Monday, February 20, 2006

 

244. سوگْ سخني با ياد ِ آزاده ي ِ فرهيخته اي رنجور در وطن و آزَرده از غُربت


بامداد دوشنبه يكم اسفند، هنوز از بستر برنخاسته بودم كه تلفن زنگ زد. عبدالرّضا از سيدني زنگ مي زد. پس از پوزش خواهي از زنگ زدن در آن هنگام، گفت كه ناگزيرست خبر ِ بدي را به من برساند. تنها انگاشتي كه در آن لحظه ي غافل گيري در ذهنم شكل - گرفت، خبر ِ رويداد احتمالي ي فاجعه باري در ميهنمان بود كه كابوس خبرهاي دلهره آور و هول انگيز در زمينه ي تازش ِ نيروهاي بيگانه بدان، در هفته هاي اخير، نفس را در سينه ي هر ايراني حبس كرده است. امّا دوستم بي درنگ و بي هيچ مقدّمه اي گفت: "غلام ديروز مُرد!"
دوست ديرينم غلامرضا بقايي را مي گفت. بُهتم زد. ذهنم از انديشه و زبانم از گفتار بازماند. انگار كه خاطره ي يك دوستي ي استوار ِ چهل ساله، ناگهان در برابر چشمم دود شده و به هوا رفته باشد! در ميان آشوب و كابوس جان و روانم، از آنچه عبدالرّضا در دنباله ي سخنش گفت، تنها گرته ي رنگ پريده اي به يادم ماند و دريافتم كه رويداد، حمله ي قلبي بوده است در واپسين ساعت هاي شنبه و با بي ثمر ماندن ِ همه ي كوششها و تدبيرهاي درماني تا نخستين ساعت هاي يكشنبه، خاموشي ي ِ اندوهبار ِ غلامرضا را در پي داشته است. تازه، خود ِ عبدالرّضا هم خبر را از كسي كه از اخبار ِ روز زنگ مي زده و پرس و جو مي كرده، شنيده بوده است.
ذهن و ضميرم اندوهزار شد. خواستم زنگي به هُما (همسر ِ غلامرضا) بزنم و چيزي بگويم. امّا انگار كه همان گُنگ ِ خواب ديده ي شمس تبريزي باشم و عاجز از گفتن! از بيم آن كه مبادا نتوانم سخني درست و سزاوار بگويم و به جاي ِ اندوه گُساري، زحمت افزا شوم، دلم راه نمي داد كه تماس بگيرم. تا نيمروز به خود پيچيدم. امّا پس از آن كه يادواره ي غلامرضا را در تارنماي اخبار ِ روز ديدم، دانستم كه بايد گريز از خبر ِ دردناك را كنار بگذارم و اين تلخي ي جان گزاي را برتابم. پس با دستي لرزان، شماره را گرفتم و با بُغضي گره خورده در گلو، به سختي لب به سخن گشودم. انگار كه همه ي واژگان زبان فارسي ناگهان كبوتروار پرگشوده و از ذهنم دورشده باشند! از گفتار درمانده بودم. با همان يكي دو واژه ي شكسته بسته ي نخستين كه كوشيدم بر زبان آورم، بُغضم تركيد و به هق هق افتادم. هُما هم در آن سوي خطّ همان حال را داشت و از من بدتر! از فراسوي اين سوگ و اشك، چهره ي مادرانه و مهربان او را مي ديدم كه همين تازگي در ماه مهر گذشته، روزي در سيدني ميزبانْ بانوي من بود و چه ساعت هاي دلپذيري را با او و غلامرضا و دختران دلبندشان گذرانديم. دريغا! دريغ!
* * *
