپ يكم، باران، سوئد، 1377، صص 153- 169 و چاپ دوم، آگه، تهران، 1380، صص 167ــ 180).
نتيجه‌ي چنان فرهنگ و پرورشي را هم به چشم خويش ديدم. سه تن از فرزندان ِ همان بانو (فرهاد و فرود و پري‌چهر گرگين‌پور) كه در دانشگاه ِ اصفهان، دانش‌جويان ِ درس‌هاي من بودند، در ميان همگنان خود از پوياترين و كوشاترين و بهترين نمونه‌ها به‌شمارمي‌آمدند. آنان در خانواده و تيره و طايفه‌شان به زبان ِ "تركي‌ي ِ قشقايي" سخن‌مي‌گفتند؛ اما هيچ گاه از چيزي به نام ِ "ملّت قشقايي" يا "ملّيّت ِ ترك" دم نمي زدند و ميان ِ پاي‌بندي به زبان ِ مادري‌شان با دلبستگي به "زبان ِ فارسي" و فرهنگ مشترك‌شان با همه‌ي ِ ايرانيان، هيچ‌گونه ناهمْ خواني و منافاتي نمي‌ديدند.
براهني در پي گيري‌ي ِ برخورد ِ ستيهنده‌وارش با زبان فارسي، هرآنچه را كه رنگ و نام و نشاني از ايران برخود دارد، به چالش مي‌خواند. او از بزرگ‌ترين اثر پژوهشي‌ي دانشگاهي‌ي تمام تاريخ‌مان در زمينه‌ي ِ ايرانشناسي، يعني دانشنامه‌ي ِ ايران
(Encyclopaedia Iranica)
(كه فراگير ِ همه‌ي ِ سويه‌هاي زندگي‌ي مردم ميهن‌مان در تمام بخش‌هاي ِ آن و حتا سرزمين‌هاي ــ به هر روي ــ جداكرده از ايران، مانند افغانستان و تاجيكستان نيز هست)، با لحني رشكْ‌ورزانه ياد مي‌كند و با ناسپاسي و حرمتْ‌شكني به استاد دكتر احسان يارشاطر، بنيادگذار و سرپرست و مَهينْ‌ويراستار دانشنامه، سخن ايشان را (كه با تحريف و نادرستي نقل كرده‌ است) گونه اي ديگر از سخن ِ مشهور ِ"محمدرضاشاه" در پاسارگاد ("كورش آسوده بخواب...") مي‌شمارد و مي‌نويسد:
"... سويه‌ي ِ ديگر آن، آراسته‌ترين سخن ظاهرالصلاح، ولي سراپا جوهرگرايانه و باستانشناسانه‌ي پيرمردي باشد كه لدي‌الوُرود به هر مجلسي، خطاب به ايرانياني كه هركدامشان متعلّق به قومي از اقوام كشورند، مي‌گويد
ايران نگوييد؛ بلكه بگوييد
".Persia


آن‌گاه ايرادي نيش ِ غولي مي‌گيرد و مي پرسد كه:
"Persia اگر
درست است، پس چرا نام ِ دانشنامه را ايرانيكا گذاشته‌اند؟"


مي گويم: نخست اين كه استاد يارشاطر در هيچ جايي به كسي نگفته است كه به جاي ايران بگويد
Persia
بلكه يادآوري و تأكيد ِ درست ِ وي اين بوده كه نام ِ زبان ِ ما در زبان انگليسي
Persian
است و نه
Farsi
كه برخي از كسان يا رسانه‌ها به سهو يا عمد به‌كارمي‌برند. دوم اين كه دانشنامه به اين دليل ايرانيكا ناميده ‌شده ‌است كه درون‌مايه‌ي آن، فراگير ِ تاريخ و فرهنگ و ادب و هنر ِ همه‌ي ِ مردمان ِ جهان ِ ايراني، از جمله آذربايجان است. (نگا. درآمد ِ بلند و گسترده‌ي ِ آذربايجان در دانشنامه‌ي ِ ايران در 11 بخش، ج 3، صص 205- ،257

در برگيرنده‌ي ِ رنگين‌كماني از داده‌هاي تاريخي، فرهنگي، هنري، زباني، اجتماعي، سياسي و اقتصادي درباره‌ي ِِ زندگي‌ي ِ مردم ِ ناحيه‌ي آذربايجان). قرينه‌ي ِ اين اثر بزرگ را در غرب، در دانشنامه هايي همچون آمريكانا و بريتانيكا مي‌بينيم. افغان‌ها هم ــ با تأكيد بر آريايي‌تبار بودن ِ خود ــ دانشنامه‌شان را آريانا نام ‌نهاده‌اند.
