Thursday, July 16, 2009

 

هفته‌نامه‌ی ِ ایران‌شناخت (نوشتاری- دیداری- شنیداری)، سال پنجم- شماره‌ی ۶، فراگیر ِ ۱۹عنوان


يادداشت ويراستار


جمعه بیست و ششم تیر ماه ۱۳۸۸
(هفدهم ژوئیه ۲۰۰۹)

گفتاوَرد از داده‌هاي اين تارنما بي هيچ‌گونه ديگرگون‌گرداني‌ي متن و با يادكرد از خاستگاه، آزادست.


You can use any part of this site's content without any change in the text, as long as it is referenced to the site. No need for permission to use the site as a link.


Copyright-Iranshenakht©2005-2009


All Rights Reserved





۱. «ایران! ایران! تو بمان جاودان!» و «سفر برای وطن» (شعری از زنده‌یاد "نادر ابراهیمی" در برنامه‌یِ«چهره‌های ِ ماندگار»): دو خُنیای ِ شورانگیز از خُنیاگر ِ بلندآوازه و توانای میهن‌مان "محمّد نوری "



در این جا ببینید و بشنوید ↓
http://www.youtube.com/watch?v=mMEcDUARoag




در باره ی زندگی و کارنامه‌ی ِ محمّد نوری، در این جا بخوانید
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D9%86%D9%88%D8%B1%DB%8C


۲. هفتادمین سال ِ سرایش ِ «ققنوس»، نخستین شعر ِ آزاد ِ نیمایی فرخنده‌باد!









خاستگاه ِ: رایان‌پیامی از فرشید ابراهیمی - تهران


۳. ناملايماتي كه بر اسطوره‌هاي زنده روا مي‌دارند: در باره ی ِ برخوردهای ناسزاوار ِ برخی از دست‌اندرکاران ِ رسانه های رسمی با «استاد شجریان»


شهر سليمانيه بنا به دعوت رسمي خانم هيرو ابراهيم احمد، همسر رئيس‌جمهور عراق پس از مدت‌ها انتظار، ميزبان گروه شناخته‌شده‌اي از هنرمندان موسيقي ايران زمين شد.
نخستين شب اجرا با شکوه و آرامش در شرايطي که بسياري امکان حضور در سالن را نداشتند به پايان رسيد. شب دوم فرا رسيد و گروه با تاخير حدود يک ساعت به دليل آماده نبودن فضاي عمومي تالار به صحنه آمد. تشويق بي‌وقفه و اداي احترام متقابل گروه و تماشاگران. پيش‌درآمد - آواز و اتفاقي عجيب! درهاي داخلي تالار از فشار بيش از حد مشتاقان به يکباره گشوده شد و سيل جمعيت با چشماني خيس از اشک شوق وارد شدند! مردماني عموما کرد که از دورترين نقاط عراق، ترکيه و حتي ايران خود را به آنجا رسانده بودند از کمترين جاهاي موجود روي زمين نيز بهره جستند تا شايد بتوانند ساعاتي را از نزديک شنونده صدايي از آسمان بلند ايران زمين باشند. صدايي پير و لرزان از ميان جمعيت به گوش رسيد: دست از طلب ندارم تا کام من برآيد يا تن رسد به جانان يا جان زتن برآيد همسر رئيس‌جمهور، مقامات فرهنگي و حتي گارد ويژه نظامي هم توان بازگرداندن آرامش به جمعي چنين مشتاق و حاضر را نداشتند! همه نگران از عاقبت اين حادثه عجيب. اما نگاهي نافذ و صدايي به بلنداي آسمان جمع مشتاقان را در سکوتي وصف ناشدني فرو برد. استاد محمدرضا شجريان و تصنيفي در دستگاه ماهور: سرو چمان من چرا ميل چمن نمي‌کند؟... و من با چشماني اشک‌آلود از کادر دوربينم لحظات سراسر غرور و شکوه آريايي را ثبت مي‌کردم. آري گويي استاد ميزبان بود و حاضران ميهمان! تصنيف مرغ سحر پايان آن شب از ياد نارفتني بود...




شهريور ۸۷ - ايران– تالار بزرگ کشور


در واپسين شب از اجراي همايون و گروه دستان با شيطنت و کينه‌توزي عده‌اي ناشناس برق سالن چند بار قطع شد و حاضران در سالن بدون تهويه و روشنايي تنها با نور موبايل‌هايشان، در نهايت بزرگواري صبوري کردند تا اجرا آغاز شود، در شرايطي که هيچ‌کدام از مسوولان سالن کمترين توضيحي ندادند. اين بار نيز شجريان بزرگ ميزبان شد و با خاطري آزرده خطاب به مردم گفت: دست تک تک شما را مي‌بوسم، من نيز مانند شما ميهمان اين جمع هستم ولي افسوس که ميزبان از حال ميهمان خبر ندارد!



از دشمنان برند شکايت به دوستان/ چون دوست دشمن است، شکايت کجا بريم؟!




گروه به صحنه آمد و اندوهگين به اجراي برنامه پرداخت. آن شب نيز گذشت با حرکتي بي‌نظير از استاد بزرگ در پايان برنامه و آن همخواني با همايون و مردم بود.



تصنيف برآمده از عمق وجود ايرانيان: مرغ سحر ناله سرکن داغ مرا تازه‌تر کن...


