Saturday, January 04, 2014

 

به مناسبت زاد روز فروغ فرخزاد 

فائزه غفاری


شنبه  ۱۴ دی ۱٣۹۲ -  ۴ ژانويه ۲۰۱۴

نوشتن درباره فروغ، زندگی و شعر ناب او، کار آسانی نیست. شعر او، شعری است ساختارشکنانه و بی پروا از یک شاعر زن، سرشار از استعاره‌های خلاق، کشف روابط اشیاء و پیرامون زندگی، نگاهی نو به زبان و وزن عروضی، بیان احساسات ناب و دردهای درون و اجتماع، در صمیمانه‌ترین و هنرمندانه شکل شعری‌... تمام اینهاست که او را یکی از منحصربه فردترین شعرای تاریخ شعر فارسی کرده است. و شعر ما را وامدار او.
فروغی که بعد از قرن‌ها، سکوت زن ایرانی را می‌شکند و در شعرش با جسارت تمام از تمنیات و خواهش های درونی‌اش حرف می‌زند. و جهان عاشقانه‌اش را به صمیمانه‌ترین شکل بازگو می‌کند.
فروغی که اگر چه شعرش بسیار ماندگار شده است و مورد ستایش و توجه قرار گرفته است، اما چه در دوران زندگی و چه بعد از آن، گاه زیرسایه‌ی اجتماع بیمار و تنگ نظرانی قرار گرفته، که نتوانسته‌اند او را به عنوان یک زن آزاد در خود بپذیرند.
فروغی که همیشه جای خالی یک خط از شعرهایش در کتاب های درسی ما، خالی ماند...

کوتاه درباره زندگی
فروغ فرخزاد در هشتم دیماه ۱٣۱٣ در یک خانواده ارتشی به دنیا آمد. پس از اتمام دوره متوسطه، در سن شانزده سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد. نقاشی و خیاطی آموخت. با شاپور به اهواز رفت. و در سال ۱٣٣۴ نخستین مجموعه شعرش به نام اسیر را منتشر کرد و از شوهرش جدا شد. و به ناچار از تنها فرزندش (کامیار) نیز، که برایش بسیار رنج آور بود. نامه های فروغ به شاپور قبل از ازدواج و بعد از جدایی، بعدها و به کوشش عمران صلاحی، یار غار پرویز شاپور، انتشار یافت.


     
دومجموعه شعر دیوار در سال ۱٣٣۵ و عصیان (۱٣٣۷) با همان فضای اسیر انتشار می‌یابد. فروغ، در سال ۱٣٣۷با ابراهیم گلستان (داستان نویس و سینماگر) آشنا می‌شود، از طریق او به ادبیات و شعر جهان راه می یابد و ناگهان در کتاب تولدی دیگر چهره ای دیگر از خود نشان می دهد. البته فروغ در این فاصله ـ یعنی از سال ٣۷ تا سال ۴۲ـ تجربیات فراوانی را پشت سر گذاشته است. در شهریور ٣۷، وقتی که در گلستان فیلم مشغول کار شد، در ساختن فیلم یک آتش که موضوع آن آتش سوزی یکی از چاه های نفت جنوب بود، شرکت کرد. در ۱٣٣٨ جهت مطالعه امور سینمایی به انگلستان رفت. در سال ۱٣٣۹ در فیلمی به نام خواستگاری بازی کرد. یک سال بعد باز برای مطالعه در امور سینمایی به انگلستان سفر کرد. و در سال ۱٣۴۱ به تبریز رفت و به سفارش انجمن جذامیان فیلم ـ خانه سیاه است ـ را در باره زندگی جذامیان ساخت. فروغ برای ساختن این فیلم کاملا با زندگی جذامیان در آمیخته بود. فیلم خانه سیاه است در زمستان ۴۲ در فستیوال فیلم های مستند جایزه بهترین فیلم را گرفت. در همین سال در نمایشنامه شش شخصیت در جست جوی نویسنده نوشته لوئیجی پیراندلو شرکت کرد. و در همین سال تولدی دیگر را منتشر ساخت. در تابستان ۴٣ از آلمان، فرانسه و ایتالیا دیدن کرد. و در پاییز برناردو برتولوچی و سازمان یونسکو دو فیلم جداگانه از زندگی او ساختند. فروغ دراوج شکوفایی اش، ساعت چهار و نیم یک روز زمستانی، در ۲۴ بهمن ۱٣۴۵ در یک تصادف اتومبیل کشته شد. مرگش ضربه هولناکی بر پیکره شعر نو وارد کرد. مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» بعد از مرگش انتشار یافت.
«شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یک ریز برف مدفون شد.»

