Thursday, August 11, 2005
شاهين ِ بلندپرواز ِ انديشه و فرهنگ
شاهرخ مسكوب
فصلنامه ي ِ نگاه ِ نو، شماره ي ِ 66، تهران - مرداد 1384، گفتار ِ زير را از نگارنده ي اين سطرها در ارج گزاري به زندگي ي ِ سرشار و كارنامه ي ِ پُربار ِ بزرگ مرد ِ انديشه و فرهنگ ايراني، شاهرخ مسكوب نشرداده است. در پاس داشت ِ خاطره ي ِ ماندگار ِ آن شاهين ِ بلند پرواز، متن ِ گفتار و يادواره ي نشريافته در نگاه ِ نو را در اين صفحه بازنشر مي دهم. ج. د
شاهرخ مسكوب
شاهينِ بلندپروازِ انديشه و فرهنگ
جليل دوستخواه
شاهرخ مسكوب شاهينِ بلندپروازِ انديشه و فرهنگ ملّيِ ايران، پس از دهها سال پويايي و كوشش و جُستار سرانجام در بيست و سوم فروردين 1384 در غُربتي جانكاه و دلآزار و به دور از سرزميني كه عمري بدان و به مردمش مِهرميوَرزيد، قلم از دست فرونهاد و كارنامة سرشار و گرانبارش را به گَنجورِ هوشيار و نَقّادِ زمان سپرد تا آن را در گنجِ شايگان فرهنگ ايراني و انساني نگاه دارد و به اكنونيان و آيندگان عرضه كند.
يكي از دوستانِ قديمِ مسكوب، در سوگِ او قلم را گرياند و دردمندانه نوشت
"شاهرخ آن خاك را بسيار دوست داشت. نميدانم كجا دَفنَش خواهندكرد. اما هر كجا كه باشد، از آن بويِ خاكِ ايران، بويِ شاهنامه، بويِ رستم، بويِ تهمينه، بويِ اسفنديار و بويِ سهراب به مشام جان هر زايري خواهدرسيد اكنون بزرگي ديگر از فرهنگِ ايرانزمين، نقاب خاك را بر ديدگان كشيدهاست. او بختِ بوييدنِ ديگربارة خاكش را نداشت! يك
اكنون ماييم و مسكوب، فرزانهاي جاودانه با دستاوردهايي يادماني: رنگينكماني از آزادگي، انديشهوَرزي و فرهنگپژوهي كه هر بخشي از آن آيينهاي است تابناك از دههها كوشش و پويشِ خستگيناپذير و پيچوتاب در هَزارتوهاي جان و روانِ فرهنگسازانِ ايراني و جز ايراني
انديشيدن به ايران، به گذشته، به اكنون و به فرداي ايران و پرسيدن و كاويدن و پژوهيدن و نوشتن در زبان و ادب و فرهنگ و هويّتِ ايران و ايرانيان، از زمينههاي پايدارِ تلاشهايِ پيوسته و پُربار او بود. دو
مسكوب در سالهاي آخر سومين دهة زندگي، با پشتسر گذاشتن دورههاي آموزشي تا پايگاه كارشناسي در رشتة حقوق، در هنگام اَوجگيريِ جنبش ملّي و رهاييجويانة ايرانيان، با پيوستن به حزب تودة ايران، بلندآوازهترين و مطرحترين گروهِ سياسيِ آن زمان، گام در راه يك زندگيِ توفاني و دشوار گذاشت. اما جاي داشتن در صفِ پيوستگانِ بدان حزب و درگيري در كُنِشِ سياسي و اجتماعيِ روزمَرّه، نتوانست او را از بالگُشايي و پرواز به سوي چَكادهاي بلندِ انديشه و فرهنگِ ايراني و انساني بازدارد و در چَنبَرة روزمَرِّگي و جَزمهايِ مَرامي زمينگير كند. به زودي گَوهرِ رويكَردِ او به پروازِ آزاد – كه در ژرفايِ جانش بود – در كردارِ او نَموديافت. نخستين نشانة اين رويدادِ فرخنده را ميتوان در ترجمههايِ والايِ او، از جمله ترجمة رُمانِ بلندِ خوشههايِ خشم اثر جان اِشتاينبَك با همكاريِ عبدالرّحيم احمدي (1328) و نيز در ترجمههاي فرهيختة او از ادبِ كهنِ يوناني و جز آن ديد. سه
اما پويش اين رَهروِ نَستوه و سختگام، در همان حدّ و مرز ترجمه نماند. گرايشِ بُنيادين و ساختارپژوهانة او به ادبِ كهنِ ايراني، از نثر و نظم (در همة شاخههايش) و بيش از همه به شاهنامه، سرنوشتِ اين فرزانة بزرگ روزگار را رقم زد و شاهراهي را در پيش پاي او گشود كه پيمودنِ آن در درازناي نيمسده، بيهيچ درنگ و فاصلهاي تا واپسين دمِ زندگياش ادامه يافت
مسكوب پس از تازشِ چپاولگران بيگانه و مزدوران ايرانينماشان به دستاوردهايِ جنبشِ ملّي، به چنگِ دُژخيمان افتاد و چندين سال را در زندان به سربُرد؛ امّا در همان روزگارِ تلخ نيز، با همة گرفتاريهايِ جسمي و رواني و رنج و شكنجِ زندان، از كارِ ادبي و فرهنگياش دست نكشيد و در تنگنايِ مَحبَس، پژوهش و كاوش را پي گرفت و حتّا براي شماري از همزنجيرانش نشستِ شاهنامهپژوهي ترتيب داد
شاهرخ پس از رهايي از بندِ دستگاهِ سركوب و اختناق، با پيبردن به همة تَرفَندهاي سياسي و شناختِ تنگمايگي هاي مَرامي و جَزمباوريهايِ مَكتبي، راهِ آزادانديشي و شكوَرزي و چون و چرا كردن در همة عرصههاي كُنِشِ فكريِ بشري را برگزيد و دل آگاهانه به هر آنچه سببساز درنگ و ايستايي و پيرويِ چشم و گوشبسته از كسان و نهادها بود، پشت كرد. چهار
مسكوب در سالهاي آخر سومين دهة زندگي، با پشتسر گذاشتن دورههاي آموزشي تا پايگاه كارشناسي در رشتة حقوق، در هنگام اَوجگيريِ جنبش ملّي و رهاييجويانة ايرانيان، با پيوستن به حزب تودة ايران، بلندآوازهترين و مطرحترين گروهِ سياسيِ آن زمان، گام در راه يك زندگيِ توفاني و دشوار گذاشت. اما جاي داشتن در صفِ پيوستگانِ بدان حزب و درگيري در كُنِشِ سياسي و اجتماعيِ روزمَرّه، نتوانست او را از بالگُشايي و پرواز به سوي چَكادهاي بلندِ انديشه و فرهنگِ ايراني و انساني بازدارد و در چَنبَرة روزمَرِّگي و جَزمهايِ مَرامي زمينگير كند. به زودي گَوهرِ رويكَردِ او به پروازِ آزاد – كه در ژرفايِ جانش بود – در كردارِ او نَموديافت. نخستين نشانة اين رويدادِ فرخنده را ميتوان در ترجمههايِ والايِ او، از جمله ترجمة رُمانِ بلندِ خوشههايِ خشم اثر جان اِشتاينبَك با همكاريِ عبدالرّحيم احمدي (1328) و نيز در ترجمههاي فرهيختة او از ادبِ كهنِ يوناني و جز آن ديد. سه
اما پويش اين رَهروِ نَستوه و سختگام، در همان حدّ و مرز ترجمه نماند. گرايشِ بُنيادين و ساختارپژوهانة او به ادبِ كهنِ ايراني، از نثر و نظم (در همة شاخههايش) و بيش از همه به شاهنامه، سرنوشتِ اين فرزانة بزرگ روزگار را رقم زد و شاهراهي را در پيش پاي او گشود كه پيمودنِ آن در درازناي نيمسده، بيهيچ درنگ و فاصلهاي تا واپسين دمِ زندگياش ادامه يافت
مسكوب پس از تازشِ چپاولگران بيگانه و مزدوران ايرانينماشان به دستاوردهايِ جنبشِ ملّي، به چنگِ دُژخيمان افتاد و چندين سال را در زندان به سربُرد؛ امّا در همان روزگارِ تلخ نيز، با همة گرفتاريهايِ جسمي و رواني و رنج و شكنجِ زندان، از كارِ ادبي و فرهنگياش دست نكشيد و در تنگنايِ مَحبَس، پژوهش و كاوش را پي گرفت و حتّا براي شماري از همزنجيرانش نشستِ شاهنامهپژوهي ترتيب داد
شاهرخ پس از رهايي از بندِ دستگاهِ سركوب و اختناق، با پيبردن به همة تَرفَندهاي سياسي و شناختِ تنگمايگي هاي مَرامي و جَزمباوريهايِ مَكتبي، راهِ آزادانديشي و شكوَرزي و چون و چرا كردن در همة عرصههاي كُنِشِ فكريِ بشري را برگزيد و دل آگاهانه به هر آنچه سببساز درنگ و ايستايي و پيرويِ چشم و گوشبسته از كسان و نهادها بود، پشت كرد. چهار
اما اين راهگُزيني و نوزايشِ فكري او – برخلافِ آنچه برخي بِروننگَِران ميپندارند و پارهاي از غَرَضورزان می انگارند – هيچ نسبتي با خويشتنپايي و عافيتجويي و مُحافظهكاري نداشت، بلكه به وارونة آن بود و حضورِ جَسورانة فکری و گفتار و نوشتارِ دليرانة او در برخي از بُرهههاي توفاني و پُرتَنِشِ بعدي و تَقابُلِ آشكارِ او با خودكامگي و بُتپرستيِ سياسي، گواه ِ راستين و بُرهان ِ قاطع ِ اين امر است. پنج
نشرِ اثرِ بيهمتايِ مسكوب، مُقدّمهاي بر رستم و اسفنديار در آغاز دهة چهل، "بانگِ بلندِ دلكشِ ناقوسي" شش
نشرِ اثرِ بيهمتايِ مسكوب، مُقدّمهاي بر رستم و اسفنديار در آغاز دهة چهل، "بانگِ بلندِ دلكشِ ناقوسي" شش
بود كه پايان عصرِ كهنه و سپريشده ي تحقيق و تَحشيه و قالبشناسيِ صِرفِ "اَصحابِ فَضل" در عرصة ادبِ فارسي و آغازِ روزگارِ نوينِ پژوهشِ انديشهورزانه و ژرفنگرانه و رويكَردِ فلسفيِ نسلِ جديد پژوهشگران به شاهكارهاي ادبي را اعلام كرد
او در همان نُخُستين عبارتِ اين دفترِ ارجمند، تكليفِ خود را با تاريخِ هزارسالة ادبِ فارسي و دستاندركارانش روشن كرد و چشماندازِ چند دهه شاهنامهپژوهيِ آيندة خويش را در برابرِ ديدگانِ نسلِ پويا و پيشروِ روزگارش گشود
«هزار سال از زندگي تلخ و بزرگوارِ فردوسي ميگذرد. در تاريخِ ناسپاس و سِفلهپَروَرِ ما، بيدادي كه بر او رفتهاست، مانندي ندارد و در اين جماعتِ قَوّادان و دلقكان كه ماييم با هوسهاي ناچيز و آرزوهاي تباه، كسي را پروايِ كار او نيست و جهانِ شگفتِ شاهنامه همچنان بر اَربابِ فَضل دربسته و ناشناخته ماندهاست. هفت