آزردگي خاطر ميهمانان با شيريني صداي استاد پايان گرفت. افتخار همراهي با شجريان بزرگ را در اجراهايي در داخل و خارج کشور دارم و لحظات زيادي از حضور مبارکش در کنسرت‌ها و نشست‌هاي خبري عکاسي کردم و اين سوال را همواره در ذهن مرور کردم که چرا بايد بر چنين بزرگاني اينچنين ناملايماتي حادث شود؟ و پاسخ آن بغض و آهي بود که گاه با اشک فرو مي‌خوردم! اين سوال را با استاد هم مطرح کردم، دستانم را به گرمي فشرد، لبخند منحصر به فردش را بر صورت جاري ساخت و: «اين‌ جا مملکت ماست، صبور باشيم و همه براي بهتر شدنش تلاش کنيم »ولي به راستي کدام سرزمين چنين ناملايماتي بر اسطوره‌هاي زنده‌اش روا مي‌دارد؟! رسانه ملي کي شأن و مقام استاد را به شايستگي احترام نمود؟! آيا مجال سخن آزاد فراهم آورد تا لازم به گفت‌وگو با بي‌بي‌سي فارسي نباشد؟ حالا «مستاجران قلم»، سياه‌پردازي مي‌کنند و خواسته بحق و قانوني استاد را "اقدام عليه امنيت ملي " (؟!) تلقي مي‌کنند! چه راحت قاضي مي‌شوند! چه آسان حکم مي‌دهند! از عالم بي‌هوشي به درآييد که نوشته‌هاي ناروايتان جز عرض خود بردن و زحمت ديگران نيست! وجود انساني چون محمدرضا شجريان چه بر پيشوند نامش استاد نقش بندد و چه نه والا و بالاست. جايگاه او در ذهن انديشمند و پاک‌سرشت ايرانيان نهادينه شده است. ربناي او با رمضان ايرانيان مسلمان عجين شده و جايگاه چون سيمرغش را عرصه‌اي براي ابراز وجود کج‌انديشان نيست!



به صبر کوش تو‌اي دل که حق رها نکند/ چنين عزيز نگيني به ‌دست اهرمني!




احمد مطلايي


اعتماد ملی - پنج شنبه - ۱۸ تیر هشتاد و هشت


خاستگاه: رایان‌پیامی از امین فیض‌پور- ایران


۴.چهارده اثر ِ یادمانی از هنرمندان ِ روزگارمان در ستایش ِ آزادی و آبادی‌ی ِ ایران


در پیوندنشانی‌های زیر، بشنوید ↓
آزادی با صدای شهرام ناظری

بخوان هم وطن - ناظری

دلیرانه - ناظری

ای برادر - ناظری

ای ایران - ناظری

ایران کهن - ناظری

ایرانی - شجریان

کاروان شهید - ناظری

میهن - شجریان

رزم مشترک - شجریان

سپیده - شجریان

شهید - ناظری

وطن - محمد نوری

وطنم ایران - شیدا، لطفی و محمد معتمدی



همچنین می توانید تمام این آهنگ ها را یکجا دریافت کنید. ↓

دریافت یکجا


خاستگاه: رایان‌پیامی از امین فیض‌پور- ایران


۵. درختان ايستاده مي‌ميرند : بازخواني‌ی ِ گفت‌وشنودي قديمي با «بهرام صادقي»




يونس تراکمه











روزنامه ی ِ اعتماد ملی
چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۸


صد سالي مي‌شود، از انقلاب مشروطه به‌بعد، نسلي نبوده است که در امان باشد از اين دو همراه هميشگي «شور» و «يأس». وقتي‌که در يکي از همين روزهاي تاريخي در ميدان توپخانه به‌دوست شاعر و فيلمسازم رسيدم، او با نوک پاي راست زمين زير پايش را نشان داد و گفت: «مدرنيته ايراني از همين مکان شروع شد». اشاره‌اش به «شوري» بود که انقلاب مشروطه در دهخدا و همرزمان و همنسلانش ايجاد کرده بود؛ و من با سر و نگاه به‌مکاني دورتر، به‌ميدان بهارستان، اشاره کردم و گفتم: «يأس تاريخي و لعنتي آنها و ما هم از آنجا شروع شد»، و بغضم را فرو خوردم و با اشاره دستي از او خداحافظي کردم. بغضم از همه اين «يأس»هاي جانکاه بعد از آن «شور»ها بود. آن يأس عظيمي که شب به‌توپ بستن مجلس موهاي سر و روي دهخدا را يک‌باره سفيد کرد، و آن يأس‌هاي ريز و درشت فراوان اين 100 سال. از به‌توپ بستن مجلس و استبداد صغير بگير تا کودتاي 28 مرداد 32 و بيا تا... و تا... (حالا جوان‌ها چه خوب مي‌فهمند شعر «زمستان» اخوان را). کي و کجا قرار است اين پايان تکراري عوض بشود؟ ديگر شرطي شده‌ايم، همه‌مان. ديگر هيچ شور و هيجاني کاملا مهيج نيست برايمان. در اوج «شور»مان منتظر فرود آمدن ضربه مهلک «يأس» هستيم. فکر نمي‌کردم پسر و دخترم را سردرگم و کلافه يأسي ديگر ببينم، همان کلافگي که خودم در سن و سال آنها تجربه کرده بودم. نه، تقديري در کار نيست، اما چرا اين جريان بي‌هيچ کم و کاستي هي دارد تکرار مي‌شود؟ اين‌بار آيا ممکن است نه در همان نقطه محتوم، که چند قدمي جلوتر تمام شود؟ مي‌شود اميدوار بود؛ هر چند برگذشتن از آن نقطه لعنتي و يأس‌آور پايان به‌عيان اتفاق نيفتد، اما انگار درون اين جوان‌ها هنوز منکوب اين «يأس» مشئوم نشده است. چنين بادا!
در همين سردرگمي‌ها بودم که به‌ياد مصاحبه‌اي با بهرام صادقي افتادم. 43 سال قبل صادقي هم از مشروطه تا زمان خودش را نگاه مي‌کند و خدنگ‌وارهاي ايستاده‌اي را بررسي مي‌کند که چگونه هر کدام‌شان را نشاندند يا خودشان نشستند. وقتي با زحمت توانستم برگه‌هاي وارفته و زرد شده مجله فردوسي را پيدا کنم ديدم خواندن کفايت نمي‌کند، انگار بايد رونويسي‌اش کرد و مشق‌وار دوباره نوشتش، و از نو اين بخش از مصاحبه را نوشتم (تايپ کردم) و ديدم اين زخم چه کهنه است و چه عميق و چه مدام سر باز مي‌کند و خون تازه از آن بيرون مي‌زند.


