Thursday, January 21, 2010

 

هفته نامه ی ایران شناخت، سال پنجم- شماره ی ۳۱، فراگیر ِ ۱۵ درآمد ِ خواندنی، دیدنی و شنیدنی در ۶ بخش


جشن ِ بهمنگان، روز ِ بزرگْ‌داشت ِ انديشه‌ي ِ نيك، خُجسته باد!


دوم بهمن ماه (بهمن روز از بهمن ماه)، جشن ِ کهن‌بُنیاد ِ بهمنگان (بهمنجنه)

یکی از بزرگ‌ترین جشن‌آیین‌های فرهنگی‌ی ِ ایرانیان است.

بزرگ‌داشت و برگزاری‌ی ِ این جشن (همچون دیگر جشن‌های نامدار و گران‌مایه‌ی ِ

ایرانی)، تنها نوکردن ِ یاد ِ گذشته‌ای دور و یک سرگرمی و شادخواری‌ی ِ ساده نیست؛ بلکه با روی‌کرد به درون‌مایه‌ی ِ والای ِ آن، ورزیدن ِ یک خویش‌کاری‌ی ِ بایسته‌ی ِ امروزین و پرداختن به گفتمان ِ اندیشه، گفتار و کردار ِ نیک در چالش با انبوه دشواری‌هایی‌ست که با آن‌ها رو در روییم.

مشعل ِ فروزان ِ بهمنگان را فراراه ِ فرزندان ِ آینده‌ی ِ میهن، برافرازیم!


خروس سپید، نماد ِ بهمنگان


ياسمن ِ سپيد
گل ِويژه‌ي ِ بهمن و جشن ِ بهمنگان

(برای خواندن ِ بیشتر در باره ی ِ بهمنگان، ← درآمدهای ِ دوم و سوم بهمن ِ ۱۳۸۷ در همین تارنگاشت)

يادداشت ويراستار

جمعه دوم بهمن ماه ۱۳۸۸
(بیست و دوم ژانویه ۲۰۱۰)

گفتاوَرد از داده‌هاي اين تارنما بي هيچ‌گونه ديگرگون‌گرداني‌ي متن و با يادكرد از خاستگاه، آزادست.

You can use any part of this site's content without any change in the text, as long as it is referenced to the site. No need for permission to use the site as a link.

Copyright-Iranshenakht ©2005-2010

All Rights Reserved


۱. استاد «اميرصادقي»،



روایتگر و نقال ِ شاهنامه در فرهنگ‌سراي رسانه:
در شاهنامه ژرف‌تر بينديشيم!

در این جا ↓
http://amordad6485.blogfa.com/post-3736.aspx?utm_source=feedburner&utm_medium=email&utm_campaign=Feed%3A+amordadnews+%28%D8%A7%D9%85%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%AF+-+%D8%AA%D8%A7%D8%B1%D9%86%DA%AF%D8%A7%D8%B1+%D8%AE%D8%A8%D8%B1%DB%8C+%D8%B2%D8%B1%D8%AA%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7%D9%86+%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%29&utm_content=Yahoo%21+Mail

خاستگاه: نشریّه‌ی ِ الکترونیک ِ امرداد



۲. سخنی در باره‌ی ِ نقالی، بخش کوتاهی از نقالی‌ی ِ «مُرشد مُرادی» و شاهنامه‌خوانی‌ی ِ یک دختربچه و سخن‌گفتن ِ چند سال بعد ِ او در باره‌ی ِ «شاهنامه» و «هفتخان ِ رستم»



در این جا ↓
http://irannegah.com/Video.aspx?id=1507

خاستگاه: رایان پیامی از سعید اوحدی

رهنمود ِ ویراستار:

متن ِ فیلم را کوتاه‌زمانی پس از چپ‌کوبه‌زدن روی ِ پیوندنشانی‌ی ِ بالا و پخش ِ چند "آگهی"، می‌توانید ببینید.


