Saturday, December 22, 2007
نگرشي ديگر به گفتمان ِ جشنهاي تاريخي و فرهنگيي ِ ايرانيان: پيوستي بر درآمد ِ ٣: ٦٠، زيرْ بخش ِ ١٥
يكشنبه ٢ دي ماه ١٣٨٦
( ٢٣ دسامبر ٢٠٠٧)
كميتهي ِ بينالملليي ِ نجات ِ دشت ِ پاسارگاد
http://www.savepasargad.com/December/goft%20o%20go%20baa%20Sepanta.htm
امروز در پيامي به اين دفتر، نشانيي ِ پيوند به گفت و شنودي با دكتر شاهين سپنتا را دربارهي ِ ميراث فرهنگی و جشن های تاريخی و فرهنگی ايران فرستاده است كه با سپاس از فرستنده، در اين پيوست ميآورم.
*
يادآورميشوم كه بحث دربارهي ِ زمان ِ درست ِ برگزاريي ِ جشنهاي ماهانه (در روزهاي يكيشدن ِ نام ِ روز و ماه در گاهشمار ِ رزتشتيي ِ كهن) – كه دكتر سپنتا در بخشي از اين گفت و شنود، بدان پرداخته است – چون نيك بنگريم، نياز به اين همه طول و تفصيل ندارد و اين نگارنده – همان گونه كه پيش از اين، چندين بار نوشته است – پيشنهادميكند كه به دور از نگرش به ديگرسانيي ِ شمار ِ روزهاي ِ ماهها در گاهشمار ِ كنوني نسبت به گاهشمار ِ رزتشتي و باستاني، همان روزهاي تعيين شدهي كهن براي اين جشنها را در گاهشمار ِ رايج ِ امروز نيز نشانكنيم و همْميهنان زرتشتي و جُزْزرتشتي بر سر ِ آن، به همْداستاني برسند تا از اين همه پراكندهگويي و تباه گردانيدن ِ بيهودهي زمان بپرهيزيم و مناسبت اصليي ِ تعيين ِ اين روزها را نيز فراياد ِ امروزيان بياوريم. چُنين باد!
گفت و شنود با دکتر شاهين سپنتا، درباره ي ميراث فرهنگی و جشن های تاريخی و فرهنگی ايران
http://www.savepasargad.com/December/goft%20o%20go%20baa%20Sepanta.htm
Friday, December 21, 2007
بخش دوم ِ جشن ِ زمستانه: پيوستي بر درآمد ِ ٣: ٦٠- زيرْبخش ِ ١٥
( ٢٢ دسامبر ٢٠٠٧)
جشن زمستانه (2) (پژوهشي از بهرام روشن ضمير)
http://www.rouznamak.blogfa.ir/post-200.aspx
بخش نخست این جستار
تنديس ِ ميتراي ِ (/مهر ِ) گاوْاَوژن (گاوْافكن)
در غار ِ مهري
سايهي ِ سياه ِ تقدير بر سر ِ تدبير: پيوستي بر درآمد ِ ٣: ٦٠، زيرْبخش ِ ٥
مرداد ماه آمد و چقدر خوشحال و سرحال. آب و ھواي وطن چنان او را به وجدآورده بود که سر از پا نمي شناخت. پاي صحبتش نشستم، فقط کار کرده بود،زندگي در امريکا با تمام امکانات و احترامش براي او خالي از لطف و صفا بود. او به تمام معني عاشق ايران است. ھر چيزي که رنگ و روح ايران دارد به او نشاط وشادابي مي بخشد. در جمع دوستان بي ريا و خاکي چنان از شادي سرشار ميشود که نگاھش ھياھوي لحظه ھا را مي کاود. مي گفت پسرش انوش، برايآمدن به ايران چنان او را تحت فشار قرار داده بود که حتي مھلت جمع کردنوسايلش را نيز پيدا نکرده است. مرتب مي گفت اگر عمل قلبم نبود پارسال ميآمدم. تقدير اين بود که بيماري قلبش او را به درون يک رويداد پرتاب کند. در ميان شور و شوق ديدار دوستان و دانشجويان، تيري به زخم قلبش نشست. اخراج بي ھيچ حقوق و پاداشي، بيست و چھار سال تدريس و اينک پايان ھمه چيز! تقدير راه را بر ھر تدبيري توبيخ با درج در پرونده، کسري حقوق براي مدتي، تعليق موقت با تذکر بسته بود. قانون با کسي شوخي ندارد. بيچاره قانون که ھمه چيز را پيش بيني کرده ولي تقدير مي بايستي بر تدبير غلبه کند...
سرنوشت کار خود را کرده بود. رفت و آمدھا، نشست و برخاستھا، جلسهها و مکاتبات، راه به جايي نبرد. مي بايستي در خانه مي نشست و نشست. اما با مغز خلاق و پر جنب و جوش خود نميتوانست کنار بيايد. جسم خود را مي توانست در منزل حبس کند که به ھمين اندازه در وطن بودن نيزدلخوش داشت. امّا عشق او به دانشگاه، به دانشجويان، به علم و به تدريس روحش را سخت آزار ميداد. گراني زندگي نيز بر اضطرابش مي افزود. دانشگاه اکسيژن زندگي و فضاي تنفسي او بود. او به حکم تقدير تسليم شد، چمدان ھاي باز نکرده را دوباره بست. پنجشنبه براي خداحافظي به ديدارش رفتم، سکوت سنگين و حلقه ھاي اشک پشت پلک ھا، زندگي در جھان سوم را برايمان معني کرد.
سايه تقدير بر سر تدبير گسترده است. ميان لبخند مرداد و اشک آذر فاصله به اندازه جھان اول و سوم است. بشيريّه رفت، بشيريّهھاي زيادي قبلاً رفتهاند. شايد بشيريّهھاي ديگري درحال بستن چمدانھايشان ھستند. تدبيري بينديشيم که اينھا نروند. شايد ھم براي دلخوشي تقدير، تدبيري بينديشيم که بشيريّه ھا زودتر بروند!
Thursday, December 20, 2007
٣: ٦٠. بيست و يكمين هفته نامه: فراگير ِ ٢٥ زيرْ بخش ِ تازه ي ِ خواندني، ديدني و شنيدني
يادداشت ويراستار
جمعه ٣٠ آذر ١٣٨٦
( ٢١ دسامبر ٢٠٠٧)
گفتاوَرد از دادههاي اين تارنما بي هيچگونه ديگرگونگردانيي متن و با يادكرد از خاستگاه، آزادست.
١. گفتماني دانشگاهي: تحليل و تبيين ِ يك كليدْواژهي ِ مهمّ ِ ادبي - فلسفي
دوست ِ پژوهندهي ِ ارجمند آقاي پيام جهانگيري، در پيامي به اين دفتر، بخش ِ يكم ِ جُستار ِ دو بخشيي ِ
هِرْمِنوتيك گادامِر (مجنون آموسي) - بخشهاي ١ و ٢
را به پيوست فرستادهاست. با سپاسْگزاري از او، خواننده را به خواندن ِ هر دو بخش ِ اين پژوهش ِ ارزندهي ِ ادبي - فلسفي در پايگاه ِ اطّلاعرسانيي ِ دكتر ناصر فكوهي به نشانيي ِ زير، فراميخوانم:
http://www.fakouhi.com/taxonomy/term/2
همچنين ميتوانيد دادههاي بيشتري از دستْآوردهاي ِ پژوهشيي ِ دكتر فكوهي را در نشانيي ِ زير، بيابيد:
http://www.google.com/search?q=Fakouhi&rls=com.microsoft:*:IE-SearchBox&ie=UTF-8&oe=UTF-8&sourceid=ie7&rlz=1I7IRFA
http://www.google.com/search?q=Gadamer++Hermeneutics&rls=com.microsoft:*:IE-SearchBox&ie=UTF-8&oe=UTF-March 13, 2002)
From Wikipedia, the free encyclopedia
Hans-Georg Gadamer (IPA: [ˈgaːdamɐ]; February 11, 1900 – was a German philosopher best known for his 1960 magnum opus, Truth and Method (Wahrheit und Methode).
درباره ي ِ كارنامهي دانشي و فلسفيي ِ گادامر، در اين نشاني، بخوانيد:
http://en.wikipedia.org/wiki/Hans-Georg_Gadamer
٢. آرش ِ ١٠٠، جمعبنديي ِ كارنامهي ِ سي سال كوشش و كُنِش ِ فرهنگي و ادبيي ِ ايرانيان در فراسوي ِ مرزهاي ِ ميهن
فهرست مطالب در شماره ۱۰۰
ادبیات تبعید و مهاجرت: نجمه موسوی، ملیحه تیره گل، پیمان وهاب زاده، میرزاآقا عسکری(مانی)، علی رضا زرین
ادبیات زندان در تبعید: مهدی اصلانی، ثریا علی محمدی، احمد موسوی ، بهروز جلیلیان، مینا انتظاری، فریبا ثابت، محمود خلیلی، ثریا زنگباری، تهمورث کیانی، رحمان درکشیده، آناهیتا رحمانی، ایرج مصداقی، شهاب شکوهی، فرخ قهرمانی، منیره برادران، اکبر شالگونی، محمد زاهدی، عزت مصلی نژاد، همنشین بهار، سودابه اردوان، نوریمان قهاری ، مسعود نقره کار و اصغر داوری
جنبش مبارزاتی زنان در تبعید و مهاجرت: هایده مغیثی، شهلا شفیق، شهرزاد مجاب، شهین نوایی، نیره توحیدی و نجمه موسوی
خاطره نویسیِ تبعید و مهاجرت: اسد سیف، ژاله پیرنظر، سیروس آموزگار، مهدی خانبابا تهرانی، حمید شوکت، بهرام چوبینه و هایده سهیم
داستانی نویسی و نقد و پژوهشِ ادبیِ تبعید و مهاجرت : بهروز شیدا، رضا دانشور، رضا قاسمی، هومن عزیزی، بیژن اسدیپور، شهلا شفیق، رضا براهنی، کورش بیتسرکیس، کوشیار پارسی، مهرداد درویشپور، محسن حسام، عباس صفاری، کافیه جلیلیان، شقایق شایان، مرتضی میرآفتابی، سهراب رحیمی، یاشار احد صارمی، اسد سیف، مهرنوش مزارعی، نسیم خاکسار، مهری یلفانی، ناصر شاهینپر، مهدی استعدادی شاد، اصغر سروری، رضا صفوینیک، شهره شاهینزاده، رضا اغنمی، شکوفه تقی، سودابه اشرفی، حسین نوشآذر، جلیل دوستخواه، قلی خیاط، شهروز رشید، حسین دولتآبادی، شهرام قنبری، باقر مؤمنی، ناصر مهاجر، حسن زرهی، خسرو دوامی، علی لالهجینی، سعید هنرمند، فرزین ایرانفر، مسعود مافان
ترانه سراییِ تبعید و مهاجرت : ایرج جنتی عطایی، لیلی نیکونظر، رها افشار، سعید کریمی و گفتگو با داریوش اقبالی
مقالاتی در رابطه با تبعید و مهاجرت: نجمه موسوی، ژاله احمدی، امیر حسن پور، اسماعیل نوری علاء، احمد سیف، فرامرز پویا، پیمان وهاب زاده، مسعود نقره کار، یادی از نیوشا فرهی و ساویز شفایی
سینمایِ تبعید و مهاجرت: آران جاویدانی، عباس سماکار و بصیر نصیبی
مروری بر تشکیلاتِ سازمان های چپ در تبعید: مرتضی محیط، سعید رهنما، بهرام رحمانی ، سیامک سیامند، مهدی سامع، جابر کلیبی، توکل، هاشم، مصطفی مدنی، یدی شیشوانی،پرویز نویدی، علی کشتگر، مهرداد باباعلی، محسن حیدریان، روبن مارکاریان، بهزاد مالکی، ابراهیم علی زاده، عمر ایلخانی، علی جوادی، کاک ابراهیم، مجید زربخش و هادی جفرودی
تئاتر تبعید و مهاجرت: مقالاتی از: ابراهیم مکی، اصغر نصرتی، مجید فلاح زاده، بهرخ حسین بابایی، سیمین متین، بهروز به نژاد ،کامران نوزاد، رامین یزدانی، علی و سام بدری، حمید عبدالملکی، رضا جعفری، اصغر داوری و ناصر رحمانی نژاد
شعرِ تبعید و مهاجرت: منصور خاکسار، ابراهیم رزم آرا ، اسماعیل نوری علاء و شعرهایی از: مریم هوله، سیامک غفاری، میرزاآقا عسگری، شیما کلباسی، هادی ابراهیمی، نانام، ابراهیم رزم آرا، پرویز مکری، نعمان جمالزاده، مانا آقایی، ماندانا زندیان، مینا دارستانی، فرامرز پورنوروز، شهروز رشید، هومن عزیزی، اکبر ذوالقرنین و نجمه موسوی
نشر و انتشارا تِ تبعید و مهاجرت: اسد سیف، باقر مرتضوی، مهین قاسمی، بیژن نامور، مسعود مافان، حمید مهدی پور، حسن زرهی، جعفر مهرگانی، ساسان قهرمان، س. حاتملو، مجید روشنگرو هادی ابراهیمی
طنز در تبعید و مهاجرت: عزت مصلی نژاد، حمید رضا رحیمی و عبدالقادر بلوچ
معرفي يك كتاب: دگرگوني هاي طبقاتي ايران پس از انقلاب / حسين پايدار
اين هم سهم كوچك ِ نگارنده ي ِ اين سطرها در اين مجموعه (ويرايش دوم، پس از نشر ِ آرش):
سهم ِ پژوهش و جُستار در كارنامهي ِ فرهنگيي ِ مهاجرت ِ ايرانيان
١. نيمْنگاهي به گذشتهي ِ دور
مهاجرت يا دوريگزينيي خواسته (كوچ) و يا دورْراندگيي ِ ناخواسته (تبعيد) از زادْبوم، پديداري جامعهشناختي در همهي سرزمينها و در ميان ِ همهي گروههاي قومي، ديني و فرهنگيي انساني است با پيشينهاي به كهنْبودگيي ِ تاريخ ِ زيست ِ آدميان در گوشه و كنار ِ جهان و انگيزههاي گوناگوني دارد كه موضوع ِ بحث ِ اين گفتار نيست و خودْ جُستاري جداگانه و دامنهدار ميخواهد.
ايرانيان نيز از شمول ِ اين پديدار، بيرون نبودهاند و نيستند. بر پايهي فرضيّهاي بُنيادْشناختي، نياكان ِ ايرانيان (تيرههاي ِ آريايي تبار)، هزارهها پيش از اين، بر اثر ِ سرما و يخْبندان ِ برنتافتني در زيستْگاههاي ِ نخستينشان (سرزمينهاي فرازْرود/ آسياي ِ ميانهي ِ كنوني)، رهْسپار ِ سرزمينهاي ِ گرمترِ جنوبي (نجد ِ ايران، فراگير ِ ايران و افغانستان ِ كنوني) شدند. گرتهاي از چُنان فرآيندي را در اسطورههاي كهن ِ ايراني ميتوان ديد. از آن جمله است اسطورهي «جَم / جَمشيد» در فرگرد ِ دوم ِ ويديودات / ونديداد (← اوستا، كهنترين سرودها و متنهاي ايراني، گزارش و پژوهش ِ جليل دوستخواه، انتشارات مرواريد، چاپ يازدهم، تهران - ١٣٨٦، ج ٢، صص ٦٦٥- ٦٧٤).
ناگفته نماند كه امروز ديدگاهها و برداشتهاي ديگري در بارهي خاستگاه آرياييان به ميان كشيده شده و فرض ِ كوچ ِ آنان از فراسوي مرزهاي جغرافياييي پسين ِ نجد ِ ايران به درون ِ اين سرزمين، در برابر ِ نشان ِ پرسش جايگرفتهاست (براي دستْيابي به پژوهشي گسترده در اين زمينه،↓ http://www.ghiasabadi.com/mohajerat.html
و http://www.cais-soas.com/CAIS/Anthropology/aryans_immigration.htm )
٢. كوچها و مهاجرتهاي ِ ايرانيان درهزارهي ِ اخير
درهزارهي ِ اخير ِ تاريخ ِ ايران – جدا از كوچاندنهاي ِ اجباريي ِ درونْْبوميي ِ شماري از تيره و تبارها به فرمان ِ شاهان (مانند ِ كوچدادن ِ بخشي از مردم كردستان و آذربايجان و جُز آنان به جاهايي در خراسان و ديگرْ ناحيهها به دستور شاه عبّاس ِ يكم صفوي) – از چهار كوچ يا غربتْگزينيي ِعمدهي ِ بيرون از ايرانْزمين، آگاهيداريم كه هريك از آنها، پيآمدهاي ِ ويژهي ِ خود را داشته است:
الف) كوچ ِ گروهي از ايرانيان ِ زرتشي در آغاز ِ كشورگشاييي عربهاي نومسلمان و تازش ِ آنان به ايران و پناه جوييي ِ ايشان در ايالت ِ گُجرات ِ هندوستان كه بيشتر، سويهاي ديني داشت و مايهي ِ شكلْگيريي ِ اقليّتي به نام ِ «پارسيان» در آن سرزمين گرديد (جَكسُن تاريخ ِ اين رويداد را ٧١٦ ميلادي / ٩٥هجريي ِ خورشيدي نوشتهاست). بازماندگان ِ آن كوچندگان ِ بيش از يك هزاره پيش، اكنون شهروندان ِ كشور ِ هندوستاناند؛ امّا با جُزْخوديها درنياميخته و بر بنياد ِ پايبندي به كيش ِ نياكان، خود را از ديگرْ گروهها، بازشناختني نگاه داشتهاند. پيوندشان با ايران نيز، تنها رويْكرد ِ بدان، به منزلهي سرزمين ِ نياكان و خاستْگاه ِ دينيست كه بدان باورمندند. (شرح ِ هجران ِ اين گروه – كه ديرزماني در روايتي سينه به سينه بازگفتهميشد – سرانجام در سال ٩٧٩ خورشيدي (= ١٦٠٠ميلادي) به وسيلهي يكي از پارسيان به نام ِ "بهمن كيقباد" در كتابي به نام ِ قصّهي ِ سَنجان (١) به نظم ِ فارسي درآمد. (اين منظومه، با ويرايش ِ "هاشم رضي" در تهران نشريافتهاست؛ امّا من، كتابْشناخت ِ آن را در دستْرس ندارم.)
