Friday, November 11, 2005
162.يادواره اي ديگر در بزرگداشت ِ فرزانه ي بزرگ ِ روزگارمان، مردي از تبار ِ سياوش
سيدني - استراليا، بهمن 1376
در فروردين ماه امسال، به هنگام ِ خاموشي ي ِ اندوهبار و پُر دريغ ِ شاهرخ مسكوب، فرزانه ي ِ بزرگ و فرهنگ پژوه و شاهنامه شناس ِ سِتُرگ روزگارمان، از او به منزله ي شاهين ِ بلندپرواز ِ انديشه و فرهنگ، سخن گفتم (ماهنامه ي نگاه ِ نو، شماره ي 66، صص 62 -69، تهران - مرداد هشتاد و چهار):
و در سوم تيرماه 84 (24 جون 2005) يادداشت ِ كوتاه ِ فرج سركوهي درباره ي واپسين كتاب مسكوب: ارمغان ِ مور را در همين تارنما آوردم:
امّا از بزرگ مردي همچون مسكوب، در هر زماني و در هر جايي سخن گفته شود، زايد و تكراري نخواهد بود. امروز در تارنماي محمّدرحيم اخوّت به يادواره ي شايسته ي زير برخوردم و دريغم آمد كه آن را - هرچند چند ماهي پس از زمان ِ نگارش آن - بدين صفحه نياورم. دوست ديرين من و فرهيخته و هنرمند و پژوهنده ي زمانمان اخوّتدر اين گفتار، از سوي خود و همه ي دوستداران شاهرخ مسكوب، وام گزاري ي سزاواري نسبت به آن يگانه كرده است. (متاسفانه هرچه كردم، نتوانستم يكي از تصويرهاي درشت و تكي ي شاهرخ را بدين صفحه بياورم.) ج. د.
در سوگ شاهرخ مسکوب
«اندامی بلند و باریک ...، صدایی بم، بالاتنهیی اندک خمیده، رفتاری سنگین و لنگردار و نگاهی نافذ که پردهی نخنمای ایام را میشکافد تا آن سوی زمان را بکاود. او نهتنها پسکوچهها و بنبستها، خانهها و دخمههای محلههای کهن، خشک و ترِ باغستانها، و رازِ رشدِ گل و گیاه این دیار را میداند، بلکه در قدیم و جدیدِ [این] شهر به سر برده ... و گویی مانند درختی برومند و بسیار سال در میانهی میدان نقش جهان تمامی شهر را زیر نظر دارد.».
این، توصیفِ «خواجه پایدار وحید شهرستانی»ست به قلم شاهرخ مسکوب در رمان کوتاه سفر در خواب. اما گویی نویسنده در برابر آینه ایستاده است و خود را وصف میکند: همان اندام بلند؛ همان صدای بم؛ همان بالاتنهی اندک خمیده به نشانهی عزمی راسخ برای یورش به هرچه اهریمنیست؛ همان رفتار سنگین و لنگردار و نگاه نافذ که پردههای ایام را میشکافت تا آن سوی زمان را بکاود و راز سرنوشت و سرگذشت ما را دریابد. او راز رشدِ گل و گیاه این دیار را میدانست؛ و همچون درختی برومند در میان شهر و میدانِ نقش جهان هنوز هم ایستاده است و تمام شهر را، و ما را، زیر نظر دارد. خودش، در همان «سفر در خواب» میگوید:
«دلم در هوای کدام سپیده و یاد چه یار و دیاریست که به گذشته برمیگردم و پیمانهی امروز را از روشنیِ آن لبریز میکنم؟ در آن سیر و سفر از خودم دور میشوم و آن "منِ" دیگرم را در تکهپارههای آیینهی شکستهبستهی زمان مینگرم».
تپشِ آن دلی که هشتاد سال در هوای یار و دیار بود و پیمانهی امروز را از روشنی لبریز کرد، امروز از تکاپو افتاده است؛ اما بارقههای آن، آن «منِ» دیگرِ نامیرا، نهتنها در تکهپارههای آیینهی شکستهبستهی زمان، که در آیینهی تمامنمای آثارش هویداست. در «سوگ سیاوش» که شاهرخ از تبار او بود. در «مقدمه بر رستم و اسفندیار»، «در کوی دوست»، در آن سهگانهی داستانی که سرگذشت هست و بودِ ماست؛ و مخصوصاً در «روزها در راه» که روزانههای هجدهسالهی اوست. در آن چیزی که ــ به تعبیر خودش: ــ «کار» و «خویشکاریِ» او بود.