 ایران ِ باستان: آرمانشهر یا بخشی از تاریخ و فرهنگ ِ واقعی‌ی ِ ایران؟

گفتار ِ انتقادی‌ و روشنگرانه‌ی ِ دکتر رضا مُرادی غیاث‌آبادی در باره‌ی ِ جنجال‌آفرینی‌ی ِ عوامانه، دشنام -‌ پراکنی و تهمت‌تراشی برای استاد دکتر پرویز رجبی، دانشمند ِ پژوهشگر ِ تاریخ و فرهنگ ِ ایران از سوی ِ واپس‌ماندگان از کاروان ِ پویای ِ تاریخ را در این جا بخوانید. ↓
http://ghiasabadi.com/blog/index.php/1388/10/24/1392/

خاستگاه: رایان پیامی از رضا مُرادی غیاث‌آبادی

یادآوری‌های ویراستار:

یک) پیوندنشانی‌های ِ هر دو بخش ِ گفت و شنود با دکتر رجبی در روزنامه‌ی ِ اعتماد ِ ملّی و نیز دیگر نوشتارهای ِ وابسته به این گفتمان، در نشانی‌ی ِ بالا گنجانیده‌شده‌است.
دو) دکتر پرویز رجبی، بر پایه‌ی ِ فرهیختگی‌ی ِ پژوهشگرانه‌اش، همواره بر بایستگی‌ی ِ نقد ِ پُخته و سَخته و برخوردار از پشتوانه و درون‌مایۀ دانشی و پژوهشی، تأکیدورزیده و هرگز در برابر چُنین نقدهایی روترش نکرده و نخواسته‌است حرف "کج" را به زور ِ "رگ ِ گردن"، ":راست" وانماید؛ بلکه یادآوری‌ی ِ برخی سهوها و نابه‌هنجاری‌های احتمالی در کارهایش را با گشاده‌نظری و روی ِ خوش، پذیراشده و به ویرایش آن‌ها پرداخته‌است و شیوه‌ی ِ کارش به راستی، آموزه و سرمشق ِ والایی‌ست برای هر پژوهشگر ِ امروزین. او در همین گفت و شنودهای دوگانه، چند بار تأکیدکرده‌است که: "من نمی‌گویم حرف ِ من، حجّت است."
آن‌گاه با دریع، شاهد ِ برخوردهای ناسزاواری از آن دست که بدان اشاره‌رفت، با کار ِ کسی همچون اوییم که بسیاری از ما، در فاصله‌ی ِ درازی از پایگاه والایش جای داریم. امروز با تلخ‌کامی شاهد ِ چُنین نمک‌ناشناسی ‌ها  و دُژرفتاری‌هایی با مرد ِ مردستانی مانند ِ اوییم که در سخت‌ترین و رنج‌بارترین وضع، قلم از همان یک دست ِ توان‌مندش فرونمی‌گذارد و در خلوت ِ پُرشوکتش، خویش‌کاری‌ی ِ عظیمش را می‌ورزد تا درهای ِ راه - ‌یابی‌ی ِ امروزیان و فرداییان به دیروزهای ِ گم‌شده را بگشاید.
دردا و حسرتا!  به راستی در برابر ِ هیاهوی ِ مدّعیان، چه می‌توان گفت جز سخن ِ دردمندانه‌ی ِ خواجه‌ی ِ بزرگ‌ مان: «جای ِ آنست که خون موج زند در دل ِ لعل/ زین تغابُن که خَزَف می‌شکند بازارش!»
سه) برای دریافت ِ آگاهی‌ی درست و دست ِ اوّل از چگونگی‌ی ِ آن «هیاهو»، در تماسی تلفنی، ازیشان پُرس و جو کردم. استاد یادآوری کردند که گفت و شنودهای دوگانه‌شان با روزنامه‌ی ِ اعتماد، تلفنی بوده و دست اندرکاران ِ روزنامه، در هنگام ِ نگاشتن ِ متن ِ ضبط‌‌‌ شده، تحریف‌ها و تغییرهایی را در آن رواداشته‌اند که موجب بدفهمی‌ی ِ خواست ِ ایشان گردیده‌است. از جمله این که نوشته‌اند: "خطّ ِ میخی، را نخستین بار، والتر هینتس خواند." تحریف ِ ناروای ِ این گفته‌ی ِ ایشان است که "والتر هینتس برای نخستین بار، شماری از واژه‌های درست ناخوانده‌ی ِ سنگ‌نوشته‌های ِ هخامنشی را به درستی خواند."

