Monday, May 14, 2007

 

2: 351. «اندر حكايت ِ پيراهن ِ سياه ِ رفيق عَبدو» و سياه روزگاري ي ِ همه ي ِ ما "عَبدو" ها


يادداشت ويراستار


سه شنبه ٢٥ اُم ِ ارديبهشت ١٣٨٦

دوست پژوهنده ي فرهيخته، آقاي دكتر تورج پارسي، امروز در گفتار آموزنده و روشنگري كه به اين دفتر فرستاده ، با دلْ سوزي و دردمندي به شرح «داستان ِ پُرآب ِ چشم» ِ خودكامگي و ستم و سركوب، حكايت هماره ي تاريخ سياه همه ي جامعه هاي انساني و از جمله ميهن ِ رنجْ بُردار ِ خودمان پرداخته است. او در اين گفتار، گزارش فشرده اي از بيداد و ستم استالين، يكي از مخوف ترين خودكامگان و در همان حال، فريبكارترين و گمراه كننده ترين قدرتمندان ِ همه ي تاريخ (در زير نقاب دروغين رهبري ي جنبش كارگري و سوسياليسم) را محور بحث قرار داده است تا "سرّ ِ دلبران در حديث ِ ديگران" گفته باشد.
"حكايت ِ رفيق عَبدوي ِ سياه جامه در سوگ ِ آن سياه كردار ِ بزرگ -- كه دكتر پارسي در اين گفتار، از زبان يك شاهد عيني بازْمي آورد -- چون نيك بنگريم، حكايت و سرگذشت اندوهبار ِ بسياري از ما ايرانيان و بسي ديگر از آدميان است كه بيهوده در پيرامون خود به جُستار ِ خاستگاه ِ دردهاي هرگز درمان نيافته ي تاريخي و اجتماعي ي خود مي پردازيم و از درون خويش و دُژْانديشي و دُژْگفتاري و دُژْكرداري كه گرفتار آن بوده ايم و هستيم، غافل مانده ايم.
نگارنده ي اين يادداشت نيز در گستره ي آزمونها و ديده ها و دريافته هاي خود در بيش از نيم سده ي گذشته، گفتني هاي بسيار در اين راستا دارد كه براي پرهيز از درازْسخني، در اين درآمد نمي آورد و اميدوارست كه وقتي ديگر بتواند بدانها بپردازد و حاصل تلخ تجربه هاي خود را در كتاب ِ آزموده هاي نسل ِ سوخته ي خود در كنار تجربه هاي ديگران جاي دهد و به گنجور ِ تاريخ بسپارد.
(يادآوري مي كنم كه مانس اشپربر در گفتار دكتر پارسي، نام روانكاو و نويسنده ي نامدار اتريشي و يكي از دل و جان سوختگان ِ آن تجربه ي هولناك و خونين است. از او، رُمان قطره اشكي در اقيانوس به ترجمه ي زنده ياد روشنك داريوش و پژوهشي بسيار مهمّ و خواندني به نام ِ روانكاوي ي خودكامگي به ترجمه ي دكتر علي صاحبي در ايران نشريافته است.)
* * *



استاد دوستخواه،
با درود
مدتى است با خستگى در جدالم ، خبرها خوب نيستند به ويژه براى چونان چون مايى كه نيما وار در "شب همه شب ، گوش بر زنگ كاروان بسته ايم". به راستى با انسان چه مي كنند؟ پرسش اين است كه: "آيا مى توان انسان را شكست داد؟" سال هاست بر اين باورم كه انسان را مى توان كشت، سوزاند و برباد داد؛ امّا نمي توان شكست داد! اينانى كه در پي شكست انسانند، از تشيع ِ جنازه ي ِ خود بر مى گردند. كافى است نگاهكى به تاريخ بيندازند.
به نام يك معلم، نسبت به ستمى كه امروز در جهان بر انسان روا مى دارند، اعتراض خود را اعلام كرده و با تمام توانم، تأسّف خود را از به زندان افكندن پژوهشگر نامور، دكتر هاله اسفنديارى ابراز مي كنم وازهمه ى انسان هايى كه به اعتبار انسان باورمندند، آرزوى هم صدايي دارم.
