Monday, December 26, 2005

 

205. پيوستي افغاني بر سوگنامه ي "منوچهر آتشي"



يادداشت ِ ويراستار
گفتار ِ زير نوشته ي صبوراللّه سياه سنگ، شاعر ِ افغان است در سوگ منوچهر آتشي كه برداشت هاي نويسنده و شماري ديگر از اهل قلم افغانستان را در باره ي شاعر نامدار ِ ايراني و گزينه هاي خوبي از شهرهاي آتشي را در بر دارد. افزون بر درونمايه ي اين گفتار، ويژگي هاي زبان و بيان امروزين افغانان در اين نوشته، براي ما ايرانيان دلپذير و سزاوار بررسي است. اين گفتار را دوست ارجمند آقاي دكتر تورج پارسي از سوئد به دفتر من فرستاده اند كه با سپاس از ايشان و قدرداني از نويسنده ي گرامي ي آن، به منزله ي پيوستي بر سوگنامه ي آتشي ( درآمدهاي 174 و 175 در همين تارنما) ، همراه با تصويري يادماني و ديدني از آتشي در سالهاي اوج ِ جواني، در اين صفحه مي آورم. ج. د.



مرگ "آتشي" را سرود


صبورالله سياه سنگ
hajarulaswad@yahoo.com


بوسه ها


نازنين! انترنت هم بلاي جان شده. ده گذشته مردم به آساني نميتانستن يا نميخاستن خبر بدي ره به کس بشنوانن. مگر پيک سياهزبان انترنت هم خدا-ناترس اس، هم آدم-ناترس. مثلن يکي و کوتاه ميگه: "ناديا انجمن کشته شد"، "منوچهر آتشي مرد" و .... باور کو ده اي روزها آدم نميتانه از ترس چشم به چشم شدن با بربادي ده چار گوشهء جهان، پيش تلويزيون بشينه، يا به انترنت روي بياره. کور شديم و نه ديديم و نه شنيديم که کس گفته باشه: "سر چشم اهريمن ابروس". تا چشم کار ميکنه بيگناه زير بم و آتش کشته ميشه و آه شانه هم کس نميشنوه. جايي که حال حاضر ده تيررس تفنگ يا نشانگاه توپ و تانک اهريمن نيس، يا سونامي تباهش ميکنه يا کاترينا. اينا نباشن، آتشسوزي، توفان، خشکابي و زلزله بلا واري از آسمان نازل ميشن، و اگه اي مصيبتا هم کم باشن، بي آبي، بي ناني، بيماري و هزار آفت کشندهء ديگه مانند تهمتهاي سياسي هميشه آماده اس تا به سرنوشت فرزنداي آدم چسپانده شوه و راه مرگ شانه به آساني و ارزاني هوار بسازه.
يگان بار ده دلم ميگرده که جهان، گوانتانامو شده و سلولهايش نامهاي آشنا دارن: آسيا، اروپا، افريقا، آستراليا و امريکا. ده اي زمانهء آتشي تر از "روزگار دوزخي آقاي اياز"، عزراييل بدبخت با ديدن گراف کشته ها گيج و گول مانده و عزازيل بيچاره با تماشاي آدم -چهره هاي آدمکش.
زندانياي بدبخت که به جاي ديوالها، ميله ها و سيمهاي خاردار، با نوار پيچاپيچ مرزهاي بي ارزشتر از "ديورند" از همديگه جدا شدن، نه پاي گريز دارن و نه دست ستيز. و زندانباناي چارچشم از تيرکشهاي کاخ سفيد هر شام با زبان تفنگ بري زندانيا لالايي انگليسي ميخانن. بدا به حال کسي که پس از شنيدن ترانهء شامگاهي بيدار بشينه. تروريزم که شاخ و دم نداره! هر کس که فرمان ناتو ره نپذيره، بيهوده زنده اس. بس خلاص.
و آتشي ده چنين روزگاري "اسپ سفيد وحشي" خوده به ميدان "خدا و راستي ادبيات" ايلا کد و خودش پياده به مهماني مرگ رفت.
امروز از سر دلتنگي زياد تلفون کدم. ميخاستم مثل انترنت بدشگون که بلاي جان شده، رسانندهء همي خبر ناخوشايند باشم. خوشبختانه، خانه نبودي. باز هم تلفون ميکنم. اگه گوشي ره ورداري، حتمن اندوه درشت خوده از سيم نازک تلفون گذر ميتم. و اگه نباشي، ميرم و بريت ايميل نوشته ميکنم. دلم ابر کده.
اگه به سايت فارسي بي بي سي ميري، نيازي به خاندن دنبالهء گزارش نيس. فايده نداره. ده همو چن خط اول ديده ميشه که منوچهر آتشي پس از چاشت امروز يکشنبه بيستم نوامبر 2006 ....
ازو کده، برو شعر "خنجرها، بوسه ها، پيمانها" ره از سر بخان. يادت اس؟ "اسب سفيد وحشي‌" يادت اس؟ اسپ سفيد وحشي چطو ياد آدم ميره؟