استاد رجبی، سپس به یادداشت ِ کوتاهی که در همین زمینه، در تارنگاشت ِ خود نشرداده‌اند، اشاره‌کردند. متن ِ این یادداشت، چُنین است:
«دریغ که در روزگاری که ما نیاز به آگاهی بیشتری داریم، وقتمان صرف لجاجت و بدگویی می‌شود.
به دنبال مصاحبۀ من با روزنامۀ اعتماد، نمایندۀ محترم زرتشتیان در مجلس، غافل از اینکه من ۳۵ سال است که شاید بیشتر از همه دربارۀ زرتشتیان قلم زده‌ام و بسیاری از نکته‌های تاریک را به روشنایی کشیده‌ام، مرا تهدید به شکایت کرده‌اند. خوشحال نمی‌شوم که شکایتی بشود و من حرف‌های ناگفته‌ای را هم بر زبان آورم؛ چون مهر من به هم‌میهنان زرتشتی -- نخستین یکتاپرستان جهان -- بیش از این‌هاست.
فعلا به اشارۀ آقای غیاث‌آبادی، بسنده می‌کنم.



با فروتنی
پرویز رجبی»

در زمینه‌ی ِ همین گفتمان، پژوهنده‌ی ِ جوان و پویا یاغش کاظمی نیز نوشتاری خواندنی با عنوان

همی نقد باید - انباز با استادم دکتر رجبی
نشرداده ‌است. ↓
http://www.asha.blogsky..com/


۱. یک تصویر ِ رنگ و رو رفته؛ امّا یادمانی از چهار تن از آوازخوانان ِ ایرانی




از چپ به راست: نادر گلچین، محمّدرضا شجریان، عبدالوهاب شهیدی و حسین قوامی (فاخته‌ای)
در یکی از تالارهای ِ تلویزیون ِ ملی‌ی ِ ایران
(برگرفته از مجله‌ی ِ تماشا، نشریّه ی ِ رادیو- تلویزیون ملی‌ی ِ ایران پیش از بهمن۱۳۵۷)

۲. گرامی‌داشت ِ قمرالملوک وزیری، بزرگ‌بانوی ِ آواز ِ ایران: جُنگ بزرگی فراگیرگفتار، نوشتار و آواز (یک قمرشناسی‌ی ِ پُر و پیمان)







در این جا بخوانید و بشنوید. ↓
http://iranold.net/Singer/Ghamarol%20Molouk%20Vaziri/Elam%20Marg%20e%20Ghamr.htm

خاستگاه: رایان پیامی از امین فیض پور

۳. یادواره‌ای سزاوار برای استاد «مرتضی نی‌داوود»







در این جا بخوانید و بشنوید. ↓
http://www.persianpersia.com/music/artisalbums.php?artistid=188

خاستگاه ِ درآمدهای ِ ۲ و ۳: رایان پیامی از دکتر سیروس رزّاقی‌پور

۴. «سیمرغ»: گروه‌نوازی با تک‌خوانی‌ی ِ "همایون شجریان" بر بنیاد ِ مهرسرود ِ پیوند ِ «زال» و «رودابه» در شاهنامه‌ی ِ فردوسی



در دو بحش در این جا ها ↓
http://www.youtube.com/watch?v=-spbTsvfKUg
http://www.youtube.com/watch?v=E0DuQx3fNZM&feature=channel
http://www.youtube.com/watch?v=-spbTsvfKUg&feature=related

خاستگاه: رایان پیامی از احمد رناسی



۵. سوگ‌سرود ِ «همایون شجریان» برای ِ نیای ِ مادری‌ی‌اش، استاد «پرویز مشکاتیان»

در این دو جا ↓

http://technorati.com/videos/youtube.com%2Fwatch%3Fv%3DZutFYJNTL_4
http://www.youtube.com/watch?v=fA3xzFpfESc&feature=related

افزوده‌ی ِ ویراستار:
با دریغ، در اجرای ِ آوازی‌ ِ شعر ِ قاصدک، سروده‌ی ِ زنده‌یاد مهدی اخوان ثالث از سوی ِ همایون شجریان، درست در اوج ِ شعر، آوای خواننده قطع‌شده‌است. (؟!)

متن ِ کامل ِ «قاصدک» (با بخش ِ حذف‌شده، به رنگ ِ سرخ) چنین است:

«قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟


از کجا، ور که خبر آوردی؟


خوش‌خبرباشی؛ امّا؛ امّا


گِرد ِ بام و در ِ من


بی‌ثمرمر می‌گردی.


