Thursday, November 24, 2005

 

174. يادي و سخني ديگر از شاعر ِ خاموش





يادداشت:

در چند روز اخير، نوشتارهايي را در گرامي داشت ِ ياد ِ هميشه بيدار ِ شاعر سرشناس روزگارمان منوچهر آتشي در اين صفحه آوردم. نوشته ي زير را آقاي دكتر تورج پارسي، امروز به اين دفتر فرستاده اند كه با سپاس فراوان از ايشان، در پي مي آورم تا شمار بيشتري از ايران دوستان و فرهيختگان آن را بخوانند و با گوشه هاي ديگري از زندگي ي دشوار و پر رنج و شكنج شاعر خاموش مانده آشنا شوند و فروزه هاي افزون تري از كُنِش ِ ادبي و فرهنگي ي ِ او را دريابند. نامش تابناك و يادش پايدار ماناد! ج. د.

منوچهر آتشي هم رفت !
( ۱۳۸۴ ۱۳۱۰- )
" آن كه در عمرش روي خوش نديد " (۱)


دكتر تورج پارسي

منوچهر در پاييز زاده شد و در برگ ريزان پاييزهم رفت . نخستين بار در كافه فيروز ديد مش ، با نصرت آمد تو ، نصرت مانند هميشه از دولت مي رفع ملال كرده بود سيگارش بيشتر به يك خاكستر لوله شده مي ماند لاي انگشتاني كه رنگ اصلي شان را از دست داده بودند . نصرت گفت اين هم آتشي كه مي خواستي، ببينيش! مهربان به گپ نشستيم و آشنا شديم . شب به يكي از پاتوق هاي نصرت رفتيم ، آفتاب مي كه از مشرق پياله بر آمد ما نيز رفع ملال كرديم ،آنهم چه جور ، عرق فيروزه در مقابل عرق روسي مثل آبجو شمس بود از همه جا و همه چيز گفتيم و مهربان تر نشستيم . وقتي به خواهشمان اسب سپيد را خواند ، حس كرديم در جنوب پر عطش بر آفتاب ِ جنِگ ِ (2) تابستان پهن شده ام . بوي دليران تنگستوني فضا را گرفت ، از غربت آمده بوديم و تنها شعاع آفتاب جنگ و شرجي مى توانست از غربت بكاهد. مي آتش زا هوشيارمان كرد تا صداي واژگان جنوبي آتشي درما بپيچد :


اسب سپيد وحشي
بر آخور ايستاده گران سر
انديشناك سينه ى مفلوك دشت هاست
اندوهناك قلعه ي خورشيد سوخته است
با سر غرورش و ، اما دل با دريغ ريش
عطر قصيل تازه نمي گيردش به خويش ...
(۳)

سري كه گرم شعرشده بود ، لهجه را بيشتر آشكار مي ساخت ،. گويى اسب سپيد(1339آهنگ ديگر) خبراز آمدن عبدوي جت (۱۳۴۷آواز خاك ) كه " بر سينه اش هنوز مدال عقيق زخم " آويزان بود مي داد . آنشب كه بهشت عدن را در ميخانه يافتيم از رسول پرويزي ، چوبك ، و خالو فايز پايه گذاران و بيانگران جغرافياي ادبي جنوب، و كتاب Fontamora و (۱۹۷۸_Ignozio silone (۱۹۰۰
و Vladimir Majakovski(۱۸۹۳_۱۹۳۰) گفتگو كرديم ، تفسير و نگاه آتشي به "پريشان مرد صاحب درد "فايز آنچنان برايم جالب بود كه تمام مسير راه را هم به اين مهم مورد علاقه مان طي كرديم .آتشي آنشب فايز را در جمع حاضر كرد شگفت آور حس كرديم سال هاست با هم آشناييم . البته ديگرزمينه ي ديدار پيش نيامد اما از دور كارهايش را دنبال مي كرد م و از طريق دوستان مشترك مرتضامحمودي و وزيري از حالش خبردار مي شد م بيكار شدنش و كارحسابداري در شركتي در كنگان جهت معيشت، مرگ مانلي آن شاخه ى شكسته و...
از بر آيند هاي ديگرآن شب يكي هم پنجره اي بود كه آتشي باز كرد تا بتوانيم فايز رابهتر بشناسيم .به ويژه وقتي كه تاكيد داشت كه "شعر فايز را نبايد با ميزان هاي مورد نظر شمس قيس سنجيد" (۴) جالب بود كه كمي ازحرف هاي آن شب رادر رابطه با فايز به شكل مقدمه اي بركار با ارزش عبالمجيد زنگويي به نام ترانه هاي فايز آورده است .
آتشى نه تنها بر شعر جنوب اثر گذاشت بلكه از شاعران مطرحي است كه به قول نصرت صداي مشخصي دارند يا به گفته ي خودش "روى دست كسي رونويسي نكرده است " (۵) و همين صداي متمايز او را در عرصه ي شعرايران زمين سرپانگهداشت . در اين صداي متمايز" شعراز رنج روح مايه ميگيرد نه از تفنن. روح رنجيده هم نعره ميزند و هم مينالد و هم سکوت ميکند" (۶ ).از ديگر ويژگي شعر آتشي فضاي بومي آنست كه گر مي كشد به بالا و دامنه مي گيرد و به تكرار نمي افتد بلكه در خود تازه مي شود :

"من از جنوب
من از جنوب چشمه عطش
من از جنوب ماسه مار
من از جنوب جنگل دكل
من از جنوب باغ ساكت خليج
من از جنوب جنگل بزرگ آفتاب آمدم
من از جنوب تشنه زي شمال آب آمدم
كنون بيا مراببين پدر
بيا مرا ببين كنار جنگل بلند آب
چگونه تشنه مانده ام
چگونه رخ فشرده ام به ساقه هاي ديرتاب نور
در اشتياق ذره اي عطش
پدر بيا! ببين
چگونه من سوي سراب آمدم."