نامیراییِ این "منِ" ماندگار از آنجاست که ریشه در زادبوم و فرهنگ قومی و بومی داشت و شاخ و برگی گسترده به آفاق. اینجایی بود و امروزی، اما از آن جاهای دیگر و روزگاران گذشته هم غافل نبود.
"حمید فرازنده" در نامهیی به من نوشته است: «بگذار اول از غم دلِ خودم و غم دل تو بگویم... . نمیدانم چرا اصلاً انتظار این خبر را نداشتم. اکتاویو پاز گفته بود: "مرگ ما به زندگیمان نور میاندازد". ... من هر وقت به شاهرخ مسکوب فکر میکنم، به یاد اکتاویو پاز میافتم. چقدر کار و زندگی این دو نفر به هم شبیه است! حتّا مرگشان. [...] هر دو [...] سرشار از تکاپوی حیات و آفرینش [...] ریشههاشان را تا اعماقِ فرهنگ و تاریخ و اساطیر سرزمینهاشان دوانده بودند و شاخ و برگهاشان طراوت بهار را داشت. [...] ناخنهاشان را، سفت و سخت، در گوشت تنِ حیات فرو کرده بودند. [...] فکریام چطور میتوان او را تعریف کرد: ناقد، نویسنده، ادیب، رهنورد تاریخ و فرهنگ و اساطیر؟. همهی اینها بود و چیزی بیش از آن. همان گوهر نادرهیی که به خواب ما هم نمیآید. یک روشنفکر، اما در معنای اکتاویو پازیِ آن: همانقدر با شهامت، همانقدر دقیق و علمی. [...] نمیتوان در مسکوب حتّا یک جمله یا یک اندیشه سراغ گرفت که باسمهای باشد. انگار به شکلی ژنتیک در برابر هرچه قالبی و باسمهای بود، آلرژی داشت. و مهم این است که در این مسیر، هدفش اصلاً این نیست که خواننده را شگفتزده کند؛ هرچند شگفتزده میکرد؛ انگار این حالت طبیعی او باشد. [...] هیچکس را نمیتوانی در ایران پیدا کنی که وقتی از گذشته و حال، از شرق و غرب، از جامعهی مدرن و کهنه سخن میگوید، اینقدر با دقت و حساسیت و وسواس از ترازویش استفاده کند. پاز هم همینگونه بود. [...] عکسی از او [مسکوب] در سایت بیبیسی هست که [...] باید ببینی پیرمرد چطور دارد [...] قهقهه میزند. به ما؟ یا به مرگ؟ واقعاً مگر مرگ در مقابل او چه چیزی برای گفتن دارد؟».
حمید چیزهای دیگری هم نوشته است. اینکه: «مهمترین جنبهی شخصیتی مسکوب، رویکرد صمیمانه، و نه تواضعی دو رویانه، برای بروز ندادنِ امواجِ در ژرفاییست که لایهلایهی شخصیت فرهنگیاش بود. انگار در میان خیل ماتها، درخشیدن را مایهی شرمساریِ خود بداند.». «تنها گناه او» همین بود... .
"اسماعیل نوری علا" در گفتاری با عنوان "مسکوب، آبروی غربت ما بود" یادآور میشود که «"مقدمهای بر رستم و اسفندیار" یکی از نخستین تفسیرهای ادبی در زبان فارسی» بود که «سطح کار را [...] تا ارتفاع اندیشهی جهانپذیر نظریههای ادبی بالا میکشید» و به ما یاد داد که چگونه میتوان از منظر امروز از سرچشمههای کهن نوشید. او همچنین یادآور میشود که «مسکوب خود تجلی تعریف عرفانی فرهنگ ما از انسان بود: انسانی شکننده اما سخت همچون سنگ، مردی گریزنده از هرچه مبتذل اما دلباختهی تودههای انسانی، صاحبدلی عاشق که از مثلث عشق و معشوق و عاشق این آخری را کمترین میدانست تا کس از او نشنود که "منم".».
"مهدی خانبابا تهرانی" که خود از فعالان چپ ایران است (یا بود)، در مطلبی با عنوان "مسکوب، انسانی نمونه در زندگی و هنر" بیشتر از ماجراهای سیاسی و انقلابیِ سالهای جوانیِ مسکوب میگوید؛ و یادآور میشود: «مسکوب تنها متفکری ژرفنگر نبود، بلکه در اخلاق و فضایل انسانی هم به راستی نمونه بود. این را در برخوردهای سیاسی او به خوبی میتوان دید. [... او] با اینکه بعدها به راه و اندیشهی دیگری رفته بود، اما هرگز از یاران پیشین خود بد نگفت و حاضر نشد آنها را برنجاند».