از پارسيان – تا جايي كه من ميدانم – اثر ِ ادبيي ِ چشمْگيري برجانماندهاست. امّا در زمينهي پژوهش در كيش ِ باستانيي ِ ايرانيان و زبانهاي كهن (اوستايي و پهلوي)، شماري از آنان – بهويژه در سدههاي اخير– كوششهاي ارزندهاي كرده و دستْآوردهاي ِ سزاواري داشته و پس از آشنايي با استادان و پژوهندگان ِ باختري، در شمار ِ دانشوران ِ اين رشته، نامْبُردار شدهاند. به جرأت ميتوان گفت كه دانشهاي ِ گاهانپژوهي و اوستاشناسي و شناخت ِ زبانهاي ِ ايرانيي ِ ميانه و ادب و فرهنگ ِ وابسته بدانها، بدون ِ كوشش و كُنِش ِ فرزانگان و پژوهندگان ِ پارسي، هيچگاه بدين گونه كه اكنون ميشناسيم، شكلنميگرفت و نميباليد و شكوفانميشد از جملهي ِ پارسيان ِ دانشور و پژوهنده، ميتوان از بهرام گور تهمورث انكلساريا، ج. م. چاترجي، ك. اِ. كانگا، س. پ. كانگا، ايرج ج. س. تاراپور والا، دينشاه د. كاپاديا، د. م. مَدَن، اِ. ب. مَدَن، دستور هوشنگ جاماسپ، ا. ب.اونوالا، دستور ف. ا. بُد، ا. ف. خبردار، ك. ا. پونگار، ج. ك. تاراپور، ج. ك. تاواديا، د. ه. پشوتن ميرزا، ا. ب. ن. دهابر، د. م. ن. دهالا، دينشاه ايراني سُليسيتر (استاد ِ صادق هدايت در آموزش ِ زبان ِ پهلوي) و فرزند ِ بَرومند و فرهيختهاش دكتر كيخسرو دينشاه ايراني – كه هماكنون در دانشگاه دولتيي نيويورك به تدريس و پژوهش ميپردازد – يادكرد. (براي ِ آشنايي با كارهاي ِ پيشْكسوتان ِ اينان، ← دورهي ِ گزارش ِ اوستاي ِ استاد ِ زندهياد ابراهيم پورداود و نيز ايرانْشناخت، بيست گفتار پژوهشي ِ ايرانْشناختي، يادْنامهي استاد آ. و. ويليامز جَكْسُن، گزارش ِ جليل دوستخواه، نشر ِ آگه، تهران- ١٣٨٤؛ همچنين براي آگاهي از برخي از پژوهشهاي كيخسرو دينشاه ايراني،
http://www.google.com/search?q=Keykhosrow+Dinshah+Irani&rls=com.microsoft:*:IE-SearchBox&ie=UTF-8&oe=UTF-8&sourceid=ie7&rlz=1I7IRFA).
كساني از پارسيان نيز، بر اثر ِ دانشْآموختگي در دانشگاههاي باختر و آشنايي با روشهاي پژوهشيي اروپاييان، از چهارچوب ِ سنّتيي ِ دلْمشغولي به يزدانْشناخت ِ زرتشتي و زبان و ادب ِ متنهاي ديني، فراتررفته و به ايران شناسي در معناي ِ گستردهي ِ آن و – حتّا – پژوهش ِ سنجشيي ِ بُنْمايهها و درونْمايههاي ِ اسطوره و حماسه و فرهنگ و ادب ايراني با ديگرْ فرهنگها پرداختهاند (براي نمونه ← جهانگير كوورجي كوياجي: آيينها و افسانههاي ِ ايران و چين ِ باستان، گزارش ِ جليل دوستخواه، جيبي و فرانكلين، تهران - ١٣٥٣ و پژوهشهايي در شاهنامه، نشر ِ زنده رود، اصفهان - ١٣٧١ و تازه ترين ويرايش ِ هر دو اثر در مجموعهي ِ بنيادهاي ِ اسطوره و حماسهي ايران، نشر ِ آگه، دو چاپ، تهران - ١٣٨٠و ١٣٨٣).
ب) كوچ ِ شماري از شاعران و اهل ِ ادب ايران در عصر ِ صفويان به هندوستان بر اثر ِ سختْگيريها و نابُردباريهاي جزمْ باورانهي ِ فرمانروايان و همْدستان ِ شريعتْمدار ِ آنان را ميتوان دومين كوچ ِ گروهيي ِ ايرانيان در هزارهي اخير، بهشمارآورد. پيآمد ِ اين كوچ، رواج ِ بيش از پيش ِ زبان و ادب ِ فارسي در شبهقارّهي ِ هند و پيداشدن ِ فرآيندي به نام ِ «سبك ِ هندي» در شعر ِ فارسي بود. كاربُرد ِ زبانهاي ايراني و از جمله زبان ِ فارسي در هندوستان – كه هم پيشينهاي كهن داشت و دست ِ كم به روزگار ِ ساسانيان مي رسيد و هم لشكركشيهاي ِ چندينگانهي محمود غزنوي بدان سرزمين، بر دامنهي ِ آن افزوده بود – از هنگام ِ اين كوچ، شكوفاييي بيشتري يافت و پايگاهي را براي اين زبان پديدآورد كه امروز زبان انگليسي داراست. با همهي ِ برنامهريزيهاي استعمارگران ِ انگليسي در راستاي ِ فارسيزدايي از زندگيي ِ اجتماعي و فرهنگيي مردم هند و تحميل ِ زبان ِ انگليسي بر آنان، هنوز هم بسياري از مردم ِ آنجا به رَغم ِ آن كه نميتوانند به فارسيي كنوني سخنبگويند، متن شاهنامه و غزلهاي سعدي، حافظ، مولوي، صائب و ديگرْ بزرگان ِ شعر ِ فارسي را بهدرستي و با رساييي ِ هرچه تمامتر از روي نوشته – و گاه حتّا از حفظ – ميخوانند. انبوه ِ دستْ نوشتهاي ِ كهن ِ فارسي در كتابخانههاي هندوستان، گنج ِ شايگانيست كه حكايت از دوران رونق و رواج ِ اين زبان در پيآمد ِ آن كوچ دارد.
پ) كوچ ِ كسان ِ جداگانه و يا گروههايي از ايرانيان به كشورهايي از هندوستان و مصر و عثماني (تركيّهي ِ كنوني) گرفته تا كشورهاي اروپايي در پيش و پس از جنبش و خيزش ِ مشروطهخواهي كه گشودن ِ دروازههاي ِ جهان ِ پيشرفتهي سدهي نوزدهم و آغاز ِ سدهي بيستم ِ ميلادي به روي ِ مردم ِ ايران و آشناكردن آنان با انديشههاي ِ پيشرَو ِ آزاديخواهي و مردمْْسالاري و روزنامه نگاريي ِ راستين و انتقادي و روشنگرانه را به همراه داشت. (در اين زمينه، در كتابهاي تاريخ ِ مشروطه و ديگرْ پژوهشهاي ِ جامعهشناختي، فرهنگي، ادبي و سياسيي ِ يكْصدسالهي اخير، به گستردگي سخنگفته شدهاست و – كم و بيش – در دسترس ِ همگان جاي دارد و نيازي به بازْآوردن ِ آنها در اين جا نميبينم. دادههاي كتاب مشروطۀ ايراني و پيشْزمينۀ نظريّۀ ولايت ِ فقيه، پژوهش ِ ارجمند ِ دكتر ماشاءالله آجوداني و نيز كتاب بسيار سودمند ِ روشنگران ِ ايراني، پژوهش ِ دكتر ايرج پارسينژاد در اين راستا، از تازهترين و رهنمونترين نمونههاست.)
ت) سرانجام ميرسيم به كوچ / مهاجرت / پناهْآوريي ِ ميليونيي ِ ايرانيان به سرزمينهايي در فاصلهي ِ دو قطب ِ كرهي ِ زمين (از آمريكا و كانادا و اسكانديناوي و ديگرْ كشورهاي ِ شمالي در فروسوي ِ قطب ِ شمال گرفته تا استراليا و نيوزيلند در فراسوي ِ قطب ِ جنوب) كه از نيمهي دههي پنجاه ِ خورشيدي به انگيزهها و سببهاي گوناگون، با دامنهاي محدود آغازشد و پس از رويدادهاي سالهاي ِ ٥٦ و٥٧ تصاعدي شگفت يافت و تاكنون نيز ادامهدارد و چند نسل را فراگرفتهاست. اين كوچ، نه تنها در شمار ِ كوچندگان؛ بلكه در چگونگيي ِ نگرش و برداشت ِ آنها و اثرهايي كه از كوچشان در درونْمرز و برونْمرز برجاي ماندهاست و خواهدماند، با هيچ يك از كوچهاي پيشين سنجيدني نيست؛ به گونهاي كه ميتوان و بايد تاريخ ِ ايران را به دو پارهي ِ پيش و پس از اين رويداد، بخشكرد و از اين فرآيند، با تعبير ِ شكلْگيريي ِ يك «ايران ِ برونْمرزي» يا – به گفتهي ِ "اسماعيل نوريعلا" – «كشور ِ خارج از كشور» سخنْگفت كه هم در چهارچوب ِ جغرافياي ِ جهان جايْدارد و هم – به گونهاي متناقضْنما – داراي ِ سرشتي "فراجغرافيايي" – و چون نيكْبنگريم – "تاريخيي ِ محض" است و در هيچ يك از فهرستهاي ِ جغرافيايي و يا در سياههي ِ نام ِ كشورها در "سازمان ِ ملل ِ متّحد"، اشارهاي بدان ديدهنميشود. شناختْنامه و گذرنامهي ِ "شهروندان" – يا درستتر گفتهشود – "شهرْبندان" ِ اين كشور، از جنس ِ برگهاي ِ شناسايي كه فرمانْروايان و اهل ِ دولت و قدرت به مصلحت ِ خويش براي ِ "شهروندان" ِ قلمرو ِ خود صادرميكنند، نيست؛ بلكه ماهيّت ِ ناب و بيآلايش ِ انساني و عيار ِ والاي ِ فرهنگي دارد و "زرگر ِ نقّاد و هوشيار ِ زمانه"، آن را به بوتهي ِ آزمون و عيارْسنجي بُرده و مُهر ِ تأييد بر آن زدهاست.
دربارهي ِ اين رويداد ِ مهمّ و تعيينكنندهي ِ تاريخي، تا كنون گفتارها و بررسيهاي گوناگوني در رسانههاي چاپي و الكترونيك نشريافتهاست؛ امّا تا رسيدن ِ به جمعبنديي ِ واپسين، هنوز راه ِ دراز ِ ناپيمودهاي در پيش ِ پاي ِ پژوهندگان است كه شايد به سبب ِ پيچ و تابها و ناروشنيهاي سرشتيي ِ اين فرآيند و ديگرْگونيهاي ِ پيوسته پيشْآينده در آن و پراكندگيي ِ كوچيدگان و پناه يافتگان در سرتاسر ِ جهان، هيچگاه تا پايان پيمودهنشود.
شناختْنامهي ِ فرهنگيي ِ اهل ِ اين كشور ِ تاريخي، ويژگيها و سويههاي گوناگون دارد كه بررسي و نقد ِ فرهيخته و روشنگر ِ آن، درخور ِ كتابي بزرگ است و به هيچ روي در گفتاري كوتاه نميگنجد. بخشهاي ِ عمدهي اين شناختْنامه را ميتوان و بايد در زير ِ دو عنوان ِ "آفرينش" و "پژوهش و جُستار" جايداد و بررسيد كه همانا هريك از آنها، زيرْبخشهاي ِ جداگانهاي را دربرميگيرد.
از بخش ِ "آفرينش" ِ اين شناختْنامه – كه خودْ كارنامهايست سرشار و پُربار– در اين گفتار ِ كوتاه سخني نميگويم و تنها به بخش ِ "پژوهش و جُستار" – آن هم ناگزير در حدّ ِ گذري و نظري – ميپردازم و بر آنم كه رسانهها و پيوندهاي ِ فرهنگيي ِ كنوني، امكان ِ دستيابي به متنها را به خوانندهي ِ جويا و پويا خواهند داد.
شايد در چند دهه پيش از اين و در آغاز ِ كوچ ِ بزرگ ِ اخير ِ ايرانيان، اگر كسي پديدآمدن ِ زنجيرهاي از دستْآوردهاي ِ والاي ِ پژوهشيي ِ ايرانْشناختي را در شرايط ِ ناهموار و دشوار ِ دوري از زادْبوم، پيشْبينيميكرد، با ناباوريي ِ كسان رو به روميشد. امّا گذشت ِ زمان، زنگار ِ ترديد را از آيينهي ِ ضميرها زدود و به گونهاي شگفتيانگيز، نشانداد كه به مصداق ِ سخن ِ حكمتْ آموز ِ حافظ ِ بزرگ، ميتوان از دل ِ "پريشاني" به "جمعيّت ] ِ خاطر[ " و از "ناكامي" به "كامْ روايي" رسيد:
"از خلافْآمد ِ عادت بطلب كام، كه من / كسب ِ جمعيّت ازان زُلف ِ پريشان كردم." (ديوان ِ حافظ، به تصحيح و توضيح ِ ] دكتر[ پرويز ناتل خانلري، خوارزمي، تهران - ١٣٥٩، ج ١، ص ٦٤٠)
آري ايرانيان ِ "دورمانده از اصل"، در دل ِ توفان ِ نامُراديها، دل و جان به "عَجْز" نباختند و "زمانه"ي ِ كژتاب و دُژْكردار را "شرمنده"ي ِ نَسْتوهي و "تحمّل" ِ خويش كردند و نمودگار ِ سخن ِ گوهرين ِ صائب ِ تبريزي/اصفهاني شدند:
"ترسم به عَجْز حملْنمايد؛ وُگرنه من / شرمندهميكنم به تحمّلْ زمانه را!" (٢)
*
كوتاهْسخن اين كه پژوهشگران و كوشندگان ِ فرهيختهي ِ ايرانيي ِ دور از ميهن، در چندين دههي پشت ِ سر، همْدوش با ياران ِ آفرينشگر ِ خويش، به كاري كارستان پرداخته و دانش ِ ايرانْشناسي را چُنان روزآمد و پويا و آگاهاننده كردهاند كه پيش از اين دوران، در خيال ِ كسي نميگنجيد. در اين سالها، دهها انجمن و بُنياد و كانون ِ پژوهشي و خانهي ِ فرهنگ و كتابخانهي ِ ايراني در شهرهاي بزرگ و كوچك ِ جهان و در كانونهاي ِ نامدار ِ دانشگاهي و فرهنگي، تشكيل گرديدهاست كه گاه، دانشوران و ايرانْشناسان ِ جُزايراني نيز با آنها همكاريداشته و كارهاي ِ مشتركي را عهدهدارشدهاند. دهها نشريّهي ِ چاپي و الكترونيك و صدها رساله و كتاب به زبان ِ فارسي و زبانهاي كشورهاي ميزبان تدوين شده كه هريك از آنها ستارهايست فروغْافشان در اين منظومهي ِ تابناك ِ فرهنگي.
در اين جا مروري كوتاه خواهم داشت بر شماري از عمدهترين اين كُنِشها و دستْاندركاران ِ آنها در سرزمينهاي گوناگون. آشكارست كه آنچه خواهمآورد، نمونهوار و تنها مشتي از خروار و اندكي از بسيارست و ناگزيرم كه به كوتاهنويسي بپردازم و براي آگاهيهاي بيشتر ِ خواننده، به پارهاي از خاستگاهها بازْبُردبدهم.
آمريكا
http://www.iranica.com/newsite/articles/v13f3/v13f3004b.html)
يارشاطر، افزون بر اين، نهادي به نام ِ "بنياد ِ ميراث ِ ايران"
زنده ياد دكتر محمّدجعفر محجوب – كه دو دههي اخير عمر خود را ناگزير در كاليفرنيا گذرانيد – يكي از شاخصترين و تأثيرگذارترين چهرههاي فرهنگيي ايراني در غربت بود كه افزون بر گفتارهاي ارزندهاش در نشريّههاي ادبي، كتابهاي مهمّي را تأليف و يا تصحيح و ويراستاري كرد و نگذاشت كه استعداد ِ سرشار و چيرهدستيي ِ چشمْگيرش در برهوت ِ غربت، به هدر رود. افزون بر اين، با نشر ِ مجموعهاي از نوارهاي شاهنامهپژوهي، "صداي ِ سخن ِ عشق" سرداد و يادگاري ماندگار از خود، در زير ِ "اين گُنبد ِ دَوّار" بر جاي گذاشت.
دكتر جلال متيني، يكي ديگر از به غربت گرفتارشدگان است كه در دهههاي اخير، افزون بر نشر كارهاي ِ تحقيقي و تأليفيي ِ خود و نيز متنهاي ِ ادبيي ِ ويراستهاش، سردبيريي ِفصلنامههاي دو زبانيي ِ ايرانْنامه (از پاييز ١٣٦١ تا زمستان ١٣٦٧) و ايرانْشناسي (از بهار ١٣٦٨ تا كنون) را در مريلند برعهدهداشتهاست. (٣)
دكتر احمد كريمي حكّاك، استاد زبان و ادب فارسي در دانشگاه واشنگتن، يكي ديگر از كوشندگان در اين زمينه به شمار ميآيد كه گفتارها، سخنرانيها و كتابهايش به هر دو زبان فارسي و انگليسي، با پذيره و رويْكرد ِ دوستداران ِ ادب و فرهنگ ايراني رو به روست.
