Wednesday, March 12, 2014
بررسی ی برداشتهای "کارل پوپر و پُرسمان ِ پایگاه اندیشه و خِرَد در ایران - گقت . شنود ِ "مهرنامه" با "خسرو ناقد"، اندیشه ورز و پژوهشگر شهربند آلمان
مهمترين ويژگي يك جامعه بالنده در چگونگي بهرهگيري از دانش و تجربه ديگران و كاربردي و ساري و جاري كردنش در زندگي اجتماعي و شخصي خود است. اگر با چنين پيشفرضي به ديدگاهها و نظريات بسياري از انديشمندان نظر افكنيم، در سخنانشان نكات حكيمانهاي خواهيم يافت و تجربههاي فكريشان را پاس خواهيم داست. بهخصوص برخي از متفكران كه نگاه جزمي و متصلب و پيشداورانه نسبت به امور را برنميتابند و با خودكامگي و خودسري با هر نام و عنواني پيكار ميكنند. كارل ريموند پوپر و جوهر انديشهاش را كه بر محوريت «نفي هر گونه خداييكردن آدميان بر روي زمين» است ميتوان در چند بيت ديوان شمس هم جستوجو كرد. آنجا كه مولانا در جايي از ديوان شمس اشاره دارد به مفهوم حقيقت و آن را به مثابه آيينهاي فرض ميكند كه از آسمان به زمين افتاد و شكست و صدها تكه شد. هر تكه آن به دست شخصي افتاد و آن شخص بر اين گمان شد كه تمامي حقيقت را نزد خود دارد.
خالق ارواح زآب و زگِل
آينهاي كرد و برابر گرفت
زآينه صد نقش شد و هر يكي
آنچه مر او راست ميّسر گرفت
پوپر هم در نظرگاه اصلي خود بر اين اعتقاد است كه هيچ آدمي نميتواند كامل باشد و همهچيز را همگان دانند و لذا اگر كسي در اين دنياي فاني بخواهد خود را بر جاي خداوند بنشاند و از همان زاويه هم براي ديگران تعيين تكليف كند، در واقع مسيري پرخطا را پيموده است و نتيجه تفكرش، چيزي جز استبداد و ستم و شتم بر خلايق نخواهد بود. به همين دليل است كه او معتقد بود قطعيترين نظريات آدميان، به دليل آنكه آدمياند و مصون از خطا و اشتباه نيستند، امكان دارد در زمانهاي به دليل وجود يك مصداق ابطال كننده، در زمره نظريات باطل شمرده و به كناري نهاده شوند. تاريخ علم (به دليل اينكه نظريات در علوم محض قطعيتريناند، در مقايسه با نظريات در علوم انساني و...) اين سخن پوپر را ثابت كرد كه بسياري از نظريات كه روزي كمتر كسي جرات ترديد و تشكيك در آنها را داشت، با توسعه علوم به كناري نهاده و به موزه تاريخ سپرده شدند.
اگر چه بر آراء و افكار پوپر نقد و تشكيكهاي بسياري ميتوان صورت داد، اما اين نكته در انديشه او، كه هيچ فكري وراي نقد نيست، از جمله آراي خودِ پوپر، اسباب بروز و ظهور حوزهاي عمومي در نقد و بررسي آراء متفكران نامدار گذشته و معاصر شد كه پوپر در كتاب جامعه باز و دشمنان آن به صراحت و بيمجامله به نقد آنان پرداخت. با خسرو ناقد كه به شكل مستمر و پيگير تحولات انديشه در اروپا را رصد ميكند و شناختي گسترده از آراء و افكار كارل پوپر دارد، درباره پوپر و نظريههاي او و نيز بازتاب انديشههاي پوپر در ميان روشنفكران و اهل نقد و نظر ايراني گفتوگويي صورت دادهايم كه همزمان با چاپ دوم كتابش «ناكجاآباد و خشونت» (گزيده مقالات و گفتوگوهاي پوپر) از نظر شما گراميان ميگذرد.
آ
آقاي ناقد گرامي، شما از جمله افراد اهل فرهنگ و انديشه هستيد كه تغيير و تحولات روشنفكري در ايران را مدام رصد ميكنيد. به نظر شما چرا پوپر اين همه در ايران بحثانگيز شده و ديدگاههاي وي معركهاي برپا كرده است؟
به راستي كه «معركه» اسم مناسبي براي اين گونه بحثهاست! چون آنچه بهخصوص پس از انقلاب به جدلهايي بيثمر درباره ديدگاههاي پوپر دامن زد، نسبتي با نظريههاي بنيادي و بنيان فلسفه پوپر نداشت، بلكه حاشيهاي بود بر اصل موضوع. در ايران، متاسفانه، برخي به جاي توجه به عمق نظريه فلسفي و عقلگرايانه پوپر و انديشيدن و پرداختن به فكر اصلاحات اجتماعي گام به گام و ديگر نظريههاي او، بيش از هر چيز اين يا آن سخن و نظر او را دستمايه جدل و جدالهاي سياسي خود قرار دادهاند؛ آنچه كمتر به ديدگاههاي پوپر مربوط ميشود و علت ديگري دارد.
مثلا چه علتي؟
براي مثال كساني كه ميخواستند حريفي را از دايره قدرت حذف كنند، با پوپري دانستن آراي او و ليبرال يا نئوليبرال خواندن پوپر، كوشيدند به مقصود خود برسند.
منتقدان هم به نوعي بر اين شعله نفت ميافشاندند و سخنان خود را به نوعي به پوپر نسبت ميدادند؟
بله. عدهاي هم ازآن طرف بام افتادند و اگر نقدي به وضع موجود داشتند، حرفهاي خود را از «زبان پوپر» ميگفتند. برخي هم بهجاي پرداختن به انديشههاي پوپر، با تفتيش در تبار و آباء و اجداد او، برايش پرونده امنيتي دست و پا ميكردند! خلاصه «معركه»اي برپا شده بود و سخنان پوپر هزينه جدل و جدالهاي نظري بياساس و گاه تسويهحسابهايي سياسي و شخصي بين اين و آن فرد و گروه شد؛ آن هم جدل و جدالهايي كه نه در جهت شناخت از فلسفه و نظريههاي پوپر بود و نه براي آشنايي با آرا و افكار او بهكار ميآمد.
آقاي ناقد! پيش از انقلاب نيز از پوپر چند كتاب منتشر شد. اما بازتاب آنچناني در محافل روشنفكري نداشت. چرا؟
اگر درست به خاطر داشته باشم، پيش از انقلاب دو كتاب از او و يك كتاب درباره او منتشر شد. در آن زمان و در آغاز ورود آثار و انديشههاي پوپر به ايران توجه به انديشههاي او حداقل با جدل و جدالهاي اين چنيني همراه نبود و وضع اندكي بهتر بود. از نخستين ترجمه كتاب پوپر در ايران، يعني «فقر تاريخيگري» كه با واكنش و بازتاب چنداني از سوي روشنفكران روبهرو نشد و مباحث آن كموبيش با سكوت برگزار شد كه بگذريم، به كتاب «انقلاب يا اصلاح» ميرسيم. اين كتاب در كشورهاي غربي همزمان با گسترش جنبشهاي دانشجويي در اروپا و آمريكاي شمالي و نيز جنبشهاي انقلابي در آمريكاي لاتين منتشر شد و در كانون مباحث محافل روشنفكري قرار گرفت و چيزي نگذشت كه در سال 1351 در ايران هم ترجمه و منتشر شد؛ آن هم در بحبوحه مبارزه چريكي و در اوج گسترش ايدئولوژي كمونيستي و انديشههاي انقلابي كارل ماركس در ميان بخشي بزرگ از روشنفكران ايراني در داخل و خارج كشور.
كتاب «انقلاب يا اصلاح» در محافل روشنفكري ايران كم و بيش بحثهايي را برانگيخت، اما سيطره ايدئولوژي ماركسيسم – لنينيسم و گرايشهاي چپ و انقلابي چنان بود كه براي نقد و نظرهاي پوپر و دفاعيه او از اصلاحات اجتماعي گام به گام در برابر نظريه انقلاب، گوش شنوايي نبود. چپ سنتي، يعني ماركسيست لنينيستها كه بالكل با اين گونه حرفهاي معقول و منطقي بيگانه بودند و حتي بيشتر گرايش به استالينيسم داشتند تا ماركسيسم. كساني مانند مصطفي شعاعيان هم كه بهظاهر مخالف لنينيسم و استالينيسم بودند به اين مباحث بيتوجه بودند. چپهاي مذهبي – منظور دكتر علي شريعتي و هوادارانش است – هم بيشتر با گونهاي از سوسياليسم و افكار اگزيستانسياليستهاي فرانسوي و كتابهاي فرانتس فانون مشغول و در فكر انقلاب بودند تا اصلاح.