س. س.
ريجاينا، 20 نومبر 2005


خنجرها


سپيده که سر بزند
نخستين روز روزهاي بي تو
آغاز مي شود


نازنين! ديروز نيافتمت. امروز بريت ايميل نوشته ميکنم. ميخاستم بگويم، درست بيست و چار سات پيش، منوچهر آتشي با مرگ آشتي کد. باور دارم که صدها نفر ده افغانستان و برونمرزا ده سوگش زمزمه کده باشن: "اسپ سفيد وحشي! اسپ سفيد وحشي! اسپ سفيد وحشي!"
اگه نادرست نگفته باشم، ما آتشي ره از زبان دکتر رضا براهني شنيديم و شناختيم. گر چه کتاب اولش، "آهنگ ديگر"، پنج سال پيش از "طلا در مس" چاپ شده بود و کتاب دومش، "آواز خاک" تقريبن همزمان با "طلا در مس" به دست مردم رسيد. البته پسانا کتابايش زياد چاپ شد: "ديدار در فلق" 1969، "بر انتهاي آغاز" 1971، "وصف گل سوري" 1991، "گندم و گيلاس" 1992، "زيباتر از شکل قديم جهان" 1997، "چه تلخ است اين سيب" 1999، "حادثه در بامداد" 2000، "باران برگ ذوق" 2001، "خليج و خزر" 1992، "اتفاق آخر" 1993، "بازگشت به درون سنگ" 2003، "غزل عزلهاي سورنا" 2004 و دو يا سه کتاب ديگه که ناماي شانه نميفامم.
پيشتر ميخاستم"مه" بگويم، ناق "ما" به زبانم آمد. زمانه خراب شده، بهترس به کار ديگرا و آغاز آشنايي شان با شاعر "اسپ سفيد وحشي" کاري نداشته باشم. مه خودم منوچهر آتشي ره ده بهار سيزده پنجاه و هفت (1978) که اتفاقن سال نجابت طلايي اسپ بود، از "طلا در مس" يافتم. از همونجه که ميگفت: "سالهاي سي و هشت و سي و نه بود و هر دو سال، سال اسپهاي نجيب بود، گرچه زمانه سخت نانجيب بود. سال اسپهاي نجيب بود و از در وديوار بر سرم اسپ ميباريد..."
البته، اي قسم يافتن هم سود داشت و هم زيان. سودش خو مالومدار روز واري روشن اس، زيانش اي بود که نقد آتشي ره ميفامدم ولي کتاباي شعر شه نديده بودم. بايد شرمسارانه بگويم که منوچهر آتشي ره به شيوهء سرچپه شناختم: نقد شعرهاي نديده و نخوانده شاعره دانه دانه از زبان دکتر براهني گروگان گرفته بودم.
يادم نيس ده همو سال اول آشنايي از کي شنيدم که منوچهر آتشي چپي اس. اي گپ وادارم ساخت که بايد کتابايشه پيدا کنم. عبدالله فضلي گفت: کتابخانهء پوهنتون تنها سه گزينهء آتشي ره داره.
فراموش کدم ميگفتم ده 1978 سه همصنفي ايراني داشتيم: سپيده، مهران و بهمن. سپيده دختر درسخوان و آرام بود. از مهران و بهمن چه بگويم؟ منوچهر آتشي ره چي ميکني، که اونا از شاعراي فارسي تنها ناماي حافظ و سعدي ره صداي دهل واري از دور شنيده بودن. باز خانهء بهمن آباد که به جواب سوالاي تکراري مه يک روز به سپيده اشاره کد و گفت: "از ايشون بپرس!". سپيده گفت گرچه شاعري به نام منوچهر آتشي را نميشناسه اما پس از رخصتي تابستاني "کتاباي ايشون رو" با خود از تهران خات آورد.
رخصتي تابستاني گلوله واري آمد و رفت. سپيده، مهران و بهمن از ايران برنگشتن. يکسال بعد، کسي ده پوهنتون به ديدنم آمد و گفت: صبور استي؟ همصنفياي ايرانيت چن تا کتاب و مجله بريت روان کدن.
پاکته گرفتم. کدام کتاب ديده نميشد. همش پنج يا شش شماره مجلهء "تماشا" بود. حدس زدم که مجله ها ده بارهء منوچهر آتشي چيزايي خات داشتن. از روي چي حدس زدم؟ از استاد واصف باختري شنيده بودم که آتشي ده دوران شاه صفحهء ادبي نشريهء "تماشا" ره پيش ميبرد.
باز فراموش کدم و بايد پيشتر ميگفتم: يک روز که نوذر الياس و مه رفته بوديم کتابخانهء عامه کابل به ديدن حيدري وجودي، کمي پسانتر استاد باختري هم آمد، ده بارهء مولانا جلال الدين گپ زد و ده آخر به جواب سوالاي ما، از نقش آتشي ده حزب توده و مجلهء "تماشا" ياد کد. استاد باختري ده وخت خداحافظي از نوذر الياس پرسيد: تازه چه سرودي؟ او همو مثنوي مشهور "مزد ما را نيش گژدم ميدهي" خوده خاند. خدا زنده داشته باشه هر دوي شانه، با شعر و با ترانه و با غزلهاي شان.
از "تماشا" چن عکس بسيار جالب رضا شاه پهلوي، فردين، آذر شيوا، آتشي، بابا چاهي، و چار يا پنج نوشته به قلم آتشي يافتم: "جغرافياي شعر"، "با علي باباچاهي آشنا شويد"، "نگاهي به هشت کتاب سهراب سپهري"، "قصهء شهر سنگستان و شعرهايي که از زبان جان ميگيرد و به زبان توان ميدهد"، "سوررياليزم چيست؟" و ...
امروز که درست بيست و شش پاييز ازو "تماشا"ي رضا شاهي ده پوهنتون ميگذره، همه نوشته ها و عکساي سياه و سفيد جواني منوچهر آتشي و علي باباچاهي ده پيش رويم اس. ميفامي يکي ازي عکسا هم ده انترنت پيدا نميشه.
اگه خاسته باشي مقالاي تماشا ره يا به شکل فوتوکاپي يا تايپ شده روان ميکنم. اينه، يک عکس جواني آتشي ره بريت ايميل ميکنم. ببين چقه شباهت داشت به سلام سنگي!


س. س.
ريجاينا، 21 نومبر 2005


پيمانها


سپيده که سر بزند
نخستين روزهاي بي مرا آغاز خواهي کرد
مثل گل سرخ تنهايي آه خواهي کشيد
به پروانه ها خواهي انديشيد و به شاخهء سدري
که سايه نينداخته بر آستانه ات....


نازنين! ايميلت نرسيد. مثلي که ديروز اصلن کمپيوتر ته روشن نکدي. تلفونه هم جواب نميتي. زنگ تير ميشه، کسي گوشي ره نميورداره. خيريت باشه. پريشانت استم.
چي ميگفتم؟ هان! گپ سر زندگي آتشي بود. امروز ميخاستم از پيوند منوچهر آتشي و افغانستان بگويم. آيا گاهي فکر کدي که چرا شعرهاي اي شاعر ده بين افغانا هم هواخاه داره؟ آيا خبر داشتي که شعر يکي از آهنگاي دکتور صادق فطرت ناشناس از منوچهر آتشي اس؟ آيا ميفاميدي که يک شاعر جوان افغان دلبستگي و همانندي جالبي با ديد و دريافت آتشي داره؟ و يگان گپ ديگه ده بارهء چن شاعر و داستاننويس افغان که نام گرفتن شان بي مناسبت و "بي جنجال" نخات بود...
يک قصهء ديگه بريت بگويم. چن ماه پيش رفته بودم ونکوور، خانهء استاد آصف آهنگ. چي يک کتابخانهء بزرگي داره! شايد ده افغاناي باشندهء کانادا کسي اوقه فلم ويديو، کست موسيقي، و دي وي دي نداشته باشه که او کتاب داره.
استاد آهنگ پرسيد: "از کتاباي تازهء شعر چي خاندي؟" ميفاميدم که از شعر نو چندان خوشش نميايه. اي گپه، چند سال پيش، کاوه آهنگ ده مورد پدرش برم گفته بود. گفتم: "قصهء سنگ و خشت" از محمد کاظم کاظمي، "ماه هزارپاره" از محمد شريف سعيدي، و "من ناله مينويسم" از محمد عاقل بيرنگ کهدامني و ..."
او گفت: "باش يک کتاب بريت بتم که پر اس از نظريهء تمام شاعراي مشهور فارسي ده بارهء غزل. نام کتاب اس: از پنجره هاي زندگاني".
نام کتاب پيش ازي که مره بيندازه به ياد حکيم سنايي غزنوي و همو شعر معروفش، ميفامي به ياد کي انداخت؟ به ياد غوث عندليب. او ديروز هم تلفون کده بود و ميگفت: "عرس سنايي ده تورنتو برگزار ميشه، و نوشته تو هنوز نرسيده." تا خاستم يکي دو بگويم، عندليب گفت: "اگه عرس ازرا پاوند يا آلن گينسبرگ ميبود، خو حتمن نوشته ميکدي! تره والله اگه ايقه تنبلي کني. بگي يک چيز نوشته کو."
خوب شد يادم آمد. حالي که طعنهء ازراپاوند و آلن گينسبرگه شرمسارانه شنيدم، حتمن نوشته ميکنم: "جهان بي سنايي مباد!" و همو شعر معروفش:


"اي چشم و چراغ زندگاني/ وي شاهد و شمع آسماني/
بختت ازلي و تا قيامت/ صافي به طراوت جواني/
حسن تو چو آفتاب و آنگه/ فارغ ز اشارات نشاني/
نظّاره بسي است آن دو رخ را/ از پنجره هاي زندگاني"


نازنين! ببين که گپ از پيش مه کدام سو رفت. ده کجا و درختا کجا؟ "پنجره هاي زندگاني" ره که واز کدم، چشمم به يادداشت منوچهر آتشي افتاد: "من شاعر غزلسرايي نيستم. در غزل فقط تفنن ميکنم و هيچ کوشش مشخص ندارم که غزل را به عنوان زبان قابل گسترش مطرح کنم. چيزي که هست، غزل يک زبان عام عاطفي ديار ماست و هر شاعري با آن آشنا باشد، در لحظه هايي، وسوسه سرودن آن به دلش مي افتد. من غزل نسبتاً زياد دارم و در فاصلهء کارهاي جدي، در فراغتهاي آگنده از غم غربتهاي خاص، آنها را مينويسم و هرگز ادعاي خوب و عالي بودن آنها را ندارم." (صفحهء 89 ديباچهء "از پنجره هاي زندگاني"، برگزيدهء غزل امروز ايران، به کوشش محمد عظيمي، انتشارات آگاه، پاييز 1990)
از خود پرسيدم: پس غزل آهنگ مشهوري که ناشناس خانده هم تفنن اس؟ يادت آمد کدام آهنگه ميگم؟ البته مه بسته غزله به حافظه ندارم اما قول ميتم که سبا بريت از روي کتاب تايپش کنم.
فعلن شعر "خنجرها، بوسه ها، پيمانها" ره به خاهش مه يکبار ديگه بخان:


اسب سفيد وحشي‌
بر آخور ايستاده گرانسر
انديشناک سينهء مفلوک دشتهاست‌
اندوهناک قلعهء خورشيد سوخته ‌است‌
با سر غرورش‌، اما دل با دريغ‌، ريش‌
عطر قصيل تازه نميگيردش به خويش‌


اسب سفيد وحشي، سيلاب دره ‌ها
بسيار از فراز كه غلتيده با نشيب‌
رم داده پرشكوه گوزنان‌
بسيار با نشيب‌ كه بگسسته از فراز
تارانده پرغرور پلنگان‌


اسب سفيد وحشي‌، با نعل نقره‌ وار
بس قصه ‌ها نوشته به طومار جاده ‌ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها
خورشيد، بارها به گذرگاه گرم خويش‌
از اوج قله بر كفل او غروب كرد
مهتاب‌، بارها به سراشيب جلگه ‌ها
بر گردن سطبرش پيچيد شال زرد
كهسار، بارها به سحرگاه پر نسيم‌
بيدار شد ز هلهلهء سم او ز خواب‌


اسپ سفيد وحشي اينك گسسته ‌يال‌
بر آخور ايستاده غضبناك‌
سم ميزند به خاك‌
گنجشكهاي گرسنه از پيش پاي او
پرواز ميكنند
ياد عنانگسيختگيهاش‌
در قلعه ‌هاي سوخته ره باز ميكنند


اسب سفيد سركش‌
بر صاحب نشسته گشوده‌ است يال خشم‌
جوياي عزم گم شدهء اوست
ميپرسدش ز ولولهء صحنه‌ هاي گرم‌
ميسوزدش به طعنهء خورشيدهاي شرم‌


با صاحب شكسته‌دل اما نمانده هيچ‌
نه تركش و نه خفتان‌، شمشير مرده است‌
خنجر شكسته در تن ديوار
عزم سترگ مرد بيابان فسرده‌ است‌:


"اسب سفيد وحشي‌! مشكن مرا چنين‌!
بر من مگير خنجر خونين چشم خويش‌
آتش مزن به ريشهء خشم سياه من‌
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش‌
گرگ غرور گرسنهء من‌


اسب سفيد وحشي‌!
دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند
دشمن نهفته كينه به پيمان آشتي‌
آلوده زهر با شكر بوسه‌ هاي مهر
دشمن كمان گرفته به پيكان سكه‌ ها


اسب سفيد وحشي‌!
من با چگونه عزمي پرخاشگر شوم‌؟
من با كدام مرد درآيم ميان گرد؟
من بر كدام تيغ‌، سپر سايبان كنم‌؟
من در كدام ميدان جولان دهم ترا؟


اسب سفيد وحشي‌!
شمشير مرده‌ است‌...
خالي ‌شدست سنگر زينهاي آهنين‌.
هر دوست كو فشارد دست مرا ز مهر،
مار فريب دارد پنهان در آستين‌


اسب سفيد وحشي‌!
در قلعه ‌ها شكفته: گل جام هاي سرخ‌
بر پنجه‌ ها شكفته: گل سكه‌ هاي سيم‌
فولاد قلبها زده زنگار
پيچيده دور بازوي مردان طلسم بيم‌


اسب سفيد وحشي‌!
در بيشه زار چشمم جوياي چيستي‌؟
آنجا غبار نيست‌، گلي رسته در سراب‌
آنجا پلنگ نيست‌، زني خفته در سرشک‌
آنجا حصار نيست‌، غمي بسته راه خواب‌


اسب سفيد وحشي‌!
آن تيغهاي ميوهء شان قلبهاي گرم‌،
ديگر نرست خواهد، از آستين من‌
آن دختران پيكرشان‌، ماده‌ آهوان‌
ديگر نديد خواهي‌، بر ترک زين من‌


اسب سفيد وحشي‌!
خوش باش با قصيل‌ تر خويش‌
با ياد مادياني بور و گسسته‌ يال‌
شيهه بكش‌، مپيچ ز تشويش‌