دكتر تورج دريايي، استاد زبان و ادب فارسيي ميانه و فرهنگ ِ روزگار ِ ساسانيان در كالج ِ فولرتن ِ دانشگاه ِ كاليفرنيا، كوشش ِ گستردهاي در حوزهي خويشكارياش دارد و نهادي پژوهشي به نام ِ ساسانيكا را بنياد نهادهاست. ←
( http://en.wikipedia.org/wiki/Touraj_Daryaee
و
دكتر مجيد نفيسي، در كاليفرنيا، افزون بر شاعري، دستي توانا و بينشي رسا در كار پژوهش در چند زمينهي نقد ِ ادبي، برداشتهاي جامعهشناختي و فرهنگ ِ كهن ِ ايراني دارد. كتابهاي شعر و سياست و در جستجوي شادي، در نقد ِ فرهنگ ِ مرگپرستي و مردسالاري در ايران و نيز
Modernism and Ideology in Persian Literature, A Return to Nature in the Poetry of Nima Yushij
(پايانْنامهي ِ دورهي ِ دكتريي ِ وي) و چندين دفتر شعر، از جمله كارهاي ارزندهي پژوهشي و آفرينشيي اوست. نفيسي افزون بر اين، سردبيريي ِ نامهي كانون نويسندگان ايران در تبعيد را نيز بر عهده دارد.
دكتر آذر نفيسي استاد دانشگاه در رشته ي ادبيّات ِ سنجشي و نويسنده ي كتاب پرفروش دختران در تهران لوليتا مي خوانند (به انگليسي) و گفتارها و پژوهش هاي ديگر.
دكتر محمود اميدسالار در كاليفرنيا، از ايرانيان فرهيخته و صاحبْتظرست كه پژوهشهايش در زمينههاي گوناگون ِ ادبي و به ويژه در شاهنامهشناسي، راهگشا و كليديست.
اسماعيل نوري علاء در دِنْوِر ِ كلرادو، افزون بر شاعري، در نقد ِ شعر و ديگرْ دستْآوردهاي ادبي و فرهنگي صاحبْنظر و خبره است.
شكوه ميرزادگي در دِنْوِر ِ كلرادو، افزون بر نويسندگي (از جمله كارهايش، رمان ِ بيگانهاي در من را ميتوان نامبرد)، پژوهنده و نگارندهي گفتارهاي اجتماعي و فرهنگيي ِ گوناگون و بنيادگذار كميتهي بينالملليي ِ نجات ميراث ِ دشت ِ پاسارگاد است.
رؤيا حكّاكيان، شاعر، دارندهي ِ چند دفتر شعر به فارسي و كتاب ِ خاطرهنگاريي او با عنوان :
JOURNEY from the LAND of NO, a girlhood caught in revolutionary Iran
دكتر رامين احمدي، پژوهنده ي درون مايه هاي اجتماعي و كوشنده در دفاع از حقوق ِ بشر.
شيرين طبيب زاده در كاليفرنياي شمالي، سالهاست كه دوماهنامهي ِ الكترونيك ِ روزنه را با رنگينكماني از شعر، داستان، گفتار، بررسي و نقد ِ كتاب نشرمي دهد.
اردلان عنصري پژوهنده، مسعود سپند شاعر و شماري ديگر از دوستداران فرهنگ كهن ايران، در كاليفرنياي شمالي، انجمن دوستداران شاهنامهي فردوسي را بنيادگذاشتهاند و نشستهاي ويژهي ِ شاهنامهخواني و شاهنامه پژوهي را برميگزارند كه در تارنماي وابسته به اين انجمن، بازتاب مييابد.
دكتر محمّدرضا قانونپرور، استاد دانشگاه تگزاس، پژوهنده و نگارنده و مترجم گفتارها و كتابهايي چند در زمينههاي گوناگون فرهنگ و ادب ايران.
دكتر احمد اشرف، استاد دانشگاه پرينستون و ويراستار دانشنامهي ايران، پژوهنده و مترجم ِ گفتارها و كتابهايي در زمينهي جامعهشناسي و فرهنگ ايران.
منوچهر كاشف، ويراستار دانشنامهي ايران، پژوهندهي گفتارها و كتابهايي در زمينهي ادب و فرهنگ ايران (از جمله كتاب ارزشمند ِ تولّد ِ شعر).
كانادا
در سرزمين ِ شماليي كانادا نيز ايرانيان فرهيخته و پژوهشگر ِ بسياري در زمينههاي گوناگون ِ ادبي و فرهنگي و نقد ِ ادبي و جامعهشناسي و سياست، در كوشش و كُنشاند و كارهاي ارزندهاي عرضه داشتهاند. دكتر رضا براهني (كه يك دوره هم به رئيسيي ِ انجمن ِ قلم كانادا برگزيدهشد)، ساسان قهرمان، نويسنده و پژوهنده، پيمان وهابزاده، ناقد ِ ادبي و حسن زرهي، نويسنده و تحليلگر سياسي و اجتماعي و سردبير ِ هفتهنامهي ِ بلندآوازهي ِ شهروند، از جملهي آنانند.
سوئد
در منطقهي اسكانديناوي، ايرانيان ِ درگير در كارهاي ادبي و فرهنگي كم نيستند و در دهههاي اخير، شاهد ِ درخشش ِ آنان بودهايم. از ميان ِ آنان، مي توان به اينان اشارهكرد: داريوش كارگر، نويسنده و ناقد ِ ادبي و سردبير نشريّهي ِ افسانه و در همان حال، پژوهندهي ِ فرهنگ و زبانهاي كهن ِ ايراني، بهروز شيدا، نويسنده و ناقد و تحليلْگر ِ ادبي و هنري و دستْاندركار ِ نشريّهي ِ ارزشمند ِ سنگ (١٢ دفتر)، فروغ حاشابيگي، استاد دانشگاه و پژوهنده (مؤلّف ِ اثر ِ ارجمندي با عنوان ِ Persian Orthography, Modification or Changeover? 1850-2000)، دكتر تورج پارسي، پژوهنده و تحليلْگر ِ فرهنگ و ادب ِ كهن ِ ايراني و فرهنگ ِ توده، ناصر زراعتي، نويسنده، مترجم، ناقد ادبي و سازندهي فيلمهاي مستند و مسعود مافان، مدير ِ نشر ِ باران و سردبير ِ فصلْنامهي ِ ادبي و فرهنگي و كتابْشناختيي ِ باران.
نروژ
در بخش ِ ديگر ِ اسكانديناوي، يعني كشور ِ نروژ، منصور كوشان، نويسنده و ناقد و تحليلْگر ِ ادبي و هنري، كوشا و پوياست و افزون بر كارهاي جداگانه اش، در سالهاي نزديك، اثرهايي از او در نشريّههاي چاپي و الكترونيك ِ برونْمرزي انتشاريافتهاست.
انگلستان
در اين سرزمين، ايرانيان بسياري در گسترهي فرهنگ و ادب، حضوري چشمْگير و سازنده دارند. از آن جملهاند: دكتر همايون كاتوزيان، استاد دانشگاه آكسفورد با كتابها و گفتارهاي ارزنده اش درزمينهي ادب كهن و نو و سياست و جامعهشناسيي ِ معاصر ِ ايران، دكتر ماشاءالله آجوداني يكي از بنيادگذاران و مدير ِ كتابخانهي مطالعات ايراني در لندن و مؤلّف ِ كتابهاي ِ مهمّ ِ مشروطهي ِ ايراني و پيشْزمينهي ِ نظريّهي ِ ولايت فقيه، يا مرگ يا تجدّد و هدايت، بوف ِ كور و ناسيوناليسم، دكتر حسن كامشاد، مترجم و پژوهندهي ِ چيرهدست و مؤلّف ِ كتاب ِ كليديي ِ پايهگذاران ِ نثر ِ جديد ِ فارسي، ابراهيم گلستان داستان نويس و فيلم ساز ِ پيش كسوت، دكتر اسماعيل خويي، شاعر و ناقد ِ ادبي و مهرانگيز رساپور (م. پگاه) شاعر و سردبير ِ نشريّهي الكترونيك ِ ادبي - فرهنگيي واژه
فرانسه
زندهياد شاهرخ مسكوب، پژوهنده و تحليلْگر ِ ژرفاكاو ِ ادب و فرهنگ و هنر و انديشهي ايراني، به ويژه شاهنامهي فردوسي كه واپسين اثرهاي ِ ممتازش ارمغان ِ مور و سوگ ِ مادر پس از خاموشيي ِ اندوهبار ِ او در سال ِ ١٣٨٤ نشريافت. زنده ياد دكتر غلامحسين ساعدي نويسنده و نيز سردبير و ناشر ِ نشريّه ي الفبا. زنده ياد اسماعيل پوروالي، روزنامهنگار ِ پيشكسوت و چيرهدست، سردبير ِ ماهنامهي ِ فرهنگي - سياسيي روزگار نو در پاريس در بيش از ١٩٠ شماره در ١٦ سال. دكتر ناصر پاكدامن، استاد پيشين ِ دانشگاه تهران، سردبير ِ نشريّهي چشمْانداز و مؤلّف چندين كتاب ِ سودمند و آگاهاننده. دكتر هُما ناطق، استاد پيشين ِ دانشگاه تهران،تاريخْ نگار و تحليلْگر ِ اثرهاي ادبي و تاريخي و مؤلّف ِ كتاب ِ حافظ، خُنياگري، مَي و شادي. دكتر محمّد حيدري ملايري، استاد نِپاهِشْگاه ِ (رصدْخانهي ِ) پاريس و مؤلّف ِ فرهنگ ِ سه زبانيي ِ فرهنگ ِ ریشه شناختی ي اخترشناسی و اخترفیزیک
(An Etymological Dictionary of Astronomy and Astrophysics English-French-Persian)
Paris Observatory
http://aramis.obspm.fr/~heydari/dictionary/I_v1.html
وي به تازگي گفتاري دانشگاهي و پژوهشي و ابتكاري به فارسي و انگليسي دربارهي ِ ريشهي واژهي ِ عربي شمرده و عربينماي ِ عشق در زبان ِ كهن ِ اوستايي در شبكهي جهاني نشردادهاست.
شهلا شفيق كه در زمينه ي جامعه شناسي و حقّ هاي پايمال شده ي زنان، پژوهنده اي آگاه و تواناست. احمد رنّاسي پژوهنده ي تاريخ معاصر ايران. پرويز خضرايي و محمّد جلالي چيمه (م. سحر) شاعران ممتاز و ناقدان ادبي. پرويز قليچ خاني، سردبير و ناشر ِ ماهنامه ي آرش (١٠٠ شماره در ١٦ سال). علي شريعت كاشاني، پژوهنده و ناقد ادبي.
دانمارك
منيژه احدزادگان آهني، پژوهندهي ِ ايرانْشناس، در كپنهاگ به تحقيق و تألیف و ترجمه در اين زمينه سرگرم است. از برخي از كارهاي كريستن سن، آسموسن و هانس كريستين آندرسن ميتوان در شمار ِ ترجمههاي او يادكرد. دكتر فريدون وَهْمَن پژوهندهي ِ چيره دست ِ ادب و فرهنگ ِ باستاني ي ايرانيان نيز در اين سرزمين، سرگرم ِ كوشش و پويش است.
آرش شريف زاده عبدي هم در همان جا در راه پژوهش هاي ايران شناختي گام مي زند.
چك
زنده ياد دكتر منصور شكّي تا چندين سال پيش كه چشم از جهان فروبست، در پراگ سرگرم ِ پژوهش و تأليف در زمينهي ِ فرهنگ باستاني و زبانهاي كهن ِ ايراني بود. از كارهاي جداگانه نشريافتهي او، فهرست و كتابْشناختي در دسترس ندارم. گفتارهاي ارزندهي او را در دانشنامهي ايران ميتوان خواند.
آلمان
اتريش
در اتريش ايرج هاشمي زاده، نويسنده و پژوهنده و گزارشگر ِ آگاه فرهنگي را سراغ داريم با نوشتههاي هوشمندانه و سودمند و خواندني اش، مهدي اخوان لنگرودي را كه هم داستان مي نويسد و هم نقد و تحليل ِ ادبي و دكتر پرويز ممنون را كه در زمينه ي ادب ِ نمايشي و فرهنگ توده و كارگرداني ي نمايش كوشاست.
هلند
در اين كشور اروپاي مركزي، اميرحسين افراسيابي شاعر و مترجم شعر از فارسي به هلندي و از هلندي به فارسي و برگزازنده ي نشسته هاي شعرشناختي و شعرخواني با حضور شاعران ايراني و هلندي، كوشيار پارسي نويسنده و ناقد ادبي، دكتر تورج اتابكي استاد دانشگاه و پژوهنده در زمينه ي شناخت سرزمين هاي ايرانيفرهنگ ِ فرازْرود و قفقاز، نسيم خاكسار داستان نويس و پژوهنده ي ادبي و اجتماعي و پژمان اكبر زاده پژوهنده ي ايران شناس، به ويژه در مورد ِ تاريخ ِ خليج فارس و همكار و برنامهساز ِ راديو زمانه را داريم.
استراليا
در اين سرزمين ِ دَرَندَشت ِ دورافتاده – كه نامش به معنيي ِ "سرزمين ِ جنوبي" است و
* * *
حاصل ِ سخن اين كه غربت و دوري از ميهن – با همهی رنج و شكنج و تلخْكامي كه دارد – نتوانسته است و نخواهد توانست چيزي از شور و شوق ِ فرهنگْپژوهي و ايرانْدوستي و ايرانْشناسي در دلهاي ايرانيان بيرون رانده از زادْبوم بكاهد. امروز شاهد آنيم كه ديوار ِ ساختگيي ِ "درونْمرز" و "برونْمرز" دارد شكاف برميدارد و رسانههاي داخلي، پاورچين پاورچين به سراغ ِ بيرونْماندگان ميآيند و با آنان به گفت و شنود مينشينند تا "شرح ِ اين هجران و اين خون ِ جگر" را در "همين زمان" و نه در "وقت ِ دگر"، از زبان ِ خود ِ دل و جان سوختگان و نه از دهان ِ راويان ِ دُژگفتار بشنوند.
به اميد ِ روزي كه ديوارهاي جدايي و فاصله تا واپسين خشت، فروريزد! چُنين باد! (٤)
تانرويل - كوينزلند - استراليا
دوشنبه شانزدهم مهرماه ١٣٨٦
(جشن ِ فرخندهي ِ مهرگان)
_________________
پينوشتها:
١. سنجان نام ِ شهري در مَرو ِ خراسان بوده كه گروه كوچندگان به هندوستان (پارسيان ِ بعدي) نخست از آن جا به جزيرهي هُرمز در خليج فارس پناهبردند؛ امّا بر اثر ِ بدرفتاريي ِ فرمانْرواي آن جا، تاب ِ ماندن نياوردند و سرانجام راهيي هندوستان شدند و نام ِ شهر ِ زادگاه ِ خود را به شهر ِ پناهگاه و زيستگاه تازهي خود در هند دادند. اين واژه، همچنين نام ِ ايالتي است در باختر ِ چين، در كنار مرز ِ آن كشور با افغانستان كه مردمش به گويشي از زبان ِ فارسي سخن ميگويند. اين نام در زبان ِ چيني، سين كيانگ خواندهميشود.
٢. ديوان صائب را در دسترس ندارم و اين بيت را از يادْماندهي ذهنيي خود در اين جا آوردم. در تارنماي ويژهي ِ دیوانهاي شعر فارسي هم، در بخش ِ صائب، نتوانستم آن را بيابم.
٣. ايران نامه از هنگام ِ جداييي ِ دكتر متيني از آن، تا كنون به سردبيريي ِ دكتر هُرمَز حكمت انتشار مييابد.
٤. هرگاه نام ِ كسي يا نهادي يا نشريّه يا تارنمايي را از قلم انداختهباشم، به سبب ِ ناآگاهي يا سهو و فراموشي بوده است و براي ِ نارسايي و كمْبود ِ احتمالي، از همهي ِ دست اندركاران پوزش مي خواهم.
٣. پژوهشهايي ديگر در بارهي ِ آذربايجان در تاريخ ِ معاصر و جنبههاي گوناگون ِ زندگي و تاريخ و فرهنگ ِ ايرانيان در گذشته و روزگار ِ ما
در پي ِ نشر ِ زيرْبخش ِ ٦ از درآمد ِ ٣: ٥٩، آقاي محسن قاسمي شاد در يك رايا پيام ِ مهرآميز به اين دفتر، در ضمن ِ ابراز ِ خشنودي از انتشار ِ آن بررسيي ِ كتاب، نشانيي ِ يك تارنماي ِ رهنمون و روشنگر به نام ِ هنر و شکوه ایران درزمینه ی تاریخ و ادبیات ایران در همان زمينه را همراه با نشانيهاي ِ پيوند به دو ترانه (يكي به تركي و ديگري به فارسي) در ستايش آذربايجان، فرستادهاست كه با سپاسگزاري از او، در اين جا ميآورم:
http://yekaryaee.blogfa.com/
محبتلی مهربانيم وطنده، با آوای ِ گرم عاشق حسن اسکندری
آذربايجان سر ِ سبز ِ وطن- با آوای گرم ِ داريوش
در همين زمينه، اقاي ناصر زراعتي، نشانيي يك فيلم ويديويي از اجراي يك برنامه ي موزيك ِ شاد ِ همميهنان ِ آذربايجانيمان را به اين دفتر فرستادهاست. زراعتي در پيام خود نوشتهاست: "اوّلين بار است كه آرزوكردم زبان ِ تركي بلدبودم."