البته در سالهاي اخير، تاثير آرا و افكار پوپر بر چپ مذهبي و به اصطلاح «روشنفكري ديني» چشمگير است. در حالي كه چپ سنتي، با آنكه بعد از فروپاشي كمونيسم تا حدي از استالينيسم دوري جسته است، اما كماكان بر همان طبل ميكوبد و هنوز با عبارتپردازيهاي شبه ماركسيستي و «علمي» خواندن نظريههاي ماركس، نتوانسته است خود را از توهمات گذشته خلاص كند. با اين همه و بهرغم انتقاد و مخالفتها با ديدگاههاي پوپر، نميتوان تاثير پوپر را بر طيفهاي گوناگون روشنفكري ناديده گرفت؛ تا جايي كه امروز تقريبا كمتر روشنفكري را ميتوان در ايران سراغ گرفت كه بر دوري جستن از ايدئولوژيهاي تماميتخواهانه و پرهيز از روشهاي خشونتآميز تاكيد نكند. اينها بهنظر من از تاثيرات تجربه روشهاي انقلابي و سرخوردگي از راههاي خشونتآميز است كه گفتمان عقلگرايي انتقادي پوپر، مستقيم و غير مستقيم، در آن سهمي داشته است.
انتقاد به پوپر و نظريههايش را در ايران، چگونه ميبينيد و در چه سطحي صورت ميگيرد؟
جاي انتقادهاي اصولي از آرا و افكار پوپر در ايران خالي است. من نديدهام مخالفان نظريههاي پوپر در ايران – از چپ و راست – نظريه عقلگرايي انتقادي پوپر و فلسفه علم و فلسفه نظري او درباره سه - جهان را به چالش بكشند و يا براي مثال كتابهاي اصلي او مانند «منطق اكتشاف علمي» و يا كتاب «شناخت عيني» و اصولا آثار علمي و شناختشناسي پوپر را كه از اهميت بسيار برخوردار و با ايدههايي تازه همراهاند و نميتوان آنها را ناديده گرفت، بررسي و نقد كنند. پوپر با ايدهها و نظريههايي كه در اين آثار مطرح كرد در جهان شناخته و فيلسوفي نامدار شد. براي مثال در كنفرانسهايي كه در دانشگاههاي ژاپن درباره انديشههاي پوپر برگزار ميشود، موضوعهاي متنوعي مورد بحث و بررسي قرار ميگيرد؛ نظير «شناختشناسي تكاملي»، «امكانات كاربردي فلسفه پوپر در علوم اجتماعي»، «اهميت فلسفه پوپر»، «پايههاي عقلي جامعه باز» يا «كارل پوپر و توماس كوهن» و يا «پوپر و ويتگنشتاين». در حالي كه در ايران اگر حرف و حديثي بوده بيشتر حول مطالب كتاب «جامعه باز و دشمنان آن» و مباحث مربوط به توتاليتاريسم و كموبيش پيرامون فلسفه سياسي بوده است.
شايد من بيخبر باشم، اما تصور ميكنم نقدي جدي و درخور از آثار اصلي او در ايران صورت نگرفته است. حتي به كتابهايي كه منتقدان پوپر در غرب منتشر كردهاند، و برخي از آنها در ايران هم ترجمه و منتشر شده است، كمتر توجه ميشود؛ مثلا كتابهاي پاول فايرآبند يا توماس كوهن. البته پيداست كه ديدگاههاي شناختشناسي و نظريههاي بديع پوپر در خود اروپا هم بحثانگيز و گاه جنجالي بود. اما مباحث در سطحي ديگر صورت ميگرفت و در اساس قابل مقايسه با ايران نبود. مثلا نگاه كنيد به آنچه به «نزاع پوزيتيويسم» شهرت دارد و يا انتقادهاي شديد برخي از شاگردان پوپر به او، يا جدلهاي متفكران مكتب فرانكفورت با پوپر.
البته اين جدلها در برخي كتابهاي مربوط به پوپر كه ترجمه فارسي هم شده، آمده است، مثل جدلي كه او با پوزيتيويستها داشت، اما من هم قبول دارم كه به حوزههاي عموميتري چون رسانههاي مكتوب كشانده نشده است و عمده نزاعها بر فلسفهسياسي پوپر تمركز يافتهاست.
حتي مبادي فلسفه سياسي پوپر هم آنگونه كه بايد و شايد بررسي و به نقد گرفته نشده است. در ايران بيشتر اظهارنظرهاي پوپر در برخي مصاحبههاي او درباره وقايع و مسائل روز بود كه بهانه به دست مخالفان ميداد تا غوغا و هياهو به پا كنند. مثلا مصاحبهاي كه هفتهنامه اشپيگل در سال 1992 ميلادي و در ايام جنگ اول خليج فارس با پوپر انجام داد و اگر اشتباه نكنم مجله آدينه همان موقع آن را ترجمه و منتشر كرد. در آن مصاحبه پوپر به علل فروپاشي كمونيسم و به تئوريهاي ماركس ميپردازد و اينكه پيشگوييهاي ماركس در مورد جوامع صنعتي غرب درست از آب درنيامد. با اين همه تاكيد ميكند كه به جوامع امروزي غرب هم انتقادات بسياري وارد است و كمبودهايي وجود دارد كه بايد اصلاح شوند و بهبود يابند؛ با اين توضيح كه ساختارهاي سياسي و سنت دموكراسي پارلماني در غرب بهگونهاي است كه امكان اصلاح امور و ترميم آسيبهاي ناشي از خطا و لغزشها وجود دارد. او از كانت ميگويد و از دوران روشنگري و اينكه روشنفكران بايد تواضع و فروتني پيشه كنند.
پوپر نظريه فرانسيس فوكوياما را كه از «پايان تاريخ» و پيروزي نهايي ليبرال دموكراسي خبر ميدهد، گزافهگويي و حرفهايي بيمعني ميخواند و سخن فوكوياما را با نظريه ماركس مقايسه ميكند كه او هم معتقد بود، با «انقلاب اجتماعي» به پايان تاريخ ميرسيم؛ چون تاريخ را فقط تاريخ مبارزه طبقاتي ميدانست. پوپر از فقر و گرسنگي در برخي كشورهاي جهان سوم ميگويد و ديكتاتورهاي حاكم بر اين سرزمينها را عاملان اصلي آن ميداند. او در همين گفتوگو با اشاره به فاجعه عظيم هيروشيما، ميگويد براي جلوگيري از گسترش سلاحهاي اتمي و براي رسيدن به صلح و تا زماني كه ديكتاتورهايي مانند صدام حسين در تلاش براي دستيابي به سلاحهاي اتمياند، جهان متمدن ناگزير است كه براي حفظ صلح، جنگ كند. با اين همه تاكيد ميكند كه اين سخن هگل را كه بدون جنگ و خشونت، تاريخ پيش نميرود، به هيچوجه نميپذيرد. حال شما تصور كنيد كه در آن زمان، بسياري از روشنفكران چپ ايراني، تمام سخنان پوپر را در مصاحبه با اشپيگل رها كردند و تنها همين سخن كه «براي حفظ صلح بايد جنگ كرد» را بهانه قرار دادند و در حاشيه آن پوپر و تمام نظريهها و اصولا فلسفه او را به زير سوال كشيدند. بگذريم كه مجله اشپيگل هم شيطنت بهخرج داده بود و از ميان تمام سخنان پوپر، همين نكته را تيتر كرده بود!
اين سخن پوپر البته ايده محورياش، كه تحت هيچ شرايطي براي دسترسي به دموكراسي نبايد دست به خشونت زد، را زير سوال ميبرد.
درست است و ميتوان به پوپر انتقاد كرد كه با اين سخن خود، خاصه در آن ايام حساس، بهانهاي بر بهانههاي دولت وقت آمريكا و متحدانش افزود تا بار ديگر به عراق لشكركشي كنند. بهخصوص كه بعدها هم دسترسي صدام حسين به سلاح هستهاي نتوانست به اثبات برسد. در حالي كه بدون لشكركشي و جنگ و تنها با فشارهاي جامعه جهاني و انزواي سياسي و نيز تحريمهاي جدي و هدفمند و تضعيف توانمندي نظامي عراق نيز احتمال به زانو درآوردن ديكتاتوري صدام وجود داشت. امروز هم با آنكه مردم عراق و ملتهاي منطقه از شر ديكتاتوري بيرحم خلاصي يافتند، اما دخالت نظامي در عراق موجب بروز بحراني شده است كه پايان آن پيدا نيست؛ يعني در واقع عقلانيتي كه شايد پوپر انتظار داشت پس از از ميان رفتن ديكتاتور، راهنماي آينده مردم عراق شود، به وقوع نپيوست و به جاي آن، تندروي و ترور ظهور كرد.
از موضوع گفتوگو دور نشويم!
من ترجمه مصاحبه اشپيگل با پوپر را كه در مجله آدينه منتشر شده بود نخواندهام و از كم و كيف ترجمه آن خبر ندارم، اما جدا توصيه ميكنم كه اصل آلماني يا ترجمه انگليسي اين مصاحبه را بخوانيد يا دوباره بخوانيد. چون گذشته از اين اظهارنظرِ نه چندان بجاي پوپر كه بهانهاي نيز به دست مخالفان او داد، رويدادهاي بعدي نشان داد كه نگرانيهاي او در مورد گسترش سلاحهاي اتمي بيمورد نبود.
