Thursday, July 07, 2005

 

ارجگزاري به كار ِ كارستان ِ مردي پويا و كوشا


محمّد بهمن بيگي

درباره ي محمدبهمن بيگى
معلم ِ ايل
نوشته ي: جلال محمّد مطيع

محمّد بهمن بيگي معلّم، نويسنده، حقوقدان و اديب متولد ۱۲۹۹ لارستان، بنيانگذار آموزش و پرورش عشاير كشور، اوّلين طرّاح ِ سوادآموزى به طريق سيّار در ۱۳۳۰، طرّاح دانشسراى عالى عشاير كشور، معلّم بيش از ۱۵۰هزار كودك ترك، لر، كرد، بلوچ، عرب وتركمن، ليسانسيه ي حقوق دانشگاه تهران و برنده جايزه ي
سوادآموزى ي يونسكو
برخى ازتأليفات وى عبارتند از: بخاراى من،ايل من - اگر قره قاچ نبود -عُرف وعادت عشاير فارس و به اُجاقت قسم

نوشتن درباره محمدبهمن بيگى، نوشتن درباره كسى است كه پدر آموزش عشايرى ايران مى نامندش. او كه بنيانگذار آموزش و پرورش عشاير كشور بوده است حالا در آستانه ۸۵سالگى به مرور ايام گذشته نشسته است. او در ميانه هاى دهه هشتاد زندگى هنوز هم مردى سرحال و سرزنده، بذله گو و متفاوت است و به خوبى در گفتار همچون نوشتار از مهارت كلامى بهره مى برد
ديدار من با بهمن بيگى به مراسمى بازمى گردد كه در ارديبهشت امسال رخ داد. همان جايى كه بيش از ۵۰۰نفر از عشاير ايل هاي قشقايى، باصرى، عرب، لر، بويراحمد و بختيارى كه دوران تحصيل خود را در مؤسسه دانشسراى عشاير به مركزيت شيراز گذرانده بودند و حالا در مشاغل و مناصب مختلف سراسر كشور مشغول خدمت به خلق اند. بهمن بيگى راز موفقيتش را در كنار عشق به كار خود، بايد در متفاوت بودن و توانش در نوآورى و برقرارى ارتباط با ديگران پيدا كردكه برگرفته از قوه خارق العاده اش در بذله گويى و طنز است. با همين توانايى ها بود كه او مى توانست وزير و وكيل و استاندار و روشنفكر را به يكسان فريفته كار خود كند. آشنايى اش با اسدالله علم، جلال آل احمد و... از همين راه بود كه به دوستى هاى عميقى منجر شد. در همان ديدار اوّل جلال آل احمد به او گفته بود كه من نصف كارت را در تعليمات عشاير كشور تأييد مى كنم و در نصف ديگر ترديد دارم. بهمن بيگى مى پرسد چطور نيمه ي ترديدت به يقين تبديل مى شود؟ جلال مى گويد: بايد بيايم و از نزديك كارت را ببينم. او هم فوراً جواب مى دهد «ترجيح مى دهم در همين ترديد بمانى.» وقتى آل احمد مى پرسد كه چرا؟ بهمن بيگى پاسخ مى دهد: اگر بيايى و از كارم تعريف كنى، دولتى ها و ساواك خواهند گفت: چه نشسته ايد كه بهمن بيگى دارد جوانان عشاير را به بهانه تعليم و تربيت بر حكومت مى شوراند و اگر هم از من بد بگويى اعتبارم را از دست مى دهم. پس ترجيح مى دهم به جاى تو، يك وزير يا وكيل را با خود ببرم تا امكاناتى از آنها براى باسواد كردن عشاير بگيرم.1 اين روح كار او بود. اصلى ترين عاملى كه به بركشيدنش از فضاى انقلابى سال ۵۷ نيز كمك كرد، همين حفظ فاصله با سياست بود. درباره قلمش مهران كرمى مى نويسد: بعضى قلم او را با گلستان سعدى مقايسه مى كنند. هر دو نيز در ويژگى هايى باهم مشتركند. چه هر دو در سنين بالاى زندگى و در زمانى دست به قلم بودند كه از تجربه ها و سرد و گرم زندگى سيراب