Sunday, December 25, 2005
203. دو سروده ي تازه از سيمين بانوي ِ شعر ِ فارسي
يادداشت
با سپاس فراوان از دوست گرانمايه آقاي دكتر تورج پارسي كه نوشته ي زير را همراه دو سروده ي تازه ي سيمين بانوي شعر فارسي به اين دفتر فرستاده اند.
تورج پارسي
همچون شعر ِ ماندگارش ، صدايش هميشه طنين دارد . وقتي تلفني با او گپ زدم، آنچنان به مهر واژگان را بر مي افروخت كه جز سكوت پاسخي نداشتم. به تازگي دوستي با ايشان مصاحبه ي راديويي انجام داد ، گوش مي كردم. اميد از واژگان او سرچشمه مى گرفت؛ اگر چه دلواپس پاسارگاد و ... بود.
به سختي مي بيند؛ امّا از پا نمي نشيند. بينايى را در اثر جرّاحى از دست داده است؛ اما قلبي كه بشريّت را در آن جا داده است، همچنان مي تپد. مي تپد و بايد بتپد؛ چرا كه بايد دوباره با خشت جان، وطن را بسازد؛ وطني كه شايد كسي از ان خبر ندارد :
امان از زندگاني! چه رفته بر ما ، نداني
سرشك ما دانه دانه، گذشته را مي شمارد
امان از اين بي اماني، چه وحشت آور زماني
كه حَدّ و عَدّ ِ ستم را كسي شمردن نيارد
غريق ِ خون ِ جگر ما، ز حال خود بي خبر ما
ز فتنه ي ِ رفته بر ما، چه كس خبر مي گزارد؟
اين شعر آگهي به تاريخ است. برگي است بيانگر "آنچه بر ما رفته است "؛ فريادي تا كسان را خبر كند " ز فتنه اي كه رفته بر ما "!
به تازگي شعري از او خواندم به نام ِ به امضاي دل كه از ديد ِ اين قلم، اي ايران ِ ديگري است. خواستار و آرزومندست كه آهنگ سازان ما بر روي اين شعر تاريخي آهنگي بگذارند.
به امضای ِ دل
آخرين سروده ي ِ سيمين بهبهانی
اي ديار روشنم، شد تيره چون شب روزگارت
کوچراغي جزتنم کاتش زنم در شام تارت:
ماه کو،خورشيد کو؟ ناهيد چنگي نيست پيدا!
چشم روشن کوکه فانوسش کنم در رهگذارت؟!
آبرويت را چه پيش آمد که اين بي آبرويان
مي گشايند آب در گنجينه هاي افتخارت؟
شيرزن شيرش حرام ِ کام ِ نامردان ِ کودن
کز بلاشان نيست ايمِن گور ِ مردان ِ ديارت
مي فروشند آنچه داري: کوه ِ ساکن، رود ِ جاري
مي ربايند آهوان ِ خانگي را از کنارت
گنج هاي سر به مُهرت رهزنان را شد غنيمت
دُرج ِ عصمت مانده بي دُردانگان ِ ماهوارت
شب که بر بالين نهم سر، آتش انگيزم ز بستر
با گداز ِ سوز و ساز ِ مادران ِ داغدارت
در غم ِ ياران ِ بندي، آهوي ِ سر در کمَندم
بند بگشا - اي خدا! - تا شُکر بگذارد شکارت
مُدّعي را گو چه سازي مُهر از گِل درنمازت
سجده بر مَسکوک زر پُرسودتر آيد به کارت!
اي زن - اي من- برکمر دستي بزن، برخيز ازجا:
جان به کف داري؛ همين بس بهره از دار و ندارت!
کوچراغي جزتنم کاتش زنم در شام تارت:
ماه کو،خورشيد کو؟ ناهيد چنگي نيست پيدا!
چشم روشن کوکه فانوسش کنم در رهگذارت؟!
آبرويت را چه پيش آمد که اين بي آبرويان
مي گشايند آب در گنجينه هاي افتخارت؟
شيرزن شيرش حرام ِ کام ِ نامردان ِ کودن
کز بلاشان نيست ايمِن گور ِ مردان ِ ديارت
مي فروشند آنچه داري: کوه ِ ساکن، رود ِ جاري
مي ربايند آهوان ِ خانگي را از کنارت
گنج هاي سر به مُهرت رهزنان را شد غنيمت
دُرج ِ عصمت مانده بي دُردانگان ِ ماهوارت
شب که بر بالين نهم سر، آتش انگيزم ز بستر
با گداز ِ سوز و ساز ِ مادران ِ داغدارت
در غم ِ ياران ِ بندي، آهوي ِ سر در کمَندم
بند بگشا - اي خدا! - تا شُکر بگذارد شکارت
مُدّعي را گو چه سازي مُهر از گِل درنمازت
سجده بر مَسکوک زر پُرسودتر آيد به کارت!
اي زن - اي من- برکمر دستي بزن، برخيز ازجا:
جان به کف داري؛ همين بس بهره از دار و ندارت!