اما آنچه شما برشمرديد تنها بخشي از انتقاداتي است كه به ديدگاههاي پوپر وارد ميشود. كساني مانند دكتر رضا داوري اردكاني هم كه فلسفهدانند در چندين مقاله و كتاب به نقد آرا و افكار پوپر پرداختهاند و اين نشان ميدهد كه مخالفت با پوپر به سطوح تخصصي فلسفه هم رسيده بود؟
اشاره بسيار بجايي كرديد. حال نگاه كنيم به اينگونه ايراد و انتقادها به پوپر در ايران. براي مثال همين آقاي رضا داوري اردكاني و «نقد» او به آرا پوپر را در نظر بگيريم. نگاه ايشان و بسياري ديگر از همفكرانشان به آرا پوپر بيشتر سياسي است تا مسالهاي نظري يا فلسفي. بگذريم كه ايشان گاه نظرات فقهي خود را هم چاشني انتقادات خود به پوپر ميكنند. نديدهام كه نقدي بر آثار مهم علمي و فلسفي پوپر كه پيشتر نام بردم نوشته باشند. براي مثال دكتر داوري هيچ سخني از اصل ابطالپذيري كه يكي از محورهاي فلسفه علم پوپر است، به ميان نميآورند و يا اصولا از شناختشناسي و از مبادي فلسفه علم او چيزي نميگويند. گمان دارم كه اگر در اين موارد نقد و نظري اصولي ميداشتند، بيان ميكردند.
اگر درست بهخاطر داشته باشم، در جايي خواندم كه جناب دكتر داوري اصلا كارل پوپر را فيلسوف نميدانند و معتقدند كه پوپر را نميتوان جدي گرفت.
پس خيال خودشان را راحت كردهاند! حتما به اين خاطر كه مثلا پوپر برخلاف فيلسوف مورد علاقه ايشان، مارتينهايدگر، به مساله «وجود» نپرداخته است؟! و يا سخنان و نوشتههايش روشن است و بدون ابهام و مانند هگل و هايدگر با زبان راز و معما سخن نميگويد؟ يا شايد هم به اين خاطر كه پوپر نه مانند هايدگر دچار توهم تودهها شد و در ورطه دفاع از نازيسم هيتلري افتاد و نه همچون سارتر مبلغ خشونت بود. براي اطلاع طرفداران سارتر در ايران ضرر ندارد كه به نكتهاي اشاره كنم. سارتر در پيشگفتاري كه بر كتاب «نفرينيان خاك» (يا آنچنان كه در ايران شهرت دارد، «دوزخيان روي زمين) اثر فرانتس فانون در ستايش خشونت مينويسد «كشتن يك اروپايي با گلوله مانند اين است كه با يك تير دو نشان بزنيم... بهجا ميماند يك انسان مرده و يك انسان آزاد». و بعد هم اضافه ميكند كه از راه «خشم ديوانهوار است» كه «نفرينيان خاك» ميتوانند «انسان شوند». من به راستي قصد تكرار آن مباحث بيحاصل درباره آراي پوپر را ندارم، اما بگذاريد كه ما بخشي از ايرادهاي دكتر داوري را كه در زمان انتشار كتاب «جامعه باز و دشمنان آن» در مورد اين كتاب در كيهان فرهنگي نوشتند، به عنوان نمونه بازگو كنيم تا از اين رهگذر ببينيم انتقاد به نظريات پوپر در ايران چگونه و در چه سطحي است:
«نوشته او [پوپر] صرفا يك اثر تبليغاتى است كه وابستگان به غرب و غربزدگان از خواندن آن قدرى تسلى مىيابند و در غفلت خود احساس آرامش مىكنند و شايد بىخبران از فلسفه هم در برابر فضل و بلاغت او مرعوب شوند... پوپر با كندن ريشه هر نوع اعتقاد و بستگى و اعطاى حق حكم در همه چيز اعم از عالم و آدم و منشاء آنها به عقل فضولى (موسوم به عقل انتقادى) نادانسته امكان دفاع از غرب را منتفى مىسازد و هر كس ديگر هم بخواهد از غرب دفاع كند، به اين قبيل گرفتاريها دچار مىشود... بههر حال اگر كسانى از خواندن كتاب پوپر رضايتى احساس كردهاند و مىكنند و نفرت از ولايت و انقلاب بهطور كلى در آن مىبينند گمان نكنند كه با نشر اثرى كه متضمن اين نفرت است، تحولى پديد مىآيد. بهطور كلى مىگويم: نوشتهاى كه در آن بهنحوى خوانندگان نوازش مىشوند، معمولا سطحى و مايه غفلت است، نه منشاء نهضت.
پس كسانى كه صرفا به نتايج سياسى اثر پوپر نظر داشتهاند، بدانند كه با خيال و رؤياى جامعه باز با انقلاب مقابله و معارضه نمىتوان كرد... كتاب پوپر نه در رد افلاطون بلكه در رد و انكار ولايت نوشته شده و جوهر مطالب جلد دوم نيز رد و طرد ماركس نيست بلكه بيشتر ضديت با انقلاب است... تمام كنم، كتاب جامعه باز و دشمنانش اثرى است در دفاع از جناح سرمايهدارى و ليبراليسم سياسى غرب و دشمنان اين جامعه در درجه اول متفكران و فيلسوفانند و در درجه دوم ماركسيستها و«فاشيستها»... از فضلا و اشخاصى كه به علم و تفكر علاقه دارند و به آزادى و آزادگى دلبستهاند، و با كفر ماركسيسم مخالفند و با انقلاب اسلامى دمسازند و مىخواهند نظام استكبار و استعمار برافتد و خود را در خدمت مستضعفان عالم مىدانند، بايد خواست كه فريب الفاظ و شعارهاى خوش ظاهر و عناوين مطنطن علم و عقل و نقادى و دموكراسى و مردم سالارى را نخورند و به مضمون گفتهها توجه كنند». [داوري، كيهان فرهنگي شماره 22]
ميببينيد! اين حرفها تماما جنبه سياسي و تهييجي دارد و عاري از نقد انديشه و آرا پوپر است. آيا اين سخنان شعارگونه را ميتوان «نقد» آرا و افكار پوپر ناميد؟ آيا از كسي كه مدعي فلسفهداني و فلسفهورزي است نبايد بيش از اين انتظار داشت؟ در جايي خواندم (اگر درست در يادم مانده باشد، در مصاحبه نشريه خيمه با ايشان بود) كه آقاي داوري مدعي شدهاند «پوپر، افلاطون را پايهگذار خشونت دانسته است.» اين سخن از اساس نادرست و مغرضانه است. پوپر هيچگاه و در هيچيك از آثارش چنين ادعايي نكرده است. اصل سخن پوپر اين است كه ايدئولوژيها و نظريههاي ناكجاآبادي (اتوپيايي) راه به خشونت ميبرند. من اگر در اين گفتوگو فرصت شد درباره نگاه پوپر به آثار افلاطون خواهم گفت. آقاي داوري در جاي ديگر نوشتهاند: «تعجب ميكنم كه چگونه پوپر در يك كشور اسلامي ظهير دين ميشود و هيچكس تعجب و اعتراض نميكند و فرياد برنميآرد كه چگونه يك ملحد حامي اسلام شده است». [داوري، فلسفه در بحران، اميركبير ص 12].
ايشان بعد از آنكه مغرضانه كسي را كه ديندار و پيرو مذهب پروتستان مسيحي است، «ملحد» ميخوانند، كساني را كه به ترجمه آثار و طرح افكار پوپر در ايران پرداختهاند مورد خطاب و عتاب قرار ميدهند كه «به ترويج آراي فيلسوفي پرداختند كه با هر انقلابي مخالف است و در انقلاب جز مصيبت و زيان نميبينند». [داوري، سير انتقادي در فلسفه كارل پوپر]. البته براي ما روشن نميكنند كه از انقلاب فرانسه تاكنون كدام انقلاب را سراغ دارند كه جز اين بوده است؟ پيداست كه پوپر بهعنوان انديشمندي كه مخالف خشونت و راه و روشهاي خشونتآميز در جامعه است، با انقلاب و انقلابيگري هم كه در واقع چيزي جز توسل عريان به خشونت براي به زير كشيدن قدرت حاكم نيست، مخالف است. پوپر براي تغيير و تحولات اجتماعي، راههاي ديگري را ترجيح ميدهد و توصيه ميكند كه مشخصه اصلي آنها خردورزي و خشونتپرهيزي و آمادگي براي گفتوگوست.
اما ايشان در همين نقل قولي كه شما بازگو كرديد، از «عقلانتقادي» هم ميگويند.
بله، آقاي داوري آنجا هم كه اشارهاي به عقلگرايي انتقادي ميكنند و آن را «عقل فضولي» ميخوانند، بيدليل و بدون استدلال، پوپر را به «كندن ريشه هر نوع اعتقاد و بستگى و اعطاى حق حكم در همه چيز اعم از عالم و آدم و منشاء آنها به عقل فضولى» متهم ميكنند. من از اين اظهار نظرها در شگفتم.