اگر چند باشد شب ِ ديرْ ياز / بَرو تيرگى هم نمانَد دراز!


اندر حكايت ِ پيراهن ِ سياه ِ رفيقْ عَبدو!

تورج پارسى

یوسف ویسارینویچ جوگاشویلی
Иосиф Виссарионович Сталин
كه همان رفيق استالين خدا بيامرز خودمان باشد، اندكى ستم كار بود! خدا بيامرز براي پيروزى سوسياليزم كه همانا بر آوردن حقوق طبقه كارگر باشد، به هر كاري دست مي زد و هر كه سر ِ راهش قرار مى گرفت، از كارگر، دهقان، نويسنده، نظامى، شاعر، موسيقى دان،كمونيست، غير ِ كمونيست، زن و مرد، چرنده، پرنده و...، همه را از دم ِ تيغ ِ عدالت مي گذارند، چرا كه نگران بود و همين نگرانى در او شك به وجود آورده بود؛ آنچنان كه به همه چيز و همه كس، ظنين شده بود. البته نخست، نگران ِ جان خود بود و درست هم بود؛ چرا كه نظام ِ سوسياليزم با نام او پيوند خورده بود يا پيوند داده شده بود. به همين دليل خيلى زود، براي پيشْ بُرد هدفهاى خود كامانه ي خود، نظارت پليسي را بر مردم گسترش داد و در اين راه وسايل بسيار بي رحمانه و خشني را به كار گرفت و كشتارها كرد؛ كشتارهايي كه مسكوت گذاشته مي شدند. همين بس كه اگر پطر و ايوان ِمخوف را باهم جمع كنيم يك استالين به دست مي آوريم.
پطر نقشه ي فتح سرزمين ها را در سر داشت و ايوان چهارم معروف به ايوان مخوف، هم آرزوهاى پطر را داشت و هم پادشاهي بود كه به تمام معناى ِ واژه، مردم را در ترس و وحشت نگه داشته بود و براي رسيدن به هدف خود هم از هيچ سنگدلي و كشتارى گريزان نبود.
جهت آشنايى بيشتربا شخصّيت روانى استالين يا مجموعه اى از پطر و ايوان چهارم به طنزى كه ميان مردم روسيّه سرزبان است توجه داشته باشيد تا به ژرفاي فاجعه در سرزمين شوراها بتوانيد پى ببريد. مي گويند يك شب، استالين در حالي كه پنج انگشتش را داخل موهاي پرپشتش كرده و به شدّت سبيل هاي انبوهش را مي جويد گوشي تلفن را برداشت و با عصبانيّت شماره گرفت:.
ــ رفيق بريا! (رئيس پليس مخفى )
ــ بله قربان!
ــ من ” پيپ“ام را گم كرده ام.
نيم ساعت بعد ناگهان استالين پيپ را پيداكرد. گوشي را برداشت و به بريا زنگ زد:
ــ رفيق بريا!
ــ بله قربان!
ــ من ” پيپ“ام را پيدا كرده ام
رفيق بريا ضمن پوزش خواهي؛ امّا با غروراحمقانه ى ناشى از خوش خدمتى، گفت :
ــ رفيق استالين، خيلي دير خبر داديد. چون ما چهارسد نفر را دستگير كرديم و يكسد و هشتاد نفر از آنها به دزدي خود اعتراف كردند و اعدام شدند!
اين طنزها در نهايت ِ خنده زايي ، فرياد ِ بر آمده از واقعيّت هاي درون جامعه هستند و معمولا طنز در جامعه هاى زير ستم وديكتاتورى، يك حركت است. اين طنز، نشان مي دهد كه اوضاع ِ كشور شوراها (كه پشت پرده ي آهنين هم ناميده مي شد)، چگونه بوده است. به دليل ديكتاتورى كور، جامعه ي در ترس و لرز، كُندحركت مي كرد و كسى هم جرأت نفس كشيدن نداشت. هيچ كس در امان نبود؛ حتا ياران استالين. به طوري كه از ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۷
يعني دو سال مانده به آغاز جنگ جهانى دوم، دست به دستگيرى، قتل و سركوبى زد كه به تصفيه ي بزرگ يا خونين شهرت پيدا كرد. البته بايد گفت قتل ِعام ِ بزرگ! كه نمونه اش را دير تررفيق پُل پوت سامان بخشيد!