نويسنده براي اثبات ِ "ملّت"بودن ِ آذربايجاني‌ها به نامه‌ها و تلگراف‌هاي ِ دوره‌ي ِ انقلاب ِ مشروطه استنادمي‌كند كه در آن‌ها از "ملّت آذربايجان" سخن به ميان آمده ‌است. گويي نمي‌داند (يا خود را به ندانستن مي‌زند) كه هنوز
هم در بيشتر ِ جاهاي ِ ايران، "ملّت" به معني‌ي ِ ساده‌ي ِ"مردم" و نه به مفهوم ِ دقيق ِ جامعه‌شناختي‌ي
Nation
به‌كارمي‌رود. براي نمونه در گزارش و وصف ِ اجتماع بزرگي از مردم يك شهر در ميداني، مي‌گويند: "همه ملت ريخته ‌بودند (/ جمع‌ شده‌ بودند) توي ميدان".
در فرآيند ِ خيزش ِ دلاورانه‌ي ِ مُجاهدان ِ آذربايجان به سرداري‌ي ِ ستارخان قراچه ‌داغي براي رهايي‌ي همه يِ ايران (و نه آذربايجان به تنهايي) از خودكامگي‌ي ِ محمّدعلي‌شاه، درهنگامه‌ي ِ سخت ِ محاصره‌ي ِ تبريز كه كنسول روسيه ، در پيامي به ستارخان پيشنهاد كرد در پناه ِ بيرق ِ روسيّه درآيد تا در امان بماند، سردار ِبزرگ در پاسخي دندان‌شكن بدو نوشت:
– "جنرال قونسول، من ترجيح‌ مي‌دهم كه هفت دولت در زير ِ بيرق ايران درآيند تا من زير ِ بيرق ِ شما قرار گيرم!" (احمد كسروي، تاريخ ِ هيجده ساله ي ِ آذربابجان)
به راستي آيا آن گرد ِ آزادي‌ي ِ ايران، مي‌توانست تصوّر كند كه صد سال پس از او، كساني از مردم ِ همان آذربايجان، با ايران و تاريخ كهن ِ آن و زبان ِ فارسي بستيزند و آب به آسياب ِ بيگانگاني بريزند كه دندان طمع براي پاره پاره‌كردن اين سرزمين تيز كرده‌اند و از اين كه آنان از راه رسانه‌هاي كنوني، بيرق ِ پناه‌بخش بر سرشان برافرازند، احساس ِ عار نكنند؟!