به جُرأت ميتوان گفت كه در عمرِ هزارسالة شاهنامه، اين دفتر كوچكنما؛ امّا گَرانمايه، تا زمانِ نشرِ آن، تنها اثري بود كه پژوهندة آن بخشي از بُنمايههايِ اين حماسه و ساختارِ عظيم آن را به درستي كاويد و بررسيد و ارزيابيد و تحليل كرد. هشت
انتشار اين اثر ممتاز و آغازگر – چنان كه انتظار ميرفت – بازتابي در ميان "اَربابِ فَضل" نداشت و يك سر براي گوشسپردن به بانگِ اين "ناقوس" از پسِ حصارهاي سِتَبرِ قلعة سُنّت برنيامد؛ امّا نسل جوان و پويا و پيشرو كه تشنة نوجويي بود، آن را كاري كارِستان شناخت و با شور و اميد به پذيره ي ِ آن رفت:
كتاب مُقدّمهاي بر رستم و اسفنديار يكي از نُخُستين تفسيرهايِ ادبي در زبانِ فارسي محسوب ميشد كه سطحِ كار را از انشاءهايِ مُبتذلِ عهدِ قاجاري تا ارتفاعِ انديشة جهانپذيرِ نظريّههايِ ادبي بالا ميكشيد. اين كتابِ كوچك، يكي از مدرسههاي من بود. نُه
انتشار سوگ سياوش در مرگ و رستاخيز در سال 1350، ادامة اين پويش و نقطة اوج تازهاي در راهنورديِ مسكوب به سوي قلّههاي سربركشيدة كوهسارِ حماسه بود و نشان داد كه دفترِ نخستين، نه يك تكنگاريِ اتّفاقي و مُنحصربهفرد، بلكه سرآغازِ زنجيره پژوهشهايي بود كه در طول بيش از سه دهة بعد، تا فروردين 1384 ادامه يافت
او در همان نُخُستين عبارتِ اين دفترِ ارجمند، تكليفِ خود را با تاريخِ هزارسالة ادبِ فارسي و دستاندركارانش روشن كرد و چشماندازِ چند دهه شاهنامهپژوهيِ آيندة خويش را در برابرِ ديدگانِ نسلِ پويا و پيشروِ روزگارش گشود
«هزار سال از زندگي تلخ و بزرگوارِ فردوسي ميگذرد. در تاريخِ ناسپاس و سِفلهپَروَرِ ما، بيدادي كه بر او رفتهاست، مانندي ندارد و در اين جماعتِ قَوّادان و دلقكان كه ماييم با هوسهاي ناچيز و آرزوهاي تباه، كسي را پروايِ كار او نيست و جهانِ شگفتِ شاهنامه همچنان بر اَربابِ فَضل دربسته و ناشناخته ماندهاست. هفت
به جُرأت ميتوان گفت كه در عمرِ هزارسالة شاهنامه، اين دفتر كوچكنما؛ امّا گَرانمايه، تا زمانِ نشرِ آن، تنها اثري بود كه پژوهندة آن بخشي از بُنمايههايِ اين حماسه و ساختارِ عظيم آن را به درستي كاويد و بررسيد و ارزيابيد و تحليل كرد. هشت
انتشار اين اثر ممتاز و آغازگر – چنان كه انتظار ميرفت – بازتابي در ميان "اَربابِ فَضل" نداشت و يك سر براي گوشسپردن به بانگِ اين "ناقوس" از پسِ حصارهاي سِتَبرِ قلعة سُنّت برنيامد؛ امّا نسل جوان و پويا و پيشرو كه تشنة نوجويي بود، آن را كاري كارِستان شناخت و با شور و اميد به پذيره ي ِ آن رفت:
كتاب مُقدّمهاي بر رستم و اسفنديار يكي از نُخُستين تفسيرهايِ ادبي در زبانِ فارسي محسوب ميشد كه سطحِ كار را از انشاءهايِ مُبتذلِ عهدِ قاجاري تا ارتفاعِ انديشة جهانپذيرِ نظريّههايِ ادبي بالا ميكشيد. اين كتابِ كوچك، يكي از مدرسههاي من بود. نُه
انتشار سوگ سياوش در مرگ و رستاخيز در سال 1350، ادامة اين پويش و نقطة اوج تازهاي در راهنورديِ مسكوب به سوي قلّههاي سربركشيدة كوهسارِ حماسه بود و نشان داد كه دفترِ نخستين، نه يك تكنگاريِ اتّفاقي و مُنحصربهفرد، بلكه سرآغازِ زنجيره پژوهشهايي بود كه در طول بيش از سه دهة بعد، تا فروردين 1384 ادامه يافت
بررسي و ارزيابيِ دستاوردِ گرانماية مسكوب در گسترة شاهنامهپژوهي، نيازمندِ گفتارِ كارشناسانة جداگانه و بلندي است كه در تنگنايِ اين يادواره نميگُجد. امّا کوشش وی محدود بدين حوزه نبود و از ديگر گُسترههاي ادب و فرهنگ ايران غافل نماند؛ زيرا همة بخشهاي ادب ايران را از حماسي ( با ريشهها و خاستگاههاي اسطورگياش) تا غِنايي و عرفاني (خواه نثر، خواه نظم)، به درستی در پيوندي انداموار با يكديگر ميديد و چشمپوشيدن از هريك را مانع از دستيابي به برآيندي فراگير ميشناخت. او متنهايِ عرفاني فارسي و عربي را با همان ژرفبيني و مويشكافيي ميخواند و ميكاويد و در رمز و رازهاي آنها باريك ميشد و آنها را در ذهن و ضميرِ روشن و فرهيختة خود نهادينه ميكرد كه اسطورهها و متنهاي دينيِ باستاني و ديگرديسهها و بازپرداخته هاي آنها در شاهنامه را
با اين همه، بدين اندازه هم بسنده نميكرد و در مرزهاي تاريخي و جغرافيايي ايران از پويش باز نميايستاد و همان پيوندِ اندامواري را که در ميانِ بخشهايِ گوناگونِ ادبِ ايران بدان باور داشت، در سطحي گستردهتر، در ميان مجموعة ادب و فرهنگِ ايرانيان با ميراثِ ادبي و فرهنگيِ مردمان ديگر سرزمينها نيز ميديد و هوشمندانه اعتقاد داشت كه ايرانشناسي در درون ِ مرزهاي بستة ايران و بدون آگاهي از جهان و هرچه در آن است، كاري است نارسا و ناتمام و نميتواند دستاوردي امروزين و جهانشمول داشتهباشد. از همينرو، جدا از خواندنِ اثرهاي ادبيِ فرانسويزبان و انگليسيزبان، با كوشش بسيار، زبان آلماني را هم تا حدّي كه بتواند اثرهاي كلاسيك انديشهوران و نويسندگانش را به زبان اصلي و نه از ترجمهها – كه آنها را رسا نميدانست – بخواند، آموخته بود و آن اثرها را هرچند -- به گفتة خودش -- "به دشواري"، ميخواند تا با جهانِ فكريِ نُخبگان و فرهيختگان آلماني هم دمساز و آشنا شود. رويكردِ مسكوب به هيچيك از اين عرصهها، براي تَفنّن و سرگرمي يا به انگيزهها و وسوسههاي حقيري چون فاضلنمايي و جلوهفروشي نبود. او هيچ ميانهاي با چنين كُنِشهاي فرومايه و مُبتذلي نداشت؛ بلكه در تمام كوششها و پژوهشهايش، با نهايتِ سادگي و فروتني، خويشكاري ميورزيد و هركاري را در پيوندِ با ديگر كارها بر دست ميگرفت و در همه حال به آرمانِ بزرگِ خود كه خدمت به ايران و شناختِ درست و دلسوزانة آن بود، ميانديشيد. امّا او با همة شورِ دل و مِهروَرزياش نسبت به ايران و فرهنگ و ادبِ آن، هرگز دچار اين خامانديشي و يكسونگري نشد كه به جستوجويِ آرمان شهري خيالي در گذشتههايِ دور برآيد و مسير تاريخ را وارونه بپيمايد. بلكه به جهانِ اسطوره و حماسه و عرصههاي ادبِ كهن روي ميآورد تا ريشهها و بُنيادهاي اكنون و امروزمان را به درستي بشناسد و رازوارههايِ ناكاميها و شكستهاي بسيار و كاميابيها و پيروزيهاي اندكشمارمان را دريابد و از گذشته به حال برسد و رويكردِ خوانندگانِ جُستارهايش را به همة ارزشهايي كه ميتوانند شالودة كاخ زندگي و فرهنگ فردا را بريزند، فراخوانَد
با اين همه، بدين اندازه هم بسنده نميكرد و در مرزهاي تاريخي و جغرافيايي ايران از پويش باز نميايستاد و همان پيوندِ اندامواري را که در ميانِ بخشهايِ گوناگونِ ادبِ ايران بدان باور داشت، در سطحي گستردهتر، در ميان مجموعة ادب و فرهنگِ ايرانيان با ميراثِ ادبي و فرهنگيِ مردمان ديگر سرزمينها نيز ميديد و هوشمندانه اعتقاد داشت كه ايرانشناسي در درون ِ مرزهاي بستة ايران و بدون آگاهي از جهان و هرچه در آن است، كاري است نارسا و ناتمام و نميتواند دستاوردي امروزين و جهانشمول داشتهباشد. از همينرو، جدا از خواندنِ اثرهاي ادبيِ فرانسويزبان و انگليسيزبان، با كوشش بسيار، زبان آلماني را هم تا حدّي كه بتواند اثرهاي كلاسيك انديشهوران و نويسندگانش را به زبان اصلي و نه از ترجمهها – كه آنها را رسا نميدانست – بخواند، آموخته بود و آن اثرها را هرچند -- به گفتة خودش -- "به دشواري"، ميخواند تا با جهانِ فكريِ نُخبگان و فرهيختگان آلماني هم دمساز و آشنا شود. رويكردِ مسكوب به هيچيك از اين عرصهها، براي تَفنّن و سرگرمي يا به انگيزهها و وسوسههاي حقيري چون فاضلنمايي و جلوهفروشي نبود. او هيچ ميانهاي با چنين كُنِشهاي فرومايه و مُبتذلي نداشت؛ بلكه در تمام كوششها و پژوهشهايش، با نهايتِ سادگي و فروتني، خويشكاري ميورزيد و هركاري را در پيوندِ با ديگر كارها بر دست ميگرفت و در همه حال به آرمانِ بزرگِ خود كه خدمت به ايران و شناختِ درست و دلسوزانة آن بود، ميانديشيد. امّا او با همة شورِ دل و مِهروَرزياش نسبت به ايران و فرهنگ و ادبِ آن، هرگز دچار اين خامانديشي و يكسونگري نشد كه به جستوجويِ آرمان شهري خيالي در گذشتههايِ دور برآيد و مسير تاريخ را وارونه بپيمايد. بلكه به جهانِ اسطوره و حماسه و عرصههاي ادبِ كهن روي ميآورد تا ريشهها و بُنيادهاي اكنون و امروزمان را به درستي بشناسد و رازوارههايِ ناكاميها و شكستهاي بسيار و كاميابيها و پيروزيهاي اندكشمارمان را دريابد و از گذشته به حال برسد و رويكردِ خوانندگانِ جُستارهايش را به همة ارزشهايي كه ميتوانند شالودة كاخ زندگي و فرهنگ فردا را بريزند، فراخوانَد