رابطه‌ی ِ «نشستن» و قصه نوشتن؟!
بخشي از گفت و شنود ِ "علي‌اصغر ضرّابي" با «بهرام ‌صادقي» (مجله‌ی ِ فردوسي، شماره ۷۹۵، آذرماه ۱۳۴۵)


بهرام صادقی در جوانی




... بله، افسوس که خوب شروع شد و ناگهان، يا شايد هم به‌تدريج، فروکش کرد. «دهخدا» در «چرند و پرند» چنان حدت ذهن، تيزبيني و ايجاز و طنز جالبي را نشان مي‌دهد که آدم آرزو مي‌کند‌‌اي کاش به داستان‌نويسي مي‌پرداخت، يا حتي «چرند و پرند» را مثلا به‌صورتي ديگر ادامه مي‌داد ولي نه، چه مي‌بينيم؟ تحقيق و تتبع... عکسي از آن مرحوم ديده‌ام که خيلي گويا و رقت‌آور است. دهخداي پير با زيرشلواري روي تشک نشسته و کاغذ را روي زانو گذاشته و دورش را مقدار زيادي کاغذ (گويا به آنها فيش مي‌گويند) فرا گرفته است. حتي در عکس معلوم مي‌شود که زير شلواري‌اش از پارچه‌هاي معمولي راه‌راه است. کمي قوز کرده است و از زير عينک به آدم نگاه مي‌کند. اين همان نگاه سوزاني است که مي‌گفت «يادآر ز شمع مرده، يادآر»؟ و اين همان دست‌هايي است که شلاق بي‌امان طنز را فرود مي‌آورد؟ ولي خب، کار تحقيق و تتبع خيلي بي‌دغدغه و بي‌دردسر است.
بي‌خطر و بي‌دغدغه براي يک‌طرف و بي‌ثمر و بي‌دردسر براي طرف ديگر. حالا ديگر انقلاب مشروطيت مي‌خواست ميوه پس بدهد. بعد عکس ديگري ديده‌ام، شما هم ديده‌ايد، از «مرحوم عشقي» است. درست است که خيلي سانتي‌مانتال و رمانتيک است اما لااقل ايستاده است. کنار ميزي ايستاده است. از شعرهايش که بگذريم- چون بحث شعر در ميان نيست- او همان است که نمايشنامه‌هاي «اکبر گدا» و جز آن و «عيد خون» را نوشته است. شما چه فکر مي‌کنيد؟ کسي که ايستاده است بايد بنشيند. «اگر ننشست بايد نشاندش!». اينجا بلافاصله به‌ياد «سيد محمدعلي جمالزاده» مي‌افتم. عکسي از آن وقت او نديده‌ام، اما او را در مقدمه و در داستان‌هاي «يکي بود يکي نبود»ش ديده‌ام. ظاهرا او هم ايستاده است، يا شايد بدتر... حتي حرکت مي‌کند، مي‌آيد، مي‌رود و جوان است. خيلي خب او هم بايد بنشيند، لااقل که خستگي سفر را دربکند و اگر هم نخواست بنشيند چه؟ معلوم است ديگر! بايد نشاندش! و مي‌دانيد که در دنيا راه‌ها فراوان و گوناگون است. يکي در کرياس در خانه‌اش ناگهان مي‌نشيند و به‌خود مي‌پيچد و دست‌‌هايش را به‌شکمش مي‌گيرد و مي‌فشارد و خون از آن فواره مي‌زند و ديگري روي نيمکت جالبي کنار درياچه زيبايي که شعرا در وصفش شعرها گفته‌اند مي‌نشيند، و زير لب شعر «بهار» را زمزمه مي‌‌کند که: «ملک جهان چون سويس باغ ندارد». آن‌وقت کسي هم که در هواي خوب نشسته باشد و دور از «گزند و تيررس ابر و رعد و باد- و ز قوافل ايام رهگذر»- شعر را درست خواندم؟- به‌سرش مي‌زند که گاه به‌گاه يا پشت سر هم چيزهايي بنويسد که حوصله‌اش سر نرود ولي آنکه در خون نشسته ديگر بلند نمي‌شود، آن‌هم که زيرشلواري پوشيده و خودش را لاي کتاب و کاغذ مخفي و غرق کرده اگر هم بلند شود براي قضاي حاجت است.
اين است که نوول‌نويسي ما، پس انقلاب مشروطيت به‌قول شما، شما اين را تاريخ و مبدايي قرار داديد يادتان باشد، وارد دوره «نشسته» مي‌شود. چند جورش را گفتم، باز هم مي‌توان فکر کرد و پيدا کرد. مثلا يک جور نشستن هم داريم،که معذرت مي‌خواهم، چندين خاصيت دارد: هم مفرح و مکيف است، هم آرامبخش است و هم در اغلب موارد نتيجه‌بخش و پر محصول و پُربار. يک نوع نشستن هم داريم که سر مستراح باشد، و همانطور که اجابت مزاج ساعات معين معلومي دارد استحصال ادبيات، يا کلي‌گويي نکنم، استحصال داستان کوتاه نشسته در اين نوع هم وقت معين دارد، مثلا ماه به ماه است، يا 15 روز يک‌بار، يا هفته‌اي يک‌بار، (ثانيا) و البته مفرح و مکيف هم هست چون از عشق و عفت و ناموس و... سخن مي‌گويد. «ثالثا» و آن‌وقت است که مثلا در مصاحبه‌اي که با فرضا «حسينقلي‌خان» يا چه مي‌دانم ايکس يا ايگرگ به‌عمل آمده آدم مي‌خواند که: بله، من اصلا از خانه بيرون نمي‌روم، همه‌اش در خانه‌ام و مي‌نويسم و آدم حظ مي‌کند که تئوري‌اش زياد هم بي‌پروپا نبوده مي‌گويد که در اين سال‌‌هاي دراز داستان‌نويسي هميشه در خانه بوده‌ام، در خلوت خانه و معلوم است که مقصود از خانه همان مصونيت است و هرچه باشد مستراح خانه که بهتر از مستراح‌هاي عمومي است، يا حالا حسينقلي‌خان گفتم؟ بله. مثال بود زدم؛ يکي ديگر: کمي شاعرانه حرف بزنيم، فلق، يا امواج، يا سحر چشمان تو، (اينها مثلا اسامي مستعار هستند) بله آدم مي‌شنود و باز هم در مصاحبات عديده مي‌خواند که من چون مجبورم هر هفته براي 10 مجله داستان دنباله‌دار بنويسم ماشين تايپ خريده‌ام: شب‌هاي زمستان مي‌روم لاي کرسي و تايپ را مي‌گذارم روي لحاف و مي‌نويسم، نگوييد مستهجن شد، کمي فکر کنيد؛ کرسي که خودمانيم، دست کمي از مستراح ندارد. يک‌جور ديگر هم نشستن داريم، باز توجه مي‌دهم که اين نشستن‌هاي اجباري و اختياري و دل‌بخواه و دل‌نخواه همه پس از ايستادن‌هاي مشروطيت شما پيش آمده، يعني در واقع قعودهاي پس از قيام است، (ببينم، قعود معني نشستن مي‌دهد؟) و اين جواب شماست درباره تحول و تطور نوول‌نويسي... اين را هم بگويم که ايستادن اگر آدم را زود خسته مي‌کند زياد طولي نمي‌کشد، برعکس نشستن چون به مزاج مي‌سازد خيلي هم طولاني مي‌شود، پنج سال، 10 سال، 20 سال و بيشتر.