غلامرضا بقايي دزفولي، ايراني ي آزاده، مُبارز ِ راه ِ آزادي ي ايران از سالهاي دهه ي چهل تا هنگام ِ خاموشي، شاعر، نويسنده و پژوهنده را نخستين بار، در سالهاي 1353 - 1354 كه در دانشگاه جُندي شاپور اهواز استاد ميهمان ِ نيمه وقت بودم، شناختم. هردو نشست ِ درس ِ من در آن دانشگاه (شناخت اسطوره هاي ايراني و ادبيّات معاصر ِ ايران) -- كه كهن ترين و نوترين سويه هاي فرهنگ ايراني را در بر مي گرفت -- در ميان دانشجويان ، هواخواهان بسيار داشت و نه تنها دانشجوياني كه اين درسها جزو ِ برنامه ي درسي ي رشته شان بود؛ بلكه ديگران نيز آنها را (هرچند به منزله ي واحدهاي اختياري) برمي گزيدند و يا -- حتّا -- بدون گزينش درسها و نام نويسي، در سر ِ درس حاضر مي شدند و با دقّت و دل سوزي بدان مي پرداختند و در بحث و پرسش و پاسخ شركت مي كردند. تالار فردوسي ي دانشكده ي ادبيّات و علوم انساني كه جاي نشست اين درسها بود، گنجايش زيادي داشت؛ با اين حال، گاه ديگر جاي نشستن نمي ماند و گروهي سر ِ پا مي ايستادند.
بقايي -- كه دانشجوي ِ رشته ي علوم تربيتي بود -- از حاضران جدّي و ژرفاكاو و پژوهشگر ِ آن نشستها به شمار مي رفت و من در همان جا با او آشنا و دمساز شدم. او چهره اي محو در جمع نمي نمود و با رويكردهاي ويژه و پي گيري هاي فراعادي اش، نشان مي داد كه جاني شيفته و رواني بي تاب براي خِرَدْورزيدن و انديشيدن و شك كردن و پرسيدن دارد و راه نوردي است در سوداي همواره رفتن و جُستن و نه گامْ زني كم توان و در صدد ِ يافتن. بر همين بنياد بود كه دوستي ي چهل ساله ي من و او پايه گرفت و هرچند سال - هاي زيادي از يكديگر مهجورمانديم؛ امّا هيچ گاه آن سال ها و آن حال ها را از ياد نبرديم. من او را به هيات ِ برادر ِ جوانتر و ادامه دهنده ي راه ِ كوشش و پژوهش ِ خود مي ديدم و در اين شناخت ِ خويش، راه ِ خطا نپيموده بودم.
در سال 1369، اندك زماني پس از كوچيدنم به استراليا، با كمال شگفتي زدگي و ناباوري، بقايي را در اين جا يافتم. او كه در دهه ي شصت، پس از درگيري هاي سياسي اش و چشيدن طعم ِ تلخ ِ حبس در دخمه اي انفرادي در بازداشتگاه مشهور به "يونسكو" در زادگاهش دزفول و بازجويي و شكنجه به وسيله ي يك همشاگردي ي پيشينش و بعد از رهايي از آن تنگنا ناگزير به تركيّه گريخته و در آن جا از استراليا پناه جسته بود، در شهر سيدني اقامت داشت و من كه به فراخوان پسرم به اين سرزمين آمده بودم، در شهر تانزويل در شمال ايالت كوينزلند لنگر انداخته بودم و فاصله اي دور از همديگر داشتيم. با اين حال، او كه از بودن ِ من در اين جا آگاه شده بود، با من تماس گرفت و يكديگر را يافتيم و دانستيم كه بازي ها و چرخش هاي روزگار، ما دو دوست ِ سالهاي دور در دانشگاه اهواز را بدين كرانه ي دور ِ جهان كشانده و شهربند ِ (با شهروند اشتباه نشود) اين سرزمين كرده است.
بقايي و من، در تمام پانزده سال گذشته، به رغم دوري ي غربتگاه هامان، هيچ گاه از يكديگر مُنفَك و غافل نشديم و پيوسته به ياري ي رسانه ها و ميانجي هاي ارتباطي، در داد و ستد ِ فكري و فرهنگي بوديم و افزون بر آن، بارها در سفرهايم به سيدني، با هم ديدار و و نشست و برخاست و داد و ستد فرهنگي داشتيم و او همواره كارهايش را پيش از نشر براي نگرش نهايي به من مي سپرد و در اين راستا گفت و شنودها و بحث هاي دلپذيري با هم داشتيم. من نيز در موردهاي بسياري از برداشتها و ديدگاههاي روشن و پخته و سخته ي او در راه جويي هايم بهره مي گرفتم. همين فضاي آشنا، غُبار ِ غُربت زدگي را تا اندازه اي از آيينه ي ضمير ِ ما مي زدود.