اين تصفيه و كشتار فقط در داخل كشور روسيّه انجام نشد؛ بلكه در بيرون از مرزهاى روسيه هم مخالفان خطّ مشي استالين، توسّط كا گ ب كشته مي شدند. اين جنايات آنچنان دامنه ى گسترده اى داشت كه برخى از رهبران حزبهاي كمونيست اروپا را هم به مسكو فرامي خواندند و در محيطي سرد و پر از وحشت، نابودشان مي كردند! چنانچه ميلان گوركيچ رهبر حزب كمونيست يوگسلاوى به مسكو فراخوانده شد كه در اين فراخواندن ها يك نوع رابطه ى ارباب رعيتى بسيارترسناك آشكاربود . مانس اشپربر
Manes Sperber
در آخرين ديدارش با ميلان گوركيج ازاو پرسيد كه: " آيا امكان ندارد كه به اين سفر نروى?"
در حالي كه هر دو مي دانستند در مسكو چه سرنوشتي انتظار فراخوانده شده ها را مي كشد، ميلان پاسخ داد : "اگر نروم در همه جا جار خواهند زد كه فلانى خائن است، پول هاى صندوق حزب را بالا كشيده و يا چه مى دانم، مأمور پليس و آژان ِ والْ ستريت بوده است ...
اين تبليغات، ضربه ى وحشتناكى به حزب ما خواهد زد. در يوگسلاوى درگيرى هاى فراكسيونى بارديگر بالا خواهد گرفت و بسيارى از رفقاى خوب ما سرشكسته و نوميد حزب را ترك خواهند كرد. نه، من نمى گذارم چنين اتفاقي بيفتد!" (نقد و تحليل ِ جبّاريّت، ترجمه ي كريم قصيم).
فرا خواندن، در واقع حكم قتل بود. اين كشتار ها، اين كشتارهاى خارج از مرزهاى شوروى، آن هم از كمونيست ها هدف اصلي استالين و اطرافيانش بود. درداخل شوروى مأمورانى چون ژدانُف به دستور مستقيم شخص استالين قلمرو فرهنگ و هنر اين زمان از تاريخ شوروى را تبديل به زندانى مخوف ساختند به طورى كه هرگز نام آورانى چون پوشكين ، تولستوى ، داستايفسكى و ... پديد نيامدند. ديگر صدايي پر طنين همچون درياچه قوي چايكوفسكي فضاي سرد ژدانف زده را گرم نساخت ، شايد بتوان گفت سوسياليزم دست ساخت استالين يك دوران سترون فرهنگ و هنر دراين سرزمين پديد آورد. در اين دوره يكى از بيماران سرخ تاريخ ، جهنم را به شكل واقعى در سرزمين شوراها پديد آورد! امّا مردمان مي بايد از موهبتى كه رفيق به آنها بخشيده است تازه سپاس گزار هم باشند ! در اين دوره، خودكامه، همان طور كه گفته شد، يا مي كشت يا به اردوگاه هاى كار اجبارى در سيبرى مي فرستاد و يا مردمان از ناچارى دست به خودكشى مى زدند. عصر استالينى، عصر وحشت و سكوت، فرد پرستى به شكل مطلق آن واطاعت كوركورانه بود . ظريفى گفته گناه جهنم سرد سيبرى را بايد به گردن ايوان مهربان گذاشت نه استالين!