بله، يک‌جور ديگر نشستن، نشستن در محبس است. اما البته محبس داريم تا محبس، يک‌وقتي محبسي داريم مثل زندان مسعود سعد سلمان و يا فلان و بهمان و... که اسم نمي‌برم، چون‌سرتان درد مي‌گيرد و خود من‌هم که دردسر مزمن دارم، و يک‌وقت محبس‌هاي آبکي داريم که در تاريخ بايد نمونه‌هايش را خواند. گويا در دوران «قره قوروت خان انياغلو» نسل پنجم چنگيزخان بود که «امير ترشيز ابن جاظ» را مدتي در قلعه «قهقه» يا «زکيه» (روايات مختلف است) حبس کرد براي اينکه کمي جلا بيايد و عضلاتش انعطاف پيدا کند و بعد هم درش آورد و دبير ديوان کل شد (براي تفصيل بايد رجوع کرد به تاريخ انياغلويان، نسخه منحصر به‌فرد که در بريتيش ميوزيوم طي شماره 007 ضبط شده است). به‌هر حال کسي‌که داستان‌نويس و اديب باشد البته «ايام محبس» را به‌بطالت نمي‌گذراند، سوانح آن ايام را مي‌نويسد و بعد که بيرون آمد و سر و سينه‌اش جلا پيدا کرد مسلم است که دست به ‌قلمش بهتر شده است. ديگر فتنه به‌پا نمي‌کند، و هر دو هم از قضا آبکي است و هيچ ربطي به من و تو ندارد. يک دنياي عجيبي هست که محبس و مجلس عيش و زنان زيبا و سايه‌هاي زيبا و غيره‌اش به‌هم مي‌خورند و دردي از من و تو دوا نمي‌کنند.
بله، البته نشستن «بودا» هم هست و بودا که بود؟ شاهزاده‌اي که همه چيز برايش مهيا بود يا مي‌توانست مهيا باشد؛ از خانواده‌اي اشراف و... بعد يک‌روز آمد در خيابان، مدت‌ها بود که در قصر زرنگارش زندگي مي‌کرد، و ديد که عجب چقدر کور و کچل و جذامي هست، يک‌باره «شوکه» شد. روز ديگر آمد ديد مردي را مي‌زنند و شکنجه مي‌کنند و مي‌برند بکشندش. باز «شوکه» شد. روز سوم يک پير ديد و روز چهارم هم يک تابوت (من اين قصه را از کتاب غيرت بودا که آقاي «قائميان» ترجمه کرده ياد گرفته‌ام)، بوداي جوان به‌سرش زد که‌هارت و پورت بکند، آن‌روز هنوز لغت عصيان در نيامده بود. اما پدرش و خانواده و خلاصه دوروبري‌هايش همه غصه او را مي‌خوردند و مي‌خواستند که باز به قصر رزنگار برگردد و روي اين حساب‌ها چماق به‌دست‌ها و شمشير به‌کف‌ها را در اطراف او ولو کرده بودند. بوداي بيچاره يک‌هو جا خورد، رفت گوشه‌اي نشست و زانوهايش را گذاشت روي هم و نشست. اما مگر مي‌توانست از حکمتي که به‌دست آورده سخن نگويد؟ گيرم کسي گوش نکند، لااقل با سايه خودش که مي‌توانست حرف بزند... و حرف زد!
در اين ميان يک‌جور نشستن ديگر هم بود که به‌نظر مي‌آمد با ايستادن همراه است، چيزي شبيه ورزش سوئدي و آن‌هم حرکاتش مثلا در محبس انجام مي‌شد. خيلي اميد بود که ورزشکاران خوبي بيرون بدهد. مثل فوتبال و واليبال که يک تيم هست که کاپيتاني دارد و معلمي و... و صندوق و چمداني که مايحتاج افراد تيم را در آن مي‌ريزند، اما بعدها معلوم شد که به‌قول معروف «اندر آن صندوق جز لعنت نبود» و خوشمزه تداعي اين چند معني است که چند روز پيش باز مطلبي را که از بس نوشته و گفته‌اند ديگر مبتذل شده است در کيهان ورزشي مي‌خواندم که چرا در ايران ورزش‌‌هاي دسته‌‌جمعي موفقيت ندارد، برعکس ورزش‌هاي انفرادي؟ چه مي‌دانم، شما هم چه مي‌‌دانيد؟ بله؟ اينطور نيست... اين چيزها به‌ما نيامده است.
به‌هر حال نوول‌نويسي با کمال حقارت از دوران «نشستگي» خودش گذشت، و بعد فکر مي‌کنيد چه شد؟ مسابقه‌اي آغاز شده بود، يک مسابقه دو... و سوت داور هم ناگهان و بي‌مقدمه به‌صدا درآمده بود. اول از همه ورزشکاران از خط شروع گذشتند، خيلي‌ها که به زمين ميخ‌دوز شده بودند و لبخند مي‌زدند چون تازه سال بادفتق درآوردن «قتلغ‌خان» را پيدا کرده بودند، يک عده جوان هم تازه از راه مي‌رسيدند، خلاصه گرد و خاک عجيبي به‌هوا بلند شد، هي هل دادند، عرق کردند و با چشم‌هاي بسته دويدند اما فقط شتاب و خامي.
کار به‌جايي کشيده بود که بودا هم به‌دويدن پرداخته بود. قاطي‌پاطي شدند و بلبشوي عجيبي بود، بگذريم که مستراحي‌ها و سالني‌ها همچنان کارشان را مي‌کردند و پول‌شان را مي‌گرفتند و محصولات نيمکت روبه‌روي درياچه هم زياد شده بود.
تا اين که... ديگر شما بگوييد، تا اينکه نوول کم‌کم خودش را- اگر چه خيلي کم و ناقص- توانست بقبولاند و دوره‌اي پيش آمد و آدم‌هايي و جوان‌هايي که اگر چه هيچ مکتب صحيح انتقادي نداشتند و ندارند، اگر چه معلومات و مطالعات‌شان و آگاهي‌شان از ادبيات امروز جهان اندک است و اگر چه سرخورده و بي‌پناه و سرگردانند، اما با دو چشم، يا حتي با هزار چشم خيره من و تو و او را مي‌پايند و مي‌خواهند و مي‌طلبند. آنها ديگر از تو چيزي مي‌خواهند که خيال مي‌کنند تويي، که ادعا مي‌کني و کار مي‌کني بايد بهشان بدهي و اگر ندادي مي‌فهمند که چند مرده حلاجي. آنها از روي گرده‌نشسته‌ها و نيم‌خيزها و ايستاده‌هاي دروغي مي‌گذرند. تو آنها را نمي‌بيني و نمي‌شناسي اما در کنارت هستند، در شب‌گردي‌هاي بي‌هدف، در سرگرداني‌هايت در بعدازظهرهاي تنهايي و اندوهت و در چکنم، چکنمت همراه و همدل و همدرد تو هستند.
بله، آقاي ضرابي! داستان‌نويسي امروز ما و همچنين شعر امروز ما، اکنون به اين مرحله خطير و مقدس و عجيب رسيده است که آنها، يعني شعر و داستان، بله، آنها ديگر خود تو هستند و اگر دروغ بگويي يا بد و ناقص بگويي، يا بخواهي گول بزني زود مي‌فهمند و تنهايت مي‌گذارند. «داستان» و «خواننده» امروز همه يکي شده‌اند، همه در يک هيئت و در يک قالب شب‌‌هاي غربت و سرگرداني را مي‌گذرانند، همه با هم از کوچه‌هاي تاريک مي‌گذرند، در حالي‌که در کوچه پهلويي «شعر» راه مي‌رود، همانطور غمگين و سرگردان و صداي پايش با صداي پاي تو و من مي‌خواند. البته همه چيز داريم، از نقص و شتاب‌کاري و نشيب و فراز گرفته تا کمال و انسجام و درخشش، اما دروغ نداريم، ديگر تفنن و سرگرم‌کنک و وقت‌گذراني و قصه‌گويي از عشق و عفت و تاريخ و افتخارات نداريم، آنها خيلي پايين رفته، به پايين‌هاي مرداب و لجنزار خود رسيده‌‌اند و اينجاست که هر نويسنده‌اي بايد هوشيار باشد و صادق و صميمي زيرا اگر جز اين باشد اورا سر کوچه مي‌گذارندش و رد مي‌شوند،... و او فقط مجبور است صداي برادران توأمان شعر و داستان، اين دو سرگردان آواره را بشنود که بي‌هيچ رحم و شفقتي از او دور مي‌شوند، حتي هر قدر زنجموره کند.