اسب سفيد وحشي‌!
بگذار در طويلهء پندار سرد خويش‌
سر با بخور گند هوسها بياكنم‌
نيرو نمانده تا كه فروريزمت به كوه‌
سينه نمانده تا كه خروشي به پا كنم‌
اسب سفيد وحشي‌!
خوش باش با قصيل تر خويش‌"


اسب سفيد وحشي امّا، گسسته‌ يال‌
انديشناک قلعهء مهتاب سوخته ‌است‌
گنجشكهاي گرسنه از گرد آخورش‌
پرواز كرده ‌اند
ياد عنان گسيختگيهاش‌
در قلعه هاي سوخته ره باز كرده ‌اند

* * *
يک پرسش کوچک: آتشي چرا واژهء زيباي "ستبر" پهلوي ره هم اينجه و هم ده چند شعر ديگه به شيوهء عربي "سطبر" نوشته ميکد؟


س. س.
ريجاينا، 22 نومبر 2005
* * *
آهنگي از ناشناس


نازنين! امروز هم ايميلت نرسيد. خدا کنه خودت خوب باشي و کمپيوترت جور باشه. چند روز اس که نيستي. اگه ده آينده جاي ميري، بهتر اس پيشکي بگويي. آدم پريشان ميشه. کم از کم هميقه بگو که کجا استي. ني که خدانخواسته از مرگ ما بيزار باشي و ما هم از دنيا بيخبر ...
به هر حال، خدا گردن مه نگيره خزان 1988 يا 1999 بود که ناشناس از افغانستان برآمد. ده او روزها هر آوازخواني که از کشور بيرون ميرفت، از پخش آهنگايش ده راديو و تلويزيون جلوگيري ميشد، مگر مردم با زمزمه هاي شان، نميماندن که اونا از ياد برن. يکي از خاندناي مشهور او وخت، اي غزل آتشي از حنجرهء ناشناس بود:


براي مرگ جوانم، براي ماندن پير
بگو چگونه کنم اين شگفت را تفسير؟
زمين به دام گل و سبزه گيردم که بمان
زمانه ام به گلو نيشتر زند که بمير


مرا کمان اجل بس که تير باران کرد
ز مو به موي تنم ميدمد جوانهء تير
هزار تير، يکي کارگر نشد از مرگ
مگر که همت يار از کمر کشد شمشير


زمين گرفتهء اين کويم و غريبهء دوست
گرسنه مانده ء درگاه عشق و از جان سير
به کودکي شدم از عمر نااميد و چه زود
خيال عشق به پيرانه سر رسيد و چه دير


در انتظار کدامين سوار موعودم؟
کمر به خدمت هر گردباد بسته دلير
چه مايه شوق، شگفتا در اين سپنجي جاي
مرا به پاي سفر گشته اينچنين زنجير؟


قفس به وسعت دنيا اگر بود قفس است
چنانکه مرغ گرفتار اگر هماي، اسير
که خواهد آمد؟ کي ميرسد؟ چه خواهد گفت؟
که کس نگفته و نشينده اي به دي و پرير


افق تهيست، مياويز چشم خسته در او
سراب تافته را برکهء زلال مگير
براي مرگ جوانم، براي ماندن پير
بگو چگونه کنم اين شگفت را تفسير؟

* * *
خوب! اگه تفنن ايقه ظريف باشه، تعهد شاعرانهء منوچهر آتشي با غزل چقه زيبا ميبود؟
راستي، يک گپ نه چندان مهم يادم آمد. آيا مصرع هفتم غزل بالا، ده يک شعر ديگهء آتشي هم به کار نرفته؟ تو ميگي شايد اي هم تفنن باشه! خداوند بهتر ميفامه.


دلم نميتپد از شوق آشيانه زدن
غريب وار، خوشا پر به هر کرانه زدن
به آبياري باغ دگر بکوش، اي ابر!
که نخل مرده ندارد سرجوانه زدن


هزار تير، يکي کارگر نشد از مرگ
شکسته باد کمانش از اين نشانه زدن
کجا ز شيطنت کودکان امان يابد؟
پرنده را به سر کاج کوچه لانه زدن


هنوز کودک عشقم، ملامتم چه کني؟
ز شب به کوچهء او بانگ عاشقانه زدن
سر فريب منش نيست، ليک خواهد کشت
مرا به غمزهء لبخند ناشيانه زدن


س. س.
ريجاينا، 23 نومبر 2005


آتشي از بان خودش


امروز
فرسوده باز گشتم از کار، اما
لبهاي پنجره، به نگاهم، پاسخ نگفت
و چهرهء بديع تو
از پشت ميله هاي فلزي نشکفت

* * *
نازنين! شايد تو هم مثل مه فکر کرده باشي که منوچهر چه تخلص خوبي به خود برگزيده: "آتشي". ميفامي، اي انتخاب از سليقهء خودش نيس. چن گفتني ديگه هم دارم. شايد به يک دفه شنيدن بيارزن. ميخاستم ايناره بريت زباني بگويم. نوشته کدنش يک کمي سخت اس. تايپ کدن يک انگشتي مره هم که ديدي! آهسته آهسته تايپ کدن، دل آدمه از نوشته بد ميکنه. چاره چيس؟ کاشکي خانه ميبودي تا زيادتر گپ ميزديم. بريت ميگفتم که آتشي روز 24 سپتمبر 2005، در گفتگويي با مريم آموسا گردانندهء نشريهء مانيفست گفته بود:
"دوم مهرماه 1310 در روستايي به نام دهرود دشتستان جنوب متولد شدم. خانوادهء ما جزء عشاير زنگنهء كرمانشاه بودند كه در حدود چهار نسل پيش به جنوب مهاجرت كرده بودند. نام خانوادگي من به دليل اينكه نام جد من "آتش‌‏خان زنگنه" بود، "آتشي" شد. پدرم فردي باسوادي بود و به دليل علاقه‌‏اي كه سرگرد اسفندياري كه در جنوب به رضاخان كوچك مشهور بود، پدرم را به بوشهر انتقال داد. پدرم كارمند ادارهء ثبت و احوال بوشهر شد.