شده بودند اما كارشان تفاوتى هم داشت. يكى وقتى به شيراز باز آمد، شهر را آسوده ديد و ديگرى در هنگامه آشوب و آشفتگى به اجبار بازنشسته و در شيراز خانه نشين شد. گرچه بهمن بيگى در جوانى هم توانايى اش را در نوشتن با كتاب «عرف و عادت در عشاير» به رخ همگان كشيد؛ كتابى كه البته تحسين و تجليل مرحوم عبدالحسين زرين كوب را برانگيخت. محمدبهمن بيگى معلم، نويسنده، حقوقدان، اديب و بنيانگذار آموزش و پرورش عشاير كشور و اولين طراح سوادآموزى به طريق سيار كه در طول هشتاد سال عمرش نه تنها درتمامى استانهاى ايران و در ميان محرومين جامعه عشاير و روستا نام او به نيكى ياد مى شود، بلكه نقطه عطفى در فرهنگ و آموزش و پرورش ايران و مبدع و مبتكر روشها و خلاقيتهاى بى شمارى است كه در جهان مطرح است.بهمن بيگى پزشك نبود اما بيش از ۱۵۰هزار كودك ترك، لر، كرد، بلوچ، عرب و تركمن را كه بايد امروز شاهد غده عفونى جهالتشان باشيم در يك چادر سفيد با تخته اى سياه جراحى كردكه بدون شك اكثراً چهره هاى ماندگار فردا خواهند بودمحمدبهمن بيگى در سال۱۲۹۹ در منطقه چاه كاظم در نزديكى شهرستان لارستان در چادر عشايرى به هنگام كوچ زاده شد. پدرش يكى از بزرگان تيره بهمن بيگى از ايل قشقايى بود. در زمان حكومت رضاخان، وارد فعاليتهاى سياسى شد و در منازعات ايلى با دولت اختلاف پيدا كرد كه دولت وقت وى را مقصر شناخته و به تبعيد محكوم كرد
بهمن بيگى قبل از تبعيد پدر، در سن ۱۵سالگى توسط معلمى كه پدرش براي آموزش وى در زمان كوچ و ييلاق و قشلاق استخدام كرده بود به مدت دو سال، خواندن و نوشتن اوليه را فراگرفت و مادر وى شش روز پس از تبعيد همسرش به جرم تهيه آذوقه براى عشاير مخالف دولت، مقصر شناخته شده و به تبعيدگاه همسرش (تهران) فرستاده شد و بهمن بيگى نيز با مادر رهسپار تبعيدگاه شد و در همان جا به تحصيل ادامه داد و در سال۱۳۲۱ مقطع كارشناسى رشته حقوق قضايى را در دانشگاه تهران به پايان رساند.بهمن بيگى دو سال به عنوان كارشناس واحد حقوقى بانك ملى در تهران مشغول به كار شد تا اينكه با اتمام دوران يازده ساله حبس و تبعيد پدر همراه با خانواده به استان فارس و دامان ايل بازگشت و به زراعت و چوپانى مشغول شد.بهمن بيگى با مشاهده بيسوادى و مشكلات ناشى از آن در اطراف خود به فكر آموزش دختران و پسران عشاير با همكارى افرادى از عشاير كه تاحدودى از مهارت سواد برخوردار بودند افتاد و در سال۱۳۳۰ اولين مدرسه سيار عشايرى را در محل زندگى خود راه اندازى كرد.با مشاهده اشتياق دختران، پسران، زنان و مردان عشاير به سوادآموزى، بهمن بيگى با هدف گسترش فعاليتهاى آموزشى به وزارت آموزش و پرورش مراجعه كرده وخواستار حمايت دولت از اين طرح شد. با حمايتهاى مردمى و همچنين كمكهاى دولتى، مؤسسه دانشسراى عشايرى در شيراز به عنوان مدرسه مركزى آموزش عشاير تشكيل و آغاز به كار كرد. تاكنون هزاران نفر از افراد جامعه عشايرى از اين مؤسسه آموزشى فارغ التحصيل شده و مهارتهاى آموزشى را فراگرفته اند