من نیز خود شاهد بودهام که وقتی در آن گفتوگوهای خصوصیِ سهنفره از "آن قضایا" یاد میکرد و بیرحمانه به نقد خود میپرداخت، با چه متانت و احترامی از "رفقا" یاد میکرد و کسی را به سخره و ناسزا نمیگرفت. تمام آن ماجرا را نقد میکرد و ناراستیهای آن را باز مینمود؛ اما ــ چنان که شایستهی او بود ــ آن را در موقعیت و بستر زمانی و تاریخیِ خود مینهاد و بر میرسید. از چیستی و چرایی آن میگفت؛ اما آن را در جایگاه خود میدید و منصفانه داوری میکرد. فارغ از هرگونه حب و بغضی که داوری را کور کند. این همان کاریست که در بازنگریِ او به اسطوره و عرفان و جلوههای فرهنگی هم میتوان دید. این همان خصلتیست که "یوسف اسحاقپور" را به ستایش از دوست اندیشمند خود واداشت: او سخنرانیاش را در یادبود شاهرخ مسکوب با این سخن آغاز کرد که «بین تمامی کسانی که میشناسم، از ایرانی و غیرایرانی، برای شاهرخ مسکوب بیش از همه احترام قائل بودهام و هستم. قبل از هر چیز، این احترام برای آن چیزی بود که خود شاهرخ اسم آن را "اخلاق" میگذاشت». «برای مسکوب اخلاق جوهری بود از میراث دنیای حماسی و از ایران قرن چهارم و پنجم هجری. یک جنبهی این اخلاق آزادمنشی و حسّ داد بود که به خاطر آنها مسکوب انواع ناعدالتی و تنگنا و شکنجهی جسمی و روحی را با بردباری و وقار تحمل کرده بود و میکرد. [...] اخلاق مسکوب نفی دنیای احساس نبود؛ کمال احساس و فائق شدن بر آن بود. با گذشتن از خویش، بر احساس فائق میشد و آن را تبدیل به فکر میکرد.». و همین بود که او را در داوریِ خود و دیگران، به راه راست میبرد. راهی که به "داد" میانجامید و از "آز" مصون میداشت. "خویشکاری" سیاوشانهی شاهرخ مسکوب همین بود.
سخن گفتن از شاهرخ مسکوب کار آسانی نیست. سخنی که در شأن او باشد و "خویشکاری" او را به درستی و با زبانی در خور، بیان کند. چگونه میتوانم در برابر آن کلام فخیم و آن زبان که عین زیبایی بود و از هر خطایی پیراسته، سخن بگویم و روسفید باشم؟ ناگزیر، به خودش پناه میبرم، و از کلام خودش وام میگیرم که «نطفهی جانش از دل این خاک دمیده» بود و آن «روح کهنسالی» که میتوانست «آسانتر از نسیم از قفس جسم بگذرد و مانند مرغی در چهار فصل تاریخِ آن بال بزند». او، به تعبیری که در "سفر در خواب" آورده: همچون پرستویی بود که «زمینگیر نیست. مهاجر است و در فصلهای سال سفر میکند؛ با زمان همراه و مثل آب در آن روان است ولی آشیانه را از یاد نمیبَرَد و هر بهار بر بالِ فصل بازمیگردد». با شوری عرفانی و «شوق و ذوق ساختنِ عالم و آدمی دیگر». شور و شوقی که «از گنجایش روح و طاقت تن» بیشتر است و او را «به خانهی خواب میبَرَد».
دلم میخواهد از روزها در راه بگویم که بهنظر من اگر نه مهمترین، اما بهترین اثریست که مسکوب از خود به یادگار گذاشته است. "روزها در راه" رمان نیست، اما به زیبایی و عظمت یک رمان دورانساز است. با همان دریافت عمیق از زندگی و جهان که فقط در رمانهای بزرگ میتوان یافت. روایتی منحصربهفرد و دور از تعمیمهایی که علم را میسازد. روایتی جذاب از پدری سرد و گرمِ دهر چشیده، و اردشیری جوان و نیرومند، و "غزاله"یی که در زیر نگاه خواننده رشد میکند و بزرگ میشود. ...
