Saturday, May 02, 2009

 

اندوهی دیگر! دریغی دیگر!: غروب ِ ستاره ای تابناک از آسمان ِ فرهنگ و ادب ایران!


▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄


▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄





يادداشت ويراستار


شنبه دوازدهم اردیبهشت ماه ١٣٨٨ خورشيدي
(دوم مه ٢٠٠٩)


گزارش اندوه زای ِ زیر را امروز مهدی خطیبی در رایان پیامی از تهران به این دفتر فرستاد. "هردم از نو غمی آید به مبارک بادم!"
*
خبر مثل یک پتک بر سرم فرود آمد : «رضاسید حسینی رفت!» بعد باران پیامک بود که می بارید. نمی خواهم مرثیه ای بگویم و آوای همیشگی ی ِ وا اندوها! و واحسرتا! را سر دهم. او بزرگ بود؛ چه بگویم و چه نگویم و چه بخواهم و چه نخواهم. صادقانه زیست. آنچه بود، نمود. اهل دغل و دروغ نبود. و رفت ... شادا که دیگر درد نمی کشد. روانش شاد! دعوت تان می کنم نوشتۀ یکی از هم نسلان او (استاد محمود کیانوش) را با هم بخوانیم. در این جا :
http://www.mehdikhatibi.blogfa.com/

با مهر و دوستی
مهدی خطیبی
*
درباره ی رضا سیّدحسینی، ادیب و مترجم نامدار و چراغ ِ رهنمون ِ چند نسل از ایرانیان ِ روزگار ِ ما به ادب و فرهنگ ِ باخترزمین، در این جا نیز بخوانید:
http://www.ibna.ir/vdchqinx.23nqqd10t2.html
*
ویژه نامه ی ِ ماه نامه ی بُخارا برای بزرگ داشت ِ سید حسینی نیز -- که در سال ِ گذشته نشریافت -- خاستگاه ِ سرشاری است برایِ شناخت ِ کارنامه ی ِ درخشان و پُرمایه ی ِ این بزرگ مرد. بیابید و بخوانید. یادش گرامی و راهش پُررهرو باد!
*
احمد رناسی هم سوگ نگاشت ِ عبدالله کوثری، مترجم و ادیب سرشناس و یکی از یاران و هم گامان ِ سیّدحسینی برای ِ او را از پاریس به این دفتر فرستاده است که با سپاسگزاری از او، بر این یادواره می افزایم:

در سينه هاي مردم دانا...


نوشته ی عبداله كوثري


خبر را چند ساعتي بيش نيست كه شنيده ام. آشوب خبال يك دم آسوده ام نگذاشته .گاه به كتابهايي فكر مي كنم كه ازسالهاي دبيرستان تا همين امروز با ترجمة او خوانده ام و گاه سيماي نجيب و دوست داشتني اش پيش چشمم مي آيد دريكي از آخرين ديدارها كه به دشواري با عصا خود را استوار نگه داشته بود اما همچنان لبخند به لب داشت و گرم و شيرين سخن مي گفت .


اما قصد ندارم با همه اندوهي كه گريبانگيرم شده بر رفتن مردي مويه كنم كه عمري به كمال يافت ،نيك آمد و نيك زيست و ثمر تلاشهاي خود را كه دهها كتاب و بسياري شاگردان سپاسگزار بود به چشم ديد و توانست دست كم دمي در خرمي بوستاني كه خود پرورده بود نفسي از سر آسودگي و رضايت بكشد و اكنون هم اگر از ميان ما رخت بربسته مي دانيم كه از اين پس زندگي درازتري را در آثاري كه در زبان فارسي آفريده آغاز مي كند يعني در سينه هاي مردم دانا.....اما از وقتي اين خبر را شنيدم يكسر دارم با خود فكر مي كنم آيا توانستيم او را چنان كه بايد ارج بگذاريم ،يعني آيا چنان فضايي ايجاد كرديم كه از دانش و هنر او كه با گشاده دستي در اختيار هر پرسنده اي بود ،به درستي بهره برگيريم ؟ورنه ،مي دانيم ك اين راهي است كه همگان رفته اند و سيد حسيني نيز بايد مي رفت و اين بار آخر كه به بيمارستان رفت شايد خود بيشتر از هركس بدان آگاه بود . راستش را بخواهيد گويا پيشاپيش خود را آماده هم كرده بود ،چرا كه مي گفت خسته شده است از ناتواني هاي جسم و از ناسازگاريهاي دم به دم اين عضو و آن عضو.


باري ،دلشوره و دريغي كه دارم اين است كه آيا در نسل هاي بعدي كسي چون او و نظاير او خواهيم داشت يا نه. و اين گهوارة فرسوده كه فرهنگ ماست و زير نگاه چندين چشم بد گمان غژاغژكنان لنگري مي اندازد و تكاني مي خورد آيا چندان توش و توان برايش مانده كه چنان آدمهايي بپروراند يا بايد از اين پس سر به حسرت بجنبانيم و بخوانيم كه :نظير خويش بنگذاشتند و بگذشتند ...