براهني تاريخ ِ دراز ِ رسمي‌شدن و رواج ِ زبان ِ فارسي در ايران را به هشتاد سال كاهش‌مي دهد و غرضمندانه به كوشش‌هاي كساني همچون دكتر محمود افشار يزدي و فرمان ِ رضاشاه منسوب‌ مي‌دارد. امّا ادّعايي از اين بد‌تر نمي‌شود! هركس كه با الفباي ِ تاريخ فرهنگ ايران و زبان‌هاي ايراني‌ي ِ كهن و ميانه و نو آشنا باشد، به خوبي مي‌داند زبان ِ فارسي (كه فارسي‌ي دري يا فارسي‌ي ِ نو هم خوانده‌ مي‌شود) همچون گويش يا شاخه‌اي از فارسي‌ي‌ ِ ميانه (/ پهلوي) در روزگار ِ ساسانيان زبان ِ گفتاري و رايج در بسياري از جاهاي ايران، به ويژه در خراسان ِ بزرگ (كه افغانستان و فرازرود/ آسياي ِ ميانه‌ي ِ كنوني را هم در بر مي‌گرفت)، كاربُرد داشت و پس از فروپاشي‌ي ِ فرمانروايي‌ي ِ آن دودمان نيز ــ به رغم ِ تازش و چيرگي‌ي ِ تازيان بر ايران ــ پويا و پايدار ماند و گسترشي شگرف يافت تا جايي كه توانست در برابر ِ زبان ِ بيگانه و تحميلي‌ي ِ عربي قد برافرازد و آن را به چالش بخواند و با شكل‌گيري‌ي ِ نخستين دودمان هاي فرمانروايي‌ي ِ ايراني، به تدريج جاي‌گزين آن شود. در زمان شهرياري‌ي ِ سامانيان، كار بدان‌جا كشيد كه نه تنها شاعران ِ بزرگي همچون رودكي و شهيد بلخي بدين زبان شعر سرودند، بلكه متن‌هاي ديني مانند قرآن و جز آن نيز بدين زبان نوشته يا ترجمه‌ شد و در سده‌هاي چهارم و پنجم در فرآيند ِ تكوين ِ حماسه‌ي ِ ملّي‌ي ِ ايران و در سروده‌هاي كساني چون دقيقي و فردوسي، به اوج ِ شكوه و توانايي‌ي ِ خود رسيد. (در اين زمينه، نگا. دكتر علي اشرف صادقي، تكوين زبان ِ فارسي، دانشگاه آزاد ايران، 1357).
نويسنده ميان ِ كوشش و کنِش ِ فرهيخته‌ي ايران‌شناختي و گرايش ِ احساسي و آرمانْ‌شهرجويانه به ايران ِ باستان، فرقي نمي‌گذارد و براي ِ به كرسي نشاندن حرف خود، همه را به يك چوب مي راند و بر هر رويكردي در اين راستا، برچسب ِ "شوينيسم ِ فارس" مي‌زند تا خط ِ خودكشيده‌ي ِ ميان ِ "ترك" و "فارس" (؟!) را هرچه پررنگ‌تر گرداند. او در اين زمينه نيز پا از سده‌ي ِ اخير فراتر نمي‌گذارد و بازهم براي بهره‌گيري از فضاي ِ سياسي‌ي ِ معاصر، خاستگاه ِ اين گونه رويكردها را در برنامه‌ي فرهنگي‌ي ِ پادشاهي‌ي پهلويان خلاصه ‌مي‌كند. جاي دريغ ِ فراوان است كه كسي چون براهني، ميان درون مايه‌ي ِ سياسي و سطحي و فرصت‌طلبانه‌ي ِ نگاه ِ پهلويان به ايران ِ باستان با سرشت دانشي و فرهنگي‌ي ِ رويكرد ِ پژوهندگان ِ دانشمندي همچون دكتر احسان يارشاطر به ايران ِ كهن، نشان ِ مساوي مي گذارد و با كاربُرد ِ تعبيرهاي دهان پركني چون "جوهر ِ لايزال ِ آريايي و هند و اروپايي" و "شوينيسم ِ فارس"، حق و باطل را بر يك كرسي مي نشاند!