جهان شعری فروغ
شعر فروغ احساساتی شدن درباره اشیاء و اشخاص نیست، بلکه حس کردن موجودیت افراد و اشیاست. او با صمیمیت یک کاشف در میان افراد و اشیاء حرکت می کند. پلی است بین ما و اشیاء محیط خود. شعر او بیش از هر شاعر معاصر دیگری، تجربی است و خصوصی.
وزن در شعرش، وزن طبیعی زنانه ای است که از عروض فارسی فقط اساس کار را می گیرد و بعد بلافاصله متوجه روح متغیر، رنگین، آزاد، اثیری و سیال زبان می شود. وزن عروضی تبدیل به آهنگی شده که از تقطیع می گریزد و به سوی سیلان و روانی می رود.
استعارات، نحوه برخورد کلمات و چینش آن ها، حرکت تصاویر و اشیاء و خصوصیات افعال فرخزاد به تنهایی زبان گویای زن صامت ایرانی در طول قرن هاست. انفجار عقده دردناک و به تنگ آمده سکوت زن ایرانی است.
استفاده فروغ از سمبول ها و استعارات برای بیان احساس شگفت آور است. او از تجربیاتی خصوصی و فردی اش حرف می زند، تجربیاتی که با بیان صمیمی اش، آنها را به سوی دیگران می راند و بدین ترتیب آنرا عمومی می سازد. به چند نمونه از استعارات و توصیف های عمیق زیر دقت کنید:

حس عشق
«من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق...
من این جزیره ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس، و انفجار کوه گذر داده ام...»
....

من سردم است
«من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار «آن شراب مگر چند ساله بود؟»
....

حس مرگ
«تمام روز، تمام روز
رها شده، رها شده چون لاشه ای بر آب
به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
به سوی ژرف ترین غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهره های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند...» (وهم سبز)

وچه شاعرانه درچند سطرکوتاه، نوستالژی بازگشت به کودکی و دوران بلوغ را به حس روشنی در آینده پیوند می دهد:


«دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، می دانم، می دانم، می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را
باد با خود برد...»

احساس وصل و هم آغوشی
«گل سرخ
گل سرخ
گل سرخ
او مرا برد به باغ گل سرخ
و به گیسوهای مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
و سر انجام روی برگ گل سرخی با من خوابید...»

بیان حس آبستن شدن
«مرا پناه دهید ای زنان ساده ی کامل
که از ورای پوست، سر انگشت های نازکتان
مسیر جنبش کیف آور جنینی را
دنبال می کند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می آمیزد...» (وهم سبز)

استفاده از توصیفی قوی، برای بیان حقیقتی روشن، که انسان را در وحشت فرو می برد:
«پیوسته در
مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پر تشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آنها به خود فرو می رفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید...» (آیه های زمینی)

فرخزاد از کلمه شروع نمی کند، از شیء شروع می کند و می کوشد تا اشیا را به وسیله کلمات خود بیان کند. در چند خط زیر شعر او حرکتی است از تیرگی به سوی روشنی و در آن معشوق به درخت و آب و آتش پیوند می خورد.
«همه هستی من آیه ی تاریکی است
که تو را در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در آینه تو را آه کشیدم آه
من در آینه تو را به درخت و آب و آتش پیوند زدم...»

در شعر فروغ فاصله ای نیست بین تجربیات روزمره و شعر:
«زندگی شاید آن خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید، ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصله رخوتناک دو هم آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد، که کلاه از سر بر می دارد، و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید «صبح بخیر»... (تولدی دیگر)
تشبیه های عمیق و تلخ او از اجتماع و انسان های پیرامونش، که در شعرهای (دلم برای باغچه می سوزد، مرز پرگهر، جمعه، آیه های زمینی، کسی که مثل هیچ کس نیست و...) او به بیانی صمیمی بسیار دیده می شود.