نشانيي ِ فرستادهي ِ او اين است:
http://www.youtube.com/watch?v=j-Qti7vJcdA
٤. گزارش سي و چهارمين و فراخوان ِ سي و پنجمين نشست ِ شاهنامهپژوهي در شبكهي ِ جهاني
نشست سی و چهارم شاهنامه پژوهي در شبكۀ جهاني در تاریخ جمعه، بیست و سوم آذرهزاروسیصدوهشتادوشش برابر با چهاردهم دسامبر دو هزار و هفت در تارنماي كتابخانۀ گويا برگزار گردید. متنِ ضبط شدۀ گفت و شنودهاي نشست سی و چهارم را مي توانيد در اينجا بشنوید.
واژه نامک نوشین
شاهنامه به روایت دکترمحمّد جعفر محجوب
شاهنامۀ فردوسی در کتابخانۀ گویا
فهرست نام نویسندگان و شعرا در کتابخانۀ گویا
فهرست نام آثار موجود در کتابخانۀ گویا
٥. دريغْنوشت و رنجْنگاشت ِ يك دانشجو براي بيرون رانده شدن ِ استادي سزاوار از دانشگاه
متن ِ دردمندانهي زير را – كه فرستنده، عنوان ِ "دريغايي براي دكتر بشيريّه" بدان دادهاست و نياز به هيچگونه روشنْگري ندارد – دانشجوي دلْْسوز، آيندهنگر، پژوهنده و ايرانْدوست آقاي ِ پيام جهانگيري، بدين دفتر فرستادهاست. از آن جا كه آن را زبان ِ حال و حرف ِ دل ِ همهي ِ دانشجويان، دانشپژوهان، فرهيختگان و آرزومندان ِ ايراني پويا و پيشْرَو ميبينم، در اين درآمد بازْنشرميدهم. (اشارهي ِ فرستندهي ِ متن ِ دريغْنوشت به دكتر حسين بشيريّه، استاد ِ ممتاز و محبوب ِ دانشگاه تهران، مشهور به پدر ِ جامعهشناسيي ِ سياسي در ايران است.)
انگار همین دیروز بود.
زیر پل گیشا، تالار ابن خلدون دانشکدۀ علوم اجتماعی دانشگاه تهران
با چهرۀ متین اش آمده بود تا سخنان گرمش را در همایش گذار به دموکراسی برای دانشجویان و مشتاقان پیشرفت، بگوید.
دکتر بشیریّه را می گویم. همان انسان بزرگواری که قد و قامتش به قول استاد عزیز علم سیاستم یک سر و گردن از بقیه بالاتر است.
از استبداد سخن گفت، از جامعۀ باز و دشمنان آن، از گذار به دموکراسی و هزینه های آن، از مشکلاتی که جامعۀ روشنفکری با آن روبروست است و از ...
چهرۀ اساتید بزرگ دیگر را نیز می دیدم، دکتر طبیبیان، دکتر حسینعلی نوذری، دکتر حاتم قادری، محسن کدیور و ...
حالا او رفته است و پروژۀ دوم انقلاب فرهنگی ظاهراً کار خود را کرده. بشیریّه را می گویم، که حتی سر و گردنش هم، از قد و قامت خیلی های دیگر بالاتر است.
در طول این سال ها خیلی از بزرگان، این سرزمین را ترک کرده و رفته اند. حتی چه دانشجویانی را از دست داده ایم. شاید این سریال، طولانی ترین سریال غم انگیز این سرزمین باشد.
نمی دانم نفر بعدی کیست، قرعه به نام چه کس دیگری خواهد افتاد.
ولی باز هم من دارم به او فکر می کنم. به او که دیگر نیست. به او که اصلاً چرا باید می ماند؟
دکتر بشیریّه را می گویم.
پیام
آقاي جهانگيري، سپس در پيامي ديگر، نوشتهاست:
!درود و افسوس
پیام
در همين زمينه،آقاي احمد بورقاني گفتاري تحليلي و خواندني دارد. در نشانيي زير بخوانيد:
http://www.roozonline.com/archives/2007/12/post_5261.php
براي آگاهي از زندگينامه و كارنامهي سرشار ِ اين استاد دانشمند و فرهيخته ↓
www.roozonline.com/english/archives/2007/09/university_professors_fired_en.html
*
www.ned.org/events/past/events06.html
*
www.isu.ac.ir/English/Thesis/P/Shahbazi_Mahboob.htm
*
www.geocities.com/tbashiriyeh/
*
www.sourcewatch.org/index.php?title=Hossein_Bashiriyeh
*
public.ut.ac.ir/html/fac/law/phdthes.html
*
www.aciiran.com/newslett4.htm
*
.nourizadeh.com/archives/003232.php
*
osp.syr.edu/highlights/FiscalYear2007/OctoberHighlights.xls
*
www.arashalizadeh.com/
در فرآيند ِ اين كُنِش ِ دانشْستيزانه – كه گزارشهاي تلخ ِ آن پي در پي از ميهن ميرسد – دچار ِ اندوهي ژرف براي آيندهي ِ دانش و فرهنگ در ايران شدم و مانند ِ همهي ِ دمهاي درماندگي در زندگي، به حافظ ِ رازْآشنامان پناهبردم و پرسش ِ پُرآه و افسوس ِ خود را به حضورش عرضهداشتم. او نيز همچون من، دچار ِ آشوب ِ خاطر شد و سري به تأسُّف تكان داد و اندوهگينانه زمزمهكرد:
«چو پردهدار به شمشير ميزند همه را / كسي مُقيم ِ حَريم ِ حَرَم نخواهدماند!»
٦. شمارهي ِ تازهي ِ يك نشريّهي ِ فرهنگي - ادبي در شبكهي ِ جهاني
هفتمين شمارهي ِ «واژه»، ويژهي ادبيّات و فرهنگ به سردبيريي بانو مهرانگيز رساپور، شاعر و پژوهنده و ناقد ادبي، با آن كه تاريخ تيرماه ١٣٨٦ را بر پيشاني دارد، به گفتهي سردبير به سبب ِ برخورد با پارهاي دشواريهاي فنّي، اكنون در پايان آذرماه در شبكهي جهاني نشريافته و با عرضهي ِ مجموعهاي از گفتارهاي فرهيخته،در ديدْرس ِ دوستداران فرهنگ و ادب قرارگرفته و مصداق سخن ِ آن "شير"ي شدهاست كه در پاسخ به سرزنشي براي ديرْزايياش، گفت: «اگرچه ديرزايم، شيرزايم!».
در اين شمارهي واژه نيز، همچون شمارههاي پيشين ِ آن، گفتارهايي خواندني در زمينههاي گوناگون ِ فرهنگ، ادب، بررسي و نقد ِ كتاب، شعر، طنز و جامعهشناسي نشريافتهاست. نويسندگان گفتارهاي اين شماره، عبارتند از: مهرانگيز رساپور، داريوش آشوري، جليل دوستخواه، همايون كاتوزيان، پرويز دستمالچي، نصرت الله مسعودي، علي شريعت كاشاني، منصور كوشان و پيرايه يغمايي. عنوان ِ گفتار ِ نگارندهي ِ اين سطرها، رويْكرد ِ ايرانيان ِ امروز به يادمانهاي ِ فرهنگيي ِ كهن است.
همهي ِ اين مجموعه را در اين نشاني، بيابيد و بخوانيد:
http://www.vajehmagazine.com/jalil-doostkhah.php
٧. از بلخ تا قونيّه و از قونيّه تا همهي جهان: گزارشي فراگير از همايشهاي بزرگْداشت ِ هشتْصدمين سال ِ زادْروز ِمولوي
http://www.bbc.co.uk/persian/news/cluster/2007/12/071129_molana.shtml
در همين زمينه:
در همایش بزرگداشت مولوی در اصفهان تاکید شد :
حق ایرانی بودن و فارسی زبان بودن مولوی
را نباید از نظر دور داشت.
گزارش ِ اين همايش را در اين جا بخوانيد:
http://www.savepasargad.com/December/hamayesh%20molana-esfahan.htm
و باز در همين زمينه:
نامهاي سرگشاده (فارسي و انگليسي) به دستاندركاران ِ جشنوارهي ِ مولوي در قونيّه ↓
http://www.savepasargad.com/November/Open%20Letter%20to%20Konia%20Molana%20Festival.F.htm
٨. رستم و سهراب: فيلمي سينمايي از تاجيكستانِ
در اين نشاني ببينيد:
http://www.youtube.com/watch?v=hrXsZZsecFc&NR=1
٠۹ راهي براي شناخت ِ بخشي از يادمانهاي فرهنگيي ِ كهن و نيز ديدگاهها و پايگاههاي «اهل ِ حق» در باختر ِ ميهنمان
در تارنمايي به نام ِ علاءالدّين به نشانيي ِ زير بخوانيد و ببينيد:
http://www.alaeadin.blogfa.com/
١٠. «كريسمس» هاي دوگانه در بيان ِ يك ترانه
اين روزها سرتاسر ِ جهان ِ مسيحي و به تأثيرپذيري از آن، همهي ِ رسانههاي جهانْشمول، پُرَست از هيابانگ و شاباش ِ كريسمس (زمان ِ انگاشته و قرارداديي ِ زادْروز ِ عيسي). در اين ميان، مانند ِ هميشه، تأكيد ِ عمده بر شور و شادمانيي كودكان در اين جشنْآيين گذاشتهميشود و به هر رسانهي ِ آوايي- تصويري كه بنگري، انبوهي از كودكان ِ سير و شاداب و خوشْپوش را مي بيني و بانگ ِ ترانهخوانيشان را ميشنوي كه فرارسيدن ِ شب ِ جشن و پديدارشدن ِ بابانوئل (سانتاكروز) و ارمغانهاي دلْپذيرش را دمْميشمارند.
امّا هيچ كس به اين كودكان – كه همانا شور و شادمانگي حقّ ِ طبيعي و انسانيشان است – نميگويد كه در همين زمان، ميليونها همْتايان ِ آنان در سرزمينهايي كه سوداگران ِ جهاني داغ ِ «جهان ِ سوّمي» بر پيشانيي ِ مردمانشان زدهاند، بي هيچ گناهي، نه تنها از كمترين حقّ ِ زندگي و شادمانگي برخوردارنيستند، بلكه گرسنه و بيمار با مرگي زودْرس، دست و پنجه نرمميكنند و بر پايهي ِ آمارهاي جهاني، در هر ثانيه، شمار ِ چشمْگيري از آنان، از محنت و بدناميي ِ اين «زندگي» (؟!) خلاصميشوند!
اين "داستان ِ پُرآب ِ چشم" را همْميهن ِ ارمنيي ِ ما آرام موساخانيان در كاليفرنيا، در ترانهاي دردمندانه با عنوان
اجراي اين ترانه را در يك فيلم ِ ويديويي به نشانيي ِ زير، ببينيد و بشنويدhttp://ca.youtube.com/watch?v=-aWbaKf3hBA
١١. آرمانْشهر ِحافظ در ژرفاكاويهاي ِ پرويز رجبي (٣٨-٥٠) : كوششي ديگرْگونه برايِ راهيابي به هزارتوهاي ِ شعر ِِ شگفت ِ حافظ
در اين جا:
http://parvizrajabi.blogspot.com/
١٢. پژوهش ِتازهاي در ساختار ِ جامعهشناختيي ِ انقلاب سال ١٣٥٧
در اين جا:
واکاوی نقش طبقات اجتماعی شهری در انقلاب ایران (جستاری از تیرداد بنکدار)
http://www.rouznamak.blogfa.ir/post-195.aspx
١٣. واپسين يادگار ِ ماندگار از فرزانهي ِ نامدار ِ اين روزگار
كتاب ِ سوگ ِ مادر، مجموعهي ِ نامههاي شاهرخ مسكوب، فرزانهي بزرگ ِ روزگار ما به مادرش و برخي از
وفادارش دكتر حسن كامشاد، نشريافتهاست. اين واپسين يادگار ِ انديشه و بينش ِ فرهيخته و والاي ِ مسكوب، برخلاف ِ عنوانش، يك سوگْنامهي ِ پُرسوز و گداز در رثاي مادر، از آن دست كه بسيار ديدهايم و خواندهايم، نيست؛ بلكه نمايشْگر ِ برداشت ِ والا و بسيار فراتر از روزْمرّگيي ِ يك انديشهوَرز از پايگاه ِ مادرست. هر سطر اين اثر ِ ممتاز و بيهمتا، رهنمودي ست به رازْواره هاي پيوند ِ فرزند و مادر. به باور ِ من، هرگونه بحث و چون و چرا درباره ي اين چكامهي ِ والا، كاهشدادن ِ درونْ مايهي ِ درخشان ِ آن است. اين اثر را بايد با آرامش و حضور ِ قلب، در خلوت خواند و خواند و در لحظه به لحظهي ِ اُنس و الفت ِ انسانيي يك فرزند با مادرش ماند و دمْزد. مسكوب نگارهاي عظيم از مادر، ساخته و پرداختهاست كه بايد با نفس ِ در سينه حبسكرده و چشمان ِ هر هفت پرده غرق در اشك، در برابر ِ آن به تماشا ايستاد و از خود بيخود و محو ِ تماشا شد.
آنچه در حالت ِ عادي از واژهي مادر به ذهن ِ هركس متبادرميشود و در فرهنگها نيز آمده، معني و مفهوم ِ كاربُرديي ِ آن است؛ امّا مسكوب، گوهر ِ مادر را با همهي ِ درخشش و تلألو ِ رازْگونهاش به نمايش گذاشتهاست.
* * *
با همهي آنچه گفتهشد، بررسيي ِ كتاب، هنوز جاي ِ خود را دارد و من، يك بررسي از اين اثر را كه عليرضا
دربارهي ِ سوگ ِ مادر نوشتهي ِ شاهرخ مسكوب
آهنگهايي كه مادرم به من آموخت
سوگ مادر كتابى است كه در آن وجهى تازه و خصوصى از شخصيّت شاهرخ مسكوب آشكارشدهاست .اين كتاب مجموعهاي است از نامههايى كه مسكوب به مادرش مى نوشت اما هرگز آنها را براى او نمى فرستاد.
* * *
«مادرم ... بيشتر از هر كسى در من اثر كرده بود، در
ساخت اخلاق يا روحيّهام ... او بدون اين كه خودش
بداند يا اصلاً به اين فكرها بيفتد، شالودۀ هويّت من بود.»
شاهرخ مسكوب
نميدانم بين روشنفكرهاى دنيا چند نفرشان تحت تاثير مادران خود بوده اند. اغلب اين روشنفكران براى خود،
زندگينامهها يا يادداشتهايي دارند كه كه روزانه نوشتهاند، در بين اينها كمتر نشانهاي از عنصرى به نام مادر پيداميشود. اصلاً انگار شرط اول قدم در اين راه اين است كه بى اين چيزها باشى. انگار دست و پاگيرهستند و بايد كنار گذاشتهشوند. آنچه بيش از همه در خاطرات روشنفكران تلألو دارد، حشر و نشر با دوستان است.
شرح و توصيف اين كه چگونه با يكديگر به سر بردهاند و از هم چه در خاطر دارند، برايشان از توصيف ِ آنچه از مادر ديده يا چشيدهاند، دلنشين تر بوده است.
در اين ميان شاهرخ مسكوب حالتى استثنايى دارد .تازگىها كتابى از او منتشر شده باعنوان ِ سوگ ِ مادر. كتاب، نامههايى را دربرمى گيرد كه او به مادرش نوشته است . نامهها هم مربوط به قبل از مرگ ِ مادر ميشود كه او به مادرش نوشته و هم به بعد از مرگ او و اصلاً همين نامههاى دوم است كه حالتى تراژيك و تفكربرانگيز دارد.
چيزهايى را كه در اين كتاب آمده، خود شاهرخ مسكوب كنارهم نچيده است. محتويّات كتاب را حسن كامشاد از بين دفترهاى خاطرات و نوشتههاى ديگر او گلچين و چاپ كرده است.
از طرف ديگر اين نامه ها را مادر خود مسكوب هم نديدهبودهاست. اين نامه- يادداشتها داخل هيچ صندوق پستى ريخته نشده اند. همه آنچه در اين كتاب جمع شده، يك جور حديث نفس هستند كه سالها – بي آن كه مخاطبى بيرونى داشته باشند – نوشته شده و در گوشهاى از اتاق شاهرخ مسكوب روى هم جمع شده بودند.
غير از ٩ نامهاى كه مربوط به قبل از مرگ مادرش هستند، باقى نامهها مربوط به بعد از مرگ او ميشوند.