شگفت اينكه كمونيست هاى بيرون ازسرزمين شورراها يا خوش باوران به ويژه آسيايى و ....، از استالين با صفت ها ى تملق آميز نام مى بردند و چهره را نيز با سبيل جاروبي يا مشهور به استالينى صفا مي دادند. در همين دوره گروه هاىى هم ازناراضيان سياسي يا مبارزان چپ از جهنّم كشور خودمان با مكافات خود را به بهشت آنجا مى رساندند-- البته بهشتى كه هر كس به اندازه ى كارش بهره خواهد برد! -- به آنجا كه مى رسيدند ديگر خاطرشان جمع بود كه سرزمين شوراها از آنها استقبال خواهد كرد امّا شوربختانه، بهشت تعريفى نداشت! اوّلش فكر مى كردند كه اشتباه آمده اند. بعد، وقتي متوجّه مي شدند كه درست آمده اند كه شلاق سرماى پنجاه و شست درجه زير ِ صفر ِ سيبرى را بر تن خسته و پشيمان خود حس مى كردند. البته برخى از اينان هم پايشان به سيبرى نمى رسيد كه تعدادشان اندك بود. مهمترين گواه در خاطرات اردشير آوانسيان آمده است كه در دوران نيكيتا خروشچف ليست صد و پنجاه تن از رهبران كمونيست ايران را به او و رضا روستا داده اند تا آنان ماهيّت و هويّت آنان را شناسائئ كنند. از ميان اين صد و پنجاه تن حتى آوانسيان هم تنها هفت تن را با مشخّصات واقعى آنان به ياد آورد! به واقع، شمار ِ عمده ي آنان در اردوگاه هاى كار ِ اجبارى در سيبرى جان سپردند! البته اينان موج اولي بودند كه به كشور شوراها پناه بردند.
استالين پيرو پطر بود يا آشكارتر بگوييم ، پشت سر پطر نماز خوانده بود،. يعنى همان آرزو ى دست رس به آب هاي خليج فارس را دنبال مي كرد و چشمى خمار هم به منابع نفتي ايران داشت. در جنگ دوم جهانى با وجودى كه ايران بي طرفى اعلام كرد اما متفقين سرزمين بي دفاع ما را اشغال كردند كه يكى از برآيند هاى آن زايش نا ميمون فرقه ي دموكرات آذربايجان بود! البته نا گفته نماند كه روس هاى سرخ كه ادامه دهنده ي سياست تزارها بودند، مى خواستند پس از انعقاد قرارداد با آلمان ها سرزمين هايى را به خاك اصلي شوروى بيفزايند. به همين جهت متوجّه ِ فنلاند و سه جمهورى ِ كوچك درياى بالتيك شدند و سپس فشار خود را بر ايران افزودند. اين اقدام روس ها برآيند تفاهم ميان مولوتف و فون ريبن تروپ وزير خارجه آلمان و پذيرش ضمني آلمان ها از حركت شوروى به سوى خليج فارس بود . اما حمله ى آلمان به شوروى تغييراتى را به همراه داشت. " رويه۹۴ غائله ي آذربايجان خانبابا بيانى.
در روز سوم شهريور ۱۳۲۰ نيروهاي شوروي از شمال و نيروهاي بريتانيا از جنوب به ايران حمله كردند و شهرهاي سر راه را اشغال كردند و به سمت تهران آمدند. ارتش ايران به سرعت متلاشي شد. رضاشاه ناچار از استعفا شد. متفقين با انتقال سلطنت به پسر و وليعهد او شاهپورمحمدرضا پهلوي موافقت كردند. ( اين موضوع را در نوشتارى ديگر ادامه خواهيم داد )
سرانجام در ضيافت شام اول ماه مارس رفيق استالين به اغما افتاد ودر پنجم مارس سال ۱۹۵۳میلادی پس ازچهار روز بيهوشى درنيتجه خونريزي مغزي در سن هفتاد و چهار سالگى در گذشت يا به قول گوينده فارسي زبان راديو مسكو قلب معمار بشريّت از كار افتاد و جسدش در"تالار ستونها" در حوالي ميدان سرخ مسکو قرار داده شد!. البته مي گويند معمار بشريّت به ميل خود نمرد بلكه او رامسموم كردند كه ما به اين موضوع نمي پردازيم . معمار بشريّت مُرد و آخرش ندانست كه ندرلند و هلند يكى است و هيچ يك از كسانى كه به اصطلاح به او نزديك بودند جرأت نكردند كه اين مسئله را به او گوشزد كنند!