«کسی نمی خواهد باور کند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
برادرم به باغچه می گوید قبرستان...
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند
... مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است...» (دلم برای باغچه می سوزد)
....

«من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
سلام ای شب معصوم...» (ایمان بیاوریم...)

شعر فروغ شعر محض است. بدون آنکه به لال بازی های تهی از محتوایی تبدیل شود که عده ای به غلط نام فرمالیسم را بر آن نهادند. و شعر سیاسی بود، بدون آنکه به شعارهای ساده لوحانه موزون بدل شود. فروغ طرفدار هنر ناب بود، ولی کار هنری هر هنرمندی تجلی شخصیت اوست، و او که مشغله اش جذامخانه و میدان اعدام و فقر و انسان و عشق و... زندگی رنج آور آدمی بود، شعر نابش نمی توانست تهی از این معانی باشد. و این بود فرق اساسی شعر او با بسیاری از هواداران هنر محض. او زیبایی شناسی هنر ناب را به خوبی با زندگی درآمیخته بود.

در فرخزاد پیش رفتن نبود، گویی نوعی فرورفتن بود. شاید هر آفریننده اصیل همان طور باشد.
«نمی توانستم دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت
نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی...» (وهم سبز)

محتوای آثار
اسیر، دیوار، عصیان
اسیر مجموعه ای رمانتیک و نو قدمایی و تحت تاثیر شعر فریدون توللی، فریدون مشیری و نادر نادرپور بود. او در نامه ای پیش از انتشار کتابش می نویسد: «در میان شعرای ایرانی معاصر، فریدون توللی را استاد خودم می دانم و به اشعار نادرپور و مشیری بی اندازه علاقه مندم و به آنها ایمان دارم»
در این دوران علت شهرت فروغ، به خاطر بی پروایی خاصی است که در اشعار او به چشم می خورد. قبل از او بسیار کسان در این وادی قدم برداشته بودند ولی هیچکس بمانند او تمنیات گریزنده و درونی خود را تصویر نکرده بود و شاید علت بیشتر گیرایی آن اشعار این بود که از زبان زنی بیان می شد، زنی بی اعتنا به آداب و رسوم اجتماع آنچه می خواست به نظم می کشید. اشعاری با قدرت توصیف، شور و حرارت فراوان، تجسم بی پرده عواطف و احساسات و توجه به جنبه جسمانی عشق.
عشق، گناه، هوس، مستی، حسرت، درد، تلخی، رنج، غرور و خشم، کلماتی که در این سه مجموعه به چشم می خورد.

