Sunday, November 20, 2005

 

166. گرامي داشت ِ ياد ِ نويسنده ي ِ بزرگ ميهنمان در پاريس





يادداشت: با با سپاس از دوست ارجمند آقاي دكتر ناصر پاكدامن كه آگاهي نامه ي زير را از پاريس به اين دفتر فرستاده اند، متن آن را به منظور گرامي داشت ياد هميشه زنده ي نويسنده ي بزرگ و نامدار ميهنمان دكتر غلامحسين ساعدي، در پي مي آورم. افزون بر اين، در همين راستا، گفتاري از رضا اغنمي را به گفتاورد از تارنماي خبري ي اخبار روز در يايان درج مي كنم. ج. د.

به مناسبت بیستمین سالگرد درگذشت غلامحسین ساعدی، نویسندۀ بزرگ ایران، در ساعت 15 روز شنبه 28 آبان (19 نوامبر) بر مزار او (گورستان پر لاشز، قطعۀ 85) گرد هم می‌آئیم تا یاد بیدار او را گرامی بداریم.
* * *
غلامحسين ساعدی
بيستمين سالگرد خاموشی
سه هفته ديگر پنجاه ساله ميشد. اجل امان نداد. از تلخی های زمانه رهيد. از غريبه ها، ازانبوه بی رگ و ريشه ها، از قماش بزک کرده ها و غرقه در رنگ و لعاب های مرسوم. بی اعتنا شده بود. بريده بود. يآس و واخوردگي، آثار دروغ و دورنگی های تحميلی به خلوتش خزيده و موريانه درونش را ميجويد.
• مرد سپيدمويی را که از سربالائی پارک به طرف ما ميآمد نشانم داد گفت ببين اين مردک را ميشناسي؟ و رفت آن طرفتر پشت درخت که اورا نبيند. مرد مسنی بود مست. وقتی به من رسيد ايستاد. نگاهی کرد و به راهش ادامه داد. غلامحسين پرسيد شناختي؟ گفتم زارع بود. گفت آري! و حالا من و او هردو در اين خراب شده پناهنده ايم با حقوق يکسان!
رضا اغنمی


اخبار روز: http://www.iran-chabar.de/
سه شنبه اول آذر ١٣٨۴ – ٢٢ نوامبر ٢٠٠۵


بيست سال پيش بود که در سحرگاهی سرد و ملال آورچشم ازجهان فرو بست. سه هفته ديگر پنجاه ساله ميشد.
اجل امان نداد. از تلخی های زمانه رهيد. از غريبه ها، ازانبوه بی رگ و ريشه ها، از قماش بزک کرده ها و غرقه در رنگ و لعاب های مرسوم. بی اعتنا شده بود. بريده بود. يآس و واخوردگي، آثار دروغ و دورنگی های تحميلی به خلوتش خزيده و موريانه درونش را ميجويد. مهم تر، برباد رفتن آمال و تکرارشکست های ملي، چون آتشی که رو به سردی ميرفت. مي ديد که در نگاه ها طرحی از سياهی و تشييع وگودال قبرستان موج مي زند. دو روز قبل از آنکه به بيمارستان بيفتد، بديدنش رفتم. پدرخواب بود گفت بريم بيرون کمی قدم بزنيم. ازدم در راه افتاديم طرف پارک که پائين خانه اش بود. با بغض و نفرت گفت :
خسته شده ام از اين هياهوها ونيش های تازه به دوران رسيده ها. عجب غلطی کردم از ايران آمدم بيرون. مرد سپيدمويی را که ازسربالائی پارک به طرف ما مي آمد نشانم داد گفت ببين اين مردک را ميشناسي؟ و رفت آن طرفتر پشت درخت که اورا نبيند. مرد مسنی بود مست. وقتی به من رسيد ايستاد. نگاهی کرد و به راهش ادامه داد. غلامحسين پرسيد شناختي؟ گفتم زارع بود. گفت آری ! و حالا من و او هردو در اين خراب شده پناهنده ايم با حقوق يکسان!