* * *



جُنگ پردیس نیز بخشی از شماره ی یکم خود را ویژه ی بحث ِ چند تن از اهل ادب، در باره ی ِ هنر و مهارت این داستان نویس ِ بزرگ ِ روزگارمان کرده است. ↓





درباره‌ی ِ کارنامه‌ی ِ بهرام صادقی در این دو جا بخوانید ↓
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A8%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%85_%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%82%DB%8C


http://www.google.com/search?q=Sadeghi%2CBahram&rls=com.microsoft:*:IE-SearchBox&ie=UTF-8&oe=UTF-8&sourceid=ie7


۶. رنگین‌کمان ِ شعر ِ آزاد ِ نیمایی در یک ویژه‌نامه‌ی ِ الکترونیک






در این جا ببینید و بخوانید ↓
http://www.dingdaang.com/sresults.aspx?categ=15


* * *



بخشی از این ویژه نامه نیز یادواره‌ای است برای محمّد حقوقی،همراه با دو شعر از او و نیز دو تحلیل و نقد



وی بر شعرهای ِ خانه‌ام ابری‌ست از نیما یوشیج و آنگاه پس از تُندَر از مهدی اخوان ثالث.




خاستگاه: رایان‌پیامی از مهدی خطیبی- تهران


۷. روایت ِ طنزآلود ِ تجدّد ِ ما: بررسی و شناخت ِ زندگی‌نامه‌ی ِ خود نوشته‌ی ِ نویسنده و مترجمی فرهیخته و توانا


حسن كامشاد
حديث ِ نفس
تهران- نشر ِ ني،
۱۳۸۷





روايت ِ طنزآلود ِ تجدّد ِ ما




دكتر ماشاءالله آجوداني (پژوهشگر و نويسنده- لندن) از حدیث ِ نفس ِ دکتر حسن کامشاد، سخن‌می‌گوید. ↓
«من ‍[حسن كامشاد*] پسر حاج سيدعلي آقاي ميرمحمد صادقي‌ام. در 4 تيرماه 1304 در خاك پاك سپاهان به دنيا آمدم. به نوشتة پدرم در پشت كلام‌الله مجيد "تولد نورچشمي حسن‌آقا ولد آقاي ميرزاعلي‌آقا به تاريخ يكشنبه يك ساعت به غروب مانده‌ 3 ذيحجه‌الحرام سنة 1343" بود. چند ماه پس از تولد من، رضاخان سردار سپه به تخت سلطنت نشست. نظام قرون وسطايي رو به پايان گذاشت. عصر ديكتاتوري و تجدد آغاز شد.»