دیوار و عصیان هم، تقریبا در همان فضای اسیر قرار دارد، با توجه بیشتر شاعر به مسائل بنیادینی چون هستی و نیستی، بهشت و دوزخ و... پس از انتشاراسیر، فروغ در نامه ای می نویسد:
«در اولین مرحله آرزویم این است که شما را با مطالعه ی نامه طولانیم خسته نکنم. من عادت ندارم زیاد حاشیه بروم و حتی تعارفات معولی را هم بلد نیستم و به همین جهت منظورم را بدون هیچ تشریفات بیان می کنم.
من در دی ماه سال ۱٣۱٣ در تهران متولد شده ام. حالا ۲۰ سال دارم. راجع به پدر و مادر و میزان تحصیلاتم بهتر است صحبتی نشود. شاید پدر من از اینکه دختر پررو و خودسری مثل من دارد زیاد خشنود نباشد.
یک سال است که به طور مدام شعر می گویم. پیش از آن مطالعه می کردم و می توانم بگویم که بیشتر از همه ی روزهای عمرم کتاب های سودمند و مفید خوانده ام. و سه سال است که اصولا شاعر شده ام، یعنی روحیه ی شاعرانه پیدا کرده ام.
راجع به راهی که در شعر انتخاب کرده ام و اصولا نظرم راجع به شعر:
به نظر من شعر شعله ای از احساس است و تنها چیزی است که مرا در هر حالی که باشم می تواند به یک دنیای رویایی و زیبا ببرد. یک شعر وقتی زیبا است که شاعر تمام هیجانات و التهابات روح و جسم خود را در آن منعکس کرده باشد. من عقیده دارم که هر احساسی را بدون هیچ قید و شرطی باید بیان کرد. اصولا برای هنر نمی شود حدی قائل شد و اگر جز این باشد هنر روح اصلی خود را از دست می دهد. روی همین طرز فکر شعر می گویم. برای من که یک زن هستم خیلی مشکل است که بتوانم در این محیط فاسد در عین حال وجهه خودم را حفظ کنم. من زندگی خودم را وقف هنرم و حتی می توانم بگویم که فدای هنرم کرده ام. من زندگی را برای هنرم می خواهم. می دانم این راهی که من می روم در محیط فعلی و اجتماع فعلی خیلی سروصدا تولید کرده و مخالفین زیادی برای خودم درست کرده ام. ولی من عقیده دارم بالاخره باید سدها شکسته شود. یک نفر باید این راه را می رفت. و من چون در خودم این شهامت و گذشت را می بینم پیش قدم شدم. تنها نیرویی که پیوسته مرا امیدواری می دهد تشویق مردم روشنفکر و هنرمندان واقعی این کشور است. من از آن مردم ذاهد نمایی که همه کار می کنند و باز هم دم از تهذیب اخلاق جامعه می زنند بیزارم. و بعلاوه، من انتقاد صحیح را با کمال میل قبول می کنم، نه انتقادی که از روی نهایت خودپرستی و ظاهرسازی و فقط به منظور از میدان به در بردن طرف و بدنام کردن او می شود. می دانم که خیلی صحبت ها راجع به من می شود.
می دانم که خیلی اشعار مرا تعبیر و تفسیر می کنند و حتی برای بدنام کردن من، برای اشعارم جواب می سازند تا به مردم وانمود کنند که من برای شخص معینی شعر می گویم، ولی با همه ی اینها از میدان در نمی روم. من شکست نمی خورم و همه چیز را در نهایت خونسری تحمل می کنم، همانطور که تا به حال تحمل کرده ام...

تولدی دیگر
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم...

انتشار تولدی دیگر از شاعری که از این بیشتر کتاب های اسیر و دیوار و عصیان را سروده بود، حادثه غیر منتظره ای به نظر می آمد و بحث های فراوانی را بر انگیخت. فروغ به دید بسیاری شاعری بود بی پروا و دردمند و صمیمی اما با اشعاری نه چندان عمیق. ناگهان با انتشار تولدی دیگر، در ردیف بزرگترین شاعران آن زمان چون اخوان و شاملو قرار می گرفت. و پرسش های زیادی را بر انگیخته بود.
فروغ پس ازانتشار کتابش در این باره می گوید:
«من هنوز ساخته نشده بودم. زبان و شکل خود را و دنیای فکری خودم را پیدا نکرده بودم. توی محیط کوچک و تنگی بودم که اسمش را می گذاریم زندگی خانوادگی. بعد یک دفعه ازتمام آن حرف ها خالی شدم. محیط خودم را عوض کردم. یعنی جبرا و طبیعتا عوض شد. دیوار و عصیان در واقع دست و پا زدنی مأیوسانه در میان دو مرحله زندگی است. آخرین نفس زدن های پیش از احساس رهایی است. من به دنیای اطرافم، به اشیای اطرافم و آدم های اطرافم و خطوط اصلی این دنیا نگاه کردم، و وقتی خواستم بگویمش دیدم کلمه لازم دارم، کلمه های تازه که مربوط به همان دنیا می شود. اگر می ترسیدم می مردم.
اما نترسیدم. کلمه ها را وارد کردم. به من چه این کلمه هنوز شاعرانه نشده است. جان که دارد. شاعرانه اش می کنیم. کلمه که وارد شدند در نتیجه احتیاج به تغییر و دستکاری در وزن ها پیش آمد. نیما راهنمای من بود. نیما برای من آغازی بود. نیما چشم مرا باز کرد و گفت ببین. اما من سازنده خودم بودم. من همیشه به تجربیات خودم متکی بودم... وقتی که «شعری که زندگیست» شاملو را خواندم متوجه شدم که امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است. کشف کردم که می شود با این زبان ساده حرف زد. باید در یک سیر طبیعی، در درون خودم و به مقتضای نیازهای فکری و حسی خودم به طرف این زبان می رفتم. و این زبان خود به خود در من ساخته می شد. خیلی کاغذ سیاه کردم. حالا دیگر کارم به جایی رسیده که کاغذ کاهی می خرم، ارزان تر است...»
دومین تحول در وزن هزار ساله عروض را، بعد از نیما فروغ ایجاد کرد. او در این باره می گوید:
من به سابقه شعری کلمات بی توجهم. به من چه که تا به حال هیچ شاعر فارسی زبانی مثلا کلمه انفجار را در شعرش نیاورده است. من صبح تا شب به هر طرف که نگاه می کنم، می بینم چیزی دارد منفجر می شود... وزن باید مثل نخی باشد که کلمه ها را به هم مربوط کند، نه اینکه خودش را به کلمات تحمیل کند... از تمام این جا نیفتادن‌های کلمات روزانه باید استفاده کرد و وزن ساخت.»
شعر «در خیابان های سرد شب» که با عنوان «تسلیم» هم شناخته می شود، از بهترین نمونه های این مجموعه است که مدت هاست در چاپ های اشعار فروغ اثری ازآن دیده نمی شود.