چرا؟
آقاي داوري ظاهرا «عقلگرايي انتقادي» پوپر را با «مسلك تعقلي» دكارت و پاسكال اشتباه گرفتهاند.
يعني از نظر شما پوپر به جنبههاي ديگر روان آدمي، همانند عواطف و احساسات هم توجه نشان ميداد و معتقد بود كه آنها هم در آدمي سهمي دارند و آقاي داوري اين مساله را ناديده گرفته است؟
دقيقا، در اينجا و براي نشان دادن آنكه اين اتهامات تا چه حد بيجا و دور از واقع است، قطعهاي از كتاب «ناكجاآباد و خشونت» را بازگو ميكنم و از اين بحث ميگذرم و داوري را به خوانندگان واگذار ميكنم. پوپر ميگويد: «مىدانم كه انسان موجودى كاملا عقلانى نميتواند باشد. گمان نمىكنم پرسشى از اين دست كه انسان بيشتر تابع عقل است تا عواطف (يا برعكس) چندان معنايى داشته باشد؛ بهتر است اصولا چنين پرسشهايى را طرح نكنيم؛ زيرا بهراستي ارزيابى و سنجش اين قبيل امور ناممكن است. من بيشتر تمايل دارم كه در مخالفت با تاكيد بيش از حد بر جنبه عقلگريزي انسان و جامعه اعتراض كنم. نه تنها از قدرت عواطف در زندگى انسان آگاهم، بلكه به ارزش آن نيز واقفم. هرگز خواستار آن نيستم كه دستيابى به نگرش عقلانى را بايد هدف برتر خود قرار داد. تنها ميخواهم بگويم كه نگرش عقلانى را هرگز نبايد به دست فراموشى سپرد - حتى در روابطى همچون عشق كه آكنده از شور و شوق فراوان است».
بگذريم كه با اين همه امكان كه براي برخورد با پوپر در ايران فراهم است، تازه برخي بهانه ميآورند كه، چه در گذشته و چه در حال حاضر، فضاي مناسب براي نقد افكار پوپر در ايران آماده نبوده است. اين در حالي است كه بسياري از روشنفكران ايراني مخالف پوپر، خاصه آنان كه به جريانهاي چپ و ماركسيستي تمايل دارند، سالهاست در خارج از ايران زندگي ميكنند كه حداقل نقد ديدگاهها و انتقاد از حاملان نظريهها با مانعي روبهرو نيست و به اندازه كافي نيز منابع اصلي و اصيل در دسترس است، اما از اين عده نيز تاكنون نقدي اصولي و مستدل بر نظريههاي پوپر نديدهايم. پس ميبينيم كه مشكل فقدان فضاي مناسب نقد نيست.
شما بيترديد ميدانيد و خودتان هم پيشتر اشاره كرديد كه در جامعه ما اغلب پوپر را فيلسوفي «ليبرال» ميخوانند. علت اين تلقي چيست؟
بگذاريد در ابتدا و پيش از آنكه به ليبرال بودن يا نبودن پوپر بپردازيم، نكتهاي را در اينجا يادآور شوم تا ببينيم تلقي خاص روشنفكران ايراني از «ليبراليسم» از كجا ريشه ميگيرد و چرا در ايران از چپ و راست و مذهبي و غير مذهبي از مفهوم «ليبرال» به عنوان دشنام استفاده ميكنند. برداشت منفي از ليبراليسم و خصومت با ليبرالها در ايران و شايع كردن آن در ميان روشنفكران چپ كه بعد هم به ديگر روشنفكران و غير روشنفكران، اعم از مذهبي و سكولار و ملي و راست و محافظهكار و غيره سرايت كرد، به قبل از انقلاب برميگردد. همان زمان وابستگان و نزديكان به حزب توده بودند كه به پيروي و بهفرموده سردمداران حزب كمونيست روسيه شوروي عنوان كردند كه «ليبراليسم جادهصافكن امپرياليسم» است. پيداست كه طرح چنين شعاري در آن دوره ريشه در رقابت و خصومت ميان آمريكا و روسيه شوروي داشت و از تبعات «جنگ سرد» بود. بعدها و در بحبوحه انقلاب، ابتدا «ليبرال» به افراد و جريانهايي گفته ميشد كه از طريق راههاي مسالمتآميز به دنبال تغييرات بودند.
راديكالها هم طرفداران انقلاب و جزو انقلابيون بودند. اما بعد از انقلاب بهتدريج و با ميدانداري حزب توده و ديگر گروههاي چپ، «ليبرال» به ضد انقلاب و طرفدار آمريكا تبديل شد. ياد دارم كه مهندس عزتالله سحابي در مصاحبهاي ميگفت حتي افرادي مثل دكتر حبيبالله پيمان هم اين حرفها را تكرار ميكردند. استفاده از اين تعابير رفتهرفته چنان رايج شد كه اكنون به چماق تكفيري تبديل شده است تا با آن حريفي را خاموش و از دايره قدرت حذف كنند. حال با اين پيشينه و با چنين تلقي كه از «ليبراليسم» در ايران وجود دارد، ميتوان خوب تصور كرد كه بسياري پوپر را هم فيلسوفي ليبرال بنامند!
آيا در غرب هم چنين برداشتي از او دارند؟ منظورم اين است كه آيا «ليبرال» را در مورد پوپر به معناي منفي آن بهكار ميبرند؟
نه به اين صورت و در اين سطح كه در ايران رايج است. جريانهاي راست و بيشتر از آنها جريانهاي چپ در اروپا و آمريكا نيز برچسبهايي گاه متضاد به او ميزدند. ماركسيستها و كمونيستها، آنجا هم مثل اينجا، او را «نئوليبرال» ميدانستند و ليبرالهاي اقتصادي حتي او را «سوسياليست» ميخواندند. ديديم كه حتي برخي هم مثل دكتر داوري او را «ملحد» ميخوانند. اما همه اين برچسبها، كموبيش، همراه با غرض سياسي است و چندان به انديشه و آراي پوپر ربطي ندارند.
البته خود پوپر در زندگينامهاش آورده كه در جواني مدتي كمونيست بوده است؟
البته، اما دوراني بسيار كوتاه. ماجرا از اين قرار بود كه پس از پايان جنگ جهاني اول در سال 1918 ميلادي، چنان فقر و فلاكتي اروپا و از آن جمله زادگاه پوپر، شهر وين، را فراگرفته بود كه اين جوان شانزده ساله، ايدئولوژي كمونيسم را بهترين و مناسبترين راه براي از ميان برداشتن فقر و بيعدالتي پنداشت و به حزب كمونيست پيوست. اما سه ماه بيشتر طول نكشيد و او از حزب كنارهگيري كرد و – چنان كه بعدها نشان داد – ديگر هيچگونه ايدئولوژي را برنتافت. او رويكردي انتقادي نسبت به ايدئولوژيهاي گوناگون پيدا كرد و از ماركسيسم روبرتافت و به يكي از منتقدان جدي آن تبديل شد. حاصل تجربه دوران جواني او، همراه با رويكرد انتقادياش به ماركسيسم و ناسيونال سوسياليسم، كتاب فقر تاريخباوري (يا آنگونه كه زندهياد احمد آرام ترجمه كرد، فقر تاريخيگري) است كه در آن تاريخ باوري ماركسيسم و ديگر ايدئولوژيهاي ناكجاآبادي را خرافه محض ميخواند. ماجراي رويدادي كه سبب دوري و جدايي او از ماركسيسم شد، در گفتار «جهان انديشگي كارل پوپر» كه در آغاز كتاب «ناكجاآباد و خشونت» نوشتهام به تفضيل آمده است. باري، چندي هم به عنوان سوسياليست معتدل و نزديك به سوسيال دموكراسي شناخته شد و سرانجام او را ليبرال معتدل خواندند. بهنظرم مشكل، ليبرال بودن يا نبودن پوپر نيست، بلكه همانگونه كه پيشتر اشاره كردم، استنباط نادرستي است كه از ليبراليسم در ايران رايج شده است.
اما نكتهاي كه شايد براي خواننده ايراني جالب باشد، اين است كه هم سران احزاب محافظهكار و ميانهرو، مانند حزب دموكرات مسيحي آلمان و هم سران احزاب سوسيال دموكرات به ديدن او ميشتافتند. هم هلموت كهل صدراعظم پيشين آلمان از حزب دموكرات مسيحي و هم هلموت اشميت كه او نيز سالها صدراعظم آلمان بود و يكي از رهبران برجسته حزب سوسيال دموكرات است، از دوستان پوپر محسوب ميشدند.
چرا سياستمداراني در چنين طراز و سطحي با پوپر رابطه داشتند و از او مشورت ميگرفتند؟
چون پوپر در درجه اول يك متفكر بود و نه مردي سياستپيشه. رويكرد احزاب آلماني به پوپر را بايد بيشتر در جنبه عقلگرايانه آراي او ديد. ميبينيم كه همين پيشه كردن خردمندي در سياست و دوري جستن از آرمانگرايي ايدئولوژيكي، كه هر دو از اركان فكري پوپر است، موجب شد كه آلمانِ ويران شده پس از جنگ جهاني دوم به صدر كشورهاي اروپايي برسد.