انديشيدن به ايران، به گذشته، به اكنون و به فرداي ايران و پرسيدن و كاويدن و پژوهيدن و نوشتن در زبان و ادب و فرهنگ و هويّتِ ايران و ايرانيان، از زمينههايِ پايدارِ تلاشهاي پيوسته و پُربارِ او بود. او گردنفَرازي گرانپايه از دنيايِ انديشه و قلم، بيآرام، پرسنده و جوينده، بيگانه با تعصّب و آشنا با تب و تابِ نوانديشي و نوجويي بود. ده
شاهرخ با همة كاوشها و پژوهشهاي دامنهدارش در فرهنگِ باستاني و ادبِ كهن، از روزگارِ خويش و ادبِ نوينِ اين عصر نيز مُنفَك نماند و برخلافِ اديبانِ سُنّتي كه كارهاي معاصران را – جز آنچه سبك و سياقِ قُدَمايي دارد به چيزي نميگيرند، كوششها و پويشهاي نوآورانة ادبي و هنري ايرانيان از هنگام جنبش مشروطهخواهي تا روزگار خود را نيز با بررسي همة ريشهها و زمينههاي تاريخي و سياسي و جامعهشناسيشان در چند گفتار و دفتر بررسيد و ارزيابيد. يازده
شاهرخ با همة كاوشها و پژوهشهاي دامنهدارش در فرهنگِ باستاني و ادبِ كهن، از روزگارِ خويش و ادبِ نوينِ اين عصر نيز مُنفَك نماند و برخلافِ اديبانِ سُنّتي كه كارهاي معاصران را – جز آنچه سبك و سياقِ قُدَمايي دارد به چيزي نميگيرند، كوششها و پويشهاي نوآورانة ادبي و هنري ايرانيان از هنگام جنبش مشروطهخواهي تا روزگار خود را نيز با بررسي همة ريشهها و زمينههاي تاريخي و سياسي و جامعهشناسيشان در چند گفتار و دفتر بررسيد و ارزيابيد. يازده
يكي از برتريهاي چشمگيرِ مسكوب بر بسياري از ادبپژوهان و ناقدان، ويژگيهاي زباني او بود. او زبان را نه يك ميانجي و رسانة ساده و قالبي خشك براي بيان معني، بلكه مايه و مادة بُنيادينِ انديشيدن ميدانست و درواقع آن را با نفسِ انديشه و فرهنگ، اين همان ميشناخت. از اينرو همواره با زبان برخوردي مِهروَرزانه و حُرمَتآميز داشت و هيچ عبارتي را به تَكَلّف و تنها بر پاية پيوندهايِ سادة دستوري يا سرسري و با شلختگي نمينوشت و تا هنگامي كه نميتوانست گوهرِ انديشه و احساسِ والايش را با واژهها و عبارتها درآميزد و كالبَدي لمسكردني و دريافتني بدان ببخشد، قلم بر زمين نميگذاشت و به صِرفِ بيانِ خشكِ مطلب و شرحِ موضوعِ سخن، كارش را پايان يافته نميانگاشت و بدان خُرسَند و خشنود نميشد. زبان او رواني و سادگي و استواري و شكوهمندي را يكجا دارد و در طيفِ گستردة پژوهشهايش، در هر مورد به تناسبِ درونماية گفتار، ديگرديسگي مييابد. از شاهنامه و شعر حافظ و دفترهايِ عرفانيِ كهن و شعر و نثر معاصر، به يك لحن و آهنگ سخن نميگويد. او به آهنگسازِ بزرگي ميمانَد كه زير و بَم هر بخش از سمفونيِ برساختهاش را به تناسبِ حال ميآفريند و با اين حال، از مجموعِ بخشها كُلّ ِ يگانهاي ميپردازد. هيچگونه ابتذال و روزمَرّگي در زبان او راه نمييابد و هرگز در پايگاههايِ فُرودين و حتّا ميانين درنگ نميكند و به دستاوردي اندك رضايت نميدهد. زبان او همواره در اوجِ والايي و شكوفايي است و با آنكه هرگز ادّعايِ شاعري و داستاننويسي نميكند، زبانش چه بسا كه با زبان تصويريِ شعر همتَرازَست و خيال نَقشهايِ شعري، آن را آذين ميبندد يا افسونِ بيانِ داستاني در آن موج ميزند
او يك تنه توانست طومارِ تمامِ ابتذال و انحطاط را كه در چند سدة اخير گريبانگيرِ زبان فارسي شدهبود، در هم نَوَردَد و بارِ ديگر آبِ زُلال و جانبخشِ زبانِ فارسيِ دَري را در جويبارِ زمان روان گرداند. در اين راستا به درستي و سزاواري نوشتهاند
نويسندهاي كه زبان را به مرزها و سرزمينهايِ تازهاي رساند و بيان را تواناييهايِ ناشناختهاي بخشيد. طراوت نوخواهي بود در برابرِ كهنهجويي. سَيَلانِ ذهنِ نَقّاد بود در برابرِ حجمِ جَزم و خُشكانديشي. جسارتِ پُر اميد سُنّتشكني بود در برابرِ سنگينيِ سُنّتخواهي. دوازده
گذشته از جنبههاي گوناگون كار و كُنِشِ ادبي و فرهنگيِ مسكوب – كه به پارهاي از آنها اشاره رفت – آزادمنشي و روشنفكري نمونهوار او يادكردني و همانا ستودنياست. در جامعة ايران معاصر، تعبيرهاي روشنفكر و روشنفكري بسيار به كار ميرود و گفتارها و كتابهاي بسيار در تبيين و تحليل آنها نوشته شدهاست. با اين حال، هنوز هم تعريفي فراگير و بازدارنده (جامع و مانع) از اين واژگان به دست داده نشدهاست و مِصداقهاي آنها به درستي بازشناخته نيست. بر پاية رويكَرد به تعبيرهايِ مُعادلِ اينها در زبانهاي غربي و تحليل و تبييني كه از روزگار نوزايشِ فكري و فرهنگي بدينسو در نوشتههاي فيلسوفان و انديشهوَرزان و فرهيختگانِ نامدارِ باختري آمده و نيز آنچه از سويِ شمارِ اندكي از تحليلگرانِ ايراني در اين زمينه نشر يافتهاست، ميتوان گفت كه انديشهوَريِ آزاد، پُرسشگَري و چِراگوييِ هميشگي، شَكّوَرزيِ دايم در درستيِ هر چيزي، پژوهش دوباره و چندباره و همواره در هر امري كه در نُخُستين برخورد قطعي و چون و چرا ناپذير مينمايد، و پرهيز از هرگونه يکسونِگَری و جَزمباوَري، از جمله شرطهايِ بُنيادينِ روشنفكرياست. با استناد بدين تعريفِ جهانشمول و پذيرفتة فرهيختگان جهانِ معاصر، ميتوان گفت كه مسكوب از جمله مِصداقهايِ اندكشمارِ تعبيرِ روشنفكر در روزگارِ ما بود و فروزههاي اين روشنفكري در سطرسطرِ دفترهاي دانش و پژوهش او نمايان است؛ هرچند كه او خود از اين رديف و درجه تعيينكردنها براي خويش ميپَرهيخت و هرگز بدين دلخوشكُنَكها سرگرم نميماند و همين فاصلهگيريِ آگاهانة او از ابتذالِ نهفته در چنين اِدّعاهايي، دليل استوار و روشني بر روشنفكريِ راستينِ او بود. اين ويژگيِ ممتازِ وي، از چشم حقشناسانِ روزگار ما پنهان نماند
«... او روشنفكري بيداردل و يگانه بود كه بينشِ عميقش، ميان او و روزمَرّگي شكاف و جدايي ميانداخت و همواره او را از هرچه بابِ روز، از جمله بازار سياست دور ميكرد. سبك و سياقش در نوشتن و سنجشگريِ خِرَدوَرزانهاش در هر چيز، سطحِ كارش را از كلاسهايِ رايجِ روشنفكريِ ايران، به ويژه در عرصة روشنفكري ايران معاصر که چند تني بيشتر از آنان ظهور نكردهاند، فراتر می بُرد. سيزده
من از شاهرخ مسكوبي ميگويم كه در عمر، به همه جا سر زد و سرانجام جاني زُلال يافت كه به شعري از حافظ و برداشتي از تراژدي در فردوسي و شرحي از داستاني و نامهاي از دوستي زندگي ميكرد. در آن حياط خلوتِ پشتِ عكّاسي در قلبِ شهر پاريس، چه مهربان به زندگي نگاه ميكرد، گرچه زندگي با او مهربان نبود چهارده
هولناكي و شوميِ رفتارِ بخشي از جامعة ما با بزرگمردي از تَرازِ شاهرخ مسكوب ماية اندوه و دلسوختگيِ همدردان و همدلانِ او بودهاست و هست
وقتي فكر ميكنم كه در آن سرزمين با بزرگان انديشه و هنر و ادبش چه كردهاند و چه ميكنند، دلم آتش ميگيرد جسمِ از هوشرفته و آونگ گشتة مسكوب در آن تَمشيَتگاهِ چِنِدشآور، در ذهنِ من هَماره نَمادِ فرهنگكُشي وحشي بوده كه در اعماقِ جانِ تاريخيِ ما زوزه ميكشد! پانزده
اما دريغ و درد كه همة همروزگاران مسكوب، اَرجشناسِ مَنِش و كُنِشِ والايِ انساني و فرهنگيِ او نبودند و نيستند. او بسا با همميهناني سر وكار پيدا ميكرد كه نه خود از خشكانديشي و يكسونگري و جَزمباوري روي ميگرداندند و نه اين رويگردانيِ آگاهانه و هوشمندانه را در كار او ميپذيرفتند و برميتافتند؛ بلكه با زخمزبانها و ايرادهاي نيشغوليِ خويش، "عِرضِ خود ميبردند و زحمتِ او ميداشتند!" اينان حتّا پس از خاموشي اندوهبارِ آن فرزانه نيز در پوششِ تجليل از وي، از كوچة مشهورِ "علي چپ" سربركشيدند و همان تهمتهاي ناروايِ پنجاه سال پيش را بر او وارد كردند