(حديث نفس، ص 21)



آنچه خوانديد سرآغاز نخستين فصلِ كتاب حديث نفس، دفتر خاطرات مترجم برجستة كشور ما حسن‌كامشاد است، نويسنده و مترجمي بي‌ادعا كه در همه‌ي اين سال‌‌ها، يعني در درازاي نيم‌قرن، با ترجمه‌ها و نوشته‌ هاي ارزنده‌اش به رشد فكر و شعور جامعه ی فرهنگي ما كمك كرده است.
آخرين سطر بند بالا، يعني اين سطر: «عصر ديكتاتوري و تجدد آغاز شد» بارها ذهن مرا به خلجان درآورده است. در اين سطر كوتاه «تجدد» و «ديكتاتوري» چنان راحت و آسان در كنار هم خوش‌نشسته‌اند كه انگار براي هميشه جدانشدني و جدايي‌ ناپذيرند. اينجا هستي پرتناقض تاريخ تجدد ما در سطري چنين كوتاه و گويا برهنه شده است.
سرِّ هستيِ همين تجددِ متناقض است كه اين‌بار در حديث نفسِ روشنفكري گفته آمده است كه نه وكيل بود و نه وزير، نه خان بود و نه امير. در ايران كارمند ميان رتبة شركت نفت و تأسيسات وابسته‌اش بود و در خارج از ايران، استاد زبان و ادبيات فارسي و دانشجوي دوره ی دكتري دانشگاه كيمبريج انگليس (در همين دانشگاه بود كه حامد الگار، در كلاس‌هاي درس او شاگردي مي‌‌كرد.) بنابراين در خاطرات او از بزرگ‌نمايي‌ها و اغراق‌هايي كه بر منم‌ منم‌هاي متداول مبتني است، خبري نيست. نويسنده نه در پي توجيه كارهايي است كه كرده است و نه سر آن دارد كه همچون بسياري از خاطره‌‌نويسان اين سال‌ها، انديشه‌اي خاص يا نوعي سياست را تبليغ كند و از اين راه خود را تبرئه و ديگران را مقصر نماياند.
طنز شيرين و جان شكار كامشاد-- در سرتاسر كتاب -- اگر گزنده است و مي‌گزد، بيش از همه نويسنده كتاب را گزيده است. در دنياي همين طنز، او و ريز و درشت ماجراهاي زندگي‌اش، صميمانه و بي‌پيرايه و در نثري ساده و شيوا به ميدان ديد گذاشته مي‌شود.
ماجراي ديدارش با حسين نواب، وزير خارجة يكي از كابينه‌هاي مصدق و اين زمان سفير ايران در سوئد، يكي از ماجراهاي خواندني و بسيار طنز‌آلود كتاب است. سهرابِ نواب هم‌دورة كامشاد در كيمبريج بود و در نامه‌اي به پدر از دوست خود يادي كرده بود. در تعطيلات تابستان روزي خبر مي‌آورد كه «پدرم از تو دعوت گرفته با من به استكهلم بيايي و يك هفته مهمان ما باشي». پذيرفت و با هم به سوئد رفتند. كامشاد مي‌نويسد:
جناب سفير از آشنايي من ابراز خوشوقتي كرد و گفت: "پسرم خيلي از شما تعريف كرده است". از چگونگي تدريس زبان و ادبيات فارسي در كيمبريج، شمار شاگردان و ... پرسيد. شب وقتي شام خورديم و دور هم نشستيم، از قفسة كتاب‌‌هايش نسخه‌اي گلستان سعدي برگرفت، فصل نخست را گشود، به دست من داد و گفت «بخوانيد تا مستفيض شويم!» شگفت‌زده، غافل‌گير، مانند شاگردي در برابر معلم، با دلهره و عجله خواندم: «منت خداي را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است...» سخنم را قطع كرد، گفت «نه، نه، نه» و خودش با اهن و تلپ و طمأنينه عبارت را از برخواند و بر يك يك كلمات تشديد و تأكيد گذاشت. و سرجنباند كه ادامه دهم: "... و به شكر اندرش مزيد نعمت". باز توي حرفم دويد و عبارت را به لحني ديگر تكرار كرد... و الي آخر. بعد به تلخي گفت: «به شاگردان‌تان همين‌طور درس مي‌دهيد؟» منگ شده بودم و نمي‌دانستم چه واكنشي نشان دهم. پيرمرد، وزيرخارجة مصدق، نمايندة ايران در ديوان لاهه، سفير كبير در هلند، عراق، سوييس و من مهمان تازه‌وارد! سپس برخاست شب به خير گفت و به اتاق خود رفت. سهراب از خجالت سربه زير انداخته بود. زمين را مي‌نگريست و زير لب به انگليسي دشنام مي‌داد. اندكي بعد گفت «برويم بيرون» (صص 174-175)
كامشاد با جواهر لعل‌نهرو در كيمبريج اين معرفي كتاب را به پايان مي‌برم، باشد تا فضاي اين نوشته با نقل اين گفت‌وگو با عطرِ نام يكي از شريف‌ترين دولتمردان تاريخ سياسي ايران معاصر، يعني مصدق، عطرآگين شود. كامشاد نوشته‌است: «در مجلس ضيافت پس از سخنراني، سينك مرا به [نهرو] معرفي كرد. سخن از اوضاع ايران بعد از كودتاي بيست‌وهشت مرداد پيش آمد. خواستم خود شيريني كنم. گفتم: «اگر ما هم در ايران شخصيتي چون شما مي‌داشتيم...» كه مهلتم نداد جمله‌ام را تمام كنم. با تغيّر گفت: «شما مصدق داشتيد! با او چه كرديد؟». (ص 156)


پي‌نوشتها


روايت بسيار شيرينِ اين تغيير نام خانوادگي، با عنوان طنز‌آلود «تغيير هوّيت» در صفحات 68 و 69 كتاب آمده است.
من درك خاص و متفاوتي از آزادي‌هاي مدني و تفاوت آنها با آزادي‌هاي سياسي دارم. موضوع اين تفاوت‌ را در يكي از كارهاي منتشر نشده‌ام در دستِ بررسي دارم.
شاهرخ مسكوب، ابراهيم گلستان، مجتبي مينوي، نظام وفا، فروغ فرخ‌زاد، سهراب سپهري، مهدي اخوان‌ثالث‌، احمد شاملو، مسعود فرزاد، پترايوري، حامد الگار، پرفسور آربري، ايليا گرشويج، تورخان گنجه‌اي، تقي‌زاده، شرف‌الدين‌خراساني‌، مصطفي فاتح، توفيق صايغ ـ شاعر نوپرداز فلسطيني ـ حسين نواب، دكتر اقبال، سعود الفيصل، جك كولارد، مينورسكي، آيت‌الله كمره‌اي، لويي‌آراگون، ژان‌كوكتو، و ...
شرح ماجراي شركت آيت‌الله كمره‌اي در كنگره جهاني صلح يكي از خواندني‌ترين بخشهاي كتاب است.