اما در ايران، همانگونه كه پيشتر اشاره كردم، بيشتر به آرا و افكار پوپر برخورد سياسي ميشود. در حالي كه اگر در آراي پوپر دقت كنيم، هم ميتوانيم جنبه ليبرالي ببينيم و هم جنبههايي از سوسيال دموكراسي. او خود هيچ ابايي ندارد كه بگويد من يك ليبرال هستم. اما ما كه كمتر به پيشينه انديشههاي ليبرالي در اروپا آشنايي داريم و، با چپگرايان و راستگرايانمان، چه سنتّي و چه غيرسنّتي، در فضايي ضد ليبرالي زندگي ميكنيم و ليبرال بودن را مترادف با طرفداري از سرمايهداري بيبند و بار مافيايي ميدانيم، نميتوانيم سخن او را به درستي درك كنيم. بگذريم كه گمان ميرود، اغلب كساني كه در ايران با زدن برچسب «ليبرال» به پوپر قصد بدنام كردن او را دارند، نه افكار پوپر را به درستي ميشناسند و نه معناي واقعي ليبراليسم را ميدانند.
آقاي ناقد، شما اگر بخواهيد در چند جمله بنياد انديشه پوپر را تعريف كنيد چه ميگوييد؟
انديشه پوپر بر جستوجوي بيوقفه حقيقت بنياد شده است. او هرگز مدعي نشد كه حقيقت تنها در دستان اوست و هيچ خطايي در آرا و نظريههايش وجود ندارد. پوپر بر اين نظر است كه ما بايد پيوسته در پي يافتن خطا در نظريههايمان باشيم. كوشش ما در هر آزموني در درجه اول بايد يافتن خطاهايمان باشد و نه بزرگنمايي موفقيتهايمان. از خطاهايمان بياموزيم و در رفع آنها بكوشيم و از اين طريق يك گام به حقيقت نزديكتر شويم. تاكيد او بر ياري گرفتن از نقد، دقيقا به همين منظور است تا هر چه بيشتر خطاهايمان آشكار و چهره حقيقت بر ما روشنتر شود. به نظرم در اين جا بهتر است از زبان خود او سخني را بازگو كنم تا هم پاسخ پرسش شما را داده باشم و شايد خيال كساني هم كه مغرضانه و با نگاهي ايدئولوژيكي به او ميتازند، راحت شود.
پوپر در يكي از سخنرانيهاي خود كه ترجمه آن با عنوان «درباره به اصطلاح منابع شناخت» در كتاب «ناكجاآباد و خشونت» منتشر شده است، ميگويد: «من اصلا نميگويم كه چيزي ميدانم: مدعاي من چيزي جز حدس و فرضيه نيست... ولي اگر تو به مسالهاي كه من با حدس خود و به شيوهاي آزمايشي قصد حل آن را داشتهام علاقهمندي، پس ميتواني در حق من لطف كني و تا آنجا كه برايت ميسر است بكوشي آن را هرچه موشكافانهتر نقد كني! و اگر آزموني تجربي را ميتوان تصور كرد كه به نظرت، نتيجه آن ميتواند ادعاي مرا ابطال كند، آنگاه آمادهام تا آنجا كه در توانم هست در رد و ابطال مدعاي خود به تو ياري رسانم”. تاريخ علم اصولا تاريخ ابطالهاست. نگاه كنيد به تاريخ علوم خاص مانند شيمي و فيزيك و ستارهشناسي و پزشكي و نظير اينها. هر نظريه جديد نه تنها در ادامه و امتداد نظريههاي پيشين، بلكه بهگونهاي ابطال نظريه كهن است و از اين طريق است كه بر تنومندي و تناوري درخت علم افزوده شده است.
در جايي ديگر ميگويد: «دانش، كنشي نقادانه است. ما فرضيههايمان را نقادانه به بوته آزمون ميگذاريم. آنها را به نقد ميكشيم، تا خطاهايمان را بيابيم؛ با اين اميد كه خطاها را از ميان برداريم و به حقيقت نزديكتر شويم. ما فرضيهاي را – مثلا فرضيهاي جديد را- زماني بهتر از ديگري مييابيم كه سه شرط درباره آن صدق كند: اول آن كه فرضيه جديد بايد همه آن اموري را كه فرضيه قديم با موفقيت توضيح ميداد، توضيح دهد. دوم آنكه دست كم بايد مبرا از برخي خطاهاي پيشين باشد. سوم آن كه فرضيه نوين بايد تا آنجا كه ممكن است اموري را توضيح دهد كه فرضيه پيشين نتوانسته بود توضيح دهد يا پيشبيني كند.»
بهنظرم اينگونه سخنان اوست كه توجه به آنها ما را از جزمگرايي و مطلقگرايي و تعصب و توهم نسبت به در آستين داشتن تمام حقيقت، دور ميكند و به ما درس فروتني ميدهد. وگرنه پافشاري و پيگيريهاي بيهوده در مورد آنكه آيا پوپر «ليبرال» است و آنهم چه نوع ليبراليسمي، نه بهكار ما ميآيد و نه گرهاي از مشكلات ما ميگشايد.
در ايران پوپر را بيشتر در برابر هايدگر مينشانند، آيا در غرب هم اين گونه است كه انديشههاي پوپر در تقابل و تضاد با رأي و نظرهاي هايدگر قرار دارد؟ يا اين كه اين ماجرا در ايران از يك بدفهمي نشأت گرفته است؟
در غرب ديدگاههاي پوپر در زمينه فلسفه سياسي را به درستي و بر اساس نظريههايي كه در كتاب «جامعه باز و دشمنان آن» و نيز كتاب «فقر تاريخيگري» تدوين كرده است، در برابر برخي آثار افلاطون و نظريههاي هگل و ماركس ميگذارند و نه هايدگر. شما اگر دقيق جستجو كنيد اثري از پوپر نمييابيد كه در آن به نقد آرا و افكار مارتين هايدگر پرداخته باشد. پوپر خود هم در يك دو گفتوگو به اين نكته اشاره دارد. او بيشتر به زبان و شيوه بيان و رويه رازورزانه هايدگر و پيروان او انتقاد دارد. پوپر، هگل را -هايدگر كه جاى خود دارد - از لحاظ فلسفى كاملا بىمحتوا و ملالآور ميداند و آنان را «ملتپرستان افراطي» خطاب ميكند. او تاكيد دارد كه حتى نيم صفحه هم درباره هايدگر ننوشته است؛ در مورد افلاطون و هگل و ماركس دو جلد كتاب نوشته است. ميدانيم كه بخش قابل توجهي از كتاب «جامعه باز و دشمنان آن» در نقد هگل است. پوپر،هايدگر را هگلگراى زمان ما ميناميد كه در ضمن نازى (ناسيونال سوسياليست) هم بود.
بههر حال، اتفاقي نيست كه بسياري از هواداران هايدگر در ايران همان طرفداران احمد فرديداند با همان زبان و شيوه بيان و رويه رازورزانه، و پرخاش و ناسزاگوييهايشان هم بيشتر متوجه نظريه عقلگرايي انتقادي پوپر و نقدي است كه پوپر بر بخشي از آرا افلاطون و فلسفه هگل نوشته است.
شما اشاره كرديد كه پوپر در برخي آثارش به نقد آراي بزرگان فلسفه پرداخته است. با توجه به منظومه انديشهاي (بوطيقاي) پوپر، نقد كدام بخش از ديدگاههاي افلاطون و ديگر انديشمندان مورد توجه وي بوده است؟
نخست آنكه نكته مهمي را در نقد پوپر بر آراي بزرگان فلسفه بايد در نظر داشت. پوپر براي مثال در «جامعه باز و دشمنان آن»، افلاطون و هگل و ماركس را دوباره زنده ميكند تا بتواند با بررسي و تفسير و نقد آرا و افكار اين فيلسوفان، به خطراتي كه در پذيرش بي چون و چراي فلسفه سياسي آنان در روزگار ما متوجه جوامع گوناگون است، به ما هشدار دهد. چنين نيست كه او، آنگونه كه برخي با غرضورزي يا از روي سادهلوحي ميانگارند، پيدايش نظامهاي تماميتخواه دوران معاصر را نتيجه فلسفه افلاطون بداند!
اما از قرار آقاي دكتر داوري در يكي از نوشتههايشان گفتهاند «پوپر، افلاطون را پايهگذار خشونت دانسته است».