در سالهايِ اقامتِ در پاريس، به دلايلي كه براي آشنايان و شاگردان قديميِ او معلوم نيست، سلسله مطالبي را در نَفيِ مبارزاتِ سياسيِ دورانِ جوانيِ خويش نوشت كه موجبِ تأثّرِ اغلبِ اين آشنايان و شاگردانش شد. پيرانهسر به نَفيِ جوانيِ خويش پرداخت و اين ماية شگفتي شد؛ چرا كه آن گذشته، شناسنامة معتبرِ مسكوب بود. شانزده
هرگاه در اين رهگذر چيزي شگفت باشد، اين است كه اين گونه كسان، نيمقرن پس از دوران جنبشِ ملّي و مبارزههاي سياسي آن زمان، هنوز هم "از گذشتِ روزگار نياموخته" هفده و درنيافتهاند كه آنچه دل آگاهي همچون مسكوب نَفي كرد، نه "مبارزاتِ سياسيِ دورانِ جوانيِ خويش"، بلكه تختهبنديِ آن زمانياش در چارچوبِ جَزمها و پيرويِ چشم و گوشبسته و نينديشيده و مُطلق و بيچون و چرا از "پدرخواندهها" در آن دوره بود و چنانچه كسي در فرآيندِ ديگرديسيِ فكري و پويشِ فرهنگيِ بَرومندِ او ژرف بنگرد، نه دچار تأثّر، بلكه غرق در اِعجاب و آفرين و ستايش ميشود. "شناسنامة معتبرِ" شاهرخ مسكوب نيز ياد و خاطرة فراموشنشدنيِ نيم قرن انديشيدن و فرهنگيدن و فلسفيدن و دستاوردِ والاي آن همين دفترهايِ برجاماندة ترجمه و پژوهش و تحليل و بررسي و نقدِ اوست
نمونهاي از اين بالگشودگيِ فكري و فرهنگيِ مسكوب را در تحليلِ شيوا و آگاهانة او با عنوانِ ملاحظاتي دربارة خاطرات مبارزان حزب تودة ايران، هيجده ميتوان ديد. او در اين بررسي و نقدِ ژرفكاوانه، با ديدي پژوهشگرانه و فارغ از هرگونه برخوردِ شخصي و نيش و كنايه و تنها بر بُنيادِ برآوردِ ارزشهايِ والايِ انساني در زندگيِ اجتماعي و سياسي، به سراغِ سندهايي ميرود كه شماري از دستاندركارانِ نامدارِ حزب تودة ايران از خود برجا گذاشتهاند. امروز، هم آن سندها و هم ارزيابيِ مسكوب از آنها، در دسترسِ همگان است و هر داورِ آزادانديش و بيغرضي ميتواند بگويد كه نوشتارِ مسكوب ماية شگفتي و تأثّر است يا انگيزة خشنودي و سرافرازي از اين كه در ميانِ ايرانيان هم كسي پيدا شدهاست كه حقّ و باطل و نيك و بد را با سَنجههاي پژوهشِ دانشي و فرهنگي برميرسد و از يكديگر بازميشناسد
امّا شايد از ديدگاهي ديگر بتوان گفت كه دريافتِ هر خوانندة آزادانديشِ تحليلِ مسكوب از اين كه چگونه جَزمباوريها و غفلتها و كژرويهاي آن خاطرهنويسان، سرنوشتِ ملّتي را به تباهي كشاند، ناگزير ماية تاسف و تأثّر او خواهدشد. به راستي چگونه ميتوان اين عبارت مسكوبِ دلسوخته را در پايانِ آن تحليل خواند و آه از نهاد برنياورد و آبِ حسرت و دريغ در چشم نگرداند
آرَشي كه ميخواست تيري از جان خود رها كند تا مرزهايِ آزاديِ انسان فراتر رود، يا مانندِ سهراب جوانمرگ و يا مانندِ سياوش در غربت اسيرِ افراسيابِ ديوسيرت شد يا خود از ناتواني، رستم را در چاهِ شَغاد افكند! اين چه عاقبتياست؟ اين چه سرنوشت شومي است كه ايرانِ ما دارد؟ نوزده
امّا جاي خشنودي است كه در برابر اين كژانديشيها و واژگونهنگريها، در ميانِ ايرانيان هستند كساني كه راست ميانديشند و درست مينگرند و بر انديشه و گفتار و كردار نيك، اَنگِ باطل نميزنند
مسكوب تنها متفكّري ژرفنگر نبود، بلكه در اخلاق و فضايلِ انساني هم به راستي نمونه بود. اين را در برخوردهاي سياسيِ او به خوبي ميتوان ديد. او برايم نقل كرد كه سرهنگ زيبايي – كه بازجويِ پروندة او بود – به او پيشنهاد دادهبود كه اظهارِ پشيماني كند تا موردِ عَفو قرار گيرد. اما مسكوب به او گفتهبود كه حاضر نيست براي آزادي و رفاهِ شخصي، از حيثيت و آبروي خود مايه بگذارد ... از سوي ديگر، با اين كه بعدها به راه و انديشة ديگري رفتهبود؛ امّا هرگز از يارانِ پيشين خود بد نگفت و حاضر نشد آنها را برنجاند. بيست
در دنبالة همين برداشت، دربارة نگرش مسكوب به هنر و تعهّدِ هنرمند، ميخوانيم
او به اين ديدگاه رسيدهبود كه هيچچيز جز احساساتِ مستقلّ ِ دروني نميتواند و نبايد مَبنايِ آفرينشِ هنري باشد هنرمند تنها در برابرِ خود، وجدان و احساساتِ خود، مسؤليت دارد. او از ديدِ تعصّبآميز و جَزمآلودِ تعهّدِ هنري فاصله گرفتهبود و ادبيّاتِ حِزبي را چيزي جز تبليغِ ايدئولوژيك نميدانست كه با ادبيّاتِ واقعي، فاصله اي بسيار دارد. بيست و يك
در نگرش حقشناسانة ديگري به مَنِش و كُنِشِ مسكوب ميخوانيم
مسكوب خود تجلّيِ تعريفِ عرفانيِ فرهنگِ ما از انسان بود. انساني شكننده، امّا سخت همچون سنگ. مردي گريزنده از هرچه مُبتَذَل، امّا دلباختة تودههايِ معصومِ انساني. صاحِبدلي عاشق كه از مثلّثِ عشق و معشوق و عاشق، اين آخري را كمترين ميدانست تا كس از او نشنود كه منم! انساني شريف، پاكدامن، باهوش و سادهدل، شادمان و هميشه شاديبخش، درستكار و امين. بيست و دو
او يك تنه توانست طومارِ تمامِ ابتذال و انحطاط را كه در چند سدة اخير گريبانگيرِ زبان فارسي شدهبود، در هم نَوَردَد و بارِ ديگر آبِ زُلال و جانبخشِ زبانِ فارسيِ دَري را در جويبارِ زمان روان گرداند. در اين راستا به درستي و سزاواري نوشتهاند
نويسندهاي كه زبان را به مرزها و سرزمينهايِ تازهاي رساند و بيان را تواناييهايِ ناشناختهاي بخشيد. طراوت نوخواهي بود در برابرِ كهنهجويي. سَيَلانِ ذهنِ نَقّاد بود در برابرِ حجمِ جَزم و خُشكانديشي. جسارتِ پُر اميد سُنّتشكني بود در برابرِ سنگينيِ سُنّتخواهي. دوازده
گذشته از جنبههاي گوناگون كار و كُنِشِ ادبي و فرهنگيِ مسكوب – كه به پارهاي از آنها اشاره رفت – آزادمنشي و روشنفكري نمونهوار او يادكردني و همانا ستودنياست. در جامعة ايران معاصر، تعبيرهاي روشنفكر و روشنفكري بسيار به كار ميرود و گفتارها و كتابهاي بسيار در تبيين و تحليل آنها نوشته شدهاست. با اين حال، هنوز هم تعريفي فراگير و بازدارنده (جامع و مانع) از اين واژگان به دست داده نشدهاست و مِصداقهاي آنها به درستي بازشناخته نيست. بر پاية رويكَرد به تعبيرهايِ مُعادلِ اينها در زبانهاي غربي و تحليل و تبييني كه از روزگار نوزايشِ فكري و فرهنگي بدينسو در نوشتههاي فيلسوفان و انديشهوَرزان و فرهيختگانِ نامدارِ باختري آمده و نيز آنچه از سويِ شمارِ اندكي از تحليلگرانِ ايراني در اين زمينه نشر يافتهاست، ميتوان گفت كه انديشهوَريِ آزاد، پُرسشگَري و چِراگوييِ هميشگي، شَكّوَرزيِ دايم در درستيِ هر چيزي، پژوهش دوباره و چندباره و همواره در هر امري كه در نُخُستين برخورد قطعي و چون و چرا ناپذير مينمايد، و پرهيز از هرگونه يکسونِگَری و جَزمباوَري، از جمله شرطهايِ بُنيادينِ روشنفكرياست. با استناد بدين تعريفِ جهانشمول و پذيرفتة فرهيختگان جهانِ معاصر، ميتوان گفت كه مسكوب از جمله مِصداقهايِ اندكشمارِ تعبيرِ روشنفكر در روزگارِ ما بود و فروزههاي اين روشنفكري در سطرسطرِ دفترهاي دانش و پژوهش او نمايان است؛ هرچند كه او خود از اين رديف و درجه تعيينكردنها براي خويش ميپَرهيخت و هرگز بدين دلخوشكُنَكها سرگرم نميماند و همين فاصلهگيريِ آگاهانة او از ابتذالِ نهفته در چنين اِدّعاهايي، دليل استوار و روشني بر روشنفكريِ راستينِ او بود. اين ويژگيِ ممتازِ وي، از چشم حقشناسانِ روزگار ما پنهان نماند
«... او روشنفكري بيداردل و يگانه بود كه بينشِ عميقش، ميان او و روزمَرّگي شكاف و جدايي ميانداخت و همواره او را از هرچه بابِ روز، از جمله بازار سياست دور ميكرد. سبك و سياقش در نوشتن و سنجشگريِ خِرَدوَرزانهاش در هر چيز، سطحِ كارش را از كلاسهايِ رايجِ روشنفكريِ ايران، به ويژه در عرصة روشنفكري ايران معاصر که چند تني بيشتر از آنان ظهور نكردهاند، فراتر می بُرد. سيزده
من از شاهرخ مسكوبي ميگويم كه در عمر، به همه جا سر زد و سرانجام جاني زُلال يافت كه به شعري از حافظ و برداشتي از تراژدي در فردوسي و شرحي از داستاني و نامهاي از دوستي زندگي ميكرد. در آن حياط خلوتِ پشتِ عكّاسي در قلبِ شهر پاريس، چه مهربان به زندگي نگاه ميكرد، گرچه زندگي با او مهربان نبود چهارده
هولناكي و شوميِ رفتارِ بخشي از جامعة ما با بزرگمردي از تَرازِ شاهرخ مسكوب ماية اندوه و دلسوختگيِ همدردان و همدلانِ او بودهاست و هست