۸. روشنفکران گمراه وانقلاب: گفت و شنود ِ «دکتر ماشاءالله آجودانی» با بی بی سی


در این جا ببینید و بشنوید↓
http://www.khandaniha.eu/items.php?id=775


۹. پرسشی تاریخی و کلیدی: «ایران»، خانه‌ی ِ بزرگ ِ ایرانیان را چه کسی باید آزاد و آباد کند؟- دردنامه‌ای از یک ایرانی‌ی ِ شهربند ِ غُربت


درد ِ دلی با بی‌مهران، میوه‌چینان، سردآهان، موج سواران و سنگدلان


مهران رفیعی
بریزبن - استرالیا


از ماست که برماست!


به تو ...
به تو که خودت را ایرانی می نامی
به تو که به کورش برزگ و کتیبه حقوق بشرش افتخار می‌کنی
به تو که ساعت ها پای تلویزیون های ماهواره ای می نشینی و از دیدن اعتراضات سایرین به وجد می‌آیی
به تو که در محرم برای سرور شهیدان سیاه می‌پوشی
به تو که از رفتار و گفتار احمدی نژاد سر افکنده می شوی
به تو که از داشتن گذرنامه ایرانی و یا داشتن محل تولد ایران در گذرنامه فرنگی رنج می بری
به تو که اشعار حماسی شاهنامه را بر دیوار مهمانخانه ات می چسبانی
به تو که داستان جنبش بابک و ابومسلم را برای دیگران حکایت میکنی
به تو که هر پدیده ای را از دید جامعه شناسی تجزیه و تحلیل می کنی
به تو که داستان های رشادت را با آب و تاب در مهمانی ها تعریف می کنی
به تو که ادعای آشنایی ات با نام آوران ایران زمین را به رخ این و آن می کشانی
به تو که سالهاست در آرزوی مسافرت به ایرانی آزاد و سربلند هستی
به تو که که برای دیدن یک خواننده ایرانی, مسافرت می کنی, مرخصی می گیری و هزینه ها می‌پردازی
به تو که برای برگزاری جشن ها وعزاها ی پر زرق و برق هر گونه هزینه ای را می‌پردازی
به تو که کف خانه ات را با بافته‌های هنرمندان و زحمتکشان کرمان, کاشان و تبریز و نایین می‌پوشانی
به تو که در تظاهرات روزهای شنبه بیستم ژوین و یازدهم جولای شرکت نکردی
به تو که به تظاهرات روز جمعه بیست و ششم جون نیامدی
به تو که هزار بهانه می تراشی تا گردی بر قبایت ننشیند
به تو که همیشه در گوشه ای امن پنهان‌می‌شوی تا دیگران بکارند و تو بخوری
به تو که لحظه ها را در انتظار آمدن موج می شماری تا بر آن سوارشوی
به تو که برای روزهای هفته "کار" را بهانه‌می‌کنی و " تعمیرخانه" را برای روزهای آخر ِهفته
درست است که باید به خانه مان برسیم، چکّه‌ی ِ سقفش را، زنگ‌زدگی‌ی ِ در و دیوارش را، کوتاه کردن شاخ و برگ ِ درختانش را، گرفتگی‌ی ِ آب و ناودانش را...
امّا به یاد داشته‌باش که همگی مان «خانه»ی ِ دیگری هم داریم: «خانه»ی ِ بزرگ و مشترک‌مان، «خانه»ی ِ باستانی و افتخارآمیزمان، «خانه»ی ِ دانش وهنر پرورمان را می‌گویم.
*
و به یاد داشته باش که آن «خانه از پای‌بَست، ویران است!»


آیا هرگز از خود پرسیده‌ای:"چه کسی باید آن خانه‌ی ِ ویران را درست کند؟"


خاستگاه: رایان‌پیامی از مهران رفیعی - بریزبن، استرالیا


۱۰. هویّت ِ ملّی و رسانه: پژوهشی جامعه‌شناختی- سیاسی


در این جا بخوانید ↓
http://rouznamak.blogfa.com/post-533.aspx


خاستگاه: رايانْ پيامي از مسعود لقمان - تهران


۱۱. گسترش ِ چشم‌گیر ِ رسانه‌ها : آغاز به کار ِ تارنمایی فراگیر ِپیوندنشانی‌های ِ بسیار به داده‌های ِ دیداری، شنیداری و نوشتاری‌ی ِ رهنمون به گزارش ِ خیزش و جُنبش ِ ایرانیان
(Site-e Tazaahoarat / Demonstration All Over the World)


در این جا ببینید و بخوانید و بشنوید ↓
http://www.tazahorat.com/


خاستگاه: رايانْ پيامي از شیرین طبیب‌زاده- سن خوزه، کالیفرنیای شمالی


١۲. دو غم‌آواز برای «وطن» در روزهای ِ خشم و خروش و آتش و خون


در این دو جا ↓

http://www.youtube.com/watch?v=7FGRRJwSu9s





http://www.youtube.com/watch?v=NFeab0JOPCs&feature=related




خاستگاه: رايانْ پيامي از فرزانه طاهری - تهران


١۳. نوزده تجزیه و تحلیل از رویدادهای اخیر ِ ایران


در این جاها بخوانید ↓
یرواند آبراهامیان:


http://www.haaretz.com/hasen/spages/1096071.html


عبّاس امانت:


http://roomfordebate.blogs.nytimes.com/2009/06/16/where-will-the-power-lie-in-iran/#abbas


اکبر گنجی:


http://zamaaneh.com/idea/2009/06/post_520.html


ژانت آفاری:


http://roomfordebate.blogs.nytimes.com/2009/06/16/where-will-the-power-lie-in-iran/#janet