امّا گرايش به كاوش و پژوهش در يادمان‌هاي ِ فرهنگي‌يِ ايران ِ كهن به خواست ِ آموختن از آزمون‌هاي گذشته و در راستاي ساختن آينده، پيشينه‌اي ديرينه دارد و جدا از شاهكار ِ جهان‌شمولي چون شاهنامه‌ي فردوسي، در سرتاسر ِ ادب ِ هزاره‌ي ِ اخير، در سروده‌هاي خيام، مولوي، سعدي، حافظ و ديگران، نمونه‌هاي ِ بسياري براي ِ آن مي‌توان ‌يافت. حتّا در دوره‌ي ِ قاجارها، ديرزماني پيش از عصر ِ مشروطه‌خواهي و فرمان‌روايي‌ي ِ پهلوي، شاهزاده‌ي ِ تُرک‌تبار جلال‌الدين ميرزا، مشهور به پور ِ خاقان، پنجاه و پنجمين پسر ِ فتحعلي شاه را مي‌بينيم كه با گرايشي پرشور به مرده‌ريگ ِ ايرانيان، اثري چون نامه‌ي خسروان را به فارسي‌ي ِ ساده و روان و يك‌سره ناهم خوان با نثر ِ پيچيده‌ وِ منشيانه‌ي ِ روزگارش مي‌نويسد. (در اين باره، نگا. دكتر عباس امانت، پور ِ خاقان و انديشه ي ِ بازيابي ِ تاريخ ِ ملي ِ ايران در ايران‌نامه 17: 1، مريلند - زمستان 1377، صص 5- 54).
براهني با گونه‌اي تفاخر از حكومت ِ هزارساله‌ي ِ اميران ِ ترکْ‌تبار بر ايران سخن‌مي‌گويد و منّت گذارانه، آنان را پشتيبان ِ رواج ِ زبان و ادب ِ فارسي و "كار ِ بي‌مانع و رادع ِ اهل‌ ِ شعر و نثر و فلسفه و عرفان" مي‌شمارد. امّا تحليلِ ِ به دور از جزم ْباوري و يك‌سونگري‌ي ِ تاريخ اين زبان و دست‌آوردهاي ادبي و فكري‌‌اش در هزاره‌ي ِ پشت ِ سر، نشان مي دهد كه حاكمان از سر ِ ناچاري و به قصد ِ آوازه‌گري براي ِ فرمانروايي‌شان نقاب ِ ادب‌ْپروري بر چهره مي‌زدند. آنان نه تنها هيچ ميانه‌اي با پشتيباني ي راستين از انديشه‌ورزان و اهل ِ ادب و فرهنگ نداشتند؛ بلكه در برخورد ِ با آزادگان و ديگرْانديشان ِ بيرون از دربار و دستگاه ِ خود، از هولناكترين جنايت‌ها روي گردان نبودند. محمود ِ غزنوي با آن شهرت ِ دروغين ِ ادب‌پروري‌اش، هنگام ِ تازش به شهر باستاني‌ي ِ ري، فرمان داد تا دويست تن از اهل ِ انديشه و قلم را بر دار بياويزند و كالبدهاشان را با سوزاندن كتاب‌هاشان در زير ِ دارها، زغال و خاكستر كنند! فرخي‌ي ِ سيستاني، ستايشگر ِ چاپلوس ِ سلطان، با تماشاي اين فاجعه‌ي انساني و فرهنگي، در مدح ِ وليِ نعمت خون‌ريز و فرهنگ ستيزش سرود:
"دار به‌پاكردي باري دويست/ گفتي كين درخور ِ خوي ِ شماست / هركه ازيشان به هوا كار كرد / بر سر ِ چوبي خشك اندر هواست ..." (نگا. مجمل التّواريخ و القصص، به تصحيح ّ ملك الشّعرا بهار).