يادداشتى را كه براى مرگ مادرش نوشته، اين جور شروع كرده است:
»چهارده روز پيش مامان مرد .چقدر مبتذل است كه بگويم روزهاى سياه و سختى را گذراندهام ... «
شاهرخ مسكوب عاشق مادرش بود و او را بيش از دوست داشتن، مى پرستيد. اين عشق و علاقه به گونهاى بود كه تا پايان عمر دست از گريبان مسكوب برنداشت. در يادداشت ها و نامه هايى كه براى مادرش نوشته، يك چيز
درخشش خاصى دارد: مسكوب با صداقت خاصى همه آن چيزهايى را كه در پستوى ذهنش داشته روى كاغذ آورده است. در واقع اين نامه ها و يادداشتها نوعى اعترافات ِ مسكوب هم هست. اينها را بخوانيد:
«من كه در زندان بودم برايم نذرها كرد و از آن ميان يكى هم اين بود كه مرا به زيارت قم ببرد. سه چهار روز پس از آزادى، به قم رفتيم. خوشبختانه من انقلابيگري را كنارگذاشتم. تا گفت، پذيرفتم. مطيع و سر به راه بودم. در صحن، همه تشريفات را انجام دادم. در بازگشت بسيار خوشحال بود. خوشحال بود كه آزاد شده ام و پس از سال ها توانسته است با من سفر كند «.(صص ٤٩- ٥٠)
بعد از مرگ ِ مادر، همه براى او كه رفته دعا مى كنند و آمرزش مى خواهند . ولى مسكوب جور ديگر نگاه مى كند:
« يكى دو ساعت پيش سفر پانزده روزۀ ما تمام شد و به خانه برگشتيم. امسال من و مهرانگيز تنها بوديم و جاى مادرمان خالى بود. يادش به خير.» (ص ٧٣)
مرگ بي تشريفات جايى نمى رود . نمى گويم با ساز و دهل مى رود؛ ولى سوت و كور هم از جايى عبور نمى
كند. آداب خاص خودش را دارد. هم شيون دارد و هم خاك بر سر ريختن. هم هاى و هوى دارد و هم در خود ريختن. در داستان مرگ يكى رفته است و يكى مانده. او كه مانده، مى خواهد كفن از صورت ِ رفته بردارد. ولى به اين سادگى هم نيست؛ خاصّه آن وقت كه يكى زن باشد و ديگرى مرد:
«چقدر دلم مى خواست براى آخرين بار صورت مادرم را ببينم. هرگز اينقدر مشتاق ديدار كسى يا چيزى نبودم . گفتند نمي شود. با تسليم و رضا پذيرفتم .» (ص ٦٥)
چيز ديگرى كه در اين نامهها و يادداشت ها خيلى به چشم مى آيد، ياد مرگ است در زندگى مسكوب. انگار از آن موقع كه مادرش سر به زمين گذاشته، مرگ سر از زمين برداشته و براى او شاخ و شانه كشيده . اين مرگ دائم خودش را به رخ او كشيده و قرار و آرام را از چشم او ربوده است. تلاطم دريا و موج هاى خروشانش او را به ياد مرگ و جدالش با انسان نزار و بى رمق مى اندازد.
سكوت پاركهاى حسرت برانگيز پاريس هم دوباره فكر مرگ را در او بيدار مى كند. آن از خروش موجها و اين هم از سكوت سبزه. هر چيزى را در اين طبيعت مى بيند، به ياد مرگ مىافتد.
ياد مادرش آنقدر در ذهنش غنوده كه جا براى چيز ديگرى نگذاشته. اما اينها خواستۀ خودش نبوده. يك جا خودش
در همين يادداشتها و نامهها مى نويسد:
»از وقتى كه مرده است، احساس تنهايى مي كنم. همه دنيا نمى تواند جاى خالى او را پر كند. هيچ چيز. قلبم سرشار از خاطرات اوست. انگار جايى براى چيز ديگرى نيست. دلم نميخواهد اين طور باشد. ميخواهم مثل ِ گذشته مشتاق و پرشور زندگيكنم.»
١٤. «بار ِ امانت» بر زمين نخواهدماند: "قرعهي ِ فال" به نام ِ نسل ِ جوان، جويا و پوياي امروز
«حقا كزين غمان برسد مژدۀ امان
گر سالكي به عهد ِ امانت وفاكند.»
(حافظ)
چهل و دو سال پيش از اين (١٣٤٤) – انگارهمين ديروز – بود كه با زندهياد هوشنگ گلشيري، پوشههايي در زير بغل، از پلكان ِ فرسودهاي در خيابان حافظ اصفهان (سر ِ چهارراه ِ كرماني) بالاميرفتيم تا به چاپخانهي ِ ساده و محدود "ربّاني" در دو اتاق ِ تو در توي فكسني برسيم و پوشهها را روي ميز ِ مدير بگذاريم و پس از قرار و مدار با او، كار ِ چاپ ِ نخستين دفتر ِ جُنگ ِ اصفهان را آغازكنيم.
آن دفتر ِ جُنگ كه با كار ِ گروهي و بررسي و نقدي مويشكافانه از سال ١٣٤٢تا بدان هنگام تدوين شدهبود، خاموشي و خفقان ِ انديشگي و فرهنگيي ِ دههي ِ شوم ِ پس از تازش ِ «مرگ ِ تناور» در امرداد ١٣٣٢ را شكست و راه ِ كوششها و پويشهاي ديگر را در اصفهان و ديگر شهرهاي ميهن گشود. جُنگ باليد و تا سال ١٣٦١در يازده دفتر نشريافت.
پس از ايستادن ِ جُنگ از نشر، جُنگيان و رهروان ِ از پي ِ آنان آمده، بيكار ننشستند و دستْآوردهاي كوشش و پويش خود را در قالب كتابهاي جداگانه و يا مجموعهها عرضه داشتند تا اين كه پس از يك دهه، فصلْنامهي ِ زندهرود، گام در راه فرهنگ و ادب گذاشت و دفتر يكم آن با همّت و كوشش ِ حسام الدّين نبوي نژاد (مدير)، يونس تراكمه (دبير ِ شوراي نويسندگان) و همكاريي ِ سازنده و كليديي ِ زندهياد احمد ميرعلايي و همْقلميي ِ شماري از جُنگيان و كساني از نويسندگان، شاعران، پژوهندگان و مترجمان ِ جوانتر، در پاييز سال ١٣٧١ در اصفهان نشريافت كه – هرچند، مدّتي به سبب ِ بازداريي ِ ناخواسته، خاموشماند – تا كنون ادامهيافتهاست. (من تا شمارهي ٢٢، بهار ١٣٨١آن را دريافته ام و شمارههاي چند سال ِ اخير ِ آن – اگرچه خود نيز در يكي از آنها گفتاري دارم – به دستم نرسيده است.)
از سوي ديگر، گروهي از پويندگان و جويندگان در راه ِ فرخنده و فرهيختهي ِ جُنگ ِ اصفهان گام گذاشتند و چند سال ِ پيش از اين نخستين شمارهي ِ جُنگ ِ پَرديس، فصلْنامهي ِ زبان و ادبيّات را به مديريي ِ غلامْحسين مردانيان و سردبيريي ِ محمود نيكبخت نشردادند كه با پذيرهي ِ گرم ِ اهل ِ ادب و فرهنگ، به ويژه جوانان ِ بالْگشوده در دهههاي اخير روبروگرديد. دومين و سومين شمارهي ِ اين جُنگ ِ جُنگْزاده، با ديركردي – كه برآيند ِ نياز به زماني دراز براي آمادهسازيي ِ ترجمهها و نيز دشواريهاي مالي و فنّي بوده – در يك دفتر ٢١٤صفحگيي ِ پُر و پيمان با تاريخ ِ تابستان ١٣٨٦نشريافتهاست كه در اين هفته، به لطف ِ سردبير به دفتر ِ من رسيد. (درهنگام ِ دريافت و ديدار ِ اين جُنگ ِ ارجمند، خشنود و ذوقزده، گفتم: "عاقبت جُنگْْزاده، جُنگ شود / گرچه چندي خموش و گنگ شود.")
جُنگ ِ پَرديس - ٢ و ٣ پس از درآمد ِ سردبير (٣ صفحه)، با بخش ِ ويژهي ِ فرانسيس پونژ، شاعر و اديب و نظريّهپرداز فرانسوي (١٨٩٩- ١٩٨٨) آغازميشود. در اين ويژهنامه، هشت ترجمه از گفتارهاي پونژ و يا ديگران دربارهي ِ پونژ گنجانيدهشده و به خوانندگان دوستدار هنر و ادب، فرصت ِ آشنايي با يكي از چهرههاي نامدار ِ شعر و ادب ِ سده ي ِ بيستم ميلادي را ارزاني داشتهاست (صص ٥- ٨٩).
در پي ِ اين بخش ِ ويژه، دو بخش ِ ترجمهي ِ شعر و ترجمهي ِ داستان آمده كه فراگير ِ سه شعر و دو داستان از شاعران و نويسندگان ِ ديگرْ سرزمينهاست (صص ٩١- ١٢١).
دو بخش داستان و شعر فارسي با يك داستان و هفت شعر، دنبالهي ِ اين جُنگ است (صص ١٢٤- ١٤٦).
سرانجام مي رسيم به بخش ِ مقاله كه دو گفتار ِ اوج ِ صِناعَت ِ شعري ِ نيما و روايتْشناسي و صِناعتْشناسي ِ بوف ِ كور از محمود نيكبخت را در بر دارد (صص ١٤٧- ٢١٢).
*
چاپخش ِ اين دفتر ِ – به گفتهي ِ سردبير – «فرهنگْساز» ِ (و نه "فرهنگْْباز) جُنگ ِ پَرديس را به مدير، سردبير و همهي ِ همكاران ِ قلمي و فنّيي ِ آن، فرخندهباد ميگويم و بر آنان آفرين ميفرستم و سختْگامي و كامْيابيشان را در اين راه ِ ناهموار و دشوار، آرزوميكنم.
* * *
براي آن كه نمونه و مسطورهاي هم از آنچه در اين دفتر بزرگ آمدهاست، به دست دادهباشم، يك شعر را در اين جا مي آورم:
تاجريزي ِ سرخ
شه رام محمّدي
مَلِك ِ فراموشيست
گونهي ِ سياهش
پرچم ِ بيچون ِ سحرگاهي، سمّي
گلهاش بنفش
ميوهاش
پنج قطره به خون
صبحدمان
زخمه به سيم ِ آخر زده
الاّ بلاّ
كه بنوشم
و بر صراط ِ يكي مست
بنشينم
بر اين لبه تا با تو سخنبگويم
اي غدّار
ميجوشانيم
با شعلهي ِ ملايم
آن قدر
كه بنشيند
خيره به اُخرا
صبحدمان
مي جوشانيم و به خود ميپيچم
چون تاجْريزي ِ پيچ
با پنج كاسْبرگ و در آن
وارونه سبويي رنگين
«در غمگينبودن بس فايده نيست
بهِْْ كه مَلِك به شراب شود
كه بندگان بيمناكند
او را سودا غلبهكند.»١
دشمنْت
هم از پيرهن ِ خويش
از محنتها
محنت ِ تو
بيشآمد
از مُلك ِ پدر
قلعهي ِ مَنديش» ٢
به شاديت
كه بر اين پلّكان ِ خاكستر ِ بيبازگشت
پايكوبي و گلهاي بنفش ريزي
برگش مايل به سياهي
پهنتر از ريحان
همسايهي ِ بيم
عِنَبُالثعلب ٣
پنجهي گس در كام
مَنديش
مَلِك ِ فراموش
مَنديش
تاج ريز و به خود پيچ
كه به خونت تشنهست
اين كه ميجوشد و ميچرخد
گِرد ِ قلعهي ِ بيكوتوال ٤
اين لكّهي ِ اَخرايي
اين روباه
بوريحان گفت آبش
گرههاي جگر را بگشايد
آماسهاش بنشاند
و بوعلي، ضَمادش را
مايهي ِ رفع ِ وَرَمهاي ِ حارّه
فروكش ِ باد سرخ
و حُقنهي او
جهت ِ جنون
مَلْكا مَلْكا٥
پلْكم به دو پولك
كه لكّه، چكيده؟ نچكيده
ميپلكد به پلّكانها
مَلْكا مَلْكا
گلهاش بنفش
برگش به يَشمي نشسته؟ ننشسته
افشُرهي ِ خاموشيست
مَلْكا مَلْكا
ملِك ِ فراموشي ست.
٢٢/ ٢ / ١٣٨٣
____________________
پانوشتها
١. از تاریخ بیهقی با اندکی تغییر
٢. صورت شکسته و دیگرشده ی یک رباعی است که به روایت بیهقی، یکی از ندیمان ِ امیرمحمّد غزنوی هنگامی که از دور دید او را بازمی داشتند، گریست و بربداهه گفت. به فرمان مسعود غزنوی به قلعه ی مندیش
است.
٤. نگهدارنده ی قلعه. این واژه هندی است و کوت به هندی قلعه است. (← لغتنامهي ِدهخدا: كوتوال) به نقل از
٥. در سراسر نوشته های پهلوی، هزار واژه ی سامی از زبان ِ آرامی به کار رفتهاست. این گونه واژهها را – که تنها در نوشتار می آمده و به زبان رانده نمی شدهاست – هُزوارش ميناميده اند. به دیگرْسخن، هُزوارش، ایدئوگرام یا علامت و نشانه ای بوده با ساختار ِ یک واژه ی آرامی که به جای آن در خواندن یک واژه ی ایرانی میگفتند. « شیدا» می نوشتند و « دیوانه» می خواندند؛ « ملکا ملکا» می نوشتند و « شاهنشاه» می خواندند.
١٥. جشن ِ كهن و مردميي ِ «يَلدا/ ديْگان»، هنگام ِ زايش ِ روشنايي و پيروزيي ِ روز بر شب، فرخندهباد!
پرویز رجبی
با این كه دیگان برای ایرانیان و برخی از ملتهای منطقه، به ویژه برای روسها، هنوز هم با نام جشن شب یلدا، جشنی كاملاً زنده است و همة مسیحیان جهان این جشن را با نام جشن تولد مسیح برگزار میكنند، آگاهی ما از این جشن بسیار اندك است.
با دیگان، به یكی از كهنترین نشانههای هزارههای گمشده برمیخوریم. زیرا با احتیاط چنین میپنداریم، كه شب یلدا شب تولد میترای گمشده با «پیرامون» روز تولد مسیح همزمان است.
دی در اوستا و نوشتههای پهلوی از بن مصدری «دا-» (داتن، دادن و آفریدن) است. داتار یا دادار (آفریننده) هم از همین ریشه است. واژة دی را بیرونی(١) در فهرست ماههای خوارزمی به صورت دَذو آورده است. گردیزی(٢) مینویسد: «این ماه به نزدیك مغان ماه خدای است و این روز را سخت مبارك دارند...». پیداست كه منظور گردیزی از مغان، پیروان زرتشت است. اگر منظور او واقعاً مغان میترایی باشد، گزارش ابن ندیم(٣) در الفهرست نیز شایان توجه است: «این گروه معتقد به غسل تعمید و قربانی كردن و هدیه دادن بوده و عیدهایی دارند. در صومعههای خود گاو و گوسفند و خوك قربانی میكنند...».
در زمان بیرونی(٤) به دی ماه «خورماه» (خورشیدماه) نیز میگفتند، كه نخستین روز ِ آن، خُرَّمِشْ روز(خُرَّمْ روز= اورمزدْ روز)، پس از فروردین، پُرآیینترین ماه ایرانی بود. با توجّه به اینكه خُرَّمْ روز، نخستین روز دیماه، بلندترین شب سال را پشت سر دارد، پیوند این ماه با خورشید، بر پایۀ درستی استوارست. دراین ماه خورشید ازنو زاده میشود. شاید ایرانیان از زمانی كه با گردش خورشیدی سال آشنا شدند، خُرَّمْروز ِ دیماه را هم یكی از روزهای خورشید نامیده باشند. از این روزاست كه خورشید دوباره پا به رشد میگذارد و زندگی روستاییان وابسته به طبیعت، به نوعی نومیشود. شاید تداوم آیین شب یلدا و همیشگی بودن آن، سبب شده كه نویسندگان دورۀ اسلامی در پرداختن به آن ناگزیر نبودهاند. همچنانكه ما هم، خود را ناچار از پرداختن به شب یلدا نمیبینیم!
توجّه به اندوختههای كشاورزان و روستاییان برای زمستان سختی كه در پیش روی دارند و برای ماههایی كه دیگر هیچكس توان ستاندن چیزی از طبیعت را ندارد، شاید بتواند سبب خوردن آجیل و تنقلات در شب یلدا را روشن بكند. سنجد، بادام، گردو، مغزهستۀ زردالو، میوههای خشك (خشكبار) و در خانوادههای تنگْدست، دست كم بریانی ِ گندم (گندم ِ بوداده)، عدس پخته و باقلای پخته از تنقلات شب یلدا است.
داستانی كه بیرونی(٥) دربارۀ جشن یلدا و آیين ِ خُرَّمْروز میآورد، هر آبشخوری هم كه داشته باشد، جالب توجّه است: در این روز شاه از تخت به زیر میآمده و با برزگران همنشینی ميكرده و با آنها غذا میخوردهاست(٦). به خُرَّمْروز، نود روز نیز میگفتهاند، چون از این روز درست ٩٠ روز به عید نوروز میماند(٧).
تولّد میترا (مهر) و دیگان
در نوشتههای ایرانی كوچكترین خبری دربارۀ تولّد میترا نداریم. از نوشتههای یونانیان میدانیم، كه ایرانیان روز تولّد خود را جشن میگرفتهاند. اینك باید در چگونگی ِ گزیدن ِ حدود ٢٥ دسامبر برای تولّد میترا از سوی رومیان، در جستجوی پیوندی با زادگاه ِ اسطورهای ِ میترا بود.
داستان تولّد میترا در روز٢٥ دسامبر (چهارم دی) و سپس گزیدن این روز برای تولّد مسیح، نیاز به یك بررسی مستقل دارد. در این جا تنها نگاهی خواهم داشت به چند رویداد تاریخی: پس از رخنۀ میترا در سال ٦٦ میلادی به رُم(٨)، دیری نگذشت، كه مهرپرستی به صورت تنها دین رسمی امپراتوری روم درآمد و در سدۀ سوم میلادی در سراسر امپراتوری روم به اوج شكوفایی خود رسید. در سال ٢٧٤ میلادی امپراتور روم آورِلیان (٢١٤-٢٧٥ میلادی)، یك سال پیش از كشته شدنش، برای اعتلای هرچه بیشتر مهرپرستی، در مارسفِلْد رُم، همان جایی كه امروز میدان سیلوِستِر مقدس قرار دارد، معبد بزرگی برای خدای خورشید (میترا) برپاكرد. از این تاریخ هر سال روز ٢٥ دسامبر تولّد میترا در این معبد دولتی جشن گرفته میشد(٩).