تمام اين مقدّمه براي اين بود كه برسم به سياه پوشيدن عَبدو درمرگ استالين . رفيق استالين مُرد و عَبدو كه كارگر كوره پز خانه در يكي از شهر هاى جنوبى ايران بود و عضو حزب، رخت سياه تن كرد و ريشش را هم نتراشيد. باقى داستان را از زبان آقاى چ كه من او را در سوئد نزد يكى از دوستانم ديدم، بخوانيد:
"من كارگرنانوايى بودم و عَبدو كارگر كوره پزخانه. هر دوعضو يك حوزه ي حزبى بوديم كه خبر درگذشت استالين به حوزه هاى حزبى رسيد. رفقا ملول بودند و در آن روزها كه خنده گناه به شمار مي آمد، مادر ِعَبدو دسته گلى به آب داد. زن هاى در و همسايه از مادر عَبدو پرسيده بودند كه كي از تون مرده، جواب داده بود كه گفترشون ( بزرگشون )،خداشون! كه باعث خنده همگان شد و نقل مجلس دوست و دشمن!
يك سال و نيم بعد از مرگ استالين از طريق افغانستان خود را به روسيّه رساندم. البته سه نفر بوديم ، عَبدو هم با من راه افتاد. اما صبر آمد و برنامه اش را عوض كرد. ما رفتيم اما مكافات ها ديديم كه هر گز فكر نمي كرديم در سرزمين رفقا، اين طور با ما كه كمونيست هستيم رفتار كنند. به هر روى تحمّل همه چيز را كرديم: از سيبرى گرفته تا ... فروپاشى نظام سلطنت در ايران و سبس نظام شوروى در روسيّه، آرزوى ما راهم كه ميل برگشت به ايران داشتيم عملى ساخت. البته قصد من از برگشتن يكى هم ديدار از عَبدو بود . خوشبختانه عَبدو زنده بود و سر ِ حال، هر دو پير شده و سرگذشتى متفاوت پيدا كرده بوديم. همديگر را در آغوش گرفتيم و گريستيم. نخستين پرسش عَبدو اين بود كه راستي اونور چه خبر بود؟ در حالي كه اشك روي گونه را خشك مى كردم پاسخ دادم : اي كاش من هم مثل تو به صبر باور داشتم! برگشتيم به ميهن؛ آن هم چه برگشتنى! با همه ى بى باورى به صبر آوردن و خرافاتى از اين دست، آرزو كرديم كه اي كاش بازصبر آمده بود!»
* * *
روانشناسي ِ ديكتاتور ها نشان مي دهد كه ترس و شك يكي از نشانه ها ي نخستين باليني آنهاست. در اثر همين دو عامل به هيچ كس نمي تواننداطمينان داشته باشند در نتيجه ذهنيّت بيمارشان فاجعه آفرين مي شود. بي اعتمادي به خود و ناباورمندي به قدرتي كه يافته اند، دلهره و ترس را آنچنان در درون آنان دامن مي زند كه حتا در اتاق خواب خود نيز آرامش ندارند . شى هوانگ تى امپراتور(۲۵۹ -۲۱۰پيش از ميلاد ) براى اينكه ديگرانديشان از او انتقادنكنند، دستور داد كتاب ها رابسوزانند و ۴۶۰ نفر از مورّخان را سر بِبُرند!
از نظر جامعه شناسي اينان پايگاه اجتماعي ندارند. تنها يي ِ مزمن د چار مي شوند كه بر آيند ِ آن، بي رحمي و كينه توزي است. البته باديكتاتورى ديني ابعاد فاجعه بسيار بسيار گسترده تر مي شود. تاريخ شرمسار بيان دوران قدرت ديكتاتور ها و ديكتاتوري ديني است اينان از شكل زميني خود خارج شده و تبديل به خون آشاماني مي شوند كه دشمني با هستي مي ورزند تا همه چيز را به نيستي بكشانند. اينان در ذهنيّت بيمار خويش، خود را شبيه خدا مى بينند و همين خدا گونگي اوج ِ بيماري ي آنان است. در اين جا دين و ديكتاتور آنچنان به هم درمى آميزند كه دو رويه ى يك سكه مي شوند . به عبارت ديگر كشتزار ديني، ديكتاتور پرورست . چرا كه اين گونه دينها نيازمند به اطاعت محض اند و هيچ چون و چرايى را برنمي تابند. كشتارگاه خدا توسّط ساطور قصّابان دینی هميشه باز و در جريان است!
