Tuesday, June 06, 2006

 

370. از فردوسي تا سيمين: گزارشي از يك ديدار و بزرگداشت




يادداشت ويراستار

در هفدهم ِ ارديبهشت ِ 1385 (/ هفتم ِ مي 2006)، گروهي از ايرانيان ِ ساكن كاليفرنيا و دوستداران ِ ادب و فرهعنگ ِ ايراني، به منظور ِ ديدار با سيمين بهبهاني، بانوي ِ نامدار و سرافراز ِ شعر ِ امروز فارسي و بزرگداشت پايگاه ِ والاي ِ او در ادب ِ اين روزگار، در دانشگاه ِ كاليفرنياي جنوبي در لُس آنجلس گرد ِ هم آمدند. در آن آيين ِ شكوهمند، مجيد نفيسي شاعر ِ ايراني ي ِ "شهربند" ِ كاليفرنيا، سخني گفت با عنوان ِ "بدعت ِ سيمين و انقلاب ِ بهمن" كه تحليل ِ آگاهانه و روشنگرانه اي است از پويش و كوشش ِ ارجمند و بارآور ِ اين شاعرْبانو در گستره ي ِ ادب و فرهنگ ِ امروز ِ ايرانيان. متن ِ كامل ِ اين سخن، در نشريّه ي ِ شهروند، چاپ ِ تورنتو/ كانادا، شماره ي ِ 1084، بيست و نهم ِ ارديبهشت ِ هشتاد و پنج / نوزدهم مي 2006 درج گرديده كه نشاني ي ِ آن چنين است:
http://www.shahrvand.com/FA/Default.asp?IS=1074&Content=NW&CD=AL&NID=12#BN1074

نفيسي همچنين شعري با عنوان ِ دُخت ِ دهقان را به سيمين بهبهاني پيشكش كرده است كه در آن گذاري دارد در باغ ِ هميشه شكوفان ِ شاهنامه و سيمين بانو را در خيالْ نقشي شعري، با دهقان ِ فرزانه ي ِ توس و پدر ِ زبان و شعر ِ فارسي پيوسته و در پايگاه ِ شايسته ي ِ دختري ي ِ آن پدر نشانده است. متن ِ اين شعر را -- كه مجيد با روي - كرد ِ مهرآميزش به اين دفتر فرستاده است -- با سپاس از او در پايان ِ اين درآمد، مي آورم.