تولّد مسیح
از اواخر نخستین سدههای میلادی، كشمكشهای پی در پی و پردامنهای بر سر میترا و مسیح، بارها امپراتوری بزرگ روم را به پای سقوط كشاند و سرانجام به زندگی دینی و آیینی میترا پایان داد. در طول همۀ سالهایی كه مسیحیت پیگیرانه، اما با خونسردی و آرامش در راه رخنه به امپراتوری روم بود، همواره برتری مطلق با میترا بود و مسیحیها همواره زیر فشار شدید بلندپایگان دولتی و مردم عادی قرارداشتند. سرانجام كار به جایی كشید كه مسیحیها، اگر شانس به زندان افتادن و تازیانه خوردن و تبعید شدن را نمییافتند، اعدامشان بی برو برگرد بود. در نامه ای كه پلینی (٦٢- ١١٣) در سال ١١١ میلادی به تراژِن، امپراتور روم مینویسد، میگوید: «دربارۀ كسانی كه نزد من به عیسوی بودن متهم شدهاند، شیوهای كه به كار بردهام این است كه از آنان میپرسیدم كه عیسوی اند یا نه. وقتی كه شهادت میدادند، پرسش را تكرارمیكردم. اگر باز هم پافشاری میورزیدند، دستور اعدام را صادر میكردم ... معبدها، كه تقریباً به كلی خالی بودند، حالا دوباره مردم شروع كردهاند به آمد و شد به آنجاها... و عموماً مردم حیوانی را برای قربانی میخواهند كه از چندی پیش چندان خریدار نداشتند»(١٤).
در سدۀ سوم میلادی، به سبب خویشاوندی امپراتور روم با امیر سوریه، بازهم بر قدرت میترا افزوده شد. این افزایش قدرت میتواند ناشی از نفوذ مهرپرستان ایرانی به سوری باشد.
پس از پیروزی كنستانتین (٣٠٦-٣٣٧ میلادی)، امپراتور روم، در سال ٣١٢ میلادی، با گرایش صوری امپراتور به مسیحیت، ظاهراً كمی از قدرت میترا كاستهمیشود. اما همین كه در سال ٣٦١ میلادی یولیانوس (٣٦١-٣٦٣ میلادی)، كه مردی دانشمند بود، به امپراتوری میرسد، دوباره پرستش میترای محتضر، به ویژه در قسطنطنیه، رونق میگیرد. كلیسا به امپراتور لقب مرتد(١٥) میدهد. پس از كشته شدن یولیانوس در ٣٦٣ میلادی در جبهۀ جنگ با ایرانیان، مهرپرستان به شدت تحت پیگرد قرارمیگیرند. در سال ٣٨٢، گراتیانوس (٣٥٩-٣٨٣)، امپراتور روم غربی به ریشهكن كردن مهرپرستی پرداخت و سرانجام در ٢٧ فوریۀ ٣٩٣ همۀ معبدهای مهرپرستان در رُم ویران شدند و روز هشتم نوامبر ٣٩٢ میلادی مهرپرستی، حتی در خانههای شخصی، ممنوع اعلام شد و به جنگ و ستیز دو فرهنگ مذهبی برای همیشه پایان داده شد (١٦).
سقوط مهرپرستی نمیتوانست، بدون پذیرفتن بسیاری از آیینهای مهرپرستان، به تولّد واقعی مسیحیت منجرشود: آیین قربانی، باور به روز رستاخیز، غسل تعمید، زنگ كلیسا، شراب (هَوم)، آب و نان در آیینهای دینی، تعطیل روز یكشنبه و بسیاری از آیینهای دیگر، برای پدیدآوردن محبوبیت و مقبولیت برای دین نو، بدون كوچكترین درنگ از سوی مبلغان مسیحی، به صورت آیینهای رسمی مسیحیت درآمدند، كه همه از یادگارهای هزارههای گمْشده اند.
شگفتانگیز است كه به هنگام زاده شدن مسیح، سه مُغ یا پادشاه از ایران حضورداشتهاند. چرا؟ برای این پرسش باید پاسخی یافت! بالاتر از همه روز تولد میترا و جشن یلدا، روز تولد مسیح شد. پیشتر چون روز تولد مسیح معلوم نبود، گفته شد كه بارگیری مریم نُه ماه پیش از این تاریخ صورتگرفتهاست! نخستین خبری كه از برگزاری جشن تولد مسیح در روز ٢٥ دسامبر داریم از سال ٣٥٤ میلادی است.
عیسی را، به هنگام تولد، مانند میترا چوپانها در میان گرفتهاند. آیینهای شب یلدا (= تولد) و ١٢ شب پر اعتبار از جشنهای دیگان (نیمۀ نخست دی)، با كمی پس و پیش، به صورت شبهای مقدسِ پیش از تولد مسیح درآمدهاند. جالب توجه است، كه حتی پختن نان شیرین به شكل موجودات زنده، كه در میان ایرانیان و روسها مرسوم بود، از مراسم معتبر جشن تولد مسیح شد. گردیزی (١٧) در ٤٤٢ هجری، با همۀ كوتاهی سخنش، نشانۀ گرانبهایی از این روز را به دست میدهد: «روز بتیكان آن باشد، كه مُغان تماثیلها كنند، چون مردم از گِل یا آرد. آن تماثیلهارا از پسِ ِ درها (١٨)، سخت كنند. و اكنون آن بگذاشتهاند، كه آن به بتپرستی ماند. آن را منكر دارند». بیرونی (١٩) هم در گزارشی مینویسد: «روز پانزدهم این ماه، دی به مهر است، كه آنرا دیبگان گویند و از خمیر یا گل، شخصی را به هیكل انسان میسازند و در راهرو و دالان خانهها میگذارند. ولی اين كار از قدیم در خانۀ پادشاهان معمول نبوده و در زمان ما این كار، برای این كه مانند كار مشركان و اهل ضلال است، متروك شده».
جشنهای یلدا یا بزرگداشت تولد خورشید در روسیه
جشن یلدا در روسیه نیز از دیرباز، از روزگاری كه هنوز مسیحیت به آن جا راه نیافته بود، به مدت ١٢ روز پرسرور و پرآیین، با آیینهای ویژهای برگزار میشده است و گویا هنوز هم در میان دهقانان و روستاییان برگزار میشود. در روسیه جشن یلدا عید سالا نۀ دهقانان و روستاییان بود. پختن نان شیرین محلی، به صورت موجودات زنده، بازیهای محلی گوناگون، كشت و بذرپاشی به صورت تمثیلی و بازسازی مراسم كشت، پوشانیدن سطح كلبه با چربی، گذاشتن پوستین روی هرۀ پنجرهها، آویختن پشم از سقف، پاشیدن گندم به محوطۀ حیاط، ترانه خوانی و رقص و آواز، و مهمتر ازهمه قربانی كردن جانوران از آیینهای ویژۀ این جشن بودند (و هستند). آیین قربانی بعدها ازمیان رفت. ما به كمك نوشتههایی از سدههای شانزدهم و هفدهم، به وجود و ادامۀ این جشنها، پس از رسمیت دین مسیح در روسیه(٢٠) پیمیبریم. نویسندگانِ كشیش، كه معمولاً زیر نفوذ زمینداران بزرگ بودند، از جشن یلدا و عید دهقانان به زشتی یاد كردهاند و آنرا با برچسب الحاد محكوم كردهاند. با این همه دهقانان این جشن را حتی در مسكو و شمال روسیه برگزارمیكردند، تا جایی كه تزار آلكسی میخائیلوویچ (١٦٤٥-١٦٧٦) در سال ١٦٤٩ كه قادر به پنهان كردن خشم خود از وجود این جشن دهقانی نمیشود، طی فرمانی از این كه در شبهای مقدس تولد مسیح، مردم به جای برگزاری آیینهای دینی، حتی در مسكو و كرملین و در شهر و روستا و كوچه و پس كوچه، آوازهای مربوط به شب یلدا و دهقانان را میخوانند، اظهار نفرت میكند (٢١).
مردم روسیه، در طول همۀ شبهای عید، در زیر پنجرهها، آوازهای سنتی میخواندند و برای فراوانی محصول نیایش میكردند (همانند قاشق زنی) و از پشت پنجرهها به آنها نانهای شیرین، كه به شكل جانوران پخته میشد، هدیه میكردند. یكی دیگر از آیینهای شبهای جشن، فالگیری بود و پیشگویی رویدادهای احتمالی ِ سال آینده(٢٢).
دیگر جشنهای دیگان
چهاردهم دی، جشن گوش روز یا سیر روز، پانزدهم دی، جشن درامزینان و گاگیل، بیست و دوم دی، جشن باد روز و سیام دی جشن نیران از دیگر جشنهای دی ماه اند.
دیگر اینكه سالروز مرگ زرتشت به روایتی خورْروز اردیبهشت است و به قولی دیگر خورْروز دیماه. (٢٣)
___________________
١. آثارالباقیه، ترجمۀ فارسی، ٧٤.
٢. زینالاخبار، ٢٤٥.
٣. ترجمۀ فارسی، ٦٠٥.
٤ و ٥. همان جا، ٢٩٥.
٦. «دی ماه و آنرا خورماه نیز گویند. نخستین روز آن خرم روز است. و این روز و این ماه هردو به نام خدای تعالی، كه هرمزد است، نامیده شده. یعنی پادشاهی حكیم و صاحب رأی آفریدگار. و در این روز عادت ایرانیان چنین بود، كه پادشاه از تخت شاهی به زیر میآمد و جامة سپید میپوشید و در بیابان بر فرشهای سپید مینشست و دربانان و یساولان و قراولان را، كه هیبت ملك بدانهاست به كنار میراند. و در امور دنیا فارغالبال نظر مینمود و هر كس كه نیازمند میشد، كه با پادشاه سخن میگوید، خواه كه گدا باشد، یا دارا و شریف باشد، یا وضیع، بدون هیچ حاجب و دربانی به نزد پادشاه میرفت و بدون هیچ مانعی با او گفتگو میكرد و در این روز پادشاه با دهقانان و برزیگران مجالست میكرد و در یك سفره با ایشان غذا میخورد و میگفت، من امروز ماننند یكی از شما هستم و من با شما برادر هستم. زیرا قوام دنیا به كارهایی است، كه به دست شما میشود و قوام عمارت آنهم پادشاه است. و نه پادشاه را از رعیت گریزی و نه رعیت را از پادشاه. و چون حقیقت امر چنین شد، پس من كه پادشاه هستم، با شما برزیگران برادر خواهم بود و مانند دو برادر مهربان خواهیم بود!»
٧. همو، همان جا; گردیزی، زینالاخبار، ٢٤٥.
٨. ↑ میترا و مهرگان.
٩. Mithras, Vermaseren, 154
١٠. Mithras, Vermaseren, 59
١١. بند ١٣.
١٢. بند ٤٥.
١٣. بند ٥٠
١٤. ویل دورانت، قیصر به مسیح، ٣٢٥.
١٥. apostata.
١٦. 152 ff. Mithras, Vermaseren,
١٧. زینالاخبار، ٢٤٥.
١٨. بیرون از خانه و در فضای باز.
١٩. همان جا، ٢٩٦.
٢٠. با گرویدن ولادیمیر (٩٧٢-١٠١٥)، پنجمین گرانوك كیف، در سال ٩٨٩ میلادی به دین مسیح، تا سال ١٩١٧ روسیه رسماً یك كشور مسیحی و كم و بیش زیر سلطه كلیسا بود. زمینهای موقوفه تنها یك كلیسا در سال ١٦٠٠، صد هزار كشاورز را در یوغ اسارت داشت.
٢١. همین تزار در سال ١٦٤٩ طی فرمانی دهقانان را جزء زمینهای فئودالها میكند.
٢٢. 1964, 64 ff. Moskau, Tvortchestvo, Narodnoe Russkoe
* * *
دوست ارجمند من بانو نوشين شاهرخي در راياپيامي به اين دفتر، نوشتهاست:
سال پیش برای رادیو زمانه در رابطه با شب چله برنامه ای تهیه دیده بودم که به علت مشکل فنی پخش نشد. این گفتگوی پانزدهدقیقهای خلاصهای است از مصاحبه با دکتر جلیل دوستخواه، دکتر جلال خالقی مطلق، دکتر پرویز رجبی و دکتر رضا مرادی غیاثآبادی. اکنون در همْ زمان با شب چله به این گفتگوی شنیدنی گوش فرادهید:
http://www.noufe.com/
بانو شكوه ميرزادگي نيز، گفتار زير را به شاباش ِ جشن ِ يلدا به اين دفتر فرستادهاست:
يلدای مهر و روشنايي بر شما شاد باد!
ترديدی نيست که مهمترين دليل ماندگاری ارزش های فرهنگی ايرانزمين، از آنجا است که ريشه در باور به انسان و به اهميت حضور او، به عنوان يک اصل مسلط دارد. در عين حال اين ارزش ها، حتی در قالب سنت هايي چند هزار ساله پيوند ناگسستنی انسان با طبيعت و محيط زيست او را به روشنی تاييد و تحسين می کند.
فرهنگ ايرانزمين با اين که بارها مورد تجاوز و تهاجم بيگانگان از سويي، و سرکوبی قدرت های متعصب مذهبی از سويي ديگر بوده اند، اما همچنان تا امروز زنده و شکست ناپذير باقی مانده و در ذهن مردمان ما هر روز رنگی از تازگی به خود گرفته اند.
يلدا يکی از نمودهای زيبا و ماندگار اين فرهنگ است. مراسم و ريشه ی يلدا، چه به عنوان تولد ميترا، خدای مهر و روشنايي، و چه به عنوان اسطوره ای برآمده از ارتباط انسان با طبيعت، اگر چه از هزاران سال قبل می آيد اما تفکری که در پی آن است، يعنی «باور به پيروزی غير قابل ترديد روشنايي بر تاريکی» «اهميت پاسداری از مهر، دوستی و پيمان» « اهميت احترام به نظم و قانون» تفکر انسان متمدن و صاحب حقوق بشر امروز نيز هست.
قرن هاست که انسان ايرانی هر سال با جشن و شادمانی به استقبال خورشيد گرمابخش، آن فاتح تاريکی، می رود و به ياد می آورد که آدمی طالب مهر، آرامش، رفاه و امنيت و شادمانی است و ظلم و تاريکی و جهل و اندوه شايسته او نيست.
کميته نجات پاسارگاد ضمن شادباش فرارسيدن يلدای مهر و روشنايي از همگان می خواهد تا در يکی از تاريک ترين و تلخ ترين دوران های تاريخی سرزمين مان، به برگزار کردن هر چه با شکوهتر و زيباتر مراسم يلدا بپردازند و به جهانيان نشان دهند که فرهنگ ايرانی ما فرهنگ مهر، شادمانی، وفای به پيمان و آشتی و صلح است و آن چه اکنون در سرزمين ما، می گذرد، از نوع همان تاريکی هايي است که انسان سالم و با فرهنگ ايرانی، از آن می گريزد و آن را دوست نمی دارد.
در عين حال لازم است که بار ديگر به لزوم حفظ و نگاهبانی از گنجينه های ملی و بشری ايرانزمين تاکيد کرده و يادآور شويم که ويران کردن هر تکه از اين ميراث های بشری به معنای ويران کردن بخشی از فرهنگ زنده و خردمداری است که می تواند سازنده فردای ما و نسل های آينده باشد
با مهر و احترام
کميته بين المللی نجات پاسارگاد
بيست و يکم دسامبر 2007 (يلدا)
و باز در همين زمينه، نامه و پيشنهاد ِ بنياد ميراث پاسارگاد به يونسكو را در اين جا بخوانيد:
پيشنهاد بنياد ميراث پاسارگاد به يونسکو برای
ثبت يلدا در ميراث معنوی جهانی
هفدهم دسامبر 2007
عالیجناب مدیرکل سازمان آموزشی، دانشی و فرهنگی
سازمان ملل متحد (یونسکو)
پاریس، فرانسه
(رونوشت سازمان های حقوق بشر، سازمان های ميراث جهانی، و سازمان ملل)
موضوع: پیشنهاد ثبت «يلدا» در ميراث معنوی جهانی Intangible Heritage
همانطور که در پيشنهاد تصويب شده در همايش حقوق بين الملل ايران که از سوی بخش پژوهشی بنياد ميراث پاسارگاد به دفتر شما ارسال شد (27 نوامبر 2007)، و از آنجايي که برخی از دولت ها از جمله دولت ايران در حفظ آثار تاريخی و معنوی ملت ها غفلت می کنند و گاه آن ها را به ويرانی می کشانند، توجه شما را به اين نکته مهم فرا خوانديم که شايسته است تا يونسکو نسبت به خواست های ملت ها حساسیت بیشتری داشته باشد تا نسبت به خواست های دولت ها؛ و بر همين اساس تقاضای اصلاح قوانين يونسکو را به اين شکل که نمايندگانی از ملت ها نيز در تصميم گيری های يونسکو نقش داشته باشند به شما داده شد.
اکنون توجه جنابعالی را به اين نکته جلب می کنيم که دولت موجود در ايران، علاوه بر بی اعتنائی به ميراث فرهنگی پيش از اسلام اين کشور، در ارائه ثبت ميراث فرهنگی (فيزيکی و معنوی) نيز دست به اعمال تبعيض های مذهبی و عقيدتی زده و نه تنها در ارائه ميراث فرهنگی ـ ملی غير مذهبی ما وکوشش به افزودن آنها در فهرست ميراث جهانی غفلت می کند بلکه گاه راه را بر مطرح کردن آن ها می بندد.
به جبران اين غفلت عمدی، بنياد ميراث پاسارگاد تصميم دارد هر ساله پرونده های مربوط به آن دسته از ميراث های فرهنگی و معنوی ايرانزمين را که سازمان ميراث فرهنگی حاضر نيست فهرست شان را برای ثبت به يونسکو بفرستد، تهيه کرده و آن ها را در اختيار سازمان يونسکو و نيز مردمان ايران و جهان قرار دهد.
با آرزوی اين که وجدان های بيدار شما و مردمان فرهنگدوست ايران و جهان اجازه ندهند که ميراث های جهانی بشريت در کشور کهن سال ايران به دليل تبعيض های سياسی، عقيدتی، و مذهبی از ثبت شدن در فهرست ميراث های جهانی محروم شوند.