اكنون با اندوه فراوان مي بينم كه تنهاتر و غُربت زده تر شده ام و سنگ ِ صبور ِ فرهنگي ي خود را از دست داده ام. واي بر من! به گفته ي يار ِ زنده يادم مهدي اخوان ثالث:
" ما چون دو دريچه رو به روي ِ هم
آگاه ز ِ هر بگومگوي هم
هر صبح سلام و شادي و خنده
هر روز نويد ِ روز ِ آينده
اكنون دل ِ من شكسته و خسته است
زيرا يكي از دريچه ها بسته است!
نه ماه فَسون، نه مهر جادو كرد
نفرين به سفر؛ كه هرچه كرد او كرد!"
چه بايد كرد كه اين سفر ِ بي بازگشت است!
*
بقايي در سالهاي ِ پر رنج و شكنج غربت نيز همچون زماني كه در ميهن با سازه هاي بازدارنده ي انديشه و آزادگي در ستيز بود، هيچ گاه به گوشه نشيني و آسايش جويي نينديشيد و هرگز از پاي ننشست. او پيوسته در تكاپو بود كه با قلم خود، راهي بيرون از ديار ظلمت بيابد و دريچه اي به فراخناي آزادي و رهايي و روشني و آدمي خويي بگشايد. آرمان والاي او در همه ي شعرها، گفتارهاي تحليلي و پژوهشهاي دانشگاهي اش كه در اين سالهاي تلخ و سخت منتشركرد و يا به آستانه ي انتشار رساند، همين ها بود. يكي از ويژگي هاي والا و چشم گير او در تمام دستاوردهاي فكري و قلمي اش، فراگذشتن از محدوده ي ايراني و رسيدن به فراخناي انسان باوري و جهان شمولي بود و اين خود، كاميابي ي بزرگي براي او به شمار مي رفت. او وقتي در دفاع از حقّ ِ زندگي در آزادي براي مردمان قلم مي زد، تنها ايرانيان را در ديدگاه نداشت؛ بلكه به همه ي آدميان، از هر تيره و تبار و قوم و قبيله و سرزمين و كشوري مي انديشيد. او همان اندازه از مردم گرفتارشده و بي بهره از حقوق انساني در ميهن خويش ايران حمايت مي كرد كه از مردان و زنان و به ويژه كودكان گرفتارشده در اردوگاه هاي دوزخي ي پناه جويان در غربتگاهش استراليا. همين خصلت انسان دوستانه ي او بود كه بارها از سوي محافظه كاران حاكم بر اين كشور، با بُغض و بدگماني رو به رو شد و مايه ي ايجاد ِ دردسرهاي آشكار و بنهان براي او گرديد. به راستي اين بيت مشهور و زبانزد مردم ِ رنجور ايران، زبان حال ِ او بود:
"نه در غُربت دلم شاد و نه رويي در وطن دارم/ الهي بخت برگردد از اين طالع كه من دارم!"
*
غلامرضا بقايي در سالهاي اخير، دوره ي دكتري ي علوم تربيتي را با پشتكاري ستودني در دانشگاه مك واري گذراند و پايان نامه ي دانشگاهي اش را در زمينه ي تباه شدگي ي زندگي و آينده ي كودكانِ ِ با مادر به زندان رفته و يا در زندان زاده، نوشت و چگونگي ي اين فاجعه ي انسان ستيزانه را هم در زندان هاي ميهنش و هم در اردوگاه هاي پناه جويان در استراليا، با دامنه اي گسترده بررسيد و پژوهيد و با تحقيق علمي و آماري و نيز با مطالعه اي ميداني و حضوري در تماس ها و گفت و شنودهاي زيادي با مادران زنداني ي پيشين، به سرانجامي سزاوار رسانيد. امّا بر اثر كارشكني هاي برخي از مقام هاي اداري ي محافظه كار همكاسه با دولت ليبرال محافظه كار استراليا، ناگزير شد كه آن را به دانشگاه وسترن منتقل گرداند و در آستانه ي دفاع از اين پايان نامه ي درخشان و مهمّ بود كه بيماري و مرگ ناگهاني گريبانش را گرفت و مانع از تداوم كارش گرديد.