بله، آقاي داوري اين سخن را گفتهاند، اما توجه نداشتهاند كه پوپر ميخواست با نقد فلسفه سياسي اينان كه منجر به پيدايش «جامعه بسته» ميشود، «جامعه باز» خود را طرح و تعريف كند. قصد او حتي در عنواني كه براي كتابش در نظر گرفته، بهخوبي پيداست: ابتدا «جامعه باز» و سپس «دشمنان آن». در واقع دفاع پوپر از جامعه باز است در برابر افكار توتاليتاريستي كه او در آراي سياسي و برخي از آثار افلاطون و هگل و ماركس ميبيند. در ضمن بايد يادآور شوم كه پوپر پس از قدرتيابي نازيها در آلمان و مشاهده وضع آشفته سياسي در زادگاهش اتريش، حدس ميزد كه نيروهاي نظامي آلمان، اتريش را اشغال خواهند كرد. از اينرو در سال 1937 ميلادي، يعني يك سال پيش از الحاق اتريش به رايش سوم، وين را ترك ميكند و با همسرش به نيوزيلند مهاجرت ميكنند. در آنجاست كه در كنار اشتغال در دانشگاه، تاليف كتاب «جامعه باز و دشمنان آن» را آغاز ميكند. شايد بتوان كتاب «جامعه باز و دشمنان آن» را اداي دين يك فيلسوف دانست به آزادي و آزادانديشي و در مخالفت با فاشيسم و نظام تماميتخواه هيتلر كه زادگاهش را اشغال كرده بود. اما فيلسوف خُردهنگر نيست و به بنيادها مينگرد و تمام جلوههاي توتاليتاريسم را افشا ميكند كه يكي از آنها فاشيسم بود.
از نظر پوپر افلاطون چگونه متفكري است؟
پوپر، افلاطون را فيلسوف و هنرمندي بزرگ ميداند و به تاكيد ميگويد كه او انديشهورزترين فيلسوفي بود كه تاكنون وجود داشته است. پوپر بر اين باور بود كه آپولوژي سقراط، كتابي كه افلاطون آن را نوشته است، زيباترين كتاب فلسفي است كه در دست ماست. گذشته از اينها، او در «جامعه باز و دشمنان آن» افلاطون را يكي از نخستين دانشمندان علوم اجتماعي و متنفذترين فرد در اين زمينه ميداند. نفوذ افلاطون در حدي است كه بسياري از انديشههاي او جزو امور مسلم شده است و اغلب بدون نقد پذيرفته ميشود. به تعبيري، بسياري گرفتار «افسون افلاطون» ميشوند؛ يعني همان عنواني كه پوپر به بخش اول كتابش داده است.
بههر حال، نقد پوپر بر فلسفه سياسي افلاطون (بهطور اخص رساله جمهوري و مندرجات كتاب قوانين افلاطون)، قوي و جاندار است. در واقع او با اصولِ اخلاقي افلاطون مشكل دارد و حتي آن را هولناك ميخواند. البته بديهي است كه بسياري از اصول اخلاقي افلاطون با در نظر داشتن وضعيت خاصي كه در آن قرار داشت، قابل توضيح است. يكي از انتقادهاي پوپر به افلاطون، طرفدارياش از نظام بردهداري در آتن بود.
در حالي كه در نظام آتني، گروهي هم بودند كه به بردهداري معترض بودند.
در آتن «نهضت الغاي بردهداري» وجود داشت، اما افلاطون فقط به ديده بيزاري و خواري به آتنيهاي دموكرات «نازكدل» كه پشتيبان نهضت الغاي بردهداري بودند، مينگريست.
اين كه پوپر ميگويد قطعيت وجود ندارد، بر چه پيش فرضي استوار است؟ و با پذيرش چنين پيشفرضي نميتوانيم بگوييم پوپر به نوعي هرج و مرج در تفكر و انديشه فكري قائل بود كه هر نوع بناگذاري در هر زمينهاي را سست و بيبنيان ميكند؟
پوپر منكر معرفت يقيني و طرفدار معرفت حدسي است، ولي اين بهمعنايي كه شما ميگویيد نيست. آنچه پوپر ميگويد اين است كه بايد از استدلال مطلق و به همراه آن از يقين دست بشوييم و تنها به معرفت حدسي خشنود باشيم. ولي هرگز از طلب حقيقت دست برنداريم. راهي كه او پيش پاي ما ميگذارد دوري از توهم قطعيت است و نه ترك وادي حقيقت، بلكه جستوجوي مدام آن. ياري گرفتن از نقد و نقادي دقيقا در همين جهت است تا هر چه بيشتر خطاهايمان آشكار و چهره حقيقت بر ما روشنتر شود تا مبادا گمان كنيم كه اگر يك بار بهحقيقتي دست يافتيم، بايد از جستوجوي بيشتر دست برداريم.
نظريه پوپر را شايد بتوان چنين خلاصه كرد: 1- منابع نهايي شناخت وجود ندارند. از هر منبع و از هر طرحي استقبال ميكنيم، اما هر منبع و هر طرحي نيز موضوع بازرسي نقادانه ماست 2- حقيقت اين است كه پرسشهاي فلسفه علم با منابع سر و كار ندارند. آن چه بيشتر ميپرسيم اين است كه آيا يك ادعا درست است، يعني بر واقعيتها منطبق است. 3- سنت در درجه نخست، مهمترين منابع معرفت ما را تشكيل ميدهد. ليكن اين موضوع را نبايد پايهاي بر سنتپرستي به شمار آورد. زيرا هيچ جزيي، هر چند كوچك از معرفت موروثي ما بركنار از بررسي و تحقيق نقادانه نيست. با اين وصف بدون سنت شناخت ناممكن است. 4- ساير منابع- مانند شهود عقلي و قوه تخيل- اهميت بسزايي دارند. مهمترين وظيفه مشاهده و تفكر منطقي و همچنين شهود عقلي و قوه تخيل در اين است كه ما را در آزمون نقادانه هر نظريه جسورانهاي ياري رسانند.
انديشه پوپر در دنياي كنوني غرب چه جايگاه و پايگاهي دارد؟
اين نكته را بايد در نظر گرفت كه انديشهها و نظريههاي بسياري از فيلسوفان و انديشمندان اروپايي، خاصه انديشههاي سياسي آنان، در بسياري جوامع غربي، كموبيش و بهگونهاي متحقق شده و به عبارتي نهادينه شده است. از اين رو ميبينيم كه بخش بزرگي از متون فلسفي گذشته، امروز تنها در دانشگاهها و مراكز علمي و آكادمي مطرح است و در عرصه عمومي كمتر نامي از صاحبان اين آثار در ميان است. براي مثال مباحث مربوط به «روشنگري» و «نهضت روشنگري» در اروپا (مثلا مطالعه و بررسي رساله «روشنگري چيست؟» امانوئل كانت) امروز در غرب جزو مباحث آكادميك رشته فلسفه است و نه مانند جوامع توسعهنيافته و بسته و بعضا استبدادي، بحث روز روشنفكران و كنشگران سياسي. در آلمان و فرانسه و انگلستان و سوئد و دانمارك و بلژيك و اتريش و بسياري ديگر از كشورهاي اروپايي، شايد كمتر كسي اين سخن كانت را در خاطر داشته باشد؛ آنجا كه در كتابچه «صلح پايدار» از حاكمان ميخواهد كه «كمر بهنابودي و خاموشي گروه فيلسوفان و انديشمندان نبندند، بلكه بگذارند تا اينان آزاد و علني سخن بگويند و در تنوير افكار عمومي بكوشند».
اين توصيه كانت كه خواهان بيان آزاد عقيده و در واقع نقد قدرت است، امروز در اين كشورها كه نام بردم چنان نهادينه شده كه نام صاحب سخن از يادها رفته است. حق بيان افكار و عقايد – اگر نه بهطور گسترده و برابر، ولي در حد مطلوب – بهعنوان يكي از بنياديترين اصول دموكراسي، پذيرفته و نهادينه شده و در جنبههاي گوناگون حيات اجتماعي جوامع غربي ريشه دوانده است. با اين همه، نقش اخلاق در دنياي سياست – در همه جا - بسيار كمرنگ است و ما شاهديم كه هر جا نقد و نظارت عمومي اندكي فروكش ميكند و عرصه بر منتقدان دولتها تنگ ميشود، امكان بروز فساد افزايش مييابد؛ چراكه قدرت ذاتا گرايش به گسترش عرصه نفوذ خود دارد و قدرتمندان تقسيم قدرت و حتي نظارت بر اعمال قدرت را برنميتابند؛ چه رسد به بازرسي حيطه قدرت و انتقاد از عملكردهايشان. از اينرو، فلسفه اخلاق و بهخصوص فلسفه اخلاق كانت و خاصه نقش و نسبت اخلاق در سياست، هنوز مهم و مطرح است.
در مورد پوپر و انديشههاي اجتماعي او نيز كموبيش چنين است كه براي مثال نظريه «اصلاحات اجتماعي گام به گام» او در بسياري و شايد اغلب كشورهاي اروپاي غربي و در ميان دولتمردان اروپايي، امري بديهي است و چند دهه است كه نزاعي و جدلي ميان طرفداران انقلاب و هواداران اصلاحات اجتماعي در ميان نيست؛ يعني آنچه مثلا در جامعه ما هنوز حتي براي روشنفكران هم حل نشده و شايد داغترين بحث و جدل در ميان آنان باشد. مباحث مربوط به نظامهاي توتاليتر (تماميتخواه) هم حداقل مشكل جوامع اروپاي غربي نيست و بيشتر نگاهي تاريخي به تجربه دوران دهشتناك توتاليتاريسم هيتلري و استاليني دارند. اما شناختشناسي و فلسفه علم پوپر هنوز در غرب محل بحث است.