وقتي فكر ميكنم كه در آن سرزمين با بزرگان انديشه و هنر و ادبش چه كردهاند و چه ميكنند، دلم آتش ميگيرد جسمِ از هوشرفته و آونگ گشتة مسكوب در آن تَمشيَتگاهِ چِنِدشآور، در ذهنِ من هَماره نَمادِ فرهنگكُشي وحشي بوده كه در اعماقِ جانِ تاريخيِ ما زوزه ميكشد! پانزده
اما دريغ و درد كه همة همروزگاران مسكوب، اَرجشناسِ مَنِش و كُنِشِ والايِ انساني و فرهنگيِ او نبودند و نيستند. او بسا با همميهناني سر وكار پيدا ميكرد كه نه خود از خشكانديشي و يكسونگري و جَزمباوري روي ميگرداندند و نه اين رويگردانيِ آگاهانه و هوشمندانه را در كار او ميپذيرفتند و برميتافتند؛ بلكه با زخمزبانها و ايرادهاي نيشغوليِ خويش، "عِرضِ خود ميبردند و زحمتِ او ميداشتند!" اينان حتّا پس از خاموشي اندوهبارِ آن فرزانه نيز در پوششِ تجليل از وي، از كوچة مشهورِ "علي چپ" سربركشيدند و همان تهمتهاي ناروايِ پنجاه سال پيش را بر او وارد كردند
در سالهايِ اقامتِ در پاريس، به دلايلي كه براي آشنايان و شاگردان قديميِ او معلوم نيست، سلسله مطالبي را در نَفيِ مبارزاتِ سياسيِ دورانِ جوانيِ خويش نوشت كه موجبِ تأثّرِ اغلبِ اين آشنايان و شاگردانش شد. پيرانهسر به نَفيِ جوانيِ خويش پرداخت و اين ماية شگفتي شد؛ چرا كه آن گذشته، شناسنامة معتبرِ مسكوب بود. شانزده
هرگاه در اين رهگذر چيزي شگفت باشد، اين است كه اين گونه كسان، نيمقرن پس از دوران جنبشِ ملّي و مبارزههاي سياسي آن زمان، هنوز هم "از گذشتِ روزگار نياموخته" هفده و درنيافتهاند كه آنچه دل آگاهي همچون مسكوب نَفي كرد، نه "مبارزاتِ سياسيِ دورانِ جوانيِ خويش"، بلكه تختهبنديِ آن زمانياش در چارچوبِ جَزمها و پيرويِ چشم و گوشبسته و نينديشيده و مُطلق و بيچون و چرا از "پدرخواندهها" در آن دوره بود و چنانچه كسي در فرآيندِ ديگرديسيِ فكري و پويشِ فرهنگيِ بَرومندِ او ژرف بنگرد، نه دچار تأثّر، بلكه غرق در اِعجاب و آفرين و ستايش ميشود. "شناسنامة معتبرِ" شاهرخ مسكوب نيز ياد و خاطرة فراموشنشدنيِ نيم قرن انديشيدن و فرهنگيدن و فلسفيدن و دستاوردِ والاي آن همين دفترهايِ برجاماندة ترجمه و پژوهش و تحليل و بررسي و نقدِ اوست
نمونهاي از اين بالگشودگيِ فكري و فرهنگيِ مسكوب را در تحليلِ شيوا و آگاهانة او با عنوانِ ملاحظاتي دربارة خاطرات مبارزان حزب تودة ايران، هيجده ميتوان ديد. او در اين بررسي و نقدِ ژرفكاوانه، با ديدي پژوهشگرانه و فارغ از هرگونه برخوردِ شخصي و نيش و كنايه و تنها بر بُنيادِ برآوردِ ارزشهايِ والايِ انساني در زندگيِ اجتماعي و سياسي، به سراغِ سندهايي ميرود كه شماري از دستاندركارانِ نامدارِ حزب تودة ايران از خود برجا گذاشتهاند. امروز، هم آن سندها و هم ارزيابيِ مسكوب از آنها، در دسترسِ همگان است و هر داورِ آزادانديش و بيغرضي ميتواند بگويد كه نوشتارِ مسكوب ماية شگفتي و تأثّر است يا انگيزة خشنودي و سرافرازي از اين كه در ميانِ ايرانيان هم كسي پيدا شدهاست كه حقّ و باطل و نيك و بد را با سَنجههاي پژوهشِ دانشي و فرهنگي برميرسد و از يكديگر بازميشناسد
امّا شايد از ديدگاهي ديگر بتوان گفت كه دريافتِ هر خوانندة آزادانديشِ تحليلِ مسكوب از اين كه چگونه جَزمباوريها و غفلتها و كژرويهاي آن خاطرهنويسان، سرنوشتِ ملّتي را به تباهي كشاند، ناگزير ماية تاسف و تأثّر او خواهدشد. به راستي چگونه ميتوان اين عبارت مسكوبِ دلسوخته را در پايانِ آن تحليل خواند و آه از نهاد برنياورد و آبِ حسرت و دريغ در چشم نگرداند
آرَشي كه ميخواست تيري از جان خود رها كند تا مرزهايِ آزاديِ انسان فراتر رود، يا مانندِ سهراب جوانمرگ و يا مانندِ سياوش در غربت اسيرِ افراسيابِ ديوسيرت شد يا خود از ناتواني، رستم را در چاهِ شَغاد افكند! اين چه عاقبتياست؟ اين چه سرنوشت شومي است كه ايرانِ ما دارد؟ نوزده
امّا جاي خشنودي است كه در برابر اين كژانديشيها و واژگونهنگريها، در ميانِ ايرانيان هستند كساني كه راست ميانديشند و درست مينگرند و بر انديشه و گفتار و كردار نيك، اَنگِ باطل نميزنند
مسكوب تنها متفكّري ژرفنگر نبود، بلكه در اخلاق و فضايلِ انساني هم به راستي نمونه بود. اين را در برخوردهاي سياسيِ او به خوبي ميتوان ديد. او برايم نقل كرد كه سرهنگ زيبايي – كه بازجويِ پروندة او بود – به او پيشنهاد دادهبود كه اظهارِ پشيماني كند تا موردِ عَفو قرار گيرد. اما مسكوب به او گفتهبود كه حاضر نيست براي آزادي و رفاهِ شخصي، از حيثيت و آبروي خود مايه بگذارد ... از سوي ديگر، با اين كه بعدها به راه و انديشة ديگري رفتهبود؛ امّا هرگز از يارانِ پيشين خود بد نگفت و حاضر نشد آنها را برنجاند. بيست
در دنبالة همين برداشت، دربارة نگرش مسكوب به هنر و تعهّدِ هنرمند، ميخوانيم
او به اين ديدگاه رسيدهبود كه هيچچيز جز احساساتِ مستقلّ ِ دروني نميتواند و نبايد مَبنايِ آفرينشِ هنري باشد هنرمند تنها در برابرِ خود، وجدان و احساساتِ خود، مسؤليت دارد. او از ديدِ تعصّبآميز و جَزمآلودِ تعهّدِ هنري فاصله گرفتهبود و ادبيّاتِ حِزبي را چيزي جز تبليغِ ايدئولوژيك نميدانست كه با ادبيّاتِ واقعي، فاصله اي بسيار دارد. بيست و يك
در نگرش حقشناسانة ديگري به مَنِش و كُنِشِ مسكوب ميخوانيم
مسكوب خود تجلّيِ تعريفِ عرفانيِ فرهنگِ ما از انسان بود. انساني شكننده، امّا سخت همچون سنگ. مردي گريزنده از هرچه مُبتَذَل، امّا دلباختة تودههايِ معصومِ انساني. صاحِبدلي عاشق كه از مثلّثِ عشق و معشوق و عاشق، اين آخري را كمترين ميدانست تا كس از او نشنود كه منم! انساني شريف، پاكدامن، باهوش و سادهدل، شادمان و هميشه شاديبخش، درستكار و امين. بيست و دو
آشنايي من با مسكوب – كه سپس به پيوند و دوستي ژرف و پايدار چهلساله تبديل شد – به آغاز دهة چهل و اندكزماني پس از نشرِ مُقدّمهاي بر رستم و اسفنديار باز ميگردد. در آن زمان، من در دانشگاه تهران سرگرم تدوين پاياننامة دورة دكتريِ خود با عنوان آيين پهلواني در ايرانِ باستان بودم و بيتابي و شوري وصفناپذير براي راهيابي به جهانِ رازپوش و شگفتِ شاهنامه و پژوهش در پشتوانه ها و خاستگاه هاي آن در فرهنگِ باستانيِ ايرانيان، در ژرفايِ جانم موج ميزد. اما گفتارها و كتابهاي شاهنامهشناختي كه تا آن زمان نشر يافتهبود و آنها را خواندهبودم (با همة ارزشها و بايستگيهاشان) و رهنمودها و يادآوريهاي استادِ راهنما (با همة سزاواری و سودمندياش) هيچيك به تنهايي مرا خُرسند نميكرد و بدان پويشي كه خواهان آن بودم، نميكشاند
كتاب مسكوب (با همة كوچكنمايياش)، اخگري بود كه سوختبارِ نهفته در جانم را به يكباره برافروخت و به آتشي كه نميرد هميشه در دل ما تبديل كرد. بيدرنگ بر آن شدم كه راهي به كانونِ اين اخگرِ فروزنده بجويم و گرمايِ جانبخش آن را از نزديك دريابم. پُرسوجويي كردم و مسكوب را يافتم و قرارِ ديداري گذاشتيم. بي "جستن هيچ آداب و تكليفي" مرا پذيرفت و برادرانه و خودماني با من به گفتوشنود نشست، انگار كه برادر يا دستكم دوست ديرينة يكديگر بوده و سالها با هم در زير يك سرپناه به سر بردهباشيم. من نيز كه هيچ تَكَلّفي در برخورد و رفتار او نديدم، "هرچه را كه دل تنگم ميخواست" بازگفتم و نطفة دوستي فرخندة چهل و چند سالة ما در همان ديدار يكم، بسته شد و در زهدانِ زمان باليد و در دامانِ روزگار پرورش يافت و بَرومند شد
مسكوب به خواهش من، پس از خواندنِ طرحِ نخستين و پيشنوشتِ پاياننامهام، به گفتوگويي گسترده با من نشست و چكيدة دانش و پژوهشِ ايرانشناختي و شاهنامهپژوهيِ خود را بيكمترين دريغ و تنگنظري در اختيار من گذاشت و بزرگوارانه و فروتنانه از من خواست كه در سامانبخشيِ واپسين به آن پاياننامه، هيچ نامي از او نبرم و هيچ اشارهاي به ياريها و رهنمودهايِ او نكنم
كتاب مسكوب (با همة كوچكنمايياش)، اخگري بود كه سوختبارِ نهفته در جانم را به يكباره برافروخت و به آتشي كه نميرد هميشه در دل ما تبديل كرد. بيدرنگ بر آن شدم كه راهي به كانونِ اين اخگرِ فروزنده بجويم و گرمايِ جانبخش آن را از نزديك دريابم. پُرسوجويي كردم و مسكوب را يافتم و قرارِ ديداري گذاشتيم. بي "جستن هيچ آداب و تكليفي" مرا پذيرفت و برادرانه و خودماني با من به گفتوشنود نشست، انگار كه برادر يا دستكم دوست ديرينة يكديگر بوده و سالها با هم در زير يك سرپناه به سر بردهباشيم. من نيز كه هيچ تَكَلّفي در برخورد و رفتار او نديدم، "هرچه را كه دل تنگم ميخواست" بازگفتم و نطفة دوستي فرخندة چهل و چند سالة ما در همان ديدار يكم، بسته شد و در زهدانِ زمان باليد و در دامانِ روزگار پرورش يافت و بَرومند شد