انتظار ِ خبری نیست مرا


نه ز یاری، نه ز دَیّار و دیاری—باری،


برو آن‌جا که بُوَد چشمی و گوشی با کس.


برو آن‌جا که ترا منتظرند.


قاصدک!


در دل ِ من، همه کورند و کرند.


دست بردار ازین در وطن ِ خویش غریب.


قاصد ِ تجربه‌هایی همه تلخ،


با دلم می‌گوید


که دروغی تو، دروغ؛


که فریبی تو، فریب.



قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای!


راستی آیا رفتی با باد؟


با توام، آی! کجا رفتی؟ آی ...!


راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟


مانده خاکستر ِ گرمی، جایی؟


در اجاقی – طمع ِ شعله نمی‌بندم – خُردک شرری هست هنوز؟


قاصدک!

ابرهای ی همه عالم، شب و روز،

در دلم می‌گریند.»

تهران - شهریور ۱۳۳۸

خاستگاه: رایان پیامی از امین فیض پور  



بررسی ی ِ رسانه های ادبی و فرهنگی

۱. روزآمدشدن ِ تارنگاشت ِ دو زبانی‌ی ِ «مشت خاکستر» (به سردبیری‌ی ِ "فرشته مولوی") با داستانی به زبان انگلیسی



در این جا ↓
http://www.fereshtehmolavi.net/

خاستگاه: رایان‌پیامی از فرشته مولوی

۲. خبرنامه‌ی ِ روزآمد ِ «انجمن ِ مثنوی پژوهان ِ ایران»

در این جا ↓
http://newsletter-latest.blogspot.com/

خاستگاه : رایان پیامی از پانویس

پژوهش ها

۱. درنگی دیگر در مفهوم ِ «خویشاوندپیوندی» و گفتمان ِ آن در «اوستا» و دیگر متن‌های ِ زرتشتی

در پی ِ نشر ِ گفتار ِ «خویشاوندپیوندی» – که فراگیر ِ گفتاوَردی از آقای ِ دکتر داریوش جهانیان بود – ایشان در نامه ای (که پیوستی است بر نوشته‌ی ِ پیشین‌شان)، برای ِ روشن‌گری‌ی ِ بیشتر و رفع ِ هرگونه شبهه در این زمینه، پاره‌ای نکته ها را یادآورشده‌اند. تأکید عمده‌ی ِ ایشان بر جای نداشتن ِ این شیوه از پیوند ِ زناشویی در آموزه‌ی ِ گاهانی‌ی ِ زرتشت است.

نگارنده نیز همین برداشت را دارد و در گفتار ِ «خویشاوندپیوندی» هم جز این نگفته‌است و در این جا بار ِ دیگر، یادآوری می کند که به احتمال بسیار این امر، در شمار ِ برخی آموزه‌های پیش زرتشتی و ناسازگار با آموزه‌ی ِ زرتشت است که نمی‌توانسته‌اند در گاهان او جایی داشته‌باشند؛ امّا در سده‌های پس از وی، به وسیله‌ی ِ کسانی به متن‌های ِ اوستایی‌ی ِ پسین یا اوستای ِ نو یا اوستای جُزگاهانی راه‌یافته که اصل ِ این افزوده‌ها بر جا نمانده و در اوستای نو ِ کنونی به چشم نمی‌خورند و بی‌گمان، داده‌های ِ متن‌های ِ پهلوی (همچون دینکرد و جُز آن) در این راستا، بازنوشته‌هایی از آن‌هاست.

متن ِ نامه‌ی ِ دکتر جهانیان را در این جا بخوانید. ↓

Dear Dr. Doostkhah:

I studied your essay on Kahaetvadatham and would like to add the following comment.
when you asked my opinion on this subject, you did not indicate that you will quote me. But you have quoted part of my view that meets certain end. Marriage with the next of kin( MON) in the ancient world has been reported, but as I wrote the question is was it endorsed by Zarathushtra? If he had done so, then he, his daughter, his parents should have practiced that type of marriage. But I am sure you will agree that Zarathushtra and his wife, his parents, and his daughter and her husband were of two different clans. It will add to our knowlege and fair research that in Farvardin Yasht among the names of 300 women and men who were pioneers of Zoroastrian religion we do not find any of them had practiced the next of kin marriage and I quote this from Dr. Jafarey's essay. You have mentioned several times that the word Khetvadath is not cited in the Gathas. So we should conclude that even if this word was used in his era with that connotation, Zarathushtra does not recommend or even advise such a marriage. In Yasna 53 which is advice to his youngest daughter and group of wedding couples, Zarathushtra makes no mention of next of kin marriage. While this occasion would have been the most appropriate to recommend it.