آقاي ناقد براي ما اندكي از آخرين اثري كه از پوپر در غرب منتشر شده بگویيد.
آخرين اثري كه پس از مرگ پوپر و به كوشش يكي از شاگردان او منتشر شد كتاب «جهان پارميندس» است. كارل پوپر نظريه «عقلگرايي انتقادي» خود را به پارميندس، فيلسوف پيشسقراطي نسبت ميدهد و بر خلاف نظر مارتينهايدگر، پارميندس را فيلسوفي هستيشناس نميداند. او در اين كتاب ترجمه دقيق و تفسيري از تنها اثر منظوم فلسفي كه از پارميندس بجا مانده به دست داده و كوشيده است تا ادعاي خود را به اثبات برساند. پوپر بر اين باور است كه جهان غرب بنيادهاي فلسفي و شالوده دانش و اساس مكتب انسانگرايي خود را مديون فلاسفه پيشسقراطي، كسنوفانس و هراكليتس و بيش از همه پارميندس است. پارميندس با تاكيد بر تمايز اساسي ميان «طريق حقيقت» و «طريق عقيده» اين نظريه را طرح ميكند كه دانش خدايان از واقعيت، خردمندانه و از اينرو حقيقي است، در حالي كه عقيده انسان درباره جهانِ نمودها بر حسهاي ما تكيه دارد و از اينرو غير قابل اعتماد و كاملا گمراه كننده است. پوپر اين نظريه پارميندس را در تاريخ انديشه، نخستين گامهاي يك فيلسوف در راه نزديكي به حقيقت از طريق «عقلگرايي انتقادي» ميدادند.
پايبندي هر متفكري به ديدگاههايي كه مطرح ميكند و اينكه در مرحله عمل و به خصوص در زندگي شخصي و حرفهاي خود تا چه اندازه به آن ديدگاهها وفادار است، از جمله نكات كليدي در شناخت تمامي جوانب زندگي آن متفكر به شمار ميرود. به گمان شما پوپر تا چه اندازه در جاري ساختن ايدههايش در زندگي شخصي و حرفهاي توفيق داشت؟
بهنظرم از لابلاي كتابها و گفتوگوهاي پوپر ميتوان تا حدي به نكتهاي كه اشاره كرديد، پيبُرد. براي مثال پوپر كتابي دارد كه بهگونهاي هم زندگينامه خودنوشت اوست و هم تحولات فكري خود را در آن شرح داده است. از اين كتاب حتي دو ترجمه بهفارسي يافت ميشود: يكي با عنوان جستجوي ناتمام و ديگري با عنوان جستوجوي همچنان باقي. با مطالعه اين كتاب ميتوان تا حدي به زندگي شخصي و منش پوپر هم پيبُرد. او از زندگي پدر و مادرش و از دوران كودكي و سالهاي جواني و تحصيل در شهر وين و بعد مهاجرت خود به همراه همسرش به زلاندنو و زندگي در انگلستان و جز اينها ميگويد. در همين كتاب اشاره ميكند كه پدر و مادرش يهودي بودند، ولي پيش از تولد فرزندانشان به آيين پروتستان مسيحي گرويدند.
شايد به همين خاطر در گفتوگويي در پاسخ به اين پرسش كه آيا براي شما چيزي هم مثل «يهوديتِ من» وجود دارد؟ ميگويد كه از مخالفان مقولههايي چون «آلمانيت» و نيز «يهوديت» و غيره است. پوپر تاكيد ميكند كه برخي از آلمانيها يا برخي از پيروان مسحيت، يهوديت و يا دين اسلام، خدماتي بزرگ انجام دادهاند؛ درست مثل برخي از فرانسويها يا انگليسيها و يا معتقدان به لااَدريگري. اما هر شكل از ملتگرايي (ناسيوناليسم) را خودپرستي تبهكارانه و يا آميزهاي از حماقت و بزدلي ميداند؛ چراكه فرد ناسيوناليست در واقع ترسو و بزدل است چون كه محتاج حمايت تودههاست؛ او جرأت ندارد به تنهايي سر پاي خود بايستاد. ناداني و حماقت او نيز از آنجا سرچشمه ميگيرد كه خود و همپالگيهايش را بهتر و برتر از ديگران ميپندارد.
بههر حال، خانواده پوپر شديدا مخالف جنگ (در آن زمان جنگ جهاني اول) بودند و در تربيت صلحطلبانه فرزندان خود نيز كوشا بودند. اصلا يكي از عللي كه پوپر در نوجواني مدت زمان كوتاهي به كمونيسم دلبستگي پيدا كرد ريشه در صلحطلبي او داشت. پوپر در گفتوگويي ميگويد: «من در اوايل سال ۱۹۱۹ ميلادي كمونيسم شدم؛ چراكه كمونيستهاي روسي در «برست - ليتوسك» با متحدين قرارداد صلح منعقد كردند». منظور قرارداد «صلح برست- ليتوسك» است كه در زمان لنين، در سوم ماه مارس ۱۹۱۸ ميلادي، ميان روسها و متحدين جنگ جهاني اول، مركب از دول اروپاي مركزي، يعني آلمان و اتريش و مجارستان منعقد شد. خلاصه با مطالعه كتاب جستجوي ناتمام ميتوان به روحيات و منش شخصي پوپر پيبُرد.
كتاب ديگري هم چند سال پيش از اين در آلمان منتشر شد كه مجموعه مكاتبات او با دوست و همفكر فلسفياش،هانس آلبرت است. اين كتاب متأسفانه هنوز به فارسي ترجمه نشده است؛ يا حداقل من بيخبرم. پوپر در نامههايش به آلبرت، هم اشارههايي به زندگي شخصي خود دارد و هم گاه بيپرده از احساسات خود ميگويد. با اين كه بريان مگي پوپر را «خوره كار» معرفي ميكند، اما در اين نامهها ميخوانيم كه پوپر مدام از سنگيني كار و وضع نامناسب سلامتي خود شكوه و شكايت ميكند. او هم با خود و هم با همكارانش بسيار سختگير بود؛ بهخصوص با ناشران و مترجمان آثارش. اصولا روابط شخصي او با اطرافيانش پيچيده و دشوار بود. مثلا همواره اين احساس را داشت كه ناشران حق و حقوق او را رعايت نميكنند، منتقدانش نظريههاي او را بد ميفهمند و شاگردانش به او خيانت ميكنند. بهخصوص در دوراني كه با شاگردانش، كساني چون پاول فايرآبند، توماس كوهن، يوزف آگاسي، ايمره لاكاتوس و ويليام بارتلي اختلافات نظري داشت، بر او بسيار سخت گذشت. او براي گسترش افكار و نظريههايش و جدلهاي نظري با مخالفان و منتقدانش، ناملايمات و سختيهاي بسياري متحمل شد و در اين راه، گذشته از پشتيابي و همدليهاي هانس آلبرت، تنها بود. اما از مسير انسانيت و انصاف خارج نشد.
اگر پوپر زنده بود و اوضاع امروز ايران را ميديد، از منظر فيلسوفي كه براي برخي مشكلات راه حل هم ارائه ميدهد، چه توصيهاي به طرفين ماجرا در ايران ميكرد؟
شما در گفتوگوي پيشين با من پيرامون ديدگاههاي لِشِك كولاكوفسكي هم پرسشي شبيه اين مطرح كرديد و آنجا گفتم كه اميدوارم از من انتظار نداشته باشيد كه از دل آثار و انديشههاي يك متفكر يا فيلسوف اروپايي، نسخهاي براي حل اين يا آن مساله جامعه، آنهم جامعه بحرانزدهاي مانند ايران، بيرون بكشم. بههر حال، بهگمانم با پيچيدگي وضع كنوني، از پوپر هم كاري ساخته نبود! گذشته از اين، پوپر خود را انديشمندي نميدانست كه براي برونرفت از بحرانهاي سياسي راه حلي در آستين داشته باشد؛ اصلا علاقهاي به پرداختن به مسايل سياسي روز نداشت. اگر هم اظهار نظري ميكرد، در حد توصيههاي كلي بود. ياد دارم كه پوپر مقدمهاي بر ترجمه روسي كتاب «جامعه باز و دشمنان آن» نوشت و در آن اشاراتي كلي به فرآيند تحولات در كشورهاي سابقا كمونيستي اروپاي شرقي داشت كه در آغازِ تكاپو براي برقراري دموكراسي بودند.