در سال 1318 به مكتب خانه رفتم. در همان سالها قرآن و گلستان سعدي را ياد گرفتم ولي به دليل شورشي كه در آن شهر شد، سال دوم را تمام نكرده بودم. از كنگان به بوشهر رفتم و در مدرسهء فردوسي بوشهر ثبت نام كردم و تا كلاس چهارم در اين مدرسه بودم. در تمام اين دوران شاگرد اول بودم و كلاس پنجم را به دليل تغيير محل سكونت در مدرسه گلستان ثبت نام كردم. كلاس ششم را با موفقيت در دبستان گلستان به پايان رساندم. در اين سالها بود كه هوايي شدم و دلم براي روستا تنگ شد و با مخالفتهايي كه وجود داشت دست مادر، دو برادر و خواهرم را گرفتم به روستا بازگشتيم. در چاهكوه بود كه با عشق آشنا شدم و اولين شعرهايم نيز مربوط به همين دوران است.
مسالهء علاقمندي من به شعر و شاعري به دوران كودكيم باز ميگردد. خيلي كوچك بودم كه به شعر علاقمند شدم، اما اولين تجربهء عشقي در چاهكوه اتفاق افتاد. او نيز توجهي پاك و ساده دلانه به من داشت، آن دختر خيلي روي من تاثير گذاشت و در واقع او بود كه مرا شاعر كرد.
آن سالها ترانه‌‏ هاي زيادي سرودم و به دليل نرسيدن ما به هم و ازدواج آن دختر با مرد ديگر و سرطاني كه بعدها به آن دچار شد، رد پاي اين عشق در تمام اشعار من به چشم ميخورد. پس از آن به بوشهر بازگشتم و دورهء متوسطه را در دبيرستان سعادت به پايان رساندم، در آن سالها بود كه اشعارم را در روزنامه ‌‏هاي ديواري كه در اين مدرسه درست كرده بوديم، منتشر ميكردم و حتا در اين سالها در چند تئاتر نيز نقشهايي ايفاء كردم.
پس از اتمام دورهء دبيرستان به دانشراي عالي راه پيدا كردم و به عنوان معلم مشغول به تدريس شدم. در همين سالها اولين شعرهايم را در مجلهء فردوسي منتشر كردم و اين شعرها محصول سرگشتگي در كوهها و دره‌‏ هاست كه به صورت ملموس در اشعار من بيان شده ‌‏اند.
آشنايي با حزب توده تاثيرات بسيار زيادي بر آثار من گذاشت. شعرهاي زيادي براي اين حزب با نامهاي مستعار در روزنامه ‌‏هاي آن روزها منتشر كردم و حتي در 29 مرداد پس از كودتا در ايجاد انگيزه به كارگران براي شورش نقش بسزايي داشتم، ولي با مسائلي كه براي حزب به ‌‏وجود آمد، از اين حزب فاصله گرفتم و فعاليت جدي سياسي من به نوعي پايان يافت.
من تاكنون دوبار ازدواج كرده ‌‏ام كه هر دو بار بيثمر بوده است. همسر اولم با اين كه دو فرزند از او داشتم (البته پسرم مانلي به دليل بيماري كه داشت فوت كرد) به دليل اينكه من حاضر نشدم با او به آمريكا بروم، از من جدا شد و دخترم شقايق نيز در حال حاضر در آلمان وكيل است. در سال 1361 (1982)/ ازدواج ديگري داشتم كه آنهم به انجام نرسيد و يك دختر نيز از اين ازدواج دارم.
فعاليتم را با آموزش و پرورش آغاز كردم. البته شغلهاي متعددي را تجربه كردم، مدتي با "صدا و سيما" همكاري داشتم، مسئول شعر مجله "تماشا" بودم، مشاور ادبي نشريات و انتشارات مختلف بوده‌‏ ام و در حال حاضر نيز در نشريهء "كارنامه" مشغول هستم.
من با اين سن ام هيچ كتابي نيست كه در حوزهء فعاليت ‌‏ام ناخوانده مانده باشد. اگر كساني كه به شعر علاقمند هستند و حس ميكنند قريحهء شعري دارند به سراغ شعر بروند و گرنه به دنبال شعر رفتن كاري عبث و بيهوده است."

* * *
آتشي ده زندگينامهء خود، چن گپه يا نخاسته بگويه يا فراموش کده. مثلن ايکه تهران آمد و زبان و ادبيات انگليسي خواند و چن کتاب، از جمله داستان فونتامارا (ايگناتسيو سيلونه)، دلاله (تورنتون وايلدر)، لنين (ماياکوفسکي)، مهاجران (لاوين زيگمون)، و "سرگذشت کشور کوچک" و "جزيره دلفينهاي آبي" (اسکات ادل) ره هم ترجمه کد. گپ ميان خود ما باشه، ترجمه هايش چندان مزه دار نيس؛ مخصوصن اگه ترجمهء کتاب ماياکوفسکي توسط آتشي ره همراي ترجمهء دکتور محمد باقر صدري از همو کتاب مقايسه کني.
همچنان او از بازي خود ده تياتر ياد کد، مگر نگفت که ده يک فلم به نام "آرامش در حضور ديگران"، ده 1970، هم نقش داشت. اي همو فلم اس که سي و چن سال پس از نمايشش، از طرف جمهوري اسلامي ايران فعلن طعنهء روي آتشي شده.
آتشي كه از گردانندگان مجلهء ادبي "كارنامه" بود، نگفت که پس از توقيف "کارنامه" پشت چاپ يک نشريهء ديگه به نام "دينگ دانگ" رفت. فکر ميکنم که نام نشريه هم از سليقهء آتشي اس. به خاطري که او به نيما بسيار زياد اخلاص داشت و بدون شک "دينگ دانگ" از شعر ناقوس نيما الهام گرفته شده. اگه ميگي نيس، بيا که شرط بزنيم!
از خدا پت نباشه از بنده چي پت، "دهرود" (زادگاه منوچهر آتشي) مره ميندازه به ياد "دهراود" ارزگان، همو روستاي کوچکي که ارتش هوايي ايالات متحدهء امريکا، شب اول جولاي 2002 جشن عاروسي شانه بمبارد کد و هشتاد کشته و دو صد زخمي به جاي ماند. يادت اس؟ حتمن اس. بمباران وطن خود آدم، چطو ياد آدم ميره؟


