Wednesday, October 19, 2005

 

143. سال ِ اشك ِ پوري / سال ِ خون ِ مُرتضي ...



امروز 27 مهر ماه 1384، درست 51 سال از روز ِ سياه و خونين ِ 27 مهر ماه 1333 مي گذرد. در چُنين روزي، نظام ِ برآمده از شبيخون ايران بر باد ده ِ سوداگران تازشگر ِ آمريكايي و انگليسي و دربار وابسته و سر سپرده بدانان، براي سركوب دنباله ي خيزش و جنبش رهايي
بخش ِ مردم ايران، نخستين ده تن از شيرمردان ِ آزاده و مبارز را به جوخه ي آتش سپرد و سرتاسر ميهن ما را در سوگ و درد و دريغ آن لاله هاي واژگون ِ سر به سوي ِ خاك ِ وطن خم كرده، فرو برد.
از آن گروه ِ دهگانه، نُه تن سرداران سپاهي بودند و يك
تن غير ِ نظامي، مرتضي كيوان نويسنده و ناقد ادبي و مترجم و روزنامه نگاري آزادي خواه و هوشمند و فرهيخته بود.
دستگاه حاكم، آن دليرمردان ِ سرافراز و جان باز را به كاري كه خود به زيان ِ ميهن ما و به سود ِ تاراجگران و نفت خواران بيگانه مي كرد، متّهم ساخته بود. امّا آنان به رغم ِ پيوندشان با حزب توده ي ايران و پيروي شان از سياست وابستگي به شوروي ( با لقب ِ "برادر ِ بزرگتر")، با همه ي توش و توانشان براي خدمت به ايران و رهايي ي آن از چنگال ستمگران و چپاول كنندگان خودي و بيگانه مي كوشيدند. يكي از آنان، سرهنگ عزّت الله سيامك در بيدادگاه نظامي، در برابر ِ اتّهام وارد كرده بدو كه اسرار ِ نظامي ي ايران را به بيگانگان مي داده است، با طنزي تلخ گفت كه: "اين اتّهام را مي پذيرم؛ زيرا در محلّ كارم ژاندارمري هر روز گزارش هايي را به مستشار ِ آمريكايي ِ برگماشته در آن جا مي دادم!"






از راست به چپ: مرتضي كيوان، سرهنگ مبشّري، سروان افراخته، سروان مدني و سرهنگ سيامك،دمي پيش از سپيده دم 27 مهر 1333 و تيرباران شدن



من خود در آن هنگامه ي خونين، دوره ي خدمت هيجده ماهه ي سربازي را مي گذراندم و در پادگان عبّاس آباد تهران، سرهنگ امير افشار بكشلو فرمانده ي هنگ ما، مردي سخت ايران دوست و پاي بند به ارزش هاي فرهنگي ي ملّي بود و من و دوستان هم دوره ام آشكارا مي ديديم كه او تا چه پايه دل و جان سپرده به مهر ميهن و پيشينه ي ارجمند و كهن ِ آن داشت. در يكي از روزهايي كه تمرين نظامي ي ِ رژه رفتن داشتيم، او سوار ِ بر اسبي رشيد در كنار ِ گذرگاه ايستاده بود و ما پاي كوبان از برابرش مي گذشتيم و در همان حال، بانگ پُر شور و غرور ِ او را مي شنيديم كه بيتي برانگيزنده از شاهنامه ي فردوسي را مي خواند :
"پياده نديدي كه جنگ آورد / سر ِ سركشان زير ِ سنگ آورد؟! "


چند ماه بعد، او همِ به چنگ ِ دُژخيمان نظام ِ كودتا افتاد و در جزو ِ يكي ديگر از گروه هاي افسران ميهن دوست، تيرباران شد. او كه روزهاي پر رنج و شكنج ِ پيش از اعدام را در پادگان ِ لشكر ِ دوم ِ زرهي ي ِ تهران ميگذراند، روزي در هنگام ِ برخورديِ اتّفاقي با يكي از دوستان ِ هم دوره ي من كه در همان پادگان در بازداشت بود و در دستشويي به او سلام كرده و جوياي حالش شده بود، در يك جمله ي كوتاه، گفته بود: "ما فداي نفت شديم!"
و به راستي چه سخني رساتر و گوياتر از اين، مي توانست بيان حال ِ آن جان باختگان و قربانيان چيرگي ي دوباره ي نفت خواران جهاني بر نفت ملّي كرده ي ِ ايران باشد؟!