بهمن بيگى درباره خودش مى گويد: «من يك بچه ايلى بودم. در چادر به دنيا آمدم. اين بچه، آدم متنفذى بوده. به نظر من آدم مهمى نبوده. هشت ساله شده. پدرش علاقه مند بوده كه او باسواد شود. پدر يك منشى استخدام مى كند و به خانه مى آورد كه هم به من درس بدهد و هم براى او نامه بنويسد. دو سال پيش او درس خواندم. شب و روز. همزمان با تدريس اين مرد، انقلابى در قشقايى رخ داد... خواست آنها اين بود كه صولت الدوله به ايل برگردد. جنگهايى درگرفت و غالباً هم دولتى ها مغلوب شدند... پس ازمدتى حكومت يكى از پسران صولت الدوله را مى فرستد به ايل بلكه مردم قانع شوند. مردم مى گويند خودش را مى خواهيم.صولت الدوله اين بار وكيل مردم مى شود و پا به مجلس مى گذارد... صولت الدوله بعدها اشتباهاتى هم در به دست آوردن دل ها مى كند. عوض اينكه متين باشد، بعضى را تنبيه مى كند و موجب اختلاف مى شود و دولت هم از اين تفرقه استفاده مى كند... سران ايل را به تهران تبعيد مى كند. دو تا از آنها هم از عموهايم بودند. از خانواده من ۴ نفر را تبعيد كردند... پس اجباراً بنده كه مبتكر تعليمات عشاير هستم به تهران مى آيم.آنجا امتحانم مى كنند، در مدرسه ابتدايى به كلاس پنجم مى روم. بنده شاگرد اول بودم. چون هوشم خوب بود. بعد هم در دانشكده حقوق رشته حقوق خواندم.بعدش هم وارد امور سياسى شدم. مرتب در انتظار بودم حالا كه يك شاگرد خوب دانشكده حقوق هستم و زبان را بهتر از بقيه بچه ها ياد گرفتم به طورى كه فرانسه برايم آسان است و بعد آدمى بودم كه درهمان زمان كتاب نوشتم و مقدمه كتاب مهدى حميدى را نوشتم، مى خواهم جايى به من كار حسابى بدهند. اما مادرم دختر سردار محتشم نيست، دايى ام كه صولت الممالك نيست، پارتى هم ندارم. بنابراين به من كار كوچكى مى دهند. محروم از همه چيز، سرخورده به ايل برمى گردم. چندسالى دلاّلى مى كنم. چنان از دولت و تشكيلات دولتى قهركردم كه حدود ۵ سال به شيراز قدم هم نگذاشتم. مالدار شدم. به طورى كه توانستم به خارج بروم. درآن زمان دكتر شايگان وزير آموزش و پرورش شده بود. براى شناخت با او تماس گرفتم.» ۲
بهمن بيگى نزد دكتر شايگان مى رود و از او تقاضاى ۵۰ معلم مى كند. «گفتم من هيچ چيز نمى خواهم. حتى مخارج اياب و ذهاب و زندگى آن ۵۰ نفر را هم خودم تأمين مى كنم. هيچ توقعى هم ندارم. من را مى شناخت. نه از نظر سواد، چون كاپيتان تيم فوتبال بودم من را مى شناخت. آدم شريفى بود. قبول كرد و من را فرستاد كه با شيرازى ها صحبت كنم. با مديركل شيراز صحبت كردم. او يكى از افراد معمولى مملكت بود. گوش شنوا نداشت. نااميدشدم. البته در اين ميان بنده سفرى هم به خارج رفتم. بلكه برنگردم اما ديدم آنجا هم به درد من نمى خورد. دردم از اين مملكت زياد است. توده اى هم نمى خواستم بشوم. يا مى ترسيدم يا اعتقاد نداشتم. گمان مى كنم بيشتر مى ترسيدم كه بگيرند و بكشند. ياد قره قاچ افتادم. قره قاچ رودخانه اى در قشلاق ايل قشقايى در فارس است. ديدم علم به دردم نمى خورد. نوشتم با يك بليت كه اگر گيرم بيايد يا شايد زودتر از بليت، مى آيم ضمناً به قره قاچ هم قول دادم كه كنارت