مسكوب به خواهش من، پس از خواندنِ طرحِ نخستين و پيشنوشتِ پاياننامهام، به گفتوگويي گسترده با من نشست و چكيدة دانش و پژوهشِ ايرانشناختي و شاهنامهپژوهيِ خود را بيكمترين دريغ و تنگنظري در اختيار من گذاشت و بزرگوارانه و فروتنانه از من خواست كه در سامانبخشيِ واپسين به آن پاياننامه، هيچ نامي از او نبرم و هيچ اشارهاي به ياريها و رهنمودهايِ او نكنم
در آغاز دهة پنجاه، هنگامي كه مسكوب در دانشگاهِ آزادِ ايران، سرپرستيِ بخش زبان و ادبيّاتِ فارسي را عهدهدار بود، مرا – كه در دانشگاههاي اصفهان و جُنديشاپور اهواز كار ميكردم – به همكاري در طرحريزيِ برنامههاي آموزشي و تدوينِ كتابهاي درسي براي آن دانشگاه فراخواند و در همين چارچوب، قراردادِ تأليفِ كتابي دربارة فرآيند شكلگيريِ ادبِ حماسيِ فارسي را از سوي دانشگاه با من بست. من كارِ تأليفِ آن كتاب را – كه ديگرديسه و گونة رساترشدة پاياننامة دانشگاهيام بود – به پايان رساندم و دستنوشتِ كتاب را براي ويرايش بدو سپردم. يادداشتهاي ويرايشي و نكتههاي انتقاديِ آموزندة وي در حاشيههايِ آن دستنوشت، درسِ تمامعيارِ روششناسيِ پژوهش و به ويژه رهنمودِ رازآموزي براي درآمدن به جهانِ حماسة ايران بود. كتاب، پس از ويرايشِ جانانه و آگاهانة او داشت آمادة چاپَخش ميشد كه بانگِ توفان برآمد و – به گفتة بيهقي – "كارها از لَوني ديگر شد" و برگهاي آن دفترِ حماسهپژوهي نيز به تاراج رفت! بيست و سه
مسكوب يكبار هم در همان دانشگاه آزاد ايران، شورايِ بزرگي از دستاندركاران پژوهش و تدريسِ متنهايِ ادبيِ فارسي، به منظور چارهانديشي برايِ يافتنِ راهكارهايِ اثربخشتري در اين راستا تشكيل داد كه من و دوستِ زندهيادم هوشنگ گلشيري را هم بدان فراخواند. بحثهايي گسترده به عمل آمد و طرحهايي به ميان گذاشتهشد. امّا باز هم با رويدادهاي بعدي "كشتگاه" ادب و فرهنگ، "خشك ماند" و "تدبيرها بيسود و ثمر گشت." بيست و چهار
پس از آن حالها و آن سالها و در طيّ ِ دو دهة اخير نيز كه نخست او از ناچاري غربتنشين شد و سپس برخي ناگزيريها مرا به گوشة دوري از نيمكرة جنوبي پرتاب كرد، پيوند و پيمانِ ما همچنان استوار و پايدار ماند و جدا از يافتنِ توفيقِ سهبار ديدار (تهران-1372، سيدني-1376 و پاريس-1378)، پيوسته در تماس و گفتوشنود و رايزني و دادوستد فكري و فرهنگي بوديم و اين رَوَند، ماية پويايي و شادابيِ من در كارهاي ايرانشناختيام شد
در ميان سه ديدارِ ياد كرده، دومين آنها با سفرِ ده روزة شاهرخ به استراليا برايم رويدادي بس فرخنده و پرشور بود. بنياد فرهنگ ايران در استراليا و دانشگاه سيدني كه دومين گردهماييِ ايرانشناختي را زير عنوان از اوستا تا شاهنامه براي روزهايِ 17- 26 بهمن 1376/6 - 15 فورية 1998 تدارك ديده بودند، شماري از دانشوران و پژوهشگران ايرانشناس را از ايران و ديگر كشورها به منظور حضور و سخنراني در نشستهاي ده روزة اين گردهمايي پژوهشي، به سيدني فراخواندند كه شاهرخ مسكوب نيز در زُمرة آنها بود و سخنرانياش اشارهاي به يك شالودة اخلاقي در اوستا و شاهنامه نام داشت.
مسكوب يكبار هم در همان دانشگاه آزاد ايران، شورايِ بزرگي از دستاندركاران پژوهش و تدريسِ متنهايِ ادبيِ فارسي، به منظور چارهانديشي برايِ يافتنِ راهكارهايِ اثربخشتري در اين راستا تشكيل داد كه من و دوستِ زندهيادم هوشنگ گلشيري را هم بدان فراخواند. بحثهايي گسترده به عمل آمد و طرحهايي به ميان گذاشتهشد. امّا باز هم با رويدادهاي بعدي "كشتگاه" ادب و فرهنگ، "خشك ماند" و "تدبيرها بيسود و ثمر گشت." بيست و چهار
پس از آن حالها و آن سالها و در طيّ ِ دو دهة اخير نيز كه نخست او از ناچاري غربتنشين شد و سپس برخي ناگزيريها مرا به گوشة دوري از نيمكرة جنوبي پرتاب كرد، پيوند و پيمانِ ما همچنان استوار و پايدار ماند و جدا از يافتنِ توفيقِ سهبار ديدار (تهران-1372، سيدني-1376 و پاريس-1378)، پيوسته در تماس و گفتوشنود و رايزني و دادوستد فكري و فرهنگي بوديم و اين رَوَند، ماية پويايي و شادابيِ من در كارهاي ايرانشناختيام شد
در ميان سه ديدارِ ياد كرده، دومين آنها با سفرِ ده روزة شاهرخ به استراليا برايم رويدادي بس فرخنده و پرشور بود. بنياد فرهنگ ايران در استراليا و دانشگاه سيدني كه دومين گردهماييِ ايرانشناختي را زير عنوان از اوستا تا شاهنامه براي روزهايِ 17- 26 بهمن 1376/6 - 15 فورية 1998 تدارك ديده بودند، شماري از دانشوران و پژوهشگران ايرانشناس را از ايران و ديگر كشورها به منظور حضور و سخنراني در نشستهاي ده روزة اين گردهمايي پژوهشي، به سيدني فراخواندند كه شاهرخ مسكوب نيز در زُمرة آنها بود و سخنرانياش اشارهاي به يك شالودة اخلاقي در اوستا و شاهنامه نام داشت.
جدا از همة ارزشهاي آن گردهماييِ دانشي و پژوهشي و فايدههاي به حاصلآمده از سخنرانيها و گفتوشنودها و دادوستدهاي فكري، براي شخص من، توفيقِ ده شبانهروز پيدرپي و پُر و پيمان، همنشينی و همسخنی با مسكوب، آن هم پس از سالها پرتافتادگي ما در دو غربتگاه دور از همديگر بركت و فيضي وصفناپذير و فراموشناشدني بود. بيست و پنج
واپسين ديدارم با آن يار هوشيار و رهنمون و مددكارِ ديرينه، در سفرم به پاريس در زمستان 1378 (نوامبر-دسامبر1999) بود كه در طي آن، شبي هم به شنيدن سخنرانيِ آموزندة دكتر عبّاس ميلاني در تالار سخنرانيهاي انتشارات خاوران رفتيم. از آن پس ديگر تنها نامهنگاري و گفتوشنود تلفني داشتيم كه آخرينش در نوروز امسال سه هفته پيش از خاموشي اندوهبار او بود. بي هيچ آه و ناله و پيچوتابي بيست و شش اشارهاي كوتاه كرد به بيماريِ تباهكننده و فرساينده و طاقتسوزش و اين كه پزشكان چاره و درماني جز پيدرپي عوضكردن خونش نميشناسند. بيست و هفت امّا در همان حال، همچُنان سرشار از جانماية هميشگيِ زندگانياش، با صدايي كمتوان شده، ابراز خشنودي كرد از اين كه آخرين نمونة چاپيِ كتاب ارمغانِ ِ مور را از تهران برايش فرستادهاند و اميدواراست كه نشر آن به درازا نكشد (كه البتّه دردِ بيدرمان، اَمانَش را بريد و نتوانست از چاپ درآمدنِ ِ اين آخرين اثرِ ارزندة شاهنامه شناختياش را شاهد باشد. دريغ!) بيست و هشت
سخنگفتن دربارة زندگي و كارنامة سرشارِ فرهنگي و ادبيِ شاهرخ مسكوب و از آن برتر، لايههاي گوناگون مَنِش و كُنِشِ فردي و سلوكِ اجتماعيِ او كارياست آسان و ناشدني (سهل و ممتنع). از يكسو آسان است؛ زيرا درخششِ چشمگير انديشه و فرهنگ والايِ او در يكايك برگهايِ هزارانگانة كارنامة زرّينش، به ظاهر جايي براي ابهام و ناشناختگي باقي نميگذارد. امّا از سويِ ديگر دشوار و ناشدنياست؛ چراكه شخصيّتِ انساني و فرهنگيِ او – به رغم سادهنمايياش – چندبُعدي و بسيار ژرف و گرانمايهاست و خواستار شناختِ فراگير و رساي او، نيازمند آن است كه در گسترة انديشه و فرهنگ و ادب و حماسه و عرفانِ ايراني و انساني تا اندازهاي رازآشنا و اهل باشد و كليد واژههاي اصليِ چُنين جُستاري را بشناسد تا از لايههاي آشكارِ تحليلهاي او بگذرد و به هزارتوهاي ناپديدار راه يابد و گوهرِ شبچراغِ آزادانديشي و آدمي خويي را فراچنگ آورد