از همان سالهاي دبيرستان نام رضاسيد حسيني براي من نويد بخش كتابي خوب بود، هم گزينش خوب و هم ترجمة خوب . هنوز شور وشوق آن بعد از ظهر پنج شنبه را از ياد نمي برم كه از دبيرستان البرز پياده تا كتابفروشي نيل در ميدان مخبرالدوله رفتم تا كتاب طاعون را بخرم و اين كتاب با ذهن نوجوان من چها كرد ،چها كرد .


سيد حسيني از كساني بود كه دردهة سي و چهل كار سترگ معرفي ادبيات مدرن اروپا و امريكا را برعهده گرفتند و در اين كار ،برخلاف برخي از مترجمان ،يگانه معيارشان ارزش ادبي اثر بو د نه ويژگي هاي ايدئولوژيك آن. و از بركت تلاش اينان بود كه ما در همان سالها با فلوبر و استاندال و سارتر و كامو و روبرمرل و سيمون دوبووار و كريستين روشفور و مالرو و ....آشنا شديم . اينان درهاي جهاني ناشناخته را برما جوانان عاشق گشودند. پانزده سال بيش نداشتم كه كتاب مكتب هاي ادبي به دستم رسيد و بسياري از اصطلاحات و نامها و عنوانها كه شنيده بودم و هيچ از آنها نمي دانستم برايم معنايي يافت و اين همه با ذكر نمونه هايي كه خود مي توانست راهنمايي باشد براي رفتن به سراغ بسياري از نويسندگان بزرگ كه نامشان هم به گوشم نخورده بود . اما اين كتاب تنها اثر بي بديل سيّد بزرگوار نبود .


سردبيري سخن ،ترجمه هاي پخته با زباني توانا كه حق هر متن را به درستي و بي كم وكاست ادا مي كرد و چشمه اي ديگر از توانائي هاي زبان فارسي را در مقابله با زبان هاي ديگر به ما مي نماياند. تنها كافي است اميد را بخوانيم و ضد خاطرات را . و باز كار توان فرساي سرپرستي بر كار تدوين فرهنگ آثار كه چه علاقه اي به آن داشت و چه عاشقانه با همه خستگي تن وجان خود را به آن دفتر مي كشاند و تاكار را تمام نكرد از پا ننشست .


نمي دانم شمار كتابهايي كه او از دهة بيست تا همين دهة هشتاد ترجمه كرد به چند رسيده ،اما اين را يقين دارم كه من و همه كتابخوانها و مترجمان ونويسندگان نسل من و نسل بعد وامدار نوشته هاي او هستيم .


آشنايي من با سيّد حسيني از زماني آغاز شد كه دوست ديرينم كاظم كردواني در دفتر فرهنگ آثار همكاري با او را آغازكرد.
استاد از ترجمة آنتوان بلوايه خوشش آمده بود و به كاظم گفته بود .اين را كه شنيدم به خود رخصت دادم كه مشتاقانه به ديدارش بروم و از آن پس بارها در همان دفتر و گاه نيز در خانه اش پاي صحبت شيرين او نشستم و به حرفهايش گوش و دل سپردم .از سوررئاليست ها ،از سارتر،از كامو ،از مالرو از ناظم حكمت از ياشاركمال و از كل ادبيات و از كل شعر و كل فرهنگ كه دلبستة آن بود و شش دهه جان و تن در خدمت به آن فرسود .مردي بود هماره آماده براي خواندن كارهاي جوانان ،از ترجمه تا شعر وداستان و تا نقد وهرچيز ديگر كه بود. شگفتا نوجواني اردبيلي كه به تهران آمد تا به ما فارس ها ترجمه كردن و فارسي نوشتن بياموزد. . و چه خوب آموخت و چه يادگارها از خود نهاد.


چند سال پيش غروبي به خانه اش رفتم . پسرش كاوه هم آمد، اما دمي بود و رفت و ما تنها مانديم .پدرهنوز ازداغ مرگ فرزند خونين جگر بود. هردو حالي خوش هرچند اندوهگين داشتيم .بي آنكه بمويد يا زاري كند با من از آن روزهاي تلخ تعريف مي كرد و حرفهايش را گاه به بيتي آرايه مي بست .يادم نيست چه گفت كه بي اختيار دست بر دستش نهادم و فشردم . سرش را با لبخندي اندوهناك اما مهر آميز بالا گرفت و گفت:مي داني در تمام آن روزها آن فصيدة خاقاني در ذهنم تكرار مي شد ،يادت هست ؟برايش خواندم :
صبحگاهي سر خوناب جگر بگشاييد شبنم صبحدم از نرگس تر بگشاييد
دانه دانه گهر اشك بباريد ،چنانك گرة رشته تسبيح زسر بگشاييد
سيل خون از جگر آريد سوي بام دماغ ناودان مژه را راه گذر بگشاييد
به وفاي دل من ،ناله بر آريد چنانك چنبر اين فلك شعوذه گر بگشاييد
به جهان پشت مبنديد و به يك صدمة آه مهرة پشت جهان يك زدگر بگشاييد



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?