نهال هايى مى نشانم. بى گدار هم به آب نمى زنم چون قبلاً بى گدار به آب زده بودم و گفتم اين دفعه احتياط مى كنم. دوباره رفتم سروقت تعليمات شيراز و به افرادى برخوردكردم كه طرفدار من بودند. يكى از آنها دكتر كريم فاطمى بود كه مديركل آموزش و پرورش فارس شده بود. از آن دست آدم هايى بود كه پيداكردنشان مصداق اين شعر است: "گفت پيغمبر كه چون كوبى درى / عاقبت زان در برون آيد سرى". او را به مدارس ايلى دعوت كردم. با همان نخستين سفر و پس از چند مكتب سيار آنچنان شيفته و مجذوب كار شد كه خودم را با همه سوابق و علايق پشت سرگذاشت. ما با اين ترتيب كارمان را شروع كرديم. او و من با هم به دنبال اين فكر بوديم كه عده اى از اين ابتدايى خوانده هاى پشتكاردار را با سوادكنيم و بعد هم با حداقل حقوق استخدام كنيم. ما ديپلم مى خواهيم چى كار؟ ديپلم صفر است. غالباً ديپلم يعنى چك بى محل. چك بى محل جرم است. ديپلم بى محل هم جرم است. كسى كه اين ديپلم را صادركرده جاعل است. كسى كه اين ديپلم را دارد و به استناد آن حكمرانى مى كند هم جعل سند كرده است. چون انگليسى بايد بلد باشد كه نيست. رياضى بلد باشد كه نيست. فارسى بلد باشد كه نيست. ما فريب اين ديپلم را نخورديم. معلم هاى ما اصلاً قابل مقايسه نبودند با ديپلمه هاى شهرى. ديپلمه هاى شهرى كه به عشاير مى آمدند غالباً افراد كم هوشى بودند، از مار هم مى ترسيدند. از مارمولك هم مى ترسيدند، از شيهه اسب هم مى ترسيدند. كارى نمى كردند. اماابتدايى هاى ما اين كار را مى كردند، من هم مراقبت مى كردم. بعد البته وقتى اين كار را كردم، جاده صاف شد. همه مى آمدند و مى ديدند. زرنگ بوديم. مهمانى مى داديم. افراد لشكرى، كشورى، سياسى و غيرسياسى همه تأييد كردند. كم كم بنده جاه طلبى ام بيشتر شد كه حالا كه من ابتدايى ها را رشد دادم بهترين هاى اينها را به شهر و دبيرستان بياورم. چون اينها پول نداشتند. پس از دولت تهيه كردم. تقلاى من براى پيداكردن پول اندازه نداشت. كم كم دبيرستان شبانه روزى ما هفت ساله شد. مفت و مجانى بچه ها را انتخاب كرديم و به دانشگاه فرستاديم.» ۳
البته آوردن تمام خاطرات بهمن بيگى كار صعب و دشوارى است. فقط اين مجال مى تواند مقالى براى يادآورى ياد او را عرضه كند. او كه از كرانه هاى ارس تا كناره هاى خليج، از شن زارهاى بلوچستان تا كوهستانهاى كردستان پرچم علم و دانش را در محروم ترين نقاط برافراشت و فرزندان ايل را كه امروز مى بايستى در بيغوله ها و كمين گاهها با قانون مبارزه كنند به كمك بازيگران خود به چهره هاى شاخص اين كشور تبديل نمود و كارگردان فيلمى شد و فيلمى ساخت كه ۳۰ سال قبل برنده جايزه سوادآموزى يونسكو شد.
بايد نوشت بهمن بيگى عاشق است. عاشق فرزندان موفق عشاير در صحنه هاى علم و دانش. نه در قيد سمندهاى اهدايى به چهره هاى ماندگار
--------------------------------------------------
پى نوشتها: ۱و۲و۳ از روزنامه شرق
بازآورده از ايران، روزنامه ي بامداد تهران - 16 تيرماه 1384



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?