In my communication I wrote, in Yasna 12 or article of the faith Khaetvadath is cited and if translated to marriage will be totally incongruous with the other two words, throwing away yokes and put down weapons and Khetvadatham. That will tell us that the original meaning of this word was not marriage and if in fact in the later era they have changed its meaning so that next of kin marriage is intended we should find out why and when did it take place.

Just as a reminder you have stated that Zoroastrians blame the report of MON on Herodotus but the report of Herdotus is very favorable to the view that there was no law allowing marriage between sister and brother. He reports that when Cambyses decided to marry his sister he asked the royal judges to investigate if there was a law that permitted marriage between brother and sister. The judges informed him that they could not find any law in the land that allows such a marriage to take place, but king is above the law. Also you have cited two marriages of the next of kin in Shah Nameh. But what about many other marriages or married couples named in Shah Nameh who were of two different clans, a prominent example is Vshtaspa married to Hutaosa of Naotari clan. Isn't it per Se an evidence that marriage between very close relatives was not a common custom in ancient Iran?.

In conclusion we can review the later Avesta and Pahlavi writings to research how Zoroastrianism was interpreted in certain eras and at the same time how much it deviated from the original teachings. That is fine from the historical point of view. Pahlavi translation of the Gathas according to Insler is erred at each sentence.

With all due respect

Sincerely,
Daryoush Jahanian

۲. "وطن کجاست؟": گفتاری تخیلی، شیوا و روشنگر از «دکتر حمید دبّاشی»، استاد و رییس ِ بخش ِ ایران‌شناسی‌ی ی دانشگاه ِ کلمبیا (نیویورک)

در این جا ↓
http://www.iran-emrooz.net/index.php?/politic2/more/20682

ادب و شعرفارسی ی معاصر

۱. متن ِ کامل ِ شعر ِ آرش ِ کمانگیر ِ «سیاوش کسرایی»