در اين راستا و به پيوست، پرونده ثبت آئين «شب يلدا» ، که از کهن ترين سنت ها و رسوم فرهنگی مردم ايران است را برايتان می فرستيم و آماده هستيم تا آنچه های ديگری را که لازم می دانيد نيز تهيه و برای شما ارسال داريم.
با احترام و سپاس فراوان
بنياد ميراث پاسارگاد
گردآوری و تدوين:
دکتر تورج پارسی ـ مسئول بخش تاريخ و ايرانشناسی
دکتر شاهين سپنتا ـ مسئول بخش جشن های ملی و تاريخی
فروغ بخش شب انتظار، آمدني است
رفيق، آمدني، غمگسار، آمدني است
به خاك ِ كوچه ي ِ ديدار، آب مي پاشند
بخوان ترانه، بزن تار، يار آمدني است
ببين چگونه قناري ز شوق مي لرزد
مترس از شب يلدا، بهار آمدني است
صداي شيهه ى ر خش ظهور مي آيد
خبر دهيد به ياران، سوار آمدني است
بس است هر چه پلنگان به ماه خيره شدند
يگانه فاتح اين كوهسار آمدني است
كتابخانهي گويا هم فراخوان ِ زير را براي برگزاريي ِ آيين و بزم ِ شب ِ يَلدا در اتاقي در شبكهي ِ جهاني نشر دادهاست:
به ما بپیوندید تا تولّد مهر و روشنایی را گرامی بداریم.
در تاریخ شنبه اول دی ماه هزار وسیصد وهشتاد وشش، برابر با بیست و دوم دسامبر دو هزار و هفت ...
دنبالهي اين فراخوان و راهنماي ِ درآمدن به اتاق شب ِ يلدا (/ شب ِ چلّه) در شبكه را در اين جا بخوانيد:
http://www.ketabkhaneyegooya.blogspot.com/
* * *
در پايان، ميافزايم:
آقاي دكتر احمد پناهنده در گفتاري دربارهي ِ جشن ديگان كه در روزنامك نشرداده و به اين دفتر هم فرستاده، باز هم با درشمارآوردن ِ شش روزِ افزوده بر شش ماه ِ نخستين ِ سال در گاهشمار ِ كنوني، هنگام ِ برگزاريي ِ اين جشن را در ٢٥ آذرماه دانستهاند. امّا همان گونه كه پيشتر در همين تارنما نوشتم، اين ديگرگونكردن ِ زمان ِ جشنها در نيمهي دوم ِ سال، توجيه ِ درستي ندارد و درست آن است كه كاري به كار ِ شش روزِ افزوده بر شش ماه ِ نخستين ِ سال، نداشتهباشيم و به خواست ِ نگاهداشت ِ سامان ِ زمانْبنديي اين جشن و ديگرْ جشنهاي ِ ماهانه در روزگار ِ باستان (يعني يكي شدن ِ نام ِ روز و ماه)، همان روزهاي ِ تعيينشده در گاهشمار ِ روزگار ِ كهن را روز ِ برگزاريي ِ اين جشنها بدانيم.
١٦. نشر ِ الكترونيك ِ خبرنامهي ِ دانشنامهي ِ ايران
در اين جا ببينيد و بخوانيد:
http://mail.google.com/mail/#inbox/116b13bb71ab0473
١٧. گام ِ سزاوار ِ ديگري در راستاي ِ گسترش ِ ادب و فرهنگ
تارنماي ِ ادبي- فرهنگيي ِ «بوي ِ كاغذ» به سردبيريي ِ مهدي جليلخاني روزْآمد شد. http://www.jmahdi1.blogfa.ir/
١٨. بيانْنامهي ِ «هفتهي ِفردوسي» و پيوستن ِ ويراستار ِ ايرانْشناخت بدان
انجمن ِ دوستداران ِ شاهنامه، پيوستن ِ نگارنده به پشتيبانان بيانْنامه را با مهر و گرمي پذيره شده و در متني كه به پيوست ِ يك راياپيام بدين دفتر فرستاده، از آن يادكردهاست. اين متن را – كه فراگير ِ ترجمهي ِ آلمانيي ِ بيانْنامه نيز هست – پس از متن ِ بنيادين ِ بيانْنامه، مي آورم.
بيانيّۀ هفتۀ فردوسی
WHEREAS language is the foremost measure of identity among nations and communities,WHEREAS language is also the medium of literature and, thereby, the vehicle of a people's thoughts and sentiments,WHEREAS literature is one of the most important aspects of any civilization,WHEREAS Persian literature has made splendid contributions to world literature,WHEREAS Persian literature is cherished by Iranians and all Persianate societies of Afghanistan and Tajikistan including those of Central Asia.WHEREAS the Shahnameh (The Epic of Kings) composed in the 10th century by the eminent poet Ferdowsi is the greatest monument of the Persian language and the most enduring pillar of Persian identity,WHEREAS research has shown that in all probability, third of January* is the birthday of Ferdowsi,THEREFORE We take the initiative of proclaiming the first week of January of each year "The Week of Ferdowsi" with the beginning of the third millennium.
Mahmood Omidsalar, Ph.D. California State University, L.A, Shahnameh coeditor
Shapour Shahbazi, Ph.DOregon Univ. ProfessorAuthor of Ferdowsi’s Biography
G.Reza Afkhami, Ph.D Foundation for Iranian Studies Board of Directors
Hormoz Hekmat, Ph.DIran Nameh Managing EditorBethesda, MD
Khanak Eshghi-Sanati, Ph.D. Editor, Author-Canada
Hasan Shahbaz, Ph.DRahavard Publisher & EditorLos Angeles, CA
Ezi Yermian, Ph.DISPAND Publisher & EditorPhiladelphia, PA
Rostam Zartoshti, Shahnameh Foundation, Canada, Founder & Coordinator
* Dr. Shahbazi: Iranshenasi v.2 n.2 p370Professor Ehsan Yarshater (Columbia University) approved the above Proclamation on 24-Dec-2000 per recommendation ofDr. Jalal Matini (Ferdowsi University) upon the request of Ferdowsi Foundation's Director.
{SessionNote goes here}
١. بيانيّهي ِ چهاردهم دي ماه، زادْروز ِ فردوسي، به كوشش ِ شيوا همْوَند ِ انجمن ِ دوستداران ِ شاهنامه، به شرح ِ زير، به زبان ِ آلماني برگرداندهشدهاست:
Firdowsiwoche
In Erwägung,dass die Sprache das primärste Zeugnis der Identität der Völker und das wichtigste Instrument der Literatur für die Übertragung der Gedanken und Empfindungen ist.
In Erwägung ,dass die Literatur eine der grundlegendsten Zeichen der Kulturen, und in Erwägung,dass die persische Literatur der leuchtende Überbringer der Weltliteratur ist.
In Erwägung,dass die persische Literatur vom irsnischen Volk sowie aller Farsisprechenden Völker Afghanistan und Tjikestan eingeshlossen der völker in Zentralasien teuer und hoch geschätzt wird,
In Erwägung ,dass " Shahnameh Firdowsi " (Epenbuch der Könige) als das grösste literarische Monument der persischen Sprache und als das standhafteste Bolwerk der Idnetitätslegitimation des iranschen Volkes gegolten wird,
In Erwägung ,dass die geschichtswissenschftliche Foschung über den Geburtstag des grossen persischen Epiker Firdowsi -den 3. Januar- einvernehmende Meinung vertritt,
wird vorgeschlagen ,dass ab diesem Jahr -zu Beginn des dritten Jahrtausend- die erste Jännerwoche als " Firdowsiwoche" bezeichnet werden soll.
Dr Afkhami , Forscher bei Institut für die iranischen StudienDr Doostkhah, Jalil Schriftsteller Dr Eshghi Sana'ti, Khanak Forscher und Schriftsteller.Dr Hekmat, Hormoz Schriftsteller und ForscherDr Khaleghi Motlagh, Jalal Literaturprofessor und ShahnameheditorDr Omidsalar, Mahmud Forscher und ShahnameheditorDr Shahbazi, Shapur Universitätsprofessor und SchriftstellerDr Yarmian, E. Forscher und SchriftstellerZartoshti, Rostam Leiter der Firdowsifundation
Diese Proklamation wurde am 24. 12. 2000 mit der Bekräftigung von Dr E. Yarshater und Empfehlug von Dr Jalal Matini( Rktor der Firdowsiuniversität) durch Leiter der Shahnamesociety niedergeschrieben
٢. آقاي دكتر جليل دوستخواه نيز از اين بيانيّه پشتيباني فرمودند.
١٩. گزارش و تحليل ِ ديگري از رويدادهاي تاريخيي ِ دههي بيست در ايران
ايران، احمد قوام، ستالين، فرقه ي دموكرات
بيست و يكم آذر، سالروز آزاد سازي آذربايجان (پژوهشی از بهزاد عطارزاده)
http://www.rouznamak.blogfa.com/post-198.aspx
٢٠. تحليلي جامعه شناختي از سرشت و ساختار ِ جنبش ِ دانشجويي در گفت و شنود يك دانشجو با يك استاد
علی شریفی، عضو ِ انجمن اسلامی دانشکده معماری و هنر کاشان در تاريخ ِ ٢٠ آذر ١٣٨٦با دكتر ناصر فكوهي استاد مردم شناسي در دانشگاه تهران
معنا شناسی جنبش دانشجویی
جنبش دانشجویی را شاید بتوان یک شوق و شور عقیده مند دانست. در درجه اول چرا این جنبش با این درجه از تاثیرگذاری از جانب دانشجویان سر می زند؟
ظاهرا اگر منظور از جنبش دانشجویی، حضور اعتراضی دانشجویان در خیابان و یا در مکان های مخالفت اجتماعی باشد، این حضور به دلایل مختلف از جمله قدرت مخالفان آن و انفعال کنشگرانش کاهش یافته است، اما این امر می تواند گویای یک خاموشی موقت و یا طولانی مدت باشد و نمی توان به سادگی درباره آن قضاوت کرد در عین حال که جنبش دانشجویی به مثابه یک ساختار متداوم امروز بیش از هر زمانی در جهان به زیر سئوال رفته است، با این وصف نمی توان منکر آن شد که دانشجویان به مثابه بخش فعال و اندیشمند یک جامعه همواره بتوانند و باید بتوانند در فرایندهای دگرگونی اجتماعی شرکت داشته باشند . البته به نظر من فرایندهای تغییر اجتماعی بیشتر از آنکه در حرکات اعتراضی بگذرند از خلال مقوله های روزمرگی و کنش های تکرار شونده ای عبور می کنند که با تغییر تدریجی آنها می توان به تغییر سازوکارا و بهبود موقعیت های اجتماعی امیدوار بود. شکی نیست که جامعه باید به سوی آزادی و مردم سالاری هر چه بیشتر و بیشتری پیش رود اما آنچه برای این کار اهمیت دارد به نظر من بیش از هر چیز توانمند سازی جامعه و بالا بردن ظرفیت ها اندیشیدن، و پیچیده اندیشیدن و بنابراین گریز از تقلیل دهندگی اندیشه و زبان و گفتمان است.
٢١. سخنرانيي مهمّ ِ برندهي ِ جايزهي ادبيي ِ نوبل ِ امسال
اگر نوبل نمی گرفتم
دوریس لسینگ - برگردان: رباب محب
بر در ایستاده ام و به ابری از غبار می نگرم، به سمتی که می بایستی جنگلی باشد دست نخورده. دیروز کیلومترها از میان جنگل سوخته و ذغال شده ای که تا سال ۱۹۵۶ زیباترین جنگلی بود که به چشم دیده بودم راندم. جنگلی که امروز ویران شده. خوب آدمها به غذا نیاز دارند. آنها باید برای خود سوخت تهیه کنند. خود را در اوایل قرن بیستم در شمال غربی زیمبابوه می یابم. به ملاقات دوستی که آموزگار یکی از مدارس لندن است رفته ام. اواینجا آمده که به« افریقا» آنطور که ما می گوئیم، کمک کند. روح آرام و لطیفش را وقایع مدرسه آزرده. آنقدرکه او به دپرسیون عمیقی دچارشده است و رهائی از آن برایش ساده نیست. مدرسه اش مثل مابقی مدارس پس از خودمختاری تأسیس شد. مدرسه همسطح زمین است و دارای چهار اتاق بزرگ در یک ردیف با دیوارهای آجری ، یک دو سه چهار به اضافه یک نصفه اتاق در گوشه دیگرش که کتابخانه ی مدرسه است. کلاس درس تخته سیاه دارداما گچش درون جیب دوستم است ، وگرنه دزدیده می شوند. در مدرسه از کتاب های نقشه یا کره زمین ، کتاب درسی و دفتر مشق یا مدادخبری نیست . در کتابخانه هم کتابی که به درد شاگردان بخورد یافت نمی شود: قفسه های کتاب پراست از کتاب های قطور دانشگاه های آمریکائی ، کتاب های منقش و قطوری از کتابخانه های سفید که حتا بلند کردنشان دشوار است ، رومان های جنائی یا کتاب هائی از قبیل " تعطیلات آخر هفته در پاریس" یا " بلیستی عشق را پیدا می کند". بزی را می بینم که روی علف های پیر دنبال غذامی گردد. مدیر مدرسه دارائی های مدرسه را به باد داده و اجازه ورود به مدرسه را ندارد، چیزی که همان پرسش همیشگی را، که اغلب هم به جاست، در ذهنم می آفریند: چطور آدمها دست به چنین کاری می زنند در حالیکه می دانند همه چشم ها متوجه آنهاست؟ دوستم هیچوقت پول ندارد ، زیرا که سر ماه هم شاگردان و هم معلمان تمام حقوق او را وام می گیرند و مسلمأ پس هم نمی دهند. شاگردان شش تا بیست و شش ساله هستند. بعضی ها قبلا به مدرسه نرفته اند و اینجا هستند تا به این راه در آیند. بعضی ها هر روزو در هر شرایطی چندین مایل از روی رودخانه می پیمایند. و از آنجائیکه روستا ها فاقد برق هستند و خواندن و نوشتن زیرنور ضعیف شعله ی چوب در حال سوختن دشوار، به شاگردان مشق شب داده نمی شود. دختران پیش از مدرسه رفتن و بعداز بازگشت از مدرسه باید آب بیاورند و غذا درست کنند. کنار دوستم نشسته ام مردم همه باهم اما مودبانه به دورن اتاق سر می کشند وکتاب گدائی می کنند. " خواهش می کنم وقتی به لندن برگشتی برای ما کتاب بفرست." مردی می گوید :" به ما خواندن آموخته اند اما ما کتاب برای خواندن نداریم." هر کسی را ملاقات کردم از من درخواست کتاب کرد. من چند روز ی انجا بودم. هوا پراز گرد و غبار بود، پمپ های آب خراب شده و دختران به ناچار دوباره از رودخانه آب می آوردند. آموزگار دیگری هم ازکشور انگلیس آنجا بود که از دیدن« مدرسه » مریض شده بود. روز اخر مدرسه و پایان ترم مردم روستا بز را قربانی و تکه تکه کردند و درون سطل های بزرگ حلبی پختند. چشن پایان مدرسه بود با بزآب پز و حلیم. هنوز جشن ادامه داشت که من آنجا را ترک کردم و به جنگل سوخته و ذغال شده بازگشتم. تصور نمی کنم در این مدرسه به شاگری جایزه ای داده شود. روز بعد در مدرسه بسیار خوبی در شمال لندن که نامش را همه ما می دانیم ، هستم. مدرسه ای پسرانه است. اتاق هائی مرتب دارد و پارک ها. شاگردان این مدرسه هفته ای یکبار میزبان آدمهای معروف هستند. این آدمها می توانند پدران ، خویشاوندان ، مادران باشند و بازدید آدم سرشناس چیزی نیست که به چشم آید. مدرسه زیمبابوه و گرد و غبار هوا در سرم است ، می کوشم برای آن صورت های منتظر از آنچه درهفته های اخیر دیده ام بگویم. کلاس درس بی کتاب، بی کتاب های درسی ، کلاس بی نقشه که حتا نقشه ای بر دیوارنداشت. مدرسه ای که معلمانش کتاب گدائی می کنندکه راه و روش تدریس بیاموزند، زیرا که انها خودهیجده نوزده ساله اند. من برای آن پسران از تک تک آدمهائی می گویم که کتاب گدائی می کنند : "خواهش می کنم برای ما کتاب بفرستید." شکی ندارم که دیگرانی هم مثل من در این سالن لحظه ای را تجربه کرده اند که آدم در مقام سخنران شاهد ِ صورت هائی می شود که تهی و تهی تر می شوند. شنوندگان حرف آدم را نمی فهمند: در تخیل آنها تصویری از آنچه گفته می شود، وجود ندارد. و حال حکایت مدرسه ای است که درابری از گرد و غبارپیچیده ، جائی که آب فرو می کشد و غذای جشن روز آخر مدرسه گوشت آب پز شده ی بز تازه قربانی شده ای است در سطل بزرگ. آیا فهمیدن فقر تا آن حد ناممکن است؟ تلاشم را می کنم. پسران مؤدّبند. من مطمئنم که به بسیاری از آنها جایزه داده می شود. واینگونه پایان می یابد و من معلمان را ملاقات می کنم و مثل همیشه از کتابخانه مدرسه و اینکه آیا شاگردان کتاب می خوانند یا نه می پرسم. و دراین مدرسه ی ممتاز همان را می شنوم که همیشه در دیگر مدارس و حتا در دانشگاه می شنوم:"شما که می دانید وضع چگونه است. بسیاری از پسران هرگز کتابی نخوانده اند و هیچوقت هم به کتابخانه نمی روند."،" شما می دانید که چه وضعی است." بله، همه ما می دانیم. ما در فرهنگی از هم پاشیده به سر می بریم وآنچه که تا چند قرن پیش بدیهی و آشکار بود امروز زیر سوال می رود، و بسیار معمول است که جوانان پس از سالها تحصیل چیزی از جهان نمی دانندو چیزی نخوانده اند مگر در حوزه ی تحصیلی خود، مثلا کامپپوتر. ما شاهد اختراع بی نظیر کامپیوتر و انترنت و تلویزیون یعنی یک انقلاب هستیم. و این اولین انقلابی نیست که ما آدمها با آن دست و پنجه نرم کرده ایم. انقلاب صنعت چاپ که عمرش درازتر از چند قرن بود، خود آگاه ما و شیوه ی اندیشه ما را تغییر داد. مثل همیشه ما بی باکانه تغییرات را پذیرفتیم و هرگز نپرسیدیم : چه اتفاقی برای ما خواهد افتاد ، حال که ما صنعت چاپ را آموخته ایم؟ وخودرا از پرسیدن این پرسش باز داشته ایم : چگونه ما و خود آگاه ما را انترنت تغییر خواهد داد. انترتنی که نه تنها یک نسل را تمامأ با بی معنائی اش فریب داده است بلکه آدمهای عاقلی را ، که اعتراف می کنندگاه به خود آمده اند و دیده اند که تمام روز را صرف وبلاگ ها و از این قبیل کرده اند. همین دیروز بود که تحصیلکرده ها به علم و دانش احترام گذاشته و بهای بسیاری به ادبیات داده اند. البته همه ما می دانیم که هنگام وقوع آن روزهای خوب ما تظاهر به خواندن و مطالعه می کردیم، تظاهر به حرمت گذاشتن به علم و دانش می کردیم ، در حالی که زنان و مردان کارگر افسوس کتاب خواندن می خوردند و در ۱۷۰۰ و ۱٨۰۰ بود که مدارس، سازمان و کتابخانه های کارگری روی کار امد.مطالعه، کتاب ها بخشی از تحصیل عمومی بود. چون مسن تر ها با جوانان حرف می زنند، باید بدانند که تا چه درجه ای خواندن کتاب برابر باتحصیل کردن است، زیرا که جوان تر ها اهمیت اینرا کمتر می دانند. و اگر کودکان نمی توانند بخوانند از آن روی است که انها کتاب نخوانده اند. اما همه ی ما از این داستان غم انگیز آگاهیم. اما پایانش را نمی دانیم. ما گفته ی قدیمی را به یاد می آوریم " کتاب، دل ِ کتاب خوان را می زند" - سخن از سیری و دلزدگی است که ما به کناری می زنیم – انسانی که زیاد کتاب می خواند دلش از آگاهی، تاریخ واز هر گونه علم زده می شود. اما این ما نیستیم که تنها انسان های جهانیم. همین چند روز پیش بود که دوستی به من زنگ زد واز سفرش به زیمباوه گفت، از روستائی که مردمش سه شبانه روز غذا نخورده بودند اما از کتاب، تهیه کتاب و سواد آموزی حرف می زدند. من عضو سازمانی هستم که هدف تأسیس شدنش تهیه و فرستادن کتاب به روستاهای افریقاست. پایه گزاران این سازمان گروهی هستند که برای مأموریت دیگری به زیمبابوه رفته بودند. گزارش های این گروه - برخلاف دیگرگزارش ها موج می زند از روستائیان روشنفکر، آموزگاران باز نشسته ، معلمان در حال ِ مرخصی و کودکان در تعطیلات مدرسه و کهنسلان. من خود شخصأ دست به تحقیق کوچکی در باره ی علایق مردم به کتاب و اینکه آن ها چگونه کتابی می خواند زده ام. نتیجه تحقیقاتم همانی شد که قبلا در یک پژوهش سوئدی آمده بود و من از آن اطلاعی نداشتم.
