Friday, April 11, 2008

 

يادواره اي اندكي ديرْهنگام، براي هنرمند ِ بزرگ روزگارمان







يادداشت ويراستار



شنبه ٢٤ فروردين ماه ١٣٨٧ خورشيدي
(١٢ آوريل ٢٠٠٨)



خبر ِ خاموشي ي اندوهبار هنرمند ِ بزرگ ِ روزگارمان ثمين باغچه بان در غربت از ميهني كه با جان و دل دوستش مي داشت، ٢٣ روز پس از آن رويداد، به تصادف به چشمم خورد:
ثمین باغچه بان آهنگساز،مؤلّف و مترجم ایرانی بر اثر عارضه ي قلبی در استانبول ترکیه درگذشت.
مرگ او ۲۹ اسفندماه ۱۳۸۶ و در سن ۸۰ سالگی در تعطیلات نوروزی اتفاق افتاد و همین مساله باعث شد که خبر فوت او تا کنون منتشر نشود.
ثمین باغچه بان در سال های گذشته به همراه همسر آوازخوان و اهل موسیقی خود و فرزندش در استانبول زندگی می کرد...»
( http://www.iranonair.com/ :دنباله ي آن را در اين جا بخوانيد)
پيش از آن، در هيچ رسانه اي، اشاره اي به اين پيشامد نديده بودم!

صفحه ي «رنگين كمون»، يكي از يادگارهاي ماندگار ِ اين هنرمند ِ نامدار و همسر ِ هنرمندش اِوْلين را در دستْ رس دارم؛ امّا دريغ كه اكنون نمي توانم براي شنيدن ِ متن ِ زيباي ِ آن در اين جا پيوندبدهم. همين كه بتوانم اين كار را بكنم، در پيوستي نشرش خواهم داد.

ثمين و اِوْلين باغچه بان، اين اثر ِ پويا و شيوا را ويژه ي كودكان و نوجوانان، آينده سازان ِ ميهن ِ خود كرده اند؛ ميهني كه خود تلخْ كامانه از آن دوررانده شدند! ياد ِ ثمين ِ باغچه بان ِ بزرگ را گرامي مي دارم. باشد كه جوجه هاي اين ققنوس ِ تن و جان در آتش ِ بيداد سوخته، از ميان خاكسترش پربركشند و بلندتر و دورتر از نسل ِ سوخته ي ِ او پروازكنند. (وصف ِ رساتر و شيواتر ِ اين بادمان ِ هنري ي ِ ثمين باغچه بان را در يادْنوشت ِ استاد رجبي براي ِ او – كه در پي خواهم آورد – بخوانيد.)

* * *

گويا استاد دكتر پرويز رجبي، دوست ِ ديرين ِ ثمين نيز، همچون من دير از اين خبر ِ ناگوار آگاه شده باشند كه در نوزدهم فروردين (بيست روز پس از هنگام ِ رويداد)، «لَختي قلم بر او گريانده اند.»

* * *

دلم به حال باغچه می‌سوزد، باغچه‌بان
«کسی به فکر گل‌ها نیست»!


شب ِ عید «ثمین باغچه‌بان» خودش را به بهشتی‌ها عیدی داد.



در یکی از روزهای سوزان مردادماه ١٣٦٠، تازه از پیش «ثمین باغچه‌بان» برگشته بودم و هنوز عطر کتۀ سفیدی را – که همسرش «اِوْلین» پخته بود – به همراه داشتم، که دست به قلم بردم:


مردی با یک دسته‌گل در قلب، سر کوهی بلند، زیر باران، تنها نشسته بود. با خیال کمانی رنگین. و در آن پایین آهویی و دختری. و دختر به آهوی بیمار، که پول دوا ندارد، بستنی می‌دهد.
مارها در پای مرد لانه کرده‌اند. به دور زانوهایش پیچیده‌اند و پاهایش را خفه می‌کنند. نیشش می‌زنند. خوابش را می‌ربایند. و حباب‌های کوچکی، که توی بازوها و پاهایش باد کرده‌اند، می‌ترکند. و هر از گاهی از نُک انگشت‌هایش جرقه‌های ریز و ناپیدا و سوزانی می‌جهند. و در آن پایین، در کنار باغچه‌ای، آهوی بیمار، که پول دوا ندارد، بستنی دخترکی را می‌خورد... باغچه‌بان در اندیشۀ تب عروسک دخترک است.
عروسک در تب می‌سوزد و گریۀ عروسکانه‌اش فضا را، که رنگ آتش دارد و بوی نرگس و کتان و زعفران، آکنده است.
باید آهنگی سرود برای عروسک، تا خوابش ببرد و آهنگی دیگر برای اسب چوبی عروسک، یار قشنگ و زرنگ دخترک، که نه سپید است و نه کهر و به رنگ نارنج باغچه است... و این تنها از باغچه‌بان برمی‌اید، که باید دلش را از تنهایی گل‌ها به درد آورد و به یاد گل‌ها انداخت و از تارک کوه پایینش کشید و به اتاق یا گوشۀ کارش فراخواند، که پر از نقاشی کودکان است:
سیمرغی با منقار بلندش پیکان زهرآلودی را از گردن اسبی رنجور بیرون می‌کشد. قطاری پر از بار پلنگ و عروس و آلبالو. و تصویر مردی که گویی می‌پندارد، اگر بخندد، گریه نکرده است. و تصویر مردی که غرب اتاقش غرب دنیاست و شرق اتاقش شرق دنیا و شمال اتاقش قطب شمال است و جنوب اتاقش قطب جنوب... و تصویر مردی که روی پشت بام خانه‌اش، که روی نقشۀ کره زمین نقاشی شده است، نشسته است و گویی در انتظار گذر پروانه‌هاست. و تصویر دیگری از مردی، که اندوهگین از سهم زمانه، در حال پاره‌کردن نت‌های ترانه‌هاست... و تصویر...