طالبان هاي دين در راستاي تاريخ ، هستي را به پلشتي خود آلوده اند تا خود خدا شوند. مارتين لوتر
(Martin Luther, 1546-1483)
بنيان گذار پروتستانيزم، مي فرمايد : «هنگامي كه بايد كافران را كشت، آن كس كه سر مي بُرد ، به دار مي آويزد، استخوان ها را مي شكند، شاهرگ ها را قطع مي كند و خونشان را بر زمين مي ريزد، ديگر يك آدمى نيست، خود ِ خداوندست!»
پس : ديكتاتورى يعنى نبود ِ آزادى، يعنى نفى ِ اختيار انسان كه به نفى ِ برابرى ي ِ انسان با انسان مى انجامد. در زير سُلطه ى ديكتاتورى شكوفايى و بالندگى ي ِ شخصّيت انسان ميدان پيدا نمى كند. فاتاليسم بر سطوح جامعه سايه مى اندازد. ديكتاتورى ي ِ دينى كه كِبِره اى از تعصّب آنرا فراگرفته، چيرگي ي دست ِ سرنوشت را تبليغ مى كند؛ دستى كه عرصه رابر انسان آنچنان تنگ مى كند كه فكر جنبيدن را خفه مى سازد. ازاين ديدگاه انسان به خميرى مى ماند كه دست غيبى آسمانى از روز نخستين او را به هر شكل كه بخواهد، در مي آورد. برآيند ِ آن هم تسليم و رضا و بندگى است كه دين و پيشكاران آن مُبلّغ ِ آنند . پيشكاران براى گسترش سيطره ى دست غيبى ي آسمانى، به انواع و اقسام دروغ ها متوسّل مي شوند تا رُعب ِ نگاه كردن و فكر ِ چون و چرايى را عقيم سازند! اطاعت محض، حذف ِ "چرا؟" و "چگونه؟" است. اگر انسانى بنا بر پويش ِ انديشه، به آنچه مي شنود، شك كند تكفيرمي شود تاخون ها در برگ هاى تاريخ جارى گردد. پيشكاران دين همان خدايان دروغين هستند كه بر زمين جاى گرفته اند
مى گويند كنفسيوس به ديدار لائودزه که در آستانه ي مرگ بود، رفت. چون به لو بازگشت، سرزمين خود را آنچنان پرآشوب ديد که با چند تن از شاگردان به سرزمين چي کوچيد. هنگامي که او و شاگردانش در راه ِ خود از ميان کوههاي بلند ِ دورافتاده مي گذشتند، زني پير را ديدند که برگوري مي گريست، .کنفوسيوس تسه لو را فرستاد تا از غم پيرزن بپرسد. پيرزن در پاسخ به تسه لو گفت: "ببرى در اين جا پدرشوهر و شوهرم را كشت و اکنون پسرم نيز به سرنوشت پدر و پدر بزرگش دچار گشته است."
کنفوسيوس كه از سرگذشت پيرزن متأثر شده بود، از او پرسيد: " با اين سرگذشت ِ دردناك چرا از اين جا كوچ نمي كنى؟" پير زن پاسخ داد: "آخردر اين جا حکومت ِ ستمکار وجود ندارد.»
کنفوسيوس به شاگردانش گفت:
«فرزندان ِ من، اين راهميشه به ياد بسپاريد: حکومت سمتکار از ببربدتر است!»
*
اما تاريخ چنين گواهى مى دهد:
اگر چند باشد شب ِ ديرْياز/ بَرو تيرگى هم نمانَد دراز!



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?