گسترش و پايداري‌ي ِ زبان ِ فارسي نيز وام دار ِ خواست و دلسوزي‌ي ِ مردم ِ ايران بود و بر اميران ِ ترکْ‌تبار تحميل شد. ايرانيان، نه تنها بدانان اجازه ندادند كه زبانشان را يک‌سويه جايگزين ِ زبان ِ مشترك ِ همه‌ي ِ مردم ِ ميهن از فارسي‌زبان ‌و تركي‌زبان و جز آن گردانند؛ بلكه با همه پاي بندي‌شان به اسلام، روا ندانستند كه عربي، زبان ِ ديني‌شان، زبان ِ ملّي را از ميدان به‌دركند و تلاش‌هاي ِ چندگانه‌ي ِ گماشتگان ِ دستگاه ِ خلافت ِ بغداد براي رسمي و ديواني كردن ِ زبان ِ عربي را با ناكامي رو به رو كردند. در اين ميان، نقش‌ورزي‌ي ِ شاعران و در اوج ِ همه فردوسي، بسيار تعيين‌كننده و سرنوشت‌ساز بود. هنگامي كه يك استاد ِ آگاه و فرهيخته‌ي ِ مصري در پاسخ به پرسش ِ هم‌تاي ِ ايراني‌اش از چرايي‌ي ِ عربي‌زبان‌شدن ِ مصريان با آن پيشينه‌ي كهن ِ فرهنگ و تمدن‌شان، گفت: "سبب ِ چنين فرآيندي، اين بود كه ما فردوسي و شاهنامه نداشتيم."
همه چيز را به درستي در يك جمله بيان ‌كرد.
آقاي براهني در گفتار خود با گونه‌اي شتاب زدگي در بهره‌گيري از برافروختگي‌ي ِ مردم پس از رويدادهاي ِ اخير، بي پرده‌پوشي، رؤياي يك كاميابي‌ي ِ زودرس در به كرسي‌نشاندن ِ برداشت‌هاي ِ يك‌سويه‌ي ِ خويش را در سر مي‌پرورد و براي ِ هرچه بيشتر پيش‌بينانه تعبيركردن ِ اين رؤيا، به دو بيت از شعر ِ حافظ توسّل‌ مي‌جويد: "ديدم به خواب ِ خوش كه به دستم پياله بود/ تعبير رفت و كار به دولت حواله بود/ چل سال رنج و غصه كشيديم و عاقبت / تدبير ِ ما به دست ِ شراب ِ دوساله بود."


آنگاه، چنان كه گويي از يك كشف و شهود بازمي‌گردد، با كوشش براي ِ انطباق ِ "منظره"ي ِ امروزين ِ جامعه با شعر ِ تمثيلي‌ي ِ خواجه، مي گويد:
"انگار حافظ منظره را رصد كرده، شعر را گفته..."


امّا هنوز هم ابهام اين كه درواقع چه خواهدشد، از ذهنش زدوده‌ نشده‌ است:
" خب حالا چه مي شود؟ دقيقا نمي دانيم چه مي شود."
* * *
نكته‌هاي تاريخي، ادبي، زباني، اجتماعي و سياسي‌ي ِ بسياري در گفتار ِ آقاي براهني هست كه مي توان
آن‌ها را به چالش و پرسشي جدّي و بُنيادين گرفت. امّا نه اين يادداشت كوتاه گنجايش آن را دارد و نه من ِ پرمشغله، فرصتش را. گمان مي برم كه با همين اندكي از بسيار كه گفتم، خط‌هاي ِاصلي‌ي ِ ديدگاه‌هاي ِ او و خطاهاي راهْ بُردي ي ِ وي را در طرح ِ آنچه "مسأله‌ي ِ آذربايجان" ناميده ‌است، روشن‌ كرده باشم.