"روزها در راه" با "داستان کچله" شروع میشود: «چیزی مثل شبکلاه، کرکی، بافتنی، روی سرِ یارو بود. با لبهی برگشته. از آنها بود که از کچلی خودشان خجالت میکشند. کچلی برایشان یعنی فقر، شکم گرسنه در بچگی، خانهی همسایهدار و کرایهنشینی که در هر اطاق یکی دو خانواده تپیده و جلوِ هر دری ده پانزده جفت کفش قطار شده. کچلی یعنی جنوب شهر و خاکروبه و جوب و لجن و سهتا نون سنگک و پنج سیر گوشت و هفت هشت شکم حریص... . این کچلی پنهانکردنی است. نه با "هیر پیس" و "ویگ" سربازان و کلاهگیسهای ستارههای سینما. بلکه با شبکلاه کرکی. کلهی کچل را جوری میپوشانند که انگار کلاه جزئی از سرشان است که از گردن به بیرون روییده. آدم خیال میکند که نهتنها موقع خواب بلکه در حمام هم از سرشان برنمیدارند.».
این از معدود "رمان"هاییست که همگام با پیشرفت روایت و گذر زمانْ خودِ راوی هم واقعاً تغییر میکند و متحول میشود. خود مسکوب در "پیشگفتار" گفته است: «امروز بسیاری از تصورات من [...] دیگر آن نیست که بود؛ اما یادداشت آن روزها را، بیهیچ دستکاری، همچنانکه بود آوردهام تا هم با خودِ آن زمانیم صادق باشم هم با خوانندگان».
خب، آدم از "رمان" چه انتظاری دارد؟ آن ده صفحهیی که «گیتای مجاهد» برای «شاهرخ عزیز»ش مینویسد و ماجرای تظاهرات مردم را در تاسوعا و عاشورای آن سال شرح میدهد، گرچه فقط یک گزارش است، اما حال و هوای خاص آن روزها را به خوبی نشان میدهد. آن هم از زبان کسی که خودش یکطوری اسیر ماجراست. از زبان یک "راوی"؛ نه از زبان یک گزارشگر بیطرف. خب، آدم از "رمان" جز این چه انتظاری دارد؟ پیوند شاهرخ و گیتا، ارتباط عاطفی بینظیر و رشدیابندهی شاهرخ و غزاله، دلمشغولیها و دلواپسیهای کودکی که روز به روز بزرگتر میشود و در همه حال از چشم مهربان پدر جذاب است، اردشیری که گاهی همچون جوانیِ مجسمِ پدر میآید و میرود، دوستانی که هر کدام وجهی از دلمشغولیهای راوی را نشان میدهند...، تمام اینها وجه "رمان"ی "روزها در راه" را شکل میدهند؛ و باعث میشوند که این کتاب بهعنوان "رمان" هم جایگاه خاص خود را داشته باشد. ضمن اینکه این کتاب از چشماندازهای دیگری هم حائز اهمیت است. بسیاری از مطالبش را میتوان نقد کرد؛ اما از هیچ یک از مطالبش نمیتوان بیاعتنا گذشت.
از لحاظ نظری و محتوایی میتوان محتوای کتاب را نقد کرد؛ میتوان به برخی از دریافتها و برداشتهای آقای مسکوب ایراد گرفت؛ میتوان پرسید نویسندهیی که قرار است با خودش و خوانندگان «صادق» باشد، و یادداشتهاش را «بیهیچ دستکاری، همچنانکه بود» آورده است، چرا «یادداشت 21 / آذر ماه / 1357» را (که در پیشگفتار به آن اشاره کرده) از متن کتاب حذف کرده است؟ میتوان ایراد گرفت که نویسنده، گاه بیش از آن حدی تحت تأثیر توده است که از اندیشمندی با دانش و تجربههای مسکوب انتظار میرود. میتوان گفت: نویسندهی این کتاب، در پنجاه و چند سالگی، هنوز نتوانسته است تهماندهی باورهای تودهایِ دورهی جوانیاش را از لایههای زیرین ذهنش خالی کند تا جا برای تفکر انتقادی یک ذهن اندیشمند مدرن باز باشد. بله؛ میتوان بگومگوها کرد. اما اینها همه به محتوای "روزها در راه" و قضایای بیرونی و دیدگاههای نظری و تاریخی برمیگردد. از وجه داستانی ــ از منظری که من، در این مقاله، "روزها در راه" را میبینم ــ مهمتر از هر چیز نحوهی روایت و وفادار ماندن به مقتضیات آن است. نویسنده در اینجا "راوی" فرهیختهییست که رویدادهای پیرامونش را از دیدگاهی شخصی روایت میکند؛ و خوب و بدِ آن را با معیارهای خودش میسنجد. آدمی که دلبستهی زادبوم و فرهنگ است، کتاب میخواند، به موسیقی و نقاشی و شعر و داستان و سیاست دلبسته است، عاشق میشود، احساسات دارد، عواطف گوناگون در او نیرومند است، با طبیعت پیوندی ریشهدار و عمیق دارد، نسبت به هیچ یک از دستکارهای آدمی (شهر و معماری و ...) بیاعتنا نیست، و ــ خلاصه ــ جهان و هرچه در اوست او را برمیانگیزد تا بنویسد و خود را و جهان را روایت کند. و از آن مهمتر اینکه این "روایت شخصی و منحصربهفرد" را با بیان و زبانی در خور روایت میکند.