بيگمان، تاريخ فرهنگشناسي و ادبپژوهش ايرانيان، به ويژه در فراخنایِ حماسة ملّي به دو دورة پيش و پس از شاهرخ مسكوب بخش ميشود. برماست كه مُرده ريگِ گَرانبار اين فرزانة بزرگ روزگارمان را قدر بشناسيم و ارج بگزاريم و پاس بداريم و كارِ مسكوبخواني و مسكوبشناسي را پايانيافته نينگاريم. ما تازه در آغازِ راهيم و جايِ دريغِ بسيار است كه لايههايِ زيادي از جامعة ايران و به ويژه نسلِ جوان – كه بيشترين شمارِ مردمِ ايرانِ امروزند – هنوز از رويدادِ پديداريِ ِ مسكوب در تاريخِ فرهنگِ اين سرزمين آگاهيِ چنداني ندارند و اهميّتِ آن را چُنان كه بايد و شايد، بازنميشناسند. بيست و نُه اين ديگرخويشكاريِ همة ما دستاندكارانِ فرهنگ و ادب و ايرانشناسي است كه نگذاريم ميراثِ انديشه و پژوهش او مَهجور و ناشناخته بماند. بايسته است كه آن را به ميانِ همة قشرهاي اجتماعي، به ويژه فرهنگيان، دانشآموزان، دانشجويان و دانشگاهيان ببريم و بيش از پيش به همگان بشناسانيم تا از اين پس، در عرصة فرهنگ و ادب و ايرانشناسي و ايران دوستی، همه مسكوبي بينديشيم و مسكوبي رفتار كنيم. چنين باد
يازدهم ارديبهشت 1384 / يكم مي دو هزار و پنج ميلادي
كانون پژوهشهاي ايرانشناختي
واپسين ديدارم با آن يار هوشيار و رهنمون و مددكارِ ديرينه، در سفرم به پاريس در زمستان 1378 (نوامبر-دسامبر1999) بود كه در طي آن، شبي هم به شنيدن سخنرانيِ آموزندة دكتر عبّاس ميلاني در تالار سخنرانيهاي انتشارات خاوران رفتيم. از آن پس ديگر تنها نامهنگاري و گفتوشنود تلفني داشتيم كه آخرينش در نوروز امسال سه هفته پيش از خاموشي اندوهبار او بود. بي هيچ آه و ناله و پيچوتابي بيست و شش اشارهاي كوتاه كرد به بيماريِ تباهكننده و فرساينده و طاقتسوزش و اين كه پزشكان چاره و درماني جز پيدرپي عوضكردن خونش نميشناسند. بيست و هفت امّا در همان حال، همچُنان سرشار از جانماية هميشگيِ زندگانياش، با صدايي كمتوان شده، ابراز خشنودي كرد از اين كه آخرين نمونة چاپيِ كتاب ارمغانِ ِ مور را از تهران برايش فرستادهاند و اميدواراست كه نشر آن به درازا نكشد (كه البتّه دردِ بيدرمان، اَمانَش را بريد و نتوانست از چاپ درآمدنِ ِ اين آخرين اثرِ ارزندة شاهنامه شناختياش را شاهد باشد. دريغ!) بيست و هشت
سخنگفتن دربارة زندگي و كارنامة سرشارِ فرهنگي و ادبيِ شاهرخ مسكوب و از آن برتر، لايههاي گوناگون مَنِش و كُنِشِ فردي و سلوكِ اجتماعيِ او كارياست آسان و ناشدني (سهل و ممتنع). از يكسو آسان است؛ زيرا درخششِ چشمگير انديشه و فرهنگ والايِ او در يكايك برگهايِ هزارانگانة كارنامة زرّينش، به ظاهر جايي براي ابهام و ناشناختگي باقي نميگذارد. امّا از سويِ ديگر دشوار و ناشدنياست؛ چراكه شخصيّتِ انساني و فرهنگيِ او – به رغم سادهنمايياش – چندبُعدي و بسيار ژرف و گرانمايهاست و خواستار شناختِ فراگير و رساي او، نيازمند آن است كه در گسترة انديشه و فرهنگ و ادب و حماسه و عرفانِ ايراني و انساني تا اندازهاي رازآشنا و اهل باشد و كليد واژههاي اصليِ چُنين جُستاري را بشناسد تا از لايههاي آشكارِ تحليلهاي او بگذرد و به هزارتوهاي ناپديدار راه يابد و گوهرِ شبچراغِ آزادانديشي و آدمي خويي را فراچنگ آورد
بيگمان، تاريخ فرهنگشناسي و ادبپژوهش ايرانيان، به ويژه در فراخنایِ حماسة ملّي به دو دورة پيش و پس از شاهرخ مسكوب بخش ميشود. برماست كه مُرده ريگِ گَرانبار اين فرزانة بزرگ روزگارمان را قدر بشناسيم و ارج بگزاريم و پاس بداريم و كارِ مسكوبخواني و مسكوبشناسي را پايانيافته نينگاريم. ما تازه در آغازِ راهيم و جايِ دريغِ بسيار است كه لايههايِ زيادي از جامعة ايران و به ويژه نسلِ جوان – كه بيشترين شمارِ مردمِ ايرانِ امروزند – هنوز از رويدادِ پديداريِ ِ مسكوب در تاريخِ فرهنگِ اين سرزمين آگاهيِ چنداني ندارند و اهميّتِ آن را چُنان كه بايد و شايد، بازنميشناسند. بيست و نُه اين ديگرخويشكاريِ همة ما دستاندكارانِ فرهنگ و ادب و ايرانشناسي است كه نگذاريم ميراثِ انديشه و پژوهش او مَهجور و ناشناخته بماند. بايسته است كه آن را به ميانِ همة قشرهاي اجتماعي، به ويژه فرهنگيان، دانشآموزان، دانشجويان و دانشگاهيان ببريم و بيش از پيش به همگان بشناسانيم تا از اين پس، در عرصة فرهنگ و ادب و ايرانشناسي و ايران دوستی، همه مسكوبي بينديشيم و مسكوبي رفتار كنيم. چنين باد
يازدهم ارديبهشت 1384 / يكم مي دو هزار و پنج ميلادي
كانون پژوهشهاي ايرانشناختي
CFIS
تانزويل، كوينزلند- استراليا
تانزويل، كوينزلند- استراليا
----------------------------------------------------------------------------------
يك. اسماعيل نوريعَلا، نشرية الکترونيك ايرانِ امروز، 23 فروردين هشتاد و چهار
دو. اطلاعيّة جمعي از چهرههاي فرهنگي و ادبي، همان خاستگاه، 31 ارديبهشت هشتاد و چهار
سه. آنتيگون، اُديپ شهريار، اُديپ در كُلنوس و افسانههايِ تِباي، هر چهار تا اثر سوفوكلُس به ترتيب 1335، 1340، 1346 و پرومته در زنجير اثرِ آشيل (1342) و غزلِ غزلهاي ِسليمان (1373) از جملة اين ترجمههايند
چهار. كساني در گذشته كوشيدهاند و هنوز هم ميكوشند كه اين نوزايشِ فكري و فرهنگي در مسكوب را وادادگيِ سياسي و رويگردانيدن از عرصة مبارزة اجتماعي وانمايند؛ امّا برداشتِ آگاهانه و بيغرضانه و درست، برخلافِ اين است و مسكوبِ سياسي اجتماعي به معنايِ دقيقِ فرهنگي و فلسفيِ واژه را بايد از همان هنگامِ بالگُشايي و آغازِ پروازِ آزادِ او بازشناخت
يك. اسماعيل نوريعَلا، نشرية الکترونيك ايرانِ امروز، 23 فروردين هشتاد و چهار
دو. اطلاعيّة جمعي از چهرههاي فرهنگي و ادبي، همان خاستگاه، 31 ارديبهشت هشتاد و چهار
سه. آنتيگون، اُديپ شهريار، اُديپ در كُلنوس و افسانههايِ تِباي، هر چهار تا اثر سوفوكلُس به ترتيب 1335، 1340، 1346 و پرومته در زنجير اثرِ آشيل (1342) و غزلِ غزلهاي ِسليمان (1373) از جملة اين ترجمههايند
چهار. كساني در گذشته كوشيدهاند و هنوز هم ميكوشند كه اين نوزايشِ فكري و فرهنگي در مسكوب را وادادگيِ سياسي و رويگردانيدن از عرصة مبارزة اجتماعي وانمايند؛ امّا برداشتِ آگاهانه و بيغرضانه و درست، برخلافِ اين است و مسكوبِ سياسي اجتماعي به معنايِ دقيقِ فرهنگي و فلسفيِ واژه را بايد از همان هنگامِ بالگُشايي و آغازِ پروازِ آزادِ او بازشناخت
پنج. مسكوب در تاريخ 30 فروردين 1358 گفتارِ تحليليِ بلندي با عنوان مگر امام نميتواند اشتباه كند؟ در آيندگان روزنامة صبحِ تهران انتشار داد كه در آن به نسبيبودنِ كردارِ همة آدميان پرداخت. افزون بر آن، در سالهايِ تلخِ دوريِ ناخواسته از ميهنِ محبوبش جدا از كتابهايِ متعددي كه با نام خود نشر داد، چند اثر تحقيقيِ خود را نيز به سبب درونماية انتقاديِ بيپروا و ناپرهيزگارانهشان، ناگزير با نامهايِ مُستعار منتشر كرد (آواز، نه آوازهخوان!). مسافرنامه (با امضايِ ش. البرزي)، دربارة جهاد و شهادت (با امضايِ كسري احمدي) و بررسيِ عقلانيِ حقّ، قانون و عدالت در اسلام (با امضايِ م. كوهيار) از اين جمله اند
شش. نخستين سطر از شعر ناقوس سرودة نيما يوشيج است (نمونههايي از شعر نيما يوشيج، جيبي، تهران-1352، ص پنجاه و هفت
هفت. شاهرخ مسكوب، ُمقدّمهاي بر رستم و اسفنديار، اميركبير، تهران، جيبي، 1340، ص يك
هشت. رويكَردِ مسكوب به شاهنامه، از نوعِ توجُّهِ يك "عَلّامه" يا "فاضلِ مِفضال" نبود كه به متني از "عَهدِ دَقيانوس" دست يافتهباشد و بخواهد در آن به "بَحث و فَحص" بپردازد و بر آن "تَعليقات" بنويسد و با "خَفضِ جَناح" و آوردنِ وصفِ "اَقَلُّالعِباد" همراه نامِ ناميِ خويش به حلية طبع بيارايد. مسكوب، شاهنامه را همچون كوهساري بلند ميبيند كه ميتوان بدان پناه برد و در آن دم زد و بال گشود و از فرومايگيِ روزمَرِّگي و زهرِ ابتذال رهايي يافت و به آرامشِ جان و روان رسيد. صِرفِ فرضِ نبودنِ فردوسي، كابوسِ هولناكِ يك زندگيگونة حقير و فقير را به ذهنِ او تَداعي ميكند
مدتي است در فكرم كه برگردم به يكي دو داستان، به جايي در كوهسار بلند شاهنامه تا دلم باز شود و زهرِ ابتذال و مَلالِ هر روزه را بگيرم. اگر فردوسي نبود، زندگيِ من چهقدر فقيرتر بود. يادش روشنايي و بلندياست." شاهرخ مسكوب، روزها در راه، خاوران، پاريس، 1379، ج 2، ص پانصد و پنجاه و هفت
مسكوب نه در بيرون و در كنار شاهنامه، بلكه در درونِ آن بود و نابترين و شكوهمندترين دَمهاي زندگي خود را هنگامهايي ميدانست كه در باغِ جاودانه سبزِ حماسه یِ ايران گَشت وگُذار داشت و با حكيمِ بزرگِ توس و پهلوانانِ سرافرازِ آفريدهاش دَم ميزد. او با آدمي خويترين نفشورزانِ اين منظومة خورشيديِ خِرَد و فرهنگ، هَمذاتپِنداري داشت و در حضورِ شكوهمندِ آنان، خود را رهاشده از خوارمايگيِ ايرانيِ گرفتار و درمانده و شكستخورده بودن، ميانگاشت