چند هفته اي پيش از اين، ترجمه ي فارسي ي اين پايان نامه ي ارزشمند را براي من فرستاد و خواستار ِ نگاه انتقادي و ويرايشي ي من بدان گرديد و من نيز با رويكردي صميمانه، اين خواست ِ او را پذيرفتم و متن را با دقّت و حوصله خواندم و بر همّت و كوشش او آفرين گفتم و يادداشت هايي را هم كه نوشته بودم، برايش فرستادم. او كه قصد انتشار اين ترجمه را جدا از اصل انگليسي اش داشت، يادداشت ها را با بردباري ي پژوهشگرانه خوانده بود و در آخرين گفت و شنود تلفني مان درست يك هفته پيش از خاموشي ي خُسران بارش، به بحثي دامنه دار پرداختيم و كوشيدم تا گوشه هاي ناروشن مانده از برداشت هايم را براي او روشن كنم كه خوشبختانه به همداستاني رسيديم.
اميدوارم كه هر دو متن انگليسي و فارسي ي اين پژوهش ِ روشنگر و رهنمون با همت دست اندركاران دانشگاه وسترن (براي متن انگليسي) و همسر او و ناشران ايراني در سوئد و هلند (براي ترجمه ي فارسي كه قرارش را گذاشته بود)، هرچه زودتر نشر يابد تا اين ميراث علمي و فرهنگي ي او هم در جهان انگليسي زبان و هم در ميان فارسي زبانان به نيكي شناخته شود و تخم دانشي كه او كاشت، بارآورشود.
در سالهاي اخير، گفتارهاي خواندني و سزاوار ِ ماندگاري ي فراواني نيز از بقايي در نشريّه هاي الكترونيك (بيشتر در آخبار روز و گاه در عصر ِ نو و جاهاي ديگر) نشريافته است كه اگر با همّت همسرش و نيز دوستان دست اندر كار نشر يابد، مي تواند همچون ديدگاه هاي دقيق و تحليلي ي يك پژوهنده ي آگاه و ژرفا نگر براي شناخت ِ سويه هايي از زندگي اجتماعي و سياسي ي عصر ما ارزيابي گردد.
دفتري از شعرهاي غلامرضا بقايي با نام ِ آوازها و اميدها نيز در سال 1998 از سوي نشر ِ دنا در هلند انتشاريافت. در سفر اخيرم به سيدني نيز نسخه اي از شعر ِ بلندي با نام ِ گوياي غزل ِ غُربت را -- كه در سال 1380 سروده است -- به من هديه داد. او در اين سروده ي خود، سرگذشت خود و رنج و شكنج هاي برتافته اش در زندگي را درآميخته با نمودهاي تاريخ و فرهنگ ميهنش از آغاز تا امروز، به تصوير كشيده و به گونه اي اينهماني يا همذات انگاري رسيده است.
در پايان اين سوگ ْياد، نخستين شعر ِ دفتر ِ آوازها و اميدهاي او را كه با نزديكي ي نوروز (نوروزي با جاي خالي ي او) هم تناسبي دارد، در اين جا بازمي آورم. ج. د.

بهارانه

ماهي در آب مي رقصد
گلي پشت ِ پرچين ِ باغ عشوه مي كند
آن جا غزالي عاشق و نازنين،
بر چشم هاي ِ مست ِ جفت ِ خويش بوسه مي زند
اين جا كودكي دوان
دل فريفته ي ِ پروانه اي نقّاشي شده
و من مي خندم با نفس ِ باد ِ صبا
پاي مي كوبم
و دست در دست ِ كودكان ِ عمونوروز مي رقصم

بهارانت لبريز از شادي و شور!
و جويبارانت جاري تر از سال و فصل و ماه!
ميهنم! ميهن ِ نوروز!



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?