س. س.
ريجاينا، 24 نوامبر 2005


آتشي و افغانستان


اي روشناي بيشهء تاريک خواب
يک شب مرا صدا کن در باغهاي باد
يک شب مرا صدا کن از آب
اي خوابناک بيشهء تاريک خواب
اي روح آبسالي!
يک شب مرا صدا کن از بيشه هاي باد
يک شب مرا صدا کن از قعر باغ خواب
* * *
نازنين! امروز از دلتنگي زياد ميخايم از يک شوخي شروع کنم. ميفامي اگه انترنت چهارصد سال پيش وجود ميداشت، دکارت به سپينوزا چي ميگفت؟ حدس بزن. از حس ششم کار بگي! بگو دکارت به سپينوزا چي ميگفت؟ شايد به جاي "مي انديشم، پس هستم" ميگفت: "مه به انترنت دسترسي دارم، پس هستم"!
خوب! اگه به رمز نفاميده باشي، بايد يکي و پوست کنده بگويم: تره به خدا کمپيوتر ته جور کو! باز هم چن گفتني دارم، مچم نوشته کنم يا بگويم:
1) چي ميگفتم؟ هان! ميگفتم شعر منوچهر آتشي ده افغانستان هم هواخاه داره. چرا داره؟ حقيقتش خو به خدا مالوم، مگر مه فکر ميکنم به چار دليل. اول: زبان آتشي، زبان بسيار سچه، پخته و استوارس. دوم: جلوه هاي زندگي بومي، پاکيزگي روستايي و بي آلايشي مردماي عادي ره نمايش ميته؛ نه شاملو واري آيدا آيدا ميگه، نه سايه واري گاليا و نه مجنون واري ليلا ليلا! سوم: روح آزاده و سرکش حماسي ده شعرهايش موج ميزنه. چارم: دستچين صنايع بديعي از قبيل تجنيس، سجع، ايهام، استعاره هاي نمادين، مراعات النظير و غيره غيره ده سرود هايش راه نداره. يگان دفه صوفي عشقري واري صاف و واضح گپ خوده بيان ميکنه، ولو که به قيمت زير پاي کدن وزن عروضي هم باشه.
مسعود بهنوده خو از مه کده خوبتر ميشناسي. او ده روز اول مرگ شاعر ده سايت خود نوشته کده بود: "شاملو آتشي را دوست داشت، اما گاهي بر سرش داد ميزد که چقدر بي سليقه اي شاعر. و اين وقتي بود که داشت شعري از او ميخواند و ميگفت "وزن مانند همان کتاب از زير بغلت افتاد"!.
2) ميفامم کسي شعره همراي داستان مقايسه نميکنه. ولي گاهي متوجه شدي که ده سالهاي 1960 تا 1970، منوچهر آتشي شاعر و اسدالله حبيب داستاننويس چه شباهتهاي باورنکردني داشتن.
چه تفاوت ميبيني بين آب و هواي بومي ديزاشکن، طبيعتگرايي دشتستان، پرداختن به تپه، کهسار، اسپ و شتر و آدماي صاف و سادهء بوشهر در "آهنگ ديگر"، "آواز خاک" و "ديدار در فلق" و ريگستاناي افتوسوخته بين اندخوي و شبرغان، مزدورا و شترواناي ازبک و ترکمن چپن دار و گوپيچه پوش در "سه مزدور" و "سپيد اندام"؟ دور نه نزديک، انه گلدي يا يولداش اسدالله حبيب چه کمي يا زيادي داره از عبدوي جت (جط؟) و شبانعلي عاشق آتشي؟ آيا يک خط روشن و درشت يکراس از بين شعرهاي "نعل بيگانه"، "دره هاي خالي"، "باغهاي ديگر"، "گل و تفنگ و سر اسپ" آتشي و داستاناي "زن ديوانه"، "کفش قزاقي" و "چهل تنگه قرضدار" حبيب نميگذره؟
و جالبتر ازي همگوني، دگرگون شدن سرنوشت اي دو هنرمند ده هياهوي دو پايتخت اس. مزاج شاعرانهء آتشي ره ماشينيزم (و به گفتهء خودش: اتوموبيليزم) تهران چنان خراب و خاکستري کد که واداراش ساخت مثلن ده بارهء بم افگنهاي ايالات متحده شعر بگويه! به همي ترتيب، آيينهء اصالت داستاناي اسدالله حبيب هم ده کابل چنان غبار و زنگار گرفت که به جاي دستاورداي خوب گذشته، داستاني نوشته کد به نام "دختري با پيراهن سفيد" و شعري سرود به نام "الماسهاي گمشده".
3) آيا توجه کدي که هواي شعر چن شاعر جوان افغان شباهتاي کم و بيش آشکار و نهان با کارهاي آتشي دههء 1960 داره؟ مثلن:
(1) محمد افسر رهبين: دشت خاکستر، حرف آخر شبنامه و جغرافياي خون (از گزينهء "خط مشي")، پل اژدها، در شهر بند بند، پرندهء غريب (از گزينهء "ترانه هاي شبانگاهي")؛ (2) پرتو نادري: برادران من، آنسوي سکهء هستي، فريب، سفر هر روزه (از گزينهء "تصوير بزرگ/ آيينهء کوچک") و "بدخشيانه ها"؛ (3) قهار عاصي: در انتحار لحظه ها، بادها، پدرم (از گزينهء "مقامهء گل سوري")، نيلوفر سفيد، پايان وهم (از گزينهء "سال خون/ سال شهادت")؛ (4) اسحاق ننگيال: آس، زه او غر، کب، بنگريواله؛ (5) نوذر الياس: گسترهء اندوه، در تصوير، فرياد شوکراني (از گزينهء "از ميانهء شب") گل خونين آزادي و يگان دوبيتي ميهني (از گزينهء "آيينهء خاک")؛ (6) شجاع خراساني: بچه هاي دهقانيم (از گزينهء "ستاره و سياهي")؛ (7) پرويز آرزو: نگاه نجيب، ببين دوباره نگاه کن، ماه در آيينه تا هرگز (از گزينه "آوار آيينه")؛ (8) سميع حامد: يک قدم آتش، يک قدم آوار، چند حلقه دورتر از آب، در خرمن معلق مرغابيان (از گزينهء "بگذار شب هميشه بماند")، خسته ام دلتنگم و چن شعر ديگه (از گزينهء "از دوزخ ارديبهشت"). البته جابجا بايد گفت که ده بسياري از شعرهاي حامد اصالت محتوا، انديشه و شگردهاي زباني همتراز و گاه برتر از اشعار آتشي قرار ميگيره.
مه طالع خوب ندارم. ميترسم باز کسي مره به کفر نگيره، هدفم از "شباهت داشتن" هواي شعر، "تحت تاثير بودن" نيس. گپ بين خود ما باشه، شايد نيمي از شاعرايي که ناماي شانه ده بالا ميبيني، همو دو سه کتاب اول شعر آتشي ره هم به دقت نخانده باشن، تاثير پذيري که باشه ده تاق بلند.
سخن ديگه ايکه آدم از حق نگذره، بوميگرايي عشقري با تمام اصالت صميمانهء خود، پختگي حماسي و روح سرکش آتشي ره نداره، همطو که روستاوارگي آتشي با همه استواري خود، به سوز و نازکي غزلهاي عشقري نميرسه.
4) يادت اس، سه روز پيش از يک شاعر جوان آتشي گرا ياد کدم. نامش قدير روستاس. او که ده سالهاي 1994 و 1995 داکتر طب و کارمند سازمان "دکتوران بدون مرز" بود ده شهر مزار، تقريبن تمام کتاباي منوچهر آتشي ره بال بال کده بود. دکتور روستا يک رقم شعر ميگفت که از شعرهاي اصيل آتشي بچ نميشد. يادم اس يک سرودهء آتشي وارش به نام "نامه به درخت" ده محافل ادبي مزار بسيار گل کده بود.
ميگن قدير روستا ده ماسکو اس. هر جاي باشه، گل و گلزار باشه. اگه امروز خدانخاسته باز يک نمونهء همو قسمي بسرايه و به شوخي ده عنوانش نوشته کنه: "يک شعر چاپ نشده از منوچهر آتشي"، مه اولين کسي خات بودم که باور کنم!
5) آتشي يک هواخاه ديگه هم داشت به نام سيد انيس آزاد کلکاني. او ده بهار 1982 چن ماه ده زندان پلچرخي همزنجير و همسلول ما بود. سليقهء چرخ روزگاره ببين: او که به زندگي مي ارزيد، ده پوليگون تيرباران شد و ما که به مرگ نمي ارزيديم تا هنوز زنده استيم. روحش شاد و فردوس برين جايش باد.
شهيد انيس کلکاني اولين کسي بود که ما ره ده زندان پل چرخي به "شعر حفظ کدن" دلگرم و سرگرم ساخت. از جمع همو روزگار بيست و چن سال پيش، محمد انور غريو، پويا سرمدي و حسيب مهمند هميشه با حافظه و توانمنديهاي بهتر شان ده بخشاي مختلف ادبيات و سياست، حسادت جوانانهء مره بر مي انگيختند. امروز که هر سه دوست عزيز به ترتيب ده سياتل (امريکا)، هالند و جرمني زندگي ميکنن، به همو شور بيست و چن سال پيش به کار و بار فرهنگي مي پردازن، کتاباي شعر چاپ ميکنن و باز هم حسادت مره بر مي انگيزن. ايره مه به تو گفتم، تو به کس نگويي.
به هر حال، ما چار نفر چندين شعر منوچهر آتشي ره به احترام انيس کلکاني از بر کده بوديم، از جمله اي شعر زيباي عاشقانه ره:


يك روز
در دشت صبحگاهي پندارت
از جاده يي كه در نفس مه نهفته است
چون عاشقان عهد كهن
با اسب بور خسته مي آيم
من
در بامدادهاي بخار آلود
در عصرهاي خلوت باراني
پا تا به سر دو چشم درشت و سياه
تو گوش با طنين سم مركب مني
من چون عاشقان عهد كهن
با اسب پاي پنجره ميمانم
بر پنجه هاي نرم تو لب مي نهم به شوق
و آنگاه همراه با تپيدن قلب نجيب تو
از جاده هاي در دل مه پنهان ميرانم
يك شب خشمي سيه ز حوصله ها ميبرد
شكيب خشم برادرانت شايد
و آنگاه در سكوت مه آلود گرد شهر
برقي و ناله يي
يك بامداد سرد و بخار آلود
آن دم كه پشت پنجره با چشم پر سرشك
دشت بزرگ خالي را ميپايي
با زين و برگ كج شده اسپ نجيب من
با شيهه يي كه نالهء من در طنين اوست
تا آشيان چشم تو مي آيد
ز اندوه مرگ تلخ من آشفته يال و دم
گردن به ميل پنجره ميسايد
شايد


فکر نکني که بعد از بيست و چار سال هنوز هم تمام شعره به حافظه داشتم. کاشکي ايطو ميبود! اصل شعره به خاطر رعايت احتياط از گزينه "ديدار در فلق" رونويس کدم.
يک چيزک جالبه ده وخت آخر متوجه شدم: مقطع شعر ده کتابي که پيش مه اس ايطو نوشته شده: "گردن به ميل پنجره ميسايد"، و انيس ميگفت: "گردن به ميل پنجره ميسايد/ شايد". به نظر تو کدامش درستتر خات بود: با شايد يا بي شايد؟


س. س.
ريجاينا، 25 نومبر 2005


آتشي و پيالهء شعر


يک شيههء کشيده مرا
ز آنسوي نخلهاي توارث
آواز ميدهد


نازنين! کجا استي؟ نه ايميله جواب ميتي و نه تلفونه. مام ديوانه واري سرسر خود گپ زده روان استم. ببين، هنوز هم کمي وخت مانده. اگه احوالت نرسه، مه بايد پرگويي خوده بس کنم، گرچه گفتنيهاي مه ده بارهء منحني غم انگيز پنجاه سال شعر و انديشهء منوچهر آتشي هنوز شروع نشده. تو نباشي، بري کي بگويم؟ کي اوقه وخت داره که همه گپاي مره گوش کنه؟
راستي، امروز چشمم به دو يادداشت جالب خورد. هر دويشه بريت ميگم:
1) شاعر و نويسندهء گرامي شاپور جورکش از هواخاهان شماره يک منوچهر آتشي اس. او ده مراسم بزرگداشت آتشي گفت: "نگاه من به آتشي نگاه عاشقانهء شاگرد به استاد است. در عين حال بايد شيفتگيهاي خودم را مهار كنم و بگويم كه او در اشعار خود ديدگاه تازه ‌اي به ادبيات معاصر اضافه كرد. آتشي در شعرهاي خود هيچ وقت ضمير "من" را به كار نبرد. تضاد بين نيازهاي روزمره و حفظ تعهد اجتماعي بالاخره آتشي را از درون درهم شكست. پذيرش بعضي جايزه‌ ها مثل پيوند كليه است و با بعضيها نميسازد. وجدان بيدار او از سويي به آن همه آثار ماندگار سرچشمه ميداد و از سويي نميتوانست بر ناملايمات اجتماعي چشم ببندد."
2) علي باباچاهي همو شاگرد و دوست قديمي آتشي، هم گپايي به همي حال و هوا زياد زد و ده آخر گفت: "منوچهر آتشي شاگرد وفادارا نيما بود و هرگز نخواست از استاد پيشي گيرد. شاگر خوب بايد همينگونه پاس استاد را نگهدارد."
به نظر مه، پاس دوستي و رابطهء استاد_شاگردي ره رعايت کدن، واقعن بزرگي و نجابت آدمه نشان ميته. اما ده همه حال شايسته تر خات بود که ده قضاوتهاي ادبي_فرهنگي شيفتگي، شتابزدگي و "ديد عاشقانه شاگرد به استاد" يکسو مانده شوه.
اگه شاپور جورکش واقعن شيفتگيهاي خوده مهار ميکد و پيش از بيان شتابزدهء حکم آهنيني که "آتشي در شعرهاي خود هيچ وقت ضمير من را به كار نبرد"، حتا يک نگاه سرسري به ده_ دوازده گزينهء شعري آتشي مينداخت، بدون شک ميگفت:
"آتشي در شعرهاي خود هميشه ضمير من را به کار ميبرد و چه زيبا به کار ميبرد."