دهه چهل بود رفته بودم تبريز. هر صبح ميرفت به سيدآباد. روستائی زيبا و خوش آب و هوا، لميده در پای کوه بلند شبلي. سرشام گفت صبح با هم بريم سيدآباد. گفتم تو برو من با يکی قرار دارم نزديک ظهر به تو مي رسم. گفت آمدن به آنجا خيلی راحت نيست. بايد منتظربشی ويکی دوجا ماشين عوض کنی و ... ادامه صحبت، به بالاخانه کشيد که اتاق خواب آن دوبرادربود با منِ مهمان، واوج طنين آهنگ دلنشين روسينی «ريش تراش شهرسيويل» که فضا را پرکرده بود. تا نيمه های شب گفتيم و خنديديم آخر سر اکبراززيرلحاف داد کشيد بسٌه ديگه بحوابين داره صبح ميشه! غلام گفت تو بگير بخواب چکاربا ما داري. درجر وبحث آن دو بود که خوابم برد.
صبح با وانت دانشگاه رفت. و من ساعتی پس ازانجام کار، رفتم سيدآباد، تقريبا در سی کيلومتری تبريز، سرراه تهران از ماشين پياده شدم. سراغ محل آموزشی را گرفتم. ماشينی سررسيد و با آن رفتم تو.
راننده از من پرسيد با چه کسی ملاقات داري؟ گفتم با ساعدي. گفت شما را تا به حال اين طرف ها نديده بودم. گفتم من ازتهران آمده ام. پرسيد نسبتی با ايشان داريد؟ گفتم آری از بستگان ايشانم. داشتم کم کم ازپرس و جوهاش نگران ميشدم. که جلو ساختمان درمحوطه ای تنگ که پارکينگ ماشين ها بود مرا پياده کرد. خواستم ازش خداحافظی و تشکرکنم دقيق شدم به قيافه اش.آشنا آمد. پرسيدم اهل فلانجائي؟ گفت بلي. گفتم قيافه ات خيلی آشناست. چيزی نگفت. رفتم توی ساختمان.
سرو صدای آن روز شوم و خونين مرا هل داد توی کريدور. ساعدی ازيک راهرو کوچک انگار از دستشوئی بيرون ميامد. وعده ای پير و جوان زنده باد مرده باد گويان ازاين کوچه به آن کوچه درعرض خيابان فرو ميرفتند. در آن سوز و سرما زير آسمان صاف پائيزي، عده ای بيکار جلو خانه ای که به غارت رفته بود ايستاده بودند و تظاهر کنندگان را تماشا می کردند. صدای زنگوله ازگوشه ای بلند شد. کاروان شتر از کاروانسرا بيرون آمد. همه شان بار داشتند با سروصدای ساربانان و هی هی گفتنهای ريتم دارمردانی که شولای راه راه نمدی به تن داشتند راه افتادند به سمت شرق . جوانی از تظاهرکنندگان خواست مانع حرکت آن ها شود که مرد ميانسالی ازهمان ها که جلو خانه به غارت رفته ايستاده بود داد زد:
آهای ميرهاشم برو کنار بزا برن. وجوان خودش را کنار کشيد. ساربان که چوبدستی بلندش را بالا برده بود تفی انداخت رو زمين و چوبدستی را پائين آورد. کاروان درچشم اندازم بود که ازلابلای شترها و درختان لخت چيزی را درهوا ديدم به سياهی ميزد و با سر و صدا نزديک ميشد. اصغردست من و برادرش را گرفت گفت نترسين ها! و من بيشتر ترسيدم. گفتم چی شده مگه؟ برادرش گفت چی شده مگه داداش اصغر؟ اصغر گفت هيچی نگاش نکنين! و من کنجکاو شدم. اصغر رو به من گفت اگه بترسی مادرت روزگارمرا سياه ميکنه.
صبح آمد درخانه ما. به مادرم گفت ميخوام برم پيش يکی از فاميلا بيرون شهر. برادرم سيروس نيز با من ست. آمدم او را هم ببرم. مرا نشان داد. سيروس همکلاسم بود. خوشحال شدم. مادرم گفت شهر شلوغه تو اين شلوغی چه هوسی کردين شماها. اصغر گفت با ماشين خودم ميروم. يک اتوبوس خالي. ومن راه افتادم.
سرو صدا نزديک شده بود . سربريده وخونالودی درنوک چوب بلندی تاب ميخورد. عده ای شادی کنان در اطرافش ميرقصيدند وهلهله ميکردند. سربريده نشسته بود توی چشم هايم. از پريشب که پيشه وری و سران حکومت شهررا رها کرده و به شوروی رفته اند؛ اوضاع بهم خورده. صدای تيراندازی لحظه ای قطع نميشود. شهر بوی خون و انتقام گرفته سگ صاحبش را نميشناسد. قشون تهران هنوز به تبريز نرسيده. سرم گيج رفت. اول بار از حاج ملاعلی واعظ شنيدم در روضه خواني. خانه خودمان که با آمدن روسها مراسم عزاداری آزاد شده بود. حاج ملاعلی ميگفت روز عاشورا قشون يزيد سر امام حسين را بالای نيزه زدند و درميان دهل وهلهله اوباش از کربلا بردند تا شام پيش يزيد. ميگفت عربها با اين وحشيگري، نام امام حسين را ابدی کردند. سربريده توی چشم هايم ميغلتيد. افتادم زمين. اصغر داد زد مگه نگفتم نترسين. برگشت ديد برادرش خودشا خيس کرده از پاچه شلوارش شر شر آب ميريزه رو کفش هاش.
راننده وقتی ازماشين پياده شد سلانه سلانه رفت پشت ساختمان. چوب.بلند دستش بود که سر بريده و خونالود علی قهرمانی را درآن ازدحام ميچرخاند و با صلوات های بلند به تمام اجنبی پرست ها دشنام ميداد.
از غلامحسين پرسيدم اين راننده را ميشناسي؟
گفت سابقا درشهربانی بوده. وقتی ماجرا را تعريف کردم. گفت آقاجان نيز همين را ميگويد.



<< Home

This page is powered by Blogger. Isn't yours?