برف مي بارد

برف مي بارد به روي خار و خاراسنگ


کوهها خاموش


دره ها دلتنگ


راه ها چشم انتظار کارواني با صداي زنگ


بر نمي شد گر ز بام کلبه هاي دودي


يا که سوسوي چراغي گر پيامي مان نمي آورد


رد پا ها گر نمي افتاد روي جاده هاي لغزان


ما چه مي کرديم در کولک دل آشفته دمسرد ؟


آنک آنک کلبه اي روشن ، روي تپه روبروي من


در گشودندم ، مهرباني ها نمودندم


زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز


در کنار شعله آتش


قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز


گفته بودم زندگي زيباست


گفته و ناگفته اي بس نکته ها کاينجاست


آسمان باز، آفتاب زر ، باغهاي گل


دشت هاي بي در و پيکر


سر برون آوردن گل از درون برف


تاب نرم رقص ماهي در بلور آب


بوي خک عطر باران خورده در کهسار


خواب گندمزارها در چشمه مهتاب


آمدن رفتن دويدن ، عشق ورزيدن


درغم انسان نشستن


پا به پاي شادماني هاي مردم پاي کوبيدن


کار کردن کار کردن ، آرميدن


چشم انداز بيابانهاي خشک و تشنه را ديدن


جرعه هايي از سبوي تازه آب پک نوشيدن


گوسفندان را سحرگاهان به سوي کوه راندن


همنفس با بلبلان کوهي آواره خواندن


در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن


نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن


گاه گاهي ، زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته


قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن


بي تکان گهواره رنگين کمان را


در کنار بام دیدن ، يا شب برفي


پيش آتش ها نشستن


دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن


آري آري زندگي زيباست


زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست


گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر کران پيداست


ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست


پير مرد آرام و با لبخند


کنده اي در کوره افسرده جان افکند


چشم هايش در سياهي هاي کومه جست و جو مي کرد


زير لب آهسته با خود گفتگو مي کرد


زندگي را شعله بايد برفروزنده


شعله ها را هيمه سوزنده


جنگلي هستي تو اي انسان


جنگل اي روييده آزاده


بي دريغ افکنده روي کوهها دامن


آشيان ها بر سر انگشتان تو جاويد


چشمهها در سايبان هاي تو جوشنده


آفتاب و باد و باران بر سرت افشان


جان تو خدمتگر آتش


سر بلند و سبز باش اي جنگل انسان


زندگاني شعله مي خواهد صدا سر داد عمو نوروز


شعله ها را هيمه بايد روشني افروز


کودکانم داستان ما ز آرش بود


او به جان خدمتگزار باغ آتش بود


روزگاري بود ، روزگار تلخ و تاري بود


بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره


دشمنان بر جان ما چيره


شهر سيلي خورده هذيان داشت


بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت


زندگي سرد و سيه چون سنگ


روز بدنامي ، روزگار ننگ


غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان


عشق در بيماري دلمردگي بيجان


فصل ها فصل زمستان شد


صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد


در شبستان هاي خاموشي


مي تراويد از گل انديشه ها عطر فراموشي


ترس بود و بالهاي مرگ


کس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ


سنگر آزادگان خاموش


خيمه گاه دشمنان پر جوش


مرزهاي ملک


همچو سر حدات دامنگستر انديشه بي سامان


برجهاي شهر همچو باروهاي دل بشکسته و ويران


دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو


هيچ سينه کينهاي در بر نمي اندوخت


هيچ دل مهري نمي ورزيد


هيچ کس دستي به سوي کس نمي آورد


هيچ کس در روي ديگر کس نمي خنديد


باغهاي آرزو بي برگ


آسمان اشک ها پر بار


گر مرو آزادگان دربند


روسپي نامردان در کار


انجمن ها کرد دشمن


رايزن ها گرد هم آورد دشمن


تا به تدبيري که در ناپک دل دارند


هم به دست ما شکست ما بر انديشند


نازک انديشانشان بي شرم


که مباداشان دگر روزبهي در چشم


يافتند آخر فسوني را که مي جستند


چشم ها با وحشتي در چشمخانه هر طرف را جست و جو مي کرد


وين خبر را هر دهاني زير گوشي بازگو مي کرد


آخرين فرمان آخرين تحقير


مرز را پرواز تيري مي دهد سامان


گر به نزديکي فرود ايد


خانه هامان تنگ


آرزومان کور ، ور بپرد دور