البته ده يافتن کم از کم 500 نمونهء ضمير "من" به قلم و زبان منوچهر آتشي، مه آماده استم که به شاپور جورکش کمک کنم، از مشهورترين شعر آتشي با عنوان "گر من مسيح بودم" که خانم اني ماري شيمل، خاورشناس پرآوازهء جرمني اوره ده کتاب "مسيح و مريم در عرفان اسلامي" به‌ آلماني ترجمه کده و آتشي بار بار ده او شعر تکرار ميکنه که "درد من از مسيح سنگينتر است" (و البته هدف آتشي ايطورس که درد مه از سنگينتر از درد مسيح اس) تا شعرهاي مثل "اي شب به من بگو، من شيداي تو ام، اي شب!‌ به من بگو"و شعري که تنها عنوانش (We Invite You)
انگليسي اس، تا صدها مصزع مثل: "من ديوها را ميستايم"، "من باده مينوشم به محراب معابد"، "من با خدايان مي ستيزم"، "من از بهار ديگران غمگين و از پاييزشان شاد"، "من با خداي ديگران در جنگ و با شيطانشان دوست"، من يار آنم كه زير آسمان كس يارشان نيست"، و سرانجام همو غزل دور و دراز و مشهور آتشي با رديف "من"!
و اما به علي بابا چاهي ده مورد "فرمانبردار" بودن آتشي و تاييد پيش نرفتن شاگرد از استاد چه بايد گفت؟ اگه مه ده سراپاي بدن خود پنج ليتر خون داشته باشم، آماده استم دونيم ليتر خوده به باباچاهي ببخشم تا ديگه ازي قسم تيوريها پخش نکنه. حرمت و رعايت ادب ده برابر استاد نه تنها درست بلکه فرض عين اس، ولي اگه بگوييم شاگرد نبايد از استاد پيش ميرفت، بايد تاريخ حکمت، تمدن و آگاهي جهان ده زير پاي ارسطو و افلاتون و سقراط جا به جا توقف ميکد. بد ميگم؟
ده مقابل اي گپاي عجيب و غريب، جالب اس که آدم گپاي خود آتشي ره بشنوه. او چقه راحت و شرافتمندانه ده بارهء خود گپ ميزد:
"من هرگز هياهو برانگيز نبوده ‌ام. نه دوباره متولد شده‌ ام و نه به عرفان مطلق خاك روي آورده‌ ام. يك بار متولد شده ‌ام، سريع راهم را كوبيده ‌ام و ساده و بي ريا وجود زمختم را اعلام كرده ‌ام. نه عاشق عاشق بوده ‌ام تا شعرهاي سوزناك بسرايم و جوانها را خوش آيد، نه سياسي سياسي بوده ‌ام تا در زمرهء نجات دهندگان طبقهء كارگر علمم كنند، نه ناتوراليست بستر‌گرا و جنوب شهري تا دلسوزيهاي دروغين را برانگيزم. فقط شاعر بوده ‌ام. شاعري تند و تلخ و اندكي نوميد. روستايي صاف و صادق شهري شده كه هرگز از انكار سوداگري و اخلاق سوداگرانه و كاسبكارانه شهري‌ها باز نايستاده و نمي‌ ايستد. ادراک من از عدالت و ستايش انسان، ‌به مقدار زياد، در همين خصوصيت ريشه دارد، نه در آرمانگراييهاي سياسي"
(منوچهر آتشي، صفحه 39، ديباچه گزينه اشعار، انتشارات مرواريد، 1990)


به نظر مه ده طول چهل سال آخر ده ايران سه نفر اصل و ريشه درستترين گپا ره ده بارهء شعر و آگاهي منوچهر آتشي گفتن. اول: دکتر رضا براهني ده جلد دوم و سوم "طلا در مس" (يک بينش طبيعي حماسي، ديدار در فلق، منطقي نازکتر از گل)، دوم: محمد مختاري ده کتابي به نام "منوچهر آتشي"، و سوم: فرخ تميمي ده نوشتهء بلند "پلنگ دره‌ ديزاشكن". والسلام!


اميدوار استم روح منوچهر آتشي گستاخي مره ببخشه که پس از مرگش ميگم، دو تني که کمتر ده مصاحبه ها و نوشته هاي تيوريک شان سخن درست ده مورد جايگاه شعر امروز فارسي و مخصوصن سير نااميد کنندهء
90 درصد ِانديشه هاي آتشي و باباچاهي ده مورد شعر و نقد شعر به جاي استدلالي بودن کمي عقب مانده و کمي عقده مندانه اس.
مه ده يک مقالهء جداگانه با آوردن يک يک نمونه ها به زودي سه چيزه نشان خات دادم. اول: چرا آتشي و علي باباچاهي به جاي بيان نظريات خود شان، آگاهانه يا ناآگاهانه از سنگر يگانه، تلاش کدن تا بر ضد شخص دکتر براهني (و نه انديشه هاي ادبيش) موضع بگيرن؟ دوم: چرا جاودانياد آتشي نتانست از زبان انگليسي چناني که شايد و بايد، بهره ببره؟ و سوم: چرا آتشي با همه استعداد و نيروي شاعرانه پس از 1975 از روندهاي ادبي جهان پس ماند؟


عنوان "پيالهء شعر" يادت آمد؟ مه اوره از پيام کوتاه دکتر براهني ده روز مرگ منوچهر آتشي دزدي کدم. او گفته بود: "درگذشت منوچهر آتشى، نيماى جنوب ايران، ضايعه اى است جبران ناپذير براى شعر فارسى. تصويرسازى بى همتا، نزديك به روح شاعرانه اشياى بومى، شاعرى عاشق، خطركننده در به كارگيرى واژه هاى جديد، شكننده وزنهاى جامد در جهت سطرهاي انعطاف پذير، و عاشق، وارد كردن واژه هاى بومى به زبان شعر. در نخستين ديدار با فروغ فرخزاد، فروغ به من گفت: "به آتشى حسوديم ميشود، كتاب اول او به مراتب بهتر از كتاب اول من بود." كتاب اول او به مراتب بهتر از كتاب بسيارى از شاعران عصر او بود. پياله شعر چند صباحى واژگون خواهد ماند."


س. س.
ريجاينا، 26 نومبر 2005


فردا و پس فردا


نازنين! خاموشي تو هزار مانا داره. ايميل و تلفونه که جواب نميتي، خير باشه؛ سايت "فردا" ره خو حتمن ميخاني. مه اي نوشتهء ناتمام خوده به نادر عمر روان ميکنم که پس فردا يا پستر فردا، ده سايت "فردا" نشرش کنه. دلت شد بخان، دلت نشد نخان. به گفتهء حکيم سنايي غزنوي:
هزار سال به اميد تو توانم بود
هر آنگهي که بيايي، هنوز باشد زود


س. س.
ريجاينا، 27 نومبر 2005
--------------------------------
اشاره ها
1) همه شعر هاي بدون نام شاعر، ده اي نوشته از منوچهر آتشي استن.
2) از کسايي که شايد نميخاستن ناماي شان ده اينجه ياد شوه، قلبن پوزش ميخايم.
3) بخش دوم (بررسي سروده ها و انديشه هاي منوچهر آتشي) به زودي تهيه خات شد.



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?