درجامعه ي ما ميدان شعر هم دست ميدان داران بود ، هياهو بود ، دوست بازي بود حال كسي از دشتسون مَلِكي (۷) وَر مي كشد به سوي تهران پايتخت ، شهر بزرگ چشم و چراغ كشور كه همه چيز به آنجا ختم مي شود ،راه مي افتد، اما نه تهران و نه هياهوي سوداگرانه اش بر اوكه آتشي باشد كارگر نمي شود ، او خود در اين باره مي گويد :
" من امّا هرگز هياهو برانگيز نبوده ام ، نه دوباره متولد شده ام نه به عرفان مطلق خاك روي آورده ام يك بار متولد شده ام ، سريع راهم را كوبيده ام و ساده و بي ريا وجود زمختم را اعلام كرده ام نه عاشق عاشق بوده ام تا شعرهاي سوزناك بسرايم و جوان ها را خوش آيد ، نه سياسي سياسي بوده ام تا زمره نجات دهندگان طبقه ي كارگر علمم كنند نه تاتوراليست بسترگرا و جنوب شهري تا دلسوزي هاي دروغين بر انگيزم . فقط شاعر بوده ام ، شاعري تند و تلخ و اندكي نوميد . روستايي صاف و صادق شهري شده كه هرگز از انكار سوداگري و اخلاق سوداگرانه و كاسب كارانه ي شهري ها باز نايستاده و نمي ايستد . ادراك من از عدالت و ستايش انسان به مقدار زياد در همين خصوصيت ريشه داردنه در آرمان هاي سياسي براي همين هم با جان دل و خون با بي عدالتي دشمنم " (گزينه ى اشعار، رويهء ۳۹ انتشارات مرواريد چاپ دوم ۱۳۶۹)
اين زبان ، اين كلام آرزومند و مسئول و بي هياهو آنچنان است كه سفير گنجشكان دشتستان مي شود :


به پرنده هاي جنگل گيلان
پيغام دادم
كه در نماز سحرگاهي
و در ملال تنبلي آبسالي جاويد
گنجشك هاي تشنه ى دشتستان را در ياد داشته باشند


( ترانه اي در مايه ي دشتي / كتاب آواز خاك)

سرانجام آنكه در عمرش روي خوش نديد سفر طولاني طاقت فرسايش در روز يكشنبه ۲۹ آبان با ايستادن قلب به پايان رسيد . آرزو مى كنيم خانواده اش خواست مردم بوشهر رابپذيرند و نساى منوچهر را به دست همان خاك نمناك بسپارند تا گرما ، بوي شرجي و ماهي و آواز جاشوان را بشنود. با خانواده آتشي شاعران و نويسندگان بوشهر ، دكتر حميديان ، علي باباچاهي ، غلام رضا محمودي ، مرتضا محمودي ، سيامك برازجاني و ...... همدرد و همراهم و به فَرَوَهْر ِ منوچهر درود مي فرستم .


با آخرين قدم ها


"اين سفر طولانی طاقت فرسا
بايد
پايان پذيرد جايی
به واحه ای
سر چاهی و سايه نخلی
به ساحلی و عرشه بلمی متروك
در اين بيابان ناشناخته
اختر آشنايی را دنبال می كنم
كه هميشه پيشاپيشم قرار دارد
و فاصله مان
كم نمی شود انگار
هرگز
ستاره آشنا تو دور می شوی آيا
يا من
به سكون مانده ام به جا
به گمان حركتی مدام؟
نه هرگز آنچنان فراز سرم قرار می گيری
كه كلاه از سرم بيندازد
سماجت ديدارت
نه هرگز
آن گونه دور میشوی
كه پندارم
غروب كرده باشی
تا باز مانم از رفتن
نوميد و دلشكسته
ستاره آشنا
تو دور می شوی
يا من ايستاده ام
برجا؟
ستاره دور میشود از تو و تو میآيی مدام
و راه
پايان نمی پذيرد هرگز
نه به واحه ای
نه به ساحلی
و همه راهها هميشه

با آخرين قدم ها آغاز میشوند


(از مجموعه ي ِ گندم و گيلاس)


سرچشمه ها:


۱_ مصاحبه ي رضا سيد حسيني
۲_ jeng آفتاب سوزان
۳_ آهنگ ديگر
۴_ ترانه هاي فايز به كوشش عبالحميد زنگويى رويه ۲۶ انتشارات ققنوس
۵_ گزينه ي اشعار رويه ۳۷، انتشارات مرواريد
۶_ همان
۷_ مَلِكى يك نوع گيوه است كه در آباده ، كازرون و بهبهان مي بافند



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?