تا کجا ؟ تا چند ؟


آه کو بازوي پولادين و کو سر پنجه ايمان ؟


هر دهاني اين خبر را بازگو مي کرد


چشم ها بي گفت و گويي هر طرف را جست و جو مي کرد


پير مرد اندوهگين دستي به ديگر دست مي ساييد


از ميان دره هاي دور گرگي خسته مي ناليد


برف روي برف مي باريد


باد بالش را به پشت شيشه مي ماليد


صبح مي آمد پير مرد آرام کرد آغاز


پيش روي لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دريايي از سرباز


آسمان الماس اخترهاي خود را داده بود از دست


بي نفس مي شد سياهي دردهان صبح


باد پر مي ريخت روي دشت باز دامن البرز


لشکر ايرانيان در اضطرابي سخت درد آور


دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يکديگر


کودکان بر بام ، دختران بنشسته بر روزن


مادران غمگين کنار در


کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته


خلق چون بحري بر آشفته


به جوش آمد ، خروشان شد


به موج افتاد


برش بگرفت و مردي چون صدف


از سينه بيرون داد


منم آرش


چنين آغاز کرد آن مرد با دشمن


منم آرش سپاهي مردي آزاده


به تنها تير ترکش آزمون تلختان را


اينک آماده ، مجوييدم نسب


فرزند رنج و کار ، گريزان چون شهاب از شب


چو صبح آماده ديدار


مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش


گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش


شما را باده و جامه ، گوارا و مبارک باد


دلم را در ميان دست مي گيرم


و مي افشارمش در چنگ


دل اين جام پر از کين پر از خون را


دل اين بي تاب خشم آهنگ


که تا نوشم به نام فتحتان در بزم


که تا کوبم به جام قلبتان در رزم


که جام کينه از سنگ است


به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است


در اين پيکار ، در اين کار


دل خلقي است در مشتم


اميد مردمي خاموش هم پشتم


کمان کهکشان در دست


کمانداري کمانگيرم ، شهاب تيزرو تيرم


ستيغ سر بلند کوه ماوايم


به چشم آفتاب تازه رس جايم


مرا نير است آتش پر ، مرا باد است فرمانبر


و ليکن چاره را امروز زور و پهلواني نيست


رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست


در اين ميدان


بر اين پيکان هستي سوز سامان ساز


پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز


پس آنگه سر به سوي آٍسمان بر کرد


به آهنگي دگر گفتار ديگر کرد


درود اي واپسين صبح اي سحر بدرود


که با آرش ترا اين آخرين ديداد خواهد بود


به صبح راستين سوگند


بهپنهان آفتاب مهربار پک بين سوگند


که آرش جان خود در تير خواهد کرد


پس آنگه بي درنگي خواهدش افکند


زمين مي داند اين را آسمان ها نيز


که تن بي عيب و جان پک است


نه نيرنگي به کار من نه افسوني


نه ترسي در سرم نه در دلم بک است


درنگ آورد و يک دم شد به لب خاموش


نفس در سينه هاي بي تاب مي زد جوش


ز پيشم مرگ


نقابي سهمگين بر چهره مي ايد


به هر گام هراس افکن


مرا با ديده خونبار مي پايد


به بال کرکسان گرد سرم پرواز مي گيرد


به راهم مي نشيند راه مي بندد


به رويم سرد مي خندد


به کوه و دره مي ريزد طنين زهرخندش را


و بازش باز ميگيرد ، دلم از مرگ بيزار است


که مرگ اهرمن خو آدمي خوار است


ولي آن دم که ز اندوهان روان زندگي تار است


ولي آن دم که نيکي و بدي را گاه پيکاراست


فرو رفتن به کام مرگ شيرين است


همان بايسته آزادگي اين است


هزاران چشم گويا و لب خاموش


مرا پيک اميد خويش مي داند


هزاران دست لرزان و دل پر جوش


گهي مي گيردم گه پيش مي راند


پيش مي ايم


دل و جان را به زيور هاي انساني مي آرايم


به نيرويي که دارد زندگي در چشم و در لبخند


نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم کند


نيايش را دو زانو بر زمين بنهاد


به سوي قله ها دستان ز هم بگشاد


برآ اي آفتاب اي توشه اميد


برآ اي خوشه خورشيد


تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب


برآ سر ريز کن تا جان شود سيراب


چو پا در کام مرگي تند خو دارم


چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم


به موج روشنايي شست و شو خواهم


ز گلبرگ تو اي زرينه گل من رنگ و بو خواهم


شما اي قله هاي سرکش خاموش


که پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي ساييد


که بر ايوان شب داريد چشم انداز رويايي