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود؟

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد از ماندگار ترین منظومه های شعری قرن ماست. شعری که بیش از پیش نبوغ فروغ را آشکار کرد. شعری با حرکت سورئالیستی سرشار از ترکیبات نو، که فروغ درکی عمیق از هستی و پیرامونش را به بیانی شگفت آور بازگو می کند. ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد نخستین منظومه غیر روایی و غیر داستانی در شعر نو فارسی بود. اگرچه ماندگاری این شعر، نه به خاطر ساخت پازلی و پیچیده غیرخطی و مدرن آن، بلکه به خاطر صمیمیت فوق العاده آن بود که شعر را ساده جلوه داده است.
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، حدیث مرگی فرارسنده و ناگزیر است. مرگی که ازپیش در همه چیز منتشر است و فقط با نسیمی که به سوی تو پرواز می کند، تو را هم با خود می برد. و این معنا، چون حس عمیق معنایی در یک قطعه کامل موسیقی، در سراسر منظومه موج می زند.


شعر حدیث نفس زنی است که در آستانه فصلی سرد قرار گرفته است. مکانی که به رغم تداعی ساده اولیه اش بسیار پر ابهام و پرایهام است.
در آستانه فصلی سرد کجاست؟ فروغ در سطر دهم می گوید:
امروز، روز اول دیماه است «آیا شاعر در روزهای اخر آذر ایستاده است؟ و سراسر شعر ناظر به وصف زمستانی در راه است؟ بله، می شود چنین گفت، ولی او نمی گوید در ابتدای آلودگی و گل و لای شدن زمین ایستاده است، فروغ خود را در ابتدای درک آلودگی و از آن فراتر در ابتدای درک هستی آلوده زمین می بیند، ناظر آلودگی ماهوی زمین که به آرامی بر او روشن می شود. با آگاهی از این حقیقت سرد که کاری از او و دست های سیمانی او ساخته نیست. «یاس ساده و غمناک آسمان/ و ناتوانی این دست های سیمانی»
زمان می گذرد و ساعت چهار بار می نوازد. و او که در جست و جوی راز زمان است و حرف لحظه ها را فهمیده است، می فهمد که نه تنها خودش بلکه همه، چون مجسمه ای سیمانی در برابر سرمای ناگزیر در راه، ناتوانند و بلکه اساسا نجات دهنده ای در چشم انداز نیست «نجات دهنده در گور خفته است» و «در کوچه باد می آید/ در کوچه باد می آید»، بادی آکنده از زمان خسته مسلول. باد گرده سل را بر گل ها می پراکند. و بر او بر «مردی که رشته های آبی رگ هایش/ مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش/ بالاخزیده اند» باد، سل را برهمه جا می پراکند و گویا مرگی موهن در برابر همگان است. چنین است که می گوید: «درآستانه فصلی سرد/ در محفل عزای آینه ها/ .../ چگونه می شود به مرد گفت که اوزنده نیست، او هیچ وقت زنده نبوده است.» و او (شاعر) این سخن را در «محفل عزای آینه ها» می گوید. و آینه با توجه به اشعاردیگر فروغ، نماد فردیت هر کس است. «از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را» با توجه به شعر یعنی از خود بپرس. لذا «در محفل عزای آینه ها» تصویری از اجتماعی سوگوار است.
....
و اکنون خود شاعر است که احساس سرما می کند.او که به حقیقت زندگی پی برده است. احساس می کند «چون مرده های هزاران هزار ساله» به مردگان دیگر می پیوندد و دیگر هرگز گرم نخواهد شد. و می پرسد که «چرا پیشتر نگاه نکردم؟ آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت» شب جشن عروسی. یعنی مادر می دانست؟ «انگار مادرم گریسته بود آن شب» او می دانست؟ ولی «برای من چه روشنایی بیهوده ای از این دریچه سر کشید» و در باد مسلول زمستانی و این آگاهی یأس آور، گویا همه چیز و آن مهربانی ها، عشق ها با «آن بخار گیج که دنباله حریق عطش بود» رو به پایان است... .
و بعد، از این جنازه های خوشبخت می گوید که نمی دانند دیریست مرده اند و شاید مرده به دنیا می آیند. جنازه های ملولی که «در چار راه‌ها نگران حوادثند.» پس خود را تسلیم می کند، تسلیمی سرکشانه و ناگریز، با این امید که در «شهادت یک شمع/ راز منوری ست که آن را/ آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند.» و می گوید «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد/ در امیدی پر تردید/ به طلوعی دیگر... .