* * *

امّا مرتضي كيوان كه همراه با نخستين گروه از سرداران سرافراز ِ آزادي جان باخت، به گناه ِ نابخشودني ي ِ تامين ِ خانه و پناهگاه براي افسران ِ پنهان شده، به چنگ دُژخيمان افتاده بود. او مردي به راستي فرهيخته و بسيار پيشتر از زمان ِ خودش بود. سطر به سطر ِ همه ي نوشته هاي برجا مانده از اين روشنفكر ِ راستين و آزادانديش ژرف بين گواهي است بر منش والاي او در زندگي ي فردي و اجتماعي و كار و كوشش هاي ادبي اش.

كيوان با همه ي نوده اي گري اش، زنجيري و پاي بسته ي جزم هاي مرامي و فرموده هاي آيه وار ِ حزبي نبود و همواره آزادانديش و چون و چراگو باقي ماند. براي نمونه، در زماني كه نسخه ي رئاليسم سوسياليستي ي ژدانفي براي ادبيّات سراسر جهان تجويز مي شد و هرگونه سرپيچي از آن در حكم انحراف و گناهي بزرگ به شمار مي آمد، او در يكي از نوشته هايش، آشكارا به انتقادي زيركانه از اين آيه ي مطلق پرداخت و ديدگاه هاي انديشه ورانه ي خود را در تقابل ِ با آن شرح داد. كار و كوشش فرهنگي و ادبي ي ِ مرتضي كيوان تنها در روزنامه نگاري و نقد و بررسي ي كتاب و ترجمه و ويرايش خلاصه نمي شد؛ بلكه با كشف توان و گنجايش فكري و ادبي در هريك از دوستان و معاشرانش، به ياري ي او مي شتافت و با گونه اي احساس خويشكاري مي كوشيد تا استعداد نهفته در وي را شكوفا و بارور كند. تاثير ژرف ِ دل سوزي هاي او در حق ّ نسلي از روشنفكران و اهل قلم آن زمان، انكارناپذيرست و اشاره هاي فراواني بدان در نوشته هاي آن نسل، ديده مي شود. از همين رو بود كه پايان خونبار زندگاني ي كوتاه؛ امّا سرشارش، همه ي آن نسل را در بُهتي شگفت و اندوهي ژرف فروبرد.


مرتضي كيوان در واپسين روزهاي زندگي در چنگال ِ دُژخيمان


بسياري از نويسندگان و شاعران و مترجمان و پژوهشگران ِ همگام و همنشين با كيوان، در سروده ها و نوشته هايي با ياد او با شگفتي و آفرين بسيار از او يادكرده و شگفتي هاي زندگي ي او را برشمرده اند. يكي از ياران نزديك كيوان، زنده ياد شاهرخ مسكوب، فرزانه ي بزرگ ِ روزگار ما بود كه در واپسين سال هاي زندگاني ي دشوار و پُربارش با احساسي همچون دِين داشتن نسبت به آن يار ِ از دست رفته، نوشته ها و سروده هايي از خود و ديگران را با همكاري ي ِ همراه و همسر كيوان، بانو پوران سلطاني در مجموعه اي با عنوان ِ كتاب مرتضي كيوان، فراهم آورد و به چاپ رساند و حقّ آن مرد ِ مردانه را به خوبي ادا كرد.



بحث و بررسي در باره ي اين كتاب ارجمند و درون مايه هاي گوناگون ِ آن فرصت و مجالي ديگر مي خواهد كه اميدوارم فرادست آيد. در اين سالگرد اندوهبار ِ در خون تپيدن ِ كيوان و سرداران ِ همگامش، تنها خواستم يادي به گرمي از آن شمع هاي ِ خاموش گشته، كرده باشم.

براي پايان ِ سزاوار بخشيدن به اين يادواره ي كوتاه، از ميان ِ همه ي نوشتارهاي آمده در اين دفتر، سطرهاي گزيده اي از شعر ِ فراموش نشدني ي ِ شاعر نامدارمان احمد شاملو را كه در سوگ ِ كيوان و براي همدلي با همسرش پوران سلطاني سروده است، در پي مي آورم. ج. د.



احمد شاملو

نگاه كن



سال ِ بد

سال ِ باد

سال ِ اشك

سال ِ شكّ

سال ِ روزهاي ِ دراز و استقامت هاي كم

سالي كه غرور گدايي كرد

سال ِ پَست

سال ِ درد

سال ِ عزا

سال ِ اشك ِ پوري

سال ِ خون ِ مرتضي

سال ِ كبيسه ...

...........................

من بد بودم؛ امّا بدي نبودم

از بدي گريختم، دنيا مرا نفرين كرد

و سال ِ بد دررسيد:

سال ِ اشك ِ پوري، سال ِ خون ِ مرتضي

سال ِ تاريكي

و من ستاره ام را يافتم، من خوبي را يافتم

به خوبي رسيدم

و شكوفه كردم.

..............................




<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?