ثمین باغچه‌بان بدون تردید بزرگ‌ترین آهنگساز موسیقی کودکان، در سال ١٣٠٤در تبریز به دنیا آمد. در شهری که پدرش جبّار باغچه‌بان نخستین کودکستان ایران را تاسیس کرد و در این کودکستان به تدریس کودکان کر و لال پرداخت.
ثمین دوساله بود که پدرش به شیراز تبعید شد و ناآزرده از سهم زمانه، دومین کودکستان خود را در شیراز به راه انداخت و پس از پنج سال، در سال ١٣١١ به تهران آمد و در خانه‌ای دو اتاقه آموزشگاه ویژۀ کر و لال‌ها را تاسیس کرد که امروز بزرگ‌ترین مجتمع آموزش کر و لال‌هاست: مجتمع آموزشی باغچه‌بان...
ثمین در کودکی، در خانۀ پدرش جبار باغچه‌بان، امکان یافت با دنیای زیبای کودکان آشناتر شود و به آن راهی پرنشانه‌تر یابد. دنیایی که تا زمان ما جز مادران کم‌تر کسی به آن راه یافته است. دنیای شادی‌ها و آشتی‌ها و رنگ‌ها. و دنیایی که آشتی‌هایش بیشتر از قهرهایش است. و دنیایی که آفتابه و گلدانش رنگارنگ است و گوشواره‌اش آلبالو. دنیایی که به کوچکی یک محله است و به بلندی یک سپیدار و به بزرگی آسمان. مثل محلۀ سقاباشی... ثمین این دنیای زیبا و کودکانه را با همۀ رنگ‌های کودکانه‌اش قاب گرفته است و از سینۀ قلبش آویخته است...
ثمین برای این دنیای قاب‌گرفته ترانه می‌سازد و می‌نوازد و قصه می‌گوید و می‌کوشد با کاروانی از شادی و صداقت همه را به دنیای کودکیش فراخواند و در قابی که از سینۀ قلبش آویخته است، میزبانی کند. او خودش را از هر نظر برای این میزبانی آماده کرده است...
ثمین پس از پایان دورۀ ابتدایی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد در سال ١٣٢١ برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ آهنگسازی به آنکارا رفت و در سال ١٣٢٩ در رشتۀ آهنگسازی فارغ‌التحصیل شد و با اولین ازدواج کرد که فارغ‌التحصیل رشته‌های پیانو و آواز از کنسرواتوار آنکارا است و به قول شوهرش بزرگ‌ترین یار و مشوق او در ادامۀ حیات هنری.


«رنگین کمون» ثمین باغچه‌بان با کوبش‌های خوش‌نوا و آهنگین و پرنواخت، بدون تردید، شادی‌آفرین‌ترین مجموعه‌ای است که تا کنون برای فرزندان ایران تصنیف شده است. آکنده از درونمایه و لبالب از احساس و صداقت و نجابت. فقط افسوس که ثمین هنوز از دنیای کودکی خودش آن‌قدر فارغ نشده است که به دنیای دیگر کودکان محله‌های دیگر برود. در نوشته‌هایش هم این‌چنین است. در «نوروز و بادبادک‌ها» (از انتشارات کانون ِ پرورش ِ فکری‌ي ِ کودکان و نوجوانان) خودش با صداقت اعتراف می‌کند:



«من در هر نوروزی از نو کودک می‌شوم. پسرکی چهار پنج ساله می‌شوم. چشمم، گوشم، دماغم، دهانم و پوستم کودک می‌شود. صدایم هم کودک می‌شود».
«در هر نوروزی گوشم پرمی‌شود از صدای جغجغه‌ها و گنجشک‌ها و در مشت‌های کوچکم برای جوجه‌ها شعر و دانه می‌برم. نوروز بوی نرگس و کتان، و رنگ زعفران و آتش دارد. من در هر نوروزی فرفره‌های چارپر کاغذی می‌شوم. در باغ کودکستان می‌لرزم و می‌چرخم. مرغ می‌شوم و روی شاخه‌های درخت می‌نشینم. در هر نوروزی لبم کودک می‌شود و مثل بوسه‌ای روی دست پدرم می‌نشیند. موهایم کودک می‌شوند و نفس پدرم مثل یک سرود کودکستانی در میانشان می‌وزد».
«بدن بادبادک من یک زورق رنگی و چارگوش است، اما در باد مچاله نمی‌شود. چون که بادبادک من اسکلتی از نی دارد. به شکل علامت بعلاوه. این اسکلت نیی، با چهار نوکش، چهار گوشۀ بدن زورقی بادباکم را می‌گیرد و نگاه‌می‌دارد و بادبادکم سنگینی بدنش را روی این اسکلت پهن می‌کند».
«بادبادک من از باد سرنگون نمی‌شود. چون‌که دنباله‌ای دارد از زنجیر کاغذی. به بلندی خودم. حلقه‌های دنبالۀ بادبادکم رنگارنگ است: بنفش و زرد و زنگاری...».
«بادبادک من در باد کج و کوله نمی‌پرد. چون‌که دو گوشواره دارد: دو لنگر در دو گوشۀ چپ و راستش. در این طرف و آن‌طرف دنباله‌اش. بلندی هر یک از این گوشواره‌ها، که لنگرهای بادبادک هستند، به اندازۀ نصف بلندی دنباله است. گوشواره‌های بادبادکم هم زنجیرهایی هستند کاغذی. این زنجیرها را هم با نوارهای رنگارنگ کاغذ بافته‌ام. با نوارهای سبز و قرمز و کبود و نارنجی...».
«بادبادکم را برمی‌دارم و به دشت رو به روی خانه‌مان می‌دوم. خانه‌مان در خیابان دومیل شیراز است. خانۀ ما یکی از اتاق‌های کودکستان پدرم است».
«باغ کودکستان ما بزرگ است. و درخت‌های بلندی دارد. من می‌دانم که اگر بادبادکم را در باغ کودکستان هوا کنم، به شاخه‌های درخت‌های سپیدار گیرخواهد کرد و پاره خواهد شد. این است که بادبادکم را برمی‌دارم و به دشت رو به روی خانه‌مان می‌دوم».
«باد خوبی می‌وزد. خیلی خیلی سبک و یکنواخت. چنین بادی برای بادبادک‌ها عالی‌ترین بادهاست».
«مگر کشتی‌های بادبانی در هربادی می‌توانند لنگر بگیرند و از بندرگاه دور شوند؟ نه!...».
«اگر باد پرزور باشد، در بادبان می‌پيچد. باد و بادبان می‌جنگند. اگر زور باد بیشتر باشد، بادبان را پاره می‌کند. اگر بادبان پرزور باشد، کشتی واژگون می‌شود. و اگر باد و بادبان همزور باشند، دکل بادبان را می‌شکنند. بادبادک هم یک کشتی بادبانی کوچولوست که در هوا می‌پرد، اما نه در هر بادی».
«بادی که از دشت رو به روی خانه‌مان می‌گذرد، سبک و یکنواخت است. بادبادکم را هوا می‌کنم، اما نمی‌پرد. کله می‌کند و با پوزه به زمین می‌خورد. دماغم درد می‌گیرد. مثل این‌که خودم با صورت زمین خورده‌ام. مثل این‌که دماغ خودم خون افتاده.»
«بادبادکم را از نو هوا می‌کنم، بازهم نمی‌پرد. دوباره کله می‌کند. پشتکی می‌زند و با سر به زمین می‌خورد، مثل این‌که سر خودم شکسته، دردم می‌گیرد...».



در زمانه‌ي ِ پر از تجاوز و سنّتی که در آن – در حالی که میلیون‌ها کودک مثل سوسک و موش سهمی از جهان هستی نمی‌برند – حتی یک جنگ‌افزار ساده نیست که هرروز روغن‌کاری نشود، وقتی هنرمندی زمین‌خوردن بادبادکش را مثل زمین‌خوردن خودش احساس می‌کند و مار را به جای کشتن بی‌هوش می‌کند، آسان می‌توان او را به یاد همۀ بچه‌های روی زمین انداخت... و همۀ بادبادک‌هایی که هنوز از قوه به فعل درنیامده‌اند و هنوزدر مغزهای خوش‌سلول بچه‌ها درحال جا به جا شدن هستند. و آسان می‌توان او را به یادهمۀ گل‌هایی انداخت که تا پژمرده یا چیده نشده‌اند، هنوز گل هستند...


ثمین باغچه‌بان بی‌تردید بزرگ‌ترین و ورزیده‌ترین و مترقی‌ترین آهنگْ‌ساز نواهای کودکانۀ روزگار ماست و با احساس و برداشت ظریف و زیبایی که دارد، می‌تواند برای همۀ گل‌های دست کم این سرزمین باغچه‌بان خوبی باشد. همۀ کودکان این سرزمین حق دارند از او بخواهند، تا به باغچه‌بانی خود، حتی در شوره‌زارهای حاشیۀ کویر، ادامه دهد. باغچه‌بان اطمینان داشته باشد که بیشتر از همه، خود او از رایحۀ دل‌انگیز گل‌هایی که پرورش می‌یابند لذت خواهد برد...
و باید که باغچه‌بان – در فکر فردا – در اندیشۀ پرورش باغچه‌بان‌های دیگری نیز باشد. فردایی که هم باغچه به فراوانی خواهد داشت و هم باغ و هم باغستان!...




<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?