اما این ما نیستیم که تنها انسان های جهانیم. همین چند روز پیش بود که دوستی به من زنگ زد واز سفرش به زیمباوه گفت، از روستائی که مردمش سه شبانه روز غذا نخورده بودند اما از کتاب، تهیه کتاب و سواد آموزی حرف می زدند. من عضو سازمانی هستم که هدف تأسیس شدنش تهیه و فرستادن کتاب به روستاهای افریقاست. پایه گزاران این سازمان گروهی هستند که برای مأموریت دیگری به زیمبابوه رفته بودند. گزارش های این گروه - برخلاف دیگرگزارش ها موج می زند از روستائیان روشنفکر، آموزگاران باز نشسته ، معلمان در حال ِ مرخصی و کودکان در تعطیلات مدرسه و کهنسلان. من خود شخصأ دست به تحقیق کوچکی در باره ی علایق مردم به کتاب و اینکه آن ها چگونه کتابی می خواند زده ام. نتیجه تحقیقاتم همانی شد که قبلا در یک پژوهش سوئدی آمده بود و من از آن اطلاعی نداشتم.
مردم همان کتاب هائی را می خواستند که اروپائیان، همه گونه رومان ، رومان های جنائی ، شعر، درام، شکسپیر، در حالی که کتاب های راهنما از قبیل ِ « چگونه می توان حساب بانکی گشود» در پائین لیست قرارمی گرفت.آنها حتا نام همه ی آثار شکسپیررا می دانستند. مشکل اساسی این است که آنهااز کتاب های موجود اطلاعی ندارند و نمی دانند که چه کتاب هائی می توانند تقاضا کنند . آنها اغلب نام " شهردار کاستربریج " کتاب درسی را می آورند چون می دانند به آنها داده خواهد شد. " مزرعه حیوانات " دومین کتاب مورد علاقه مردم است. سازمان کوچک ما تا آنجا که می شد در تهیه کتاب می کوشید، اما به خاطر داشته باشید که قیمت یک کتاب جیبی ِ خوب برابر با یک ماه حقوق آنها بود. وناگفته نماند که این مسئله مربوط به دوران پیش از ترور موگابه است و با بحران و تورم مالی امروز قیمت کتاب ها می توانست برابر با حقوق سالانه مردم باشد. فرموش نشود که هنگام حمل کارتون کتاب به روستا ها ما بایستی به مسئله کمبود بنزین هم می اندیشیدیم ، چون روستائیان بنزین را با اشک شادی می پذیرفتند. کتابخانه قطعه چوبی پهنی بود برروی یک چهارپایه زیر یک درخت. و طی یک هفته کلاس آموزش کتاب خواندن ترتیب داده شد. آن ها که سواد خواندن داشتند به بی سوادان درس می دادند – تدریس شهروندی – واز انجائیکه کتاب به زبان تونگائی وجود نداشت، دریک روستای دور افتاده چند پسر شروع به نوشتن رومان ها به این زبان کردند. در کشور زیمبابوه شش زبان یا شاید بیشتر وجود دارد والبته رومان به همه زبان ها یافت می شوند ، رومان هائی سرشار از خشونت وقتل و خون ریزی و زنا.سازمان ما ابتدا از جانب کشور نروژ و آنگاه کشور سوئد مورد حمایت قرار گرفت. بدون این کمک ها کتاب رسانی ما متوقف می شدو با این کمک ها بود که رومان های چاپ زیمبابوه و کتاب های راهنما به سوی مردمی که تشنه کتاب بودند روانه شد.گفته می شود که مردم یک کشورصاحب دولتی می شوند که لیاقتش را دارند ، اما این در مورد مردم زیمبابوه صادق نیست. و ما باید به خاطر داشته باشیم که عطش و احترام ِ مردم به کتاب ربطی به دولت موگابه ندارد، بلکه به دولت قبلی - سفید ها مربوط می شود. از کنیا گرفته تا تنگه « امید بزرگ»، عطش ِ کتاب پدیده ای گسترده و همه گیر است.به یاد خاطر می آورم که من نیز در خانه ای گلی با سقف کاهی بزرگ شدم. اینگونه خانه ها هر جا که نی و علف و گِل مناسب و دیرک جهت دیوارساختن وجود داشت، ساخته می شد.بطور مثال در انگلستان ساکسون. خانه ای که من درآن بزرگ شدم چهار اتاقه بود و پُراز کتاب. هنگام سفرازانگلستان به آفریقا پدر و مادرم با خودشان کتاب آورده بودند. از آن گذشته مادر بزرگم مرتبأ برای ما کتاب می فرستاد: بسته های بزرگ قهوه ای رنگ ِ حاوی کتاب بزرگترین شادی دوران کودکی ام. خانه ای گلی با انبوه کتاب.پیش می آید که نامه ای از روستای دور بی آب و برق (درست مثل خانه گلی بزرگ ما که برق و آب نداشت) دریافت کنم : " من هم می خواهم نویسنده شوم، زیرا که خانه من درست به اندازه خانه شماست." اما آیا این مشکل ماست ؟ نه. نویسندگی و نویسنده از اندازه وشکل خانه ها بوجود نمی آید، بلکه این کتاب ها هستند که آنها را می آفریند. شکاف اینجاست. مشکل ما اینجاست. من به سخنرانی چند تن از آخرین برندگان جایزه نوبل گوش داده ام ، از آن میان به پاموک بزرگ. او می گوید که پدر بزرگش هزارو پانصدجلد کتاب داشته است. استعداد و زکاوت او ازهیچ بیرون نیامده است و به این سنت و رسم کهن بر می گردد. به وِ اس نی پل بنگریم. او می گوید که وداهای هندی لحظه ای از حافظه ی خویشاوندان او پاک نشده وپدرش او را تشویق به نوشتن کرده است و چون به انگلستان آمد کتابخانه بریتانیا جایش شد: به این ترتیب او به راه و رسم و سنت قدیم متعلق است. به سراغ جان کوتزی برویم. او نه فقط به راه و رسم و سنت قدیم تعلق دارد که او خود ِ سنت است: او در شهر کاپ ادبیات تدریس کرده است. و من بسیار متأسفم که هرگز شانس شرکت در کلاس درس او و استفاده از دانش عظیم و شهامت او را نداشته ام.خلاصه اینکه پیش فرضیه ی نوشتن و خلق آثار ادبی ، وجود کتابخانه ها ، کتاب ها و سنت کتابخوانی است. دوستی زیمبابوه ای دارم که دست بر قضا نویسنده و سیاهپوست است. او خواندن را از روی قوطی های مربا و کنسرو آموخته است. دوستم در منقطه ای سیاه نشین، جائی که من بارها با ماشین ازان عبور کرده ام، بزرگ شده است. خاک این منقطه شنی است وُ اینجا و آنجا چند بوته در آن سبز شده است. کلبه ها زشت و خالی اند و ابدأ شبیه کلبه های بزرگ و پاکیزه برگزیدگان نیستند. مدرسه ای – شبیه همان مدرسه ای که من وصفش را پیشتر آوردم وجود دارد. اودر این منقطه بر روی تپه آشغالی دایره المعارفی یافته ، خوانده و علم اندوخته است. سال ۱۹٨۰ سال استقلال، گروهی نویسنده خوب زیمبابوه ای قد علم کردند،.زیمبابوه شد مکانی برای عرض وجود.این نویسندگان شاگردان « سیدر رُده سیا » مدارس خوب سفید پوستان بودند. و از آن تاریخ به بعد در زیمبابوه دیگر نویسنده ای سبز نشده. و نه حتا در دوران موگابه. همه نویسندگان زیمبابوه ای مسیر سخت و دشوار سواد آموزی را پیموده اند. و من به یقین می توانم بگویم که برچسب قوطی های مربا و دایره المعارف های از رده خارج شده امری غیر معمول نیست. واینجا سخن ما بر سر کسانی است که تشنه ی اموختن و تحصیل بیشتر بودند. آنچه برای آنها وجود داشت کلبه ای با چند بچه ، مادری خسته از کار و مبارزه برای کسب غذا و لباس بود. اما علیرغم همه ی دشواری ها نویسندگان آفریده شدندو این امر دیگری را به یاد ما می اندازد. و ان زیمبابوه ای است که خاکش کمتر از صد سال پیش به تصرف بیگانان در امده بود. شاید که پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها قصه گویان قبیله خود بوده اند: فرهنگ شفاهی. قصه ها از نسلی به نسلی منتقل شده و تاآنزمان که امکان چاپ آنها فراهم آمد و قصه ها به چاپ رسیده اند. چه شاهکاری.کتاب هائی که از روی تپه های آشغال و فاضلاب هاتوسط سیاهان دستچین می شد ، متعلق به مردان سفید بود. می توان یک مشت کاغذ (نه متن ماشین شده – که کتابی است ) داشت، اما این به ناشری خوش پرداخت نیاز دارد که مزد می دهد و کتاب ها را پخش و توزیع می کند. گزارش های بسیاری از شرایط چاپ و عرضه کتاب در آفریقا به دست من رسیده است. حتا در افریقای شمالی که برگزیدگانی زندگی می کنندکه سنت کتابخوانی دارند، چاپ کتاب تنها یک آرزوست. من از کتاب هائی سخن می گویم که هرگز نوشته نشد، از نویسندگانی که موفق به یافتن ناشری نشده اند. صداهای به گوش نرسیده. نمی توان ابعاد هدر رفتن استعدادها و امکانات را تخمین زد، چرا که پیش فرضیه ی کتاب شدن یک متن، ناشر، مساعده و تشویق است. ادامه دارد. پانزدهم دسامبر دوهزارو هفتاستکهلم
___________________
متن سخنرانی خانم دوریس لسینگ در روزنامه ای صبج سوئد به چاپ رسیده است و ترجمه بالا از متن سخنرانی که روزنامه سونکا داگ بلادت هشتم دسامبر دوهزار و هفت – بخش فرهنگی صفحه ده تا سیزده به چاپ رسیده است، صورت گرفته. - دوریس لسینگ برنده جایزه نوبل سال ۲۰۰۷ ۲۲ اکتبر ۱۹۱۹ در شهر کرمانشاه در ایران متولدشد. اسامی : Zimbabwe - Mugabe – Kenya – Pamuk – V S Naipaul - British Library – John Coetzee – Kapsatden – Sydrhodesia -
٢٢. چند مجموعهي ِعكس و نمايشْگاه ِ نگارهها از ايران و افغانستان
در اين نشاني، ببينيد:
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2007/11/071124_ag-alkhas-pics.shtml
٢٣. زندگي در تهران با «غم ِغربت»: گفت و شنود با يك تهرانيي ِ كهنْسال
مرتضی احمدی (زاده در سال ١٣٠٣)، بازيگر، ترانهخوان و دوبلور ِ نامدار ِ سالهاي دور، درتهران زندگي مي كند؛ امّا با حسرت و دريغ، آن را «شهر ِ گمْشدهي ِ من» مينامد و از رشد ِ سرطانيي ِ اين كلانْشهر در سدهي اخير و به ويژه از آغاز ِ دورهي ِ پهلويان بدين سو و بيپرواييي ِ دستْاندركاران در نگاهباني از ساختار ِ بُنيادين ِ شهر، گلايهاي دردمندانه و انتقادي تند ميكند. بر همين پايه است كه احمدي دست به كار ِ پژوهش و تأليف كتابهايي شده تا – دست ِ كم – يادماندههاي خود از تهران ِ محبوب ِ ازدسترفتهاش را ثبتكند و به آيندگان بسپارد. او سالهاست که یک تنه با کتاب ها و تحقیقهايي که هر کدام سويهای از فرهنگ ِ شهر ِ زادگاهش را در بر می گیرند، از آواز کوچه باغی گرفته تا ضربی خوانی، در برابر فراموشی آنچه که او «فرهنگ اصیل تهرانی» می خواند، مقاومت کرده است. او یکی از معدود آدمهایی است که چهرهي ِ قدیمیي ِ تهران را هنوز از حافظهي ِ هنری اش پاک نکرده و به یاد آن تهران قدیم، گاهی در خلوت اشک می ریزد.
متن ِ گفت و شنود ِ رها يگانه، روزنامهنگار با مرتضي احمدي را در اين نشاني، بخوانيد:
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2007/12/071217_an-ek-ahmadi.shtml
٢٤. تدريس ِ «شاهنامه» در دورهي ِ دكتريي ِ دانشگاه ممنوعشد!
پس، اين ديگر چه حكايتيست كه تدريس شاهنامه در دورهي ِ دكتريي زبان و ادبيّات فارسي نارواشمردهشود؟! مگر زبان و ادب ِ فارسي، بي شاهنامه معني دارد كه دانشجويان بالاترين دورهي ِ آموزشيي آن بايد از پژوهش دانشگاهي در آن، بازمانند؟!
مگر فردوسي نفرمود كه: "چو اين نامور نامه آمد به بُن / ز ِ من روي ِ كشور شود پُرسَخُن / از آن پس نميرم كه من زندهام/ كه تخم ِ سَخُن من پراگندهام / هر آن كس كه دارد هُش و راي و دين / پس از مرگ بر من كند آفرين"؟
پس آيا برخوردي چُنين فرهنگ ستيزانه با شاهنامه، اين ستون استوار ِ زبان و ادب فارسي و فرهنگ ايراني در بالاترين پايگاه آموزشيي ِ كشور، درست متناقض با آن چيزي نيست كه فرزانهي ِ بزرگ توس در هزار سال پيش انتظارداشت كه همهي ِ "دارندگان ِ هوش و راي و دين" با شاهكار ِ بيهمتاي او داشتهباشند؟
امّا هنگامي كه استاد ِ سرشناس و شاهنامهپژوه ِ آگاهي همچون دكتر ميرجلالالدّين كزّازي را بازنشانده ميكنند و دانشجويان را از حضور ِ فيض بخش ِ او بيبهره ميگردانند، لابُد بايد با خود ِ شاهنامه هم چُنين بيمهري و دُژرفتاري كنند تا همهي ِ بخشهاي كردارشان همْخواني داشتهباشد!
بازهم به سخن ِ حكيم ِ توس: «دريغ است ايران كه ويرانشود!» و مگر ويراني تنها ناشي از سيل و زمينلرزه و توفان و تازش ِ بيگانه و جنگ است؟ ويرانيي ِ فرهنگ، فاجعهبارتر از همهي ِ ويرانيهاست!