مرگ فروغ
«به مادرم گفتم: دیگر تمام شد/ گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد/ باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم...»


او در اوج شکوفایی شعرش در بهمن سال ۱٣۴۵ بر اثر تصادف اتومبیل کشته شد. مرگش ضربه هولناکی بر پیکره شعر نو وارد کرد. شعرش و شخصیتش را چنان دوست داشتند که بعد از مرگ غیره منتظره اش، شعرای بزرگ هم روزگار مرثیه های ماندگاری برایش سرودند. شاید بسیاری شنیده باشیم شعر مرثیه را که شاملو در فقدان فروغ سرود:
به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه ی دریا و علف
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است ـ
و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد
پس به هیأت گنجی درآمدی:
بایسته و آز انگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دل پذیر کرده است!
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می گذرد
ـ متبرک باد نام تو! ـ
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

تسلیم
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم
در خیابان های سرد شب
جفت ها پیوسته با تردید
یکدگر را ترک می گویند
در خیابان های سرد شب
جز خداحافظ، خداحافظ، صدایی نیست

من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه های باد می راند
او مرا تکرار خواهد کرد

آه می بینی
که چگونه پوست من می درد از هم
که چگونه شیر در رگ های آبی رنگ پستان های سرد من
مایه می بندد
که چگونه خون
رویش غضروفیش را در کمرگاه صبور من
می کند آغاز؟

من تو هستم، تو
و کسی که دوست می دارد
و کسی که در درون خود
ناگهان پیوند گنگی باز می یابد
با هزاران چیز غربتبار نامعلوم
و تمام شهوت تند زمین هستم
که تمام آب ها را می کشد در خویش
تا تمام دشت ها را بارور سازد.

گوش کن
به صدای دور دست من
در مه سنگین اوراد سحرگاهی
و مرا در ساکت آیینه ها بنگر
که چگونه باز با ته مانده های دست‌هایم
عمق تاریک تمام خواب ها را لمس می سازم
و دلم را خالکوبی می کنم
چون لکه ای خونین
بر سعادت های معصومانه هستی

من پشیمان نیستم
با من ای محبوب من، از یک من دیگر
که تو او را در خیابان‌های سرد شب
با همین چشمان عاشق باز خواهی یافت
گفتگو کن
و بیاد آور
مرا در بوسه اندهگین او
بر خطوط مهربان زیر چشمانت
______________________________________________

 خاستگاها:
طلا در مس، نویسنده: رضا براهنی
تاریخ تحلیلی شعر نو، نویسنده: شمس لنگرودی
برگرفته از سامانه ی  اندیشه سرا 



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?