او در آن مقدمه از جمله يادآور ميشود كه «جامعه باز» تنها اقتصاد «بازار آزاد» نيست، بلكه با حقوق مدني شهروندان و نيز با دولت مبتني بر قانون كه طرفدار اصلاحات اجتماعي است، پيوندي تنگاتنگ دارد. بهنظر پوپر، تنها وجود قوانين كافي نيست تا جامعهاي را «جامعه باز» بناميم. برپايي دولتي مبتني بر قانون كه پايبند به چنين قوانيني باشد، از تدوين خود قوانين مهمتر و دشوارتر است، و از آن دشوارتر تحقق نظم حقوقي در سطح كشور است. اين توصيه پوپر بهخصوص براي روسيه و برخي كشورهاي اروپاي شرقي كه صورتي زشت از سرمايهداري بيريشه و بيهويت و افسارگسخته در آنها در حال رشد است و فساد و ديوانسالاري نظام گذشته كمابيش بازتوليد ميشود و آزادي فقط به معناي آزادي مافياي اقتصادي و صاحبان قدرت است، از اهميت ويژهاي برخوردار است.
قصد من هم نسخهپيچي پوپر براي جامعه ايران نيست، بلكه بيرون كشيدن برخي نكتهها و توصيههاي كلي اوست تا از ناحيه آن بتوانيم برخي از پيچيدگيهاي دنياي سياست ايران امروز را بهتر بفهميم و چارچوبي كلي از آن داشته باشيم؟
حال شايد بر اساس همين توصيههاي كلي اما مهم، بتوان از بنيان انديشههاي او، به گفته شما، «توصيهاي به طرفين ماجرا در ايران» كرد. نخستين نكتهاي كه ميتوان بر آن تاكيد كرد توجه به عقلگرايي است. در جامعهاي كه به گفته فردوسي «چه كرديم كين گونه گشتيم خوار/ خرد را فكنديم اين سان زكار» و يا به قول سعدي «عقل بلا ديد و به كنجي نشست»، رويكرد عقلگرايانه و خردورزي در تمام امور جاري ميتواند مشكلگشاي بسياري از مسائل فكري و اجتماعي ما باشد؛ چراكه بهخصوص عقلگرايي انتقادي پوپري هم بر علوم نوين تكيه زده است و هم بر فلسفه؛ به ويژه فلسفه نقادي كانت. آشنا شدن با اين نوع عقلگرايي ما را از تعصبات خام و جزمي رها ميكند و به ما درس فروتني عقلي ميدهد.
به ما ميآموزد كه حقيقت در كف يك تن نيست و به يك بار به چنگ نميآيد، بلكه بايد پيوسته در طلب آن كوشيد و به جاي آنكه خود را قرباني نظريهها كنيم، بهتر است كه نظريهها را قرباني كنيم. اگر نگرش عقلاني و پايبندي بهاصول اخلاقي و فرهنگ گفتوگو و مدارا و تسامح بر جدلهاي فكري و عقيدتي و فرهنگي و جدال مشروع بر سر منافع و كشمكشهاي سياسي حكمفرما نباشد، كار بيترديد بهاَعمال خشونتآميز و اقدامهاي تبهكارانه ميكشد. به نظر من تاكيد بر گفتوگو، همراه با فروتني عقلي و نيز پيش گرفتن طريق مدارا و تسامح، ميتواند ياريرسان ما در نزديكتر شدن به حقيقت باشد و بيشك بهترين راهكار براي حل مسايل گوناگون جامعه و برونرفت از بحرانهاست.
نكته دوم كه آن هم در واقع از پيامدهاي سياسي عقلگرايي انتقادي است و برخي از نشانههاي آن را در دموكراسي و تغييرات تدريجي و اجراي اصلاحات اجتماعي گام به گام يا به قول پوپر مهندسي اجتماعي ميتوان ديد، پرهيز از خشونت و آمادگي براي گفتوگو است. او گفتوگوي معقول را يكي از راههاي ممكن نزديك شدن به حقيقت ميداند. اصولا نگرش عقلانى را نگرشى مىداند كه بايد بر گفت و شنود و داد و ستد فكري متقابل استوار باشد. پوپر از ما ميخواهد به جاي برآوردن آرمانهاي خيالي و برپا كردن بهشت روي زمين - كه ناممكن است - بيشتر براي برطرف كردن عيب و نقصهاي مشخص بكوشيم! - تلاش نكنيم با راهحلهاي ناكجاآبادي انسانها را خوشبخت كنيم، بلكه بهجاي آن، نيروي خود را در راه از بين بردن عيب و نقصهاي مشخص به كار بريم. نگاه كنيم چه چيز در جامعهاي كه در آن زندگي ميكنيم، بدترين بلاي اجتماعي است و بكوشيم مردمان را صبورانه قانع كنيم كه مىتوانيم از شر آن خلاص شويم، بهشرط آنكه در دام خشونتگرايي نيفتيم و از پندارهاي آرمانگرايانه نيز دست بكشيم و عقلانيت و تن دادن به رفتاري مداراجويانه را پيشه خود كنيم.
اگر در آثار پوپر و از جمله در گفتارها و گفتوگوهاي همين كتاب «ناكجاآباد و خشونت» كه تنها به منظور آشنايي ابتدايي با نظريههاي او فراهم آمده است، دقيق شويم، هنوز نكتهها و ايدههايي در آنها ميتوان يافت كه درخور بررسي و نقد است. بهنظرم آنچه ميتواند بهكار ما بيايد، نه مواضع سياسي شخص پوپر است و نه به دست گرفتن چماق تكفير و دامن زدن به جدلهاي بيهوده سياسي و جناحي درباره آرا او، بلكه مواضع فكري و فلسفي پوپر است كه توجه به آنها اهميت دارد؛ از جمله همين دو نكته كه به آنها اشاره كردم.
براي ما درباره كتاب «ناكجاآباد و خشونت» كه شما با همكاري آقاي افشاري منتشر كردهايد و بهتازگي به چاپ دوم رسيده است بگویيد. نحوه گردآوري و گزينش مطالب آن بر چه اساسي بود و چه مخاطباني را در نظر داشتيد؟
همانگونه كه پيشتر اشاره كردم، در ايران قرائت و برداشتهاي متفاوتي از انديشههاي پوپر وجود دارد. لذا هنوز بسيارند كساني كه ميخواهند بدانند پوپر كيست؟ و حرف اصلي او چيست؟ در اين كتاب كوشش شده است تا نخست شناختي مقدماتي از آراي پوپر و جهان انديشگي او به دست دهيم و نظريه عقلگرايي انتقادي او و نيز ديگر انديشههاي پوپر را طرح و در معرض گفتوگو و نقد بگذاريم. به اين منظور با انتخاب و ترجمه چند سخنراني و گفتوگو از پوپر، چهرهاي از اين متفكر پرآوازه قرن بيستم به دست دادهايم. خواننده با خواندن اين كتاب ميتواند شناختي مختصر و مفيد از انديشههاي پوپر، آن هم از زبان خود او، به دست آورد. اين شناخت اجمالي، به خواننده علاقهمند كمك ميكند تا از ميان سخناني كه درباره پوپر در جامعه ما گفته ميشود، سره را از ناسره بازشناسد.
يكي از موضوعهاي اصلي كتاب، مساله پرهيز از خشونت و طرح يكي از خاستگاههاي پيدايش خشونت است و اينكه چگونه ميتوان با تكيه بر نگرش عقلاني و خردجمعي و آمادگي براي گفتوگو، از بروز خشونت جلوگيري كرد. سخن اصلي پوپر اين است كه خشونت را ميتوان به بند كشيد و به زير فرمان عقل درآورد. آنچه من شخصا، بيش و پيش از هر موضوعي، مايل بودم با انتشار اين كتاب بر آن تكيه و تاكيد كنم همين موضوع خشونتپرهيزي و دوري از ايدههاي اتوپيايي و آرمانهاي ناكجاآبادي است.
در انتهاي كتاب نيز مقالهاي از هانس آلبرت ترجمه شده كه درباره عقلگرايي انتقادي است و چكيدهاي خوب از اين نظريه فلسفي پوپر به دست ميدهد. ترجمه مقاله آلبرت از جمله ترجمههايي است كه همكار من، رحمان افشاري آن را به بهترين صورت ترجمه کرده است. بهخصوص كه مقاله «عقلگرايي انتقادي» مقالهاي دانشنامهاي است و ميدانيد كه اين نوع مقالهها كه اطلاعاتي اساسي و آگاهيهاي سودمندي را بهصورتي فشرده و بدون جملهپردازي و حواشيهاي زايد در اختيار مخاطبان قرار ميدهند، براي شناخت انديشههاي بنيادي يك فيلسوف، بسيار مهماند. از ديگر مطالب كتاب، گفتار «ناكجاآباد و خشونت» است كه بهخاطر اهميت آن، عنوان آن را براي عنوان كتاب انتخاب كرديم. گفتوگويي جامع و طولاني با پوپر با عنوان «بدون آزادي، نه به عدالت ميرسيم و نه به امنيت» از جمله مطالب جالب و جذاب كتاب است. در بخش پاياني كتاب هم گزيده كتابشناسي آثار پوپر را به زبانهاي انگليسي و آلماني گرد آوردهايم تا اگر دانشجو يا دانشپژوهي بر سر شوق آمد و خواست بيشتر درباره آرا و افكار پوپر بداند، بتواند از آن استفاده كند.