* * *
در پايان مي‌افزايم: هرگاه واقع‌بينانه و به دور از هرگونه پيش‌داوري و انگاشت ِ ذهني و خيال‌پروري و روزمرّگي و جنجال و غوغا، تنها در راستاي ِ مصلحت و منفعت ِ ايران و مردمش به پشت ِ سر و دَور و بَر و پيش ِ رو بنگريم، مي توانيم برخورد و رويكردي بسيار پخته‌تر و سنجيده‌تر از آنچه آقاي ِ براهني تا كنون به رويدادها داشته ‌است، داشته ‌باشيم. نه آقاي براهني‌ي زاده و پرورده‌ي ِ شهر ِ تبريز در استان ِ آذربايجان ِ خاوري (تاج ِ سر ِ ايران)، "تُرك" است و نه من ِ زاده و پرورش‌يافته‌ي ِ اصفهان ِ نصف ِ جهان (دل ِ ايران)، "فارس"ام. هر دو ِ ما ايراني هستيم و برآمده از دو بخش ِ يك كلّ. دليل ِ پيوند ِ ما نيز همين ايراني‌بودن‌مان است. زبان ِ مادري‌ي ِ آقاي براهني شاخه‌اي از گروه ِ زبان‌هاي ِ"تركي" (اوغوز) است و زبان ِ مادري‌ي ِ من "شاخه‌ي اصفهاني‌ي ِ زبان ِ فارسي" است (كه با فارسي‌ي ِ رسمي و معيار، تفاوتهاي ِ معيني دارد). امّا "فارسي‌ي ِ رسمي و معيار" زبان ِ مشترك ِ فرهنگي ي ِ ماست و كتاب‌ها و گفتارهاي يكديگر را به اين زبان مي‌خوانيم و پل ِ پيوند ِ ما و همه‌ي ِ ديگر ايرانيان، همين زبان است. ما در ايران "ترك" نداريم؛ بلكه بخشي از مردم ِ ميهن‌مان "تركي زبان" اند. همچنين، "فارس" نام يك استان از ايران است و نه نام ِ يك "قوم" (و از آن نادرست تر، يك "ملت"). "فارسي" ــ كه مي تواند به معني‌ي ِ "وابسته به ايالت ِ فارس/ اهل ِ ناحيه‌ي ِ فارس" باشد (و بدين معنا، كاربردي ندارد) ــ مفهوم ِ عام ِ زبان مشترك و تاريخي و فرهنگي‌ي ِ همه‌ي ِ ايرانيان در تمام ِ بخش‌هاي ِ ايران ِ كنوني و نيز در بخش‌هاي ِ جداكرده از آن (مانند ِ افغانستان و تاجيكستان و بخش تاجيك‌نشين ِ ازبكستان و جز آن) را مي‌رساند. "آذري" نام ِ زبان ِ كهن ِ همه ي ِ مردم ِ آذربايجان در فروسوي و فراسوي ارس است كه شاخه‌اي از زبان‌هاي ايراني به شمار مي‌آيد و تا پيش از كوچ ِ تيره‌هاي ترکْ تبار به اين منطقه و همگاني شدن ِ زبان ِ "تركي"، در سرتاسر ِ اين ناحيه كاربُرد ِ گسترده و همگاني داشت و هنوز هم در بسياري از شهرها و روستاهاي آذربايجان زنده ‌است و در كنار ِ زبان ِ "تركي" به‌ كارمي‌رود. شمار ِ زيادي از واژگان ِ زبان ِ آذري (همچنان كه بسياري از واژه‌ها و تركيب‌هاي فارسي‌ي ِ معيار) در همين زبان ِ تركي‌ي رايج در آذربايجان برجامانده است و كاربُرد ِ روزانه دارد.
گفتني است كه برخي از ايران ستيزان و فارسي‌گريزان ِ دوآتشه‌ي ِ آذربايجاني در برخورد با "زبان فارسي" و "زبان ِ آذري"، چنان عِنان ِ اختيار را از دست مي‌دهند كه برخلاف ِ همه‌ي ِ داده‌هاي ِ زبان شناختي سخن مي‌گويند. چندي پيش آقايي به نامِ آيدين تبريزي در گفتاري در تارنماي ِ خبري‌ي ِ اخبار ِ روز، اين حرف ِ خندستاني را مطرح‌ كرده‌ بود كه:
"زبان ِ فارسي استقلال ندارد و شاخه‌اي از زبان ِ عربي است."