عبدی کلانتری: Kalantari:http://nilgoon.org/archive/abdeekalantari/articles/nilgoon_zamaneh_194.html

محمّدرضا نیکفر:http://www.nilgoon.org/archive/mohammadrezanikfar/articles/Nikfar_Election_88.htmlhttp://www.nilgoon.org/archive/mohammadrezanikfar/articles/Nikfar_Election_88_2.htmlhttp://www.nilgoon.org/archive/mohammadrezanikfar/articles/Nikfar_Election_88_3.html

سلاوج زیزک


:(Slavoj Zizek)


http://supportiran.blogspot.com/2009/06/slavoj-zizeks-new-text-on-iran.html

حمید دبّاشی: http://www.nilgoon.org/articles/Hamid_Dabashi_People_Power.htmlhttp://weekly.ahram.org.eg/2009/954/op2.htm

رامین احمدی:


http://www.forbes.com/2009/06/24/iran-election-revolution-opinions-contributors-revolutionary-guard-coup.html



بهزاد یغمایی:


http://www.foreignpolicyjournal.com/2009/06/25/iran%E2%80%99s-many-wars/


مینا خانلرزاده:


http://www.zmag.org/znet/viewArticle/21792


کارگر سوسیالیست:


http://socialistworker.org/2009/07/01/roots-of-irans-revolt


کارزار برای صلح و مردم‌سالاری:
http://www.cpdweb.org/news/20090707.shtml


سعید رهنما:


http://www.zmag.org/znet/viewArticle/21948


خاستگاه: رايانْ پيامي از فرزانه طاهری - تهران


١۴. سه پژوهش ِ تازه‌ی ِ خواندنی‌ی ِ ایران‌شناختی


تارنمای ِ فرهنگی‌ی ِ شهربراز با نوشته‌های زیر روزآمد شد.
در باره ی ِ «سُغد» (سُگدیانای ِ باستان) ↓


http://shahrbaraz.blogspot.com/2009/07/blog-post_08.html




حکایتی از هفت اورنگ ِ جامی ↓


http://shahrbaraz.blogspot.com/2009/07/blog-post_09.html-


باز هم دروغ!: نسبت دادن ِ ببت‌هایی نیامده در شاهنامه، به فردوسی!↓


http://shahrbaraz.blogspot.com/2009/07/blog-post_13.html


١٥. گستره‌ی ِ زیست‌محیطی‌ی ِ دماوند ِ سرافراز، دست‌خوش ِ سودجویی‌ی ِ سوداگران و رو در رو با تباهی و آلودگی!




به گزارش ِ خبرآنلاین، کسانی با داشتن ِ اجازه (؟!) از مقام‌های شهر دماوند، در بلندای ِ ۲۹۰۰ متری، با ماشین‌های سنگین ِ راه‌سازی، به جان ِ کوه ِ دماوند افتاده‌اند تا جاده‌ای آسفالته در آن احداث کنند! شرح این گزارش ِ اندوه‌بار را در این جا بخوانید ↓
http://www.khabaronline.ir/news-12671.aspx


خاستگاه: رايانْ پيامي از بهارک علی پناه


۱۶. رویکردی به گفتمان ِ «ایرانی‌بودن (/شدن / ماندن)»


گفتار شروین وکیلی در این زمینه را، در این جا، بخوانید. ↓
http://rouznamak.blogfa.com/post-534.aspx


خاستگاه: رايانْ پيامي از مسعود لقمان - ایران


۱۷. تکلیف ِ مُحال!: یادگاری از ادب ِ دوران ِ مشروطه‌خواهی




سیّد اشر ف‌ا‌لدّین حسینی گیلانی (مشهور به نسیم ِ شمال)، ادیب ِ طنزپرداز و روزنامه‌نگار (مدیر روزنامه‌ی ِ نسیم شمال)، آزاده‌ی ِ مبارز و حق‌جوی ِ روزگار ِ جنبش و خیزش ِ مشروطه‌خواهی، اثرهای ِ ماندگاری از خود بر جای گذاشته که امروز، یک‌صد سال پس از آن دوران، هنوز تازه و خواندنی و آموزنده است.
سروده‌ی ِ کوتاهی از او را با گرامی‌داشت ِ خاطره‌ی ِ وی، در این جا می‌آورم:




_ دست مزن!
_ چشم! ببستم دو دست!
_ راه مرو!
_ چشم! دو پایم شکست!
_ حرف مزن!
_ قطع نمودم سخن!
_ نطق مکن!
_ چشم! ببستم دهن!
_ هیچ نفهم!
_ این سخن، عنوان مکن!
خواهش ِ نافهمی‌ی ِ انسان مکن!
لال‌شوم، کورشوم، کرشوم؛
لیک مُحال است که من خرشوم!


برای آشنایی‌ی بیشتر با کار های ِ نسیم شمال، ← دیوان ِ اشرف و نیز یا مرگ یا تجدّد، "دفتری در شعر و ادب ِ مشروطه"، پژوهش ِ دکتر ماشاءالله آجودانی، انتشارات ِ فصل ِ کتاب، لندن - ۱۳۸۱/ ۲۰۰۲.
Fasl-e Ketab Publications
P.O. Box 14149, London W13 9ZU
ISBN 0-9531771-1-4


۱۸. پاسخ ِ طنزآمیز و هوشمندانه‌ی ِ یک دانشجو به پرسش ِ استاد ِ جغرافیا


در پیامی از دوستی آمده بود:
_ استاد: نسبت ِ بخش‌های ِ دوگانه‌ی ِ رویه‌ی ِ زمین، چیست؟
_ دانشجو: سه چهارم ِ رویه‌ی ِ زمین را «آب» فراگرفته‌است و یک چهارم ِ دیگر ِ آن را «دروغ»!


۱۹. نشر ِ کتاب ِ جامعه‌ی ِ ساسانی از استاد ِ زنده‌یاد «دکتر احمد تفضّلی» به انگلیسی و فارسی







در این جا بخوانید ↓
http://tafazzoli.ilssw.com/pages.php?id=63&cat=review


خاستگاه: رایان پیامی از ایمان خدافرد- تهران




<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?