هفدهم خرداد ماه 1385

دُخت ِ دهقان


مجید نفیسی


برای سیمین بهبهانی


این هلهله ازآن کیست
و از کدام سوی ِ شهر می آید؟
آیا زاری ِ سوگوارانی ست که به سوی ِ دروازه ي ِ رَزان می روند
یا زنگ ِ کاروانی که از سوی ِ دروازه ي ِ رودبار می آید؟
به ایوان نخواهم رفت
و دریچه ها را نخواهم گشود
شعر ِ تو با من حرف می زند
و کاغذ، بوی ِ تو را می دهد
به کاتب خواهم گفت که دیگر به این جا نیاید
و از نقّال خواهم خواست که در ِ این خانه را دیگر نکوبد
می خواهم با تو تنها باشم
دفترهای ِهفت گانه ات را بگشایم
و از فَرانَک تا شهرْبانو را بخوانم
با رودابه بر ایوان ِ کوشک شوم
و گیسوی ِ خود را به سوی ِ زال آویزان کنم
با سودابه لبان ِ سیاوش را ببوسم
و در آتش ِعشق او یکسره بسوزم
با تهمینه بر بالین ِ رستم شوم
و از جسارت در عشق با او سخن بگویم
با فريگیس به نزد ِ چوپانان شوم
و یاد ِ پدر را در ذهن ِ پسر بپرورم
گُردآفرید نیستم که پوشیده بر دشمن بتازم
یا هُمای ِ تاجدار که پسر را به آب سپرم
من دُخت ِ تو هستم ای دهقان ِ سخنگو
که در کنار ِ تو و با شعر ِ تو بالیدم
هرشب که همزادت در ِ خانه را می کوبید
من بودم که در را بر او می گشودم
از پلّکان، شتابان بالا می رفتم
و در ایوانْ چراغ می افروختم
تُرنج و نار و به بر خوان می نهادم
و جام ِ هر دو را از می ِ خوشگوار لبریزمی کردم
یار ِ مهربان، "خدای نامه" را برمی گشود
و داستانی تازه را به لفظ ِ کهن می خواند
آنگاه خاموش می شد و تو در پرتو ِ چراغ
داستان ِ هفته ی ِ پیشین را نرمْ نرمک به شعر می خواندی
من در پشت ِ در می ایستادم
و به سخن ِ موزون ِ تو گوش می دادم
که چون آبی روان کرت به کرت پیش می آمد
و ناگهان تمام ِ باغ را دربرمی گرفت
آنگاه بَربَط می آوردم و بر تخت می نشستم
و به فراخور ِ شعری که خوانده بودی
شوری از باربَد را در صحن ِ باغ می پراکندم
پاسی از نیمه شب گذشته، همزادت می رفت
و تو تنها می ماندی با قلم ِ نئی در دست
از پشت ِ در سایه ی ِ تو را می دیدم
که روی ِ کاغذ خم شده بودی
و به گفت وگوی ِ کِلک و نامه گوش می دادی
گاهی پشتْ راست می کردی و انگشت در هوا می چرخاندی
و با صدای ِ بلند، چند بیتی را از برْ می خواندی
دَم دَمِه های ِ صبح چراغ را می کُشتی
مُشتی آب به صورت می زدی و به باغ می رفتی
بر هر درخت اسمی تازه گذاشته بودی
و هر بوته ی ِ گل را به نامی نو می خواندی
آن چنار ِ سِتبر را رستم می گفتی
و این سپیدار ِ برگریز را دیو ِ سپید
آن گردوبُن ِ کهن را زال می خواندی
و آن انجیر ِ شیرین را رودابه ي ِ کابلی
درخت ِ انار را سوداوه صدا می کردی
و بوته ی ِ سیاوشان را سیاوش
گل های ِ سرخ از آن ِ پیشدادیان بود
و گل های ِ زرد از آن ِ کیانیان
تنها این سرو ِ کاشمر نامی نداشت
که در کنار ِ کنگره ی ِ شرقی سربرآورده است
و بر شاخه های ِ سِترگ آن
هر بامداد مرغان ِ خوشْ خوان می نشینند
گاهی در کنار ِ آن می ایستادی
دو دست را می گشودی
و تنه ی ِ آن را در آغوش می گرفتی
چشم به بالای ِ آن می دوختی و می گفتی:
"ای درخت ِ کهن! تو را نامی نیست
یا اگر هست تو درخت سخن ی
سخن ِ زیبا که چون هوا از سینه بیرون می آید
و بی آن، مردم را دمی و بازدمی نیست
سخن زیبا که چون هوا آزاد است
و مرده ریگ ِ هیچ کس و ناکسی نیست
سخن زیبا که نمی توان آن را در بند کرد
بر گلویش خنجر گذاشت یا به دارش آویخت
سخن زیبا که نمی توان درهَمَش شکست
تا در برابر ِ همگان بایستد
و چون شاهدی علیه ِ خود شهادت دهد
سخن ِ زیبا که نمی توان آن را به دروغ آلود
ای پدر ِ سخن! ای سخنگوی دهقان
تو تخم ِ سخن را کاشتی و آن را چون باغبانی داشتی
از این جا می توانم اندام بلندش را تماشا کنم
دریچه را بگشایم و بر شاخه های آن دست بکشم.
*

آه این هلهله ازآن ِ چیست
و از کدام سوی ِ شهر می آید؟
زاری ِ سوگوارانی ست که به گلستان ِ تو بازمی گردند
زیرا تو را در گورستان ِ شهر راهی نیست
آرامگاه ِ تو در باغ ِ سخن است
که گلهای آن هرگز نمی پژمرند
بگذار دستارْبندان بر مُرده ی تو نماز نگذارند
جای تو این جاست در زیر ِ آن درخت ِ کهن .
*

آه این هلهله ازآن چیست
و از کدامین سوی ِ شهر می آید؟
زنگ ِ کاروانی ست که صِلِه ي ِ سلطان را بازمی گرداند
شصت هزار دینار ِ طلایتان را نمی خواهم
بار ِ نیل و مُشک و عَنبَرِتان را نمی خواهم
من دُخت ِ دهقانم، خانه ی ِ من همین جاست
من این جا به یاد ِ پدر می مانم
و در کنار ِ گربه ی ِ دُردانه اش
که اکنون خود را به پای ِ من می مالد
عروس ِ تنهای ِ سخن باقی خواهم ماند.



پانزدهم اوت 2005




<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?