من پاسخ ِ اين ژاژخايي را در همان تارنما دادم.
همين شخص، به تازگي (25 خرداد 1385) در همان جا چنين دُرافشاني كرده ‌است:
"برخي از بزرگترين دشمنان ِ زبان و فرهنگ ِ آذربايجان از داخل ِ خود ِ آن‌ها ظهور پيدا كرده‌اند كه احمد ِ كسروي نمونه‌ي ِ بارز ِ اين افراد است."

از ديدگاه ِ چنين قوم‌گرايان ِ يك سونگري، گناه و خيانت ِ نابخشودني‌ي ِ دانشمند ِ نامدار ِ زنده‌ياد احمد كسروي اين است كه در كتاب ِ ارزشمندش آذري، زبان ِ باستان ِ آذربايجان، بر بنياد پژوهشي ژرفاكاوانه، زبان ِ ديرين ِ مردم آذربايجان را با تمام سامان و ساختارش به ايرانيان و جهانيان شناسانده ‌است. اين اثر درخشان ِ علمي و خدمت بزرگ ِ فرهنگي كه در همه‌ي ِ جهان با پذيره‌ي ِ گرم ِ دانشمندان ِ زبان شناس رو به رو گرديده ‌است، در حوزه‌ي كار ِ برخي از هم شهريان ِ براهني‌، با چنين انكار و نفرت ِ كور ِ نژادپرستانه و تعصب آميزي، "خيانت" تلقي مي‌شود! چه بايد كرد؟ "چون غرض آمد، هنر پوشيده‌ ماند!"
* * *
از همه‌ي اين بحث‌ها كه بگذريم، آنچه هم ميهنان آذربايجاني‌ي ما (همچون مردم ديگر بخش‌هاي ايران) در راستاي ِ به دست آوردن ِ حق‌هاي ِ اجتماعي، اقتصادي، سياسي، فرهنگي و زباني از ديرزماني پيش از اين، گفته‌اند و مي‌گويند و براي به دست آوردنش كوشيده‌اند و مي‌كوشند، چون و چراناپذيرست و با تمام ِ سنجه‌هاي شناخته‌ي "حقوق ِ بشر" و منشورها و پيمان‌هاي ِ فراگيرِ آن‌ها همخواني‌ي تمام عيار دارد. نه تنها هر آذربايجاني، بلكه هر ايراني اعم ِ از زن و مرد و وابسته به هر تيره و تبار و اهل ِ هر شهر يا روستايي، بايد بي هيچ گونه تبعيضي از حقهاي ِ انساني‌ي ِ كامل برخوردار باشد. حق‌هايي همچون آموزش به زبان مادري در كنار ِ زبان ِ مشترك ِ ملّي (فارسي)، برخورداري از آزادي‌ي ِ انديشه و بيان و قلم بدون ِ پيش‌داوري، نصيب داشتن از آزادي‌ي ِ كامل در زندگي‌ي ِ فردي، خانوادگي و اجتماعي و بهره‌مندي از فرصت‌هاي مناسب ِ اقتصادي، شغلي، سياسي و فرهنگي، از جمله‌ي ِ اين حق‌هاي مسلّم است. در يك كلام، هيچ "ايراني" به هيچ دليل و دست‌آويزي "ايراني‌تر" از ديگر ايرانيان نيست و هيچ كس حق ِ ناديده‌گرفتن و زير ِ پا گذاشتن ِ هيچ حقي از ديگري و يا خدشه‌داركردن ِ عزّت و حُرمت ِ او را ــ به جدّ يا به شوخي و مُطايبه ــ ندارد. اما از سوي ِ ديگر، همه‌ي ِ اين حق‌جويي‌ها، هنگامي با تأييد و پشتيباني‌ي ِ كلّ ِ جامعه رو به رو مي شود كه در چهارچوب ِ پيوند و پيمان ملي و برپايه‌ي ِ هم زيستي‌ي ِ آشتي‌جويانه و هم دلي‌ي