از درازگوییِ بیشتر میپرهیزم، و با اشاره به مفهوم زندگی و مرگ در اندیشه و زبان مسکوب حرفم را تمام میکنم:
«امروز که دنیایی دیگر است با معتقداتی دیگر، نفسِ بودنْ اصل همهی اصلهاست. زیستنْ این سوی نیستی بودن است و مرگ مرزی میان وجود وعدم. دیگر دنیا "پلی رهگذرِ دار آخرت" نیست که دانایان دل در آن نبندند. به گمان بسیاری از کسان هرچه هست همینجاست و هر آغازی به مرگ میانجامد و روح با جسم به خواب میرود. [...] در گذشته نیز ناباورانی [بودند که] میگفتند: "باز آمدنت نیست؛ چو رفتی رفتی"؛ ولی این تردیدهای دردناک آرامش درون همه را نمیآشفت و چون ذرهیی هیچ در فضایی هیچ رهایشان نمیکرد. [...] همیشه راهی به دیهی بود و زیستنْ موجبی بیرون از نفْس خود داشت. زندگی که امروز هدف است، آن روز ــ نیک یا بد ــ وسیله بود. مرگ اکنون هدف را نشانه میکند؛ اما آن زمان تنها وسیله را تباه میکرد؛ و چون تن شهیدان را که خانهی روح بود ویران میکرد و زندگی را که تحقق ذاتی لاهوتی بود میگرفت، آنان به تنها و زندگیهای بسیار کسان راه مییافتند و در رگ و پوست جهان رخنه میکردند. حتی امروز هم آنکه سیاوش زمان خود است جز این نیست. آنگاه که مردی به بهای زندگی خود حقیقت زمانش را واقعیت بخشید دیگر مرگ سرچشمهی عدم نیست؛ جویباریست که در دیگران جریان مییابد، بهویژه اگر این مرگ ارمغان ستمکاران باشد. یعنی آن کشته شهید باشد و برای حقیقتی مرده باشد. اما حقیقت امری کلیست که باید مصداق خود را دستکم در گروهی و جماعتی بیابد تا دریافته شود. ...».
ادامهی این دریافت را در "سوگ سیاوش"، میتوان خواند؛ اما در اینجا همین کافیست که دریابیم که شاهرخ مسکوب از حقیقت زندگی و مرگ، از این "امر کلی"، چه دریافتی داشت؟ و با خواندن و باز خواندنِ آثارش میتوان دریافت که «حقیقت زمانش» را چگونه «واقعیت بخشید»؟ چه حقیقتی بالاتر از فرهنگ و جلوههای گوناگونِ آن؟ برای مسکوبی که هر کجا بود در بستر فرهنگ میزیست و از سرچشمههای زلال آن مینوشید، «دیگر مرگ سرچشمهی عدم نیست؛ جویباریست که در دیگران جریان مییابد»؛ و اگرنه تا ابد، باری، تا زبان فارسی و فرهنگ ایرانی هست، زنده و جاری باقی میمانَد. او شهید فرهَنگ است و برای حقیقت فرهنگ مرده است؛ بنابراین، نمرده است و نمیرد که "هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق».
او با عشق به خاک و خشت این دیار میزیست؛ در هوای آن نفس میکشید؛ هر کجا که بود بر بستر فرهنگ ایرانی آرام میگرفت و سر بر بالش آن بیدار میشد؛ و به جستوجوی حقیقتی که بتواند به زندگی معنایی ببخشد برمیخاست.
مصداق حقیقتی که او به آن زنده بود و برای آن مُرد، جامعهی ایران و فرهنگ ایرانی بود؛ و آن حقیقت کلی را در این مصداق مییافت. او مردی بود که «به بهای زندگی خود حقیقت زمانش را واقعیت بخشید». تنِ او که "خانهی روح" بود ویران شد؛ اما آثارش هست، و «زندگی را که تحقق ذاتی لاهوتی» است «به تنها و زندگیهای بسیار کسان» که دلی با فرهنگ ایرانی دارند میدمد و از این راه «در رگ و پوست جهان رخنه» میکند. آری؛ او «سیاوش زمان خود است» و جز این نیست.
اصفهان - اردیبهشت و خرداد 1384