Thursday, November 02, 2006
2: 114. نسل ِ بي جانشين و قبيله ي ِ گُمْ شده: يادي ديگر از ع. صلاحي و شعري براي او
*
ستایشْ سرود ِ خِرَد از: دیباچه ي ِ شاهنامه ي فردوسی با اجراي نوشين دُخت و سهراب انديشه را
ماه گذشته، عمران صَلاحي، شاعر، طنزنويس و طرحْ طنزْنگار ِ آگاه و فرهيخته مان را از دست داديم و سوگوار و داغدار او شديم.
در همان روزهاي خاموشي ي اندوهبارش، در همين تارنما، يادواره اي --كه پيوست هايي نيز داشت-- نشردادم.
امّا نام و ياد ِ هوشمندي ها و شيرين زباني هاي او در تصوير ِ روزگار ِ تلخ و سياهش، چنان در ژرفاي دل و جان ِ همْ دلان و همْ دردان ِ زمانه اش جاي گرفته است كه -- به گفته ي سعدي -- "مشكل برود!"
نشريّه ي الكترونيك روزآنلاين گفتاري با عنوان ِ ياد ِ ياران از بهارايراني را همراه با شعري دردمندانه از شاعر و پژوهنده ي معاصر شمس لنگرودي با ساختار ِ يك نامه ي دوستانه و خودماني، نشرداده است كه زبان ِ حال ِ همه ي ايرانيان ِ رنج و شكنج ديده و تلخي و درشتي كشيده است و دريغم آمد كه اين -- به گفته ي نيما -- "زبان ِ دلْ افسردگان" را در اين جا بازنشرندهم.
* * *
ياد ِ ياران
بهار ايراني
هنوز از رفتن يکي ديگر از " قبيله ي گم شده" ديري نگذشته است. نسل بي جانشيني که يکايک در تاريک ترين ادوار تاريخ ايران مي روند و هيچ کس ، هيچ کس نيست که جاي خالي آنها راپرکند. عمران صلاحي که تلخ زيست و شيرين نوشت آخرين مسافر درخشا ن ترين نسل هنرمندا ن تاريخ معاصر ايران تا امروز است. نسلي که با انقلاب مشروطيّت زاده شد، د رجنبش ملّي كردن نفت جوانه زد و در دهه چهل گل کرد. نسلي که به سحرگاهان اعدام رفت، زنداني و تبعيد شد و اگر زنده ماند داس مرگ در غربت ميهن يا حسرت غربت بر خاکش افکند.
در رفتن اين مسافر آخر که وقتي شعر "بچه جواديّه" را در شب هاي معروف شعر خواند، فرياد جمعيت، تهران را لرزاند ، يکي ديگر ازهما ن نسل، شعري سروده است شگفت که سرنوشت نسل بزرگ بر باد رفته و تصوير جامعه ي ِ امروز ايران است.
شمس لنگرودي صاحب کتاب تحقيقي مهم "تاريخ تحليلي شعر نو" شعري به نام "نامه به عمران" را در سوگ او منتشرکرده است. شعري که با شاهکار احمد شاملو "در اين بن بست"، پهلو مي زند و روح جامعه ي ِ امروز ايران را مي توان در آن ديد. جامعه اي که رختْ کشيدن ِ جان از آن، زيباتر از ماندن در شرايطي است که "در خور آدمي" نيست.
* * *
نامه به عمران
حالا حکايت ماست!
شمس لنگرودي
ما ماندهايم و کمي مرگ
که قطرهچکاني هر روزه نصيبمان ميشود.
*
آخر برادرم، عمران!
ارزش داشت زندگي که بهخاطر آن بميري؟
*
همه اندوهناکاند
بقاليها که خريداري از کفشان رفته است
روزنامهها، کهنهفروشيها،
شاعران
که شغل دومشان تجارت رنج است،
و قاتلان
که مفت و مسلم
نمونهي سربهراهي را از دست دادهاند.
آخر چهوقت غمناک کردن اين مردم مهربان بود؟!
*
اما نه،
تو بايد ميمردي
ببين چه منزلتي پيدا کرده شعر!
راديوهاي وطن نيز شعرهاي تو را ميخوانند
و روي شيشههاي مغازهها عکست را نصب کردهاند
تو هميشه سودآور بودي عمران
هميشه کارهاي ثمربخشي ميکردي.
*
و ميگويم حالا که راه و رسم مردم خود را ميداني
خوب است گاه گاه برخيزي و دوباره فاتحهاي...
که شعرديگر بچهها را هم بخوانند
راديوهاي وطن ارزش آدم مرده را ميدانند.
*
چه کار بجايي کردي
ماهها بود بغضي توي گلويمان گير کرده بود
و بهانهي خوبي در کف نبود
تنها تو بودي با مرگ مختصرت که راضيمان ميکردي
و تو تنها بودي
که حقبهجانب و نيمرخ
ميتوانستيم
در صفحهي روزنامهاي بهخاطر او بگرييم،
ديگر دوستان که ميداني خردهحسابي داشتيم...
*
آه عمران عزيزم!
ببين همهجا طنزها ستايش شعرهاي توست
تو کلاه گشادي بر سر و خم بر ابرو
که زير کلاهت پيدا نبود.
*
تو بايد ميمردي
نه بهخاطر خود
بهخاطر ما
که چنين مرگت زندگي را
خندهآورتر کرده است.
*
اما ميترسم عمران
ميترسم که همين کارهايت نيز شوخي بوده باشد
و سپس شرمندهي اين شعرها، آهها، پوسترها...
ميترسم ناگهان ته سالن پيدا شوي
و بيايي بالا
و ببينيم آري همهمان مردهايم
همهمان مردهايم و چنان به کار روزمرّهي خود مشغوليم
که از صف محشر بازماندهايم.
*
نه، عمران!
اين روزگار درخور آدمي نيست
درخور آدمي نيست
که بگوييم
جاي تو خالي
بيست و هشتم مهرماه ۱۳۸۵