ِ خواهر و برادرانه صورت پذيرد و حق‌خواهي و حق‌جويي نقاب يا سرپوشي براي دُژمنشي، دُژگويشي و دُژکنِشي‌ي ِ ايران ستيزانه و خانمان بر بادْده نباشد و به كام ِ بيگانگان ِ در كمين نشسته سرانجام نيابد. هركس از هر استان و شهرستان و شهر و روستايي از ايران كه خواستاري‌ي ِ هريك از حق‌هاي ِ سزاوار ِ خود و مردم ِ منطقه‌ي خود را بهانه‌ي ِ ايران ستيزي و فارسي‌نكوهي قراردهد، بي‌گمان در ادعاي ِ خود صادق و صميمي ‌نيست؛ زيرا پيش از هر چيز، ايراني‌بودن ِ خويش را به زير ِ سؤال مي‌برد. چنين كسي كه هستي‌ي ِ يك کُلّ را انكارمي‌كند و دل سوزانه پاس نمي‌دارد، چه‌گونه مي‌تواند نگاهبان حق‌هاي ِ جُزئي از آن کُلّ باشد؟! اين يك ناهمْ خواني‌ي ِ آشكارست كه با هيچ‌گونه زبان بازي و هياهو و معركه‌گيري نمي‌توان آن را لاپوشاني‌كرد!

آقاي دكتر رضا براهني ــ به عنوان يك ايراني‌ي ِ دانشور و فرهيخته و ــ به گفته‌ي ِ زنده‌ياد صادق چوبك ــ "مُلاّ" كه خدمت‌هاي شاياني به فرهنگ و زبان ِ مشترك ِ همه‌ي ِ ايرانيان كرده ‌است ــ و نگارنده‌ي ِ اين نوشتار و يكايك ِ ايرانيان از هر گوشه‌اي از ايران كه باشيم و در هر جاي ايران يا جُز ايران كه به سر بريم، بايد پاسخ‌گوي آنچه در باره‌ي ِ ميهن‌مان بر زبان يا قلم مي‌رانيم، باشيم و خويشكاري‌ي ِ بزرگ و تاريخي‌مان را ــ به ويژه دراين هنگامه‌ي ِ دشوار و خطير و جهاني چنين ناهموار و پرتنش ــ دست ِ كم نگيريم و دمي از آن غفلت ‌نورزيم. تاريخ درباره‌ي ِ ما به سختي داوري خواهد كرد. فراموش نكنيم كه به گفته‌ي ِ نيماي ِ بزرگ :
"آن كه غربال به دست دارد، از عقب ِ كاروان مي‌آيد."


اندرزــ سرود ِ شيواي ِ حكيم ِ توس را همواره آويزه‌ي ِ گوش داشته‌ باشيم:
"... كه ايران چو باغي است خرم بهار/ شكفته‌ هميشه گل ِ كامگار/ پر از نرگس و سيب و نار و بهي / چو پاليز گردد ز مردم تهي/ سِپَرْغَم يكايك ز بُن بركنند / همه شاخ ِ نار و بهي بشكنند/ سپاه و سِليح است و ديوار ِ اوي / به پرچينش بر، نيزه‌ها خار ِ اوي/ اگر بفكني خيره ديوار ِ باغ / چه باغ و چه دشت و چه دريا، چه راغ/ نگر تا تو ديوار او نفكني / دل و پشت ِ ايرانيان نشكني / كزان پس بود غارت و تاختن / خروش ِ سواران و كين آختن/ زن و كودك و بوم ِ ايرانيان / به انديشه ي ِ بد، مَنِِه در ميان!"


كانون ِ پژوهش‌هاي ِ ايران‌ْشناختي


http://www.iranshenakht.blogspot.com/


تانزويل، كوينزلند ــ استراليا
تيرماه 1385 Posted by Picasa




<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?