که سيمين پايه هاي روز زرين را به روي شانه مي کوبيد


که ابر ‌آتشين را در پناه خويش مي گيريد


غرور و سربلندي هم شما را باد


امديم را برافرازيد


چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر داريد


غرورم را نگه داريد


به سان آن پلنگاني که در کوه و کمر داريد


زمين خاموش بود و آسمان خاموش


تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش


به يال کوه ها لغزيد کم کم پنجه خورشيد


هزاران نيزه زرين به چشم آسمان پاشيد


نظر افکند آرش سوي شهر آرام


کودکان بر بام


دختران بنشسته بر روزن


مادران غمگين کنار در


مردها در راه ، سرود بي کلامي با غمي جانکاه


ز چشمان برهمي شد با نسيم صبحدم همراه


کدامين نغمه مي ريزد


کدام آهنگ ايا مي تواند ساخت


طنين گام هاي استواري را که سوي نيستي مردانه مي رفتند ؟


طنين گامهايي را که آگاهانه مي رفتند ؟


دشمنانش در سکوتي ريشخند آميز


راه وا کردند ، کودکان از بامها او را صدا کردند


مادران او را دعا کردند


پير مردان چشم گرداندند


دختران بفشرده گردن بندها در مشت


همره او قدرت عشق و وفا کردند


آرش اما همچنان خاموش


از شکاف دامن البرز بالا رفت


وز پي او


پرده هاي اشک پي در پي فرود آمد


بست يک دم چشم هايش را عمو نوروز


خنده بر لب غرقه در رويا


کودکان با ديدگان خسته وپي جو


در شگفت از پهلواني ها


شعله هاي کوره در پرواز


باد در غوغا ، شامگاهان


راه جوياني که مي جستند آرش را به روي قله ها پي گير


باز گرديدند ، بي نشان از پيکر آرش


با کمان و ترکشي بي تير


آري آري جان خود در تير کرد آرش


کار صد ها صد هزاران تيغه شمشير کرد آرش


تير آرش را سواراني که مي راندند بر جيحون


به ديگر نيمروزي از پي آن روز


نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند


و آنجا را از آن پس


مرز ايرانشهر و توران بازناميدند


آفتاب ، درگريز بي شتاب خويش


سالها بر بام دنيا پکشان سر زد


ماهتاب


بي نصيب از شبروي هايش همه خاموش


در دل هر کوي و هر برزن


سر به هر ايوان و هر در زد


آفتاب و ماه را در گشت


سالها بگذشت


سالها و باز ، در تمام پهنه البرز


وين سراسر قله مغموم و خاموشي که مي بينيد


وندرون دره هاي برف آلودي که مي دانيد


رهگذرهايي که شب در راه مي مانند


نام آرش را پياپي در دل کهسار مي خوانند


و نياز خويش مي خواهند


با دهان سنگهاي کوه آرش مي دهد پاسخ


مي کندشان از فراز و از نشيب جادهها آگاه


مي دهد اميد ، مي نمايد راه


در برون کلبه مي بارد


برف مي بارد به روي خار و خارا سنگ


کوه ها خاموش


دره ها دلتنگ


راهها چشم انتظاري کارواني با صداي زنگ


کودکان ديري است در خوابند


در خوابست عمو نوروز


مي گذارم کنده اي هيزم در آتشدان


شعله بالا مي رود پر سوز .


"شعر آرش کمانگیر با صدای "سیاوش کسرایی

خاستگاه: رایان پیامی از امین فیض پور


۲."با نیما بود که شعر با انقلاب رو به رو شد.": گفت و شنود ِ آگاهاننده و روشنگر ِ گزارشگر ِ رادیو فردا با «اسماعیل خویی» در باره‌ی ِ نوآور‌ی‌ی ِ تاریخی‌ی ِ «نیما یوشیج» در شعر ِ فارسی - با یادکردی از پنجاهمین سال ِ خاموشی‌ی ِ "نیما"

در این جا ↓
http://www.radiofarda.com/content/f3_nima_poet_revolutionpoetry/1930539.html

۳. گزارش ِ زندگی‌ی ِ«فریدون مُشیری» از زبان ِ خود ِ او همراه با خُنیای چند خواننده با شعرهایی از این شاعر در فیلمی از "ناصر زراعتی"


در این دو جا ↓
http://www.youtube.com/watch?v=HsFv5pOpBRs
http://www.youtube.com/watch?v=AliRa9BDv5I

و این هم، سروده‌ا‌ی از مُشیری در حال و هوای ِ شعر ِ خانه‌ی ِ دوست کجاست؟ از سهراب سپهری

من دلم می خواهد

خانه ای

داشته باشم پُر ِ دوست

کُنج ِ هر ديوارش
دوست‌هايم بنشينند آرام

گل بگو، گل بشنو

هرکسي مي خواهد

وارد خانه‌ی ِ پر عشق و صفايم گردد،

يک سبد بوي ِ گل ِ سرخ

به من هديه کند.

شرط ِ وارد گشتن

شست و شوي ِ دل‌هاست.
شرط آن، داشتن ِ یک دل ِ بیرنگ و ریاست.

بر درش برگ ِ گلي مي کوبم
روي ِ آن با قلم ِ سبز ِ بهار

مي نويسم: اي يار!
خانه‌ي ِ ما اين جاست؛

تا که «سهراب» نپرسد دیگر:

"خانه‌ی ِ دوست کجاست؟ "



خاستگاه: رایان‌پیامی از: احمد رناسی



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?