گفتوگوي پيران و رستم را، در نخستين ديدار پس از مرگ سياوش، خواندم و روحم سربلندشد. چه شاهكاري! چه پيراني! بَهبَه! اين زبان، بدبختيِ ايرانيبودن را جبران ميكند. همان، ج 1، ص سيصد و بيست و شش
شش. نخستين سطر از شعر ناقوس سرودة نيما يوشيج است (نمونههايي از شعر نيما يوشيج، جيبي، تهران-1352، ص پنجاه و هفت
هفت. شاهرخ مسكوب، ُمقدّمهاي بر رستم و اسفنديار، اميركبير، تهران، جيبي، 1340، ص يك
هشت. رويكَردِ مسكوب به شاهنامه، از نوعِ توجُّهِ يك "عَلّامه" يا "فاضلِ مِفضال" نبود كه به متني از "عَهدِ دَقيانوس" دست يافتهباشد و بخواهد در آن به "بَحث و فَحص" بپردازد و بر آن "تَعليقات" بنويسد و با "خَفضِ جَناح" و آوردنِ وصفِ "اَقَلُّالعِباد" همراه نامِ ناميِ خويش به حلية طبع بيارايد. مسكوب، شاهنامه را همچون كوهساري بلند ميبيند كه ميتوان بدان پناه برد و در آن دم زد و بال گشود و از فرومايگيِ روزمَرِّگي و زهرِ ابتذال رهايي يافت و به آرامشِ جان و روان رسيد. صِرفِ فرضِ نبودنِ فردوسي، كابوسِ هولناكِ يك زندگيگونة حقير و فقير را به ذهنِ او تَداعي ميكند
مدتي است در فكرم كه برگردم به يكي دو داستان، به جايي در كوهسار بلند شاهنامه تا دلم باز شود و زهرِ ابتذال و مَلالِ هر روزه را بگيرم. اگر فردوسي نبود، زندگيِ من چهقدر فقيرتر بود. يادش روشنايي و بلندياست." شاهرخ مسكوب، روزها در راه، خاوران، پاريس، 1379، ج 2، ص پانصد و پنجاه و هفت
مسكوب نه در بيرون و در كنار شاهنامه، بلكه در درونِ آن بود و نابترين و شكوهمندترين دَمهاي زندگي خود را هنگامهايي ميدانست كه در باغِ جاودانه سبزِ حماسه یِ ايران گَشت وگُذار داشت و با حكيمِ بزرگِ توس و پهلوانانِ سرافرازِ آفريدهاش دَم ميزد. او با آدمي خويترين نفشورزانِ اين منظومة خورشيديِ خِرَد و فرهنگ، هَمذاتپِنداري داشت و در حضورِ شكوهمندِ آنان، خود را رهاشده از خوارمايگيِ ايرانيِ گرفتار و درمانده و شكستخورده بودن، ميانگاشت
گفتوگوي پيران و رستم را، در نخستين ديدار پس از مرگ سياوش، خواندم و روحم سربلندشد. چه شاهكاري! چه پيراني! بَهبَه! اين زبان، بدبختيِ ايرانيبودن را جبران ميكند. همان، ج 1، ص سيصد و بيست و شش
دربارة پيرانِ ويسه، پهلوان و سردارِ بزرگِ توراني و روايتِ مرگ او، انسانيترين، شكوهمندترين و پهلوانيترين مرگ در شاهنامه نگا. شاهرخ مسكوب، روزها در راه، ج 2، صص 541-543 و جليل دوستخواه، حماسه ی ايران، يادماني از فراسوي هزارهها
باران، سوئد، 1377، صص 63 - 102 يا ويراست دوم، آگه، تهران-1380، صص شصت و سه - نود و هفت
نُه. اسماعيل نوريعَلا، همان، نگا. شمارة يك
ده. اطلاعيٌه ... همان، نگا. شمارة دو
يازده. گفتوگو در باغ (باغ آينه، تهران-1371)، چند گفتار در فرهنگ ايران ، ( زندهرود و چشم و چراغ، اصفهان و تهران هزار و سيصد و هفتاد و يك) ، داستانِ ادبيّات و سرگذشتِ اجتماع (فرزان روز، تهران-1373)، خواب و خاموشي ، دفتر خاك، لندن هزار و نهصد و نود و چهار) و سفر در خواب، خاوران، پاريس، 1377 / 1998)، از اين جمله است
دوازده. اطلاعيٌه ... همان، نگا. شمارة دو
سيزده. سيروس علينژاد، بخش فارسي راديو بيبيسي، 24 فروردين هشتاد و چهار
چهارده. مسعود بِهنود، نشرية الكترونيك ايران امروز، 24 فروردين هشتاد و چهار
دوازده. اطلاعيٌه ... همان، نگا. شمارة دو
سيزده. سيروس علينژاد، بخش فارسي راديو بيبيسي، 24 فروردين هشتاد و چهار
چهارده. مسعود بِهنود، نشرية الكترونيك ايران امروز، 24 فروردين هشتاد و چهار
پانزده. اسماعيل نوريعَلا، همان، نگا. شمارة يك
شانزده. پيك هفته، وابسته به نشرية الكترونيك پيك نت، 26 فروردين هشتاد و چهار
شانزده. پيك هفته، وابسته به نشرية الكترونيك پيك نت، 26 فروردين هشتاد و چهار
هفده. هركه نامُخت از گذشتِ روزگار/ نيز ناموزد ز هيچ آموزگار! رودكي
هيجده. فصلنامة بُخارا، شمارة 73، تهران- مرداد و شهريور 1383، صص 329-352 و بازنشر ِ آن در دو ماهنامة الكترونيك روزنه، ارديبهشت و خرداد 1384/ مي و جون دوهزار و پنج
نوزده. بُخارا، همان (نگا. شمارة هيجده)، ص سيصد و پنجاه و دو
بيست و بيست و يك. مهدي خانبابا تهراني، بخش فارسي راديو بيبيسي، 25 فروردين هشتاد و چهار
بيست و دو. اسماعيل نوريعَلا، همان، نگا. شمارة يك
بيست و سه. خوشبختانه اكنون پس از نزديك به سه دهه از آن هنگامه، چكيدة پژوهيدهتر و ويراستهتري از آن جُستار – كه در دو دفتر جداگانه تأليف و تدوينشده -- در تهران در زير چاپ است و اميد ميرود كه همين امسال نشر يابد. فَرَجِ بعد از شِدَّت
بيست و دو. اسماعيل نوريعَلا، همان، نگا. شمارة يك
بيست و سه. خوشبختانه اكنون پس از نزديك به سه دهه از آن هنگامه، چكيدة پژوهيدهتر و ويراستهتري از آن جُستار – كه در دو دفتر جداگانه تأليف و تدوينشده -- در تهران در زير چاپ است و اميد ميرود كه همين امسال نشر يابد. فَرَجِ بعد از شِدَّت
بيست و چهار. كشتگاهم خُشك ماند و يكسره تدبيرها/ گَشت بيسود و ثمر!، نيما يوشيج، نمونههاي شعر آزاد، جيبي، تهران
هزار و سيصد و چهل، ص ده
بيست و پنج. روزي كه مسكوب به استراليا آمد، به خواهشِ سرپرست بنياد فرهنگ ايران در استراليا (و بيشتر به شوق ديدار هرچه زودترِ شاهرخ) براي پذيرة او به فرودگاه سيدني رفتم. شامگاه كه خورشيد داشت در دريا ناپديد ميشد، هواپيمايِ آورندة مسكوب فرودآمد. در تالارِ فرودگاه با ديدگاني پر از اشك شوق، به سوي آن قامت سرافراز آزادگي شتافتم و در آغوشش گرفتم و به گرمي بوسيدمش و به شاباشِ ديدارش گفتم
اي اخترِ روشنگرِ هنگامِ غروب/ اي آمده از شمال گيتي به جنوب/ ديدارِ تو فرخُنده و گفتارِ تو خوب/ اي شاهرخ! اي رفيقِ ديرين مسكوب
بيست و شش. سرِ كوهِ بلند آمد عُقابي/ نه هيچش نالهاي، نه پيچ و تابي/ نشست و سر به سنگي هِشت و جان داد/ غروبي بود و غمگين آفتابي ! مهدي اخوانثالث، آخر شاهنامه، تهران - هزار و سيصد و سي و هفت
بيست و هفت. من كه تجربة تلخِ خاموشيِ يارِ ديگرم، زندهياد مهرداد بهار با همين بيماري را داشتم، از اين حرف شاهرخ، دلم فروريخت و دانستم كه ساية آن سروِ بلند، ديري بر سرم نخواهدماند
بيست و شش. سرِ كوهِ بلند آمد عُقابي/ نه هيچش نالهاي، نه پيچ و تابي/ نشست و سر به سنگي هِشت و جان داد/ غروبي بود و غمگين آفتابي ! مهدي اخوانثالث، آخر شاهنامه، تهران - هزار و سيصد و سي و هفت
بيست و هفت. من كه تجربة تلخِ خاموشيِ يارِ ديگرم، زندهياد مهرداد بهار با همين بيماري را داشتم، از اين حرف شاهرخ، دلم فروريخت و دانستم كه ساية آن سروِ بلند، ديري بر سرم نخواهدماند
بيست و هشت. گفتارهاي چهارگانة اين كتاب، نخستينبار در چند دفتر از فصلنامة ايراننامه (20: 1- زمستان 1380، 20 : چهار
پاييز 1381، 21: 3- پاييز 1382 و 21: 4- زمستان 1383) در مريلند (آمريكا) نشر يافت و در هنگام نشر آنها با مسكوب بحث و تَبادُلِ نظرِ گستردهاي داشتيم
بيست و نُه. شاهد از غيب ميرسد! اشارة نمونهوارِ يكي از جوانانِ امروز را كه بيپردهپوشي از "غريبه" بودنِ مسكوب برايِ نسلِ خود سخن ميگويد، در اينجا باز ميآورم
بيست و نُه. شاهد از غيب ميرسد! اشارة نمونهوارِ يكي از جوانانِ امروز را كه بيپردهپوشي از "غريبه" بودنِ مسكوب برايِ نسلِ خود سخن ميگويد، در اينجا باز ميآورم
براي خيلي از همنسلانِ من – كه به نسلِ سوُّمِ انقلاب معروفيم – شاهرخ مسكوب تقريباً يك غريبه است، همانطور كه ديگراني مثل او. با اين همه، مسكوب اهلِ همين آب و خاك است و براي ارتقايِ فرهنگش زحماتِ بسيار كشيدهاست و پرداختن به او، شايد به نوعي، اَدايِ دِيني است كه بر عُهده داريم و اين اَدايِ دِين، جز با نوشتن دربارهاش، امكانپذير نخواهدبود. بهرام ميناوَند، دو ماهنامة الكترونيك روزنه، ارديبهشت و خرداد 1384/ مي و جون دوهزار و پنج